قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  208

ادّعا كردند و نه ثابت كردنى از براى ان چيزى كه در ظرف دهن خود جا كردند و ايا ميباشد بنائى بدون بنا كننده و كشته و زخمدارى بدون كشنده و زخم زننده و ان شئت قلت فى الجرادة اذ خلق لها عينين حمراوين و اسرج لها حدقتين قمراوين و جعل لها السّمع الخفىّ و فتح لها الفم السّوىّ و جعل لها الحسّ القوىّ و نابين بهما تقرض و منجلين بهما تقبض يرهبها الزّرّاع فى زرعهم و لا يستطيعون ذبّها و لو اجلبوا بجمعهم حتّى ترد الحرث فى نزواتها و تقضى منه شهواتها و خلقها كلّه لا يكون اصبعا مستدقّة يعنى و اگر خواهى گوئى در خلقت ملخ بخاطر بيار زمانى كه افريد از براى او دو چشم سرخ و بر افروخت از براى او دو حدقه سفيد نورانى و گردانيد از براى او گوش پنهان از نظر و گشود از براى او دهان مناسب حال او و گردانيد از براى او احساس با قوّت و دو دندان كه بان قطع و جدا ميكند گياه را و دو داس چنگال كه بان برميگيرد زرع را مى‏ترسند از ان زراعت كنندگان در زراعت خود و قدرت ندارند منع انرا و اگر چه بكشند جمعيّت خود را تا اين كه وارد بزرع مى‏شود در برجستنهاى خود و بجا مياورد از زرع خواهشهاى خود را و حال آن كه خلقت تمام جثّه او بقدر يك انگشت باريك بيش نيست فتبارك الّذى يسجد له من فى السّموات و الارض طوعا و كرها و يعفّر له خدّا و وجها و يلقى بالطّاعة اليه سلما و ضعفا و يعطى القياد رهبة و خوفا فالطّير مسخّرة لامره و احصى عدد الرّيش منها و النّفس و ارسا قوائمها على النّدى و اليبس قدّر اقواتها و احصى اجناسها فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام و هذا نعام دعا كلّ طائر باسمه و كفل له برزقه و انشأ السّحاب الثّقال فاهطل ديمها و عدّد قسمها فبلّ الأرض بعد جفوفها و اخرج نبتها بعد جدوبها يعنى پس با بركت و خير است خداى آن چنانى كه سجده و خضوع ذاتى ميكنند از براى او بتقريب احتياج ذاتى هر كسى كه در آسمانها و زمين است از روى شوق و عشق جبلّى و اكراه تسخيرى نه قسرى و بخاك عجز مى‏مالند از براى تسلّط او رخساره و روى وجود و هستى خود را و ميافكنند بسوى او اطاعت و فرمانبردارى را از جهة تسليم كردن و ضعيف بودن و عطا ميكنند باو انقياد و پيروى را از جهة خوف و ترسيدن پس جنس مرغان مسخّر مر امر اويند در حالتى كه شماره كرده است عدد پرهاى انها را و عدد نفس كشيدن انها را و ثابت گردانيد پاهاى انها را بر جاى تر و جاى خشك كه بر خاك و اب راه مى‏روند و معيّن گردانيد روزى‏هاى انها را و شماره كرد اصناف انها را پس اينست زاغ و اينست كركس و اينست كبوتر و اينست شتر مرغ و خواند و قرار داد هر مرغى را باسمش و علامتش و ضامن گشت از براى او روزى او را و ايجاد كرد ابر سنگين را پس متواتر باراند بارانش را و معيّن كرد قسمت و نصيب هر جائى را پس تر گردانيد زمين را بعد از خشك بودنش و بيرون اورد گياهش را بعد از نايافت بودنش

الخطبة 229

و من خطبة له (علیه السلام)فى التّوحيد و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم ما لا تجمعه خطبة يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در بيان اوصاف خداى يگانه و جامع است اين خطبه از اصول علم آن چيزى را كه جامع ان نيست هيچ خطبه ما وحّده من كيّفه يعنى واحد و يگانه ندانست او را كسى كه او را مكيّف دانست بكيفيّات يعنى متّصف دانست او را بصفات زائده بر ذات مثل اين كه موجود و عالمست باين معنى كه ذاتى دارد متّصف بصفت وجود و علم مثل اين كه گوئيم كه فلان كس موجود و عالمست يعنى ذات او كه انسانيّة باشد متّصفست بصفت وجود و علم كه غير انسانيّتند نه اين كه صرف و بحت موجود و عالمست و ذات جدائى ندارد غير از ذات موجود و عالم مثل وحدت كه واحد است نه كثير لكن نه اين كه ذاتى دارد جدا و بعروض وحدت غير از ذات خود واحد است پس وحدت عين و تمام حقيقت واحد است بدون تغاير در ذات اصلا چنانچه خدا موجود و عالمست بعينيّت وجود و علم و بصرافت انها بدون تفاوت و تغاير در حقيقت و ذات اصلا و وجود او علم او و علم او وجود او است بدون شايبه تكثّر و تعدّد اصلا و همچنين جميع صفات ثبوتيّه و امّا چنانچه ذاتى داشته باشد جدا و مغاير از صفات و متّصف باشد ذات او بصفات پس لازم دارد كه واحد و يگانه نباشد دليلش از كلام معجز نظام (علیه السلام)در خطبه اوّل گذشت كه فمن وصفه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه يعنى كسى كه وصف كرد خدا را بصفت زائده بر ذات او پس بتحقيق كه قرين و همسر ساخت او را با واجبى ديگر و كسى كه همسر ساخت او را با واجبى ديگر پس متعدّد دانست او را نه واحد و تفصيل و تحقيق اين دليل بر نهج تام و تمام گذشت در ترجمه خطبه اوّل و خلاصه ان اينست كه صفات كماليّه او بر تقدير زيادتى ممكن الوجود نتوانند بود بالبديهه و الّا ممكن الزّوال باشد واجب تعالى پس واجب الوجود بالذّاتى من جميع جهات الكمالات نباشد و اين كه باطلست بالبديهه پس بايد صفات او نيز واجبات بالذّات باشند پس واجب (-  تعالى- ) واحد نباشد بلكه متعدّد و متكثّر باشد و لا حقيقته اصاب من مثله يعنى بحقيقت او نرسيده است و ذات او را نشناخته است كسى كه بمثل و مثال او را شناخته است زيرا كه او است فرد حقيقى و كلّ ما سواء او نيست مگر روح واقعى و روح هرگز مثل و مثال از براى فرد نشود و فرد حقيقى دو نشود و الّا لازم ايد كه يك دو گردد و اين محالست بالبديهه و لا ايّاه عنى من شبّهه يعنى او را قصد نكرده است و خلاف مقصود او متحقّق شود كسى كه او را دانسته است شبيه بغير او زيرا كه غير او نيست در ذات و صفات مگر ممكن و او نيست در ذات و صفات عين ذات مگر واجب و واجب را با ممكن شباهتى نباشد و آن چه مشابه ممكنست نيست مگر ممكن پس مشبّه او بغير در حقيقت مشبه غير او شد نه او و لا صمده من اشار اليه و توهّمه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  209

يعنى و قصد نكرده است او را و او مشار اليه نشده است كسى كه اشاره كرد بسوى او بحسّ يا بعقل امّا مشار اليه بحسّ زيرا كه نيست جز جسم و جسمانى نه خالق ان و امّا مشار اليه بعقل زيرا كه نيست جز مهيّة يا صاحب مهيّة نه صانع ان زيرا كه جسم و جسمانيّات و مهيّت و صاحب مهيّات نيستند مگر مخلوق و مصنوع و هرگز خالق مخلوق و صانع مصنوع نشود پس مشير باو اشاره نكرده است مگر بغير او كلّ معروف بنفسه مصنوع يعنى هر معلوم بحقيقت و ذات البتّه مصنوع است زيرا كه معلوم بحقيقت نباشد مگر صاحب مهيّت زيرا كه غير صاحب مهيّت از صرافت نور و شدّت ظهور معروف بحقيقت نشود و هر صاحب مهيّت البتّه صاحب وجود زائد بر مهيّت و مصنوع باشد پس هر معروف بذاته مصنوع باشد پس صانع معروف بنفسه نباشد و كلّ قائم فى سواه معلول يعنى هر قائم بما سواء خود البتّه معلولست زيرا كه البتّه محتاج و ممكن است و هر ممكن البتّه معلولست در هست و در نيست پس علّت بى‏علّت قائم در سواء خود نباشد فاعل لا باضطراب الة يعنى او است فاعل باستقلال نيست محتاج بتحريك الات و ادوات و الّا لازم ايد كه در مبدئيّة و فاعليّت تام نباشد بلكه ناقص باشد و او است تام و فوق تمام بلكه تمام محتاج باشند بايجاب او و محكومند بحكم او مقدّر لا بحول فكرة يعنى تعيين كننده است از براى هر مستحقّ وجودى آن چه را كه مستحقّ است از وجود ذات اجال و اقدار بدون جولان فكرتى و خلجان خواطرى و الّا لازم ايد كه علم او محيط و قدرت او نافذه نباشد غنىّ لا باستفادة يعنى توانگر است بى‏اكتساب فائده و استحصال منفعتى زيرا كه توانگر است بتوانائى ابر ايجاد نه باستفاده و اكتساب و لا تصحبه الاوقات يعنى مصاحب و مع و منطبق با وجود او نيست هيچ زمانى از ازمنه عوالم طبع و نفس و عقل كه عبارت از مدّت تغيير كائنات مادّيه و حركات روحانيّه و انتقالات انوار قادسه زمان و دهر و سرمد باشد زيرا كه جميع عوالم مع ما فيها معلول و مؤخّر از او و او است محيط بكلّ و كلّ نسبت باو مثل انى است بل اقلّ پس مصاحب او نتوانند بود و لا تردفه الادوات يعنى اعانت و يارى نكرده است او را الات و قوى زيرا كه فقر در عين غنا راهى ندارد و سبق الاوقات كونه يعنى پيشى گرفته است ازمنه و دهور را هستى يعنى احاطه نكرده است او را امتدادات ازمنه عوالم امكانى زيرا كه متناهى و منتهى باشند باو و او غير متناهى و محيط باشد بكلّ و احاطه محاط بر محيط و متناهى بر غير متناهى ممتنع است و العدم وجوده يعنى پيشى گرفته است نيستى هستى او يعنى باو نمى‏رسد هيچ نحوى از انحاء عدم و نيستى زيرا كه در صرف حقيقت موجود عدم را راهى نباشد و الابتداء ازله يعنى پيشى گرفته است ابتداء داشتن را ازلى و هميشه بودن او يعنى ابتداء داشتن بازليّت او نمى‏رسد زيرا كه معنى ازليّت و هميشه بودن ابتدا نداشتن است و ابتداء داشتن با ابتداء نداشتن نقيض است و نقيضين بيكديگر نرسند بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له يعنى بجعل و ايجاد كردن او حقيقت مشاعره و قوّاء درّاكه را بجعل بسيط از براى ارباب مشاعر شناخته شد كه مشعرى و الت ادراكيّه از براى او نيست زيرا كه چنانچه از حقيقت و سنخ معلول چيزى در علّت باشد لازم ايد تقدّم شي‏ء بر نفسش و بمضادّته بين الامور عرف ان لا ضدّ له يعنى بجعل كردن و ايجاد او حقيقت صفت ضدّيت را در ميان اشياء شناخته شد كه صفت ضدّيت از براى او نيست ببيان سابق پس ضدّى از براى او نخواهد بود و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لا قرين له يعنى و بايجاد و جعل كردن او صفت قرين و همسر بودن را در ميان اشياء شناخته شد كه همسرى از براى او نيست به بيان سابق ضادّ النّور بالظّلمة و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل و الحرور بالصّرد يعنى خلق كرد نور و روشنائى را ضد از براى ظلمت و تاريكى و واضح بودن را از براى مبهم و مشتبه بودن و خشكى را از براى ترى و گرمى را از براى سردى و اين كلام بيانست از براى مضادّه در ميان اشياء مؤلّف بين متعادياتها مقارن بين متبايناتها مقرّب بين متباعداتها مفرّق بين متدانياتها يعنى تركيب كننده است بقدرت كامله‏اش ميان امور متضادّه مثل تركيب مواليد ثلثه از عناصر اربعه و مقارن گرداننده است مباينات امور را مانند مقارنت نفس مجرّد با بدن مادّى و مقارنت صورت بالفعل با هيولاء بالقوّه نزديك گرداننده است ميان دورها مانند پيرى را بجوانى و موت را بحيات و جدا سازنده است ميان نزديكها مانند روح را از بدن و صورت را از مادّه و اين بيانست از براى مقارنه ميان اشياء لا يشمل بحدّ و لا يحسب بعدّ يعنى فرو گرفته نشده است بحدّى از حدود مهيّتى و يا مقدارى و يا اثارى زيرا كه حدود مطلقا از انفعال و خواصّ مادّه و امكانست و او منزّه از انفعال و قوّه و امكانست و محسوب نمى‏شود بعدد زيرا كه عدد نيست مگر كثير و واحد عددى نيست مگر قليل و اوست واحد بوحدت حقّه غير عددى و بهيچ وجه شايبه كثرتى در او نيست پس معروض عدد نشود و محسوب نگردد بشماره و بعدد انّما تحدّ الادوات انفسها و تشير الألة الى نظائرها يعنى محدود و مشخّص نمى كنند التها و قواهاى ادراكيّه مگر مثل نفسهاى خود را از مخلوقات نه خالق را زيرا كه جميع مخلوقات محدود و مشخّصند بخالق و خالق مشخّص است بذات خود و الّا محتاج و مخلوق باشد و اشاره و تعيين نمى‏شود بالت اشاره حسّيّه يا عقليّه مگر بسوى امثال آنها از معيّنات حسّيّه و عقليّه و آفريدگار انها برتر است از تعيين غير پس اشاره بشود بالات مطلقا منعتها منذ القدمة و حمتها قد الازليّة و جنّبتها لولا التّكملة يعنى و منع كرد و دور گردانيد ادوات و الات را كلمه منذ و كلمه قد و كلمه لولا از خداء قديم ازلى و كامل يعنى قديم ازلى كامل در افعال و اثار صاحب ادوات و الات نباشند زيرا كه بر الات صحيح است اطلاق كلمه منذ و قد و لولا يعنى مى‏توان گفت كه منذ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  210

تحقّقت الالة تحقّق الفعل و لولا الالة لم يتحقّق الفعل يعنى از زمانى كه متحقّق گشت الت متحقّق شد فعل و در زمان نزديك بزبان الت متحقّق شد فعل و اگر الت متحقّق نبود متحقّق نبود فعل و تعليق فعل فاعل بزمان و بوجود الت منافى است با قديم و ازلى و كامل بودن فاعل در فعل پس صحّت اطلاق كلمات منذ و قد و لولا منع كرد الات و ادوات داشتن را از خدائى كه قديم و ازلى است فيض و فضل او كامل و تام است در فاعليّت و فيض يا اين كه منع كرد و دور ساخت قديم و ازلى و كامل بودن خدا صاحب الات و ادوات را از اطلاق كردن او كلمه منذ و قد و لولا را در خدا از جهة دلالت كردن اين كلمات بر حدوث و ابتداء و نقصان كه منافى باشند با قديم و ازلى و كامل بودن خدا بها تجلّى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون يعنى بمظهريّت اشياء ظاهر و آشكار گشت صانع اشياء از براى عقول درّاكه و نفوس علّامه زيرا كه جميع وجودات مظاهر نور حقّ و مجالى ظهور اسماء و صفات حقّ باشند و از براى انها ظهورى نيست جز مظهريّت و بنفس مظهريّت ظاهر حقيقى ظاهر باشند و بس و بسبب نفس وجودات اشياء صانع اشياء امتناع و ابا دارنده است از اين كه ديده شود بچشم‏هاى اشياء زيرا كه ظرف وجودات وسعت تابش نور و شدّت ظهور صانع را ندارد و نفس وجودات اشياء حجاب و مانع است از ظهور ظاهر حقيقى كما هو حقّه از براى وجودات و هر يك بقدر وسعت خود مى‏نمايند جلوه ظهور حقّ را نه بقدر ظهور و لمعان و درخشندگى او پس نور حقّ كما هو حقّه از شدّت ظهور و قصور وجودات مستور است از انها نه از حجاب و خفا داشتن او بلكه حجابى نيست جز نفس وجودات و چنانچه در نظر عارف رفع گردد نماند در عالم جز ظاهر و ظهورش و مؤيّد ان اين كه در دعاء عرفه سيّد الشّهداء عليه و على ابائه الوف التحيّة و الثّناء است كه ا يكون لغيرك من الظّهور ما ليس حتّى يكون هو المظهر لك متى غبت حتّى تحتاج الى دليل يدلّ عليك متى بعدت حتّى تكون الاثار هى الّتى توصل اليك عميت عين لا تراك و هم در اندعا است و انت الّذى تعرّفت الىّ فى كلّ شي‏ء فرأيتك ظاهرا فى كلّ شي‏ء لا يجرى عليه السّكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه يعنى ظارى نيست بر صانع تعالى حركت كه نفس تغيّر است و سكون كه عدم حركت است با امكان حركت و چگونه جاريست بر او و او متّصف مى‏تواند شد بحركت آن چنانى كه او جارى گردانيده است او را در مخلوقات و چگونه باز گردد در او چيزى كه در ابتداء پديد كرده است انرا و چگونه حادث مى‏شود در او چيزى كه او حادث كرده است آنرا يعنى چون حركت از ممكنات و عرض است البتّه محرّك مى‏خواهد كه موجد حركت باشد و متحرّك مى‏خواهد كه معروضش باشد و چون صانع كه علّة العلل است البتّه فاعل حركت و محرّك اوّلست پس هرگاه متحرّك و معروض حركت نيز باشد لازم ايد كه مجرى و موجد شي‏ء و مظهر شي‏ء و محدث شي‏ء معروض و متّصف بان شي‏ء شود و اين محالست زيرا كه فاعل بحت و علّت صرفه قابل و معروض نتواند شد و الّا لازم ايد كه فعل عين انفعال باشد و اين كه بالبديهه محالست اذ التفاوت ذاته و لتجزّء كنهه و لا امتنع من الازل معناه يعنى هرگاه صانع واجب متحرّك باشد چون حركت خروج از قوّه بفعلست بر سبيل تدريج هر اينه لازم ايد كه ذات او متفاوت باشد زيرا كه يا خروج از نقص است بسوى كمال يا خروج از كمالست بسوى نقص و كمال واجب نيست جز عين ذات او پس بر هر دو تقدير لازم ايد تغيير و تفاوت در ذات و تغيير و تفاوت در ذات واجب تعالى محالست بالبديهه و نيز هر اينه لازم ايد كه كنه ذاتش متجزّى باشد زيرا كه لازم است كه مركّب باشد از ما بالفعل تا محرّك تواند بود و ما بالقوّه تا متحرّك تواند بود و هر مركّب البتّه متجزّى است و ممكن و نيز هر اينه لازم ايد كه ممتنع باشد كه حقيقتش ازلى بود زيرا كه هر چه متغيّر است در ذات البتّه حادث است بالذّات و حادث بالذّات ازلى بالذّات نتواند بود و ازلى نبودن نيز محالست و لكان له وراء اذ وجد له امام يعنى و اگر واجب (-  تعالى- ) متحرّك باشد لازم ايد او را پشت سر و مقدمى باشد زيرا كه البتّه موجود است از براى او پيش روى و ما اليه الحركة پس البتّه ما منه الحركة و مبدء نيز خواهد داشت و واجب (-  تعالى- ) مبدء المبادى و غايت الغاياتست پس محال است كه از براى او در ذات و يا در صفات مبدئى باشد و لالتمس التّمام اذ لزمه النّقصان يعنى و هر اينه لازم ايد كه استدعا و طلب كند تمام گرديدن خود را زيرا كه چون خارج است از قوّه بفعل و قوّه بودن چه در ذات و چه در صفات نقصانست پس لازم باشد كه ناقص باشد و هر ناقص بالذّات ملتمس و مستدعى و طالب تماميّت و تمام و متمّم خود باشد و در واجب (-  تعالى- ) طلب تماميّت و تمام و متمّم محالست زيرا كه اوست تام و فوق تمام و اتمام تام متصوّر نيست و اذا لقامت اية المصنوع فيه و لتحوّل دليلا بعد ان كان مدلولا عليه و خرج بسلطان الامتناع من ان يؤثّر فيه ما يؤثّر فى غيره يعنى و هرگاه باشد كه التماس و استدعاء كند تمام شدن را هر اينه بر پا شود و ثابت شود علامت و نشانه مصنوع بودن در واجب (-  تعالى- ) و هر اينه بگردد واجب تعالى دليل بر صانع عالم بتقريب علامت مصنوع داشتن بعد از آن كه بود كه گفته شده بود دليل بر صانعيّت او و هر اينه خارج و بيرون باشد از حجّة و برهان دالّه بر امتناع و محاليّت از اين كه تأثير كند در او چيزى كه تأثير كند در غير او از ممكنات يعنى لازم ميايد كه متاثّر و مصنوع باشد نه اين كه ممتنع و محال باشد متاثّر و مصنوع بودن او و حال آن كه مفروض و مبرهن و مبيّن است واجب بودن او و امتناع و محاليّت تأثير غير در او پس فرض متحرّك بودن او بان محالات مذكوره نيز مستلزم خلاف فرض و محال باشد زيرا كه سكون عدم حركتست از چيزى كه در شأن او حركت باشد پس هر گاه حركت در شأن واجب تعالى محال باشد پس سكون نيز محال باشد بالبديهة الّذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الافول يعنى خداى آن چنانى كه منتقل‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  211

نمى‏شود از حالى بحالى زيرا كه مطلق تغيّر از خواص ممكن است و نيست نمى‏شود هرگز زيرا كه عين هست است و هست نيست نشود و جائز نباشد بر او غيبت از مخلوقات زيرا كه نگاهبان هستى مخلوقاتست و چنانچه غائب شود از مخلوقات مخلوقى باقى نماند لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا يعنى فرزند نمى‏آورد تا اين كه بشود معلول غير زيرا كه هر كه فرزند اورد البتّه صاحب جزء مادّى و مركّب و مصنوع و معلول باشد و زائيده نشده است از كسى تا اين كه محدود و متناهى باشد در وجود و ابتداء وجود داشته باشد زيرا كه هر مولودى حادث و وجودش منتهى باشد بوجود والدش جلّ عن اتّخاذ الابناء و طهر عن ملامسة النّساء يعنى بزرگست ذات او از برگرفتن پسران و پاكست وجود او از ملامسة و استلذاذ از زنان زيرا كه اولاد آوردن و لذّت از زنان بردن از خواصّ ادنى مخلوقات اوست كه حيوانات باشند و خالق مجانس مخلوق نتواند بود و الّا لازم ايد علّيت شي‏ء از براى نفسش و تقدّم شي‏ء بر نفس لا تناله الاوهام فتقدّره و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره و لا تدركه الحواسّ فتحسّه و لا تلمسه الايدى فتمسّه يعنى ادراك نمى‏كنند او را عقول تا اين كه مقدّر و معيّن و محدود و موجود گرداند او را بوجود وهمى عقلى ظلّى و تصوّر نكند او را قواى باطنى تا اين كه موجود گرداند او را بوجود صورى شبحى و در نيابد او را حواسّ ظاهرى تا اين كه موجود گرداند او را بوجود حسّى مثالى و ادراك نكند او را قوّه لامسه دستها تا اين كه موجود گرداند او را بوجود لمسى مثالى زيرا كه اوست عين وجود قائم بذات و صرف وجود خارجىّ و وجود قائم بذات خارجى وجودى عقلى و خيالى و شبحى و ظلّى و احساسى و مثالى نتواند شد و الّا لازم ايد انقلاب حقيقت و مهيّت كه محالست بالبديهه لا يتغيّر بحال و لا يتبدّل فى الاحوال لا تبليه اللّيالى و الايّام و لا يغيّره الضّياء و الظّلام لا يوصف بشى‏ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيريّة و الابعاض يعنى متغيّر نشود بسبب عروض حالى زيرا كه معروض احوال نباشد تا بعروض حال متغيّر گردد زيرا كه عروض احوال و اوصاف بر او موجب تجزيه و امكان اوست و متبدّل نشود در احوال و اوصاف يعنى هميشه بر يك حالست زيرا كه ثابت من جميع الجهات است و كهنه و سالخورده نسازد او را شبان و روزان روزگار و متغيّر نگرداند او را از جوانى به پيرى مثلا روشنائى و تاريكى ليل و نهار زيرا كه بسبب تجرّدش ازمنه و روزگار نسبة باو مرور و تغييرى ندارند تا موجب تغيّر او نتوانند بود بلكه مانند لمح بصر بلكه اقرب باشند و موصوف نشود بچيزى از اجزاء و نه بجوارح و اعضاء مانند سر و دست و پا زيرا كه اتّصاف باجزاء و اعضاء دليل بر عجز و احتياج است و موصوف نشود بعرضى از اعراض مقولات نه‏گانه زيرا كه معروض اعراض صاحب مهيّت و ممكن باشد و موصوف نشود بچيزى غير چيزى داشتن و بابعاض و اجزاء داشتن زيرا كه مغايرت و بعضيّت لازم قوّه و امكان است كه در فعليّت واجبه شايبه از ان نيست و لا يقال له حدّ و لا نهاية و لا انقطاع و لا غاية و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدّله يعنى گفته و تجويز نشده از براى او حدّى از حدود وجوديّه و مهيّت و مقداريّه و نه نهايت و پايان داشتن زيرا كه مطلق حدّ و لوازمش مستلزم امكان و مصنوعيّة است و گفته نشده از براى بقاء او انقطاعى و نه غايتى و منتهائى زيرا كه او عين بقاء قائم بذاتست و بقاء قائم بذات را فنائى و نفادى نمى‏باشد و الّا لازم ايد كه بقاء عين فنا شود و گفته نشده از براى او كه فرو گرفته است چيزها او را تا اين كه بلند گردانند او را يا پست گردانند او را زيرا كه او جارى و محيط وجود هر چيزى است بحسب قوت على الاطلاق و حاوى و محيط على الاطلاق محوى و محاط نتواند بود و يا اين كه چيزى برداشته است او را تا اين كه ميل دهد او را بطرفى يا بعدل و راست وادارد او را زيرا كه غير او تمام ممكنند و ممكن حامل وجود واجب نتواند بود بالبديهه ليس بالأشياء بوالج و لا عنها بخارج يعنى نيست داخل در چيزى از چيزها نه از قبيل دخول كلّى در جزئيات و نه دخول جزو در كلّ و نه دخول مقدار در جسم و نه دخول صورت در هيولى و نه دخول عرض در جوهر و نه دخول روح در بدن و نه دخول حيات در حيوان و نه دخول جسم در مكان و در زمان زيرا كه جميع انحاء مداخلات از جهة مهيّت و استصحاب ما بالقوّه است و واجب تعالى وجود محض و فعليّة صرفست بلكه دخول او مثل دخول معنى است در بيان و از قبيل دخول مدلولست در دالّ و نيست خارج از اشياء زيرا كه مقوّم موجوديّه هر موجود است و ممسك فعليّت هر بالفعل است و نسبت اشياء باو مثل نسبت معنى حرفى است بمعنى اسمى و چنانچه خارج از تقويم موجودات باشد لازم ايد موجوديّت معدوم صرف و تحقّق قوّه محض بذات خود و تحقّق معنى حرفى بدون اسمى و محاليّت ان از اوضح واضحاتست يخبر بلا لسان و لهوات و يسمع بلا خروق و ادوات يقول و لا يلفظ يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يصمر يعنى خداى (-  تعالى- ) خبر مى‏دهد بدون الت زبان و مى‏شنود بدون شكافتن هوا و الت گوشها زيرا كه الت داشتن نيست مگر احتياج و عجز صاحب الت مى‏گويد سخن و تلفّظ نكند بالفاظ بياد دارنده جميع اقوال و اعمالست بعين علم و حفظ نكند بقوّه حافظه و اراده ميكند و بخاطر نمى‏گذراند زيرا كه قوى و خاطر از جمله الات و علامت عجز و افتقار است يحبّ و يرضى من غير رقّة و يبغض و يغضب من غير مشقّة يعنى دوست مى‏دارد و خوشنود مى‏گردد بدون رقت و نرمى قلب و دشمن مى‏شود و خشم ميكند بدون رنجش دل زيرا كه رقّت و رنجش دل از خواصّ مادّه است و خدا مجرّد و منزّه است از ان بلكه محبّت و رضا در او عبارت از توفيق و ثواب و رضوانست و بغض و غضب در او عبارت از خذلان و عقاب و نيرانست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  212

يقول لما اراد كونه كن فيكون لا بصوت يقرع و لا نداء يسمع و انّما كلامه سبحانه فعل منه انشأه و مثّله لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه صفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوى الصّانع و المصنوع و يتكافى المبتدع و البديع بدانكه قبل از ترجمه ناچار است از تفسير قول خداى (-  تعالى- ) كه انّما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون يعنى نيست امر او مگر اين كه در هر وقتى كه اراده كند خداى (-  تعالى - ) ايجاد چيزى را مى‏گويد موجود بشو پس آن چيز موجود مى‏شود و شكّى نيست كه كلمه كن كه واسطه ايجاد جميع موجوداتست نمى‏تواند بود كه از جنس صوت و حرف باشد زيرا كه يا حرف كيفيّتى است عارضه مر صوت كه مدّ نفس است و يا مجموع عارض و معروض است و بر هر تقدير صوت از ادنى مخلوقات ممكنه و مشتمل است بر جهات شتّاى قوّه و عدم پس چگونه تواند بود كه اوّل فيض و واسطه فيوضات الهيّه باشد بلكه مراد از كلمه كن نورى است مقدّس و منزّه از جميع نقائص و معايب و برتر از جميع معانى و صور و غوالب عوالم ان عالم ابداع و مشيّت و امر و اعلى عليّين و عالم اسماء و صفات الهيّه و عالم واحديّه و واجبيّه و الوهيّت است و بالاتر از تمام جواهر و اعراض است و واسطه فيض و اب حيات جميع سكّان و قطّان و عالم امكانست قوله (-  تعالى- ) أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ و چون فرد بودن مختصّ بخدا است و جميع ما سوى زوج باشند تعبير شد از او بدو حرف ظاهر كه كاف كون و نون نقص امكان باشد و يك حرف مضمر كه واو هو غيب الغيوب باطن جميع اشياء باشد لكن توهّم نشود منشأ نبودن و عدم مسبوقيّة ان بغير تا لازم ايد كه قديم بالذّات غير مسبوق بغير و صانع باشد نه مصنوع زيرا كه تعدّد صانع از جمله محالات قطعيّه است بلكه بدون واسطه مبدع و مصنوع و واسطه جميع مصنوعاتست و بر او جاريست صفات و خصائص صنع و فعل و حدوث ذاتى كه مسبوقيّة بغير است و چون جميع عوالم جواهر و اعراض امكانى متطابق النّسق و متراكب الطّبق عن طبق باشند بر وجهى كه آن چه در عالم سفلى است البتّه روح و مدبّر ان در عالم اعلى است مثل اين كه آن چه در عالم طبيعتست روح ان در عالم اشباح است و آن چه در عالم اشباح است روح ان در عالم ارواح است و آن چه در عالم ارواح و نفوس است روح ان در عالم عقول است پس بر اين سنّت و طريقه باشد عالم اسماء و صفات الوهيّت نسبة بعالم مالوهيّه بدون زياده و نقصان زيرا كه هر چه در مرتبه مالوهيّة و ممكنيّة است البتّه اثرى از اثار حجاب اسماء و رشحى از سحاب صفاتست و نيست در ان عالم شريف مگر اسماء و صفات الهيّه و موجود نيست در ان مگر حقايق اصليّه و انوار الهيّه و طارى نگردد انها را هلاكت و فنا بلكه باقى باشند ببقاء خدا و آن چه ما سواى آن عالم است از عوالم امكان و جواز در شرف هلاكت و فنا باشند چنانچه در قول خداى تعالى است كه كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ پس عالم كلمه كن عالم اسماء و عالم وجه پروردگار باشد و ميانه كلمه كن و مبدء اعلى هيچ واسطه نباشد و اوّل صادر از مبدء اعلى بواسطه كلمه كن جوهرى است مجرّد از مادّه و مدّت و صورت كه آن عالم معنى و عالم علم و عقل كلّ و قلم اوّل باشد و بعد از ان الاشرف فالشّريف الاقرب فالقريب تا منتهى شود بعالم فعليّت قوّه و قوّه فعليّه جميع فعليّات كه مادّة المواد و هيولى اولى باشد و بعد از دانستن آنچه مذكور شد گوئيم در ترجمه كلام كلام اللّه ناطق كه تفسير كلام اللّه صامت است كه يعنى مى‏گويد خداى (-  تعالى- ) مر هر چيزى را كه اراده كرده است موجود شدن انرا قول كن يعنى موجود بشو پس موجود مى‏شود آن چيز نه گفتار بصوتى كه شكافد هوا را و نه صدائى كه شنيده شود و نيست كلام خدا يعنى كلمه كن مكر مفعول و مصنوع از او انشاء و ايجاد كرده است انرا و برپا داشته و راست واداشته انرا اين صفت داشته كه نبود پيش از انشاء و ايجاد كردن ان موجودى در عالم پس البتّه مسبوقست وجود او بغير و بعدم و حادث است و اگر بود قديم غير مسبوق بغير و عدم هر اينه بود خدا و صانع دوّم گفته نمى‏شود بر او كه موجود شده بعد از آن كه موجود نبوده پس جاريست بر انكلام خدا صفات حادث شدگان و نمى‏باشد ميانه حوادث و ميانه ان تميزى و فرقى و نمى‏باشد از براى او بر محدثات زيادتى اگر چه بان محدثات حادث شوند پس اگر بود ميانه ان و ميانه محدثات تميزى و بود از براى او زيادتى بر محدثات پس البتّه قديم مى‏شد زيرا كه واسطه نيست ميانه حادث و قديم و مساوى مى‏شد با صانع پس لازم ميامد تساوى صانع با مصنوع و همسر مى‏گرديد با مبدع آفريننده پس لازم ميامد تكافى و همسرى آفريده شده با آفريننده و اين كه بالبديهه محالست و غرض از استدلال بر مفعول و منشأ بودن ان كلام دفع توهّمى است كه ناشى بود از حرف و صوت نبودن كلمه كن زيرا كه توهّم مى‏شد كه اگر كلمه كن حرف و صوت نيست پس قائم باو نباشد و چون از جمله كلام وصف اوست و موقوف عليه جميع ايجاداتست پس بايد عين ذات و قديم باشد پس حضرت (علیه السلام)بيان فرمودند كه مفعول او و منشأ و حادث است و چنانچه قديم باشد چون بالبديهه عين ذات نمى‏تواند بود پس بايد خداء دوّم باشد و اوصاف حوادث بر او جارى نباشد و حال آن كه چون بعد از اراده موجود مى‏شود پس كان بعد ان لم يكن كه صفت حوادثست بر او جاريست و ميانه او و ميانه حوادث فرقى نيست پس اگر از حوادث بيرون و قديم باشد لازم ايد كه صانع باشد نه مصنوع مبدع باشد نه مبتدع خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره و لم يستعن على خلقها باحد من خلقه و انشأ الارض فامسكها من غير اشتغال و ارساها على غير قرار و اقامها بغير قوائم و رفعها بغير دعائم و حصّنها من الاود و الاعوجاج و منعها من التّهافت و الانفراج ارسى اوتادها و ضرب اسدادها و استفاض عيونها خدّ اوديتهما

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  213

فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قوّاه هو الظّاهر عليها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته يعنى افريد مخلوقات را بدون نمونه و سرمشقى كه گذشته باشد از صانع غير او بلكه مخترع جميع ما سوى است و يارى نخواست بر آفريدن مخلوقات باحدى از مخلوقش بلكه بقدرت كامله افريد جميع را و از نو ايجاد كرد زمين را پس نگاه داشت او را از نيست شدن بدون روگردانيدن از شغلهاى ديگر بلكه بمجرّد اراده نافذه و ثابت و برقرار گردانيد او را بى‏ته و بى‏بنيان و برپا داشت او را بدون پايها و بلند گردانيد او را از اب بدون ستونها و محفوظ داشت او را از كج گردانيدن و بازداشت او را از برهم ريختن و پاره شدن و ثابت گردانيد كوههاى او را و برهم بست سدّهاى او را و جارى گردانيد چشمهاى او را و شكافت سيلگاههاى او را پس سست نگرديد چيزى كه بنا كرد انرا و ضعيف نشد چيزى كه قوّت داد انرا اوست غالب و قاهر بر خلايق بمجرّد سلطنت و بزرگى خود و او است نافذ بباطن انها بعلم و معرفت خود و العالى على كلّ شي‏ء منها بجلاله و عزّته لا يعجزه شي‏ء منها طلبه و لا يمتنع عليه فيغلبه و لا يفوته السّريع منها فيسبقه و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه خشعت الاشياء له و ذلّت مستكينة لعظمته لا تستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فتمتنع من نفعه و ضرّه يعنى و اوست بلند و مسلّط بر هر چيزى از خلايق ببزرگى و غلبه خود عاجز نمى‏گرداند او را چيزى از خلايق كه طلب كند انرا و سرباز نمى‏زند از حكم او تا اين كه تواند غالب شد بر او و فوت نمى كند و نمى‏تواند گريخت از او تند رفتار از خلايق تا اين كه پيشى تواند گرفت بر او و محتاج نيست بسوى صاحب مالى كه طلب روزى كند بلكه رزّاق كلّ است بمكنت و توانائى خود فروتن باشند از براى او جميع موجودات بتقريب عجز آنها و تسلّط او و خوار باشند جميع موجودات در حالتى كه خاضع و متواضع باشند بعلّت بزرگى او و قدرت ندارند فرار از تسلّط او را در وقت انتقام او بسوى غير او تا اين كه سرباز زنند از نفع عفو او و ضرر عقوبت او و لا كفو له فيكافيه و لا نظير له فيساويه هو المغنى لها بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها و ليس فناء الدّنيا بعد ابتدائها باعجب من انشائها و اختراعها و كيف و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و اصناف اسناخها و اجناسها و متبلّدة اممها و اكياسها على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها و لا عرفت كيف السّبيل الى ايجادها و لتحيّرت عقولها فى علم ذلك و ناهت و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة عارفة بانّها مقهورة مقرّة بالعجز عن انشائها مذعنة بالضّعف عن افنائها يعنى و نيست همسرى از براى او تا اين كه همسرى با او بكند در سلطنت و نه مانندى از براى او تا اين كه مساوى با او باشد در عظمت او است نيست گرداننده مر جميع مخلوقات بعد از هستى انها تا اين كه مى‏گردد يافت شده انها مانند يافت نشده انها يعنى نيست مى‏گردند بطورى كه اثرى بر انها مترتّب نباشد و از يكديگر امتيازى نداشته باشند و نيست نيست گردانيدن مخلوقات دنيا بعد از ايجاد انها غريب‏تر از اوّل ايجاد كردن و نو پديدار كردن آنها چنانچه انشاء از علم كامل و قدرت تامّه عجيب نيست افناء نيز غريب نخواهد بود و چگونه غريب و بعيد باشد و حال آن كه اگر جمع گردند جميع حيوانات مخلوقات از پرنده‏اش و چرنده‏اش و آن چه باشد از طويله خورده انها و صحراء گشته انها و اقسام اصلهاى مختلفه انها و نوعهاى متفاوته انها و كند فهم طوايف انها و زيركان انها از براى از عدم بوجود آوردن مثل پشّه توانائى نداشته باشند بر احداث ان و شناسائى نداشته باشند بر چگونگى طريقه ايجاد ان و هر اينه حيران باشد عقلهاى انها در دانستن چگونگى ايجاد ان و سرگردان و عاجز باشد قوّتهاى انها و باز ايستند و بر گردند در حالتى كه ذليل و خسته باشند و دانا باشند باين كه مغلوب و شكسته شده‏اند معترف باشند بناتوانى از ايجاد ان و اقرار كننده باشند بر عجز از افناء و نيست گردانيدن ان يعنى قادر نيستند بر افناء پشّه در هر وقتى كه اراده كنند نيستى او را و جزم دارند كه اراده و قدرت ايشان كامل و نافذ در افناء او نيست بلكه قادر بر دور كردن آن نيستند چه جاى نيست گردانيدن ان و انّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي‏ء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان عدمت عند ذلك الاجال و الاوقات و زالت السّنون و السّاعات فلا شي‏ء الّا الواحد القهّار الّذى اليه مصير جميع الامور يعنى بتحقيق كه خداء منزّه از نقائص بر مى‏گردد بعد از نيست گردانيدن دنيا به تنها بودن نباشد چيزى با او مثل حالى كه بود پيش از ابتداء و ايجاد كردن دنيا همچنان ميباشد بعد از نيست شدن دنيا بدون بودن وقتى و مكانى و نه هنگامى و زمانى نيست مى‏گردند در وقت نيستى دنيا مدّتها و وقتها و برطرف ميشوند سالها و ساعتها پس نباشد چيزى مگر خداء يگانه قهّار آن چنانى كه بسوى حكم او است بازگشت جميع چيزها و باقى نماند در دار وجود چيزى مگر وجه خدا و عالم مشيّت و امر خدا چنانچه قول او است كه كلّ من عليها فان و يبقى وجه ربّك ذو الجلال و الاكرام كلّ شي‏ء هالك الّا وجهه الكريم بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها و بغير امتناع منها كان فنائها و لو قدرت على الامتناع لدام بقائها لم يتكاءده صنع شي‏ء منها اذ صنعه و لم يؤده منها خلق ما برأه و خلقه و لم يكوّنها لتشديد سلطان و لا لخوف من زوال و لا نقصان و لا للاستعانة بها على ندّ مكاثر و لا للاحتراز بها من ضدّ مثاور و لا للازدياد بها فى ملكه و لا لمكاثرة شريك فى شركه و لا لوحشة كانت منه فاراد ان يستأنس اليها يعنى بدون قدرت و اختيارى از مخلوقات بود ابتداء خلقت ايشان و بدون امتناع و ابائى از ايشان باشد فناء ايشان و اگر قدرت داشتندى بر امتناع از نيست شدن هر اينه هميشه بودى هستى ايشان زيرا كه بالبديهه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  214

هر مختارى هست را بر نيست اختيار كند زحمت نداد او را ايجاد كردن چيزى از مخلوقات در وقتى كه خلق كرد انرا و خسته نساخت او را از مخلوقات ايجاد كردن انقدر خلقى كه ايجاد كرد انرا و خلق كرد انرا و ايجاد نكرد انها را از جهة استوار كردن سلطنتى و نه از جهة ترسيدن از نيست شدنى و كم گشتنى و نه از جهة يارى جستن بانها بر دشمن صاحب كثرتى و نه از جهة دور شدن بسبب انها از شرّ خصم برانگيزنده و نه از جهة زياد كردن بسبب انها در پادشاهى خود و نه از جهة بيم غلبه كردن شريكى در شركت مملكت خود و نه از جهة وحشتى كه بود از براى او پس اراده كرد كه انس گيرد بسوى مخلوقاتش بلكه از شدّت كمال خود دوست داشت اظهار كمالات خود را بمحض فيض و فضل وجود و كرم خود ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها لا لسام دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها و لا لراحة واصلة اليه و لا لثقل شي‏ء منها عليه و لا يملّه طول بقائها فيدعوه الى سرعة افنائها لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها و لا استعانة بشى‏ء منها عليها و لا لانصراف من حال وحشة الى حال استيناس و لا حال جهل و عمى الى علم و التماس و لا من فقر و حاجة الى غنى و كثرة و لا من ذلّ و ضعة الى عزّ و قدرة پس از ان خداء سبحانه نيست مى‏گرداند انها را بعد از آفريدن انها نه از جهة دلتنگى كه عارض او گردد در گردانيدن ايشان از حالى بحالى و تدبير كردن امور ايشان و نه از جهة راحت و آسائشى كه برسد باو و نه از جهة گران امدن چيزى از ايشان بر او و دلتنگ نساخت او را درازى مدّت ماندن ايشان تا اين كه بخواند او را بسوى جلدى نيست گردانيدن ايشان ليكن خداى منزّه از نقائص رسانيد ايشان را بمصالح و فوائد انها بتدريج بمحض احسان و كرم خود و نگاه داشت ايشان را از نيست گرديدن بمجرّد امر و حكم خود و محكم گردانيد اثار و ثمرات ايشان را بقدرت و توانائى خود پس برميگرداند ايشان را از براى برخوردن ايشان بثمرات اعمال خود بعد از نيست شدن زيرا كه حيات در عالم ديگر بدون موت از اين عالم ممكن نباشد و رسيدن بحقيقت اعمال و ذوق لب افعال بدون بيرون شدن از اين قشورات ميسّر نگردد و برميگرداند ايشان را بدون حاجتى و غرضى از او نسبة بايشان بلكه برسانيدن ايشان بغايات و فوايد خودشان و بدون كمك و مدد خواستن بچيزى از ايشان و نه از جهة برگشتن از حالت وحشتى بسوى حالت استيناسى بايشان و نه برگشتن از حالت نادانى و كورى بسوى دانشى و طلب دانشى از ايشان و نه برگشتن از حالت فقر و حاجتى بسوى توانگرى و بسيارى انصارى بايشان و نه برگشتن از مذلّت و پستى بسوى عزّت و اقتدارى بسبب ايشان

الخطبة 230

و من خطبة له (علیه السلام)فى الملاحم يعنى و از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در اشاره بوقايع عظيمه اخر الزّمان الا بابى و امّى هم من عدّة اسمائهم فى السّماء معروفة و فى الأرض مجهولة الا فتوقّعوا ما يكون من ادبار اموركم و انقطاع وصلكم و استعمال صغاركم ذاك حيث تكون ضربة السّيف على المؤمن اهون من الدّرهم من حلّه ذاك حيث يكون المعطى اعظم اجرا من المعطى يعنى آگاه باش پدرم و مادرم فداء ان دوستانم باد كه از عداد اشخاصى باشند كه اسماء ايشان يعنى سمات حقايق ايشان و صفات كمالات ايشان در اسمان معروفست يعنى در عالم بالا و در ميان ملائكه مقرّبين مشهور است و در زمين و عالم طبيعت قدر و مرتبه ايشان مجهولست و ايشان ائمّه هدى (علیه السلام)از اولاد و احفاد او باشند آگاه باشيد پس متوقّع و منتظر باشيد وقايعى را كه بعد از اين واقع مى‏شود از برگشتن خير و صلاح امور شما و بريده شدن مواصلت دينى و دنيوى از ميان شما و عامل و حاكم گرديدن اذلّا و اراذل شما آن واقعه در وقتى است كه باشد ضربت شمشير بر مؤمن آسان‏تر از تحصيل يكدرهم از حلال او و آن واقعه در وقتى است كه باشد عطا كرده شده بتقريب فقر و احتياج و لا علاج بودن در تحصيل مؤنه عيال و اطفال و سعى و تلاش كردن در كفايت و كفالت عيالش قربة الى اللّه (-  تعالى- ) اجرش بزرگتر از عطا كننده بسبب بودن انعطا از حرام و از روى ريا و فتنه و فساد ذاك حيث تشكرون من غير شراب بل من النّعمة و النّعيم و تحلفون من غير اضطرار و تكذبون من غير اخراج ذلك اذا عضّكم البلاء كما يعضّ القتب غارب البعير ما اطول هذا العناء و ابعد هذا الرّجاء يعنى آن واقعه در وقتى است كه مست شويد شما بدون خوردن شراب بلكه از خوش گذرانيدن و نعمت داشتن و سوگند ياد نمائيد بدون ضرورت و احتياج بلكه از روى تهاون و تكاذب و دروغ گوئيد بدون حرج و مبالات داشتن بان آن واقعه در زمانى است كه بگزد شما را بلا و شدائد مانند گزيدن جهاز شتر كوهان شتر را از گرانى بارش چه بسيار دراز است زمان وصول اين زحمت و چه بسيار دور است مدّت حصول اين ارزو ايّها النّاس القوا هذه الازمّة الّتى تحمل ظهورها الاثقال من ايديكم و لا تصدّعوا على سلطانكم فتذمّوا غبّ فعالكم و لا تقتحموا ما استقبلتم من فور نار الفتنة و اميتوا عن سننها و خلّوا قصد السّبيل لها فقد لعمرى يهلك فى لهبها المؤمن و يسلم فيها غير المسلم يعنى اى مردمان بيندازيد اين مهارهاى شتران نفس امّاره آن چنانى را كه برداشته است پشتهاى انها را بارهاى سنگين وزر و وبال را از جانب دستهاى اقتدار شما و متفرّق و پراكنده نشويد بر يارى دادن پادشاه دين و دنياى شما كه خليفه بحقّ (علیه السلام)باشد تا اين كه مستحقّ مذمّت شويد بعد از كردارهاى شما و داخل مشويد بزور در چيزى كه رو آورده‏ايد شما بان از براى افروختن اتش فتنه و فساد و ازاله كرديد و دور شويد از راههاى ان اتش و واگذاريد قصد كردن راه فتنه را پس بتحقيق سوگند بجان خودم كه هلاك مى‏شود در زبانه ان اتش فتنه هر كس كه مؤمن است و سالمست از اذيّت در ان اتش هر كس‏

قبل فهرست بعد