قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  63

را بر نهج غير دين و شريعت خدا و چنانچه اتباع هوا و ابداع احكام مخالف كتاب خدا نبود فتنه و فساد و شرّ و عنادى در دين و ايمان نبود و مبدء اتباع هوا و ابداع احكام خلط و مزج خلقت أبناء آدمست از طينت عليّين كه از سنخ عقلست و از طينت سجّين بر طينت علّيين چنانچه اتباع عقل و شرع از غلبه طينت علّيين است بر طينت سجّين فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين يعنى پس اگر باطل كه طينت سجّين باشد خالص بود از مزج و خلط با حقّ كه طينت عليّين باشد مخفى و پوشيده نبود راه خدا بر طالبين كه جميع عباد اللّه باشند كه بحسب غريزة طالب كمال و راه خدايند و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه ألسن المعاندين يعنى اگر حقّ كه طينت علّيين است خالص بود از لباس و حجاب بباطل كه طينت سجّين است منقطع و بريده بود زبان انكار معاندين حقّ از حقّ و لكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولى الشّيطان اوليائه و ينجو الّذين سبقت لهم من اللّه الحسنى يعنى و لكن اخذ شده در خلقت ادم ابو البشر از حقّ كه طينت علّيين باشد دسته و از باطل كه طينت سجّين باشد دسته پس مزج و خلط شده اين دو طينت پس بسبب مزج و خلطست كه مستولى و مسلّط مى‏شود شيطان اولياء و محبّين خود را كه آن كسانى باشند كه در خلقت ايشان طينت سجّين غالب باشد بر طينت عليّين و ناجى و رستگارند از استيلاء شيطان كسانى كه سبقت گرفته است از براى انها خصلت حسنى كه متابعت عقل و احكام خدا باشد يعنى در علم سابق لوح محفوظ گذشته است كه صاحب ان خصلت باشند و ان كسانى باشند كه در خلقت ايشان طينت عليّين غالب است بر طينت سجّين و ضغث و دسته بودن حقّ و باطل در خلقت ادم (علیه السلام)بتقريب آنست كه طينت عليّين اخذ شده از هفت قبضه از هفت اسمان و طينت سجّين نيز اخذ شده از هفت قبضه از هفت طبقات زمين چنانچه سبق ذكر يافت در ترجمه خطبه اوّل در حديث طينت ادم (علیه السلام)مشروحا

الخطبة 52

و من كلام له (علیه السلام)لمّا غلب اصحاب معاوية اصحابه على شريعة الفرات بصفّين و منعوهم من الماء يعنى از كلام امير المؤمنين (علیه السلام)است در وقتى كه غالب شدند اصحاب معاويه اصحاب او عليه السّلام را بر شريعه و نهرى از شطّ فرات در صفّين كه مكانيست در كنار شطّ فرات سمت شام و منع كرده بودند اصحاب و لشكر امير (علیه السلام)را از آب فرات قد استطعموكم القتال فاقرّوا على مذلّة و تأخير محلّة او روّوا السّيوف من الدّماء تروّوا من الماء يعنى بتحقيق كه اصحاب معويه استطعام كردند شما را و طلب كردند از شما طعام قتال را كه منع اب از شما كردند پس يا قرار گيريد بر مذلّت و خارى و بر تأخير و پستى منزلت يعنى ذلّت و بى‏قدرى را بر خود قرار دهيد و مقاتله مكنيد يا اين كه سيراب گردانيد شمشيرها را از خون دشمنان تا اين كه سيراب شويد از اب فرات دنيا و اخرت و ابروى دنيا و اخرت فالموت فى حياتكم مقهورين و الحيات فى موتكم قاهرين يعنى پس موت حقيقى كه ذلّت و خفت باشد در حيات شما است در حالتى كه در دنيا مقهور دشمن باشيد و حيات ابدى در موت شما است در جهاد در حالتى كه در اخرت قاهر و غالب بر دشمنان باشيد الا و انّ معاوية قاد لمّة من الغواة و غمّس عليهم الخير حتّى جعلوا نحورهم اغراض المنيّة يعنى آگاه باشيد كه بتحقيق معاويه پيش كشيده است جماعتى از گمراهان را و مخفى و پنهان داشته است بر ايشان خير را تا اين كه گردانيدند حلقوم خود را نشانه تير مرگ

الخطبة 53

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است الا و انّ الدّنيا قد تصرّمت و اذنت بانقضاء يعنى آگاه باش كه بتحقيق كه دنيا منقضى و در گذرنده است و اعلام كرده است بانقضاء و درگذشتن يعنى تمتّع و تلذّذ در دنيا هر كسى انا فانا در تصرّم و فنا و درگذشتن است و اعلام كرده است بزبان تغيّرات و تنقّلات و تحوّلات از حالى بحالى و صفتى بصفتى باعلا صوتش بانقضاء و در گذشتن مدّت بقاء و رسيدن وقت فناء و تنكّر معروفها و ادبرت خدّاء يعنى نمى‏داند معروف و نيكوكارى خود را يعنى راه باحسان و نيكى نمى‏برد و پشت كرده است سريع و تند و سبك فهى تحفر بالفناء سكّانها و تحدوا بالموت جيرانها يعنى پس دنيا بقبر و گور فنا مى‏برد كسانى را كه در او ساكنند و مى‏كشاند بمرگ همسايهاى خود را يعنى ان كسانى را كه در جوار زندگانى او ساكنند و قد امرّ منها ما كان حلوا و كدر منها ما كان صفوا يعنى بتحقيق كه تلخ است در اخرت از دنيا آن طعامى كه شيرين است و كدر و با ثقل و درد است در اخرت از دنيا انشرابى كه صافست فلم يبق منها الّا سملة كسملة الاداوة او جرعة كجرعة المقلة لو تمزّزها الصّديان لم ينقع يعنى پس باقى نمى‏ماند از دنيا مگر اب كم ته‏مانده مثل اب ته‏مانده در مطهره يا جرعه ابى مثل جرعه مقله يعنى ريگى كه بان تقسيم ميكنند اب دادن را در وقت كمى اب و اگر بمكد ان سمله را

شخص تشنه فرو ننشيند تشنگى او يعنى تمام منفعت دنيا مثل اب ته‏مانده مطهره است كه يك شخص تشنه را سيراب نمى‏كند پس در عشرى از اعشار و كمى از بسيار او كه نصيب و حظّ كسى باشد چه قدر منفعت باشد كه دلبستگى را شايد فازمعوا عباد اللّه الرّحيل عن هذه الدّار المقدور على اهلها الزّوال يعنى ثابت العزم باشيد اى بندگان خدا در كوچ كردن از اين سرائى كه مقدّر شده است بر اهلش نيستى و لا يغلبنّكم فيها الامل و لا يطولنّ عليكم الامد يعنى بايد غلبه نكند شما را امل و آرزوى شهوات دنياويّه و بايد دراز ننمايد بر شما مدّت عمر شما يعنى مدّت عمر خود را دراز بدانيد و آرزوهاى دور و دراز بكنيد فو اللّه لو حننتم حنين الولّة العجال و دعوتم بهديل الحمام و جارتم جوار متبتّلى الرّهبان و خرجتم الى اللّه من الاموال و الاولاد التماس القربة اليه فى ارتفاع درجة عنده او غفران سيّئة احصتها كتبه و حفظها رسله لكان قليلا فيما ارجوه لكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه يعنى سوگند بخدا كه اگر ناله و فرياد برداريد مثل ناله و فرياد فرزند كم كرده و از ولد جدا افتاده و دعا و التماس كنيد بصداء حزين كؤكؤ كبوتر و تضرّع و زارى كنيد مثل تضرّع و زارى منقطعين از دنيا و رهبانان و عبّاد صومعه‏نشينان و بيرون رويد بسوى خدا و بگذريد از اموال و اولاد از جهة التماس كردن از روى قربت و اخلاص بسوى خدا در بلند شدن درجه نزد خدا و يا در بخشيدن گناهانى كه شماره ان در كتابهاى كرام‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  64

الكاتبين خدا است و در ياد رسولان و ملائكه حفظه خداست هر اينه مثل آن فرياد و دعا و التماس اندك باشد در باره چيزى كه من اميد داشته باشم از براى شما از ثواب خدا و ترسناك باشم بر شما از عذاب خدا يعنى ثواب و اجر ان عبادت و طاعتى را كه من ترغيب شما ميكنم در ان و بشارت دهم شما را بان درجه ان ثواب بلندتر است نزد خدا از درجات عباداتى كه شماها در طلب ان كمال ابتهال و تضرّع و زارى بدرگاه خدا بكنيد و عقاب ان معصيتى كه من انذار دهم و تخويف كنم شما را و شما را بر ان مى‏ترسانم اشدّ و اكثر است از ان معصيت‏هائى كه شماها در غفران ان منتهاى تضرّع و زارى و گريه و سوگوارى بدرگاه خدا بكنيد يعنى ارتفاع درجه ثواب طاعتى را كه من مبشّر و امّيد از براى شما داشته باشم از احاطه عقول و اوهام شماها بيرونست و شدّت عذاب معصيتى كه من منذر و خائف باشم بر شما از حيطه ادراك شما خارجست پس آن چه را كه من امر كنم در ان منتهاى كوشش كرده باشيد و آن چه را كه من نهى نمايم در ان غايت حزم و احتياطرا بعمل آوريد زيرا كه اهتمام در اوامر و نواهى من ضرورتر است از براى شما از آن چه كه خود مهتمّ و ضرور بدانيد و تاللّه لو انماثت قلوبكم انمياثا و سالت عيونكم من رغبة اليه و رهبة منه دما ثمّ عمّرتم فى الدّنيا ما الدّنيا باقية ما جرت اعمالكم و لو لم تبقوا شيئا من جهدكم انعمه عليكم العظام و هداه ايّاكم الى الإيمان يعنى سوگند بخدا كه اگر بگذازد دلهاى شما گداختنى و روان كند چشمهاى شما از جهت راغب و شايق شدن بسوى او و ترسيدن از او خون بجاى اشك پس عمر و زندگى بكنيد در دنيا مدتى كه دنيا باقى است مساوى و برابر نشود اعمال شما اگر چه باقى نگذاشته باشيد در ان طاقت و توانائى را نعمتهاى خدا را بر شما كه هر يك از ان بزرگند و مقابل نشود راه نمودن شما را بسوى ايمان پس قدرت و توانائى شكر نعمت او در وسع شما نخواهد بود

الخطبة 54

منها فى ذكر يوم النّحر فى صفة الاضحيّة يعنى بعضى از ان خطبه است در ذكر روز عيد قربان و صفة آن چه قربانى كنند و من تمام الأضحيّة استشراف اذنها و سلامة عينها فاذا سلمت الأذن و العين سلمت الاضحيّة و تمّت يعنى از متمّمات اضحيّه است يعنى آن چيزى كه قربانى ميكنند تامّل و درست ملاحظه كردن گوش اوست كه بريده نباشد و بى‏عيبى چشم او است پس اگر بى‏عيب باشد گوش و چشم بى‏عيب است آن حيوانى را كه قربانى ميكنند و تمامست از براى قربانى كردن و لو كانت عضباء القرن تجرّ رجلها الى المنسك يعنى و اگر اضحيّه شكسته شاخ باشد مى‏كشد پاى خود را بسوى منسك يعنى مى‏لنگد بسوى منسك و مذبح و مراد از لنگيدن كنايه از عدم صلاحيّت او است از براى قربانى يعنى پاى صلاحيّت اضحيّه بودنش لنگست و قابليّت بردن بمذبح را ندارد نه اين كه كلمه لو در و لو كانت وصلى باشد و حكم باشد باين كه اگر چه شاخ شكسته و پا شكسته و لنگ و لاغر هم باشد مجزيست زيرا كه از سنّت و طريقه ايشان (علیه السلام)منع ان رسيده است

الخطبة 55

و من كلام له (علیه السلام)يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است فتداكّوا علىّ تداك الابل الهيم يوم ورودها قد ارسلها راعيها و خلعت مثانيها حتّى ظننت قاتلىّ او بعضهم قاتل بعض لدىّ يعنى پس مردم مى‏زدند خود را بر يكديگر و مزاحم بودند بر حضور من مثل بر هم خوردن شتر تشنه روز ورودشان باب در حالتى كه رها كرده باشد انها را ساربان انها و واكرده باشد مثناة و عقال و ريسمان دست‏بند انها را تا اين كه گمان كردم ايشان را كه كشنده منند يا بعضى كشنده بعضى‏اند در نزد من يعنى در باره جنگ صفّين مردم ازدحام و جمعيّت كردند بر من مثل شتران تشنه در مورد ابگاه و اصرار كردند در محاربه و مقاتله با معاويه و قد قلّبت هذا الامر بطنه و ظهره حتّى منعنى النّوم فما وجدتنى يسعني الّا قتالهم او الجحود بما جاء به محمّد صلّى اللّه عليه و آله يعنى بتحقيق كه برگردانيدم اين امر جنگرا رويش را و پشتش را يعنى اطرافشرا درست ملاحظه كردم و نفع و ضررش را نگاه كردم تا اين كه فكرش منع كرد خواب مرا پس نيافتم خود را كه وسعت و مكنت داشته باشم مگر جنگ آن طايفه را يا انكار كردن احكامى كه اورده است محمّد ( صلی علیه و آله و السلام)از جانب خدا فكانت معالجة القتال اهون علىّ من معالجة العقاب و موتات الدّنيا اهون علىّ من موتات الأخرة يعنى پس بود ممارست و مزاولت قتال دشمن بر من آسان‏تر از ممارست عقاب خدا و مردنها و مشقّتهاى دنيا آسانتر بود بر من از شدائد اخرت پس اختيار كردم قتال با ايشان و جهاد فى سبيل اللّه را بتقريب مصلحت وقت و فراهم امدن اسباب وجوب امر بمعروف و نهى از منكر

الخطبة 56

و من كلام له (علیه السلام)يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است و قد استبطأ اصحابه اذنه لهم فى القتال بصفّين يعنى بتحقيق كه درنگ و كندى ديدند اصحاب امير المؤمنين (علیه السلام)در رخصت او مر اصحابش را در قتال در منزل صفّين و چون طول كشيد عدم رخصت و اذن ندادن بجنگ بعضى از جهّال گفتند كه شايد بتقريب عجز و كراهت از مرگ باشد و بعضى ديگر گفتند كه يمكن تشكيك كرده باشد در وجوب اين مقاتله پس امير (علیه السلام)در ردّ شبهه ايشان گفتند امّا قولكم ا كلّ ذلك كراهيّة الموت يعنى امّا قول شما كه جميع تساهل در جنگرا بسبب كراهت مرگ ميكنم فو اللّه ما ابالى دخلت الى الموت او خرج الموت الىّ يعنى پس سوگند بخدا كه هيچ باكى ندارم كه داخل در موت گردم و باراده و اختيار اسباب مرگ را از براى خود مهيّا و اماده گردانم يا اين كه از خارج اسباب مرگ بمن رسد غفلة و ناگاه زيرا كه آن جناب بموت ارادى مرده بودند و مطلقا تعلّقى نداشتند و موت طبيعى را شايق بودند تا از مضيق دنياء فانى خلاص شده بلقاء پروردگار بر وجه تام و تمام فايز و رستگار گردند و امّا قولكم شكّا فى اهل الشّام فو اللّه ما دفعت الحرب يوما الّا و انا اطمع ان تلحق بى طائفة فتهتدى بى و تعشوا الى ضوئى يعنى و امّا قول شما كه اذن ندادن از جهة شكّ در قتال اهل شام است پس سوگند بخدا كه باز نداشتم جنگرا روزى مگر كه مى‏خواستم كه ملحق شوند بمن طائفه پس مهتدى گردند و در يابند هدايت و راه راست را بسبب من و در تاريكى ضلالت خودشان بينند روشنائى را و پا در راه گذارند بضوء و روشنائى ارشاد و

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  65

هدايت من فهو احبّ الىّ من ان اقتلها على ضلالها يعنى پس ان اهتداء انها دوست‏تر بود بسوى من از اين كه بقتل رسانم آن طايفه را در حالتى كه بر گمراهى خود باشند و ان كانت تبوء باثامها يعنى من طمع لحوق و اهتداء ان طايفه داشتم اگر چه بودند انها باين حالت كه رجوع كنند بگناهان خودشان يعنى بودند بحسب خلقت كه رجوع كنند بعصيان و رو آورند بگناهان مقتضاء جبلّت خودشان پس فائده تانّى و مدارا اتمام حجّت و تماميّت اسباب هلاكت ايشان باشد نه ترس از موت و تشكيك در امر قتال با ايشان چنانچه گمان بردند اگر چه نظر بشفقت بعباد اللّه دوستر مى‏داشت اهتداء آنها را

الخطبة 57

و من كلام له (علیه السلام)يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است و لقد كنّا مع رسول اللّه ( صلی علیه و آله و السلام)نقتل ابائنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا ما يزيدنا ذلك الّا ايمانا و تسليما و مضيّا على اللّقم و صبرا على مضض الالم و جدّا فى جهاد العدوّ يعنى بتحقيق كه بوديم ما اصحاب با رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)كه بكشتن مى‏داريم پدران و پسران و برادران و اعمام ما را و زياد نمى‏كرد در ما مگر ايمان و اعتقاد و تسليم و انقياد باحكام خدا و رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)و گذشت و روش بر جاده را و صبر و تحمّل بر شدت الم و درد و جدّ و تلاش در جهاد عدوّ و دشمن را و لقد كان الرّجل منّا و الاخر من عدوّنا يتصاولان تصاول الفحلين يتخالسان انفسهما ايّهما يسقى صاحبه كأس المنون فمرّة لنا من عدوّنا و مرّة لعدوّنا منّا يعنى بتحقيق كه بود مردى از ما و مردى ديگر از دشمن ما كه حمله مى‏بردند با هم مثل حمله بردن دو اسب نر و دو شتر نر در حالتى كه مى‏ربودند از يكديگر روحهاى يكديگر را و هر يك از ان دو مرد مى‏چشانيدند مصاحب خود را جام مرگ از شمشير و نيزه پس دفعه غلبه از براى ما بود بر دشمن و دفعه ديگر از براى دشمن بود بر ما فلمّا راى اللّه صدقنا انزل بعدوّنا الكبت و انزل علينا النّصر پس زمانى كه ديد خدا صدق و راستى ما را يعنى اثار صدق و راستى در ما ظاهر شد فرستاد بر دشمن ما ذلّت و شكست را و فرستاد بر ما فتح و نصرت را حتّى استقرّ الاسلام ملقيا جرانه و متبوّءا اوطانه يعنى تا اين كه قرار گرفت و متمكّن شد دين اسلام در حالتى كه انداخت منحر گردن خود را بر زمين و جا گرفت در وطنهاى خود يعنى در دلهاى مسلمانان كه بحسب استعداد فطرى موطن اسلام بودند و لعمرى لو كنّا نأتي ما اتيتم ما قام للدّين عمود و لا اخضرّ للايمان عود يعنى سوگند بجان خودم كه اگر بوديم ما كه مى‏كرديم انكارى را كه شما مى‏كنيد از تكاهل و تساهل در امر جهاد هرگز برپا نمى‏شد از براى خانه دين ستونى و سبز نمى‏شد در باغ ايمان شاخ درختى و ايم اللّه لتحتلبنّها دما و لتتبعنّها ندما يعنى سوگند بخدا كه مى‏دوشيد از رگهاى گردن نفوس خود خون يعنى سبب جريان خون خود خود باشيد با اين حال كه داريد و هر اينه تابع و لازم نفس خود مى‏گردانيد ندامت و پشيمانى را اگر بر اين حال باقى باشيد زيرا كه البتّه مغلوب و منكوب و ذليل خواهيد شد با آن حال

الخطبة 58

و من كلام له (علیه السلام)لاصحابه يعنى از كلام امير المؤمنين (علیه السلام)است از براى اصحاب خود امّا انّه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن يأكل ما يجد و يطلب ما لا يجد فاقتلوه و لن تقتلوه يعنى بيقين و تحقيق كه زود باشد كه غالب شود بر شما بعد از من مردى واسع و گشاده حلقوم شكم بزرگ مى‏خورد هر چيزى را كه بيابد و خواهان مى‏شود آن چيزى را كه نيابد پس بكشيد او را و حال آن كه هرگز نخواهيد كشت او را و اين حكم قطعى و مطابق واقع است و منافى با امر بنقيض نباشد زيرا كه اخبار موجب وجوب و اجبار نشود زيرا كه شي‏ء باسبابش واجبست نه باخبار و دفع شبهه اين كه اگر واقع نشود لازم ميايد كه مخبر صادق كاذب باشد آنست كه علّيت مقدّم از براى تالى لازم ندارد علّيت رفع تالى از براى رفع مقدّم را بلكه رفع تالى دليلست بر رفع مقدّم و مستلزم است رفع او را پس اگر چه عدم وقوع علّت كذب باشد امّا عدم كذب علّت وقوع نيست بلكه دليل است بر وقوع و ايقاع امر بمتمرّدين از قبيل ايقاع اكل است از براى شبع و غرض دفع شبهه اخبار است نه ساير شبهات اجبار و در تعيين آن شكم بزرگ در ميان ارباب سير و تواريخ اختلافست و شايد كه معويه باشد كه بنفرين پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)مبتلا بمرض جوع بوده كه اكل مى‏كرده و مى‏گفته كه برداريد خوان را و اللّه كه سير نشدم امّا خسته شدم و او امر كرد به سبّ و تبرّى و شايع شد تا اين كه عمر عبد العزيز منع كرد الا و انّه سيأمركم بسبّى و البراءة منّى فامّا السّبّ فسبّونى فانّه لى زكاة و لكم نجاة يعنى بتحقيق كه امر ميكند شما را بناسزا و دشنام من و به بيزارى از من و امّا ناسزا پس بگوئيد بزبان بتقريب اين كه از براى من بلندى و ارتفاع درجه است نزد خدا و از براى شما نجات و خلاص است از شرّ او و در دفع محذور بر زبان محذورى نيست و امّا البراءة منّى فلا تتبرّؤا منّى فانّى ولدت من الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة يعنى و امّا بيزارى قلبى از من پس البتّه بيزار از من نشويد از روى اعتقاد قلبى زيرا كه ولايت و محبّت من شرط تمام اعتقادات و عباداتست و عداوت و برائت من رأس همه معاصى و عقوبات است نظر بحديث نبوى صلّى اللّه عليه و آله كه حبّ علىّ حسنة لا يضرّ معها سيّئة و بغض علىّ سيّئة لا ينفع معها حسنة و نظر بدعاى مستجاب الدّعوة اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و كسيرا كه خدا دوست او باشد چه باك دارد و كسى كه خدا دشمن او باشد چه عذاب و هلاك كه ندارد و از جهة اين كه من مولود شدم بر ملازمت و تربيت و تكميل فطرت و اسلام ديگران و هر مولودى مولود شد بر بودن با اسلام و من مولود شدم بر تربيت اسلام ايشان و تكميل دين و ايمان ايشان بتقريب اين كه متولّد شدم بر هدايت خلق و تربيت دين و ايمان خلق از جانب خدا و هر كه بيزارى از هادى خدا جست بيزارى از خدا جسته بيقين و بيزارى از خدا كفر است و كفر در هيچ حال مجوّز نيست و نيز من مقدّم باشم بالذّات بر ايمان مؤمنين و هجرت ايشان بسوى خداى (-  تعالى- ) زيرا كه تولّاى من شرط اعتقادات ايشان و سلوك ايشانست راه خدا را و من هادى و قائد ايشان باشم و بدون من و با بيزارى از من اعتقادات ايشان خلاف واقع و سلوك و رفتار انها بر غير شارع باشد و منم شهر علم را در و منم سالك راه حقّ را راهبر و منم هادى سبل و منم امام جزو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  66

و كل پس برائة من مرخّص نباشد

الخطبة 59

و من كلام له (علیه السلام)و كلّم به الخوارج يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است و گفت اين كلام را با خوارج اصابكم حاصب و لا بقى منكم ابر يعنى برسد بشما باد شديد عذاب و باقى نماند از شما كسى كه تواند اصلاح نخل كند و بروايتى اثر با ثاء مثلّثه است يعنى نماند از شما خبر دهنده ا بعد ايمانى باللّه و جهادى مع رسول اللّه ( صلی علیه و آله و السلام)اشهد على نفسى بالكفر لقد ضللت اذا و ما انا من المهتدين يعنى ايا بعد از ايمان و اقرار من بخدا و جهاد من با رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)فى اللّه و فى سبيل اللّه شهادت مى‏دهم بكفر نفس خودم و در اين هنگام هرگاه شهادت بدهم پس بتحقيق كه من گمراه بوده‏ام و نبوده‏ام از راه‏يافتگان چون طايفه خوارج گفتند كه تو در امر حكمين خطا كردى پس شهادت بده بر نفس خود بر كفر و توبه بكن تا ما مطيع گرديم اين كلمات در جواب سخنان ايشانست فاوبوا شرّ ماب و ارجعوا على اثر الاعقاب يعنى پس برگرديد از دين بر كشتن بدى و برگرديد بر پاشنه پا يعنى قهقرى و اشارتست بر ردائت ارتداد ايشان از دين و زيادتى شقاوت ايشان و تهديد است بشدّت عقوبت ايشان يا نفرين است بر ايشان برجوع كردن ببدترين احوال اما انّكم ستلقون بعدى ذلّا شاملا و سيفا قاطعا و اثرة يتّخذها الظّالمون فيكم سنّة يعنى بتحقيق كه شما ملاقات كرده مى‏شويد بذلّت فروگيرنده و شمشير برنده و حالت ناخوشى در حالتى كه اخذ ميكنند اين احوالات را ظلم‏كنندگان در شما سنّت و طريقه و هر يك از جبّارين كه باشند با شما باين نحو رفتار بكنند

الخطبة 60

و قال (علیه السلام)لما عزم على قتال الخوارج و قيل له انّ القوم قد عبروا جسر النّهروان يعنى و گفت (علیه السلام)در زمانى كه عازم شد بر جنگ خوارج و گفته شده بود از براى او كه قوم خوارج عبور كرده‏اند و گذشته‏اند جسر نهروان را و نهروان نام سه ده است نزديك بهم در ميان واسط و بغداد مصارعهم دون النّطفة و اللّه لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة يعنى محلّ هلاك آن طايفه نزديك نهر فراتست و سوگند بخدا كه از قتل نجات نمى‏يابد از انها ده نفر و هلاك نمى‏شود از شما كه اصحابش باشند ده نفر نقل شده كه مردى خبر داد بامير المؤمنين (علیه السلام)كه خوارج عبور كردند از نهر امير (علیه السلام)گفتند كه تو ديدى كه عبور كردند گفت بلى امير (علیه السلام)گفتند كه سوگند بخدا كه عبور نكرده‏اند و مكان قتل آنها اين طرف نهر است پس آمدند جمعى ديگر و خبر عبور را رسانيدند و امير (علیه السلام)همان كلمات را فرمودند و سوار شدند و رفتند از براى معلوم كردن خبر پس ديدند كه تمام خوارج غلاف شمشيرها را شكسته‏اند و دوابّشانرا پى‏كردند و آماده جنگند و عبور نكرده‏اند پس بعد از آن كه امر بكشتن ايشان كرد و تمام را كشتند و فارغ شدند نه نفر از خوارج كشته نشده بودند و هشت نفر از اصحاب امير (علیه السلام)كشته شده بودند و اين از كرامات ديگر امير (علیه السلام)بود و قال (علیه السلام)لمّا قتل الخوارج و قيل له يا امير المؤمنين هلك القوم باجمعهم فقال كلّا و اللّه انّهم نطف فى اصلاب الرّجال و قرارات النّساء كلّما نجم منهم قرن قطع حتّى يكون اخرهم لصوصا سلّابين يعنى و گفت امير (علیه السلام)در وقتى كه گفته شده كه يا امير المؤمنين (علیه السلام)هلاكشدند قوم خوارج بالتّمام و يكسر كلّا يعنى نيست چنين و سوگند بخدا كه اين طايفه خوارج نطفها باشند در پشت مردان و بچه‏ها باشند در قرارات يعنى در ارحام زنان هر وقتى كه طلوع كند از ايشان رئيسى و بزرگى مقطوع و كشته ميشوند و هلاك مى‏گردند تا اين كه اخر ايشان دزدان و برهنه‏كنندگان باشند و اين كلمات اخبار است بر بقاء طايفه خوارج و طلوع و ظهور انها قرنا بعد قرن و فساد كردن در زمين و كشتن و كشته شدن و دزدى كردن و قطع طرق و شوارع كردن و آن نه نفر كه از ايشان خلاص شدند و گريختند هر يك نفر بسمتى و شهرى رفتند و در آنجا ترويج مذهبى كردند و تفصيل ان در كتب تواريخ مذكور است و قال عليه السّلام لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحقّ فاخطأ كمن طلب الباطل فادركه يعنى معاوية و اصحابه يعنى و گفت امير المؤمنين (علیه السلام)كه نكشيد خوارج را بعد از من پس نيست كه كسى طلب حقّ كرد و خطا كرد مثل كسى كه طلب باطل كرد و دريافت باطل را يعنى مراد از باطل معويه و اصحاب او باشند كه طالب خلافت بغير حقّ شدند و دريافتند رياست باطله را امّا خوارج طالب خلافت و رياست نبودند بلكه مطيع خليفه بر حقّ بودند و بتقريب اجتهاد باطلى شيطان انها را گمراه كرد و از روى جهالت بضلالت افتادند

الخطبة 61

و من كلام له (علیه السلام)لمّا خوّف على الغيلة يعنى از كلام امير المؤمنين (علیه السلام)است در وقتى كه ترسانيده مى‏شد بر قتل ناگهان و ناگاه يعنى بعضى اصحاب او او را خبر مى‏دادند كه از قبيل ابن ملجم اراده قتل تو را دارند در وقت فرصت امير (علیه السلام)در جواب ايشان گفتند و انّ علىّ من اللّه جنّة حصينة فاذا جاء يومى انفرجت عنّى و اسلمتنى فحينئذ لا يطيش السّهم و لا يبرء الكلم يعنى بتحقيق ملازم من است از جانب خدا سپر مانعه از غدر دشمن يعنى حفظ خدائى پس زمانى كه روز مرگ من برسد از من جدا گردد و مرا بسپارد بمرگ پس در انوقت خطا نشود تير مرگ و نيك نگردد زخم ان از براى رسيدن اجل حتمى حفظ خدا نگاهبانست و روز رسيدن اجل و مرگ چاره و خلاصى از ان نيست باين تقريب من در جميع اوقات در مقام تسليم و رضا باشم چه روز غير مرگ و چه روزمرگ

الخطبة 62

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين (علیه السلام)است الا و انّ الدّنيا دار لا يسلم منها الّا فيها و لا ينجى بشى‏ء كان لها يعنى آگاه باش كه بتحقيق دنيا سرائى است كه سلامتى از نكبات و عقوبات دنيا حاصل نمى‏شود مگر در دنيا يعنى مگر باعمال و افعال صالحه در ان زيرا كه دنيا دار اكتسابست و اخرت دار حساب و نجات از شرّ دنيا حاصل نمى‏شود باعمال و افعالى كه از براى دنيا باشد بلكه باعمالى حاصل شود كه از براى اخرت باشد ابتلى النّاس بها فتنة يعنى امتحان كرده شد مردم را بسبب گرفتارى بدنيا امتحان كردنى يا اين كه گرفتار گردانيده شد مردم را ببليّه دنيا از جهة امتحان لذّات دنيا و زينت دنيا از براى اختبار و امتحان و آزمايش مردم است و چون آزمايش در خلق موجب جهل است و مثل ان بر خدا روا نباشد پس امتحان در خدا بمعنى ايجاد خلق است بصورت در حالتى كه اگر از جانب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  67

خلق بود امتحان بود زيرا كه ايجاد اهل دنيا با اشتمال بقواى شهويّه و غضبية و عقليّه و ايجاد مشتهيات دو قوّه شهويّه و غضبيّه عاجلا با الات و ادوات حصول ان و اسانى وصول بان و ابتناء حصول مشتهيات و كمالات عقليه بر ان و وصول بان در اجل با حصول مشقّت تامّ در تحصيل ان در عاجل و اخبار بمضرّت مشتهيات قوّه شهويّه و غضبيّه و منفعت مشتهيات قوّه عقليّه در اخرت و تكليف اجتناب از ان و اكتساب اين نيست الّا صورت امتحان و اختبار و سبب ان نيست مگر اين كه استكمال اين نحو از وجود نشود مگر باين نحو و بغير از اين نحو اين نوع از وجود نباشد و اين طور از ايجاد نشود مگر باين طور و مگر با اين اسباب ادوات شايسته نفع و ضرّ و لائقه خير و شرّ و از جواد حقيقى و غنىّ واقعىّ اهمال اين نحو از وجود نشود مگر يا بعجز و يا ببخل و اين هر دو بر او محال پس لا محاله ايجاد او عين كمال باشد بلكه امتحان و آزمايش در خدا نيست مگر عين اجابت دعاء مضطرّين مستعدّين بحسب جبلّت و غريزه و منع كمال مستعدّ از مستعدّ و نرسانيدن او بغايت او بر عليم حكيم قادر غنىّ جواد مطلق وجود ذاتى شايسته نبود و منع ترتّب غايات ذاتيّه از ذوات غايات مستعدّه ظلم است پس وجود و عدل جواد عادل حقيقى تقاضا كرد رسانيدن هر مستحقّى بحقّش و اداء هر امانتى باهلش و تسهيل وصول هر طالبى بمطلوبش بتهيّه اسباب از براى ان ان خيرا فخيرا و ان شرّا فشرّا و ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيّئة فمن نفسك فما اخذوا منها لها اخرجوا منه و حوسبوا عليه و ما اخذوا منها لغيرها قدموا عليه و اقاموا فيه يعنى پس آن چه را كه اكتساب كرده‏اند مردمان از متاع دنيا از براى دنيا يعنى از براى لذّت در دنيا و بخواهش قوّه شهويّه و غضبيّه بيرون برده ميشوند بعد از خروج از دنيا از ان لذّات و ان لذات از براى ايشان باقى نماند و محاسبه كرده ميشوند بان به آن قدر كه منع نفع اخرت از ايشان شده و آن چه را كه اكتساب كرده‏اند از متاع دنيا از براى غير دنيا يعنى از براى اخرت مى‏رسند بان بعد از خروج از دنيا و اقامه و درنگ در او ميكنند يعنى بثواب او مى‏رسند و در او تعيّش ميكنند هميشه و انّها عند ذوى العقول كفى‏ء الظّلّ بينا تراه سابغا حتّى قلص و زائدا حتّى نقص يعنى بتحقيق كه دنيا در نزد صاحبان هوش مثل سايه شاخص باشد در اثناء و ميان اين كه تا به بينى او را واسع و گسترده درهم كشيده است و تا به بينى او را زائد كم گرديده است يعنى امتعه دنيا سريع الزّوال و ناپايدار است بر اهلش باقى نماند

الخطبة 63

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است فاتّقوا اللّه و بادروا اجالكم باعمالكم يعنى بپرهيزيد از عذاب خدا اى بندگان خدا و پيشى جوئيد بر مرگ‏هاى شما باعمال خير شما يعنى پيش از آن كه اجل در رسد بكوشيد باعمال خير و افعال نيكو تا بعد از رسيدن اجل از نيكوان باشيد و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم يعنى بخريد آن چه را كه باقى مى‏ماند از براى شما از اعمال صالحه و كردار نيكو بچيزى كه باقى نمى‏ماند از براى شما از اموال دنيا و مستلذّات آن يعنى دنيا را بمصرف اخرت برسانيد تا سودمند باشيد نه زيانكار و ترحّلوا فقد جدّبكم و استعدّوا للموت فقد اظلّكم يعنى و كوچ كنيد يعنى آماده كوچ كردن باشيد و قصد درنگ نكنيد كه بتحقيق تعجيل كرده شده‏ايد شما در كوچ كردن يعنى بامر خدا جبلّت شما تعجيل بر كوچ ميكند شما هم بر وفق او كردار و رفتار نمائيد و اماده مرگ باشيد كه او بتحقيق سايه بر شما انداخته است و نزديك شده است بشما و علامات مرگ انا فانا در شما ظاهر مى‏شود و زود باشد كه دريابد شما را و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا يعنى باشيد مثل جماعتى كه بانگ بر ايشان زنند پس بسرعت بيدار ميشوند نه اين كه در خواب گران غفلت بمانيد تا وقت گرفتارى بچنگال مرگ و اعلموا انّ الدّنيا ليست لكم بدار فاستبدلوا فانّ اللّه لم يخلقكم عبثا و لم يترككم سدى يعنى بدانيد كه بتحقيق كه دنيا نيست از براى شما سراى اقامت پس تبديل كنيد او را يعنى عمل از براى دنيا را بدل كنيد بعمل از براى اخرت از جهة اين كه خدا شما را خلق نكرده عبث بدون لزوم فائده و نفعى بشما و وانگذاشته است شما را مهمل بى‏منفعت پس البتّه سعى بكنيد در تحصيل منفعت از براى اخرت و الّا البتّه مضرّت خواهيد كشيد و ما بين احدكم و بين الجنّة و النّار الّا الموت ان ينزل به يعنى نيست ميانه احدى از شما و ميانه بهشت و اتش سببى مگر مرگى كه نازل مى‏شود باو يعنى فاصله ميانه شما و بهشت و نار برسيدن مرگ و موتست و موت البتّه مى‏رسد بشما و شما را واصل مى‏سازد يا ببهشت يا باتش نظر باعمال شما اوّل ببهشت و اتش برزخى و بعد از ان ببهشت و دوزخ محشرى و انّ غاية تنقصها اللّحظة و تهدمها السّاعة لجديرة بقصر المدّة يعنى مسافت بقا و عمرى كه كم مى‏گرداند او را هر لحظه از لحظات زمان و مى‏شكند او را هر ساعتى از ساعات روزگار البتّه سزاوار است بكوتاهى مدّت و بى‏شبهه زود خواهد منقضى شد پس اميد دوام او دور از عقل باشد و انّ غائبا يحدوه الجديد ان اللّيل و النّهار لحرىّ بسرعة الاوبة يعنى عدم ما و نبودن در دنياء ما كه از ما هجرت كرده و غائب است در حالتى كه مى‏كشاند او را بسر منزل ما متجدّدان شب و روز البتّه سزاوار است كه رجوع او و رسيدن او سريع و زود باشد زيرا كه قائد ليل و نهار تندرو است و زود بمنزل خواهيد رسيد و انّ قادما يقدم بالفوز او الشّقوة لمستحقّ لافضل العدّة يعنى بتحقيق كه وارد مى‏شود يا بفوز و سعادت و نيك‏بختى و يا بشقاوت و بدبختى البتّه سزاوار است بهترين عدّه را يعنى چيزى كه مهيّا مى‏شود از براى رفع حوادث زمان از مال و اسلحه و بهترين عدّه آنست كه دفع شرّ و اذيّت او كند و ان قادم موتست و افضل عدّه از براى او نيكوكاريست كه دفع بد كردارى او را ميكند فاتّقى عبد ربّه نصح نفسه قدّم توبته غلب شهوته يعنى واپائيده است بنده خود را از مؤاخذه پروردگار خود كه نصيحت كرده است نفس خود را يعنى قبول نصيحت و پند واعظ داعى حقّ را كرده است و پيش داشته است توبه را يعنى پيش‏دستى كرده است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  68

بر توبه و ندامت از گناهان و غلبه كرده است شهوت خود را يعنى نفس امّاره خود را مطيع و منقاد سلطان عقل و شرع كرده است فانّ اجله مستور عنه و امله خادع له و الشّيطان موكّل به يزيّن له المعصية ليركبها و يمنّيه التّوبة ليسوّفها حتّى تهجم منيّته عليه اغفل ما يكون عنها يعنى بتحقيق كه مرگ او از نظر او پنهانست و نمى‏بيند كه در چه چيز و بچه سبب است و آرزوى متاع دنيا فريب‏دهنده او است و شيطان داخلى و خارجى متوجّه او است زينت مى‏دهند از براى او معصيت را تا اين كه سوار و مرتكب او بشود و بارزوى او مى‏اندازد توبه را تا اين كه بتأخير بيندازد توبه را و بى‏ترس مرتكب معصيت بشود و با اين حال او را نگاه مى‏دارد تا اين كه مسلّط گردد بر او مرگ او بغافل‏ترين احوالى از آن مرگ و ناگهان و بيگمان او را فرو گيرد فيا لها حسرة على كلّ ذى غفلة ان يكون عمره عليه حجّة و ان تؤدّيه ايّامه الى شقوة يعنى از روى تعجّب مى‏خوانم حسرت را بر هر صاحب غفلتى كه باشد عمر او بر او حجّت و برهان كه مى‏توانست در ان تحصيل سعادت كرد چرا نكرد و اين كه برساند روزگار او او را ببدبختى و نسئل اللّه سبحانه ان يجعلنا و ايّاكم ممّن لا تبطره نعمة و لا تقصّر به عن طاعة ربّه غاية و لا تخلّ به بعد الموت ندامة و لا كابة يعنى درخواست ميكنم خداء منزّه را اين كه بگرداند ما را و شما را از اشخاصى كه بكبر و طغيان نيندازد او را نعمتى از نعمتهاى و باز ندارد او را از طاعت پروردگارش منفعت و فائده و فرو نيايد باو بعد از موت پشيمانى و اندوهى

الخطبة 64

و من خطبة له عليه السّلام يعنى از خطبه امير المؤمنين (علیه السلام)است الحمد للّه الّذى لم تسبق له حال حالا فيكون اوّلا قبل ان يكون اخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا يعنى سپاس مختصّ خدائى است كه پيشى نگرفته است از براى او حالى و صفتى حالى و صفتى ديگر از او را پس بوده باشد اوّل پيش از آن كه بوده باشد اخر و بوده باشد ظاهر پيش از آن كه بوده باشد باطن يعنى اتّصاف او بصفتى مقدّم بر اتّصاف او بصفتى ديگر او نيست تا توهّم شود كه اتّصاف او باوليّت مقدّم است بر اتّصاف او باخريّت و اتّصاف او بظاهريّت مقدّمست بر اتّصاف او بباطنيّت امّا عدم تقدّم اتّصاف او بصفتى بسبب آن كه از براى او صفت زائده نيست كه توان گفت كه اتّصاف ببعض مقدمست چنانچه سبق ذكر يافت در خطبه اوّل و جميع صفات كماليّه او راجعست بصفة وجوب وجود يعنى وجود صرف مؤكّد و وجود صرف نيست الّا عين ذات او و اين اسماء و صفات معلومه نيستند الّا عنوانات از براى يك ذات و حقيقت مجهول الكنه كه ان بذاته معنون بجميع عنواناتست بدون تغاير در ذات و حيثيّات و او است موجود بعينيّت وجود و او است حىّ بعينيّت حيات و او است عالم بعينيّت علم و قادر بعينيّت قدرت و او است من حيث انّه موجود حىّ و عالم و قادر و من حيث انّه حىّ و عالم و قادر موجود بدون تغاير حيثيّتى و جهتى و الّا لازم ايد تركيب در ذات و امكان و

ساحت عزّ وجوب منزّه است از ان و جميع صفات وجوديّه اضافيّه او راجع است بصفة مبدئيّة او كه ان نيست الّا وجوب وجود بالذّات كه راجع است بوجود مؤكّد كه عين ذاتست و جميع صفات سلبيّه او راجع است بيك سلب كه سلب امكان و عدم باشد و سلب عدم نيست الّا وجود پس او است اوّل و مبدء بعين اخريّت و او است اخر بعين اوّليت و معنى اوّليّت او مبدئيّة او است و معنى اخريّت او مطلوبيّت او است از براى جميع طالبين زيرا كه او است منتهاى مطلب طالبين و در صحيفه سجّاديّه است يا من هو منتهى مطلب الحاجات زيرا كه او است كامل و كمال مطلق و ما سواء اوست ناقص و طالب كمال مطلق زيرا كه مطلوب نشود الّا كمال و كمال حقيقى يافت نشود الّا در او و در غير او نيست الّا رشحى و ظلّى و نمايشى و نمونه از كمال او و چون اوّلست اخر است زيرا كه چون كاملست مكمّلست نه اين كه اوّلست تا آخر شود زيرا كه نيست مكمل كه تا كامل شود و ظاهر است بعين باطنيّت و باطن است بعين ظاهريّت زيرا كه از شدّت ظهور خفا يافته و در عين خفا ظهور كرده و ظاهر هرگز مخفى نباشد و مخفى هرگز ظاهر نشود و الّا لازم ميايد انقلاب مهيّة و بطلانش مثل لزومش از اوضح واضحاتست پس او است اوّل و او است اخر و او است ظاهر و او است باطن و در ادعيّه مأثوره است هو الاوّل هو الاخر هو الظّاهر هو الباطن لا اله الّا هو و اليه المصير كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل يعنى هر نام برده شده بوحدتى يعنى متّصف بوحدتى غير از خدا قليل است بدانكه وحدت يا غير عدديّه است و يا عدديّه و وحدت غير عدديّه وحدتى است كه واحد بان وحدة منقسم نشود اصلا نه در وجود خارجى و نه در وجود عقلى و نه در وجود فرضى وهمى نه بالذّات و نه بالعرض و نه بجهتى از جهات و حيثيّتى از حيثيّات و اين واحد واحد حقيقى و مختصّ باللّه تعالى است و وحدت عدديّه آنست كه بوجهى از وجوه منقسم شود و واحد بوحدت عدديّه البتّه كثير باشد زيرا كه عدد نيست الّا نفس كثرت و منقسم شود باقسام شتّى و از براى هر قسمى از اقسام وحدت عدديّه كثرتى است مقابل ان وحدت و با آن جمع نشود اگر چه البتّه با كثرت غير مقابل آن جمع باشد مثلا وحدت جنسيّه كه با كثرت جنسيّه جمع نشود اگر چه با كثرت نوعيّه جمع باشد و از براى وحدت غير عدديّه كثرت غير عدديّه نباشد زيرا كه عدد عين كثرت است و بالعكس پس كثرت غير عدديّه نتواند شد و مقابل وحدت غير عدديّه البتّه كثرت عدديّه و وحدت عدديّه هر دو است و واحد بوحدت عدديّه منحصر است در ممكنات و هر ممكن زوج تركيبى و كثير است بجهتى از جهات اگر چه بجهة ديگر واحد باشد پس كثيرى است قليل نه واحد حقيقى و بعد از دانستن آن چه مذكور شد گوئيم كه هر چه مسمّى بوحدتست غير از اللّه تعالى قليل است يعنى غير از اللّه تعالى البتّه واحد بوحدت عدديّه و قليل است نه واحد حقيقى است زيرا كه البتّه كثير و جامع كثرات و مقلّل انها است بيك جهتى از جهات و خدا است واحد بوحدت حقّه غير عدديّه و منزّه از كثرت مطلقا چه قليل و چه كثير و وحدت در خدا لازم سلب كثرتست مطلقا و در غير خدا سلب كثرت لازم وحدت او است و الّا البتّه كثير است و كلّ عزيز غيره ذليل يعنى هر عزيزى غير از خدا

قبل فهرست بعد