قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  57

امر كنم او را و جواب ندهد اگر بخوانم او را لا ابا لكم ما تنتظرون بنصركم ربّكم يعنى پدر مباد شما را انتظار چه چيز مى‏كشيد در يارى كردن شما دين پروردگار شما را ا ما دين يجمعكم و لا حميّة تحمشكم يعنى ايا دينى نيست كه جمع كند شما را از براى جهاد و حميّة و تعصّبى نيست كه بغضب و خشم بيندازد شما را در دين اقوم فيكم مستصرخا يعنى ايستاده‏ام در شما فرياد بيارى كننده و اناديكم متغوّثا يعنى و مى‏خوانم شما را واغوثاه وامدداه گوينده فلا تسمعون لى قولا و لا تطيعون لى امرا يعنى پس نمى‏شنويد از من گفتنى را و اطاعت و پيروى من نمى‏كنيد در امرى حتّى تكشّف الأمور عن عواقب المسائة يعنى تا اين كه ظاهر گردد كارها از عاقبتهاى بد يعنى تا اين كه ظاهر بشود عواقب بدكارها فما يدرك ثار بكم يعنى پس دريافت نشود بشما خون‏دارى و لا يبلغ بكم مرام يعنى و رسيده نشود بشما مقصودى دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرة الجمل الاسرّ يعنى خواندم شما را بيارى برادران شما پس صداهاى توى حلقى خشن كرديد مثل صداهاى شتر سينه زخم و تثاقلتم تثاقل النّضو الادبر يعنى و سنگينى كرديد در حركت مثل سنگينى شتر ضعيف پشت‏زخم ثمّ خرج الىّ منكم جنيد متدائب ضعيف كانّما يساقون الى الموت و هم ينظرون يعنى پس بيرون شد بسوى يارى من از شما سپاه كمى مضطرب سست كه گويا رانده مى‏شدند بسوى مرگ و حال آن كه مى‏ديدند مرگ را

الخطبة 41

و من كلام له (علیه السلام)فى معنى الخوارج يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در مقصد خوارج لمّا سمع (علیه السلام)قولهم لا حكم الّا للّه قال عليه السّلام كلمة حقّ يراد بها باطل يعنى در زمانى كه شنيد (علیه السلام)قول خوارج را كه نيست حكمى مگر از براى خدا گفتند كلمه حقّى بود كه اراده كرده شده بان كلمه باطل را منقولست كه وقتى كه امير المؤمنين (علیه السلام)از جنگ صفّين مراجعت كردند بكوفه خوارج رفتند بصحراى كوفه كه نام آن صحرا حرورا است و صدا بلند كردند كه لا حكم الّا للّه و لو كره المشركون الا انّ عليّا و معاويه اشركا فى اللّه يعنى نيست حكم از براى احدى مگر از براى خدا اگر چه نخواهند مشركون آگاه باشيد كه على (علیه السلام)و معويه مشرك گرديدند در خدا كه ادّعاء امارت و حكومت كردند و راضى بحكمين شدند اين خبر بامير المؤمنين (علیه السلام)رسيد و گفت نعم انّه لا حكم الّا للّه و لكن هؤلاء يقولون لا إمرة يعنى ارى بتحقيق كه لا حكم الّا للّه اين كلمه كلمه حق و صدق و مطابق واقع است امّا انجماعت خوارج قصد ان معنى صدق راست نكرده‏اند از اين كلمه بلكه قصد كرده‏اند كه امارت و خلافت نمى‏باشد و امّا ان معنى صحيح و صدق آنست كه هيچ امرى از امور چه تكوينى و چه تشريعى در بقعه امكان واقع نمى‏شود مگر بحكم خدا و حاكم على الاطلاق در باره مخلوقات تكوينا و تكليفا خدا است و او است واجب الاطاعة در تكوين و تكليف و بحكم و امر او امور بحدّ وجوب و لزوم مى‏رسد و مالك و متصرّف و امر و ناهى در خلق او است و بس لكن منافى اين معنى نيست بودن انبياء و اوصياء در ميان خلق بجهة انتظام امور معاش و معاد ايشان بلكه از مقتضيات احكام خدائى اين حكمست كه بايد در ميان خلق رئيسى و اميرى باشد در جميع ازمان و اعصار تا امر معاش و معاد خلق انتظام يابد بايشان و ان رئيس و امير البتّه از جانب اللّه واجب الاطاعة باشد و الّا با عصيان خلق نظم منتظم نگردد پس نفى كردن خوارج امير و رئيس و خليفه را باطل باشد و انّه لا بدّ للنّاس من امير برّ او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلّغ اللّه فيها الاجل يعنى بتحقيق لا بدّ و ناچار است از براى مردم از اميرى يا برّ نيكوكار يا فاجر بدكار عامل از براى اخرت باشد در زمان امارت ان امير برّ نيكوكار مؤمن و متمتّع و برخوردار از دنيا باشد در زمان امارت آن فاجر بدكار كافر و مى‏رساند خداى (-  تعالى- ) در ان امارت اجل و مرگ را پس البتّه مؤمن برخوردار باشد و كافر زيانكار زيرا كه در دنيا كار اخرت بكار اخرت ميايد و در دنيا كار دنيا بكار دنيا ايد نه بكار اخرت و يجمع به الفى‏ء و يقاتل به العدوّ و تأمن به السّبل و يؤخذ به للضّعيف من القوىّ يعنى و جمع مى‏شود بامير غنيمت و اموال و خراج و مقاتله و محاربه مى‏شود بامير دشمن را و امن مى‏گردد بامير راهها و گرفته مى‏شود از براى ضعيف از قوىّ حقوق را و اين از كليّات فوائد امير است در ميان خلق و مصلحت بودن امير در ميان خلق از بديهيّات اوليّه است و نظام عالم بى‏وجود امير نمى‏گردد و هرج و مرج لازم ميايد و امر مملكت واحدة و ولايت واحده و خانه واحد و منزل واحد منتظم نشود الّا برئيس و امير و بودن امير از لوازم نظام كلّ است حتّى يستريح به برّ و يستراح من فاجر يعنى تا اين كه در راحت و آسايش باشد از امير برّ نيكوكار يعنى مؤمن زيرا كه كافر از جانب امير برّ هرگز آسايش نيابد و در راحت و آسايش بوده باشند مطلقا چه مؤمن و چه كافر از جانب امير فاجر زيرا كه مؤمن نيز از حيثيّت معاش از امير فاجر در آسايش بود اگر چه در امر معادش در زحمت و مشقّت باشد و استراحت فاجر از فاجر ظاهر باشد و فى رواية اخرى لمّا سمع تحكيمهم قال حكم اللّه انتظر فيكم يعنى در روايت ديگر است كه در زمانى كه شنيد گفتن لا حكم الّا للّه ايشان را گفت كه منتظرم حكم خدا را در شما يعنى جارى شدن حكم خدا در ايشان بقتل چنانچه واقعشد و كلمه تحكيم در اين كلام مثل كلمه تهليل و تسبيح است كه بمعنى گفتن لا اله الّا اللّه و سبحان اللّه است و قال امّا الامرة البرّة فيعمل فيها التّقىّ و امّا الامرة الفاجرة فيتمتّع الشّقىّ الى ان تنقطع مدّته و تدركه منيّته يعنى و گفت امّا امارة نيكوكار پس عامل باشد در عصر ان تقىّ پرهيزكار يعنى از براى اخرت و امّا امارت بدكردار پس برخوردار باشد در زمان انشقىّ نابكار تا اين كه منقطع بشود مدّت عمر هر يك و در يابد هر يك را مرگ و منتهاى تمتّع متمتّع تا وقت مرگ او باشد و بعد از ان معذّب بود بنار و منتهاى عمل عامل و زحمت و مشقّت عمل او تا وقت مرگ او بود بعد از ان برخوردار و منعم باشد در دار القرار

الخطبة 42

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين (علیه السلام)است انّ الوفاء توام الصّدق يعنى وفاء بوعد كردن و بجا آوردن ان توام و همزاد صدق و راستى است و صدق مطابق بودن خبر است با واقع پس اگر خبر از ماضى باشد بايد بآنچه خبر داده واقع شده باشد و اگر از مستقبل باشد بايد واقع نشود و الّا اگر واقع نشده يا نشود انخبر كذب باشد نه صدق و وعد اخبار است از متكلّم بواقع ساختن امرى كه نافع باشد مر شخصى را كه وعد از براى او شده پس وعد قسمى از اقسام خبر باشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  58

و صدق ان موقوفست بواقع ساختن انوعد و واقع ساختن وعد معنى وفاء بوعد است پس صدق وعد و وفاء بوعد متلازمان باشند زيرا كه صدق وعد لازم دارد وفاء بوعد را و الّا لازم ايد وجود موقوف بدون موقوف عليه و وفاء بوعد لازم دارد صدق وعد را زيرا كه وفاء نيست الّا ايقاع وعد و ايقاع لازم دارد وقوع وعد را پس لازم دارد صدق وعد را كه عين وقوعست و الّا لازم ميايد وجود ملزوم بدون لازم و هر دو ناشى از خصلت عفّت باشند كه ضبط و عدل قوّه شهويّه باشد و شهوت يا بلسانست يا به بطن و يا بفرج و تعديل و ضبط قوّه شهويّه لسانى منشأ صدق اقوالست و تعديل و ضبط قوّه شهويّه بطنى منشأ وفاء بوعد و بذل اموالست پس صدق وعد و وفاء بوعد از جهة آن كه متلازمان و از يك منشاء و بطن ناشى ميشوند باهم توام باشند در اخلاق مثل توام در حيوانات پس وفاء بوعد و صدق مطلق نيز باهم توام باشند و لا اعلم جنّة اوقى منه يعنى نمى‏بينم سپرى احفظ و واپاينده‏تر از وفاء زيرا كه منع و دفع ضرّ و شرّ نقيض خود و توام خود كه غدر و كذب باشد ميكند و نيست احفظ از او در تعديل قوّه شهويّه و ما يغدر من علم كيف المرجع يعنى غدر و بى‏وفائى نمى‏كند كسى كه دانسته باشد كه بچه شدّتست مرجع عقوبت و مضرّت غدر در دنيا و اخرت زيرا كه واقع سازنده‏تر بشرّ و ضرّى از او نباشد در نقصان قوّه شهويّه زيرا كه توام است با كذب و حامل مضرّت خود و توام خود هر دو است و عالم بشدّت مضرّت غدر البتّه مرتكب غدر نمى‏شود و غادر نباشد الّا جاهل بكيفيّت مرجع غدر و لقد اصبحنا فى زمان اتّخذ اكثر اهله الغدر كيسا يعنى بتحقيق شب فنا و عدم را بصبح وجود رسانيديم در زمانى كه گرفته‏اند بيشتر مردم ان زمان غدر را فطانت و زيركى و مى‏گويند ارباب غدر را صاحب ذكاء و زيركى مثل عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه را و نسبهم اهل الجهل فيه الى حسن الحيلة يعنى نسبة مى‏دهند اهل جهل در آن زمان آن صاحبان مكر و غدر را بسوى حسن حيله و خوبى تدبير ما لهم قاتلهم اللّه چه چيز است و چه منفعت است از براى انجماعت خدا بكشد انها را تا مردم از خدعه و فريب انها فارغ باشند كه هيچ نفعى از براى آنها نيست نه در دنيا و نه در اخرت قد يرى القلّب وجه الحيلة و دونها مانع من اللّه و نهيه فيدعها راى عين بعد القدرة عليها يعنى بتحقيق كه مى‏دانند ان اشخاصى كه در تقلّبات و تحوّلات امور كاينات آگاهند وجه و طريقه حيله و خدعه را و مى‏دانند كه مانعى است از جانب خدا و از نهى خدا در قرب بحيله و مكر پس باين سبب ترك خدعه ميكنند دانسته و فهميده بعد از قدرت و توانائى بر خدعه پس اجتناب از خدعه كردن زيركى باشد و ارتكاب بخدعه احمقى نه بعكس چنانچه نادانان مى‏دانند و ينتهض فرصتها من لا جريحة له فى الدّين يعنى غنيمت ميداند فرصت خدعه را كسى كه نيست از براى او جرح و تنگى در محذورات و منهيّات در دين اسلام و كسى كه از براى او محذورات و منهيّات تنگست و متمكّن در ان نمى‏شود البتّه پيرامون خدعه و مكر نمى‏گردد

الخطبة 43

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است ايّها النّاس انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنتان اتّباع الهوى و طول الامل يعنى اى مردمان بتحقيق كه ترسناكتر از آن چه مى‏ترسم بر شما دو چيز است پيروى كردن هواء نفس امّاره است و درازى ارزو يعنى در ان چيزهائى كه من مى‏دانم كه بر شما خوف و خطر است در اخرت اكثر و اعظم خطر از همه دو چيز است يكى از آنها پيروى كردن مقتضيات و خواهشهاى قوّه غضبيّه و شهويّه نفس است كه از او تعبير مى‏شود بهواء نفس امّاره زيرا كه جميع اخلاق و ملكات مهلكه از غلبه اين دو قوّه بهمرسد و جميع افعال رديّه مذمومه از پيروى خواهشهاى اين دو قوّه متحقّق و هلاكت و عقوبت اخرت منحصر است در قهر و غلبه و عصيان اين دو قوّه بر سلطان عقل و يكى ديگر طول امل و منقطع نشدن آرزوها است يعنى اميد كشيدن انتقامهاى نكشيده و رسيدن بشهوتهاى نرسيده زيرا كه با طول اين ارزو و اميد توبه و ندامت متحقّق نشود و در ان اخلاق و ملكات رديّه و افعال و اعمال قبيحه باقى مى‏ماند تا وقتى كه از دنيا برود و ثمر انها را برخورد و پشيمان گردد و سودى ندهد و چنانچه در دنيا بعد از اكتساب سيّئات توبه و ندامت و پشيمانى حاصل ايد راه نجاتى پيدا شود پس ترسناكتر از همه ترسهاى اخرت بد كردن و پشيمان نشدنست فامّا اتباع الهوى فيصدّ عن الحقّ و امّا طول الامل فينسى الاخرة يعنى امّا متابعت و پيروى هوا و خواهش نفس پس لازم او است سدّ و منع از متابعت حقّ كه سلطان عقل و جهة قرب بحقتعالى است زيرا كه پيروى هوا از غلبه و قهر نفس و جنود او است بر سلطان عقل و جنود او پس با مقهوريّت و عزل سلطان عقل پيروى احكام او مقدور نباشد و امّا طول امل و ارزو پس فراموش‏كننده آخرتست زيرا كه باعث ركون بسيّئات و پشيمان نشدن از ان و ياد نكردن اخرت و پيش نفرستادن برگ عيشى از براى تعيّش در عاقبت است الا و انّ الدّنيا قد ولّت حذّاء فلم يبق منها الّا صبابة كصبابة الإناء اصطبّها صاحبها يعنى آگاه باش بتحقيق كه دنيا و لذّاتش رو گردانست از اهلش بسرعت و تندى زيرا كه بالطّبع هر يك از افراد اهل دنيا انا فانا متحرّك بسوى فنا باشند در كمال سرعة چه هر چيز طالب غايت و سائل حاجت خود باشد بالطّبع و قاضى الحاجات از عدل خود هر مستحقّى را بحقّ او رساند بقدر استعداد و استحقاقش انا فانا پس تقضى اجال و گذشتن اعمار هر چيزى در دنيا از ضروريّات عدل حقّ است و جميع لذّات دنيوى نيز در تقضى و در گذر است و لكن بقيّه از او در نفس باقى مى‏ماند كه عبارت از ملكات و اخلاق باشد پس باقى نباشد از دنيا در شخص مكر بقيّه مثل بقيّه ظرف شرابى كه صاحبش ريخته باشد آن شراب را نه اين كه آشاميده باشد و بقيّه باقى باشد بلكه بمصرف نرسانيده و ريخته است تمام انرا و حسرت ندامت و عقوبة و خسارت او از براى صاحبش باقى مانده باشد الا و انّ الاخرة قد اقبلت يعنى آگاه باش كه اخرت كه دار ثمرات و فوائد و غاياتست بتحقيق كه روى اورده و نزديك شخص اهل دنيا است زيرا كه دنيا و اخرت متقابلان باشند و تقضى و گذشت در دنيا كه ابتداء است لازم دارد رسيدن باخرت را كه منتهى است و لكلّ منها بنون يعنى از براى هر يك از

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  59

مادرهاى دنيا و اخرت پسران چند باشند كه مى‏پرورند انها را چنانچه مى‏پرورد و بكمال بلوغش مى‏رساند مادر اطفالش را و اولاد دنيا مربّى تربيت دنيا و اولاد اخرت مربّاى تربيت اخرتند و هر دو در دنيا تربيت مى‏يابند بعون ربّ العالمين در حجر و كنار مادر دنيا فكونوا من أبناء الاخرة و لا تكونوا من أبناء الدّنيا يعنى پس باشيد از أبناء اخرت زيرا كه اخرت وطن اولاد اخرت و با سكّان و قطّان آنجا مأنوس و متعيّش است و نباشيد از أبناء دنيا زيرا كه اولاد دنيا در اخرت غريب و از انس سكّان آنجا و تعيّش با انها بى‏نصيبند فانّ كلّ ولد سيلحق بامّه يوم القيمة يعنى پس بدرستى كه هر ولدى زود است كه ملحق مى‏شود بمادرش در روز قيامت امّا مادر اخرت در روز قيامت صاحب صورت حسنه و محلّى بحلل و مخدومه بحور و غلمان و خوشوقت و خندانست پس اولاد او نيز ملحق باو باشد در جميع احوال و اوصاف و امّا مادر دنيا در روز قيامت صاحب صورت قبيحه و مقيّد بسلاسل و غلل و گرفتار در دست مالك نيران و بدحال و گريانست پس اولاد او نيز ملحق باو باشد در تمام حالات و صفات و انّ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل يعنى اين روز كه دنيا است روز عملست نه روز حساب و جزا و فردا كه اخرتست روز حساب و جزاء است نه روز عمل الدّنيا مزرعة الاخرة و كشت در دنيا است و درو در اخرت و هر كه هر چه كشته است همان را مى‏درود اگر خوبست خوب و اگر بد است بد

الخطبة 44

و من كلام له (علیه السلام)يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است و قد اشار عليه اصحابه بالاستعداد لحرب اهل الشّام بعد ارساله الى معاوية جرير بن عبد اللّه البجلىّ يعنى اشاره كردند بر او (علیه السلام)اصحاب او باستعداد از براى حرب اهل شام بعد از فرستادن بسوى معاويه جرير بن عبد اللّه بجلّى را يعنى اصحاب امير (علیه السلام)بعد از فرستادن جرير بسوى معويه از قرائن و امارات ظنّ قوىّ حاصل كردند كه معاويه اطاعت نخواهد كرد و باين جهة اشاره بر امير (علیه السلام)كردند كه رأى و تدبير در استعداد حرب اهل شام است و معويه اطاعت تو را نخواهد كرد امير (علیه السلام)در جواب گفتند كه من نيز مى‏دانم امّا انّ استعدادى لحرب اهل الشّام و جرير عندهم اغلاق للشّام و صرف لاهله عن خير ان ارادوه يعنى بتحقيق كه مستعدّ گرديدن من از براى جنگ اهل شام و حال آن كه جرير فرستاده من در نزد آنها باشد در حجّت بر روى اهل شام بستن است و برگردانيدن مر اهل شامست از خير اگر اراده اطاعت داشته باشند يعنى قصدم فتح باب حجّة و اتمام انست بر اهل شام كه راه سخنى نداشته باشند و پيش از آمدن جواب از جرير در ردّ و قبول حجّت حرب بر انها تمام نيست و خواهند گفت كه اقدام تو بر حرب ما را ملزم ساخت بر ردّ و الّا قبول مى‏كرديم امر تو را لكن قد وقّت لجرير وقتا لا يقيم بعده الّا مخدوعا او عاصيا يعنى ارى بتحقيق كه تعيين كرده‏ام از براى جرير وقتى را كه اقامه و درنگ نكند بعد از انوقت در شام مگر آن كه گرفتار خدعه و مكر معويه شده باشد و محبوس او بشود يا عاصى بشود و الرّأى مع الأناة فارودوا يعنى رأى من در تانّى و ارامست پس شما نيز مهلت را اختيار كنيد تا خبرى از جرير برسد و لا اكره لكم الاعداد يعنى و كراهت ندارم اعداد و مهيّا شدن شما را از براى جنگ و شما آماده باشيد در اراده جنگ لكن اظهار آن به بيرون رفتن و جمع آوردن لشكر دور از صلاحست امّا اماده و مصمّم بودن منافى با تدبير و صلاح نيست و لقد ضربت انف هذا الامر و عينه و قلبت ظهره و بطنه فلم ار لى الّا القتال او الكفر يعنى بتحقيق زدم بينى اين امر و تدبير را و چشمش را يعنى در اين تدبير آن چه را كه بايست استشمام بكنم از قرائن احوال خصم بوئيدم و فهميدم و آن چه را كه بايست بچشم ببينم از افعال خصم ديدم و دانستم و برگردانيدم ظاهر و باطن امر و تدبير را و اطراف و جوانب را كما هو حقّه نگاه كردم پس نديدم چاره را الّا قتال و جنگ با معويه يا ترك قتال واجب حتمى و كفر را و ثانى كه در من ممتنع است پس البتّه بدانيد كه ملتزم شده‏ام قتال و جهاد را انّه قد كان على الأمّة وال احدث احداثا و اوجد النّاس مقالا فقالوا ثمّ نقموا فغيّروا يعنى بتحقيق كه بود عثمان بر امّة والى و حاكم و احداث و اختراع كرد در دين بدعتهاى چند را كه مشهور و معروفست و گردانيد از براى مردم بتقريب ان بدعتها راه گفتگو و طعن بر او را پس مردم در باره او گفتند آن چه بايست بگويند و انكار كردار و گفتار او كردند پس انتقام از او كشيدند و تغييرش دادند يعنى از زندگانى بمرگش رسانيدند بر وفق خواهشهاى خودشان و مرا در كار انها مدخليّتى نبود تا معاويه نسبت قتل او را بمن بدهد

الخطبة 45

و من كلام له (علیه السلام)لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشّيبانى الى معاوية و كان قد اتباع سبى بنى ناجية من عامل امير المؤمنين (علیه السلام)و اعتقهم فلمّا طالبه (علیه السلام)بالمال خاس به و هرب الى الشّام يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در زمانى كه گريخت مصقلة پسر هبيرة شيبانى بسوى معاويه و بود كه خريده بود اسير بنى ناجيه را از عامل امير المؤمنين (علیه السلام)و ازاد كرده بود ان اسرا را پس وقتى كه مطالبه كرد امير (علیه السلام)از او قيمت را خيانت و مكر و حيله كرد و گريخت بسوى شام و قصّه آن چنان بود كه طايفه از بنى ناجيه با خوارج متّفق شدند و عصيان ورزيدند در ميان انها جمعى از نصارى بودند و امير المؤمنين (علیه السلام)معقل پسر قيس را با دو هزار سوار بقتال انها مأمور ساخت و معقل با سپاه بايشان رسيد در كنار درياى فارس و رئيس انها را با جمعى كثير بقتل رسانيد و طايفه نصارى انها را اسير كرد كه مساوى پانصد نفر بودند و در مراجعت رسيدند بولايتى كه در آنجا مصقله از جانب امير (علیه السلام)عامل بود پس ان اسرا بمصقله التماس آزادى خود را كردند مصقله انها را از معقل بپانصد هزار درهم خريد و ازاد كرد و وعده كرد كه پانصد هزار درهم را بار كند در وقت معيّنى بفرستد از براى امير المؤمنين (علیه السلام)و بعد از ورود معقل بخدمت امير (علیه السلام)و حكايت ماجرا را عرض كردن امير (علیه السلام)بر او ثنا و افرين گفت و منتظر فرستادن مال شد از مصقله تا اين كه دير كرد در فرستادن پس امير (علیه السلام)باو نوشت كه يا مال را بفرست يا بيا حاضر شو تا بامر تو رسيدگى شود مصقله بخدمت امير (علیه السلام)رسيد و دويست هزار درهم را اداء كرد و عاجز شد از اداء باقى و مهلت خواست تا چند روز ديگر و مكر كرد و فرار نمود بسوى معاويه و رفت بشام قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد يعنى خدا دور گرداند از خير و خوبى مصقله را و خير نه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  60

بيند كارى كرد مثل كارهاى بزرگان و مالك بندگان كه اسيرى چند خريد و ازاد كرد و فرار كرد از مالك و مولاى خود مثل فرار كردن عبيد و بندگان از مولى پس در اوّل كار عقل و خير كرد و در اخر راه جهل و شرّ را پيش گرفت فما انطق مادحه حتّى اسكنه يعنى پس گويا نگردانيد مدح‏كننده خود را تا اين كه خاموش گردانيد او را يعنى سبب گويا شدن مردم بمدح و خوبى خود شد بتقريب ازاد كردن جمعى از اسرا و هنوز مردم زبان بمدح او نگشوده سبب خاموشى مردم شد بسبب فرار و عصيان كردن خود و لا صدّق واصفه حتّى بكّته يعنى و تصديق نكرد وصف و مدح‏كننده خود را تا اين كه ملامت و توبيخ و سرزنش كرد او را يعنى امرى كه مؤيّد و مؤكّد صدق و راستى واصف و مادح او شود از او ناشى نشده كارى كرد كه باعث ملامة و توبيخ و سرزنش واصف و مادح خود شد زيرا كه مجرّد خريدن اسرا به نسيه و ازاد كردن انها موجب صدق وصف واصف نشود تا اين كه وفا به قيمت انها كند و در وفاء بندگى مولاى خود نيز ثابت‏قدم باشد و قبل از ان موهم حيله و مكر نيز بود پس فرار قبل از اداء با عصيان بمولا باعث توبيخ و سرزنش واصف او شد و حال آن كه موضع ان بود كه از او مصدّق بظهور برسد نه مكذّب و لو اقام لاخذنا ميسوره و انتظرنا بماله وفوره يعنى اگر درنگ ميكرد و نمى‏گريخت هر اينه مى‏گرفتيم از قيمت اسرا آن قدر كه مقدور و ميسّر او بود و انتظار مى‏كشيديم تا وافر و بسيار شدن مال و دولت او پس غلط كرد و فريب خورد در فرار كردن و دين و دنيا را از دست داد

الخطبة 46

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است الحمد للّه غير مقنوط من رحمته و لا مخلوّ من نعمته و لا مأيوس من مغفرته و لا مستنكف عن عبادته يعنى حقيقت و مهيّت حمد و سپاس مختصّ مر خدا است در حالتى كه نوميد ساخته نشده از رحمت او چيزى و نوميد ساخته نشده از ستر گناه او چيزى و استكبار ورزيده نشده از عبادت او چيزى و چون هيچ موجودى نوميد از رحمة واسعه او نشده قوله (-  تعالى- ) وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ چه فيض عام و مشيّت تامّه و وجود مطلق او ادراك جميع موجودات را كرده بفيض اقدس پس ابتدا شد بشكر نعمت اولى وجود مطلق و نفس رحمانى كه مقدّم بر جميع نعماء و منشاء جميع عطاياى الهى و اولى مرتبه ايجاب شكر است بر مخلوقات و بعد از ان اشتغال شد بشكر نعمت وجود مقيّد كه نيز هيچ موجودى خالى از او نيست و بعد از ان بشكر نعمت غفر و ستر ذنوب نقائص امكانى بكمال مرحمت ربّانى در اولى و عاقبت و دنيا و اخرت و بعد از ان بشكر نعمت عدم استكبار از عبادت و طاعت جبلّى او بسبب افاضه نعمت معرفت در غريزه و فطرت هر موجودى كه غايت قصواى اصل ايجاد است قوله (-  تعالى- ) وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ يعنى ليعرفون چنانچه تفسير شده قوله (-  تعالى- ) تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ و تسبيح فرع شعور و معرفتست الّذى لا تبرح منه رحمة و لا تفقد له نعمة يعنى آن خدائى كه زائل نشود از او رحمت بر كسى و اعدام نيابد مر او را نعمت باحدى يعنى سبب زوال رحمت و عدم نعمت از براى او نيست و انى منع رحمت از رحمن مطلق و قطع جود از جواد مطلق نشود و انا فانا سحاب رحمت او متقاطر و طبق نعمت او متواتر است پس اداء شكر او بيرون از طاقت بشر است لا احصى ثناء عليك و الدّنيا دار منى لها الفناء و لاهلها منها الجلاء يعنى دنيا سرائى است كه مقدّر شده از او فناء و نيستى بحسب طبيعت متقضّيه متغيّره و از براى اهل او است جلاء و بيرون رفتن از وطن دنيا بحسب احوالات متفنّنه متبدّله و هى حلوة خضرة يعنى اين دنيا در مذاق اهلش شيرينست و در نظر مردمش سبز و خرّم است قد عجّلت للطّالب و التبست بقلب النّاظر يعنى تعجيل كرده شد در دنيا از براى طالب و زود رسانيده شد باو باسانى و مشتبه شد در دل ناظر بسبزه و طراوت او و اين دو چيز سبب غفلت و فريب او شده كه قصد اقامت در ان كرده طالب او و گمان كرده كه دار اقامت و بقاء است و حال آن كه تعجيل دنيا دليل بر فناء است نه بقاء فارتحلوا عنها باحسن ما بحضرتكم من الزّاد و لا تسئلوا فيها فوق الكفاف و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ يعنى پس كوچ كنيد از دنيا و قطع علاقه از او كرده باشيد در حالتى كه مصاحب باشيد ببهتر چيزى كه در حضرت شما و حاضر است از براى شما از زاد و توشه راه از ملكات و افعال حسنه و طلب و درخواست نكنيد در دنيا زائد بر كفاف مؤنت را و نخواهيد از دنيا بيشتر از منزل رساندن را

الخطبة 47

و من كلام له (علیه السلام)عند عزمه على المسير الى الشّام يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در وقتى كه عازم سفر شام بودند از براى جهاد فى سبيل اللّه اللّهمّ انّى اعوذ بك من وعثاء السّفر و كئابة المنقلب و سوء المنظر فى الاهل و النّفس و المال يعنى پروردگارا بتحقيق كه من پناه مى‏برم بتو از مشقّت سفر و از حزن و اندوه رجوع از سفر و از قبح و بدى در نظر خلق در اهل و نفس و مال در سفر و چون استعاذه عبارت از التجاء بقاء در مقتدر است در دفع بليّات و افات و توفيق نيل بطاعات و جهاد فى سبيل اللّه از اعظم طاعات و عباداتست پناه جست در ان بذات قادر دافع موفّق و حقيقت استعاذه تحقّق است بافتقار فى نفسه با تحقّق تعلّق بوجوب فى ذاته و هر قدر بنده در مرتبه عبوديّت و افتقار متحقّق است استعاذه او اقوى و اشدّ و اهمّ است و فائده استعاذة مثل فائده اكل است در دفع جوع و شربست در دفع عطش و مسبّب الاسباب را از روى معدلت بعباد در وصول بغايات و فوائد اسبابست و از اقوى اسباب دعاء و استعاذه است و للّه الحمد اللّهمّ انت الصّاحب فى السّفر يعنى پروردگارا توئى مصاحب در سفر يعنى توئى معتمد و حافظ در سفر و چون طلب مصاحب در سفر از براى استيناس و استظهار و قوّت و دفاع از نوائب و حوادث است پس امير المؤمنين (علیه السلام)قصد كرد باين قول كمال توكّل و اعتماد را بر خداى (-  تعالى- ) و اكتفا كردن باو از كلّ ما سواى او و واگذاشتن جميع امور باو و نديدن هيچ حولى و قوّتى الّا در او و باو انت الخليفة فى الاهل يعنى توئى خليفه و جانشين در اهل و اولاد يعنى توئى كه اعتماد بر تو كردم و توكّل و توسّل بتو جستم و واگذاشتم اهلم را بتو در غيبت من كه تو قائم بامر ايشان باشى و كفايت احتياج ايشان بكنى و سرانجام كنى ضروريّات ايشان را و مداوا كنى بيماريهاى انها را و دفع نمائى اعداء انها را و نگاهدارى كنى دين و دنيا و ديانت‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  61

و امانت انها را چنانچه اين امور بر ذمّت من بود از جانب تو بتو واگذاشتم تمام انرا زيرا كه شأن خليفه و جانشين آنست كه بجميع اشغال مستخلف مشغول باشد و اين دو فقره اشاره است بكمال انقطاع از خود و از غير در اين سفر و كمال توكّل و توسّل باو بطورى كه نه در خود و نه در غير خود بجز خدا حولى و قوّتى و ضرّى و نفعى نديده و ندانسته و احدى را منشأ اثرى نديده بغير از او بلكه وجودى و موجودى نديده بغير از او و جميع موجودات ما سواى او را مستهلك و فانى و لا شي‏ء ديده در وجود او و اينست مقام توكّل واقعى و فناء حقيقى و منتهاى غايات جهاد فى اللّه و اعلى مقصود سلوك فى سبيل اللّه و اخر مسافت سير و سفر الى اللّه و لا يجمعهما غيرك لانّ المستخلف لا يكون مستصحبا و المستصحب لا يكون مستخلفا يعنى اين صفت از صفات خاصّه تو است و جمع نمى‏كند اين دو خصلت را غير از تو از جهة اين كه مستخلف نمى‏باشد مستصحب و مستصحب نمى‏باشد مستخلف يعنى كسى كه جمع تواند گردانيد و صفت را به يك جهت و بيك حيثيّت بى‏تغيير و تغايرى نيست الّا تو و توئى كه من حيث المستخلفيّة و بهمان جهة مستخلفيّت مستصحبى و من حيث المستصحبيّة و بهمان جهة مستصحبيّة مستخلفى زيرا كه بغير از تو موجودات نيستند جامع صفات حقيقيّه الّا بجهات متكثّره زيرا كه صرف و بحت كمال عين همه كمالاتست بى‏جهة تكثّر و تغاير و صرفيّت منحصر است بتو كه واجب الوجودى و جز واجب الوجود صرف نتواند بود و تحقيق اين مطلب مستوفى گذشت در خطبه نفى صفات زائده و مصاحبت و خلافت مثل انذاتى را كه به يك جهة جامع هر دو باشد شايد چه بجز واجب الوجود اعتماد را نه شايد زيرا كه ممكن پاينده بخود و واپاينده خود نيست تا غير خود را تواند واپايد پس توكّل و توسّل نشايد الّا بحافظ و معتمد و اعتماد حقيقى

الخطبة 48

و من كلام له (علیه السلام)فى ذكر الكوفة يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در ذكر احوال كوفه كانّى بك يا كوفة تمدّين مدّ الاديم العكاظى يعنى گويا كه من حاضر و قائم و ايستاده‏ام بتو در حالتى كه كشيده مى‏شوى بدست تصرّف جبابره مثل چرم عكاظ كه بازارى بود در حوالى مكّه و چرم عكاظ معروف بود بخوبى دباغت و شدّت كش و واكش و اشاره است بتصرّف كردن ارباب ظلم و جور در او انحاء تصرّفاترا تعركين بالنّوازل يعنى در حالتى كه بر هم ماليده مى‏شوى بسبب نوازل و حوادثى كه از جانب ظلمه بر اهل تو واقع خواهد شد و اهل تو را بقوّه تصرّف خودشان بهم مى‏مالند تا نرم و مطيع ايشان گردند و تركبين بالزّلازل يعنى و سوار گردانيده ميشوند بزلزلها و حركتها يعنى حركت داده مى‏شويد از جائى بجائى و از حالى بحالى و انّى لاعلم انّه ما اراد بك جبّار سوء الّا ابتلاه اللّه يعنى بتحقيق كه بالهام الهى من مى‏دانم كه اراده نكرده جبّارى بتو بدى و ظلمى را مگر اين كه مبتلا كرده است او را خداى (-  تعالى- ) بشاغل و مانعى از حيات و زندگانى كه امراض مهلكه باشد و انداخته است او را بدست قاتلى كه او را بقتل رسانيده و اين خبر از امير (علیه السلام)از اخبار بغيب بود از روى كرامت و واقع شد آن چه خبر داده بود چنانچه از كتب سير و تواريخ معلوم مى‏شود

الخطبة 49

و من خطبة له (علیه السلام)عند المسير الى الشّام يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در وقت سير و سفر بسوى شام الحمد للّه كلّما وقب ليل و غسق و الحمد للّه كلّما لاح نجم و خفق يعنى حقيقت حمد و سپاس مر خداراست مادامى كه داخل شود شب و اشتداد پيدا كند ظلمت و حقيقت حمد و سپاس مر خدا راست مادامى كه ظاهر و پيدا شود ستاره و غايب و پنهان گردد الحمد للّه غير مفقود الانعام و لا مكافاء الافضال يعنى حقيقت حمد و سپاس مر خداراست در حالتى كه غير مفقود الانعامست يعنى كسى فاقد نعمت و غير مشابه الافضال است يعنى فضل و كرمش مشابه و مساوى ندارد و از حدّ احصى بيرونست امّا بعد فقد بعثت مقدّمتى و امرتهم بلزوم هذه الملطاط حتّى يأتيهم امرى و قد رايت ان اقطع هذه النّطفة الى شرذمة منكم موطنين اكناف دجلة فابهضهم معكم الى عدوّكم و اجعلهم من امداد القوّة لكم يعنى بعد از حمد خدا پس فرستادم پيش رو لشكرم را و امر كردم انها را كه ملازم ساحل و كنار شطّ فرات باشند در رفتن بشام تا برسد بايشان حكم من و من صلاح ديدم كه تجاوز كنم و بگذرم اين اب صاف را يعنى فرات را و متوجّه شوم بسوى طايفه كمى از شما مسلمانان كه وطن كرده‏اند در اطراف دجله بغداد يعنى در مداين پس انها را برپا دارم با شما در سفر بسوى دشمن شما و بگردانم انها را از امداد و كمك قوّه از براى شما و مى‏گويد سيّد رضى (-  ره- ) كه قصد كرد (علیه السلام)بنطفه اب فرات و اين غريب و عجيب عباراتست يعنى فصحا در اين تعبير در عجيب و تعجّب باشند

الخطبة 50

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است الحمد للّه الّذى بطن خفيّات الأمور يعنى حمد و سپاس مختصّ خدائيست كه صاحب بطن و خفاء خفيّات امور است يعنى باطن و خفى است در خفيّات امور و خفيّات بالنّسبة باو جليّات و او اخفاء از هر خفى است و خفاء از هر مدارك و عقول بتقريب شدّت ظهور است زيرا كه سبب خفا دو چيز است يا عدم تذوت و فعليّت است مثل ممتنعات كه از نداشتن تذوت مختفى و در هيچ مدركى از مدارك رخنه ظهور ندارند و يا بتقريب شدّت تذوت و فعليّت است كه فضاء هيچ مدركى از مدارك تاب و توانائى جلوه ظهور او را ندارد پس او از شدّت فعليّت و ظهور مختفى و بصرافت نور محجوبست و آن چه ظاهر در مداركست البتّه مخلوط است بفعليّت و قوّت و ممزوج است به نور و ظلمت تا تواند محاط اقوى از خود در ظهور و نور گردد و اقوى از صرف نور و ظهور ممكن نيست پس مخاطبة او ممكن نيست پس از فرط ظهور و صرافت نور خفى است چنانچه در ادعيّه وارد است يا خفيّا من فرط الظّهور و در خطبه نبوىّ صلّى اللّه عليه و آله است المحتجب بنوره دون خلقه پس او است ظاهر بعين باطن و اوست باطن بعين ظاهر هو الظّاهر هو الباطن و دلّت عليه اعلام الظّهور يعنى دليل بر او و راهنما بسوى او شد علامتها و اثار ظاهره كه از شدّت ظهور در نزد عقول گويا عين ظهورند يعنى بوساطة اثار ظاهره و علامات باهره از براى عقول متجلّى و ظاهر است و مى‏يابند اثار و مخلوقات او را مراياء نور و مجلا و مظهر اسماء و صفات پس استدلال ميكنند بر او و صفات و اسماء او زيرا كه راه علم باو نيست الّا بالاثار و علامات از براى اكثر انام چنانچه در محكم كلامست سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  62

يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ و امّا انبياء و اولياء كه عارفند بنور خدا و فائزند بمقام محبوبيّة تامّه پس نمى‏بينند در وجود مگر خدا را و نمى‏بينند چيزى را مگر پيش از او و با او خدا را چنانچه از سيّد الشّهداء (علیه السلام)در دعاء عرفه است كيف يستدلّ عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك لغيرك من الظّهور ما ليس لك حتّى يكون هو المظهر لك عميت عين لا تراك پس در نظر آن مردم اشياء در عين خفا و استتار و خدا مظهر انها و دليل بر ظهور انها و مظهر انها و بخدا اشياء را يابند و ببينند و باين طايفه خطاب شده در قرآن مجيد سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ و باين تقريب عدول از غيبت بخطاب در آيه شريفه پس خدا شهيد است در تجلّى و ظهور در عالم بر عالم و نيز در قدرت عالم نيست منع ظهور و دفع مظهريّت از خود زيرا كه نيست حقيقت عالم كه عين امكانست الّا مظهريّت و بر تقدير منع ظهور لازم ميايد سلب شي‏ء از نفس و اين محالست و چنانچه امكان حقيقت عالم بنور عالم قبول تور حقّ نمى‏كرد و باين سبب در تحمّل امانت توصيف انسان شده بظلوميّت و جهوليّت و امتنع على عين البصير يعنى ممتنع است بر ادراك عين بصير بتقريب شدّة ظهور و فرط نور او و عدم گنجايش چشم بينا در جلوه ظهور او فلا عين من لم يره تنكره يعنى سزاوار نيست چشم كسى كه او را نديده است انكار او كرده باشد زيرا كه اثار ظهور او

را ديده است اگر چه از ديدن نور او كور است و لا قلب من اثبت يبصره و سزاوار نيست دل كسى كه اثبات ظهور او كرده است ديده باشد او را زيرا كه دل از ديدن او نابينا و كور است و از شعاع او پرنور است و شعاع نور از ديدن اصل نور معذور است بالضّرورة سبق فى العلوّ فلا شي‏ء اعلا منه و قرب فى الدّنوّ فلا شي‏ء اقرب منه يعنى سبقت و تفوّق جست در علوّ و بلندى پس نيست چيزى اعلا و بلندتر از او و قرب و نزديكى جست در دنوّ و قرب پس چيزى اقرب از او نيست و علوّ بر دو قسم است علوّ مكانى و علوّ مكانتى و خداى (-  تعالى- ) منزّه است از علوّ مكانى و فوق كلّ است در علوّ مكانتى زيرا كه علّة العلل است و مسبّب الاسباب و فوق كلّ است و هر عالى بعلوّ او عالى شان و در نزد علوّ او در اسفل مكان و چون فوق و فائق بر كلّ و علّة هر جلّ و قلّ است پس نزديك بهر بلند و پست است نه بقرب مقدارى و احساسى و مساسى بلكه بقرب امساكى و قيّومى قوله (-  تعالى- ) إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ و در ادعيّه است يا من كلّ شي‏ء قائم بك و اقرب اسباب و مقوّمات شي‏ء فاعل فعليّت و جاعل حقيقت شي‏ء است و هو اقرب اليكم من حبل الوريد و ريسمان گردن عبارت از ذات محتاج است كه عين علاقه و فقر و احتياج است و مذوّت ان ذات اقرب بذاتست چه ان ذات بمذوّت ذاتست و بى‏مذوّت نيست ذات و نيست با اثار و صفات فلا استعلائه باعده عن شي‏ء من خلقه يعنى پس نيست كه بلندى او دور ساخته باشد او را از چيزى از مخلوقات او بلكه بلندى او او را نزديك گردانيده است و لا قربه ساواهم فى المكان به يعنى و نه قرب او مساوى ساخته است خلايقرا در مكان باو بلكه قرب او دور ساخته است او را از مخلوقات او در مكان و مكانت زيرا كه علّيت او او را هم نزديك ساخته است و هم دور و كسى كه فهم نكند نيست ديده بينائى او الّا بى نور و من لم يجعل اللّه له نورا فما له من نور و لم تطّلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته يعنى و مطّلع و واقف نشده‏اند عقلها بر تحديد يعنى بر رسيدن حدّ و كنه وصف كردن او زيرا كه صرف وجود بى‏مهيّة است و محدود و محاط عقول نشود زيرا كه اگر صرف وجود خارجى معقول شود لازم ميايد كه وجود خارجى عين وجود ذهنى شود و اين انقلاب مهيّة و محالست و مهيّة نمى‏تواند داشته باشد و الّا لازم ميايد كه ممكن و محتاج باشد زيرا كه هر مهيّة زائده بر وجود در موجوديّت خود محتاج بغير است بالبديهة يا آن كه مطّلع نيستند عقول بر كنه صفة او زيرا كه صفت زائد بر ذات ندارد چنانچه سبق ذكر يافت و اطّلاع بر صفة عين ذات در وسع عقول نيست بدليل مذكور با وصف اين كه عقول راهى بكنه وصف او ندارند مانع نيست عقول را از واجب و ضرورى معرفة و شناسائى او زيرا كه بالضّرورة پى بتحقّق و وجود او و اتّصاف او بصفات كمال و نعوت جلال مى‏برند از اثار و علامات وجود فهو الّذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود يعنى پس انخدا كسى است كه شهادت مى‏دهد از براى وجود او علامتهاى وجود و موجوديّت عالم امكانى بر اقرار و اذعان دل جاحد منكر كافر زيرا كه عقل او نيز بالبديهه حاكمست كه ممكن بالذّات بى واجب بالذّات موجود نتواند بود پس انكار جاحد واجب را لازم دارد انكار وجود خود را و انكار وجود خود كه نتواند كرد پس بناچار اقرار بوجود واجب بايد كند و امّا منبّه اين كه ممكن بالذّات بى واجب بالذّات موجود نشود اينست كه ممكن تا سدّ و منع جميع انحاء عدم او نشود قدم بدائره وجود نتواند گذاشت بالبديهة و الّا لازم ايد ترجّح بلا مرجّح و بطلان ترجّح بلا مرجّح بديهى است مثل لزومش و سدّ جميع انحاء عدم او نمى‏تواند كرد الّا واجب بالذّات كه بالذّات ممتنع العدم است زيرا كه ممكنات متسلسله مترتّبه از معلول و علل الى غير النّهاية بتقريب امكانش اباء از عدم رأسى و نبودن اصل سلسله را تماما ندارند بالبديهة و تا اين نحو از عدم از ممكن سدّ نشود از تنگناى عدم رخت بوجود نتواند كشيد و سدّ و منع اين نحو از عدم منحصر است بواجب الوجود بالذّات و هو (-  المط- ) تعالى عمّا يقول المشبّهون و الجاحدون علوّا كبيرا يعنى بلند است از آن چه مشبّهون خالق بخلق در ذات و صفات و منكرون وجود خالق گفته‏اند بلندى بزرگى و آن چه در شأن خدا گفته‏اند تمام تهمت و افتراء است و نيست لايق بشأن خدا و او نيست خدا

الخطبة 51

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است انّما بدء وقوع الفتن اهواء تتّبع و احكام تبتدع يعنى مبدا و منشأ فتنه و فساد و شرّ و عناد منحصر است بهواها و خواهشهاى نفسانى كه متابعت و پيروى كرده شده و حكمهاى خلاف شرع كه ابداع و اختراع شده از وساوس شيطانى نه از وحى سبحانى و حال آن كه متّبع عقلست نه هوا و حكم بوحى است نه بابداع يخالف فيها كتاب اللّه و يتولّى عليها رجال رجالا على غير دين اللّه يعنى در حالتى كه مخالفست در اين اهواء و احكام كتاب خدا و متابعت كردند در ان اهواء و احكام مردان چند مردان ديگر

قبل فهرست بعد