قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  51

است و مى‏گويد ذلول و رام و نرم‏رفتار است و بالجمله كنايه است از نخوت و غرور و درشتى و سركشى و خشونت در كلام و زبرى در مصاحبت و در جواب و سؤال سخنان و كلمات جارحه گفتن و مجادله بيجا كردن و شاخ اذيّت بمردم رساندن و در جهل مركّب و نادانى و سركشى و خودرأيى ثابت قدم بودن او پس ملاقات و پند و نصيحت چنان كسى نفع و تأثيرى نخواهد داشت و لكن الق الزّبير فانّه الين عريكة فقل له يقول لك بن خالك عرفتنى بالحجاز و انكرتنى بالعراق فما عدا ممّا بدا يعنى و لكن ملاقات كن زبير را پس بتحقيق كه او نرم طبيعت و ملايم در كلام و صحبت است و زود سخن و پند در او تاثير ميكند بگو از براى او كه مى‏گويد پس خال تو و رحم تو كه شناختى مرا و عارف بحق من شدى و با من بيعت كردى در مملكت حجاز و انكار من كردى در عراق و عصيان ورزيدى و راه مخالفت و نقض بيعت را پيش گرفتى فما عذابك ممّا بدا لك يعنى پس چه چيز تجاوز داد و گرداند تو را از آن چيز كه ظاهر شد از براى تو سبب تجاوز و انكار حقّى كه ظاهر است از براى تو چه چيز شد و باعثى مطلقا ندارد و انكار حقّ ظاهر بعد از عرفان و اقرار از عاقل بصير دور و قبيح است

الخطبة 33

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام ايّها النّاس انّا قد اصبحنا فى دهر عنود و زمن كنود يعنى اى مردمان ما صبح كرديم در روزگار جوركننده مستعدّ جور جائر و ظلم ظالم و زمان كفران نعمت‏كننده مستعدّ از براى كفران نعمت يعدّ فيه المحسن مسيئا يعنى شمرده مى‏شود در ان روزگار نيكوكار را بدكردار از جهة بد بودن عدل عادل در كيش جائر و زشت بودن شكر شاكر در پيش كافر و يزداد الظّالم فيه عتوّا يعنى و زياد ميكند ظالم در آن زمان كبر و بزرگى و نخوت را بتقريب عدم رواج ظلم در آن زمان لا تنتفع بما علمنا يعنى منتفع نمى‏شويم ما كه اهل آن زمانيم بعلم خودمان بتقريب خالى بودن از عمل و لا نسئل عمّا جهلنا يعنى سؤال نمى‏كنيم از چيزى كه نمى‏دانيم يعنى نيستند علماء آن زمان عامل بعلم و جهّال طالب علم و لا نتخوّف قارعة حتّى تحلّ بنا يعنى نمى‏ترسيم حادثه و نازله مكروهه را تا وقتى كه حلول و نزول كند بر ما يعنى غافل از خوف و بيم او باشيم بتقريب جهل و كبر و نخوت و اسناد اين خصال بصيغه تكلّم دون خطاب از قبيل ايّاك اعنى و اسمعى يا جار باشد فالنّاس على أربعة اصناف يعنى مردم دنيا بر چهار صنف باشند زيرا كه خلق يا اهل اخرتند و يا اهل دنيا و اهل دنيا يا رئيس باشند و يا مرءوس و رئيس يا صاحب رياست ملك و مملكتست و يا صاحب رياست ملّت و شريعت و مرءوس يا مرءوس رئيس ملكست و قائم بر فساد و يا مرءوس رئيس ملّت است و قاعد از فساد پس اهل دنيا بر چهار صنف باشند و مقدّم و اوّل صنف مرءوس رئيس ملك و مملكت باشند زيرا كه مقدمه و از اعوان و انصار رئيس ملك و مملكت بود و رئيس ملك مقدم باشد بر رئيس ملّت و شريعت زيرا كه رئيس ملّت و شريعت موقوف باشند در انتظام و رواج امرش برئيس ملك و مملكت و مؤخّر باشد از او و رئيس ملّت بتقريب رياست مقدّم باشد بر مرءوس قاعد پس ابتداء شد بمرءوس ملك و بعد از ان برئيس مملكت و بعد از ان برئيس شريعت و بعد از ان بمرءوس ملّت و بعد از ان اهل اخرت كه غايت از خلق و ايجادند منهم من لا يمنعه من الفساد فى الارض الّا مهانة نفسه و كلالة حدّه و نضيض وفره يعنى بعضى از انها كسى است كه منع نمى‏كند او را از فساد در زمين مگر خارى نفس او و كندى تيز فهمى او و كمى مال بسيار او و اين صنف اشخاصى كه باشند كه مرءوس ملك و مملكت‏اند و حيله و راه تحصيل دنيا را دارند لكن نه بر وجه صلاح بلكه بر وجه فساد پس شغل انها فساد در زمين است از براى تحصيل مال دنيا و منع و دفع فساد او نمى‏شود الّا بخارى او و ببلادت شيطنت او و بكمى اموال بتقلّب تحصيل كرده او و منهم المصلت بسيفه و المعلن بشرّه و المجلب بخيله و رجله قد اشرط نفسه و اوبق دينه لحطام ينتهزه او مقنب يقوده او منبر يفرعه يعنى بعضى از ان اصناف كسى است كه برهنه كننده است شمشير خود را و اظهار كننده است شرّ خود را و جمع‏كننده است سوار و پياده خود را و بتحقيق كه علامة ملك گذاشته است نفس خود را و مهيّا و اماده گردانيده است نفس خود را از براى دنيا و هلاك ساخته است دين خود را از جهة متاع و مال دنيائى كه بغنيمت اورد يا جماعت ماديان سوارانى را كه قائد و پيش‏رو خود گرداند يا منبرى كه بالا رود بر ان در خطبه خواندن و اين صفت رئيس ملك و مملكت باشند كه برهنه كرده شمشير خود را و اظهار كرده شرّ ظلم و فساد را و جمع كرده سوار و پياده جنود و عساكر را و خود را بعلامت ملك معروف و مشهور گردانيده و دين را بدنيا فروخته از براى تحصيل متاع دنيا و دولت و وسعت و ثروت و رياست و امامت و حكومة و لبئس المتجر ان ترى الدّنيا لنفسك ثمنا و ممّا لك عند اللّه عوضا يعنى هر اينه بد است ان تجارتى كه به بينى دنيا را قيمت از براى نفس تو و از براى عوضى كه از براى تو است در نزد خدا كه بهشت باشد يعنى چه بسيار بد تجارتيست كه نفس خود را و بهشتى را كه خدا براى تو قرار داده است بمفاد آيه إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ بفروشى بثمن و بهائى قدر و بهاء دنياى فانى و معامله با نفع دائمى ابدى با

خدا را و تبديل نمائى بمعامله شيطان و خسران و نيران و منهم من يطلب الدّنيا بعمل الاخرة و لا يطلب الاخرة بعمل الدّنيا قد طأمن من شخصه و قارب من خطوه و شمّز من ثوبه و زخرف من نفسه للامانة و اتّخذ ستر اللّه ذريعة الى المعصية يعنى بعضى از اصناف اربعه كسى است كه طلب ميكند دنيا را بعمل اخرت كه عبادات باشد و طلب نمى‏كند اخرترا بعمل دنيا كه زهد از دنيا باشد بتحقيق كه طمأنينه و سكون و وقار از براى شخص خود قرار داده و نزديك باهم گذارده كام خود را در رفتار از براى ارام و وقار خود و بدست گرفته دامن جامه خود را از براى نظافت و نزاهت و رتبت و زينت و زيور داده نفس خود را بزيور زهد و صلاح و سداد ريائى از براى امين شدن نزد مردم در دين و دنيا و اخذ كرده پرده رسوا نكردن خدا او را وسيله‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  52

رسيدن بمعصيت نه بتوبه و انابه و اين صفت رئيس ملّت و شريعت باشند كه طالب رياست و بزرگى دنيايند بتزوير و حيله زهد و صلاح و ريا نه بظلم و جور و فساد و طالب ملك و مملكت نيستند و منهم من اقعده عن طلب الملك ضئولة نفسه و انقطاع سببه فقصرته الحال على حاله فتحلّى باسم القناعة و تزيّن بلباس اهل الزّهادة و ليس من ذلك فى مراح و لا مغدا يعنى بعضى از ان اصناف اربعه كسى است كه نشانده است او را از طلب ملك و رياست ضعف و پستى نفس او و انقطاع و دسترس نداشتن بسبب رياست كه طائفه و عشيره باشد پس منع و حبس كرده او را حالت نداشتن سبب رياست بر حال و خصلت او كه قعود از طلب رياست باشد پس متحلّى و مزور شد بزيور قناعت و اسم قناعت را بر خود بست و زينت داد خود را بلباس اهل زهد و پرهيزكارى از دنيا و حال آن كه نيست زاهد از دنيا نه در خوابگاه شب و نه در آرامگاه روز يعنى در شب و روز خالى از طلب دنيا نيست و اين ضعف مرءوس ملّت و قاعد از شرّ و فساد و در تحصيل متاع دنيا قانع بسعى و كدّ و اجتهاد و متقاعد بدولت معتاد باشند امّا با طمع و رجاء رياست و بزرگى كه شايد روزى بعنوان بخت و اتّفاق رياست و بزرگى نصيب و روزى ايشان گردد و بقى رجال غضّ ابصارهم ذكر المرجع و اراق دموعهم خوف المحشر يعنى و باقى ماند مردان چند كه پوشانيده است چشمهاى ايشان را از دنيا ذكر مرجع و اخرت و ريخته است اشكهاى ايشان را خوف و ترس روز محشر و اين طايفه اهل اللّه و اهل اخرت باشند فهم بين شريد نادّ و خائف مقموع و ساكت مكعوم و داع مخلص و ثكلان موجع يعنى پس آن طائفه دائر است احوال انها ميان رانده از اوطان منفرد تنها از اقوام و خويشان و ترس دارنده شكسته شده و ساكت دهن بسته شده و دعاكننده اخلاص دارنده و فرياد كننده از مصيبت و درد رسانيده شده قد اخملتهم التّقيّة و شملتهم الذّلّة يعنى بتحقيق كه خمول و بى‏شأن و مخفى گردانيده است انها را تقيّه و پرهيز از اعداء و فرو گرفته است انها را خارى در نظرها فهم فى بحر اجاج افواههم ضامرة و قلوبهم قرحة يعنى پس انها باشند در اب شور و تلخ عيش و زندگانى ناگوار دهنهاى انها ساكت و بسته از شكايت روزگار و دلهاى انها صاحب جراحت و زخم‏دار است از عطش اب شيرين عيش خوشگوار قد وعظوا حتّى ملّوا و قهروا حتّى زلّوا و قتلوا حتّى قلّوا يعنى وعظ كردند و پند دادند مردم را تا اين كه ملول گشتند بتقريب نشنيدن و نفع نبردن مردم و مقهور و مغلوب اهل دنيا شدند تا اين كه ذليل و خار گشتند و كشته شدند اغلب انها تا آن كه كم گشتند فلتكن الدّنيا اصغر فى اعينكم من حثالة القرط و قراضة الجلم يعنى پس بايد نباشد دنيا و مال دنيا خوارتر در چشم و نظر شما از نقل برگ مغيلان در دباغت پوست و ريزه از چيده شده پشم بمقراض و اتّعظوا بمن كان قبلكم ان يتّعظ بكم من بعدكم يعنى وعظ و پند بگيريد باحوال كسى كه بود پيش از شما و گذشت و دنيا را گذاشت پيش از آن كه پند بگيرند باحوال شما كسى كه بعد از شما باشند يعنى پيش از اين كه بر شما وارد و نازل شود امور و حوادث چندى كه موجب عبرت مردم بعد از شما بشود و ارفضوها ذميمة فانّها قد رفضت من كان اشعف بها منكم يعنى ترك بكنيد و واگذاريد محبّت دنيا را از جهة مذموم و بد دانستن او پس بتحقيق كه ترك كرد و واگذاشت دنيا كسيرا كه بسيار دوست دارنده‏تر بود او را از شما و با وصف ان وفا باو نكرد البتّه وفا بشما نيز نكند

الخطبة 34

و من خطبة له (علیه السلام)عند خروجه لقتال اهل البصرة قال عبد اللّه بن العبّاس دخلت على امير المؤمنين عليه السّلام بذى قار و هو يخصف نعله فقال لى ما قيمة هذه النّعل فقلت لا قيمة لها قال و اللّه لهى احبّ الىّ من امرتكم الّا ان اقيم حقّا او ادفع باطلا ثمّ خرج فخطب النّاس فقال يعنى از خطبه امير المؤمنين (علیه السلام)است در وقتى كه بيرون مى‏رفت از براى قتال اهل بصره عبد اللّه بن عبّاس گفت كه بخدمت امير المؤمنين (علیه السلام)رسيدم در منزل ذوقار بنزديكى بصره و حال آن كه پينه و وصله مى‏دوخت نعل و كفش خود را پس گفت بمن چه قدر است قيمت اين نعل پس گفتم قيمتى از براى او نيست گفت سوگند بخدا هر اينه اين كفش كهنه دوست‏تر است بمن از امارت و بزرگى شما مگر آن كه برپا دارم حقّى را يا دفع كنم باطلى را پس بيرون رفت از منزل پس خطبه خواند از براى مردم پس گفت انّ اللّه تعالى بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و ليس احد من العرب يقرأ كتابا و لا يدّعى نبوّة يعنى بتحقيق كه خداى (-  تعالى- ) فرستاد محمّد ( صلی علیه و آله و السلام)را به پيغمبرى و حال آن كه نبود احدى از طائفه عرب كه خوانده باشد كتاب خدا را يعنى بر احدى از عرب كتاب خدا نازل نشده و او نخوانده كتاب را از ملك حامل وحى زيرا كه انبياء صاحب كتاب هيچيك از عرب نبودند غير از خاتم النّبيّين ( صلی علیه و آله و السلام)و نيز احدى از عرب ادّعا نكرده نبوّت و پيغمبرى را فساق النّاس حتّى بوّاهم حتّى محلّتهم و بلّغهم منجاتهم يعنى پس راند مردم را تا آن كه جا داد انها را بمنزلت انها و رساند انها را بمحلّ نجات انها و مراد منزلت و منجات دين اسلام است كه در اديان و ملل بالاتر از ان منزلتى و مرتبتى و محلّ نجاتى نمى‏باشد چنانچه پيغمبر او با منزلت‏تر از جميع انبياء است دين او بامنزلت‏تر است نزد خداى (-  تعالى- ) از جميع اديان و همچنين اهل نجات دين اسلام بلندتر مرتبه باشند در بهشت خلد از اهل نجات ساير اديان پس دين اسلام نعمت عظمى و عطيّه كبرى بر عباد باشد كه از بركت بعثت حضرت ختمى ( صلی علیه و آله و السلام)بمردم كرامت شده فاستقامت قناتهم و اطمأنّت صفاتهم يعنى پس راست شد نيزه پشت انها و در ميان طوائف قامت عزّت راست كردند و ساكن شد سنگ بزرگ سخت لغزنده انها شايد كه مراد از سنگ بزرگ مكّه معظّمه باشد كه واقعست بر سنگ سخت و سكون او عبارت باشد از برقرار شدن او از براى عبادت خلق و بيرون امدن او از اضطراب بت‏پرستى و كفر و تزلزل خصومتها در او و شايد كه مراد از استقامت قناتهم استقامت استيلاء ايشان بر خصوم ايشان و از اطمأنّت صفاتهم اطمينان دل سنگ سخت لغزنده ايشان باشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  53

اما و اللّه ان كنت لفى ساقتها حتّى تولّت بحذافيرها ما عجزت و لا جبنت يعنى آگاه باشيد كه سوگند بخدا كه بتحقيق من بودم در راندن آن طايفه از مردمان تا اين كه رو آوردند باطاعت بتمامى نه عاجز شدم و نه جبون و ترسناك گشتم و انّ مسيرى لمثلها فلانقبنّ الباطل حتّى يخرج الحقّ من جنبه يعنى سير و سفر من هر اينه مثل سير و سفر انوقت است پس هر اينه سوراخ ميكنم يا مى‏شكافم باطل را تا اين كه بيرون بيايد حقّ از پهلوى باطل يعنى ظلمت باطل كه احاطه كرده و فرو گرفته است حقّ را و حقّ را مخفى مى‏دارد سوراخ ميكنم و مى‏شكافم و رفع ميكنم انظلمت را و بيرون مى‏آورم و ظاهر مى‏سازم نور حقّ خلافت خودم را از جانب او مالى و لقريش و اللّه لقد قاتلتهم كافرين و لاقاتلنّهم مفتونين يعنى چه چيز حاصل است از براى من كه بايد ترك حقّ و خلافت خود كنم و چه چيز حاصل است از براى قريش كه بايد اطاعت من نكنند و عصيان من ورزند سوگند بخدا كه بتحقيق كه مقاتله كرده‏ام با ايشان در حالتى كه كافر بودند و هر اينه مقاتله ميكنم با آنها در حالتى كه مفتون و فريفته شيطان شده‏اند و انّى لصاحبهم بالامس كما انا صاحبهم اليوم يعنى بتحقيق كه من صاحب و مالك ايشان بودم ديروز كه در زمان حيوة پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)باشد مثل اين كه صاحب و مالك ايشان باشم امروز كه زمان رحلت او است يعنى استحقاق من از براى امارت و رياست و خلافت انها تفاوتى و تغييرى نكرده است چنانچه در حين حيات پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)دائم امير و رئيس و خليفه او بودم بر انها در غزوات و حروب باز هم باشم و معزول نشده‏ام و خواهم بود ابد الاباد

الخطبة 35

و من خطبة له (علیه السلام)فى الاستنفار الى اهل الشّام يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در اخراج و كوچ دادن قوم بسوى اهل شام از براى محاربه انشاء اين خطبه بعد از فراغت از امر خوارج در كوفه شده در وقتى كه امر كرده بودم مردم را كه در نخيله خارج كوفه جمع شوند در معسكر ان امير (علیه السلام)و عازم و جازم و آماده جهاد باشند و كم بكنند ملاقات با اهل و عيال را و كوچ بكنند بسوى دشمن و انها نشنيدند و مماطله كردند و واگذاشتند امير المؤمنين (علیه السلام)را در نخيله با معدودى و معسكر را خالى گذاردند و رفتند بمنازل خودشان پس امير المؤمنين (علیه السلام)مراجعت بكوفه كردند و در خطبه گفتند افّ لكم لقد سئمت عتابكم يعنى تنگدل شدم از جهة شما بتحقيق كه ملالت و اندوه حاصل كردم در سرزنش شما و از جانب شما سرزنشها مى‏كشم كه محزون و ملول شدم ا رضيتم بالحياة الدّنيا من الاخرة عوضا و بالذّلّ من العزّ خلفا يعنى ايا راضى شديد بحيات و زندگانى دنيا از حيات اخرت از روى عوض كردن و بذلّت از عزّت از روى خلف و جانشين شدن يعنى راضى شديد كه حيات فانى دنيا را بعوض حيات باقى اخرت بگيريد و معاوضه كرده باشيد و راضى شديد كه بجاى عزّت شما ذلّت و خارى شما بنشيند زيرا كه در تكاهل از جهاد زندگى فانى دنيوى و ذلّت و خارى و مغلوب شدن و مال و ولايت بتاراج دادنست و در مبادرت بجهاد زندگى ابدى اخرتست با عزّت دنيا و اخرت اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم دارت اعينكم كانّكم من الموت فى غمرة و من الذّهول فى سكرة يعنى هرگاه بخوانم شما را بسوى جهاد دشمن شما دور ميكند چشمهاى شما كه گويا كه شما در شدائد مرگ و در غفلت و بيهوشى سكرات جان كندن باشيد يعنى از ترس و بيم چشمهاى شما حركت و دور ميكند مثل دور كردن چشم در شدائد مرگ و در بيهوشى سكرات موت و با اين حال ادّعاء شجاعت و جلادت مى‏كنيد يرتج عليكم حوارى فتعمهون فكانّ قلوبكم مألوسة فانتم لا تعقلون يعنى معلّق و بسته شده است بر شما محاوره و مجاوبه من پس متحيّر و متردّديد در جواب گفتن پس گويا دلهاى شما مختل العقل است و ديوانه باشيد پس شما از ذوى العقول نخواهيد بود ما أنتم لى بثقة سجيس اللّيالى يعنى نيستيد شما از براى من ثقه و اعتماد در تغيّر ليالى يعنى ابدا و هميشه و ما أنتم بركن يمال بكم يعنى و نيستيد شما ركن و سپاهى كه ميل داده شود بسبب شما دشمن را و لا زوافر عزّ يفتقر اليكم يعنى نيستيد شما عشائر با قوّت كه محتاج بشما بشود در حرب دشمن و ما أنتم الّا كابل ضلّ رعاتها و نيستيد شما مگر مثل شترى كه هلاك شده باشد ساربان آن شتر فكلّما جمعت من جانب انتشرت من اخر يعنى پس هر وقت كه جمع كرده شوند آن شتران از طرفى پراكنده شوند از طرف ديگر بتقريب نداشتن ساربان لبئس لعمر اللّه سعر نار الحرب أنتم يعنى هر اينه بد چيزيست قسم ببقاء خدا افروختن اتش جنگ شما يعنى شما بد افروخته مى‏كنيد اتش حرب را و گرم نمى‏گيريد جنگرا با دشمن بتقريب جبنى كه داريد تكادون و لا تكيدون يعنى حيله و مكر كرده مى‏شويد در جنگ با دشمن و مكر و حيله جنگ با دشمن را نمى‏كنيد يعنى دشمنان دائم در فكر آماده ساختن اسباب جنگ باشند و حيله و تدبير مى‏كنيد كه مبادا مغلوب كردند و شما در فكر ان نيستيد و غافليد و فريب خواهيد خورد در جنگ و مغلوب خواهيد شد با اين حال و تنقص اطرافكم فلا تمتعضون يعنى كم مى‏شود اطراف و نواحى بلاد شما و دشمن در ان تصرّف ميكند و از دست شما بيرون مى‏برد پس شما در غضب و خشم نمى‏شويد و حميّت و عصبيّت نمى‏ورزيد در مدافعه و ممانعه با دشمن لا ينام عنكم و أنتم فى غفلة ساهون يعنى در خواب نمى‏شوند از شما خصم و غافل از شما نمى‏شوند و شب و روز در فكر جنگ با شما است و شما ساهون و تأخير كننده‏ايد جنگرا از وقت او در حالتى كه در خواب غفلة آرميده‏ايد غلب و اللّه المتخاذلون يعنى سوگند بخدا كه مغلوب و مقهور دشمن شدند آن كسانى كه فرو گذارنده حرب باشند و جبون باشند در جدال و جهاد و ايم اللّه انّى لاظنّ بكم ان لو حمس الوعى و استحرّت الموت قد انفرجتم عن ابن ابي طالب انفراج الرّأس يعنى سوگند بخدا كه هر اينه گمان ميكنم بشما كه اگر شدّت كند كار جنگ و گرم بشود معركه مرگ شما جدا شويد از رئيس و رأس شما از پسر ابى طالب (علیه السلام)مثل جدا شدن از سر و چنانچه از سر جدا شدن البتّه از حيات جدا شدنست شما نيز از حيات ابدى جدا خواهيد شد و اگر از من جدا شويد در حرب ديگر تعيّش و زندگانى از براى شما مقدور نخواهد بود يا آن كه گمان دارم كه در وقت حرب از من جدا شويد جدا شدن رأسى و تمامى و رو گردان شويد از من بالكليّه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  54

در دنيا و اخرت و اللّه انّ امرء يمكّن عدوّه من نفسه يعرق لحمه و يهشم عظمه و يفرى جلده يعنى سوگند بخدا بدرستى كه مردى كه تمكين و راه دهد دشمن را از جانب نفس خود و دفع او نكند مى‏خورد گوشت خود را و مى‏شكند استخوان خود را و مى‏درد پوست خود را يعنى خود خود را هلاك مى‏سازد و گوشت و مال و دولت خود را خود بدشمن خورانده است و استخوان انصار و عشيره خود را بشكستن دشمن داده است و پوست عصمت و حفظ را خود بچنگال دشمن دريده است لعظيم عجزه و ضعيف ما ضمّت عليه جوانح صدره يعنى هر اينه بزرگست عجز و ناتوانى او و ضعيفست دل او كه مشتملست بر او استخوانهاى سينه او انت فكن ذاك ان شئت فامّا انا فو اللّه دون ان اعطى ذلك ضرب بالمشرفيّة يطير منه فراش الهام و تطيح السّواعد و الأقدام يعنى تو اى مخاطب باش آن شخص جبون خاذل از جهاد موصوف بان صفة كه ذكر شد و امّا من پس سوگند بخدا كه ثابتم در نزد آن كه برسانم بان دشمن ضرب و زدن بشمشير مشرفيّه كه بپرد از او استخوان ريزهاى دماغ او و ساقط گردد و بريزد از هم بازوهاى و پاهاى او و كارى ديگر نخواهم كرد و عازم و ملازم اين كار باشم و بس و يفعل اللّه بعد ذلك ما يشاء يعنى و ميكند خداى (-  تعالى- ) بعد از ان مجاهده من آن چه را كه مى‏خواهد از فتح و نصرت ايّها النّاس انّ لى عليكم حقّا و لكم علىّ حقّ فامّا حقّكم علىّ فالنّصيحة لكم و توفير فيئكم عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تاديبكم كيما تعلموا و امّا حقّى عليكم فالوفاء بالبيعة و النّصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم و الطّاعة حين امركم يعنى اى مردمان بتحقيق كه مراست بر شما حقّ عظيمى و شما راست بر من حقّى و امّا حقّ شما بر من پس نصيحت شما است و زياده كردن غنيمت و مواجب شما است و ياد دادن شما است طريقه محاربه را از براى آن كه شايد ندانسته باشيد و ادب دادن شما است تا ياد بگيرد امّا حق من بر شما پس وفاء به بيعت و نصيحت است در حضور و غياب من و اجابت كردن خواندن منست شما را و اطاعت كردن شما است زمانى كه مأمور كنم بامرى شما را

الخطبة 36

و من خطبة له (علیه السلام)بعد التّحكيم يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است بعد از حاكم گردانيدن ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص را در باره ادّعاء معويه و فريب دادن عمرو عاص ابو موسى را و رسيدن خبر حكمين بامير المؤمنين (علیه السلام)در كوفه الحمد للّه و ان اتى الدّهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل يعنى حمد و ستايش مر خدا را اگر چه اورده است دهر و زمانه امر و كار عظيم سنگينى را و حادثه بزرگى را كه امر حكمين باشد يعنى حمد خدا را در جميع احوال و اوضاع و تغيير قوله (-  تعالى- ) يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يَحْكُمُ ما يُرِيدُ غير از او مدبّر و حاكمى نيست در كارخانه امكان و آن چه كرده البتّه مقترن بخير و صلاح و فائده عظيمه است و اسناد بدهر بجهة آنست كه مسبّب الاسباب او را نيز سبب و الة از براى حوادث گردانيده است و اشهد ان لا اله الّا اللّه ليس معه اله غيره يعنى شهادت مى‏دهم كه نيست معبودى مگر خدا نيست با او الهى غير از او و بى‏شريكست در تصرّف در بقعه امكانى و انّ محمّدا عبده و رسوله ( صلی علیه و آله و السلام)يعنى شهادت مى‏دهم كه محمّد ( صلی علیه و آله و السلام)رسول و فرستاده او است امّا بعد فانّ معصية النّاصح الشّفيق العالم المجرّب تورث الحسرة و تعقّب النّدامة يعنى بعد حمد و توحيد خداى (-  تعالى- ) مى‏گويم كه عصيان و اطاعت نكردن نصيحت‏كننده مهربان عالم بمصالح امور و تجربه كرده در كارهاى مردم باعث و سبب مى‏شود حسرت و اندوه را و در عقب در مياورد پشيمانى را و قد كنت امرتكم فى هذه الحكومة امرى و نخلت لكم مخزون رأيى يعنى بتحقيق كه بودم كه امر كردم شما را در اين حكومت باطاعت امرم و بيختم و خالص گردانيدم از براى شما مخزون و زبده و نخبه رأى و تدبيرم را لو كان يطاع لقصيّر امر يعنى كاش بود امرى كه اطاعت كرده شده بود مر قصيّر را يعنى كاش كه اطاعت امر و رأى مرا كرده بوديد تا باين خيبت و خسران و ندامت نمى‏رسيديد و كلمه يطاع لقصيّر امر مثل ساير و دائرى است در ميان عرب در مقامى كه نصيحت و امر ناصح مشفق را نشنيده و بخسارت و ندامت گرفتار شده باشند و اصل اين مثل چنان بوده كه پادشاهى از ملوك عرب كه جذيمه الابرش نام داشته كشته بود پدر زبّا ملكه و پادشاه جزيره را و ملكه جزيره خواست او را بنكاح خود بجهة خدعه و فريب او و جذيمه لشكر انبوه خود را گذاشت و با هزار سوار خواست رفته باشد بجزيره بمناكحه ملكه و قصيّر غلام ناصح او او را پند داد كه اين حركت خلاف حزم و احتياط است كه با معدودى قليل در ميان جمعى كثير رفته باشى و حال آن كه صاحب قتل و قصاص باشى و او از حرصى كه داشت از قصيّر نشنيده با همان معدود داخل جزيره گرديده و كشته شد و بعد از كشته شدن او قصيّر گفت لا يطاع لقصيّر امر يعنى پيروى كرده نشد مر قصيّر را امرى و مشورتى پس سخن او مشهور و مثل شد در ميان عرب فابيتم علىّ اباء المخالفين الجفاة و المنابذين العصاة يعنى پس اباء كرديد و سرباز زديد از امر من مثل اباء مخالفين جفاكننده و ناقضين عهد عصيان ورزيده حتّى ارتاب النّاصح بنصحه و ضنّ الزّند بقدحه يعنى تا اين كه مى‏رسيد بجائى كه محلّ و موضع شكّ ناصح بشود در نصيحت خود و بخل و منع اتش‏زنه بشود از اتش دادن خود و حال آن كه ناصح خبير تجربه كرده در نفع و خيريّت نصيحت خود هرگز تشكيك ندارد و آتش‏زنه در آتش دادنش بخل و منع ندارد امّا چون با مشاهده ابا كردن جمعى كثير باشد موضع و محلّ تشكيك و بخل است اگر چه شكّ و بخل ظاهر نشود فكنت و ايّاكم كما قال اخو هوازن يعنى باشم من با شما در حال و نصيحت مثل آن كه گفت برادر طائفه هوازن

امرتكم امرى بمنعرج اللّوى

فلم تستبينوا النّصح الّا ضحى الغد

يعنى امر كردم شما را بشور و مصلحت من در منزل منعرج اللّوا پس ظاهر و واضح نساختيد نصيحت را يعنى ندانستيد نفع نصيحت را مگر چاشت‏گاه فردا كه فائده نصيحت ظاهر شد و اين بيت از قصيده‏ايست كه دريد انشا كرده در باره برادرش عبد اللّه كه بجنگ بنى هوازن رفته بود و از انها غنيمت بسيارى اورده بود و در مراجعت خواست در منزل منعرج اللّوا يك شب توقّف كند برادرش دريد او را نصيحت كرد كه توقّف در اين منزل دور از احتياط و حزم است شايد انها را جمعيّتى و امدادى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  55

و قوّتى فراهم ايد و بتعاقب بيايند ناگاه و امر بفساد انجامد و او از غرور و غفلتى كه داشت از دريد نشنيد و در آن منزل شب توقّف كرد فردا چاشت‏گاه طايفه بنى هوازن با جمعيّت بسيارى ناگاه بر سر او ريختند و او را بقتل رسانيدند و دريد با زخم بسيار از ان مهلكه خلاص شده انشاء قصيده كرده در ان قصيده مى‏گويد كه نصيحت مشفقانه كردم و نفع او را ندانستيد و نه پذيرفتيد تا چاشتگاه فردا معلوم شد ثمر و فائده نصيحت من و نظير ان نصيحت نصيحت مشفقانه امير المؤمنين (علیه السلام)است در جنگ معاويه در باره خدعه عمرو عاص و قرانها بر سر نيزها كردن و طلب محاكمه كردن و قوم بمحاكمه حكمين راضى شدن و حضرت امير (علیه السلام)راضى نبودن و نصيحت كردن باتباع كه طلب محاكمه معويه خدعه و فريب است و انها بتقريب تنگى امر بر انها حيله مى‏انگيزند و قبول محاكمه مضرّ است و نشنيدن رؤساء لشكر امير المؤمنين (علیه السلام)و اصرار كردن بر رضا و ظاهر شدن خدعه انها بعد از ان و تفصيل اين قصّه در كتب تواريخ و سير مسطور است

الخطبة 37

و من خطبة له (علیه السلام)فى تخويف اهل النّهر يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در ترساندن خوارج نهروان فانا نذير لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النّهر و باهضام هذا الغائط يعنى پس مى‏ترسانم شما را از اين كه صبح كنيد و حال آن كه مطروح و مقتول افتاده باشيد در اطراف و جوانب اين نهر و در بطون اين وادى و ميان اين زمين گوديست على غير بيّنة من ربّكم و لا سلطان مبين معكم يعنى در حالتى كه باشيد بدون بيّنه و شاهدى از جانب پروردگار و بدون دليل واضحى با شما بلكه حجّت خدائى بر شما تمام باشد كه چرا اطاعت حجّة خدا نكرديد قد طوّحت بكم الدّار و احتبلكم المقدار يعنى و هلاك ساخت شما را دار دنيا و بحباله و دام در اورد مقدار و اندازه عمر شما يعنى اجل شما و اشارتست بر گرفتارى و هلاكت انها و قد نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علىّ اباء المخالفين المنابذين يعنى بتحقيق كه نهى كردم و باز داشتم شما را از ان حكومة حكمين پس اباء و امتناع كرديد بر من مثل اباء مخالفين و ناقضين پيمان و سرباز زديد از گفته من حتّى صرفت رأيى الى هوائكم يعنى تا اين كه گرداندم رأى خود مرا بسوى خواهش شما كه رضاء بحكمين باشد و أنتم معاشر اخفّاء الهام سفهاء الاحلام يعنى شما گروهى باشيد سبك مغزها و بى‏عقلها و لم ات لا ابا لكم بجرا و لا اردت بكم ضرّا يعنى نياوردم شرّ و حادثه را مباد پدر از براى شما و اراده نكردم بشما ضرر و اذيّتى خود موجب شرّ و ضرر خود شديد و كلمه لا ابا لكم نفرين است و سائر و دائر است در كلمات عرب چنانچه در كلمات عجم مى‏گويند پدرت بميرد

الخطبة 38

و من كلام له (علیه السلام)يجرى مجرى الخطبة يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است كه جارى مجراى خطبه است در وعظ و پند فقمت فى الامر حين فشلوا يعنى پس قائم شدم و ايستادم در امر خداى (-  تعالى- ) در وقتى كه كسل و ضعيف بودند خلق يعنى در جميع عوالم عقلى و نفسى و طبعى و نطقت حين تعتعوا يعنى ناطق و گويا بودم در حمد و سپاس و شكر خدا در وقتى كه خلق در تردّد و سستى بودند در كلام و گويا بحمد و شكر الهى نبودند در جميع عوالم و تطلّعت حين تقبّعوا يعنى طلوع و ظهور داشتم در وقتى كه مختفى بودند خلق در جميع عوالم و مضيت بنور اللّه حين وقفوا يعنى گذشتم از ظلمات امكانى بنور خداى (-  تعالى- ) در وقتى كه ايستاده بودند خلق در ظلمات امكان و بما قائم بامر شدند و بما گويا بحمد و شكر خدا گشتند و بما ظاهر شدند و بما اهتدا يافتند و از ظلمت امكان گذشتند جميع خلايق اوّلين و آخرين و مائيم السّابقون الاوّلون در جميع عوالم كه در قران مجيد ياد شده و كنت اخفضهم صوتا يعنى بودم آهسته‏ترين خلق در صدا يعنى خاضع و خاشع‏ترين خلق بودم در جميع عوالم كه لازم او است خفض صوت و اعلاهم فوقا يعنى بودم بالاتر از خلق در فوقيّت و بلندى در جميع افاق فطرت بعنانها يعنى پس پريدم و سبك از جا جستم با عنان قدرت و توانائى مجاهده و محاربه فى اللّه و فى سبيل اللّه و در مقام مجاهده با قدرت اختيار بودم بى‏شايبه اكراه و اجبار در جميع مقامات و استبددت برهانها يعنى من منفرد و تنها بودم در گروگان مضمار مجاهده و اعلى درجه رضوان و بهشت خلدى را كه خداى (-  تعالى- ) از براى سابقين قرار داده حظّ و نصيب ما گرديده و مختصّ ما شده كالجبل لا تحرّكه القواصف و لا تزيله العواصف يعنى ساكن و قائم باشم بمجاهده مثل كوهى كه حركت نمى‏تواند داد او را بادهاى شكننده و از مكانش نتواند كند بادهاى وزنده سخت و محرّكات اهويّه نفسانيّه را در من اثرى و مصادمات مقتضيات طبيعيّه را بر من گذرى نيست لم يكن لاحد فىّ مهمز يعنى نبود از براى احدى در من موضع عيب گفتنى زيرا كه عيبى نبود تا كسى تواند گفت انعيب را در حضور من و لا لقائل فىّ مغمز يعنى نبود از براى قائلى در من موضع غيبت كردن بعيبى و نقصى زيرا كه عيب و نقصى نبود كه تا گوينده غيبت كند مرا بان غيبت زيرا كه شدّت كمال وجوديّه من نقص و عيب امكانيّه مرا مغلوب و مقهور ساخته بطورى كه اثرى از او ظاهر نمى‏شود پس گويا مناط و مبدء نقص و عيب در من نيست چه جاى نقص و عيب تا كسى تواند عيب من گفت الذّليل عندى عزيز حتّى اخذ الحقّ له يعنى هر ذليلى در پيش من عزيز است تا اين كه بگيرم حقّ مختصّ او را از غير يعنى هر ذليل و ضعيف قوّه قاهره طبيعيّه عزيز و قويست با قوّه قاهره عقليّه عادله من تا حقّ بمن له الحقّ عايد گردد زيرا كه بواسطه قوّت عقليّه عادله من هر مستحقّى بحقّش مى‏رسد و القوىّ عندى ضعيف حتّى اخذ الحقّ منه يعنى هر صاحب قوّتى نزد من ضعيفست تا بگيرم حقّ غير را از او يعنى هر با قوّت طبيعتى كه بقوّه قهريّه غضبيّه حقّى را مقهور و بغير حقّ تصرّف كرده مقهور و مغلوب عدل عقل منست تا تعديل جبر او كنم و انحقّ را غالب و ظاهر سازم و بمستحقّ حقّ عايد گردانم زيرا كه دفع جبر جائر نشود الّا بعدل عادل كه من باشم كه مظهر عدل عادل حقيقى و عدل اويم رضينا عن اللّه قضائه و سلّمنا له امره يعنى راضى باشم بقضاء خداى (-  تعالى- ) از جهة خدا يعنى از جهة رضاء خدا و تسليم و انقياد كرديم امر او را از براى او يعنى از جهة مختصّ دانستن امر را باو بدون شايبه شركى پس تأخير در احقاق حقّ و در

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  56

امر جهاد بعد از رحلت پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)بتقريب رضاء بقضاء خدا و تسليم امر خدا بود نه بتقريب استحقاق غير بلكه بود بتقريب استدراج غير زيرا كه من قسيم جنّت و نارم بحبّ و بغض و مستحقّ هر يك بايد برسد بحقّش بسبب حقّ من ا ترانى اكذب على رسول اللّه ( صلی علیه و آله و السلام)و اللّه لانا اوّل من صدّقه فلا اكون اوّل من كذّبه يعنى ايا گمان ميكنى كه من دروغ بر رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)مى‏گويم كه من بوحى خدا باو و بنصّ او خليفه بلا فصل اويم و امر خلافت مختصّ منست سوگند بخدا كه من اوّل كسى باشم كه تصديق او كرد پس نباشم اوّل كسى كه تكذيب او كند بعد از رحلت او از دنيا زيرا كه در سرّاء و ضرّاء و در ظاهر و خفاء تعديل من كرده و مرا برادر گفته و بپاكى ما اهل بيت از جانب خدا خبر داده پس هرگاه دروغگو باشم تكذيب او كرده باشم و كسى كه پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)مصدّق او باشد چگونه تواند آن كس كاذب باشد و الّا لازم ميايد كذب پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)و اين محالست فنظرت فى امرى فاذا طاعتى قد سبقت بيعتى و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى يعنى نظر كردم در امرم پس ناگاه ديدم كه طاعت من خدا را مقدّمست بر بيعت و دعوت غير را بطاعت خدا و از جانب خدا مأمورم بدعوت غير بطاعت بشرط وجود مصلحت و استعداد پس بى‏مصلحت و استعداد بيعت و دعوت بطاعت منتهى باشد نه مامور پس در انوقت رضاء بقضاء خدا دادم و تسليم امر خدا را لازم ديدم و ناگاه ديدم كه ميثاق بيعت و دعوت من غير را بطاعت خدا لازم و محكم است در گردن من و مأمورم بدعوت بتقريب وجود مصلحت و استعداد اگر چه در وقت ديگر معذور بودم نه مأمور پس در اين وقت در امتثال امر خدا مسارعت ورزيدم و شايد كه فنظرت از تتمّه كلام سابق نباشد بلكه شكايت باشد از تساهل قوم از جهاد يعنى مى‏بينم كه اطاعت قوم مرا سابق و مقدّم و شرط بيعتست و اطاعت اگر متحقّق نشود بيعت متحقّق نشود پس بتقريب تساهل قوم چون شرط جهاد متحقّق نيست جهاد بى‏فايده و بى‏ثمر است نزديكست كه واگذارم خلق را بر باطل و چون ملاحظه ميكنم و مى‏بينم كه ميثاق هدايت غير از جانب اللّه در گردن منست بحصول شرط فى الجمله اگر چه بسر حدّ كمال نباشد لا بدّ بايد متلاشى باشم اگر چه ثمر كلّى بدان مترتّب نشود پس اگر قوم همّتى بورزند و راه نجات پيش گيرند و آن چه تكليف ايشانست بعمل آورند تا من هم از عهده تكليف خود بتمامه بيرون آمده باشم خير دنيا و اخرت آنها خواهد بود

الخطبة 39

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است و انّما سمّيت الشّبهة شبهة لانّها تشبه الحقّ يعنى ناميده نشده شبهه را شبهه مگر بعلّت آنكه شبيه و مماثل باطلست بوجهى از وجوه يعنى اشتباه باطل بحقّ در صورتيست كه نوع مشابهتى و مماثلتى ميان او و حقّ باشد تا موجب از براى اشتباه بشود و بتقريب انوجه مشابهت مردم نادان و ضعيف العقول او را نيز حقّ بدانند و هرگاه اين مقدّمه معلوم شد پس خلاف باطله محلّ اشتباه بخلافت حقّه نخواهد بود زيرا كه هيچ شباهتى و مماثلتى با خلافت حقّه ندارد قوله (-  تعالى- ) لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ چه بسيار واضح است رشد و هدى از ضلالت و عمى فامّا اولياء اللّه فضياءهم فيها اليقين و دليلهم سمت الهدى يعنى پس بعد از معلوميّت آنمقدّمه مى‏گويم كه اولياء اللّه صاحب خلافت حقّه‏اند پس در خلافت ضياء و روشن كردن ايشان احكام و مسائل را از براى سائلين علم و يقين است كه از براى سائلين بهم مى‏رسد از جانب ايشان و تشكيكى در آن معنى نيست از براى مخالف و موالف و دلالت ايشان مر خلق را طريق هدايت و راه راست بسوى خداست چنانچه او نيز معلوم همه كس است زيرا كه ايشان صاحب تقوى و طهارت و عدالتند و مطلقا مرتكب معاصى نيستند و خلق را نيز باين خصال مى‏خوانند قولا و فعلا و امّا اعداء اللّه فدعائهم فيها الضّلال و دليلهم العمى و امّا اعداء اللّه كه صاحب خلافة باطله و ادّعاى خلافت ميكنند پس دعوت و خواندن ايشان در خلافت بحكمى و مسئله مشگلى ضلال و جهل است زيرا كه از ايشان هرگز حكمى از احكام اللّه و مسئله مشكلى از مشكلات معارف حقّه معلوم سائلين و غير سائلين نشده و هر چه گفتند جهل و خبط و غلط بوده و خودشان اقرار بغلط مى‏كرده‏اند چنانچه معلوم و مشهور خاصّ و عامّ است پس در انها نبوده الّا ظلمت جهل نه نور علم و دليل و راهنماى انها مر خلق را از جهة احكام و اقوال و افعال نبوده الّا عمى و كورى چه غير از خصلت ظلم و جور و فسق و حكم بخلاف ما انزل اللّه كه موجب فسق و ظلم و كفر است چنانچه در قران مجيد است كه وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ و جز خلاف عدل چيزى در غزوات و زكوات از انها معلوم نشده و مردم نيز پيروى ايشان كرده در ان اقوال و افعال بلكه خلق را نيز بر ان واداشته‏اند پس بهيچ وجه از وجوه نه در قول و نه در فعل شباهت با حقّ ندارند پس مطلقا محلّ و موضع اشتباه حقّ بباطل نباشد بلكه در حقيقت بر همه كس واضح است عدل و علم و راه هدى بخدا و ظلم و جهل و راه ضلالت بشيطان و هرگز نور بظلمت و علم بجهل و عدل بظلم و زهد و تقوى بمعصيت و فسق مشابهت و مماثلت نداشته و صاحب ادنى فطنت و ادراكى تميز ميان انها ميكند پس بعد از وضوح تفرقه ميان حقّ و باطل و عدم اشتباه و شناختن حقّ از باطل واجبست بر مردم كه تابع و ناصر و معين حقّ بوده در ابطال و انهدام باطل كمال مجاهده و تلاش و ايستادگى و ثبات قدم را بعمل اورده باشند و از مرگ در جهاد فى سبيل اللّه خوف و بيم نداشته باشند چه اگر موت نيز متحقّق شود عين حيات ابدى و عيش سرمدى باشد نظر بنصّ قرآنى فما ينجو من الموت من يخافه و لا يعطى البقاء من احبّه يعنى پس نجات و خلاصى از مرگ نيست كسى را كه بترسد از مرگ در جهاد فى سبيل اللّه و اخر بموت گرفتار مى‏شود پس ترس از موت بيجا باشد و عطا نشده است بقاء در دنيا كسى را كه دوست مى‏دارد بقاء را و هيچكس از مردم باقى دائمى نبوده كه ايشان طمع در ان كنند و از جهاد روگردان باشند باين طمع

الخطبة 40

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است و اين خطبه در وقتى بود كه نعمان بن بشير از جانب معويه با دو هزار سوار وارد عين التّمر شده بود و حاكم آنجا از جانب امير المؤمنين (علیه السلام)مالك بن كعب كه با صد سوار در آنجا بود صورت حال را بعرض امير (علیه السلام)رسانيده و امير (علیه السلام)قوم را بكمك مالك و مدافعه سپاه معاويه امر كرده و انها مساهله ورزيده معدودى بعزم امداد جمع شده بودند كه كفايت شرّ سپاه معاويه نمى‏كردند منيت بمن لا يطيع اذا امرت و لا يجيب اذا دعوت يعنى مبتلا شدم بكسى كه اطاعت نكند

قبل فهرست بعد