قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  27

صادق و بر حقّ است و چه بسيار نيك استدلال و التزام و الزام كرده است كه و برهانست بر فسق و كفران قوم نه دليلست بر خطاء در اجتهاد و چه بسيار ظاهر است بر منصف كه شكايتهاى متكاثره در مقامات متعدّده با اشتمال بر تهديد و وعيد اخرت و اظهار آن قسم دلتنگها نيست الّا بتقريب مخالفت نصّ رسول ( صلی علیه و آله و السلام)بتقريب نزول وحى الهى و تعيين و تشخيص آن حضرت از براى خلافت و بى خلافت ايشان تضييع و تخريب دين و شريعت شدن نه از براى ظنّ بر ترك اولى بودن و مخالفت نصّ رسول ( صلی علیه و آله و السلام)البتّه كفر است بى شكّ و بى‏ريب كما لا يخفى ينحدر عنّى السّيل و لا يرقى الى الطّير يعنى در حالتى كه فرود ميايد از من سيل علوم و من در ارتفاع كمالات بدرجه باشم كه اوّل باران رحمت و كمال بر من مى‏بارد و از من جارى و سارى مى‏شود باوديه و حياض و هر يك بقدر احتمال و فراخور وسعشان پرميگردند از علم من و بالا نمى‏رود در پريدن بسوى من مرغ پرنده يعنى در رفعت مرتبه و منزلت نزد خداوند عالم بمرتبه مى‏باشم كه طائر وهم و خيال هيچكس بسوى او نمى‏پرد زيرا كه مقدور او نيست تا بسوى او بپرد و ادراك كند قدر بلندى آن مرتبه را فسدلت دونها ثوبا يعنى بعد از آن كه ابو قحافه پيراهن خلافت را بناحق پوشيد و حال آن كه مى‏دانست كه حقّ من است نظر بعلم و باوصاف كمال و استحقاق من و مردم نيز بناحقّ او را مباركباد گفتند و بگرد او در آمدند و او باين جهة مستقلّ در تصرّف خلافت شد پس من فرو گذاشتم نزد خلافت جامه مطالبه و استرداد را و طويت عنها كشحا يعنى پهلو تهى كردم از خلافت و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جزّاء ارتاى يعنى طلب الرّأى و التّدبير يعنى شروع كردم اين كه رأى و تدبير كنم در ميان اين كه حمله برم با دست بريده شكسته يعنى با نداشتن سپاه و اعوان كه دست قدرت و تسلّطند او اصبر على طخية عمياء يعنى يا آن كه صبر و حوصله كنم بر ابر بسيار تاريك مشكل امر استرداد خلافت تا آن كه هواء مطالبه روشن گردد يا يعنى كه صبر كنم بر ظلمت و تاريكى ضلالت و گمراهى خلق تا وقتى كه برسد وقت هدايت انها يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصّغير يعنى در حالتى كه بود امر ان خلافت بكهولت مى‏رسيدند در ان از صعوبت و دشوارى مردمان بزرگ‏سنّ و پير مى‏شدند اطفال خوردسال و يكدح فيها مؤمن حتّى يلقى ربّه يعنى بمشقّت بسيار در طلب حقّ زيست مى‏گردد در ان مؤمنى تا اين كه ملاقات ميكرد پروردگار خود را و رنگ راحت حقّ نمى‏ديد فرايت انّ الصّبر على هاتا احجى يعنى پس ديدم كه صبر كردنم بر چنين ما جرى اولى و خردمنديست فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى يعنى پس صبر را اختيار كردم و حال آن كه در چشم از بسيارى گريستن بر حال خلق چرك رمد بود و در حلق و گلو غصّه بى‏يار و مدد بود ارى تراثى نهبا يعنى و حال آن كه مى‏ديدم ميراث خلافت خودم را تاراج شده يعنى يقين داشتم كه از ابن ابى قحافه نيز ديگران بتاراج خواهند برد ميراث خلافت مرا حتّى مضى الاوّل لسبيله فادلى بها الى ابن الخطّاب بعده يعنى تا اين كه گذشت غاصب اوّل بر راه خود يعنى وفات خود يعنى وفات كرد پس انداخت بسبب وصيّت كردن دلو خلافت را بسوى چاه عمر بن الخطّاب بعد از خود ثمّ تمثّل عليه السّلام بقول الاعشى سيّد رضى (-  ره- ) مى‏گويد پس مثال اورد (علیه السلام)قول اعشى شاعر را شعر

شتّان ما يومى على كورها

 و يوم حيّان اخى جابر

يعنى چه بسيار فرق دارد آن روز من كه بر پشت آن شتر سوار بودم و روزى كه با حيّان برادر جابر بودم اعشى شاعرى بود از بنى قيس و حيّان و جابر دو برادر بودند حيّان بزرگتر بود و جابر كوچكتر و حيّان صاحب قلعه بود در يمامه و بزرگ قوم و مطاع و در نعمت و دولت و رفاهيّت و ثروت بود و محفوظ بود از رنج سفر هرگز سفر نمى‏كرد و دايم مشغول بعيش بود و اعشى شاعر نديم و مصاحب او بود و آن شاعر در بيتى از قصيده مى‏گويد چه دور است ميان آنروزى كه بر پشت شتر سوار بودم و زحمت و تعب سفر مى‏كشيدم از براى تحصيل معيشت و ميان روزى كه نديم و مصاحب حيّان برادر جابرم با نعمت و دولت و عزّت و غرض از تمثيل توجّع و تحسّر است و تشبيه ايّاميكه با برادر بزرگ خود بود كه رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)باشد و با عيش و شادمانى و عزّت تمام اصحاب محترمش مى‏دانستند بايّام بودن اعشى نديم حيّان كه در نهايت عيش و عشرت مى‏گذراند در ان ايّام و تشبيه ايّامى كه مقطوع اليد و مغصوب الحقّ و قرين با اندوه و غم و با غصّه ضلالت عرب و عجم و زحمتهاى ان سيّد امم بود بايّامى كه اعشى سوار ناقه بود و بهر سو متحيّر و متكدّر روان بود و نمى‏دانست كه بكجا رود و چه تدبير پيش ارد فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته يعنى ندا ميكنم تعجّبم را در ميان اين كه ابا بكر طلب ميكرد اقاله و فسخ بيعت خلافت را از مردم در حين حيات خود و مى‏گفت اقيلونى و لست بخيركم يعنى اى مردم فسخ بيعت من كنيد و مرا از خلافت عزل كنيد كه من خيّر شما نيستم و غير من خيّر شما است و خيريّت دنيا و اخرت شما در انست نه در من با وصف آن كه منسوب برياست و حكمرانى بود و در عصر خود در عزّت دنيوى ملتذّ بود ايماء باين ميكرد كه خلافت در او بخلاف حقّ است و او مستحقّ نيست و در وقتى كه علامات موت در او ظاهر شد و ظنّ قوى حاصل كرد كه وفات خواهد كرد و از لذّت دنيوى محروم خواهد شد و كسى بفرياد او نمى‏رسد باز عهد بست خلافت را و وثيقه نوشت كه خلافت بعد از وفات او با عمر باشد و وزر و وبال غصب ايّام عمر را نيز بگردن گرفت با نداشتن لذّات دنيوى و داشتن عقوبات اخروى و اين قسم رفتار الحقّ محلّ تعجّبست و منتهاى حسد وتعصّب نعوذ باللّه (-  تعالى- ) من غضب اللّه لشدّ ما تشطّر اضرعيها يعنى هر اينه بسته و محكم شد تجزيه و تقسيم كردن ابا بكر و عمر دو پستان ناقه خلافت را يعنى منفعت دنيوى خلافترا باهم تقسيم  و تجزيه كردند جز وى را ابا بكر برداشت در حيات خود و جزو ديگر را بعمر واگذاشت در ممات خود و دوشيدند از خلافت لذّت دنيوى را و نوشيدند از شقاوت عقوبة اخروى را فصيّرها فى حوزة خشناء يعنى پس گردانيد خلافت را در طبيعت خشن درشت كه عمر باشد يغلظ كلمها و يخشن مسّها يعنى در حالتى كه غليظ است جراحات زبانى آن طبيعت خشن و درشست ملامسه و ملاقات‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  28

اركانى او يعنى صاحب گفتار ناهموار و كردار ناهنجار بود و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها يعنى بسيار بود لغزش در آن طبيعت و بسيار بود عذر جستن از براى لغزش از جانب او چنانچه در غلطهاى بسيار مى‏گفت لولا علىّ لهلك عمر و با زنى گفت كلّ افقه من عمر حتّى المخدّرات فى الحجال و امثال اين حكايتها از او مشهور است فصاحبها كراكب الصّعبة يعنى صاحب ان طبيعة مثل سوار بر شتر چموش بار نكشنده است ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم يعنى اگر سوارش مهارش را رو بخود بكشد پاره مى‏شود بينى او و هرگاه سست كند بر رو در افتد كنايه است از اين كه صاحب ان اخلاق در خلافت و رياست اگر مى‏خواست عنان اختيار مردم را بكشد و نگاهدارد كه فساد نكنند دماغ نخوت او پاره مى‏شد و كسى مطيع او نمى‏شد و اگر مى‏خواست ارخاء عنان مردم بكند و مساهله كند با خلق در احكام برو درمى‏افتاد و غلط ميكرد و امر نظام و نسق مختلّ مى‏شد خلاصه با همه نكرا و شيطنت سياست ملكى را نيز شايسته نبود و منى النّاس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلوّن و اعتراض يعنى مبتلا شدند مردمان قسم بحيات خدا بخبط و بيراهى و سرسختى كردن در امر دين و دنيا از خبط و بيراهى و سرسختى كردن خليفه زمان خودشان و گرفتار شدند بتلوّن و انتقال از حالى بحالى شدن و بعرض راه رفتن با مردم نه بر طريق مستقيم رفتار كردن بجهة تلوّن مزاج رئيس ايشان فصبرت على طول المدّة و شدّة المحنة حتّى اذا مضى لسبيله يعنى پس صبر و تحمّل كردم با اين صدمات در دين و ضلالت مسلمين بر درازى ده سال مدّت خلافت او كه هرگاه مدّت كمى از او انبوهى بود و بر شدّت محنت او كه هر كاهى از او كوهى بود تا اين كه گذشت بر راه خود وفات كرد جعلها فى جماعة زعم انّى احدهم يعنى گردانيد قرار امر خلافت را در ميان دسته كه گمان كرد كه من يكى از انها باشم در مرتبه و استحقاق و اشاره است باصحاب شورى يعنى اصحاب مشورت و قصّه شورى چنانست بعد از آن كه ابو لؤلؤ زخم زد عمر را اعيان و اشراف نزد او جمع شدند و گفتند سزاوار اينست كه تو خليفه و جانشين خود گردانى كسى را كه تو باو راضى باشى در جواب گفت كه من دوست نمى‏دارم كه متحمّل خلافت شود زنده و مرده حضّار گفتند كه ما با تو مشورت مى‏كنيم تو آن چه صلاحست بگو پس گفت انهائى كه شايسته اين امرند هفت نفرند كه از رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)شنيده‏ام كه انها اهل بهشتند يكى سعد بن زيد است و من او را اخراج از اين امر ميكنم چون از اهل بيت منست گويا غرض او اين بود كه بلكه بجهة قرابت باو بعد از اين سخن اصرار در تعيين او نمايند و گفتند آن شش نفر ديگر سعد

بن وقاص و عبد الرّحمن بن عوف و طلحه و زبير و عثمان و على (علیه السلام)است امّا سعد بن وقّاص مانعى ندارد مگر بتقريب درشتى كه دارد و امّا از جانب عبد الرّحمن پس از جهة اين كه قارون اين امّت است و امّا از جهة طلحه پس بتقريب تكبّر و نخوت او و امّا از جانب زبير پس بجهة بخل و خسّت او و در بقيع ديدم كه از براى يك صاع گندم مقاتله ميكرد و صلاحيّت اين كار را ندارد مگر مرديكه وسعت خلق داشته باشد و امّا از جانب عثمان پس از جهت دوست داشتن او مر قوم و خويش خود را و از جانب علىّ (علیه السلام)پس از جهة حريص بودن او در امر خلافت پس گفت كه صهيب سه روز با مردم نماز گذارد و شماها در خانه خلوتى جمع كنيد اين شش نفر را سه روز تا متّفق بشوند بيكى از خودشان پس هرگاه پنج نفر متّفق شدند و يكى خلاف كرد بقتل برسانيد او را و چنانچه سه نفر برقرار شدند با مردى و سه نفر ديگر با مردى پس شما اختيار كنيد انسه نفر را كه عبد الرّحمن در ميان انها باشد و انسه ديگر را بقتل برسانيد پس وقتى كه از پيش او بيرون رفتند و جمع شدند از براى تعيين خليفه عبد الرّحمن بن عوف گفت كه از براى من و پسر عمّ كه سعد بن وقّاص باشد ثلث اين امر است پس ما دو نفر خود را از امر خلافة خارج مى‏سازيم و طالب امر خلافت نيستيم و اختيار مى‏كنيم مردى را كه بهترين شما باشد از براى خلافت پس قوم گفتند كه ما راضى بهمه كس هستيم غير از علىّ (علیه السلام)زيرا كه او متّهم است در اين امر و چون عبد الرّحمن مأيوس شد از رضاء بعلى (علیه السلام)رو كرد بسوى سعد و گفت كه بيا تا تعيين كنيم مردى را و با او بيعت كنيم پس مردم هم بيعت خواهند كرد كسى را كه ما با او بيعت كرده‏ايم پس سعد گفت كه اگر عثمان متابعت تو بكند من سوّم شما باشم و اگر اراده دارى كه عثمان را تعيين كنى پس على (علیه السلام)را دوست مى‏دارم و الّا فلا و چون عبد الرّحمن از موافقت سعد مأيوس گرديد پس برداشت ابو طلحه را با پنجاه نفر از انصار و ايشان را تحريص كرد بر تعيين خليفه پس رو كرد عبد الرّحمن بسوى على (علیه السلام)و دست او را گرفت و گفت بيعت ميكنم با تو باين نحو كه تو عمل كنى بكتاب خدا و سنّت و طريقه رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)و طريقه دو خليفه سابق ابى بكر و عمر پس على (علیه السلام)گفت بيعت ميكنم باين نحو كه عمل بكتاب خدا و سنّة رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)پس باجتهاد رأى خودم پس دست على (علیه السلام)را رها كردند پس رو اورد بعثمان و دست او را گرفت و گفت باو مثل آن چه بعلى (علیه السلام)گفته بود پس عثمان گفت ارى پس سه دفعه مكرّر كرد همين قول را بعلى (علیه السلام)و عثمان و در هر دفعه علىّ عليه السّلام جواب گفت بطورى كه در اوّل جواب گفته بود و عثمان بهمان طور كه در اوّل گفته بود پس بعد از ان عبد الرّحمن گفت خلافت از براى تو است اى عثمان و با او بيعت كرد پس مردم بيعت كردند با عثمان و اين بود مجمل قصّه شورى و امير المؤمنين (علیه السلام)در اين خطبه رديف حكايت اين قصّه گردانيد استغاثه بخداى (-  تعالى- ) را از براى شورى و گفتند فيا للّه للشّورى يعنى اى خداى عزّ و جلّ طلب يارى از تو ميكنم از جهة شورائى كه شد و مشورتى كه كردند و متى اعترض الرّيب فىّ مع الاوّل منهم حتّى صرت اقرن الى هذه النّظائر يعنى در چه زمان قبول عروض كرد و واقعشد شكّ و تردّد در من در بودن با اوّل انها كه ابى بكر باشد تا اين كه بكردم كه مقارن گردانيده شوم بسوى مثل اين اشخاص يعنى در هيچ زمان شكّ و تردّد در من بهم نرسيد كه با ابى بكر كه اوّل و مقدّم و پيشوا و بزرگ اين جماعت بود مع و مصاحب باشم در امرى تا اين كه در يكجا جمع گردانيده شوم با اين اشخاص در شور و مصلحت و من اعظم شانا و اجلّ قدرا باشم در علم و فضل و حكمت و تدبير

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  29

كه خود را هم شود مثل اين طائفه ضالّه جهله سازم لكنّى اسففت اذا سفّوا و طرت اذا طاروا يعنى لكن بزمين نزديك ميشوم در پرواز وقتى كه اين طايفه بزمين نزديك ميشوند و بلند مى‏پرم وقتى كه انها مى‏پرند كه بلكه انها را رام و مطيع خود گردانم و براه هدايت در اورم مثل كبوتر اهلى كه با كبوتران وحشى پرواز ميكنند در نشيب و فراز كه بلكه انها را رام و اهل سازد خلاصه غرض از اينكلام بيان حكمت بودن جناب ايشانست در شورى فصغى رجل منهم لصغنه يعنى پس منحرف از من شد مردى از انجماعت بسبب كينه و حسدش يعنى طلحه يا سعد بن ابى وقّاص و مال الاخر لصهره يعنى و ميل كرد مرد ديگر يعنى عبد الرّحمن بتقريب دامادى او با عثمان زيرا كه او شوهر خواهر مادرى عثمان بود مع هن و هن يعنى با دو نفر ديگر كه ذكر اسم ايشان قبيح است از رذالت و دنائت مثل عورت و كنايه از دو نفر باقى است الى ان قام ثالث القوم يعنى تا اين كه برپا شد سوّم قوم كه عثمان باشد در خلافت نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه يعنى در حالتى كه پركننده بود هر دو تهى‏گاه خود را از طعام و شراب و ياد كرده و ثابت بود در ميان سرگين انداختن و علف خوردن يعنى شغل او تغوّط و خوردن بود و قام معه بنو ابيه يعنى و برخواستند با او پسران پدر او يعنى بنو اميّه كه اقارب او بودند يخصمون مال اللّه خضم الابل نبتة الرّبيع

يعنى و حال آن كه مى‏خوردند از پرى دهان مال خداى (-  تعالى- ) را يعنى بيت المال را مثل خوردن شتر گياه بهار را يعنى آن چه بيت المال بود مجموع را مى‏خوردند باقوام و اقارب و فقرا و مساكين را محروم و گرسنه مى‏داشت الى ان انتكث عليه فتله يعنى تا اين كه واتابيد بر او فتيله كردها و تابيدهاى او كنايه از اينست كه مردمى كه بر سر او جمع امده بودند متفرّق شدند و از او دورى جستند و اجهز عليه عمله يعنى و جلدى در كشتن او كرد عمل او كه سير كردن خويشان و گرسنه داشتن خدمتكاران باشند و كبّت به بطنته يعنى برو در انداخت او را شكم پركردن او و پرخوردن مال فقرا و كنايه از هلاكت اوست از اسراف در بيت المال فما راعنى الّا و النّاس الىّ كعرف الضّبع ينثالون علىّ من كلّ جانب حتّى وطئ الحسنان يعنى پس بروع و خوف نينداخت مرا چيزى مگر اين كه مردم بسوى من مثل يال كفتار مى‏ريختند بر من و هجوم مى‏آوردند از هر جانبى تا اين كه از ازدحام خلق لگدمال و پامال شدند امام حسن (علیه السلام)و امام حسين (علیه السلام)در ميان كثرت مردم و شقّ عطفاى يعنى و دريد هر دو پهلوى رداء و جامه‏ام مجتمعين حولى كربيضة الغنم يعنى در حالتى كه مردمان جمع شدند در حوالى من مثل گلّه گوسفندان يعنى از براى بيعت كردن فلمّا نهضت الأمر نكثت طائفة و مرقت اخرى يعنى پس در وقتى كه برپا كردم امر خلافت را طايفه نكث كردند و شكستند بيعت را مثل طلحه و زبير و پاره درگذشتند از قول خودشان مثل خوارج و فسق اخرون يعنى و فاسق شدند و از اطاعت خدا بيرون شدند جماعتى ديگر مثل اصحاب معويه حكايت شد كه رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)خبر داد على (علیه السلام)را كه بعد از اين مقاتله مى‏كنند با تو ناكثين و مارقين و قاسطين يعنى فاسقين كانّهم لم يسمعوا اللّه سبحانه يقول تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ يعنى گويا نشنيده‏اند كه خداى منزّه از جميع نقايص مى‏گويد كه آن سراى اخرت را من قرار داده‏ام از براى آن كسانى كه اراده ندارند بزرگى را در زمين و نه فساد را و خير عاقبت از براى پرهيزكارانست بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها لكنّهم حليت الدّنيا فى اعينهم و راقهم زبرجها يعنى ارى سوگند بخداى (-  تعالى- ) كه بتحقيق شنيده‏اند و حفظ كرده‏اند در مصاحف و در خاطر و لكن زينت داده شد متاع دنيا در چشمهاى ايشان يعنى شيطان زينت دنيا را در چشم ايشان جلوه داده و اينها را فريفته كرده بان و خوش امد ايشان را زيور و زيب و مال دنيا باين تقريب ايه را بطاق نسيان گذاردند و نشنيده انگاشتند و بظلمت ضلالت و گمراهى گرفتار شدند و عزّت دنيا را اختيار كردند و ذلّت اخرت را مالك شدند اما و الّذى فلق الحبّة و برء النّسمة يعنى آگاه باشيد كه قسم بان كسى كه خلق كرد جنس دانه را كه رزق اشرف مخلوقاتست و ايجاد كرد انسان را لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها يعنى قسم به آن كس كه اگر نبود حضور ان كثرت و بسيارى حاضرين از براى بيعت و برپا شدن حجّة و سبب بر من بسبب تحقّق انعدّت و كثرت و ازدحامى كه در يارى‏گرى جمع امده بودند و عهدى را كه خداى (-  تعالى- ) گرفته است بر علماء كه اقرار و رضاء داده نشوند بر پرخوردن ظالم از ظلمش و گرسنه‏ماندن مظلوم از ستم ظالم هر اينه مى‏انداختم ريسمان و مهار خلافت را بر كوهان شترش كه بهر جا كه خواهد برود و در هر خوار زارى كه خواهد بچرد و متحمّل بار ضلالت و گمراهى هر ظالمى و فاسقى بشود و لسقيت اخرها بكأس اوّلها يعنى و هر اينه اب مى‏دادم اخر خلافت را بكاسه خالى اوّل او يعنى بهمان كاسه خالى اوّلش وامى‏گذاشتم كه بر تشنگى اوّل باقى باشد و هلاك شوند اهلش از عطش و اختيار نمى‏كردم خلافترا و سيراب باب حيات ابدى نمى‏گردانيدم اهلش را و لالفيتم دنياكم هذه عندى ازهد من عطفة عنز يعنى و هر اينه شما يافته‏ايد كه دنياى شما اين دنياى با اين ناز و نعمت و ثروت و دولت غير مرغوب‏تر و خوارتر است پيش من از ضرطه يا عطسه بزى يعنى بادى كه از بز خارج شود از بينى او و يا از مبعرا و قالوا و قام اليه رجل من اهل السّواد عند بلوغه الى هذه الموضع من خطبته فناوله كتابا فاقبل ينظر فيه يعنى گفتند راوى هاى خطبه كه برخواست بسوى او مردى از اهل ولايتى در نزد رسيدن آن حضرت باين موضع از خطبه او پس رساند باو مكتوبى پس متوجّه شد كه نگاه كند در ان مكتوب فلمّا فرغ من قراءته قال له ابن عبّاس(رضی الله عنه) يا امير المؤمنين لو اطّردت مقالتك من حيث اقضيت يعنى در وقتى كه فارغ شد از خواندن ان مكتوب گفت مر او را ابن عبّاس كه يا امير المؤمنين كاش برانى گفتار تو را از آن جائى كه رسانيدى فقال هيهات يا بن عبّاس تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت يعنى پس گفت چه بسيار دور است اى پسر عبّاس مثل آن سخنان از گفتن ان كلمات‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  30

شقشقه بود كه در كلوا و ازداد پياپى پس قرار گرفت مثل او از مكرّر در گلوى شتر در وقت مستى قال بن عبّاس فو اللّه ما اسفت على كلام قطّ كاسفى على ذلك الكلام ان لا يكون امير المؤمنين بلغ منه حيث اراد يعنى گفت ابن عبّاس پس قسم بخداى (-  تعالى- ) كه هرگز اندوهگين نشدم مثل اندوهگين شدن من بر انكلام كه نبود امير مؤمنان برسد از انكلام بهر جا كه اراده داشت برسد

الخطبة 5

و من خطبة له (علیه السلام)يعنى از خطبه مختصّ بامير المؤمنين عليه السّلام است بنا اهتديتم فى الظّلماء يعنى بسبب ما اهل بيت رسول ( صلی علیه و آله و السلام)هدايت يافتيد و راه راست دين و شريعت را دريافتيد در حالتى كه در تاريكى ضلالت و جهالت بوديد يعنى در عين ضلالت و گمراهى فسق و شرك و بسبب ارشاد و راهنمائى ما اهل بيت اى مستمعين حاضرين و غائبين راه خدا و شريعت غرّا را يافتيد و از ضلالت و گمراهى عقوبات اخرت خلاص شديد و اين حقّى است بسيار بزرگ بر شما اى بندگان خدا و كفران اين نعمت بزرگ كفران نعمت خدا و كفر است اين كلمات منتهاى مرتبه وعظ و پند است نه وضع منّت و تسنّمتم العلياء يعنى و سوار شديد بكوهان ناقه بلندى يعنى رفعت و بلندى اخرت يافتيد و درجات عاليه بهشت را مستحقّ شديد بتقريب عبادت و اطاعت خداى (-  تعالى- ) كردن بسبب راهنمائى ما پس بايد قدر اين نعمت را دانسته باشيد و بنا افجرتم عن السّرائر يعنى بسبب طلوع آفتاب هدايت ما اهل بيت نبوّت داخل فجر و صبح دين و شريعت بيضاء شديد در حالتى كه تجاوزكننده و درگذرنده بوديد از تاريكى شب اخر ماه ضلالة و كلمه انفجرتم در نسخه ديگر نيز بمعنى افجرتم باشد وقر سمع لم يفقه الواعية يعنى سنگين و كر شده باد گوشى كه نفهمد صوت و صداى هدايت و ارشاد را و خواندن راه خدا را و گوش دهند به نداى راه شيطان و دنيا و وعظ و پند است كه مبادا چشم بر متاع دنيا دوزند و گوش بنويد دولت دهند و جمع شوند بر سر ظالمين و نشناسند صداى هادى را از مضلّ و اين كلمه نفرين است بر انكسى كه اعراض كند از داعى و خواننده راه خدا فاسقين ضالّين از قبيل طلحه و زبير و معويه كه جنود شياطين و راه زنان دين مسلمانان و گمراه كنندگان بندگانند بزخارف دنيوى و البتّه گوشى كه نشنود صداى داعى راه خدا را و پيروى و اطاعت او نكند و حال اين كه اصل خلقت و قوّه سمع و گوش از براى آنست كه بشنود سخن حقّ نافع را و با اين حال اعراض كند از ان و گوش بسخنان و دعوت شيطان دهد و از نفع عظيم اخرت محروم ماند بتقريب تنعّم و تلذّذ پنج روز فانى دنياى غدّار بى‏وفا البتّه نفرين بر چنين گوشى كه كر گردد لازم از اقرب قرباتست و كيف يراعى النّباة من اصمّته الصّيحة يعنى چگونه مراعات كند و گوش دهد صداى هموار را كسى كه گوش او را سنگين و كر كرده است صداى بلند سخت يعنى چنان ملاحظه و مراعات صداى وعظ ضعيف و هموار ما را خواهد كرد گوشى كه صيحه وعظ كتاب خداى (-  تعالى- ) و نصيحت رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)آن گوش را كر و سنگين يافته باشد مثل آن كه گفتند و فى اذاننا وقر و آن گوش پند بزرگ سخت انها را نشنيده باشد و كر باشد از شنيدن چنان صيحه هرگز صداى وعظ و پند من كه در جنب صيحه وعظ انها ضعيفست بان گوش نخواهد رسيد و هرگاه انصداها تأثير در ايشان نكرده باشد

البتّه او از نصايح من نيز تأثيرى نخواهد كرد و اين كلمه نيز كمال نصيحت و وعظ و هدايتست كه مستمعين آگاه بشوند كه وعظ و پند آن حضرت مطابق و موافق وعظ خدا و رسول ( صلی علیه و آله وا لسلام)خداست و چنانچه واجبست شنيدن انها نيز واجبست گوش گرفتن سخنان حكمت‏اميز ايشان و چنانچه نشنيدن قول خدا و رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)و پيروى نكردن ان موجب ضلالت و كفر و عذاب آخرتست البتّه نشنيدن قول آن حضرت كه مطابق قول خدا و رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)است و پيروى نكردن او موجب و باعث ضلالت و كفر و عذاب اخرتست ربط جنان لم يفارقه الخفقان يعنى پس بسته شده و مطمئنّ باد دلى كه مفارقت نكرده است او را خفقان و اضطراب خوف و خشيت خداى (-  تعالى- ) يا ساكن و مطمئنّ باد دل خوفناك يعنى دلى كه خوف و ترس خدا در اوست و مستحقّ دعا است كه خداى (-  تعالى- ) سكون معرفت كامله باو كرامت فرمايد و شراب طهور كافور عين اليقين را باو چشاند يا آن كه خبر است از براى ايشان كه بسته است باطاعة خدا دلى كه مفارق او نيست اضطراب خوف خدا يا خوف در دل ايشان حاصل بشود و دل ببندند باطاعت خدا و ثابت قدم در راه حقّ و در جهاد فى سبيل اللّه باشند ما زلت انتظر بكم عواقب الغدر و اتوسّمكم بحلية المغترّين يعنى هميشه منتظرم در شما عواقب و نتائج و ثمرات غدر و بى‏وفائى را و نشان ميكنم شما را بصفت فريب خورندگان يعنى نتائج و ثمرات بى‏وفائى و فريفته شدن بنويد شيطانى شما را هميشه ملاحظه ميكنم و شما را پند مى‏دهم و آگاه مى‏گردانم كه مبادا غافل بشويد و فريفته گرديد و طريق بيوفائى پيش گيريد اخر الامر بنتايج و ثمرات ان كه عقوبات دنيا و اخرتست گرفتار شويد چنانچه طلحه و زبير كردند و از حاصل عمر بر نخوردند و بثمر شجر نفاق رسيدند و با خفت و خوارى قتل و نهب از دنياى بى‏وفا رفتند و عذاب دائمى اخرت را بتن خريدند و رسيدند بآنچه رسيدند سترنى عنكم جلباب الدّين يعنى پنهان كرد مرا از هدايت شما پيراهن دين و لباس تقواى دين قوله (-  تعالى- ) وَ لِباسُ التَّقْوى‏ ذلِكَ خَيْرٌ يعنى چون متلبّس بلباس تقوى بودم و هرگز لباس فسق نمى‏پوشيدم اين باعث شد كه بيعت با من نكردند و جامه فسق غصب حقّ خلافتم را پوشيدند و حجاب شدند و مخفى ساختند نور هدايت مرا از شما پس بسبب پيراهن تقوى و پرهيزكارى چندى نور هدايت من مخفى و مستور بود از شما و شما بتاريكى گرفتار بوديد و بصّر فيكم صدق النيّة يعنى بينا گردانيده است مرا بر شما صدق نيّت من يعنى چون نيّت خير در شما دارم و بنور صداقت نيّت و صفاء فطنت بينا باشم از جانب خداى (-  تعالى- ) بر حال شما و بر خير و شرّ و نفع و ضرّ شما و آن چه را كه صلاح شما مى‏دانم گوشزد شما ميكنم و شما را بخير و صلاح مى‏خوانم بدون خدعه و مكر و نفاق بلكه از روى صدق نيّت و بمحض قربت و صلاح و خير عاقبت دنيا و اخرت شما شما را دعوت ميكنم و هدايت ميكنم پس شما البتّه با صدق نيّت باشيد تا خداى (-  تعالى- ) نور هدايت‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  31

در دل شما اندازد و بخير و صلاح خود كه فوز و رستگارى دنيا و آخرتست بر خوريد اقمت لكم على سنن الحقّ فى جواد المضلّة يعنى برپا داشتم و وا داشتم مر شما را بر راه حقّ در جادّه و راه واسع زمينى كه در آن زمين راه كم شده بود حيث تلتقون لا دليل و تحتفرون و لا تميهون يعنى در آن مكان كه متلاقى باهم و مجتمع بوديد و دليل و هادى راه حقّ نداشتيد و چاه مى‏كنديد و آب نمى‏جستيد و بهلاكت مشرف بوديد اليوم انطق لكم العجماء ذات البيان يعنى امروز بنطق مقال در آوردم حالات و صفات بيزبان مقالى صاحب بيان حالى را يعنى اخلاق حميده و صفات پسنديده و ملكات قدسيّه خودم را كه از شاهد حال مراتب رفيعه آن بيّن و واضح بود اگر چه بزبان مقال شرح حال رفعت و مرتبت خود نمى‏كردند و من امروز شفقة لكم از براى زيادتى هدايت و اطمينان شما بعنوان وعظ شمّه از كرايم صفات و جلائل اخلاقم را اظهار كردم يا آن كه امروز ناطق شدم از براى شما بكلماتى كه بزبان مقال نداشتند و صاحب بيان بودند در وعظ و پند شما باقصى مراتب فصاحت و بلاغت و با كمال وجازت و قلّت غرب راى امرء تخلّف عنّى يعنى دور باد رأى مرديكه تخلّف كرده است و مخالفت از طاعت من ورزيده است نفرين است بدور بودن رأى و تدبير او از صواب در دنيا تا هميشه خائب و خاسر باشد در رأى و تدبير خود يا آن كه اخبار است مر سامعين را و آگاه كردنست ايشان را كه هر كس كه تخلّف از اطاعت من كرده است راى او از صواب دور است و هميشه رأى و تدبير او در امور مقرون بخطا است و با خيبت و خسران خواهد بود تا سامعين احتراز از تخلّف كرده باشند ما شككت فى الحقّ مذ اريته يعنى تشكيك و تردّد نكردم در امر حقّ از آن زمانيكه نموده شدم حقّ را يعنى هرگز تردّد در حقّ نداشتم كه احتمال وقوع در باطل در من باشد از آن زمانى كه حقّرا بمن نمودند يعنى در اصل جبلّت و طينت زيرا كه با حقّ سرشته است بتقريب اين كه سرشت او از اعلا علّيّين است و هرگز تردّد بسوى باطل نمى‏كند و صاحب عصمت است و كلمه اريته از قبيل عرضت النّاقة على الحوض است لم يوجس موسى خيفة على نفسه اشفق من غلبة الجهّال و دول الضّلّال يعنى در ضمير نگذرانيد موسى خوفى را بر نفس خود ترسناك‏تر از غلبه جهّال و دولت گمراهان چنانچه خداى (-  تعالى- ) حكايت كرده از كليم قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى‏ فَقالَ عَزَّ وَ جَلَّ قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ يعنى همچنانچه خوف موسى بر نفس او نبود بلكه از اين بود كه مبادا از سحر سحره مكلّفين مفتون شوند و از راه حقّ خارج شوند من نيز از دشمنان خوفى بر نفس خود ندارم بلكه از بندگان خدا و مكلّفين مى‏ترسم كه شايد از نويدهاى دروغ و فريبهاى بى‏فروع آنها از جادّه حقّ بيرون بروند و براه ضلالت افتند و مستحقّ عذاب ابدى شوند اليوم توافقنا على سبيل الحقّ و الباطل يعنى امروز ايستاده‏ايم ما و مخالفين بر راه حقّ و باطل ما بر راه حقّ و مخالف بر باطل تا كه وقت فتح و نصرت خداى (-  تعالى- ) در رسد يا اين كه امروز ما واقف و مطّلع شديم بر حقّ و باطل و واضح شد حقّ و باطل و ضمّ نفس شريف با ايشان در اطّلاع از قبيل قول خداى (-  تعالى- ) باشد در حكايت قول انبياء انّا او ايّاكم لعلى هدى او فى ضلال مبين من وثق بماء لم يظمأ يعنى كسى كه اعتماد باب عظيمى داشته باشد هرگز تشنه نمى‏گردد امّا آن كسانى كه تكيه بسراب كرده‏اند هلاك خواهند شد آب كنايه از علم و يقين است و كسى كه در اعلا مراتب يقين است و وثوق و اعتماد تمام بان آب حيات علم و يقين دارد البتّه هرگز تشنه نمى‏شود مثل امير المؤمنين (علیه السلام)ساقى حوض و هر كه دسترس باب ندارد و جاهلست البتّه در هلاكتست وَ مِنَ الماءِ كُلّ شَىْ‏ءٍ حىّ و اين كلام كمال تاكيد و تحريص است سامعين را در استقامة در دين و جهاد در تحصيل يقين

الخطبة 6

و من كلام له عليه الصّلاة و السّلام لمّا قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و خاطبه العبّاس و ابو سفيان بن حرب فى ان يبايعا له بالخلافة يعنى از كلام مختصّ بامير المؤمنين عليه الصّلوة و السّلام است در زمانى كه از دنيا رحلت نمودند رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام) و مخاطب ساخت او را عبّاس و ابو سفيان پسر حرب در اين كه بيعت كنند از براى او بخلافة ايّها النّاس شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة يعنى اى مردمان بشكافيد موجهاى فسادها بكشتيهاى رستگارى و مراد بكشتى‏هاى نجات و رستگارى نفس شريف ايشان و اولاد ايشانست چنانچه حضرت رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)گفتند مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركب فيها نجى و من تخلّف عنها فقد غرق يعنى صفت اهل بيت من مثل صفت كشتى نوح است در طوفان غضب الهى كسى كه سوار انكشتى شد رستگار شد و كسى كه تخلّف كرد غرق شد پس در اين امّت مرحومه نظر بگفته رسول خدا ( صلی علیه و آله و السلام)هر كس در كشتى اطاعت و فرمان بردارى اهل بيت او سوار و استوار شد البتّه رستگار است از نكبات دنيا و عقوبات آخرت و هر كس كه تخلّف كرد البتّه غرق عصيان و هلاكت دنيا و آخرت گرديد لهذا حضرت بعنوان وعظ مى‏گويند بانها كه از روى نفاق و عناد قصد فتنه و فساد كرده‏اند سوار بكشتى تولّا و اطاعت ما بشويد و بشكنيد موجهاى فتنه و فساد را كه صلاح دنيا و دين شما در اينست گويا كنايه بابو سفيان باشد كه در ان مخاطبه خود قصد نفاق و فتنه داشته است و حضرت امير المؤمنين (علیه السلام)بعلم ولايت دانسته قصد او را و او را پند مى‏دهد و عرّجوا عن طريق المنافرة يعنى عدول كنيد از راه منافرة و نفاق بسوى منزل ملائمت و وفاق تا موجب رفع فتنه و فساد در دين شود و كار عباد اللّه باصلاح انجامد و ضعوا تيجان المفاخرة يعنى بزمين گذاريد تاجهاى مفاخرت و بزرگى را از سر خودتان و ترك ادّعاى رياست دنيوى بكنيد تا فتنه و فساد از ميان برخيزد و دين مردم سالم ماند و اين همه ضلال و اضلال نيست الّا مفاخرت و بزرگى و طلب جاه و جلال و دولت و مال افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح يعنى رستگار است كسى كه قيام كرد بامرى با پر قوّت و قدرت يعنى رستگارى و غلبه در نهضت و قيام بحرب با قوّت اعوان و انصار است و اعانت و نصرت از منافق حاصل نيست و يا كسى كه گردن نهاد بقضاء الهى در

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  32

مظلوم بودن و محروم ماندن از حقّ خود پس حاصل كرده است راحة از زحمة دشمنان را ماء اجن و لقمة يغصّ بها اكلها يعنى آن قيام بحرب بى پر بال اعوان و انصار اب متعفّن و لقمه‏ايست كه گلوگير مى‏شود بان لقمه خورنده آن لقمه و كنايه از آنستكه در اين وقت كه اعوان و انصارى نيست مطالبه حقّ و اقامه لواء حرب كردن مثل آب متعفّن و لقمه گلوگير است كه اطفاء نايره عطش طلب و جوع غلبه نمى‏كند بلكه امر سخت‏تر مى‏گردد و مجتنى الثّمرة لغير وقت ايناعها كالزّارع بغير ارضه يعنى چيننده ميوه در غير زمين زراعت كه زمين شوره باشد چنانچه زراعت در زمين شوره بيحاصل است چيدن ميوه در غير وقت رسيدن او بى‏ثمر است و هيچيك منفعت ندارد وقت رسيدن آن مثل زراعت كننده است در غير پس در اين وقت كه اعوان و انصارى نيست طلب حقّ و محاربه كردن بى‏حاصل و ثمر است و نفعى ندارد و ان اقل يقولوا حرص على الملك و ان اسكت يقولوا جزع من الموت يعنى پس اگر سخن مطالبه حقّ بگويم مى‏گويند حاسدين كه حريص است بر پادشاهى و سلطنت و اگر ساكت باشم از حقّ خود مى‏گويند منافقين كه خوف كرد از مرگ هيهات بعد اللّتيا و الّتى و اللّه لابن ابي طالب انس بالموت من الطّفل بثدى امّه يعنى چه بسيار دور است آن گمانها بعد از آن تهمت كوچك اوّل و اين تهمت بزرگ آخر قسم بخداى (-  تعالى- ) كه هر اينه پسر ابى طالب مأنوس‏تر است بمرگ از انس طفل به پستان مادرش زيرا كه كسى كه فائز گشته است بموت ارادى و با آن مرگ انس و الفت گرفته است چگونه وحشت خواهد داشت از موت طبيعى اخترامى چه بعد از آن مرگ اين موت حياتست چنانچه گفته‏اند مت بالارادة تحى بالطّبيعة يعنى بمير باراده زنده شو بطبيعت زندگى طبيعت مرگ حقيقت است و مرگ او حيات اين بل اندمجت على مكنون علم لو مجت به لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطّوىّ البعيدة يعنى بلكه مشتملم بر علم مستورى كه اگر ظاهر كنم آن علم را هر اينه مضطرب خواهند شد مثل اضطراب ريسمان دلو در چاه عميق دور قعر و آن علم مكنون حكمت و سرّ قدر است كه مكنون ضمير صاف و خاطر با اوصاف ايشانست چه ايشان باب مدينه علم باشند و باطن قضا و سرّ قدر و معلوم ايشانست حكم و مصالح هر چيز چه طينت روح شريف ايشان از اعلا علّيّين است كه عالم علم قضائى باشد و سرشت بدن لطيف ايشان از عالم علم قدريست كه موطن ارواح مؤمنين باشد پس اوّل و نهايت و صلاح و غايت هيچ مخلوقى بر ايشان مخفى نيست و احدى قابليّت تحمّل رشحه از آنرا ندارد چنانچه شمّه از آن بمشام مردم برسد در چاه طبيعت مضطرب‏تر خواهند بود از دلو آويخته در چاه بعيد القعر لهذا صلاح در افشاء آن نباشد پس البتّه آنچه واقعشود عين حكمت و صلاح خواهد بود پس رضا بقضاء و صبر در بلايا اولى خواهد بود كه الصّبر مفتاح الفرج

الخطبة 7

و من كلام له عليه السّلام لمّا اشير اليه بان لا يتبع طلحة و الزّبير و لا يرصد لهما القتال يعنى از كلام مختصّ مر حضرت امير المؤمنين (علیه السلام)است در وقتى كه اشاره شده بود بسوى او باين كه تابع نشود طلحه و زبير را در حرب و مهيّا نكند از براى آن دو نفر قتال و جنگ را در وقتى كه نقض بيعت با امير المؤمنين (علیه السلام)كرده بودند و اللّه لا اكون كالضّبع تنام على طول اللّدم حتّى يصل اليها طالبها و يختلها راصدها يعنى بخداى (-  تعالى- ) سوگند كه نيستم مثل كفتار كه مى‏خوابد بر درازى مدّت دست و يا چوب بزمين زدن آهسته آهسته صيّاد تا اين كه مى‏رسد باو طالب و صيّاد او و مزيّت مى‏دهد او را منتظر او در صيد و صيد ميكند او را مشهور است كه كفتار غافل مى‏شود در سوراخ خود بحيله آهسته و دست يا چوب بر زمين زدن صيّاد با او چنان بداند كه طعمه‏ايست از براى او و از سوراخ بيرون بيايد وقتى كه صيّاد با الت صيد محكم بر در سوراخ آماده صيد او است پس صيد مى‏كند او را و حضرت در جواب ممانعين از جهاد با طلحه و زبير مى‏گويد كه تاخير در جهاد در اين وقت صلاح نيست اگر تاخير بشود مثل حيله صيّاد و كفتار مى‏شود و اندو نفر مستضعفين را فريب خواهند داد و آشوب و فتنه عظيم برپا خواهند كرد و شرّ بزرگى در دين پيدا خواهد شد و جمع كثيرى بضلالة و كفر گرفتار خواهند شد و تقدير الهى و مصلحت وقت تقاضاى تاخير در جهاد نمى‏كند و غفلت از شرّ آنها مثل غفلت كفتار است از حيله صيّاد چه آنها عباد اللّه را بحيله و تزوير صيد ضلالة خواهند كرد و لكنّى اضرب بالمقبل الى الحقّ المدبر عن الحقّ يعنى و ليكن مى‏زنم به همراهى كسى كه روى آورده است بسوى حقّ كسيرا كه روى گردانيده است از حقّ و روى آورده است بباطل و بالسّامع المطيع العاصى المريب يعنى و بهمراهى كسى كه گوش گيرنده كلام حقّ و پيرو خدا و رسول ( صلی علیه و آله و السلام)است كسيرا كه سركش و شكّ آورنده كلام خدا و رسولست ابدا حتّى يأتي علىّ يومى يعنى هميشه در اين زد و خوردم تا اين كه برسد روز من بر من يعنى روز رحلت از دنيا فو اللّه ما زلت مدفوعا عن حقّى مستأثرا علىّ منذ قبض اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله حتّى يوم النّاس هذا يعنى پس سوگند بخداى (-  تعالى- ) كه دائم ممنوع بودم از حقّم و تفضيل داده غير را بر من بودم از آن زمانى كه خداى (-  تعالى- ) قبض روح پيغمبرش را كرد تا اين روز مردمان يعنى از آن روز على الدّوام منع و غصب حقّ من شده غير را بر من زيادتى داده شده در اختيار حقّ من و من بر وفق مصلحت و نبودن اعوان و انصار حقّ گاهى مطالبه حق نكردم و امروز كه مصلحت اقتضاء كرده است و جمعى روى بحقّ آورده‏اند لازمست كه بتأخير نيندازم تا باعث فساد و افساد كلّى نشود

الخطبة 8

و من خطبة له عليه السّلام يعنى بعضى از جمله خطبه امير المؤمنين (علیه السلام)است اتّخذوا الشّيطان لامرهم ملاكا يعنى اخذ كردند و گرفتند شيطان را از براى امر و كار خودشان ملاك و مناط يعنى امرشان را منوط و مربوط و قائم بشيطان كردند و شيطان را قيّم امرشان ساختند مراد مدّة معاندين است و اتّخذهم له اشراكا يعنى و گرفت شيطان ايشان را شركاء در ضلالة فباض و فرخ فى صدورهم يعنى پس تخم ضلالت در آشيانه سنيهاى ايشان گذاشت و تربيت كرد تا جوجه هوا و هوس خودبينى و خودپرستى براورد و دبّ و درج فى حجورهم يعنى جنبيد و راه رفت در كنارهاى ايشان و مخلوط و متّحد شد با ايشان‏

قبل فهرست بعد