قبل فهرست بعد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  9

عالم باشياء بوده در مرتبه مقدّم بر ابتداء و انشاء اشياء محيطا بحدودها و انتهائها يعنى در حالتى كه در همان علم محيط بود بحدود و كنه اشياء و بغايات و فوائد آنها يعنى علم تامّ الاحاطه و علم تفصيلى داشت باشياء عارفا بقرائنها و احنائها يعنى در حالتى كه شناسائى داشت بقرائن احوال آنها و اطراف امور آنها يعنى شناخت داشت بمواقع آنها نظر بمقتضيات احوال و اطراف و جوانب و ملابسات آنها يا عارف بود بقرونه هر يك آنها يعنى ذوات آنها و احناء و عوارض انها و مقصود بالذّات از اين فقرات از انشأ انشأتا عارفا بقرائنها بالتّمام بيان كيفيّت فعل فطر است و خلاصه اينست كه فطر انشائى است متلبّس بعدم فكر و رويّه و عدم تجربه و عدم حركت و عدم همامه با مجول داشتن باوقات خاصّه مناسبه و تحويلات تنقّلات لائقه بسبب رسيدن باوقات صالحه آنها و با اثبات و احكام اصول و الزام فروع و يا احاطه بكنه و وجه انها و عرفان بمواقع آنها ثمّ انشأ سبحانه و تعالى فتق الاجواء و شقّ الارجاء و سكائك الهواء چون فاعل و فعل كه لفظ فطر مشعر بر آنست بيان شد شروع شد در بيان مفعول فطر كه مخلوقات باشند ببيان ابسط از بيان سابق اجواء جمع جوّ بمعنى فضاء است و ارجاء جمع رجاء ممدود بمعنى طرفست و سكائك جمع سكاكه بمعنى هواء بالا و ملاقى اسمان و قبل از شروع در ترجمه ناچار است از ذكر تفصيل كليّات مخلوقات مشروحا اوّلا و بعد از ان تطبيق هر يك از كلمات خطبه بر معانى مقصوده از آنها در ترجمه ثانيا پس گوئيم بحول اللّه (-  تعالى- ) و قوّته كه اوّل فائض از حق (-  تعالى- ) عالم ابداع و مشيّت و اراده است و نيز سبق ذكر يافت كه از آن تعبير شده بعماء و نفس رحمانى و مقام او ادنى و اين محيط است بكلّ و محلّ و فضاء و مكان جميع عالم امكان و اينست موصوف باوصاف خالق و اينست با همه خلايق و نسبة او با ساير مخلوقات نسبت نفس انسانيست با حروف بيست و هشت‏گانه و باعتبار اين كه محيط و محلّ كلّ است فضاء عالم امكانست و باعتبار اين كه حروف و كلمات الهيّه از او حاصل ميشوند نفس بتحريك و هواءست و اين اوّل فائض با اختلاف مراتب او بسيط است نيست در او تعدّد و كثرتى بحسب اصل ذات اصلا و لكن متكثّر مى‏شود بتكثّر اثار بحسب تعدّد قابليّات و استحقاقات مفعولات و بعد از آن اوّل صادر از او و اوّل

طرف و نهايت او عقل اوّلست كه عالم علم و مجموع معانى و مقام قاب قوسين و قلم اوّلست و صدور عقل از نار مشيّت مثل صدور شعله چراغ است از آتش و امتياز عقل از مشيّت مثل امتياز همزه است از الف و كثرتى در عقل نيست باعتبار تشخّص صورى و امّا باعتبار تشخّص معنوى مجموع معانى كثيره مجرّده از مادّه و صورت و مدّتست و بعد از آن اوّل صادر از عقل نفس كليّه كه مجموع صور مجرّده از مادّه و مدّتست دون صورت و اين است لوح محفوظ و كتاب مسطور چنانچه عقل اوّل قلم است و طور و ميان عقل و نفس برزخى است لا يبغيان كه آن عالم روح و عالم مثل و ارباب اصنام است كه مجموع رقائق و مثل مجرّده است و نسبت او با نفس مثل نسبت عالم مثال است با عالم اجسام و اوّل صادر از نفس كليّه طبيعت كليّه است كه مطلق صورت باشد و اوّل صادر از طبيعت كليّه هيولاى كليّه است كه آخر مجرّدات و اخر حاشيه وجود است و بواسطه طبيعت كليّه و هيولاى كليّه صادر مى‏شود جسم كلّ و حقيقت جسميّه مطلقه و اين حقيقت جسميّه مطلقه منحلّ است بسوى دو حقيقت اصليّه يكى هيولى دوّم صورت جسميّه كه حال در هيولى و مقوّم و عماد و حامل وجود محلّ است كه هيولى باشد و لازم اين حقيقت جوهريّه است يك حقيقت عرضيّه كه نفس امتداد و تكمّم است و آن دو حقيقت جوهريّه هرگز منفكّ از جسميّت نمى‏شوند در هيچ حال و از هم هرگز جدا نمى‏گردند و انعدام هر يك مستلزم انعدام آن ديگر است و منضمّ بان دو حقيقت جوهريّه مى‏شود صورتى از صور مختلفه الحقائق جوهريّه ديگر كه منوع آن حقيقة ملتئمه است نوعا نوعا و بسبب اين صور حاصل مى‏شود انواع مختلفه اجسام و مى‏تواند شد زوال و انفكاك يكيك از اين صور منوعه بسبب تعاقب بدل اگر چه زوال و انفكاك جميع آن صور منوعه بابقاء جسميّت ممكن نباشد و قبل از انضياف آن صورة آن حقيقة ملتئمه جوهريّه را نحو وجوديست معيّن و مشخّص بتشخّص صورت شخصيّه مرسله مبهمه بنحوى كه منافى نيست ان تشخّص وجود انواع بعد از آنرا و اين حقايق را در مطلق جسم وجوديست در متن واقع اگر چه در فرد جسم همه موجود بوجود فرد هم باشند و گويا عالم اجسام با آنچه در او است از قوى و طبايع در متن واقع يك دائره است كه محيط است بان دائره مادّه اولى كه واقع است در وسط نفس كليّه و بعد از آن جسميّت مرسله مبهمه محيط بكلّ است كه حامل و عماد هيولاى محلّ خود باشد و بعد از آن جسم كلّ باشد كه حاوى مر جميع ما تحت خود از اجسام است و بعد از آن ساير اجسام بسيطه سماويّه و ارضيّه‏اند بر ترتيب و نظام لائق كه اوّل آنها فلك اطلس باشد كه عرش است بيك اعتبار و آخر ان كره ارض باشد مع ما بينهما و بعد از آن معدن و نبات و حيوان و انسان باشد از مركّبات و چون مقام مقتضى بيانست تكرار بعضى از بيانات را مبالاتى نيست و كلمه ثمّ در مثل اين مقامات منسلخ از تراخى است بلكه از براى تعقيب بيانى است ببيانى ديگر پس بعد از آنچه مذكور شد مى‏تواند بود كه معنى كلام امام (علیه السلام)چنين باشد كه انشاء و اختراع كرد گشودن فضاها را و شكافتن اطراف هوا و اجزاء بالا ملاقى باسمان هوا را و مراد از گشودن فضا نفس فضاء گشوده است از قبيل رجل عدل كه در حقيقت يك فضا و باعتبار فضاها است و بذاته منبسط و گشوده است پس گويا نفس گشودن است و همچنين مراد از شكافتن اطراف و اجزاء بالا نفس طرف و جزو بالا شكافته است كه باعتبار اطراف و اجزاء است و مقصود از جوّ و فضاء گشوده عالم مشيّت و وجود مطلق منبسط و نفس رحمانى كه فضاء جميع عالم ايجاد است بوده باشد كه باعتبارى وجود مطلق منبسط و باعتبارى نفس بحركت و هواء و فضاء و مكان جميع امكنه و ممكناتست و مراد از طرف هوا عقل اوّل كه اوّل وجود مقيّد و طرف اوّل هواست بوده باشد و مراد بجزو بالا ملاقى باسمان نفس كليّه كه جزو بالاء ملاقى باسمان عقلست بوده باشد و تعبير از عقل بطرف هوا و از نفس بجزو بالا بنا بر شدّت بساطة و نوريّت‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  10

اوست كه گويا طرف و خارج از مدّ نفس باشد و در مدّ نفس جزو اوّل نفس باشد و اين جزو محلّ و مجراى ابى است كه جارى شده از وسط و در وسط فاجار فيها ماء متلاطما تيّاره متراكما زخّاره اجار بمعنى اجريست چنانچه در بعضى نسخ اجرى است و با حا هم نزديك باينها است يعنى پس جارى و روان ساخت در ان سكائك ابرا يعنى انشا كرد اب جارى عظيمى را كه اين صفت داشت متلاطم و بر هم كوبنده بود تيّار آن آب يعنى موجهاى بر هم خورده آن و نيز اين صفت داشت كه متراكم و بر روى هم چيده بود موجهاى بر هم نشسته او و مراد از اين آب عظيم هيولاى اولى است كه بسيار بزرگ و مادّه و اصل جميع مادّيات و اجسام است و هر يك از اجسام بسيطه و مركّبه كثيره متعدّده بانحاء مختلفه از تراكيب و آثار و همچنين آثار و عوارض آنها تمامى موجهاى متلاطم متراكم تيّار زخّار آن درياى عظيمند كه مثل آب سهل التّشكل است باشكال مختلفه اجسام بسيطه و مركّبه حمله على متن الرّيح للعاصفة و الزّعزع القاصفة يعنى در حالتى كه بار كرد آن آب عظيم را بر پشت باد سخت جهنده و وزنده بسيار شكننده و چون هيولى نيست الّا فعليّت قوّه جميع اجسام و بالفعل نتواند بود الّا بصورت جسميّه بالفعل آن وجود بدون صورت قائم و برپا نمى‏تواند باشد لهذا مفيض خير وجود و واهب وجود افاضه كرد صورت جوهريّه جسميّه را بر او كه حال در او و مقوّم و عماد وجود محلّ خود باشد و اين محلّ تابع اوست در تحيّز و پركردن مكان و اشاره حسيّه و وحدت و كثرت و غير ان و بنفسه نيست با او حكمى الّا قوّه و قابليّت و ريح عاصفه در اين مقام عبارت از صورت جسميّه است كه حامل وجود و فعليّت اب و هيولى است و چون هيولى قائم باوست گويا بر پشت او بار شده است و تعبير از صورت بريح بتقريب حرارت عشق او و رطوبة سيلان و سبك و سخت و تند وزيدن اوست در انواع و اصناف و اشخاص اجسام و بسبب شوق و تلاشى و جدّ اوست رسيدن بوصال طائر قدسى نفس انسانى و قفس شدن از براى او فامرها بردّه و سلّطها بشدّه يعنى پس امر كرد باد را بامر تكوينى و در سرشت آن باد خلق كرد كه آن آبرا ردّ كند بفعليّت وجود از قوّه بودن يعنى او را از قوّه ذاتى بفعليّت تبعى برگرداند و ردّ اشاره است بفعليّت تبعى كه سابق در صلب اباء داشته اگر چه آن فعليّت تبعى اجمالى و اين فعليّت تفصيلى باشد و مسلّط گردانيد آن باد را بر بستن و نگاهداشتن آن آب از سقوط بچاه فنا چه از شدّت قوّه بر كنار چاه عدم نشسته است چنانچه او را محكم بباد نه بندند و باد بر جميع او پيچيده نشود باقى نخواهد بود و قرنها الى حدّه يعنى مقارن گردانيد آن باد را با حدّ و نهايت آب باين معنى كه فرو گرفت جميع آنرا تا آخر از باطن و ظاهر و چيزى از او فرو نگذاشت و پيچيده بر جميع اجزاء و اطراف و نهايات او و تمام باد با تمام آب بهم پيچيدند و مخلوط شدند بلكه متّحد شدند بطورى كه چيزى از هيچيك زياد نماند و از تمام اين اب و باد يك حقيقت بهمرسيد نه اين كه اين باد ابرا حصّه حصّه سازد چنانچه شان باد جهنده ديگر است يا آن كه مقارن و ملازم او ساخت تا آخر كار باين معنى كه هرگز از هم جدا نشوند تا وقت و اجل معلوم و الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق يعنى در حالتى كه همان هوا كه صاحب طرف بود بتقريب الف و لام در تحت اين باد كشاده است و اين آب در بالاى آن جهنده و بلند شونده است زيرا كه آن هواء نفس رحمانى مادّه و محلّ و باطن جميع كلمات اللّه است و اين ريح نيز از جمله كلمات اللّه است پس البتّه آن هوا نيز محلّ اين ريح و در تحت او و باطن او خواهد بود و چون آب بر پشت باد است پس بالاى آن باشد از اين حيثيّت ثمّ انشا سبحانه ريحا اعتقم مهبّها يعنى پس انشا كرد خداى منزّه از نقايص باد عظيم ديگر را در حالتى كه بى‏گياه و شجر و نباتست وزيدن اين باد يعنى اين باد نفس نوع اخير و منوع آن باد و آب و گياه و شجر نبات آنها است و بعد از آن نبات نوع ديگر از آنها بهم نرسد و باين جهة اين باد منوعه را ريح عقيم گويند و معتقم است يعنى قبول عقم و نزائيدن كرده است و در نسخه ديگر اعقم مهبّها است يعنى بادى كه اين صفت دارد كه خدا عقيم گردانيده است وزيدن او را و مال هر دو يكى باشد و ادام مربّها يعنى دائم و باقى داشت اقامه او را يا ملازمت او را لكن لزوم نوع اين باد را نه شخص باد را در همه جا و اعصف مجراها يعنى تند گردانيد جارى شدن و وزيدن او را و ابعد منشاها يعنى دور گردانيد منشأ ايجاد و مبدء جريان اين باد را چه منشأ اين باد هم از نفس كليّه است نه از آب و باد اوّل فامرها بتصفيق الماء الزّخّار و اثارة موج البحار يعنى پس امر كرد بامر تكوينى اين باد را ببرهم زدن آن آب موج زننده و براندن موجهاى كه درياهااند و هر يك از آن موج دريائى است از براى جبل نوعى فمحضته محض السّقاء سقاء بكسر خيك و مشك است يعنى پس اين باد بامر الهى جنبانيد آن آب قائم بر پشت باد اوّل و با او متّحد شده را مثل جنبانيدن مشك دوغ كه تا كف و مسكه از او بهم برسد و عصف به عصفها بالفضاء يعنى و راند و جنباند ان ابرا مثل جنبانيدن همان باد فضاء و هواء محض را يعنى آن اب را كه بر پشت باد اوّل نشسته بود و قائم و متّحد با او بوده و باو بسته شده و بر هم پيچيده و سنگين شده بود بطورى جنبانيد كه هواء خالص را جنباند و ايماء است باين كه ان آب را تنها نجنبانيد بلكه اب و باد هر دو را با هم جنبانيد تردّ اوّله الى اخره و ساجيه على ماثره يعنى و اين صفت داشت آن باد كه ردّ ميكرد و منتقل مى‏ساخت اوّل او را كه ريح اوّل باشد بر نهج اخر او كه همين باد باشد يعنى آن باد اوّل را در وزيدن و جنبش تابع و بر نهج صفات و اثار خود كرد چه آن باد نيز نوعى بود تامّ لكن بعد از حصول صورت نوعيّه متّحد با او و منوع بنوع ديگر مى‏شود بسبب او و رد كرد و منتقل ساخت ساكن و واقف او را كه همان باد اوّل باشد بر نهج متحرّك او كه باز همين باد باشد چه آن باد اوّل چون از جنبش و حركت خود مر آبرا تنوّعى حاصل كرد پس گويا ايستاد و بسبب اين از او حركت و جنبش جديد بايد بشود مثل جنبش باد دوّم تا نوعى ديگر حاصل ايد حتّى عبّ عبابه و رمى بالزّبد ركامه يعنى تا اين كه بلند شد معظم او و انداخت كف بر هم جمع آمده او يعنى حصّه از نوع آن آب با باد اوّل ممزوج و متّحد شده مفروز و معيّن شد از براى حصول نوع اخير فرفعه فى هواء منفتّق و جوّ منفهق يعنى پس بلند كرد آن كف را در هواء گشاده نفس رحمانى

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  11

و در فضاء و مكان واسع ابداع و مشيّت و اشاره است باستعداد قريب از براى فيض وجود تازه و افاضه وجود جديد چه بلندى در هوا و جوّ عبارت از وجود مقيّد و جبل مرتفع انّيت است مثل بلنديهاى حروف نسبت بهواء نفس انسانى فسوّى منه سبع سموات يعنى پس ايجاد كرد بر نهج راست بدون كجى و اعوجاج از بعض آن كف بلند شده هر يك هر يك از آسمانهاى هفت‏گانه را هر آسمانى را از بعضى از او و اوّل آسمانى كه بعد از عرش و كرسى كه فلك نهم و هشتم است ايجاد شد فلك شمس است كه در وسط و بجاى قلب است و روح حيات از قلب بساير قواى مدركه و غير مدركه مى‏رسد پس فلك شمس مدد جست از ذات طبيعت كليّه و ايجاد شد فلك مرّيخ و از صفت او و ايجاد شد فلك زهره و باز مدد جست از ذات نفس كليّه و ايجاد شد فلك مشترى و از صفت او و ايجاد شد فلك عطارد و باز مدد جست از ذات عقل كلّ و ايجاد شد فلك زحل و از صفت او و ايجاد شد فلك قمر و اين بود بيان تسويه افلاك جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا يعنى خلق كرد آسمان زيرين آن هفت آسمانرا متموّج و متحرّك در حالتى كه ممنوع است از خروج از مكان خود اختصاص زيرين بحركت با اشتراك ساير با او گويا بتقريب سرعة حركت خاصّه او باشد بالنّسبة بشش آسمان ديگر و علياهنّ سقفا محفوظا و سمكا مرفوعا يعنى خلق كرد زبرين آنها را بام محفوظ از سقوط و بلند بسيار و بلند و غرض بيان هيئت خلقت هفت آسمانست كه گويا خانه‏ايست زمين آن در نفس خود متحرّك و متزلزل و سقف و بام آن بسيار بنلد و آسمانهاى ميان آن خزائن و حجرات از براى سكّان و متوطّنين در ان بغير عمد يدعمها حكايت حال ماضيه است و همچنين ينظمها يعنى بدون ستونها اقامه كرد آن آسمانها را بعد از ميل بسقوط در حدّ ذات خودشان و مراد از ستون حسّى است كه نفى شده امّا حقيقى پس بستون مشيّت خدا برپا مى‏باشند جميع آسمانهاى مائله بسقوط و لا دسار ينظمها يعنى بدون ميخى بر هم بست و منتظم ساخت آنها را بلكه باراده نافذه منتظم گردانيد آنها را ثمّ زيّنها بزينة الكواكب و ضياء الثّواقب يعنى زينت داد آن آسمانها را بزينت كه كواكب باشند و بروشنى دهندها كه از شدّت روشنى داشتن گويا نفس روشنى و سوراخ‏كنندگان چشم نگاه كنندگانند و اجرى فيها سراجا مستطيرا يعنى روان ساخت در آن آسمانها چراغى كه منتشر است روشنائى آن چراغ يعنى آفتاب و قمرا منيرا و جارى ساخت در آن ماه نور دهنده را فى فلك دائر يعنى در حالتى كه هر يك از آن چراغ و ماه در يك آسمانى ثابت و مستقرّ باشند كه آن آسمان دور كننده بگرد زمين است و سقف سائر يعنى هر يك ثابتند در زير سقف سيركننده كه فلك نهم باشد يا در زير سقف آسمانيكه بالاى آنها است و رقيم مائر يعنى ثابتند در سطح آسمان رونده و آينده ثمّ فتق ما بين السّموات

العلى يعنى پس واكرد و ابداع كرد آن مخلوقاتى را كه در بين و ميان و جوف آسمانهاى بلندند يعنى در جوف و در مكان خالى آنها كه باطن آنها باشند متوطّنند كه ملائكه علل وجوديّه و مقوّمات تحقّق آنها باشند فملاهنّ اطوارا من ملائكته يعنى پس پر ساخت آن آسمانها را بانواع ملائكه خود و انتساب بذات مقدّس بتقريب تشريف ملائكه است مثل بيتى و روحى يعنى پر ساخت جاهاى خالى آنها را چه ملا در خالى مى‏شود و آن جاى خالى بواطن آنها است زيرا كه علل وجوديّه بواطن معلول و معلول ظواهر عللند و هر معلولى ممكن و هر ممكن در ذات خود مجوّف و ميان تهى است و پر است بعلّت خود و هر يك از مكوّنات را چه سمويّات و چه ارضيّات عقلى و روحى و نفسى و جسمى هست و جسم آنها ظاهر و عقل و روح و نفس آنها باطن است و هر يك از بواطن اگر چه واحدند بطورى امّا متعدّدند بطورى ديگر و از براى هر يك آنها جنوديست غير محصور بعدد خلايق و اسماء آنها ملائكه است چنانچه مرويست كه خداى عزّ و جلّ را ملكى است كه از براى او سرها است بعدد سرهاى خلايق از خلق شده و خلق نشده تا روز قيامت و بر هر سرى وجهى و روئى است از براى هر شخصى از بنى آدم يكسرى از سرهاى آن ملك مقرّر است و اسم آن شخص از بنى آدم بر روى آن سر نوشته شده است و بر هر يك از ان روها پرده انداخته شده است كه برچيده نمى‏شود آن پردها تا آن وقتيكه متولّد شود در دنيا و برسد بحدّ بلوغ و بعد از آنكه بالغ شد پرده برداشته مى‏شود پس مى‏افتد در دل آن ادم نورى كه مى‏فهمد بان نور واجبات و مستحبّات و خوب و بد و مثال آن نور مثل چراغ است در خانه و باين مضمون روايات متعدّده وارد شده است و اصل ملائكه بر چهار صنف مى‏باشند كه در هر مقامى بمناسب آن مقام اسامى مختلفه از براى آنها است چنانچه گاهى سجّد و گاهى ركّع و گاهى صاقون و گاهى مسبّحون گفته شده و گاهى بعضى از آنها را امناء وحى و گاهى السنه رسل گفته شده و بعضى ديگر آنها را حفظه عباد خوانده شده و بعضى ديگر را سد نه ابواب جنان و بعضى از آنها حمله عرش نام برده شده و هكذا امّا آن چهار صنف از ملائكه صنفى از عالم نفوس و صنفى از عالم ارواح و صنفى از عالم عقول و صنفى از عالم ابداع و مشيّت باشند و باين چهار صنف كليّه ملائكه اشاره فرموده‏اند كه منهم سجود لا يركعون يعنى بعضى از آن ملائكه ساجدين باشند و راكع نشوند و آن ملائكه عالم نفوس‏اند كه جبهه همّت آنها هميشه بر زمين طبيعت گذاشته است و دقيقه از شغل طبيعة جسميّه بازنايستند و صورت آنها در ميان حروف صورت ب مبسوطست و چون از بواطن نفس اقرب از همه بود باين تقريب بعد از ذكر اجسام در ذكر ملائكه اين قسم را مقدّم داشت و همچنين در تتمّه بترتيب الاقرب فالاقرب

و ركوع لا ينتصبون يعنى بعضى از آن ملائكه راكع باشند و راست نشوند و سر برندارند و اين قسم از ملائكه از عالم ارواح باشند كه مثل نوريّه و ارباب اصنام و بواطن نفوسند و آنها از عالم عقل ميل كرده‏اند امّا بعالم نفس نپيوسته‏اند يك چشم انها بعالى است و چشم ديگرى بسافل و عالم انها برزخى است ميان عقل و نفس و صورت آنها در ميان حروف صورت دوالست و صافّون لا يتزايلون قوله (-  تعالى- ) وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ يعنى بعضى از آنها

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  12

صافّون باشند كه در برابر عظمت و جلال كبريا باستقامت صف كشيده‏اند و بهيچ سمت طرف نظر را حركت نمى‏دهند و از مقام خود هرگز دقيقه زايل نمى‏شوند و مفارقت نمى‏كنند و پيوسته در تماشاء جمال حقّ مستغرقند و التفاتى بچيزى ندارند و اين قسم از ملائكه از عالم عقولند و بواطن ارواح كه دائم بر استقامت وجود قائم باشند و انحناء و اعوجاجى بهيچ وجه از براى آنها نيست و مطلقا التفاتى بسافل ندارند اگر چه اثار اضاءه از ايشان ناشى شود و اقدم بر ديگران باشند در وساطة فيض و صورت آنها در ميان حروف الف قائم است و مسبّحون لا يسامون قوله (-  تعالى- ) وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ يعنى بعضى از آنها تسبيح كنندگانند كه دل تنگ نمى‏شوند بتقريب اين كه لم يخرج منه الّا اليه باشند چنانچه در ادعيّه مأثوره است و اينقسم از ملائكه از عالم ابداع و مشيّت و عالم قدس و ملائكه مهيمنين و مقدّسين باشند كه بالمرّه از جميع غافلند حتّى از ذوات نوريّه و عشق خودشان و خودى در ميان نمى‏بينند و اينها الف اعلى باشند و نسبة ايشان با سابق مثل نسبت الف ساكن است با متحرّك و در حديث نبويست كه زمين سفيد نورانى است از خدا كه مملوّ است بخلقى كه نمى‏دانند كه خداى (-  تعالى- ) خلق كرده است آدم و ابليس را و مسبّح بجهة آن گويند كه چون از شدّة نوريّت بمرتبه باشند كه گويا صرفند و بوى از مهيّت هم ندارند پس دلالت آنها بر تقدّس و تنزّه جناب مقدّس بشير است لا يغشيهم نوم العيون يعنى هرگز فرو نميگرد اصناف ملائكه را خواب چشمها زيرا كه خواب چشم عبارتست از تعطيل حواس و الات ادراكات ظاهره و ملائكه لا يعصون ما امر اللّه اندو بحسب جبلّت از ادراكات و لوازم آن غافل نمى‏توانند بود و چشم و گوش و هوش باطن ايشان بتقريب تجرّد باز است و خواب عيون باين جهة فرمودند كه خواب مستى و مدهوشى عقلى از براى آنها هست چنانچه از ملاحظه جمال حقّ مست و مدهوشند اگر چه تمام هوشند و لا سهو العقول و لا فترة الابدان و لا غفلة النّسيان يعنى فرو نمى‏گيرد انملائكه را سهو عقول بشرى كه عبارت از عدم التفات بمدركات با محفوظ بودن در خزانه باشد و نه سستى در بدنهاى بشرى كه عبارت از كلال قواى جسمانيّه حالّه در بدن باشد و نه غفلت نسيان بشرى كه عبارت از نبودن ادراك با نبودن صور علميّه در خزانه باشد زيرا كه ملائكه من حيث انّها ملائكه قواى ادراكيّه و الات فعليّه آنها قائم بخودشانست و از آن حيثيّت الات و

ادوات جسميّه ندارند زيرا كه مجرّدند از موادّ اگر چه مدبّر و كارفرماى قواى جسمانيّه باشند و از ادراكات خود هرگز غافل نيستند و بتقريب نداشتن الات جسميّه هرگز سستى عارض آنها نمى‏شود بلكه از افعال خودشان قوّة مى‏يابند و قيد عقول و ابدان و نسيان بتقريب آنستكه غفلت مستى شهودى البتّه از براى آنها هست كه از شدّت مشاهده غافلند از مشهود و حال آن كه نفس شهودند و منهم امناء على وحيه و السنة الى رسله و مختلفون بقضائه و امره يعنى بعضى از ملائكه كه از چهار صنف مذكور بيرون نيستند اگر چه در بعضى از مقامات اسامى مختلفه داشته باشند و از آن جمله در اين مقام است امناء بر وحى خدايند و زبانان و ترجمانانند بسوى پيغمبران خدا و تردّدكنندگانند باحكام و اوامر خدا و اين قسم از ملائكه از حزب عقل فعّالند كه جبرئيل امين و روح الامين و حامل وحى و زبان و مبيّن كلام اللّه و متمثّل بصورت دحيه كلبى است و در وقايع و غزوات متردّد و آينده و رونده است با احكام و اوامر بسوى پيغمبر ( صلی علیه و آله و السلام)و وصف امانت ايشان عبارت از حفظ ايشانست مر كلمات اللّه (-  تعالى- ) را بدون تغيير و تبديل چه لازم امين است حافظ بودن و تردّد و امد شد بتقريب صلاح وقت است و زبان بتقريب بيانست و منهم الحفظة لعباده و السّدنة لابواب جنانه يعنى بعضى از ملائكه حفاظ و نگاهدارنده‏هاى بندگان اويند يعنى حافظند و نگاه مى‏دارند عباد را از رسيدن امورى كه مستعدّ و مستحقّ او نيستند اعمّ از آنكه خير

باشد يا شرّ و سدنه و خدمه دروازهاى بهشت خداى تعالى‏اند و اين سدنه و دربانهاى بهشت نيز حفظه‏اند در حقيقت لكن حفظه علوم و اعمال زيرا كه بهشت را هشت دروازه باز است در بندگان كه از آن دروازه‏ها داخل رضوان و جنان ميشوند و آن هشت قواى مدركه است پنج حواسّ ظاهره كه ظاهر است و سه مدركه باطنه كه حسّ مشترك و قوّه واهمه و قوّه عاقله باشند و در قوّه شهويّه و غضبيّه كه قواى عمليّه‏اند از جنود و تبع حسّ مشترك و واهمه باشند و انسان بواسطه اين هشت قوّه هر ادراك حق و عمل خيرى كه تحصيل مى‏كند مستحقّ رضوان و جنّت خدا مى‏شود پس دروازه بهشت باشند و ملائكه موكّله باين هشت قوّه حفظه علوم و اعمال آنها باشند پس اگر حقّ و خير است خدمه و دروازبان بهشت نيز باشند و هفت قوّه از قواى هشتگانه كه غير قوّه عاقله باشد بعينها سدنه و دربانهاى جهنّم نيز باشند در صورتى كه ادراكات خلاف واقع و اعمال شرّ تحصيل كنند و ملائكه موكّله بانها در انوقت بعينه خدمه ابواب جهنّم باشند و چون صدور خلاف واقع و شرّ از قوّه عاقله ممكن نيست پس دروازه جهنّم هرگز نشود و اينست كه بهشت را هشت در است و جهنّم را هفت در و متعرّض نشدن سدنه جهنّم بتقريب ظهور تقابلست و اين قسم از ملائكه از عالم مثل و ارباب اصنامند كه جميع قوا و حواسّ افراد انواع اين عالم در تحت تصرّف ايشانست و جنود ايشان باشند و منهم الثّابتة فى الارضين السّفلى اقدامهم يعنى بعضى از آنها ملائكه باشند كه پاهاى آنها ثابتست در زمينهاى پست و المارقة من السّماء العليا اعناقهم يعنى گردنهاى آنها بيرون رفته و درگذشته است از آسمانهاى بلند و الخارجة من الاقطار اركانهم يعنى بيرون رفته است از اطراف عالم اركان و اصول اعضاء آنها و المناسبة لقوائم العرش اكتافهم يعنى موافق است مر پايهاى عرش را دوشهاى آنها و اين ملائكه حمله عرش باشند كه موصوف باين اوصاف‏اند پس لابدّ است از بيان عرش در اين مقام و بيان حمله آن امّا بيان عرش پس در خبر است كه جناب اقدس الهى خلق كرده است عرش را از چهار نور نور احمر سرخ و نور اخضر سبز و نور اصفر زرد و نور ابيض سفيد و آن نور علم است كه حمله عرش حامل آن نورند انتهى الحديث پس عرش را چهار ركن باشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  13

در يمين و در يسار و نور ابيض اعلى يمين و نور اصفر اسفل يمين است و نور اخضر اعلى يسار و نور احمر اسفل يسار است و باين انوار اشاره است تسبيحات اربعه سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الّا اللّه و اللّه اكبر سبحان اللّه نور ابيض است و الحمد للّه نور اصفر است و لا اله الّا اللّه نور اخضر است و اللّه اكبر نور احمر است و اين اركان اربعه جميع وجودات مقيّده‏اند كه اوّل آن عقل پاك و آخر آن كره خاكست و امّا بيان حمله حقّ سبحانه و تعالى بازاء اين اركان اربعه چهار ملك خلق كرده كه حمله عرش ايشانند و آن جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل و اسرافيل قوله (-  تعالى- ) خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ و معنى حمله بودن آنستكه در هر ركن هر يك مشغول بشغل مختصّ بخود باشند و از براى هر ملكى از اين ملائكه اربعه جنود و اعوانى است غير متناهى و احصاى عدد آنها نمى‏كند غير از خداى (-  تعالى- ) و موكّل آثار خلق جبرئيل است در هر يك از اركان و موكّل آثار رزق ميكائيل است در هر يك از اركان و موكّل آثار موت عزرائيل است در هر يك از اركان و موكّل آثار حيات اسرافيل است در هر يك از اركان و نور ابيض عقل كلّ است و نور اصفر روح كلّ است و نور اخضر نفس كليّه است و نور احمر طبيعت كليّه است و نور اصفر برزخ است ميانه ابيض و اخضر و در هر يك از كانيات اين چهار نور مدخليّت دارند و اين چهار ملك متحمّل شغل خود مى‏باشند در هر يك از اركان مثلا در اثار ركن نور ابيض جبرئيل متحمّل خلق است و ميكائيل متحمّل رزقست و عزرائيل متحمّل مماتست و اسرافيل متحمّل حيات و همچنين در اركان ديگر از انوار پس صحيح است كه اقدام ايشان ثابت در ارضين سفلى و گردنهاى ايشان بيرونست از آسمانهاى عليا و دوشهاى آنها موافق قوائم و اركان عرش است و در اطراف و جوانب عالم اركان آنها باشند ناكسة دونه ابصارهم يعنى نگونسار است در نزد عرش چشمهاى ايشان متلفّعون تحته باجنحتهم يعنى لحاف خود كرده‏اند و بر خود پيچيده‏اند پرهايشان را در تحت و زير عرش و پر در مرغ عبارت از آلت پريدن او است در هوا و در ملائكه عبارت از قوّة علوم و معارف آنها است كه بانها سير در ملكوت و ملك ميكنند و ملائكه حمله عرش منتهاى علم و معرفت و سير علمى آنها در عرش است كه همين انوار اربعه باشد و بالاتر از آن راه معرفت و سير علمى را ندارند پس چشم بينائى آنها رو بپائين است يعنى ببالا نمى‏رود و پرهاى آنها بر خود انها پيچيده است و باز نيست كه پرواز بكنند يعنى پرواز ببالاتر از عرش كردن را قادر نيستند زيرا كه بالاتر از آن مقامات ديگر هست كه حمله عرش را در رسيدن بان راه نيست و چشم ديدن و پر پريدن بسوى انها ندارند قوله (-  تعالى- ) وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ يعنى از براى هر ملكى مقامى و رتبه معيّن است كه در سير علمى از او تجاوز نتواند كرد چنانچه از حديث معراج معلوم مى‏شود كه حضرت پيغمبر ختمى

( صلی علیه و آله و السلام)بجاى رسيد كه خطاب بجبرئيل امين شد كه قف يعنى بايست پس بايستاد و حضرت رفتند و آن مقام او ادنى است و در خبر است كه لم يخلق قبله يعنى عرش الّا ثلثة اشياء الهواء و القلم و النّور ثمّ خلقه من انوار مختلفة فمن ذلك النّور نور اخضر و نور اصفر و نور احمر و نور ابيض پس معلوم شد كه از خلقت انوار اربعه عرش و بالاتر از آن باز مراتب چند است و آن مراتب جاى ملائكه مسبّحين است چنانچه گذشت و حمله عرش را در آن راه نيست و از آن مراتب تعبير شده بنقطه رحمت و الف اعلى و نفس رحمانى و رياح مثيره و سحاب مزجى و بعد از نقطه و الف و رياح مثيره و سحاب مزجى سحاب متراكم است قوله (-  تعالى- ) يُرْسِلُ الرِّياحَ يعنى الف اعلى بشرى بين يدي رحمته يعنى نقطه حتّى اذا اقلّت سحابا ثقالا كه متراكم باشد و در آيه ديگر اشاره شد بسحاب مزجى أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ و ركام سحاب ثقالست كه سقناه لبلد ميّت اشاره باو است و سخن بسيار است و ميدان تنگ پس سكوت اولى است مضروبة بينهم و من دونهم حجب العزّة و استار القدرة كلمه دون چنانچه بمعنى نقيض فوق آمده بمعنى قبل و قدام و بمعنى اقرب نيز آمده است چنانچه در اين مقام است يعنى زده شده ميان اين ملائكه حمله و ميانه ملائكه پيش از اين و قدام و اقرب از ايشان حجابهاى عزّت و پردهاى قدرت كه اين حمله راه علمى به پشت آن حجابها و پردها ندارند چنانچه در حديث معراج است كه لو دنوت انملة لاحترقت كه اگر يكسر انگشت نزديك مى‏شد مى‏سوخت لا يتوهّمون ربّهم بالتّصوير و لا يجرون عليه صفات المصنوعين و لا يحدّونه بالاماكن و لا يشيرون اليه بالنّظائر يعنى انملائكه متوهّم پروردگارشان نيستند بمصوّر ساختن او بصورت علميّه و توهّم بجهت آن فرموده كه عقل هر ذى عقلى در ادراك او وهم است چنانچه در حديث است و لا توهّمه و لا تتّهمه يعنى موهوم و متّهم نسازيد خدا را و درحديث ديگر است كلّما ميّزتموه باوهامكم بادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم يعنى هر وقت كه تميز بدهيد خدا را بعقول خودتان كه در جنب ادراك او وهم است بباريكترين معانى عقليّه پس آن مدرك شما مخلوقست مثل شما و مردود و راجع است بشما و خدا نيست زيرا كه محيط محاط نشود بالبديهة و ملائكه اجراى اوصاف مصنوعات بر صانع نمى‏كنند كه تشبيه و تهمت بر اوست چنانچه در حديث سابق گذشت كه و لا تتهمه و محدود و محصور بهيچ مكانى نمى‏كنند او را نه عقلى مهيّتى و نه حسّى بعدى و اشاره بسوى او نمى‏كنند بنظائر و امثال و اشباه يعنى تصوّر كنند كه مثل يكى از مخلوقاتست در ذات و صفات و يا اشاره بنظر مطلقا عقلا و حسّا بسوى او نمى‏اندازند كه حدّ و تعريف از براى او قرار دهند و يا اشاره حسّى بسوى او نمايند و او را مشار اليه باشاره حسّى بدانند خلاصه معنى كه عارفند و جاهل نيستند

الخطبة 2

منها فى صفة خلق آدم صلوات اللّه عليه يعنى بعضى از آن خطبه در صفت خلق و ايجاد كردن آدم ابو البشر است و قبل از شروع ناچار است از تمهيد بعضى از مقدمات كه در بيان محتاج بانست پس گوئيم كه ايجاد و فيض بر دو نحو است اوّل فيض اقدس است و آن عبارتست از اعطاء نفس قابليّت و استعداد و افاضه وجودات و ذوات بنفسها بدون سبق استعداد و قابليّت و بالجمله‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  14

افاضه ذوات مستحقّه وجود است بذواتها اعمّ از آن كه نفس استعداد و ماده باشد يا غير آن دوّم فيض مقدّس است و آن عبارتست از افاضه صور بر وفق استعداد مادّه قابله و مطابق امرى كه مادّه قابل آن باشد پس افاضه در اين قسم از جهة مادّه و تماميّت استعداد او باشد بخلاف قسم اوّل كه بغير از افاضه و امكان وجود ديگر محتاج باستعداد جدا نخواهد بود و خلقت آدم از قسم اوّل و بفيض اقدس و متولّد است زيرا كه انتهاء سلسله انواع متوالده بفرد متولّده واجب است بتقريب وجوب انتهاى سلسله ممكنات بواجب الوجود پس البتّه فرد متولّده بفيض اقدس خواهند داشت و آن فرد در سلسله انسان متوالده آدم ابو البشر است لكن بتقريب اشتمال بجهات متكثّره متعدّده محتاج است بحصول شرايط و اطوار مختلفه در اصلاب آباء علوى و امّهات مواليد ثلثه بدون تراخى زمان و نظير ان افراد متوالده اين نوع است در دائره زمان قوله (-  تعالى- ) ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ و اين اطوار

بدون مدخليّت تأثيرات اجرام علوى و استعدادات مواد سفلى و مرور زمان و اطوار ديگر در اصلاب آباء علوى كه عقل كلّ و نفس كلّ و خيال كلّ باشد نشود و لكن در فرد متولّده انسانى اكتفا باطوار در اصلاب آباء شده و بدون مدخليّت مرور زمان و استعدادات مواد در عالم طبع موجود شده معدن و نبات و حيوان و انسان بوده بى تراخى و تخلّل زمان و چون مناط احكام بصورتست نه بمادّه لهذا در جميع اطوار اجراء شده بر صورت صفات و آثار متعلّقه بادم (علیه السلام)ثمّ جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربة يعنى پس جمع كرد خداى منزّه از نقايص از درشت سنگلاخ زمين و نرم هموار زمين و از شيرين خوشگوار زمين و تلخ شورزار زمين يك نوع تربتى را يعنى تربة مخلوطه و ممزوجه از هر دو قسم را و مراد از ارض طينت و سرشت مطلقه و مراد از تربت طينت و سرشت مخلوطه است و مراد از درشت و نرم و شيرين و تلخ دو چيز است كه بر هر يك اطلاق دو اسم صحيح است و اندو چيز طينت طاعت كه زمين نرم و هموار و منبت زرع و اشجار شيرين بسيار است و طينت معصيت كه زمين درشت كوهسار دشوار و منبت خاشاك و خار تلخ بى اعتبار است و طينت آدم (علیه السلام)مخلوط و ممزوج از اين دو طينت طاعت و معصيت است و از اين جهة است كه انبياء و اوصياء و مؤمن و كافر از او متولّد ميشوند چنانچه در احاديث طينيّات مذكور است از آن جمله حديث امام ناطق بحقّ جعفر الصّادق (علیه السلام)است عليه و على آبائه الف الف الصّلوة و السّلام در زمانى كه خداى عزّ و جلّ اراده كرد كه خلق كند آدم (علیه السلام)را مبعوث ساخت جبرئيل را در اوّل ساعة روز جمعه پس جبرئيل قبض كرد بدست راست خود قبضه پس رسيد قبضه او از اسمان هفتم تا آسمان دنيا و برداشت از هر آسمانى تربتى را و قبض كرد قبضه ديگر را از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين پس امر كرد خداى عزّ و جلّ كلمه خود را پس نگاهداشت قبضه اولى را بدست راست خود و قبضه ديگر را بدست چپ خود پس شقّ شد طين بدو شقّ پس پريد از زمين پريدنى و از اسمان پريدنى پس گفت آنچه را كه بدست راست بود از تست رسل و انبياء و اوصياء و صدّيقون و مؤمنون و سعداء و هر كسيرا كه اراده كنم كرامت او را پس حضرت فرمود كه پس واجب و لازم شد از براى آنها آنچه را كه خدا گفته است بنحوى كه گفته است و گفت خداى (-  تعالى- ) بآنچه در دست چپ بود از تست جبّاران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كس را كه اراده كنم خارى و شقاوت او را پس امام فرمود پس واجب شد از براى آنها آنچه را كه خدا گفته است بنحوى كه گفته است پس طينتين مخلوط شدند جميعا و آنست قول خداى (-  تعالى- ) كه إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى‏ پس حبّ طينت مؤمنانست كه ريخته شده است بر آنها محبّت خدا و نوى طينت كافران آن چنانيست كه دورند از هر خير و ناميده نشده بنوى مگر بجهة اين كه دورند از هر خير و دورى جسته‏اند از خدا و نقل شد از حديث بقدر احتياج و ناچاريم از تفسير اين حديث شريف تا معلوم شود كلمات جدّش عليهما الصّلوة و السّلم در اين مقام امّا مراد از روز جمعه روز آخر شش روز آفرينش است كه در قول خداى (-  تعالى- ) است إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ و آن ايّام از يكشنبه است تا جمعه چه ابتداء خلقت آسمانها و زمينها در روز يكشنبه شده چنانچه در كلام امير المؤمنين (علیه السلام)است و فى احد البناء لانّ فيه تبدّ اللّه فى خلق السّماء و مراد از ايّام اطوار وجود است اوّل طور يكشنبه است كه طور وجود عقل كلّ باشد و دوّم دوشنبه است كه طور وجود نفس كلّ باشد و سيّم سه شنبه است كه طور وجود طبيعت كليّه است و چهارم چهارشنبه است كه طور وجود هيولاى كليّه است و پنجم پنجشنبه است كه طور وجود صورت جسميّه است و ششم روز جمعه كه طور جمع وجود است كه وجود جسم باشد كه مركّبست در عالم شهادت از سه طور وجود هيولا و صرت جسميّه و صورت نوعيّه كه اين مجموع عالم شهادت و طبع است و باطن شهادت كه عالم غيب است نفس است چه طبع نفسى است متنزّل و نفس طبعى است مترقّى و باطن غيب كه سرّ است عقلست چه نفس عقلى است متنزّل و عقل نفسى است مترقّى و باين تقريب جمعه گفتند كه جمع اصل آفرينش است و روز شنبه ثبت و صفر و خالى است اينست كه يهود روز شنبه را روز عيد و شكرانه مى‏دانند و بهيچ كارى مشغول نمى‏شوند الّا عبادت و روز يكشنبه كه ابتداء است روز عيد نصارى است كه چون ابتداى فيض عالم در او شده است آنها آنرا محترم و روز شغل شكر مى‏دانند و روز جمعه عيد محمّد صلّى اللّه عليه و آله است كه مظهر اسم اعظم است كه اسم اللّه باشد و جامع جميع اخلاق اللّه و خاتم جميع انبياء است بتقريب جامع بودن جميع صفات كماليّه و روز عبادت ما است و چون اشرف همه انواع نوع انسانست و ابتداء آن نوع آدم (علیه السلام)است لهذا اوّل ساعت روز جمعه نوبت خلق او شده است و امّا بيان قبضها نظر بظاهر حديث هفت قبضه است كه از هفت آسمان در طينت طاعت برداشته شده و از هفت زمين در طينت معصيت و گويا بنا بر اختصار باشد و الّا بايد ده قبضه باشد كه قبضه از كرسى كه فلك هشتم است و قبضه از عرش كه فلك نهم و قبضه ديگر از زمين باشد كه اين سه قبضه نيز در طينت طاعت داخل باشند و مقابل‏

قبل فهرست بعد