فهرست بعد

شرح‏نهج‏البلاغه(نواب‏لاهيجى)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  2

مقدمه

هذا كتاب شرح نهج البلاغة للعالم المحقق و الفاضل المدقّق استاد العلماء العاملين و صدر الحكماء المتألّهين العالم الرّبانى مولانا الاقا ميرزا محمّد باقر اللّاهيجانى المشهور بنوّاب (-  قدّه- ) بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و به نستعين سپاس موفور و ستايش نا محصور مخصوص پروردگاريست كه مستور است از غايت ظهور و محجوبست از شدّت نور از توحّد در ذات بيرونست از درك هر عارف و از تفرّد در صفات برتر است از وصف هر واصف اوست مختصّ بوجود و قدم و ما سوى اوست مخصوص بحدوث و عدم اوست ابتداء هر وجود و اوست انتهاء هر موجود هر چيز جز اوست در هلاكت سالك فاللّه الباقى و كلّ شي‏ء هالك شهد اللّه انّه لا إله الّا هو و انّ محمّدا عبده و رسوله آن رسولى كه حدّ مشتركست ميان وجوب و امكان و واسطه ايجاد ارواح است و اكوان و غايت خلقت افلاكست و اركان و خاتم است ميان پيغمبران اللّهمّ فصلّ و سلّم عليه ما تعانق الجمال و الجلال و تعاند الجنوب و الشّمال و على اله الّذين هم خير آل و اكرم الاولياء فى الاباد و الازال امّا بعد چون فرمان قضا جريان اعلى حضرت قدر قدرت قضا توامان سلطان اسلام ظلّ اللّه على الانام حامى بلاد اهل ايمان ماحى آثار كفر و طغيان مجتهد در نصب سرادق امن و امان ممتثل انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان مالك رقاب امم خليفة اللّه على العالم ناصر شريعت قويمه سالك طريقه مستقيمه باسط مهاد عدل و انصاف هادم اساس جور و اعتساف والى لواء ولايت در افاق مالك سرير خلافت باستحقاق مجدّ در اعلاء كلمة اللّه ممدّ در احياء سنّة رسول اللّه السّلطان الغازى المجاهد في سبيل اللّه نصر الحقّ و عزّ الدّنيا و الدّين غياث الاسلام و مغيث المسلمين الخاقان بن الخاقان بن الخاقان السّلطان بن السّلطان بن السّلطان ابو المظفّر پادشاه جم اقتدار فتح‏على شاه قاجار ايّد اللّه اركان سلطانه و ابّد ظلال رايات برهانه لا زالت الاطراف مكشوفة باشراق معدلته و الاكناف مكتنفة بسحاب رأفته شرف نفاذ يافت كه اقلّ الاقلّين و اذلّ الاذلّين بنده جانى محمّد المدعوّ بباقر اللّاهيجانى خطب نهج البلاغة را ترجمه نمايد لهذا امتثالا لامره الاشرف المطاع اين اقلّ قليل و اذلّ ذليل با عدم استطاعت و قلّت بضاعت مستعينا باللّه المعين و مستظهرا بنبوّة خاتم النّبيّين و مستمسكا بولاية سيّد الوصيّين امير المؤمنين و الائمّة الطّاهرين عليهم صلوات اللّه و سلامه أجمعين بر ترجمه وجيزه مشتمله بر فوايد عاليه و فرائد غاليه كه شروح مبسوطه سلف خالى از آن بود اقدام نمود اميد كه از فضل و كرم حضرت پروردگار و عنايت رسول مختار و امداد حيدر كرّار و ائمّه اطهار و مدد بخت بختيار پادشاه نامدار جم اقتدار سايه حضرت كردگار باتمام رسيده در نظر كيميا اثر پادشاهى جلوه اعتنا و اعتبار يافته باعث افتخار و اعتبار و سبب رستگارى اين ذرّه بى‏مقدار در دنيا و عقبى گرديده ثواب آن عايد روزگار پادشاه كامكار جم اقتدار خلّد اللّه ملكه گردد و على اللّه التّوكّل في القلّ و الجلّ و منه العصمة عن الخلل و الزّلل و چون كلام معجز نظام شاهد هر كلامست لهذا در اثناء ترجمه استشهاد باشعار شعراء و كلمات بلغاء مطلقا نشد

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

باب المختار من خطب أمير المؤمنين عليه السلام

الخطبة 1

من خطبة له عليه السّلام يذكر فيها ابتداء خلق السّماء و الارض و خلق آدم عليه السّلام يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است كه مذكور مى‏شود در آن ابتداء خلق كردن آسمان و زمين و خلق كردن آدم الحمد للّه يعنى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  3

حقيقت حمد در ضمن هر فردى از افراد كه متحقّق شود مختصّ بذات واجب الوجود مستحقّ مر عبوديّتست زيرا كه حمد ستودن جميل و نيكست بازاء جميل و نيك و جميل بمعنى صاحب جمال يعنى كمالست و كمال مختصّ بخداست و در غير او نيست الّا ظلّ و عكس كمال او بعارية پس جميل حقيقى از اسماء مختصّة بخدا باشد و در غير او راجع باو قوله تعالى صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما پس هر حمد و سپاس بر جميل حمد و سپاس او باشد پس جميع افراد حمد مختصّ شد باو الّذى لا يبلغ مدحته القائلون يعنى آن خدائى كه نمى‏رسند بهيئت و صفت سپاس او هيچيك از گويندگان زيرا كه مثل و مانند ندارد نه در ذات و نه در صفات فاطِرُ السَّماواتِ وَ چه در ذات و صفات واجبست بالذّات و ما سوى او از ذات و صفات ممكنند بالذّات و هرگز ممكن مثل واجب نباشد پس يافتن مثل صفت او كه در ممكنات نيست مر ممكنات را ممكن نه و بغير مثل صفت او ستايش او نه پس رسيدن بصفتى كه ستايش او شود ممكن و مقدور نباشد مگر بحكايت سپاسى كه او خود را بان ستوده با اقرار بعجز و قصور چنانچه مأثور است كه لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت

على نفسك يعنى وجدان و رسيدن به ثناء تو مقدور نيست تا احصاء آن شود توان كسى كه ثناء بر خود كرده فعلا و قولا از براى تعليم و حكايت عباد و عبادت و از اين تقرير ظاهر شد عدم تفرقه بين الحديثين و اين كه حديث علوى عليه الصّلوة و السّلام نيست الّا تفسير و بيان حديث نبوىّ صلّى اللّه عليه و آله و تفرقه بينهما و لا يحصى نعمائه العادّون يعنى احصا و احاطه نتوانند كرد عطايا و بخشش‏هاى او را هر كه اراده عدّ و شماره آن كند وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها زيرا كه نعمتهاى او غير متناهى و بيشماره است از جانب ابتداء پس شماره ندارد تا احصا شود و از جانب منتهى وقوف و نفاد ندارد تا بمنتهى و باخر آن توان رسيد قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً و لا يؤدّى حقّه المجتهدون يعنى اداء و استيفاء نتوانند كرد حق آن منعم را كه شكرش باشد كوشش كنندگان زيرا كه شكر عبارت از صرف بنده است جميع ما خلق و انعم عليه لاجل ما خلق له و آن چيزى كه لاجل ما خلق است نيست الّا معرفة باو در حديث قدسى است كنت كنزا مخفيّا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف و در كلام مجيد است وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ و تفسير شده كه الّا ليعرفون و حقّ معرفت او ممكن كسى نيست پس اداء حقّ و شكر او بكوشش ممكن نخواهد بود شاهد صدق اين مقالست قول لا احصى ثناء عليك الّذى لا يدركه بعد الهمم يعنى ان خدائى در نيابد او را همّتها و عزم و ارادهاى دور گرد يعنى همّتهاى بلند كه قصد امور مهمّه ميكند زيرا كه امكان بذات خود دور است از واجب و واجب نيز بذات خويش دور است از امكان و هرگز دور عين نزديك نشود تا ادراك شود و لا يناله غوص الفتن يعنى نمى‏رسد باو فرو رفتن زيركى‏ها يعنى فطنت فرو رونده در بواطن معانى عميقه زيركان زيرا كه در يافتن بى وجود و ظهور در يابنده نشود و با ظهور خدا از شدّت ظهورش جميع مخفى و غير ظاهرند پس اگر از براى غير ظاهر شود و غير باو برسد لازم ميايد كه ظهور عين خفا و مخفى عين ظاهر باشد الّذى ليس لصفته حدّ محدود يعنى آن خدائى كه نيست از براى وصف كردن او حدّ و تعريف محدود و معيّن يعنى حدّ ندارد تا معيّن بشود از براى وصف كردن او زيرا كه حدّ از براى ماهيّت است نه وجود و خدا سبحانه و تعالى صرف وجود و منزّه از مهيت است و اين كلمه با اخواتش از قبيل و لا ارى الضبّ فيها يتحجّر است يعنى در آن بيابان سوسمار ندارد تا بسوراخ رود و لا نعت موجود يعنى و نه نعت و صفت ثابت يعنى صفت ندارد تا ثابت بشود در وصف كردن او زيرا كه صفت نيست الّا حصر و قيد و خداى تعالى بلند است از حصر و قيد و لا وقت معدود يعنى و نه وقت شماره شده بسيار يعنى زمان ندارد تا با شماره بسيار باشد و گفته شود كه ايا بسيار وقت است كه بوده يا تازه بهمرسيده است و لا اجل ممدود يعنى و نه اجل بسيار دراز يعنى اجل و مدّت ندارد كه تا اجلش بسيار دراز باشد و گفته شود چه بسيار عمرش دراز خواهد بود زيرا كه زمان مطلقا چه موجود و چه موهوم مقدار حركت و تغيّر است و حركت و تغيّر بر واجب روا نيست تا زمان او مقدار تغيّر او باشد و متحرّكات و حركات غير كه البتّه حادث و او مبدء و منتهاى آن محيط بر آن و ازلى و ابديست پس محاط مقدار آن نتواند شد فطر الخلايق بقدرته يعنى اختراع كرد جميع خلايقرا بقدرت و توانائى خود بدانكه قبل از شروع در بيان معنى لا بدّ است از ذكر پاره از معانى و آن اينست كه مراتب وجود مختلفست و اعلى مرتبه آن بعد از وجود حق تعالى و تقدّس وجود مطلق سرمدى و عالم ابداع و مشيّت و اراده است و در حديث رضوى عليه الصّلاة و السّلام است كه الابداع و المشيّة و الارادة اسمائها ثلاثة و معناها واحدة و ببعضى از اطلاقات عالم امر نيز گويند و اين عالم عالم كرم و جود است و از براى او اوّلى و آخرى نيست مگر وجود حقّ واجبى و اين عالمست كه پر كرده است اركان هر چيزى را و در دعا است و بالاسم الّذى ملاء اركان كلّ شي‏ء و بالاسم الّذى لم يخرج منه الّا اليه و اوست محيط بهر چيز و مكان هر ذى مكان و متمكّنست بجميع معانى مكان و تمكّن و ايضا و بالاسم الّذى احاط بكلّ شي‏ء و در خطبه ديگر از آن حضرت (علیه السلام)است اذ كان الشّى‏ء من مشيّته و در حديث است خلق اللّه المشيّة بنفسها ثمّ خلق الاشياء بالمشيّة و در حديث رضويست فالخلق الاوّل من اللّه (-  تعالى- ) الابداع و بعد از اين وجود وجود مقيّد است و كليّات اين وجود بر سه صنف است اوّل عالم جبروت و ان باصطلاح اصحّ اوّل وجود مقيّد و عالم علم و عالم عقول مجرّده از مادّه و صورت و مدّتست و باصطلاح ديگر مجموع عالم ملكوت و ملك است و همچنين اصطلاحات ديگر در مقامات مناسبة و لا مشاحة فى الاصطلاح بعد ظهور المراد دوّم عالم ملكوت و عالم قدر و عالم نفوس مجرّده از مادّه و مدّتست نه مجرّد از صورت سيّم عالم ملكست و ان عالم اجسام است اوّل آن جسم كلّ و مجدّد جهاتست از افلاك و آخرش كره خاك و ميانه جبروت و ملكوت برزخى است كه آن عالم ارواح و مثل نوريّه و صور مجرّده از مادّه و عالم رقائقست و ميانه ملكوت و ملك نيز برزخى است كه آن عالم مثال و اشباح ماديه است و اوّل فيض خداى تعالى و تقدّس‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  4

عالم ابداع و مشيّت است كه خلق كرد آنرا بى‏واسطه نه از چيز ديگر و نه از براى چيزى ديگر و نيست ميان خداى تعالى و ميان ابداع و مشيّت غير از نفس ابداع بلكه ابداع و مشيّت عين يكديگرند و فصل نيست ميان صانع و مصنوع بتقريب آنكه نيست در وقت صنع ميان صانع و مصنوع چيزى نه وجود و نه عدم و وصل هم نيست بتقريب عدم جنسيّت بلكه اوست وحده و تنها در ازل و ابد و صنع او قائم باوست بقيام صدور نه بقيام عروض و اينست عالم امر و نيز نيست ميان عالم امر و عالم خلق كه تمام آنسه عالم ديگر باشد چيزى نه فصل و نه وصل بمثل آنچه مذكور شد و هكذا ميانه هر جنسى و جنسى ديگر پس نيست در وجود فصلى از خداى تعالى تاثّرى إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً پس بعد از تذكّر آنچه مذكور شد گوئيم كه فطر در اصل بمعنى شقّ است اگر چه در غالب استعمال بمعنى ابتداء و اختراع باشد و قول او عليه السّلام فطر الخلائق بقدرته احتمال دارد كه بمعنى غالب كه ابتداء و اختراع است باشد و در اين صورت اشاره باشد بوجود عقلى اشياء در عالم عقل چنانچه اشاره بان شده و نشر الرّياح برحمته يعنى پهن ساخت بادها را برحمت واسعه خود قوله تعالى وَ هُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ و اين كلمه اشاره باشد بوجود نفسى اشياء كه لوح محفوظ است و وتد بالصّخور ميدان ارضه يعنى محكم و استوار گردانيد بميخ و سنگها و كوههاى سخت عظيم طبيعت جسميّت زمين مادّه مضطربه متزلزله واسعه را و اشاره باشد بوجود طبيعى حسّى كه وجود عالم اجسام باشد زيرا كه جسم مطلق مركّب است از زمين مادّه مضطربه بالقوّة و صورت سنگين صلب بالفعل و وجود ماده بتقريب قوّة ضعف متقوّم است بوجود صورت بالفعل و بوجود صورت بالفعل ساكن از اضطراب باشد و احتمال دارد كه فطر الخلائق بقدرته چه فطر بمعنى ابتداء باشد و چه بمعنى شقّ كه اصل معنى اوست لكن در اين صورت فطر الخلائق بحذف مضاف باشد يعنى شقّ اصل الخلائق و يا از قبيل حفر البئر باشد نه از قبيل شقّ الحجر يعنى صنع الشقّ لتحصيل الخلائق و على اىّ حال اشاره باشد بعالم امر و مشيّت و وجود مطلق منبسط كه از او تعبير شده بنفس رحمانى و عما و هوا در احاديث كه نسبت او با جميع مخلوقات از قبيل نسبة نفس انسان است با حروف بيست هشت‏گانه و قول امام (علیه السلام)و نشر الرّياح برحمته اشاره باشد بتمام عالم مجرّدات كه مجموع دو عالم جبروت و ملكوت باشد كه اوّل وجودات مقيّده و ابتداء تطوّرات نفس رحمانى باشد و تعبير از ان برياح بسبب غلبه حرارت عشق و خفّت تجرّدشان باشد و قول او عليه السلام و وتد بالصّخور ميدان ارضه اشاره باشد بعالم خلق و عالم ماديّات و تمام عالم اجسام كه ثانى مقيّدات وجود مطلقند كه محكم شده است اراضى مواد مضطربه آنها بصخور سخت و جبال عظيمه سنگين طبيعت إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً و بنا بر هر يك از تاويلين چه بسيار ظاهر است وجه اختصاص ذكر فقرات ثلثه باهم در اين مقام بخلاف حمل بر ظاهر كلام چه وجه ذكرشان در غايت خفا است كما لا يخفى اوّل الدّين معرفته يعنى اوّل و ابتداء دين و شريعت معرفت آن خدا است و شروع است در بيان و برهان كلمات سابقه اذ الّذى ليس لصفته تا اين فقره كه مشتمل است بر چهار صفت سلبى و يك صفت ثبوتى به پنج بيان بر سبيل نشر بعد از لف لكن در اوّل و ثانى مشوّش بنا بر اشتراك ثانى با اوّل در برهان و ظهور اجراء آن در ثانى و اختصاص اوّل بمزيد بيان و در بواقى مرتب و بر نظم طبيعى و مراد از اوّل در اوّل الدّين دو نحو مى‏تواند بود خارج از دين باشد و مقدّم بر او يا از دين باشد و مقدّم بر ساير و مراد از دين اعتقادات يقينيّه و احكام ثابته منسوبه بشرع پيغمبرى است از پيغمبران و در اين مقام بتقريب الف و لام مراد شرع پيغمبر ما صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است و معنى معرفت شناختن است و شناختن شي‏ء بدو نحو مى‏تواند شد بتصوّر و بتصديق امّا تصوّر يا بكنه است و يا بوجه امّا تصديق يا تصديق بوجود فى نفسه آن شي‏ء است و يا تصديق بثبوت و وجود ساير محمولات غير وجود فى نفسه آن شي‏ء و معرفت و تصديق بوجود خداى (-  تعالى- ) و تقدّس ممكن و واجبست عقلا و شرعا بهر دو قسم از تصديق و امّا معرفت و تصوّر خداى تعالى بكنه و بحدّ ممكن نباشد زيرا كه حدّ بجنس و فصل است و منحصر است بمهيّات كليّه و خداى تعالى عين و صرف وجود و معرّى از مهيت است و وجود جنس و فصل نمى‏تواند داشته باشد زيرا كه جنس و فصل از اجزاء ذهنيّه‏اند و وجود خارجى كه نفس كون در خارج است چنانچه در ذهن در ايد لازم ميايد كه كون در خارج نفس كون در ذهن بشود زيرا كه وجود بنفسه كائن است نه بكون ديگر و ان محال باشد پس معرفت و تصوّر كنه خداى تعالى ممكن نشود امّا تصوّر بوجه چون صفات زايده ندارد بدليلى كه مذكور مى‏شود پس تصوّر بوجه صفاتى نيز ممكن نباشد پس معرفت تصوّرى خداى منحصر شد بوجه و بعنوانات لائقه و بمعرفت اثار شاهقه كه نيز وجهى از وجوه اويند مثلا بتصوّر صانع بى صانع و موجود بى علّت و واجب الوجود و امثال آنها و معرفت باين وجه داخل در دين نيست الّا بوجه مقدّمه و توقّف زيرا كه دين نيست الّا اعتقادات يقينيّه و احكام و قضاياى حقّه و آنها نيستند الّا تصديقات لكن متوقّف باشد بر تصوّر باين وجه چه تصديق موقوفست بر تصوّر و لو كان بوجه پس مراد از معرفت در قول امام (علیه السلام)اوّل الدّين معرفته اگر اين نحو از معرفت باشد اوّليّة بمعنى موقوف عليه بودن خواهد بود و مى‏تواند بود كه مراد از معرفت در اين كلام تصديق بوجود في نفسه باشد و مراد از اوّل در اين صورت باز موقوف عليه بودنست لكن نسبت بساير اعتقادات دينيّه زيرا كه هيچ يك از آنها صورت نه بندد الّا بعد از تصديق بوجود خداى تعالى امّا تصديق بوجود آيا داخل در دين است يا نه در او توقّف است زيرا كه اوّل تكاليف در دين اظهار كلمه توحيد و اقرار به يگانگى خداست نه تصديق بوجود خدا پس اگر داخل در دين بودى چون مقدّمست بايست اوّل تكليف آن بودى لكن مى‏توان گفت كه چون تصديق بوجود خدا از فطريّات و بديهيّات مركوزه در جبلّات است اگر چه خفائى فى الجملة در نظر قاصرين داشته باشد لهذا در تكليف اكتفاء بهمان معرفت جبلّى شده اوّل اعتقادات تكليفيّة كلمه توحيد گرديده باشد اگر چه اين نيز فطرى و بديهى باشد لكن با شوب خفائى و در اين

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  5

صورت البتّه و بايد التّصديق به را در كمال معرفته التّصديق به حمل كرد بمعنى ديگر چنانچه مذكور مى‏شود و كمال معرفته التّصديق به كمال بمعنى تمام و ما يتمّ به الشّى‏ء است يعنى تمام معرفت خدا جلّ و على تصديق باوست و اين كلام معجز نظام دو احتمال دارد اوّل آنستكه تصديق باو كمال و متمّم معرفت اوست و معرفت بدون تصديق ناقص است و امّا احتمال دوّم آنستكه معرفت او بر وجه كمال و تمام مستلزم تصديق بوجود اوست و در اين صورت معرفت بمعنى تصوّر باشد و در اوّل معرفت بمعنى تصديق بوجود است و معنى التّصديق به نظر بخصوصيّت مفهوم از اضافه تصديق باين كه موجود است بوجود مختصّ باو كه عين ذات است باشد باين معنى كه ذات صرف وجود است و بحث موجود نه اين كه ذاتى و مهيّتى دارد غير حقيقت وجود و موجود است بعروض وجود مثل ساير موجودات ممكنه و شايد كه بتقريب اراده اين معنى گفته باشد التصديق به نه التّصديق بوجوده زيرا كه در اين صورت تصديق بوجود تصديق بذاتست و ما در بيان كلام بنا بر احتمال اوّل گوئيم كه كمال معرفت و متمّم تصديق بوجود اوست تصديق باين كه موجود است بوجودى كه عين ذات و مهيت اوست زيرا كه اگر مهيّتى داشته باشد غير صرف وجود و موجود باشد بوجود زايد البتّه ثبوت وجود از براى آن مهيت بعلّت و سببى خواهد بود چه عرضيّات البتّه معلّل باشند بدون ذاتيّات و علّت وجود مهيّت مهيّت نمى‏تواند بود چه بديهى است كه علّت وجود البتّه بايد موجود باشد و مهيّت قبل از وجود البتّه موجود نيست پس علّت خارج خواهد داشت پس ممكن باشد نه واجب پس در اين صورت تصديق بوجود او در حقيقت تصديق بوجود واجب نشد پس معرفت او كه تصديق بوجود واجب باشد تمام نباشد بدون تصديق بوجودى كه عين مهيّت باشد و هو (-  المط- ) و كمال التّصديق به توحيده يعنى كمال تصديق باين كه خداى (-  تعالى- ) عين وجود است واحد و يگانه دانستن او است زيرا كه چنانچه دو واجب باشند البتّه امتياز آنها از يكديگر بنفس ذات نتواند بود كه عين صرف وجود است و الّا لازم آيد كه واحد اثنين و يك دو بشود و اين كه بالبديهه باطلست بلكه بجزو ذات غير وجود خواهد بود پس عين صرف وجود نباشد و نمى‏توان گفت كه حقيقت هر دو واجب عين وجود است و امّا وجود را دو هويّت بسيطه مختلفه ممتازه بتمام هويّت است و هر يك غير هويّت واجبى باشند و مفهوم وجود عرضى آن دو هويّت باشد و ممتاز باشند از هم بنفس هويّت مختصّه ممتازه بدون لزوم واحد اثنين شدن زيرا كه گوئيم كه اطلاق و حمل وجود بر آن دو هويّت ايا بمحض اسم است يا بسبب يك معنى و مفهوم و مهيّتى و نشايد اوّلرا گفتن بالضّرورة چه صاحب اندك تميزى البتّه مى‏فهمد از استماع لفظ وجود يك معنى و مفهومى و حكم ميكند كه آن مفهوم محض لفظ واو و جيم و دال نيست بلكه يك معنى است از معانى و صفتى است از صفات واقعيّه عقليّه و شك نيست كه يك مفهوم بعينه

عنوان و ما بازاء دو حقيقت و دو هويّت مختلفه من جميع الجهات و اللّوازم و الخواصّ نمى‏تواند بود و الّا لازم ايد كه واحد اثنين گردد بالبديهه و امتياز آن دو واجب به تشخص زائد بر ذات هم نمى‏تواند بود و الّا لازم ايد كه خارج ذات داخل در ذات باشد زيرا كه احتياج نوع بتقريب تمام شدن اصل حقيقت نيست چه تا ذاتيّات حقيقت بتمامها متحقّق نشود حقيقت مستحقّ معروضيّة وجود تشخّص نخواهد بود بلكه در تحقّق و موجود شدن احتياج دارد بتشخّص پس اگر حقيقت چيزى نفس وجود و تحقّق باشد و در موجود شدن محتاج بتحقّق زائده نباشد آنچه را كه فصل افاده كند باو نفس تحقّق او كه عين وجود و تحقّق است افاده خواهد كرد نه وجود وجود و تحقّق تحقّق را و آنچه مفيد عين حقيقت است منحصر است بذاتيات مهيّت پس لازم آيد كه تشخّص خارج از ذات ذاتى و داخل در ذات باشد و اين خلف و باطلست و نيز لازم آيد كه شخص واجب مركّب باشد از حقيقت وجود و تشخّص پس وجود تمام حقيقت نشد بلكه جزو حقيقت شد و اين خلف ديگر و باطل پس بدون توحيد تصديق بعين بودن وجود ناقص باشد نه تام و بفضل خداى (-  تعالى- ) و توفيق او و بهدايت نبىّ او و ولىّ او عليهما و الهما الف الف الصّلوة و السّلام باين تقرير واضحة المقدّمات كنده شده اصل و بيخ شبهه عبد الشّيطان مشهور بابن كمونه كه بر اكثر دلائل توحيد ايراد داشت نحمد اللّه و نشكره و كمال توحيده الاخلاص له

يعنى تمام و متمّم توحيد او است خالص و بسيط دانستن او زيرا كه اگر مركّب باشد البتّه اجزاء او نيز واجب باشند و الّا اگر ممكن باشند كلّ نيز ممكن باشد و اينخلاف فرض و باطلست و تمام بودن اين دليل در اجزاء غير محموله خارجيّه چه بسيار واضح است و امّا در اجزاء محموله ذهنيّه از قبيل جنس و فصل كه در خارج موجودند با كلّ بيك وجود پس باستظهار مقدّمه بديهيّه شهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و كلّ موصوف انّه غير الصّفة است كه عن قريب مذكور مى‏شود و با واجب بودن اجزاء تشريكست نه توحيد پس بدون اخلاص توحيد ناقص باشد نه تمام و كمال الاخلاص له نفى الصّفات عنه يعنى تمام اخلاص و بسيط دانستن او است نفى صفات حقيقيّه نفس الامريّه زائده بر ذات از او اعمّ از اين كه صفات غير محموله باشد مثل صفت علم كه از كيفيّات نفسانيّه زائده بر موصوفست كه نفس باشد و حمل نمى‏شود باو بحمل هو هو و نمى‏توان گفت كه نفس جوهر عين علم عرض است و يا اين كه صفت حقيقيّه نفس الامريّه محموله باشد مثل جنس و فصل مثل حمل حيوان و ناطق بر انسان امّا صفات اعتباريّه محضه مثل صفت عالم نسبة بفرد علم قائم بذات موجود در خارج پس دليل جارى بر نفى آن نمى‏شود زيرا كه در خارج و نفس الامر نيست الّا موصوف فقط امّا تمام نبودن اخلاص بدون نفى صفات از جهت آنستكه اگر صفات زائده داشته باشد لازم است كه مركّب باشد نه خالص و بسيط باين

دليلى كه مذكور مى‏شود لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصّفة و مراد از صفت در اين مقام مطلق ما يوصف به است يعنى از جهة شهادة حال هر صفتى كه آن صفت غير موصوفست زيرا كه وجود فى نفسه هر صفت نيست الّا وجود آن صفت از براى موصوف و محتاج بوجود او و الّا صفت صفت او نباشد پس بايد البتّه وجود جداگانه و تغاير

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  6

نفس الامرى و امتياز واقعى از موصوف داشته باشد تا محتاج و محتاج اليه متحقّق شود و از جهة شهادت حال هر موصوفى كه آن موصوف غير صفتست زيرا كه موصوف من حيث انّه موصوف تا وجود فى نفسه جدا از وجود صفت در نفس الامر نداشته باشد چگونه صفت از براى او وجود خواهد داشت و اين حكم بديهى لازم هر موصوف و هر صفت حقيقيّه نفس الامريّه است اعمّ از اين كه صفت و موصوف در خارج دو وجود داشته باشند و ممتاز باشند از يكديگر و صفت حمل نشود بر موصوف بهو هو بلكه بذو هو حمل شود مثل سواد و جسم يا آن كه در خارج صفت با موصوف متّحد باشند و موجود باشند به يك وجود و در وجود خارجى از هم ممتاز نباشند بهيچ وجه مثل ناطق و ماشى كه در خارج با موصوف كه زيد باشد متّحد باشند در وجود و در وجود خارجى ميان زيد و ناطق و ماشى فرقى و امتيازى نباشد اگر چه در واقع و نفس الامر از هم جدا و ممتاز باشند نظر بشهادت حال هر دو چنانچه گذشت زيرا كه موصوف احقّ است و سزاوارتر است بان وجود از صفت خود و غرض از اين كلام متقن محكم تمهيد مقدّمه بديهيّه‏ايست كه موقوفست بر آن برهان نفى صفات زائده و غرض از تعميم اين حكم دخول صفات متّحده با موصوف است كه على الظّاهر خفائى دارد بتقريب اتّحاد در وجود محلّ توهّم جارى نشدن احكام مغايرتست در ان و بيشتر مدخليّت اينمقدّمه در برهان نفى صفات بتقريب اثبات غيريّت در اين فرد و اجراى احكام است در آن چنانچه در تقرير برهان ظاهر خواهد شد و بتقريب توقّف و مدخليّت مقدّمه مشار اليها با كلمه فاء تفريعيّه مى‏فرمايد فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه يعنى پس بعد از تقرير و تحقيق مقدّمه بديهيّه مذكوره هر كس كه خداى منزّه از جميع نقايص را موصوف دانست بصفات حقيقيّه زائده بر ذات و در نفس الامر و واقع او را معروض صفت حقيقيّه واقعيّه ايجابيه دانست مثل اين كه علم او را مثلا صفت خارجيّه زائده عارضه بر ذات او دانست و او بسبب عروض خارجى اين صفت زائده متّصف است بصفت عالميّه نه اين كه چون ذات او چنانچه عين و فرد وجود است نيز عين و فرد قائم بذات حقيقت علم است پس موصوف است بصفت عالميّه پس بتحقيق كه گردانيد او را قرن بالكسر و كفو و هم سر يعنى با موجود ديگر در واجب الوجود بودن زيرا كه آن صفت زائده چون صفت كمالست ممكن بالذّات نباشد و الّا ممكن الزّوال از او باشد و كمال واجب الوجود ممتنع الزّوالست بالبديهه پس واجب بالذّات باشد پس كفو و مثل خدا باشد و من قرنه فقد ثنّاه يعنى و كسى كه خدا را كفو خداى ديگر دانست پس بتحقيق او را ثانى اثنين يعنى يكى از دو واجب دانست و من ثنّاه فقد جزّئه و من جزّأه فقد جهله يعنى و كسى كه او را يكى از دو واجب دانست پس بتحقيق كه تجزيه و تقسيم كرد او را باجزاء زيرا كه هر دو كفو و هر دو واجب متشاركند در صفت وجود وجود و حمل مى‏شود بر هر دو كه واجب الوجودند پس خالى از اين نيست كه اين صفت محموله مشتركه يا ذاتى و جزو است يا عرضى چه بتقريب اشتراك عينيّت متصوّر نباشد پس اگر جزو است ثبت المطلوب و اگر عرضى است لازم است كه منتهى شود بما به الاشتراك ذاتى بمثل برهانى كه در توحيد گذشت و در اين مقام گوئيم كه حمل صفت واجب بر هر دو بمحض اسم واو و الف و جيم و باء نيست بالضّرورة پس بالضّرورة بتقريب يك معنى و مفهومى خواهد بود و اين معنى واحد در هر يك يا بازاء تمام حقيقت است و يا بازاء جزو حقيقت و محالست كه بازاء تمام حقيقت هر دو باشد و الّا لازم ميايد كه معنى واحد بعينه دو معنى مختلف الحقيقه باشد و اين باطلست پس بالضّرورة بازاء جزو حقيقت هر دو باشد بتقريب اشتراك بينهما پس هر يك متجزّى شدند باين جزو مشترك و جزو ديگر مختصّ بتقريب تعدّد و امتياز از هم پس واجب الوجود متجزّى شد بدو جزو ذاتى و البتّه آن اجزاء اعمّ از اين كه اجزاء خارجيّه غير محموله باشند يا اجزاء محموله نفس الامريّه باز بايد واجب بالذّات جداگانه نفس الامرى باشند نظر بمقدّمه كليّه بديهيّه شهادت مذكوره و استلزام امكان جزو امكان كلّ را و كلام در اين واجبهاى متعدّده مثل كلام در واجبهاى مفروضه اوّلست و هكذا پس لازم آمد كه حقيقت واحده و هويّت شخصيّه واجبه مركّب باشد از حقايق و هويّات شخصيّه واجبه غير متناهيه نه بسيط و خالص و همچنين مستلزم باشد جهل و عدم معرفتى كه اوّل دين و اوّل غريزه است كه تصديق بوجود باشد زيرا كه مستلزم محال محالست و تصديق بوجود محال نيز محال پس ثبوت صفات باطل و نفى آن حقّ باشد و هو (-  المط- ) امّا بيان احتمال دوّم پس باين نحو است كه اوّل الدّين معرفته يعنى مقدّم بر اعتقادات دينيّه معرفت و تصوّر اوست اگر چه بوجهى از وجوه باشد چه تصوّر مقدّم است بر تصديق و كمال معرفته التّصديق به يعنى تصوّر بر وجه تامّ معرفت او كه بر وجه صانع بى‏صانع جميع ممكنات باشد يا بوجه اين كه جميع ممكنات در موجود بودن محتاج باو باشند و او اصلا احتياج بغير ندارد يا بوجه اين كه سدّ جميع انحاء عدم ممكنات ميكند مستلزم تصديق باين كه موجود است البتّه باشند و الّا چنانچه بعد از تصوّر اين عنوان تصديق بوجود معنون او نكند بايد تصديق بوجود هيچ ممكنى بل موجودى نكند و اين كه باطلست و كمال التّصديق به توحيده يعنى تصديق بوجود او بر وجه تمام مستلزم يگانه دانستن اوست زيرا كه تصديق بوجود او بر وجه تمام باين نحو است كه ذات او صرفست و چون كه صرف وجود قائم بذاتست موجود است بذات خود و باين نحو تصديق بموجود بودن او مستلزم توحيد و بى‏شريك بودن اوست زيرا كه در صرف شي‏ء تعدّد متصوّر نيست و الّا لازم آيد كه واحد عين اثنين باشد و كمال توحيده الاخلاص له يعنى توحيد او بر وجه تمام مستلزم خالص و بسيط دانستن اوست زيرا كه توحيد بر وجه تمام آنستكه اجزاء واجب نيز نداشته باشد چه جاى ممكنه كه مستلزم امكان كلّ است البتّه و توحيد باين وجه تمام البتّه مستلزم بساطت اوست و كمال الاخلاص له نفى الصّفات عنه يعنى اخلاص و بساطت او بر وجه تام مستلزم نفى صفات زائده است از او زيرا كه بساطت بر وجه تامّ آنستكه در حدّ ذات خود سلب صفات كمال نيز نداشته باشد و الّا آن سلب ذاتى و جزؤ ذات باشد زيرا كه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  7

ذات عين سلب نمى‏تواند بود بالبديهه و اخلاص و بساطت باين وجه البتّه مستلزم نفى صفات زائده خواهد بود و الّا در مرتبه ذات مسلوب الصّفات و در حدّ ذات سلب آنها را خواهد داشت و باين معنى اشاره شد كه لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصّفة يعنى از جهة شهادت حال هر صفتى كه غير موصوفست يعنى در حدّ ذات خود موصوف را ندارد و سلب او را دارد و همچنين شهادت حال هر موصوفى كه صفت را در حدّ خود ندارد و سلب او را در حدّ ذات دارد و شهادت از طرف صفت بتقريب متعدّد شدن شهادت موصوفست زيرا كه هرگاه مغايرت باين نحو ميان موصوف و صفت نباشد لازم آيد كه صفت و موصوف نباشند بالبديهه فمن وصفه سبحانه فقد قرنه يعنى پس كسى كه از براى او صفت زائده قرار داد پس ذات او را مقارن ساخت در مرتبه ذات يا سلب آن صفت از قبيل مقارنت شي‏ء با ذاتيّات خود و من قرنه فقد ثنّاه و كسى كه مقارن ساخت او را در ذات با سلب صفات پس تثنيه و تعدّد در او قرار داد و من ثنّاه فقد جزّاه و كسى كه تعدّد در ذات او قرار داد پس جزء در ذات او قرار داد و او را صاحب جزو دانست نه صرف وجود و من جزّاه فقد جهله و كسى كه او را صاحب جزو دانست نه صرف وجود پس بتحقيق كه معرفت بر وجه تام باو بهم نرسانيده است و اين كه خلاف فرض و باطلست پس صفات زائده باطل و نفى آن حقّ باشد و هو (-  المط- ) و من اشار اليه فقد حدّه شروع است در بيان كلمه ليس لصفته حدّ محدود يعنى كسى كه اشاره كرد بسوى خدا باشاره عقليّه بتقريب ظهور محسوس نبودن خدا و وضوح بطلان اشاره حسّيّه بسوى او پس بتحقيق كه محدود ساخت او را و گردانيد او را صاحب حدّ و نهايت و طرف و جامع و مانع ساخت او را و تعيين كرد از براى او طبيعت كليّه عقليّه و من حدّه فقد عدّه و كسى كه محدود و معيّن ساخت او را در عقل بطبيعت و مهيّت كليّه پس بتحقيق كه او را در خارج واحد عددى و شخص واحد متشخّص بتشخّص زائده بر مهيّة و جزئى حقيقى باصطلاح گردانيد زيرا كه طبيعت كليّه عقليّه در عقل محتمل جزئيّات و اشخاص كثيره و مبهم است و در خارج واحد و مشخّص و شخص معيّن نمى‏شود الّا بضمّ تشخّص معيّن كه نحوى از وجود باشد پس هويّت واجب (-  تعالى- ) مركّب شد در حاق واقع و نفس الامر از مهيّت و وجود پس مقوّمات علل مهيّت كه از او سؤال مى‏شود بفيم چه مهيّت كليّه شي‏ء ماده و محلّ و ما بالقوّه شخص است و مقوّمات و علل وجود كه از او سؤال مى‏شود بعلى مَ يعنى بر چه چيز استوار و قائم است چه تشخّص و وجود ما بالفعل شخص و شخص قائم بر اوست خواهد داشت و از اينجاست كه تعريف بعلل اربع مى‏شود و در معروض سؤال بفيمَ و على مَ خواهد بود و من قال فيم فقد ضمّنه در قاموس است و ما جعلته فى وعاء فقد ضمّنته يعنى كسى كه سؤال از مقوّمات مهيّتى خدا كرد كه جنس و فصل باشد و گفت فيم يعنى خدا در كدام مهيّت و مادّه و محلّ است پس بتحقيق كه گردانيد او را در ظرفى و ظرفى را مقرّ و محلّ قرار او قرار داد و واجب (-  تعالى- ) مستقرّ و قرار جميع ما سواء است و محالست كه مقرّى داشته باشد و من قال على مَ فقد اخلى منه يعنى كسى كه سؤال كرد از مقوّمات وجوديّه خدا كه فاعل و غايت باشد و گفت على مَ يعنى خداى (-  تعالى- ) بر چه چيز قائم است و بكدام فاعل و غايت برپاست پس بتحقيق كه خالى گردانيد او را از وجود و محتاج بغير ساخت در وجود و اين كه بيّن البطلانست پس اشاره عقليّه و تحديد و تعريف حدّى خدا محال باشد كائن لا عن حدث در قاموس است رجل حدث السّن بين الحداثة و حداثة الامر ابتدائه بيانست از براى و لا وقت معدود يعنى كائن و موجود و ازلىّ و هميشه بوده است نه اين كه بودن و هستى او از ابتداء باشد و حادث باشد بحدوث زمانى و وجودش مسبوق باشد بعدم زمانى زيرا كه ابتداء زمان وجود داشتن مختصّ بممكنات با موجد است و واجب هميشه بوده بذات خود نه بعلّت و موجدى پس نمى‏توان گفت كه تازه بهمرسيده و حادث است يا بسيار وقتى است كه بوده پس معدود بوقت نشود موجود لا عن عدم بيانست از براى و لا اجل ممدود يعنى موجود است نه از عدم يعنى موجود است نه تجاوز از عدم ذاتى كرده كه مسبوق باشد بعدم ذاتى و حادث باشد بحدوث ذاتى و الّا لازم ميايد كه ممكن و محتاج بعلّت باشد نه واجب و قديم و هر چه قديم بالذّاتست و بى‏علّت موجود است البتّه ممتنع است عدم و انقضاء بقاى او پس نمى‏تواند بود كه با اجل و مدّت مقتضيه دراز يا كوتاه باشد مع كلّ شي‏ء لا بمقارنة شروع است در بيان فطر الخلائق تا اوّل الدّين و چون فطر الخلائق فعل است و فاعل و مفعول ابتداء شده به بيان فاعل يعنى خداست با هر چيز و مع است با جميع اشياء يعنى بمعيّت قيّوميّه و او است قيّم و مقيم هر چيز و هر چيز باو قائم و برپا است لكن قيام صدور نه قيام عروض و در جوشن است يا من كلّ شي‏ء موجود بك يا من كلّ شي‏ء قائم بك زيرا كه جميع ممكنات در ذات خود نيستند و بى‏پا و يا پاينده هستند و برپا و چنانچه پاينده بذات خود برپا برپا نباشد همه چيز بى‏پا خواهد بود پس اوست پاينده و پاينده هر چيز و با هر چيز امّا نه بمقارنت و مصاحبت و همسر بودن زيرا كه نيست بالذّات با هست بالذّات دعوى همسرى نتواند كرد و غير كلّ شي‏ء لا بمزائلة يعنى مغاير است با هر چيز از ما سوا در ذات و صفات و ممتاز است از جميع اشياء و هيچ چيز شباهت باو ندارد ليس كمثله شي‏ء و لا يشبهه شي‏ء امّا نه از روى مزائلت و مفارقت زيرا كه قيّم و برپادارنده شي‏ء اگر از شي‏ء مفارقت كند آن شي‏ء شي‏ء نخواهد بود چه شي‏ء بودن فرع برپا بودنست فاعل لا بمعنى الحركات و الالة يعنى فاعل و صانع است نه بقصد حركات و انتقالات از حالى بحالى و خاسته باشد كه از حالت غير ملائمى منتقل شود بحالت ملائمى و همچنين نه بقصد الات باين معنى كه صنعت كرده باشد الات كمالى را از براى خود و مصنوع خود را الت كمالات خود گرداند و باو مستكمل باشد زيرا كه شي‏ء تا در ذات خود ممتلى و پر از كمال نباشد ممتنع است فيض و رشح كمال از او پس كاملست در ذات و مملوّ است ذات او از كمال كه مفيض جميع كمالاتست نه اين كه مفيض است تا كامل گردد بصير اذ لا منظور اليه من خلقه يعنى بصير و نگاهبان و ديده‏بان و حافظ هر چيز است بعلّت آن كه منظور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  8

اليه و محفوظ بالذّات در خلق او نيست زيرا كه ممكن حفظ ذات خود از نزول نازله عدم و وقوع واقعه اسباب فنا نتواند كرد و به نگاهبانى و حفظ حافظ بى‏حافظ محفوظ است از بليّات عدم پس هيچ منظور اليه و محفوظ بذات خودى نيست در ميان خلق او يعنى مخلوقى محفوظ بالذّات نباشد پس بناچار با نگاهبان بى‏نگاهبان خواهند بود و نگاهبان بى‏نگاهبان منحصر است باو پس اوست بصير على الاطلاق و مؤيّد اين مقالست قوله (-  تعالى- ) قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ فِي أَ وَ لَمْ يَرَوْا و قوله (-  تعالى- ) أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافَّاتٍ ْ صافَّاتٍ يا اين كه بصير است يعنى بينا و خبير است در افعال و فعل او از روى خبرتست بعلّت اين كه از جهة خلق منظور اليه نيست يعنى در خلق او جاى نظر و تامّل نيست و همه افعال او متقن و محكم باشند پس البتّه بايد فاعل ان افعال بينا و خبير باشد متوحّد اذ لا سكن يستأنس به يعنى منفرد و تنها است زيرا كه مسكن و چيزى كه اطمينان باو بهمرسد اطمينان راحت موجود نيست غير از او تا طلب انس او كند و از موانست با او راحت حاصل نمايد زيرا كه غير او بالتّمام ناقص بلكه عين نقص باشند و اوست تمام و فوق تمام و هرگز تامّ اطمينان و راحت از ناقص نمى‏تواند كرد بلكه ناقص از كامل اطمينان و راحت حاصل كند قوله (-  تعالى- ) الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ وَ لا يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ و مستوحش و با وحشت زحمت و تعب نيست از نبودن چيزى كه اطمينان و راحت از او حاصل كند زيرا كه چون عين كمال و تامّ الكمالست در ذات و صفات پس مطمئنّ و با راحت است بذات خود بلكه چون با اطمينان از غير نيست كمال اطمينان و راحت را دارد و مأنوس است بذات خود و بكمالات ذات كه عين ذاتند باخر رسيد بيان فاعل فطر الخلائق و شروع است در بيان فعل فطر انشأ الخلق انشاء و ابتداه ابتداء مقصود بالذّات بيان نفس فعلست اگر چه در ضمن آن بيان فاعل نيز باشد بوجهى چنانچه در فقره بعد كه بى‏شك مقصود بالذّات بيان مفعول و مخلوقست اگر چه بيان حال خالق نيز بشود بوجهى بلكه فعل نيز و همچنين در سابق يعنى انشاء و اختراع كرد خلق را نوع انشاء عجيبى و ابتداء كرد خلقت را نوع ابتداء عظيمى اگر چه انشاء و ابتداء در اغلب بيك معنى آمده‏اند كه ايجاد غير مسبوق بمثل آن ايجاد باشد امّا فرق هم گفته‏اند در اين مقام تحرزا عن التّكرار باين كه انشاء ايجاديست بغير از موجد و منشى‏ء چيزى مقدّم بر مخلوق و منشأ نباشد و ابتداء ايجاديست كه از موجود و منشى‏ء قبل از اين فعل فعلى ناشى نشده باشد و اولى آنست كه انشا اشاره باشد بايجاد اشياء در عالم ابداع و مشيّت و وجود مطلق بسيط و منبسط و ابتداء اشاره باشد بايجاد اشياء در عالم علم و عقل و اوّل وجود مقيّد بنحوى كه سبق ذكر يافت اگر چه وجودات عينيّه جميع مخلوقات ابتداء باشند بوجهى چنانچه در صحيفه كامله است و كلّ نعمك ابتداء بلا رويّة اجالها يعنى آن انشاء و ابتداء بيرويّه و فكرى بود كه جولان داده باشد آن فكر را يعنى فكر و رويّه در او نيست تا جولان دهد و استعمال كند او را زيرا كه رويّه و تفكّر و تدبّر نيست الّا تدبير در حصول عقلى يا خارجى امرى كه حاصل نباشد و آن حصول كمال باشد و حصول علمى و عقلى جميع اشياء ثابت است از براى خدا در مرتبه ذات اوّلا و ابدا و تدبير در حصول حاصل محالست مثل تحصيل حاصل و حصول خارجى اشياء از براى او كمال نيست و الّا لازم ميايد كه كامل مستكمل بناقص و فاعل كامل تامّ بناقص باشد پس خدا چون كاملست فاعلست نه فاعلست كامل گردد و لا تجربة استفادها يعنى و نه تجربه و آزمايشى كه طلب فائده و نفع او را كرده باشد يعنى تجربه در حقّش ممكن نيست تا طلب فائده او كرده باشد زيرا كه تجربه در حقّ كسى است كه علم بحقايق و خواصّ و مصالح و منافع و مضارّ چيزى نداشته باشد و خواهد بامتحان و آزمايش علم حاصل كند و علم خداى (-  تعالى- ) نافذ و محيط بجميع اشياء است ظاهرا و باطنا ذاتا و صفة اثارا و خواصّا مصلحة و مفسدة پس تجربه در حقّ او روا نيست و فعل او محض خير و مصلحت است بمحض علم ذاتى و لا حركة احدثها يعنى و نه بحركتى مطلقا كه احداث كرده باشد آن حركت را نه حركت فكريّه و نه حركت ابنيّه و نه حركت كيفيّه و نه غير آن يعنى حركت در باره خدا ممكن نيست كه تا خلق و فعل او از روى حركت شود زيرا كه مطلق حركت نفس تغيّر است و تغيّر از خواصّ امكانست پس بر واجب محال باشد و لا همامة نفس اضطرب فيها يعنى و نه تردّد نفسى و تزلزل خاطرى كه مضطرب باشد از جهة آن يعنى تردّد خاطر ندارد تا بسبب او اضطراب حاصل كند كه آيا اين فعل كه كرده شده مصلحت بوده يا نه و كلمه فى در فيها مثل فى در فى هرّة حبستها است اى لاجلها و نداشتن تردّد باين سبب است كه تردّد مستلزم جهل بعواقب امور است و جهل بر عين علم روا نبود احال الاشياء لاوقاتها يعنى گردش داد وجود اشياء را بتقريب رسيدن باوقات انها يعنى گردانيد اشياء را از طورى بطورى از جهة رسيدن وقتهائى كه وجود اشياء در انوقت مصلحت بود يا جولان و انتقال داد از طورى بطورى و مفاد حا و جيم يكى باشد و لئم بين مختلفاتها يعنى انشائى كه التيام و آميزش داد ميان مختلفات انها مثل التيام نفوس مجرّده با اجسام مادّيه و مادّة بالقوّه با صورت بالفعل و مهيّت منفى با وجود ثابت و هكذا و غرّز غرائزها يعنى مركوز ساخت طبايع آنها را و جاگير گردانيد هر طبيعت را در موضع مستعدّ و مادّه مناسب يا ثابت و محكم ساخت اثار طبايع اشياء را كه در اثار خودشان بى اختيارند و اثار غريزى طبايع است و الزمها اشباحها يعنى لازم اشياء گردانيد اشخاص انها را يعنى لوازم و اثار اشخاص را يا آنكه مشخّصات كه عوارض مشخّصه و علامات تشخّصند لازم اشياء گردانيد و اسناخها از سنخ كه بمعنى اصل باشد نيز روايت شده يعنى لازم اشياء گردانيد اصول انها را باين معنى كه مزائلت و مفارقت و تخلّف نداشته باشند از هم و بسر حدّ وجوب رسيده‏اند و از بقعه احتمال بيرون آمده باشند عالما بها قبل ابتدائها يعنى در حالتى كه علم و دانش داشت بانها قبل از ابتداء آنها بسبب علم بذات خود كه علّة العلل است و علم تامّ بعلّت مستلزم علم تامّ بمعلولست پس در مرتبه ذات علم داشته است باشياء پس‏

  فهرست بعد