قبل | فهرست | بعد |
به دنيا، نماند اگر مرتبت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 765
ايا جابر آن كس كه دارد نعم
ز بىچيزى هرگز نيفتد به غم
همه مردمان را بود اين نياز
كه دستى نموده بر آنان دراز
هر آن كس وظيفه نمايد عمل
بفرمان آن ذات عزّو و جل
بماند به دنيا همى پايدار
چنين شيوه باشد بر آنان حصار
و گر نه تباهى ببار آورد
به سوى فنا ره همى بسپرد
ز ابن جرير آمد اينسان كلام
بگفت از على آن امام همام
كه يزدان دهد رتبت وافرى
به آن كس كه دارد بما برترى
شنيدم كه در رابطه با جدال
بفرمود على مرد نيكو خصال
تجاوزگرى را چو بيند كسى
به خشم آيد از كار ايشان بسى
به كارى چو دعوت شود ناروا
مخالف شود گر براى خدا
يقينا بود سالم و بىگناه
نسازد همه عمر خود را تباه
هر آن كس شود منكرش با زبان
به پاداش خوبى رسد بيگمان
بود بهتر از يار خود در مسير
بود راه و رسمش همى دلپذير
مخالف بود گر كسى با فشار
به اجراى دستور پروردگار
نه ظالم سقوط آورد بيدرنگ
موفق شود در نبرد و قيام
در اين ره بود گر به سعى تمام
يقينا بود راه وى بر صواب
رهى را به حق كرده او انتخاب
يقين روشنى آورد بر دلش
منور شود از يقين محفلش
بفرموده بار دگر آن غيور
على صاحب درك و فهم و شعور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 766
به امر به معروف و نهى از بدى
بفرمود على مرشد سرمدى
گروهى ز مردم به دست و زبان
گروهى به قلب و به علم بيان
به منكر دمادم مخالف شوند
بدينگونه ره تا به آخر روند
مكمّل شوند امتيازات را
چو نيكان در اين ره بمانده بجا
گروهى دگر با لسان و به دل
مخالف شده كرده دشمن خجل
و ليكن مخالف نگشته بدست
كه اين خود نشانى بود از شكست
بداده ز كف امتيازى چنين
نباشد چنين شيوهاى دلنشين
گروهى فقط با دل اندودگر
نچيده ز بستان آنان ثمر
كه دست و زبان را رها مىكنند
ز خود نعمتى را جدا مىكنند
گروهى دگر هم بمانده به دور
از اينان و مانده بدام غرور
كه اينان نىاند زنده بل مردهاند
بسوى خطا ره همى بردهاند
همه كار خوب و جهاد و جدال
براه خدا خالق لايزال
بود در بر كار آن آمران به معروف و كار نكو اختران
همانان كه نهى از بدى مىكنند
به قلب و زبان و يدي مىكنند
چو آب دهانى به دريا بود
بدينگونه ارزش هويدا بود
پسنديده كارى چنين پر بها
كند آدمى را ز مردن جدا
كند عمر وى را طويل و دراز
فراوان كند رزق او بىنياز
بدينگونه كارى بود بهترين
روالى بود اين چنين برترين
كه نزد ستمگر بگوئى سخن
ز حق گر چه افتى به رنج و محن
يكى از صحابه بگفتا چنين
ز قول على ياور راستين
مسمى به ابن صحيفه بدى
كه لفظاش بدينگونه گويا شدى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 767
بگفتا شنيدم از آن مرد حق
كه برد از همه در شجاعت سبق
بود اولين گام اندر سقوط
كه انسان ز بالا شود در هبوط
همى ترك كوشش كه با دست باد
نه كوشش كه باشد در اين ره جهاد
سپس ترك آن را كند با زبان
پس از آن ز قلبش رساند زيان
بدان هر كه از دل ندارد شعف
بدينگونه گردد جدا از هدف
نباشد پى نهى از منكرات
نباشد پى امر بر واجبات
به دور زمان مىشود واژگون
سر او به پائين شود سرنگون
به بالا رود پاى او از زمين
بدينسان شود غصهدار و غمين
وزين و گوارا بود حق همى
نبايد كه غافل شد از آن دمى
ولى باطل هر لحظه ناچيز باد
كه ارزش ندارد به عالم كمى
بفرموده مولا على اين چنين
على شافع محشر و واپسين
مخور گول آسايش مردمان
مياور بدينگونه اندر گمان
كه ديگر عذابى نباشد به كار
بدينگونه فرموده پروردگار
كسى باشد اين گونه بىاعتنا
كه باشد زيانكار و اندر خطا
دگر اين كه آن بدترين آدمى
نبايد شود همنشين با غمى
ز رحمت نبايد شود نااميد
كه فرموده يزدان كلامى حميد
فقط كافران اين چنين مىشوند
ره نااميدى بدينسان روند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 768
ز بخل و حسادت بيايد پديد
بديها و زشتى چو خوى پليد
برد آدمى را به سوى بدى
نمايان شود عيب و زشتى شديد
بدينسان بود روزى آدمى
نبايد در اين باره باشد غمى
يكى آنكه دنبال آن مىروى
به هر جا به دنبال آن مىدوى
يكى آنكه باشد بدنبال تو
ببيند همى حال و احوال تو
اگر از پى آن نباشى به راه
به سوى تو آيد ز هر جايگاه
نبايد خورى غصّه رزق خويش
در اين ره نبايد شوى دلپريش
كه رزق تو آيد به روزى كه هست
نبايد دهى شوق خود را ز دست
به هر روز روزى رسد عرض سال
نبايد كه باشى پريشان خيال
اگر هم ترا عمر باقى مباد
نبايد ترا آيد اينسان به ياد
غمين باشى از بهر چيزى كه نيست
ترا سهمى از آن غمات بهر چيست
پى رزق و روزى ترا جستجو
نسازد به سهمى دگر روبرو
كسى را نباشد بدينسان توان
كه سودى برد ز آنچه باشد عيان
مقدّر بود آنچه روزى ترا
بدنبالات آيد نباشد خطا
بسا مردمانى كه هنگام روز
بميرند و آيد همى آه و سوز
بسا مردمانى كه در وقت شب
بر او غبطه آرند و باشد عجب
به پايان شب هم به آه و فغان
به ناله در آيند و گريهكنان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 769
سخن تا نگفتى بود در مهار
ولى چون كه گوئى نگيرد قرار
بود اختيار تو در دست او
مبادا شوى با غمى روبرو
چه بهتر كه پنهان كنى حرف خويش
كزين ره نگردى غمين و پريش
نگهبان آن شو همانند زر
مبادا بيفتى به راه ضرر
بسا يك سخن نعمتى را ز كف
برد يا كه گردى جدا از هدف
چو چيزى ندانى مياور به لب
اگر هم بدانى مگو بىسبب
كه پروردگار بزرگ و رحيم
خداوند دانا خداى كريم
به اعضاء ابدان همى واجبات
بفرموده تعيين و بعد ممات
به روز قيامت بپرسد همى
مبادا كه افتى بدام غمى
بترس از خدائى كه بيند ترا
جدا از اطاعت به راه خطا
نبيند ترا در ره بندگى
كه افتى در اين ره به شرمندگى
ز قوم زيانكار خواهى شدن
بيفتى به راه خطا و فتن
چو خواهى كه نيرو بگيرى به دهر
مياور خدا را به خشم و به قهر
اطاعت كن از امر آن ذو الجلال
چو مردان نيكو ره و خوش خصال
و گر هم ترا ضعفى آمد به پيش
بكن استفاده از اين ضعف خويش
به راه گنه شو سراسر ضعيف
حذر كن چو مردان نيك و شريف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 770
به دنيا هر آن كس كند اعتماد
ز جهل است و نبود ره انقياد
قصورى به انجام كار نكو
شود آدمى با ضرر روبرو
پذيراى هر كس شدن در مسير
چو آزمون نباشد، نباشد يسير
سبب مىشود ناتوانى ترا
در اين باره افتى براه خطا
همين بس ز پستى دنياى دون
كه در آن گنه مىشود بس فزون
نپويد در آن كس ره بندگى
و ليكن نباشد چو دلبستگى
به آنچه بود نزد آن ذو الجلال
رسد آدمى بى عذاب و ملال
كسى كو بماند جدا از عمل
بيفتد عقب كار وى از محل
نيفتد جلو كار او بيگمان
ز اهل و عيالش به وقت عمل
كسى كو نباشد ورا شخصيت
ندارد ثمر ارزش دودمان
چو بيگانه باشد ز رسمى چنين
به هر جا نشانش بيايد عيان
هر آن كس كه چيزى بجويد يقين
به دست آورد باشدش اين چنين
به دست آورد آنچه باشد پىاش
و يا قسمتى ز انچه باشد يقين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 771
بدنبال خوبى چو يارى بود
ز فكر و ريا گر غبارى بود
نباشد يقين خوبى دلپذير
پسنديده نبود به نزد بصير
و ليكن بدى يا كه رنج و محن
كه باشد ز جنّت در اين ره سخن
يقينا نباشد بدى در جهان
چنين شيوه نايد به ظن و گمان
بود بىبها نعمتى جز بهشت
كه جنّت بود جاى نيكو سرشت
بجز نار دوزخ بود هر بلا
پسنديدهتر چون شوى مبتلا
بدان فقر باشد بلائى عظيم
بود اين سخنها ز عهد قديم
بود بدتر از آن مريضى بدان
كه گردد تن آدمى ناتوان
غم دل بود بدتر از آن و اين
كزين ره شود با خطاها قرين
بدان نعمت خالق ذو الجلال
بود مال بسيار ايا خوش خصال
ولى بهتر از اين سلامت شدن
بود تا كه سالم بماند بدن
از آن بهتر ايمن شدن از گناه
ز راه دل است ار نباشد سياه
بدينگونه قسمت كند وقت خويش
به مؤمن چو آيد زمانى به پيش
به يك قسمت از آن به راز و نياز
بپردازد و گردد او سرفراز
به يك قسمت آن بود در تلاش
كه دارد نيازى به امر معاش
بود قسمت آخرينش چنين
بدنبال لذّت بگردد يقين
ز راه حلال و ز راه نكو
شود با چنين لذّتى روبرو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 772
بود آدمى را سه ره در مسير
كه او را شود زندگى دلپذير
يكى راه تأمين امر حيات
كه باشد چنين تا به وقت ممات
يكى هم عبادت بدرگاه دوست
كه كارى چنين بس روا و نكوست
دگر اين كه لذّت ز راه حلال
برد آدمى كو نباشد محال
حذر كن ز عيبى كه باشد به دهر
مبادا كه گردى گرفتار قهر
مشو غافل از لحظههائى كه هست
مبادا شود كام تو پر ز زهر
چو خواهى كه قدر تو گردد پديد
شود تا مقام تو هر دم مزيد
سخنگو كه شخصيت هر كسى
بود بر زبان و نباشد بعيد
ز عطرهاى ديگر بود بهترين
كه با بوى خوش باشدش همنشين
همان مشك و بوى دلاويز آن
سبك باشد و بوى آن دلنشين
حذر كن به عالم ز كبر و غرور
بزرگى فروشى ز خود كن به دور
مشو غافل از راه رفتن همى
بياد آور آن رفتن قبر و گور
ترا گر كه چيزى بيامد بدست
نبايد كه تار وجودش گسست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 773
نگه دار آن باش و بنما تو جهد
در اين ره بمان بر سر قول و عهد
هر آنچه كه دادى ز كف در جهان
تو ناديده گيرش مسازش عيان
اگر هم ندارى توانى چنين
در اين ره شوى خسته و دلغمين
تو كمتر بكش رنج و زحمت همى
مبادا شوى غرقه اندر غمى
بسا يك سخن تا كه آيد برون
بود ارزش آن به حد فزون
ز جولان و از پهلوانى بسى
اثر مىدهد چون كه آيد برون
بر آنچه قناعت كنى بس بود
خوشا آنكه حاصل چنين بدرود
بود مرگ بهتر كه گردى ذليل
ز پستى و خوارى بيارى دليل
به اندك رضا باش و نزد كسى
مبر آبروى خود هر جا بسى
ز سعى و ز كوشش بياور بدست
چنين احتياجى ترا گر كه هست
بود روزگاران به مثل دو روز
يكى نفع و روز دگر سوخت و سوز
به روزى كه باشد ترا نفع و سود
ببايد كه كبر از دل خود زدود
به روزى كه باشد قرين با ضرر
صبورى بود لازم اى خوش سير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 774
ز اولاد باشد حقوقى چنين
پدر را به هر جاى اين سرزمين
پدر هم بود صاحب اختيار
ورا حقى اين گونه آيد به كار
ببايد كه فرزند وى در مسير
به فرمان وى باشد و ناگزير
بجز دشمنى با خداى غفور
برون رفتن از راه عقل و شعور
ولى حق فرزند و اولاد وى
بدينگونه بايد كنند راه طى
ورا نام نيكو كند انتخاب
كه اين خود بود نعمتى بيحساب
بكوشد پى تربيت دمبدم
مبادا كه افتد به رنج و الم
ز قرآن بياموزدش آنچه هست
زمام تعلّم بگيرد بدست
بدان فال و جادو و افسونگرى
حقيقت بود باشدش برترى
ولى انتقال و سكون مرض
حقيقت ندارد به هر جاى ارض
بدان عطر و شهد و سوارى همى
به سبزه نگه كردن آيد دمى
برون گردد از دل غم و غصهها
كه باشد چو افسون و بخشد رجا
چو يكرنگ باشى تو با مردمان
ز صدق و صفا، نى ز ظن و گمان
شوى ايمن از كينههائى كه هست
نبينى به عالم از آنان نشان
چو آمد كلامى چنين در حضور
حضور همان مرد دور ار غرور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 775
نبودى سخن در خور شأن او
بدى با كلامى چنين روبرو
به بيهوده گفتن زبان باز كرد
سخن گفتن آن گونه آغاز كرد
بفرمودش آن مرد نيكو خصال
پسنديده نبود بدينسان روال
نباشد ترا آن چنان بال و پر
كه كردى تو پرواز و كردى خطر
زدى نعره اينسان بسان شتر
و ليكن نباشى ز ادراك پر
نباشد كسى گر، به راه هدف
شكست از پى آن بود صف به صف
ز فكر ور ريائى كه آيد پديد
ز جمعى و گردد جدا از شرف
ز حضرت بيامد بدينسان سؤال
از آن گفته مرد نيكو خصال
بفرمود على اين چنين در جواب
بداد اين چنين پاسخى بر صواب
خدا را نباشد شريكى ز ما
ببخشد به ما آنچه باشد بجا
شويم مالك آنچه ما را بداد
يقينا بود قدرت او زياد
به تكليف ما گردد افزوده پيش
ببايد رود هر كسى راه خويش
اگر آنچه داده ز ما پس گرفت
از اين رو نبايد شدن در شگفت
كه تكليف آنرا ز ما مىبرد
ز ما امر خود را خدا مىبرد
ميان دو تن تا كه آمد سخن
چو بودى نمايان ز گفته فتن
به عمار ياسر بفرمود هان
رهايش كن او را ندارد توان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 776
بمقدار قرب جهان او ز دين
گرفته ورا باشد عادت چنين
بگيرد بخود سخت و مشكل كلام
در اين باره باشد به سعى تمام
كه گفتار مشكوك آرد به پيش
بپوشد همى اشتباهات خويش
تواضع چه زيبا بود بر غنى
به بيچارگان فارغ از دشمنى
كه باشد در اين ره ثوابى عظيم
ز سوى خداوند خوب و كريم
بود بهتر از آن كه بىاعتنا
بماند فقيرى بر اغنيا
توكل كند براى خداى بزرگ
بخواند خدا را عزيز و سترگ
خرد را خدا داده بر آدمى
كه او را رها سازد از هر غمى
به روزى نجاتش دهد از خطر
ز عقلش برد سود وافر همى
هر آن كس كه با حق شود در جدال
بخاك ندامت فتد در قتال
چو مصحف بود ديده بهر بشر
ببايد كه از خود براند خطر
حذر از گنه باشدت راهبر
به اخلاق و خلقى و خوى دگر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 777
مياور سخن بىجهت بر زبان
به نزد كسى كو بود پر توان
به تعليم تو برده زحمت بسى
كه تا تو بدينگونه از ره رسى
ترا كرده گويا چنين در سخن
ببرده در اين ره عذاب و محن
همين بس ترا اين چنين تربيت
بيابى تو ره در چنين مرتبت
بشرطى كه از ديگران كار زشت
ببينى ايا مرد نيكوسرشت
نگردى تو خود مرتكب در عمل
بترس از خداوند عزّو و جل
صبورى بيايد به هر مشكلى
چو آزادگان دل بكن صيقلى
و گر نه برى همچو نابخردان
ز ياد و نبينى دگر منزلى
بفرمود مولا على اين كلام
على مرد نيك اختر و خوشمرام
جهان را بود شيوهاى پر فريب
ضرر مىرساند نباشد عجيب
هميشه بود او بحال گذر
ز راه ريا مىرساند ضرر
خداوند عالم جهانى چنين
خداوند دانا و حى مبين
نه از بهر پاداش ياران خويش
نهاده بدينگونه راهى به پيش
نه اين كه به كيفر رساند عدو
ورا با عذابى كند روبرو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 778
بود همچنان كاروانى عظيم
همين مردمان جهان عديم
چو خواهد بيايد به عالم فرود
به گوشش صدائى رسد هر چه زود
بود وقت رفتن نباشد قرار
كسى كو كه باشد همى ماندگار
بفرمود على مرد فرخنده كيش
به حكم نصيحت به فرزند خويش
پس از خود ز دنيا تو مالى منه
به انجام كارى چنين پا بنه
چو ماند بود بهر اين دو گروه
بود بهر آنان همى پر شكوه
يكى اين كه در راه خير خدا
كند مصرف و نايد از وى خطا
به سوى سعادت بپويد رهى
كه خود را نباشد چنين آگهى
ز مال تو يابد مقامى چنين
كه گشتى تو از بهر آنان غمين
دگر اين كه باشد كس ديگرى
نهد گام خود را به خيره سرى
بمصرف رساند براه گناه
شود روزگارش از اين ره تباه
به سوى شقاوت چو گامى نهد
ز بند سعادت اگر وارهد
در اين ره تو او را كمك كردهاى
بدينگونه راهى تو بسپردهاى
روا كى بود تا كه در كار خويش
بدينگونه راهى بگيرى به پيش
بطور دگر هم روايت شده
بديدم كه اينسان حكايت شده
پس از حمد آن خالق ذو الجلال
درودى بر آن مرد نيكو خصال
به دستان تو هر چه باشد كنون
ز دستان ديگر بيايد برون
بر آنان بدى صاحبان دگر
ز بعد تو هم دارد اينسان ثمر
تو گردآورى مال و ثروت همى
اگر چه بود همنشين با غمى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 779
بماند پس از تو بدينسان بجاى
چو باشد يكى مرد فرخنده راى
بمصرف رساند براهى روا
سعادت ببيند ز لطف خدا
كشيدى در اين ره تو زحمت زياد
ولى بهر تو سودى از آن مباد
و گر نه بود گر كس ديگرى
ز اخلاق نيكو بود او برى
به راه گنه او گذارد قدم
كند صرف و باشد جدا از الم
از اين ره فرود آيد از آن مقام
به راه خطا باشدش پا و گام
نباشد روا شيوهاى اين چنين
مرامى چنين كى بود دلنشين
كه آنان بدادى مقدم به خويش
شوى از گناهش همى دلپريش
طلب كن تو آمرزش و مغفرت
ز يزدان طلب كن همى مكرمت
طلب كن براى اسيران خاك
بر آنان شود لطف حق تابناك
دعا كن پى روزى ماندگان
كه رزقى فرستد خداى جهان
چو استغفر الله بگفتا كسى
على بود و شد با خشونت بسى
بگفتش به سنّ جوانى روى
ز دنيا روانه بدانسو شوى
تو دانى كه معناى اين گفته چيست
به دون پايگان آن هماهنگ نيست
بود آن مقامى بلند و رفيع
به صاحب مقامات و جمع شفيع
بدان معنى آن بود شش همى
نبايد كه غافل بمانى دمى
ندامت ز كارى كه بگذشته است
به معنا بدينگونه بنوشته است
اراده به ترك خطاهاى پيش
مصمّم بمانى به تصميم خويش
اداى حقوقى كه باشد ترا
ز هر كس كه باشد نمائى ادا
به محشر نباشد طلبكار تو
كسى تا كه يزدان شود يار تو
ببينى خدا را تو با روى باز
بدرگاه ايزد شوى سرفراز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 780
اگر واجبى از تو مانده بجاى
بجاى آور اى مرد فرخنده راى
بود گر كه گوشتى ترا در بدن
ز مال حرام و ز راه فتن
ببايد بريزى تو آن را به غم
به گريه به زارى به رنج و الم
ترا گوشت تازه برويد همى
در اين باره ديگر نبينى غمى
چشيدى اگر لذّت هر گناه
بچش مزّه دورى از آن اله
در اين دم توانى بيارى به لب
تو نامى از آن و نباشد عجب
بود حوصله همچو ايل و تبار
قبل | فهرست | بعد |