قبل فهرست بعد

به دنيا، نماند اگر مرتبت‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 765

ايا جابر آن كس كه دارد نعم

ز بى‏چيزى هرگز نيفتد به غم‏

همه مردمان را بود اين نياز

كه دستى نموده بر آنان دراز

هر آن كس وظيفه نمايد عمل            

بفرمان آن ذات عزّو و جل‏

بماند به دنيا همى پايدار

چنين شيوه باشد بر آنان حصار

و گر نه تباهى ببار آورد 

به سوى فنا ره همى بسپرد

379 سه ركن نهى از منكر

ز ابن جرير آمد اينسان كلام 

بگفت از على آن امام همام‏

كه يزدان دهد رتبت وافرى‏

به آن كس كه دارد بما برترى‏

شنيدم كه در رابطه با جدال 

بفرمود على مرد نيكو خصال‏

تجاوزگرى را چو بيند كسى‏

به خشم آيد از كار ايشان بسى‏

به كارى چو دعوت شود ناروا 

مخالف شود گر براى خدا

يقينا بود سالم و بى‏گناه‏

نسازد همه عمر خود را تباه‏

هر آن كس شود منكرش با زبان 

به پاداش خوبى رسد بيگمان‏

بود بهتر از يار خود در مسير

بود راه و رسمش همى دلپذير

مخالف بود گر كسى با فشار 

به اجراى دستور پروردگار

نه ظالم سقوط آورد بيدرنگ‏

چه با حرف و گفته چه با حرب و جنگ‏

موفق شود در نبرد و قيام 

در اين ره بود گر به سعى تمام‏

يقينا بود راه وى بر صواب‏

رهى را به حق كرده او انتخاب‏

يقين روشنى آورد بر دلش 

منور شود از يقين محفلش‏

380 نشانه ملت‏هاى زنده

بفرموده بار دگر آن غيور 

على صاحب درك و فهم و شعور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 766

به امر به معروف و نهى از بدى 

بفرمود على مرشد سرمدى‏

گروهى ز مردم به دست و زبان‏

گروهى به قلب و به علم بيان‏

به منكر دمادم مخالف شوند 

بدينگونه ره تا به آخر روند

مكمّل شوند امتيازات را

چو نيكان در اين ره بمانده بجا

گروهى دگر با لسان و به دل

مخالف شده كرده دشمن خجل‏

و ليكن مخالف نگشته بدست‏

كه اين خود نشانى بود از شكست‏

بداده ز كف امتيازى چنين 

نباشد چنين شيوه‏اى دلنشين‏

گروهى فقط با دل اندودگر

نچيده ز بستان آنان ثمر

كه دست و زبان را رها مى‏كنند 

ز خود نعمتى را جدا مى‏كنند

گروهى دگر هم بمانده به دور

از اينان و مانده بدام غرور

كه اينان نى‏اند زنده بل مرده‏اند 

بسوى خطا ره همى برده‏اند

همه كار خوب و جهاد و جدال‏

براه خدا خالق لايزال‏

بود در بر كار آن آمران            به معروف و كار نكو اختران‏

همانان كه نهى از بدى مى‏كنند

به قلب و زبان و يدي مى‏كنند

چو آب دهانى به دريا بود 

بدينگونه ارزش هويدا بود

پسنديده كارى چنين پر بها

كند آدمى را ز مردن جدا

كند عمر وى را طويل و دراز 

فراوان كند رزق او بى‏نياز

بدينگونه كارى بود بهترين‏

روالى بود اين چنين برترين‏

كه نزد ستمگر بگوئى سخن 

ز حق گر چه افتى به رنج و محن‏

381 ملت مسخ شده

يكى از صحابه بگفتا چنين 

ز قول على ياور راستين‏

مسمى به ابن صحيفه بدى‏

كه لفظاش بدينگونه گويا شدى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 767

بگفتا شنيدم از آن مرد حق

كه برد از همه در شجاعت سبق‏

بود اولين گام اندر سقوط

كه انسان ز بالا شود در هبوط

همى ترك كوشش كه با دست باد

نه كوشش كه باشد در اين ره جهاد

سپس ترك آن را كند با زبان‏

پس از آن ز قلبش رساند زيان‏

بدان هر كه از دل ندارد شعف 

بدينگونه گردد جدا از هدف‏

نباشد پى نهى از منكرات‏

نباشد پى امر بر واجبات‏

به دور زمان مى‏شود واژگون

سر او به پائين شود سرنگون‏

به بالا رود پاى او از زمين‏

بدينسان شود غصه‏دار و غمين‏

382 حق و باطل

وزين و گوارا بود حق همى 

نبايد كه غافل شد از آن دمى‏

ولى باطل هر لحظه ناچيز باد

كه ارزش ندارد به عالم كمى‏

383 ترس و اميد

بفرموده مولا على اين چنين 

على شافع محشر و واپسين‏

مخور گول آسايش مردمان‏

مياور بدينگونه اندر گمان‏

كه ديگر عذابى نباشد به كار

بدينگونه فرموده پروردگار

كسى باشد اين گونه بى‏اعتنا

كه باشد زيانكار و اندر خطا

دگر اين كه آن بدترين آدمى

نبايد شود همنشين با غمى‏

ز رحمت نبايد شود نااميد

كه فرموده يزدان كلامى حميد

فقط كافران اين چنين مى‏شوند 

ره نااميدى بدينسان روند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 768

384 سرچشمه عيب‏ها

ز بخل و حسادت بيايد پديد

 بديها و زشتى چو خوى پليد

برد آدمى را به سوى بدى‏

نمايان شود عيب و زشتى شديد

385 رزق و روزى

بدينسان بود روزى آدمى            

نبايد در اين باره باشد غمى‏

يكى آنكه دنبال آن مى‏روى‏

به هر جا به دنبال آن مى‏دوى‏

يكى آنكه باشد بدنبال تو 

ببيند همى حال و احوال تو

اگر از پى آن نباشى به راه‏

به سوى تو آيد ز هر جايگاه‏

نبايد خورى غصّه رزق خويش 

در اين ره نبايد شوى دلپريش‏

كه رزق تو آيد به روزى كه هست‏

نبايد دهى شوق خود را ز دست‏

به هر روز روزى رسد عرض سال 

نبايد كه باشى پريشان خيال‏

اگر هم ترا عمر باقى مباد

نبايد ترا آيد اينسان به ياد

غمين باشى از بهر چيزى كه نيست 

ترا سهمى از آن غم‏ات بهر چيست‏

پى رزق و روزى ترا جستجو

نسازد به سهمى دگر روبرو

كسى را نباشد بدينسان توان 

كه سودى برد ز آنچه باشد عيان‏

مقدّر بود آنچه روزى ترا

بدنبال‏ات آيد نباشد خطا

386 در انتظار مرگ

بسا مردمانى كه هنگام روز

بميرند و آيد همى آه و سوز

بسا مردمانى كه در وقت شب‏

بر او غبطه آرند و باشد عجب‏

به پايان شب هم به آه و فغان

به ناله در آيند و گريه‏كنان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 769

387 حرف سنجيده

سخن تا نگفتى بود در مهار 

ولى چون كه گوئى نگيرد قرار

بود اختيار تو در دست او

مبادا شوى با غمى روبرو

چه بهتر كه پنهان كنى حرف خويش

كزين ره نگردى غمين و پريش‏

نگهبان آن شو همانند زر

مبادا بيفتى به راه ضرر

بسا يك سخن نعمتى را ز كف 

برد يا كه گردى جدا از هدف‏

388 حرف به موقع

چو چيزى ندانى مياور به لب            

اگر هم بدانى مگو بى‏سبب‏

كه پروردگار بزرگ و رحيم‏

خداوند دانا خداى كريم‏

به اعضاء ابدان همى واجبات 

بفرموده تعيين و بعد ممات‏

به روز قيامت بپرسد همى‏

مبادا كه افتى بدام غمى‏

389 خسارت ديده‏تر از همه

بترس از خدائى كه بيند ترا 

جدا از اطاعت به راه خطا

نبيند ترا در ره بندگى‏

كه افتى در اين ره به شرمندگى‏

ز قوم زيانكار خواهى شدن 

بيفتى به راه خطا و فتن‏

چو خواهى كه نيرو بگيرى به دهر

مياور خدا را به خشم و به قهر

اطاعت كن از امر آن ذو الجلال 

چو مردان نيكو ره و خوش خصال‏

و گر هم ترا ضعفى آمد به پيش‏

بكن استفاده از اين ضعف خويش‏

به راه گنه شو سراسر ضعيف 

حذر كن چو مردان نيك و شريف‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 770

390 تجربه آموزى

به دنيا هر آن كس كند اعتماد

ز جهل است و نبود ره انقياد

قصورى به انجام كار نكو

شود آدمى با ضرر روبرو

پذيراى هر كس شدن در مسير 

چو آزمون نباشد، نباشد يسير

سبب مى‏شود ناتوانى ترا

در اين باره افتى براه خطا

391 دنيا در نظر خدا

همين بس ز پستى دنياى دون 

كه در آن گنه مى‏شود بس فزون‏

نپويد در آن كس ره بندگى‏

و ليكن نباشد چو دلبستگى‏

به آنچه بود نزد آن ذو الجلال

 رسد آدمى بى عذاب و ملال‏

392 خود ساختگى

كسى كو بماند جدا از عمل 

بيفتد عقب كار وى از محل‏

نيفتد جلو كار او بيگمان‏

ز اهل و عيالش به وقت عمل‏

كسى كو نباشد ورا شخصيت            

ندارد ثمر ارزش دودمان‏

چو بيگانه باشد ز رسمى چنين‏

به هر جا نشانش بيايد عيان‏

393 تصميم و كوشش

هر آن كس كه چيزى بجويد يقين 

به دست آورد باشدش اين چنين‏

به دست آورد آنچه باشد پى‏اش‏

و يا قسمتى ز انچه باشد يقين‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 771

394 لذّت و ناراحتى

بدنبال خوبى چو يارى بود 

ز فكر و ريا گر غبارى بود

نباشد يقين خوبى دلپذير

پسنديده نبود به نزد بصير

و ليكن بدى يا كه رنج و محن 

كه باشد ز جنّت در اين ره سخن‏

يقينا نباشد بدى در جهان‏

چنين شيوه نايد به ظن و گمان‏

بود بى‏بها نعمتى جز بهشت 

كه جنّت بود جاى نيكو سرشت‏

بجز نار دوزخ بود هر بلا

پسنديده‏تر چون شوى مبتلا

395 قلب بيمار

بدان فقر باشد بلائى عظيم 

بود اين سخن‏ها ز عهد قديم‏

بود بدتر از آن مريضى بدان‏

كه گردد تن آدمى ناتوان‏

غم دل بود بدتر از آن و اين 

كزين ره شود با خطاها قرين‏

بدان نعمت خالق ذو الجلال‏

بود مال بسيار ايا خوش خصال‏

ولى بهتر از اين سلامت شدن 

بود تا كه سالم بماند بدن‏

از آن بهتر ايمن شدن از گناه‏

ز راه دل است ار نباشد سياه‏

396 تقسيم ساعت‏هاى شبانه‏روز

بدينگونه قسمت كند وقت خويش 

به مؤمن چو آيد زمانى به پيش‏

به يك قسمت از آن به راز و نياز

بپردازد و گردد او سرفراز

به يك قسمت آن بود در تلاش

كه دارد نيازى به امر معاش‏

بود قسمت آخرينش چنين‏

بدنبال لذّت بگردد يقين‏

ز راه حلال و ز راه نكو 

شود با چنين لذّتى روبرو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 772

بود آدمى را سه ره در مسير 

كه او را شود زندگى دلپذير

يكى راه تأمين امر حيات‏

كه باشد چنين تا به وقت ممات‏

يكى هم عبادت بدرگاه دوست 

كه كارى چنين بس روا و نكوست‏

دگر اين كه لذّت ز راه حلال‏

برد آدمى كو نباشد محال‏

397 اسلحه درك عيوب دنيا

حذر كن ز عيبى كه باشد به دهر 

مبادا كه گردى گرفتار قهر

مشو غافل از لحظه‏هائى كه هست‏

مبادا شود كام تو پر ز زهر

398 شخصيت در سايه فكر

چو خواهى كه قدر تو گردد پديد 

شود تا مقام تو هر دم مزيد

سخنگو كه شخصيت هر كسى‏

بود بر زبان و نباشد بعيد

399 نشانه عطر

ز عطرهاى ديگر بود بهترين 

كه با بوى خوش باشدش همنشين‏

همان مشك و بوى دلاويز آن‏

سبك باشد و بوى آن دلنشين‏

400 غرور

حذر كن به عالم ز كبر و غرور

بزرگى فروشى ز خود كن به دور

مشو غافل از راه رفتن همى‏

بياد آور آن رفتن قبر و گور

401 زاهد حقيقى

ترا گر كه چيزى بيامد بدست 

نبايد كه تار وجودش گسست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 773

نگه دار آن باش و بنما تو جهد            

در اين ره بمان بر سر قول و عهد

هر آنچه كه دادى ز كف در جهان‏

تو ناديده گيرش مسازش عيان‏

اگر هم ندارى توانى چنين 

در اين ره شوى خسته و دل‏غمين‏

تو كمتر بكش رنج و زحمت همى‏

مبادا شوى غرقه اندر غمى‏

402 حرف فكر و شجاعت

بسا يك سخن تا كه آيد برون 

بود ارزش آن به حد فزون‏

ز جولان و از پهلوانى بسى‏

اثر مى‏دهد چون كه آيد برون‏

403 ميانه‏روى

بر آنچه قناعت كنى بس بود 

خوشا آنكه حاصل چنين بدرود

404 توسل به خدا

بود مرگ بهتر كه گردى ذليل

ز پستى و خوارى بيارى دليل‏

به اندك رضا باش و نزد كسى‏

مبر آبروى خود هر جا بسى‏

405 رزق و حرص

ز سعى و ز كوشش بياور بدست 

چنين احتياجى ترا گر كه هست‏

406 نشيب و فراز جهان

بود روزگاران به مثل دو روز 

يكى نفع و روز دگر سوخت و سوز

به روزى كه باشد ترا نفع و سود

ببايد كه كبر از دل خود زدود

به روزى كه باشد قرين با ضرر 

صبورى بود لازم اى خوش سير

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 774

407 صفاى پدر و فرزندى

ز اولاد باشد حقوقى چنين 

پدر را به هر جاى اين سرزمين‏

پدر هم بود صاحب اختيار

ورا حقى اين گونه آيد به كار

ببايد كه فرزند وى در مسير

به فرمان وى باشد و ناگزير

بجز دشمنى با خداى غفور

برون رفتن از راه عقل و شعور

ولى حق فرزند و اولاد وى 

بدينگونه بايد كنند راه طى‏

ورا نام نيكو كند انتخاب‏

كه اين خود بود نعمتى بيحساب‏

بكوشد پى تربيت دمبدم 

مبادا كه افتد به رنج و الم‏

ز قرآن بياموزدش آنچه هست‏

زمام تعلّم بگيرد بدست‏

408 مبارزه با نگرانيهاى روحى

بدان فال و جادو و افسونگرى 

حقيقت بود باشدش برترى‏

ولى انتقال و سكون مرض‏

حقيقت ندارد به هر جاى ارض‏

بدان عطر و شهد و سوارى همى 

به سبزه نگه كردن آيد دمى‏

برون گردد از دل غم و غصه‏ها

كه باشد چو افسون و بخشد رجا

409 حدود سازش با مردم

چو يكرنگ باشى تو با مردمان 

ز صدق و صفا، نى ز ظن و گمان‏

شوى ايمن از كينه‏هائى كه هست‏

نبينى به عالم از آنان نشان‏

410 درك شخصيت خود

چو آمد كلامى چنين در حضور

حضور همان مرد دور ار غرور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 775

نبودى سخن در خور شأن او 

بدى با كلامى چنين روبرو

به بيهوده گفتن زبان باز كرد

سخن گفتن آن گونه آغاز كرد

بفرمودش آن مرد نيكو خصال            

پسنديده نبود بدينسان روال‏

نباشد ترا آن چنان بال و پر

كه كردى تو پرواز و كردى خطر

زدى نعره اينسان بسان شتر 

و ليكن نباشى ز ادراك پر

411 تمركز فكر و نيرو

نباشد كسى گر، به راه هدف 

شكست از پى آن بود صف به صف‏

ز فكر ور ريائى كه آيد پديد

ز جمعى و گردد جدا از شرف‏

412 وظيفه و نعمت

ز حضرت بيامد بدينسان سؤال

از آن گفته مرد نيكو خصال

بفرمود على اين چنين در جواب‏

بداد اين چنين پاسخى بر صواب‏

خدا را نباشد شريكى ز ما 

ببخشد به ما آنچه باشد بجا

شويم مالك آنچه ما را بداد

يقينا بود قدرت او زياد

به تكليف ما گردد افزوده پيش 

ببايد رود هر كسى راه خويش‏

اگر آنچه داده ز ما پس گرفت‏

از اين رو نبايد شدن در شگفت‏

كه تكليف آنرا ز ما مى‏برد 

ز ما امر خود را خدا مى‏برد

413 دين در خدمت ثروت

ميان دو تن تا كه آمد سخن 

چو بودى نمايان ز گفته فتن‏

به عمار ياسر بفرمود هان‏

رهايش كن او را ندارد توان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 776

بمقدار قرب جهان او ز دين 

گرفته ورا باشد عادت چنين‏

بگيرد بخود سخت و مشكل كلام‏

در اين باره باشد به سعى تمام‏

كه گفتار مشكوك آرد به پيش 

بپوشد همى اشتباهات خويش‏

414 راه مبارزه با غرور

تواضع چه زيبا بود بر غنى

به بيچارگان فارغ از دشمنى‏

كه باشد در اين ره ثوابى عظيم‏

ز سوى خداوند خوب و كريم‏

بود بهتر از آن كه بى‏اعتنا

بماند فقيرى بر اغنيا

توكل كند براى خداى بزرگ‏

بخواند خدا را عزيز و سترگ‏

415 عقل نعمت بزرگ

خرد را خدا داده بر آدمى

كه او را رها سازد از هر غمى‏

به روزى نجاتش دهد از خطر

ز عقلش برد سود وافر همى‏

416 مبارزه با حق

هر آن كس كه با حق شود در جدال 

بخاك ندامت فتد در قتال‏

417 قلب و چشم

چو مصحف بود ديده بهر بشر 

ببايد كه از خود براند خطر

418 شايستگى از نظر خدا

حذر از گنه باشدت راهبر 

به اخلاق و خلقى و خوى دگر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 777

419 نعمت بيان

مياور سخن بى‏جهت بر زبان 

به نزد كسى كو بود پر توان‏

به تعليم تو برده زحمت بسى‏

كه تا تو بدينگونه از ره رسى‏

ترا كرده گويا چنين در سخن 

ببرده در اين ره عذاب و محن‏

420 راه كسب تربيت

همين بس ترا اين چنين تربيت 

بيابى تو ره در چنين مرتبت‏

بشرطى كه از ديگران كار زشت‏

ببينى ايا مرد نيكوسرشت‏

نگردى تو خود مرتكب در عمل 

بترس از خداوند عزّو و جل‏

421 عاقل و حوادث

صبورى بيايد به هر مشكلى 

چو آزادگان دل بكن صيقلى‏

و گر نه برى همچو نابخردان‏

ز ياد و نبينى دگر منزلى‏

422 ثروت دليل قرب خدا نيست

بفرمود مولا على اين كلام 

على مرد نيك اختر و خوشمرام‏

جهان را بود شيوه‏اى پر فريب‏

ضرر مى‏رساند نباشد عجيب‏

هميشه بود او بحال گذر

ز راه ريا مى‏رساند ضرر

خداوند عالم جهانى چنين‏

خداوند دانا و حى مبين‏

نه از بهر پاداش ياران خويش 

نهاده بدينگونه راهى به پيش‏

نه اين كه به كيفر رساند عدو

ورا با عذابى كند روبرو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 778

423 كاروان دنيا

بود همچنان كاروانى عظيم 

همين مردمان جهان عديم‏

چو خواهد بيايد به عالم فرود

به گوشش صدائى رسد هر چه زود

بود وقت رفتن نباشد قرار 

كسى كو كه باشد همى ماندگار

424 ثروت و ثروت

بفرمود على مرد فرخنده كيش 

به حكم نصيحت به فرزند خويش‏

پس از خود ز دنيا تو مالى منه‏

به انجام كارى چنين پا بنه‏

چو ماند بود بهر اين دو گروه 

بود بهر آنان همى پر شكوه‏

يكى اين كه در راه خير خدا

كند مصرف و نايد از وى خطا

به سوى سعادت بپويد رهى 

كه خود را نباشد چنين آگهى‏

ز مال تو يابد مقامى چنين‏

كه گشتى تو از بهر آنان غمين‏

دگر اين كه باشد كس ديگرى

نهد گام خود را به خيره سرى‏

بمصرف رساند براه گناه‏

شود روزگارش از اين ره تباه‏

به سوى شقاوت چو گامى نهد 

ز بند سعادت اگر وارهد

در اين ره تو او را كمك كرده‏اى‏

بدينگونه راهى تو بسپرده‏اى‏

روا كى بود تا كه در كار خويش

بدينگونه راهى بگيرى به پيش‏

بطور دگر هم روايت شده‏

بديدم كه اينسان حكايت شده‏

پس از حمد آن خالق ذو الجلال 

درودى بر آن مرد نيكو خصال‏

به دستان تو هر چه باشد كنون‏

ز دستان ديگر بيايد برون‏

بر آنان بدى صاحبان دگر 

ز بعد تو هم دارد اينسان ثمر

تو گردآورى مال و ثروت همى‏

اگر چه بود همنشين با غمى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 779

بماند پس از تو بدينسان بجاى

چو باشد يكى مرد فرخنده راى‏

بمصرف رساند براهى روا

سعادت ببيند ز لطف خدا

كشيدى در اين ره تو زحمت زياد 

ولى بهر تو سودى از آن مباد

و گر نه بود گر كس ديگرى‏

ز اخلاق نيكو بود او برى‏

به راه گنه او گذارد قدم

كند صرف و باشد جدا از الم‏

از اين ره فرود آيد از آن مقام‏

به راه خطا باشدش پا و گام‏

نباشد روا شيوه‏اى اين چنين 

مرامى چنين كى بود دلنشين‏

كه آنان بدادى مقدم به خويش‏

شوى از گناهش همى دلپريش‏

طلب كن تو آمرزش و مغفرت 

ز يزدان طلب كن همى مكرمت‏

طلب كن براى اسيران خاك‏

بر آنان شود لطف حق تابناك‏

دعا كن پى روزى ماندگان

كه رزقى فرستد خداى جهان‏

425 شرايط توبه

چو استغفر الله بگفتا كسى 

على بود و شد با خشونت بسى‏

بگفتش به سنّ جوانى روى‏

ز دنيا روانه بدانسو شوى‏

تو دانى كه معناى اين گفته چيست

به دون پايگان آن هماهنگ نيست‏

بود آن مقامى بلند و رفيع‏

به صاحب مقامات و جمع شفيع‏

بدان معنى آن بود شش همى 

نبايد كه غافل بمانى دمى‏

ندامت ز كارى كه بگذشته است‏

به معنا بدينگونه بنوشته است‏

اراده به ترك خطاهاى پيش

مصمّم بمانى به تصميم خويش‏

اداى حقوقى كه باشد ترا

ز هر كس كه باشد نمائى ادا

به محشر نباشد طلبكار تو 

كسى تا كه يزدان شود يار تو

ببينى خدا را تو با روى باز

بدرگاه ايزد شوى سرفراز

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 780

اگر واجبى از تو مانده بجاى 

بجاى آور اى مرد فرخنده راى‏

بود گر كه گوشتى ترا در بدن‏

ز مال حرام و ز راه فتن‏

ببايد بريزى تو آن را به غم 

به گريه به زارى به رنج و الم‏

ترا گوشت تازه برويد همى‏

در اين باره ديگر نبينى غمى‏

چشيدى اگر لذّت هر گناه 

بچش مزّه دورى از آن اله‏

در اين دم توانى بيارى به لب‏

تو نامى از آن و نباشد عجب‏

426 اسلحه حوصله

بود حوصله همچو ايل و تبار

قبل فهرست بعد