قبل | فهرست | بعد |
كه باشد پسنديده اينسان روال
نه اين كه تو غالب شوى در سخن
كنى ديگران را به دام محن
كه هر كس پى علم و دانش بود
يقينا چنين حاصلى بدرود
كسى گر كه خواهد رساند شكست
از اين ره مقامى بيارد به دست
بود همچو نابخردان در مسير
نباشد چنين شيوهاى دلپذير
به عبد الله اين گونه گفتا امام
كه گفتى سخنها به جهد تمام
ببايد مرا تو كنى رهبرى
تذكّر دهى شيوه برترى
من آنرا بسنجم به علم و خرد
چو عقلم بدانگونه ره بسپرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 750
نكردم اگر گفتههايت قبول
نبايد كنى حرف من را نكول
ز من بايد آن دم اطاعت كنى
از آن ايده بايد حمايت كنى
چو از جنگ صفّين على بازگشت
به اشك زنان جمله دمساز گشت
به كوفه بدندى زايل شبام
بزرگى از آنان بدى (حرب) نام
مشرّف به نزد على شد همى
كه گويد سخن با امامش دمى
بفرمودش اين گونه آن خوش خصال
زنان را موفق نبينم به حال
از اين ناله از چه نداريد باز
همانان كه باشد در آن رمز و راز
بدى در ركاب على در مسير
على را نيامد چنين دلپذير
بفرمودش اين شيوه باشد بلا
براى من و تو ندارد بقا
بود بهر حاكم بلائى عظيم
بود بهر مؤمن چو خوارى و بيم
چو از كشتگان خوارج عبور
نمود آن شه و شد از آنان بدور
بفرمودشان واى بر حالتان
تأسف بر اين حال و احوالتان
بداد او شما را فريب و ضرر
بزد بر شما و بيامد خطر
سؤالى شد از آن شه لافتا
سخن از كه باشد ايا مقتدا
بپاسخ بفرمودشان اين چنين
سخن باشد از كه پليد و لعين
ز شيطان، ز نفسى كه گمره نمود
به بدبختى اين گونه ره برگشود
همانان شدندى بدام فريب
ز كبر و غرور و ز حالى عجيب
بر آنان ره مفسدين باز كرد
به وعده همينان چو دمساز كرد
به نار و به آتش برد آدمى
دگر فكر سالم نباشد دمى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 751
ز جرم و گناهى كه باشد نهان
بترسيد و باشد هراسى عيان
كه شاهد در اين باره خود قاضى است
بود خالق هر مكان و زمان
ز قتل محمد چو شد با خبر
على مرد نيك اختر و خوش سير
به ياران بگفتا كه اندوه ما
ز مرگ همان مرد دور از خطا
بود همچو خوشحالى دشمنان
فقط اين تفاوت بود بينمان
كه آنان ز كف دادهاند دشمنى
بدى بهر آنان چو اهريمنى
ولى ما ز كف داده يارى عزيز
بدى مرد ميدان و مرد ستيز
بود اين ز الطاف پروردگار
نمايان بود مهر آن كردگار
كه بخشد گناه تو تا شصت سال
چو توبه نمائى شوى استوار
گنه گر موفق شود بر كسى
شكست آيد او را به هر جا بسى
به دشمن چو از شر بيابى ظفر
تو مغلوبى ار آيدت بررسى
بود رزق و روزى ز بيچارگان
فقيران بىچيز و درماندگان
به اموال و ثروت بر اغنيا
به فرمان آن خالق با سخا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 752
نبينى بدنيا فقيرى مگر
كه دارد توانگر ز مالش به بر
از اينان بخواهد خداى كريم
به روز قيامت به قهرى عظيم
ز عذر ار تو خواهى شوى بىنياز
به هر جا بمانى همى سرفراز
حقيقت بگو تا نگردى پريش
كه پيدا شود عاقبت رمز و راز
شما را تعهّد بود اين چنين
بدرگاه آن حىّ ذات مبين
كه از نعمت آن خداى رحيم
خداوند بخشنده و بس كريم
نبرده براه گنه بهر و سود
به خشم آيد آن خالق ذى وجود
چو شد ناتوان از اطاعت بدور
شد اين گونه از راه كبر و غرور
خداوند عالم بداد اين نعم
به جمع خردمند و صاحب شعور
رياستمداران دنيا و دهر
نگهبان قانون آن خالقاند
بفرموده آن رهبر و مقتدا
على مرد ميدان و مرد خدا
نشانها ز مؤمن بود بيگمان
بدينگونه باشد به دور زمان
به صورت بود شاد و در دل غمين
به وقت حوادث شود او وزين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 753
بود روح وى هم به فرمان او
شود گر به طغيان همى روبرو
به قهر آيد و با، ريا دشمن است
به خوئى بدينگونه اهريمن است
غم وى دراز است و همت بلند
ز پر حرفى هرگز نبيند گزند
فراوان بود كار وى در سپاس
بجا آورد دمبدم بىقياس
به ايام و دوران بود او صبور
ز فكرت نباشد به يكدم به دور
بىحاجت خود نگويد كلام
خوش اخلاق و خوشرو و نيكو مرام
بود گر چه از بنده هم خوارتر
بود روح وى سخت همچون حجر
چو خواهى بدست آيدت آرمان
نشانى ز فقرت نگردد عيان
به آنچه كه در دست مردم بود
نيايد ترا اعتنا در گمان
مده وعده چون كه بيفتى به بند
بود وعده دادن بجانت گزند
به چشم بصيرت اگر بندهاى
سرانجام خود را ببيند همى
شود دشمن آرزوهاى خويش
نگردد گرفتار رنج و غمى
دو انباز باشد به مال همه
يكى وارث و آن يكى حادثه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 754
كسى كو نباشد براه عمل
ندارد اطاعت ز عزّو و جل
چو دعوت كند ديگران را به خير
بخواهد چنين شيوهاى را، ز غير
بود چون شكارچى كه دارد كمال
ولى زه نباشد نمايان بر آن
بدان علم انسان دو قسمت بود
به دانش بدينگونه رتبت بود
يكى در نهاد است و آن ديگرى
شنيده شود باشدش برترى
كه آماده باشد نهاد بشر
از اين رو شود علم وى معتبر
بود فكر سالم ز تأمين مال
چو باشد رسد آدمى بر كمال
چو ثروت نباشد كسى را به دهر
نماند ورا جمله فكر و خيال
به عالم بود زينت هر ندار
ره پاكى و دورى از هر شرار
بود زينت مال و ثروت به دهر
سپاسى به درگاه پروردگار
ز بهر ستمگر گه داورى
بود وقت و اوقات مشكلترى
ز روزى كه بنموده آنسان ستم
چو با چشم دل اين سخن بنگرى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 755
كلامى چو آمد همى بر زبان
به صفحه نوشته شده بيگمان
هويدا شده راز پنهان همى
نگردد كسى فارغ از خود دمى
همه فكر كردار و اعمال خويش
همه مضطرب جملگى دلپريش
مگر آنكه دادش مقامى خدا
ز عصمت نباشد در آنجا جدا
بود فكر سائل كه آرد عذاب
به زحمت بود آنكه گويد جواب
بود آنكه انديشهاش پر ز بار
ز شادى ز خشم او شود دلفكار
رها سازد انديشههاى درست
شود فكر و انديشهاش باز سست
خردمند و دانا به رنج و الم
بيفتد چو باشد ره وى ستم
شود با كلامى همى منقلب
شود همچنان آدمى مضطرب
بترسيد ايا مردمان از خدا
ز جرم و گنه گشته هر دم جدا
بسا آرزوها كه نامد بدست
در اين ره بيامد فراوان شكست
بسا خانههائى كه آباد شد
دل صاحبانش همى شاد شد
و ليكن سكونت نيامد به پيش
شدندى ز اندوه آن دلپريش
چه مال و منالى كه آيد پديد
چه راه حلال و چه راه پليد
نهند اين همه مال و خود مىروند
از آنان دگر حاصلى ندروند
ز راه حلال و ز راه حرام
ز جرم و گنه با تلاش تمام
چنين آدمى در دم واپسين
كند اعتراف و شود دلغمين
به دنيا و عقبا بود در زيان
خسارت بدينگونه گردد عيان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 756
توانا نبودن به امر خلاف
نشانى بود خود ز بود عفاف
چو جسمى بود سخت و محكم ترا
همى آبرو، اين نباشد روا
كه با خواهشى سست و ريزان شود
ز تو اين سعادت گريزان شود
بدان تا چه كس باشدت در مسير
بود كار تو اين چنين دلپذير
تملّق بود، احترام زياد
بدينسان دوروئى بيايد به ياد
ولى گر كه كمتر شود احترام
از آنچه كه باشد نمايان مقام
نشانى ز رفتار نادان بود
حسادت ز كارش نمايان بود
هر آن كس كه بيند همى عيب خويش
نگيرد ره عيبجوئى به پيش
به رزق خود هر كس كه قانع بود
نگردد غمين چون كه مالش رود
كسى كو به ظالم شود همنشين
بدست همو كشته گردد يقين
نباشد چو آمادگى بهر كار
شكست از پى آن بود بىشمار
بدون تفكّر بيفتى بدام
شوى غرق و آخر شوى تلخكام
به جاهاى بد هر كه پائى نهد
شود متهم وجهه از كف دهد
هر آن كس فراوان بگويد سخن
شود از خطا دمبدم در محن
هر آن كس كه دارد فراوان خطا
ورا مىشود كم هميشه حيا
حيا گر شود كم شود اشتباه
فراوان، نگردد جدا از گناه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 757
چو پرهيزگارى نباشد به كار
بميرد دل شخص و نايد قرار
بميرد چو قلب كسى در جهان
به سوى جهنم رود بيگمان
كسى كو ببيند عيوب كسى
كه دارد خود وى از آنها بسى
بود احمق آن كس بطور يقين
كه باشد به نابخردى بىقرين
قناعت بود ثروتى بيحساب
بود كار قانع همى بر صواب
به مردن هر آن كس كه دارد نظر
به راه قناعت ببندد كمر
سخن گفتن ار جزء اعمال باد
كسى را كه باشد چنين اعتقاد
ز گفتار نيكو بگويد سخن
نه حرفى كه دنبالش آيد محن
نشان ستمگر سه باشد به دهر
بدينگونه باشد به هر سال و شهر
به بالاتر از خود نباشد مطيع
نباشد مطيع مقام رفيع
به پائينتر از خود كند برترى
بعزّد بر آنان چو شير نرى
ز ظالم حمايت كند دمبدم
بود خود هميشه به راه ستم
چو بر حدّ اعلا رسد درد و رنج
فزونتر بلا گر شود در سپنج
يقينا بيايد نشان از نجات
نجاتى كه ارزنده باشد چو گنج
مكن صرف زن يا كه فرزند خويش
ترا گر كه وقتى بيايد به پيش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 758
خدا را اگر بنده و ياورند
به بحر ستايش چنان گوهرند
خدا بنده خود شناسد همى
رهايش نسازد به عالم دمى
و ليكن خدا را اگر دشمناند
به راه خدا همچو اهريمناند
چرا وقت خود را كنى صرفشان
كز آنان بود دشمنىها نشان
بود بدترين عيب انسان همين
كه باشد به عيبى به عالم قرين
و ليكن بود در پى ديگران
به عيبجوئى گردد همى همنشين
بگفتا سخن در حضور على
كه بودى به پيغمبر حق ولى
بگفتا پى تهنيت اين چنين
كه بودى پدر با ولادت قرين
مبارك ترا مقدم اين پسر
كه باشد چو چابكسوارى به بر
بفرمودش اينسان امام همام
به قصد نصيحت به جهد تمام
مگو اين سخن بلكه بايد سپاس
كنى از خدا خارج از هر قياس
بگوىاش مبارك بود اين نعيم
كه باشد ز الطاف حىّ كريم
بگو تا كه فرزند تو بر كمال
رسد، همچو مردان نيكو خصال
شوى بهرهمند از وجودش همى
نبينى به يك لحظه از وى غمى
على را بدى كارگزارى به بر
على مرد بيگانه با شور و شرّ
بنائى مجلّل چو آغاز كرد
به خرج و مخارج رهى باز كرد
بفرمودش آن مرد با اقتدار
ترا پول و ثروت بيامد به كار
كه باشد نشانى ز مال و منال
بناى تو با اين شكوه جلال
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 759
سؤالى بدينگونه شد از على
كه بودى به ختم رسل هم ولى
بماند كسى گر به مأواى خويش
ببندد در و پيكر جاى خويش
بگو رزق او از كجا مىرسد
بده پاسخى گر بجا مىرسد
بفرمودشان اين چنين در جواب
در آن دم بدينگونه كردش خطاب
بدانسان كه مرگش بيايد ز راه
بود بسته گر چه در جايگاه
پى تسليت آمد اينسان سخن
ز سوى على رهبر مرد و زن
ز صبر و شكيبائى آمد كلام
ز سوى همان مرد نيكو مرام
چنين ره شما را مباد اولين
نه پايان آن باشد و آخرين
مگر او نمىشد به قصد سفر
جدا از شما و نمىشد به در
كنون هم چنين باشد اندر خيال
كه پيدا كند بار ديگر مجال
بيايد دگر باره اندر حضور
به سوى شما آيد از راه دور
و گر نه شما سوى آن مىرويد
روانه به سوى همان ره شويد
هراسان شويد از خدا در نعم
چو هنگام كيفر بر ذو كرم
كسى كو بود نعمتش بىشمار
به سوى گنهكر شود رهسپار
ز خالق نباشد هراسى ورا
از اين ره نهد پا به سوى خطا
كسى هم كه باشد ندار و فقير
نباشد زمان بهر او دلپذير
نداند اگر وضع خود امتحان
به سوى تباهى رود بيگمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 760
ايا اى اسيران آز و طمع
كه باشد شما را بدينسان ولع
جدا كرده از خود روالى چنين
كه نبود چنين شيوهاى دلنشين
بلرزد تن آدمى زان صدا
كه آيد ز دندان خشم و بلا
هوى و هوس را به بند آوريد
به رفتار و كردار خود بنگريد
ز كردار بد جمله دورى كنيد
دل خود قرين سرورى كنيد
سخن گر شنيدى از اين و از آن
نبايد كه گردى به آن بد گمان
به تفسير آن گر ندارى يقين
مياور كلامى از آن بر زبان
بعالم ترا گر بود حاجتى
ترا داده ايزد چنين فرصتى
به پيغمبر اول درودى فرست
به جان پيمبر سرودى فرست
كه باشد خدا را مقامى چنان
دو حاجت چو خواهى به يكدم از آن
يكى را روا دارد و ديگرى
نسازد روا گيردش سرسرى
كه باشد درود و پيمبر مقام
براى همان خاتم ذو كرام
كسى كو بود صاحب اعتبار
لجاجت ببايد گذارد كنار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 761
ز نادان ببينى فراوان شتاب
نشانى از او آيد اندر حساب
ولى چون كه آماده شد كار وى
به بيحالى افتد رود او به خواب
از آنچه نباشد مكن جستجو
در اين باره هرگز مكن گفتگو
در آنچه كه باشد هم اكنون كه هست
به سرگرمى هر دم شوى روبرو
بود همچو آئينه فكر بشر
درخشان بود همچنان در نظر
نصيحتگر از عبرت روزگار
ببايد بترسد همى بنده وار
ترا بس بود در جهان اين ادب
نبيند كسى از تو رنج و تعب
كه مپسندى آنچه نباشد روا
ز بهر همه خود بيارى بجا
بود با عمل دانش آدمى
نبايد كه غفلت بيايد دمى
ز دانش بر آيد دمادم فغان
به عالم ز بهر عمل هر زمان
بماند اگر پاسخى بشنود
و گر نه كند كوچ و ز انجا رود
بدان مال دنيا بود همچو خار
ندارد ز بهر كسى اعتبار
بماندن كسى را در آن جاى نيست
براى كسى جا و مأواى نيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 762
بود سود رفتن از آن بيشتر
كه مانى در آنجا بدان اى بشر
غذائى كه زنده بدارد ترا
ز مالش بود بهتر و دلربا
كه باشد توانگر به دنياى دون
به مثل فقير ار چه دارد فزون
هر آن كس ز دنيا كند اجتناب
به آسايش آنجا بود بر صواب
كسى كو بود از پى زيورش
چو كوران به شب باشد اندر برش
كسى كو ز دنيا شود در نشاط
به قلبش كند غم مهيّا بساط
بدانسان غم او را در آرد ز پاى
كه از غصه ديگر نماند بجاى
چو پا در هوا ماند او در جهان
بود سهل و آسان كه افتد ز جان
به امر خدا جانش از كف رود
به گورى نهندش چو بيجان شود
گذشت زمان عبرت مؤمن است
به افراط و با پرخورى دشمن است
ز دنيا چو آيد كلام و سخن
كه باشد بدنبال آنان فتن
به خشم و غضب بشنود آنكلام
همى بشنود او به قهر تمام
بگويند اگر او بود بىنياز
ز مال و ز مكنت بود سرفراز
پس از چندى آيد سخن اين چنين
كه گشته ز فقر و غمش دلغمين
چو ماند بدنيا به عيش و سرور
ز شادى شود روز ديگر به دور
ز نابودىاش غصه آيد پديد
كلامى بدينگونه پايان رسيد
بدينسان بود حال نوع بشر
به دنيا و باشد هر آنچه به بر
و ليكن ز يأس او ندارد نشان
كه باشد اميدش بر آن پر توان
خدا را بدينگونه باشد قرار
خداوند با عزّ و با اقتدار
اطاعت ز خود را دهد او ثواب
بجز اين بود در نهايت عقاب
كه باشد رهائى ز چنگ غضب
مبادا كه آيد عذاب و تعب
كشاند همانان به سوى بهشت
نبيند دگر خوى هر بدسرشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 763
زمانى بيايد كه از اين كتاب
كتابى كه باشد از آن مستطاب
كتاب خداوند حىّ مبين
كه قرآن بود نام پاكش يقين
بجز خط نماند نشانى دگر
ز اسلام نامى ببينى مگر
بناى مساجد همه پر جلال
ولى از هدايت بود بىكمال
بود مردمانش همه بدترين
چه سازنده و ديگران در زمين
همه منحرف جملگى فتنهگر
گنهكار و خاطى همه بد گهر
هر آن كس كناره گرفته از آن
دوباره بدانسو كنندش روان
هر آن كس كه مانده به سوىاش برند
به پندار خود فاضل و برترند
قسم خورده بر خود خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
كه فتنه بر آنان كنم استوار
عذابى كنم آن چنان برقرار
كه از آن به حسرت بماند صبور
نمىباشد ار قدرت وى به دور
ز غفلت به درگاه يزدان پناه
ببرده كه نايد در اين ره گناه
به منبر نمىشد همان مقتدا
مگر اين كه گويد بترس از خدا
كه بيهوده نامد بدينسان كسى
پراكنده باشد به هر جا بسى
جهانى كه زيبا بود در نظر
بدينگونه باشد به نزد بشر
نگردد به عقبا يقين جانشين
اگر چه نباشد همى دلنشين
هر آن كس به همت بدنيا رسيد
ورا سود و بهره بيامد پديد
نباشد بمانند آن كس كه سود
ببرده بفرمان حىّ ودود
پى آخرت گر چه باشد قليل
بود او گرامى به نزد خليل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 764
بزرگى فراتر ز اسلام نيست
فراتر ز تقوى دگر گام نيست
كمينگاه بهتر ز پرهيز كو
خوشا آنكه با آن شود روبرو
به انسان بود توبه همچون شفيع
شفيعى بهين با مقامى رفيع
چو گنجى قناعت بود در جهان
نباشد چو آن نعمتى بىگمان
رضايت ز رزق خداى بزرگ
بود ثروتى بىنهايت سترگ
كند ريشهكن فقر و بيچارگى
بپايان دهد راه درماندگى
قناعت بر آنچه كه آيد بدست
در اين ره يقينا نباشد شكست
به آسايشى مىرسد دمبدم
به دل او ندارد نشانى ز غم
طمع چون كليدى بود بر عذاب
كه سختى بود در پىاش بيحساب
بود حرص و كبر و حسد بر بشر
كه او را كشاند به سوى خطر
دگر اين كه شر باشدش اين چنين
كه با عيب بد مىشود همنشين
به جابر بفرمود اينسان على
همان كه بدى بر پيمبر ولى
به دوش چهار قشر باشد جهان
نشانش به هر جا بيايد عيان
خردمند و عالم كه با علم خويش
براه عمل پا گذارند پيش
دگر جاهلى كو ندارد حيا
ز آموزش آنچه باشد بجا
دگر آن غنى كو بباشد حسود
به واجب حقوقى دهد ز آنچه بود
فقيرى كه عقباى خود را به دهر
ندارد عوض تا نيايد به قهر
خردمند و دارا و جاهل اگر
نكردند عمل تا نيايد ثمر
فروشد فقير آخرت، عاقبت
قبل | فهرست | بعد |