قبل | فهرست | بعد |
جواب تو گويم به سعى تمام
مبادا فراموشى آيد ز راه
ترا فكر و انديشه گردد تباه
كس ديگرى حافظ آن شود
ز حرف و سخن حاصلى بدرود
چرا چون سخن باشد همچون شكار
رمنده بود مىرود از كنار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 734
يكى گم كند آن چه آيد بگوش
كه او را نباشد چنان عقل و هوش
يكى هم بيابد سخن بيدرنگ
نگردد بر او عرصه تاريك و تنگ
غم رزق فردا مخور اى بشر
ز فردا ندارى تو هرگز خبر
بدنيا بود گر كه عمرت همى
گرفته خدا روزيت در نظر
تجاوز مكن جمله در حدّ خويش
بدوستى كه گردى يقين دلپريش
مگو راز خود را دمادم به دوست
كه پنهان نمودن در اين ره نكوست
مبادا كه روزى شود دشمنت
شود فكر او فكر اهريمنت
دگر اين كه با دشمن خود بساز
بكن دشمنى تا به حد نياز
مبادا كه روزى شود يار تو
بيفتد به او ناگهان كار تو
پشيمان نگردى از آن دشمنى
نباشد ترا خوى اهريمنى
دو دسته بود مردم اين جهان
نشاناش به هر جا بيايد عيان
گروهى چنان رنج و زحمت برند
كه گوئى دگر غافل از آخرند
بر آنان بدينگونه باشد هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
كه وارث شود بعد از ايشان فقير
نگردد ورا زندگى دلپذير
ز فردا و عقباى خود غافلاند
پى سود دنيا همى كاملاند
بود دسته ديگرى در عذاب
بمانده پى آخرت بر صواب
برد سود دنيا به حدّ نياز
به دنيا و عقبا شود سرفراز
مقامى بيابد به نزد خدا
هر آنچه كه خواهد بگردد روا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 735
زمانى كه بودى خليفه عمر
ز كعبه سخن آمد و سيم و زر
طلا و جواهر فراوان بدى
زيادى به هر جا نمايان بدى
بگفتندش ار مىفروختى طلا
طلائى كه دارد فراوان بها
مجهّز چو مىكردى اين مسلمين
چنين شيوه مىشد ترا بهترين
طلا بهر كعبه نيازى مباد
از اين ره ترا سرفرازى مباد
عمر شد مصمّم كه اينسان كند
بدينگونه كارى نمايان كند
ولى از على آمدش اين سؤال
بدادش چنين پاسخ آن خوش خصال
به پيغمبر آمد چو قرآن فرود
همه مال دنيا چهار نوع بود
يكى مال وارث كه بر حسب آن
ببردندى از آن چه پير و جوان
يكى هم غنائم بدى وقت جنگ
كه مىشد نصيب همان دست تنگ
يكى هم بدى خمس ثروت همى
كه در مصرف خود بدش همدمى
دگر سهم بيچارگان و فقير
كه بودى بر آنان همى دلپذير
در اين باره امرى نباشد پديد
خدا را نشايد كه نسيان رسيد
بدى كعبه هم بهر يزدان پاك
عيان و در اين ره مشو بيمناك
تو هم زيور كعبه را چون رسول
بماندن در آنجا همى كن قبول
پس از اين بگفتا عمر اين كلام
بگفتن بدينگونه با احترام
به رسوائى آخر مرا كار بود
اگر تو نبودى، پديدار بود
دو سارق كه از مال خلق خدا
ربوده فتاده به جرم و خطا
به نزد على برده آن دو غلام
كه گويد سخن آن امام همام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 736
يكيشان غلام همان مال بود
كه آگه از آن حال و احوال بود
بفرمود على حدى بر آن مباد
كه رخدادى اين گونه باشد زياد
ولى آن غلام دگر را بريد
همى دست و غم آمد او را پديد
بماند اگر پاى من استوار
به لغزش نگردم در اين ره دچار
دگرگون كنم آنچه باشد كنون
حقايق كنم همچنان آشكار
بدانيد ايا مردمان اين سخن
كه باشد ز گفتار آن ذو المنن
به نيرنگ و حيله به مكر و فريب
نگردد كسى را فراوان نصيب
هر آنچه مقدّر بود مىدهد
بدينسان شما را ز غم وارهد
هر آن كس كه باشد همى ناتوان
رساند بر او روزيش بىامان
هر آن كس پذيرا بود اين كلام
ورا گر كه باشد چنين اهتمام
به آسايش از ديگران برتر است
درخت وجودش از آن پر بر است
كسى كو ندارد بدينسان قبول
كلام خدا را بدارد نكول
فزون گردد او را هميشه عذاب
كه باشد چنين شيوهاى ناصواب
بسا آنكه باشد به ناز و نعم
در اين رو بيفتد بدام الم
ولى آنكه باشد به رنج و بلا
به آسايش افتد ز راه وفا
تشكر كن از خالق بىهمال
به حدى كه نايد ترا در خيال
پى دار دنيا مشو در تلاش
قناعت تو بنما به امر معاش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 737
به كارى چو آمد شما را يقين
به نادانى هرگز مسازش قرين
چو آگاهى آمد شما را به پيش
نموده عمل با همان فكر خويش
يقين تا كه آمد شما را پديد
عمل كرده با سعى و جهد مزيد
طمع آدمى را برد سوى آب
ولى چشمه گردد در آخر سراب
هر آن كس بود تشنه نوشد از آن
گلوگير او گردد افتد ز جان
هر آنچه بود ارج آن بيشتر
پى آن به زحمت ببندى كمر
چو فقدان آنرا ببينى به دهر
ز غصه شود كام تو پر ز زهر
كند آرزو ديدههاى تو كور
بصيرت شود از تو يكباره دور
نصيب كسى مىشود بهر و سود
كه او را خيالى بدينسان نبود
بفرموده اينسان على با خدا
همان مرد تقوى و آن مقتدا
به هر لحظه بر تو برم من پناه
مبادا كه افتم براه گناه
كه باشم به ظاهر پسنديدهتر
به باطن به نزد تو باشم به شرّ
به مردم كنم خودنمائى همى
به پيش تو باشم سيه رو دمى
از اين ره بيابم رهى بر قلوب
به ظاهر به سبكى دل آرا و خوب
و ليكن ز خوشحالى تو به دور
بمانم به يك لحظهاى ذى حضور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 738
به پروردگارى كه باشد قدير
شب تيره را آورد در مسير
كه صبح سعادت بيايد ز پس
بدينسان نماند چو آيد سفير
مداوم چو باشد ترا پشتكار
اگر چه بود اندك اى كامكار
بود سود آن زائد از آن تلاش
كه گردى از آن خسته و بيقرار
زند گر به واجب ضرر مستحب
رها كن كه نايد در اين ره تعب
كه از ترك واجب ضررها رسد
شود روى انسان سيه، همچو شب
هر آن كس كه باشد به فكر سفر
پى رفتن هر دم ببندد كمر
به نحوى كه اين راه طول و دراز
بود بهر او همنشين با خطر
بصيرت به ديدن نيايد به دست
كه باشد در اين ره فراوان شكست
دو ديده به انسان بگويد دروغ
بسا ره از اين رو بپويد دروغ
ولى عقل انسان ندارد خطا
هر آن كس كه خواهد شود بر ملا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 739
ميان شما و نصيحت همى
بود پردهاى كز پى آن غمى
ز غفلت بود پرده، اى با خرد
تو خود را رها كن ز غفلت دمى
سفيهانتان جمله افراطگر
از اين رو نبينيد از آنان ثمر
و ليكن كسى را كه باشد خرد
بود وقت آن دمبدم در گذر
به دانش ره فتنه جويان ببند
بهانه ترا آيد اندر كمند
هر آن كس كه وقتش به پايان رسد
دگر باره دارد طلب مهلتى
ولى آنكه دارد زمانى به پيش
بگويد كه باشد مرا فرصتى
به شادى نبايد كه بندى دلى
كه از پى همى باشدش مشكلى
مبارك چو باشد ترا روزگار
ز اندوه و غم باشدت محفلى
ز حضرت سؤالى چو شد اين چنين
ز حكم قضاى خداى مبين
بفرمود باشد قضا و قدر
بود تيره راهى و دارد خطر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 740
دوباره سؤالى بيامد كه چيست
كه آگاهى از آن بما هيچ نيست
بفرمود باشد يمى پر خروش
چنين گفته از من بداريد به گوش
نبايد بدنبال آن كس رود
كه جز غم دگر حاصلى ندرود
سپس از قدر آمد اينسان سؤال
چه مىباشد اى شاه نيكو خصال
بگفتا بود راز حىّ ودود
كسى را نباشد در اين باره سود
نبايد كه آنرا كنيد آشكار
كه پنهان بود نزد پروردگار
چو خواهد خدا بندهاى را ذليل
ببندد بر او راه علم و دليل
برادر مرا باشد از راه دين
كه از بهر دنيا نمىشد غمين
بود او مرا قابل احترام
كه باشد در اين ره به سعى تمام
به عالم نباشد اسير شكم
ز كمبود هر چه نبوديش غم
چو آماده مىشد بر او آن غذا
به افراط و خوردن نمىشد رضا
بدى عمر وى در سكوت و سكون
ز گفتار جارى نمىشد برون
به هنگام گفتن همه در سكوت
بدى شرط گفتار وى بر سكوت
همه تشنگان را ز آب ادب
همى داد و بيرون نمود از تعب
بدى در بر حق همى ناتوان
و ليكن به صحنه چو شير ژيان
چو مارى گزنده بدى در جدال
چو مردان ميدان و مرد قتال
به هنگام دعوا نبودش دليل
بدى با متانت نبودى ذليل
به وقت قضاوت بگفتى سخن
به آنچه كه آيد ورا در دهن
كسى را ملامت نمىكرد زود
ببردى ز عدل و ز انصاف سود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 741
ز دردى كه بودش بگفتى كلام
در اين باره مىشد به جهد تمام
هميشه بدى بر عمل استوار
چنين شيوه بودش به هنگام كار
ز گفتار بيهوده بودى به دور
بدى در شنيدن همى در سرور
مخالف بدى با هوى و هوس
به راه اطاعت همى بود و بس
بود بر شما تا اطاعت كنيد
ز خوئى بدينسان حمايت كنيد
به ميل و به رغبت پذيرا شويد
در اين ره چنين حاصلى بدرويد
به درك همه گر نباشد توان
به درك قليلى از آن مىتوان
ز ترك همه اين بود بهترين
نگردى به اندوه و حسرت قرين
ز سوى خدا گر نبودى عذاب
پى فعل و هر كرده ناصواب
بدى واجب اينسان ز راه سپاس
به ترك گنه بهر يوم الحساب
چو فرزند اشعث برفت از جهان
خطابش نمود آن امام زمان
ترا گريه باشد در اين ره روا
بود مويه و لابهات بس بجا
و ليكن شكيبا تو باشى اگر
در اين ره ببينى ز يزدان ثمر
به حكم قضا گر كه باشى صبور
ز اجرش شوى همچنان در سرور
و ليكن چو بيتابى آيد به پيش
شوى از گناهش همى دلپريش
به عالم چو فرزند تو پا نهاد
شدى ار ورودش بسى شاد شاد
اگر چه برايت بلائى رسيد
گرفتارى از وى بيامد پديد
كنون هم ز مرگش شدى دلغمين
اگر چه نبايد شدن اين چنين
كه پاداش و رحمت بود مرگ او
شوى با مرامى چنين روبرو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 742
به وقت وفات رسول خدا
ببالاى قبرش همان مقتدا
بفرمود بايد كه بودن صبور
ببايد از اين شيوه ماندن به دور
و ليكن نه از بهر تو اى مراد
براى تو اين گونه حرفى مباد
پسنديده نبود روالى چنين
كه از هر مصيبت شدن دلغمين
مگر بر تو اى مرد نيكو خصال
كه بودى به عالم به حد كمال
بود اين مصيبت مرا بس بزرگ
ز مرگ تو اى مرد خوب و سترگ
و ليكن پس از تو بود بس قليل
ز اندوه دورى ز تو اى خليل
هميشه ز احمق تو دورى گزين
كه گردى پشيمان دم واپسين
به خوبى دهد جلوه كردار خويش
بخواهد كه با او شوى همنشين
ز مولا بدينگونه تا شد سؤال
شد اينسان سؤالى ز نيكو خصال
چه اندازه باشد ز شرق تا به غرب
بدادش جوابى چنين بىهمال
به اندازه سير خورشيد باد
به يك روز و باشد بدينسان روال
بفرمود مولا بدينسان كلام
سخن باشد از آن امام همام
بود بر سه دسته ترا دوستان
چنين هم بود خصلت دشمنان
يكى يار تو وان يكى ياريار
دگر دشمن دشمنت بر شمار
ترا دشمنت دشمن و يار او
رفيقش بود با تو همچون عدو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 743
به مردى كه بودش به راه خطا
بفرمودش اين گونه آن مقتدا
به دشمن تو خواهى رسانى زيان
ولى خود ببينى ضرر بىگمان
تو باشى بمانند آن كس به دهر
كه خود را نمايد گرفتار قهر
فرو مىكند نيزه بر سينهاش
كند ظاهر اينسان همى كينهاش
كشد تا سوارى كه باشد عقب
بيندازد او را به رنج و تعب
فراوان بود آنكه گويد كلام
ز راه نصيحت رساند پيام
و ليكن بود كم همى پندگير
روالى بدينگونه باشد مدام
كسى پافشارى كند گر به جنگ
گنه باشد او را ندارد درنگ
در اين ره چو كوته بيايد كسى
ببيند مسلّم ستمها بسى
چو در دشمنى پا گذارى همى
حذر كردن از آن بيارد غمى
نگردم غمين از گناهى كه بود
مرا فرصتى تا برم بهر و سود
پى توبه خوانم دو ركعت نماز
بخوانم خدا را به راز و نياز
بخواهم كه بخشد گناه مرا
از اين ره شود حاجت من روا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 744
سؤالى بدينگونه شد از على
همان كس كه بودى به عالم ولى
چگونه خداوند عزّو و جل
به روز قيامت رسد بر عمل
كه باشد فراوان همى بندگان
چگونه بود كار آن مستعان
بگفتا بدانسان كه روزى دهد
به انجام كارى چنين پا نهد
دگر باره آمد سؤالى چنين
كه ما را نبيند خداى مبين
نديده چگونه شود در حساب
بدينگونه داد آن سخندان جواب
بدانسان كه روزى دهد آن خداى
نديده دهد روزى آن نيك راى
نماينده تو به نزد كسان
ز عقل تو باشد بر آنان نشان
بود نامهات همچو گفتار تو
كه بهتر بگويد سخن بيگمان
هر آن كس كه افتد به دام بلا
از آن كس كه باشد ز غمها رها
نباشد نيازش همى بيشتر
به ورد و دعا تا كه گردد جدا
بود همچو فرزند دنيا بشر
چو مادر بود بهر او در گذر
نگردد كسى سرزنش اين چنين
كه مهرى به مادر كند بيشتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 745
ز سوى خدا آيدت آن فقير
نباشد اگر چه ترا دلپذير
به بىمهرى او را چو رانى ز خويش
خدا را برانى تو اى دلپريش
ولى گر نمائى كمك اين بدان
خدا را كمك كردهاى در جهان
ز غيرت نيفتد به راه خطا
كجا مىنهد پا به راه زنا
نگهبان انسان بود مرگ او
در اين ره نيايد دگر گفت و گو
چو آيد مصيبت بخوابد همى
بدينسان بود طيّنت آدمى
ولى گر شود مال و مكنت ز كف
ز سعى و ز كوشش نماند دمى
محبّت نشانى ز خويشى بود
هر آن كس كند حاصلى بدرود
ميان پدر با پسر اين چنين
بود گر محبّت شود دلنشين
كه خويشى نيازش بود بيشتر
به دوستى كه آيد بدانسان به بر
چو مؤمن بگويد كلامى ز پيش
از آن گفته هرگز مشو دلپريش
كه باشد كلامش كلام خدا
خدا داده او را ز الطاف خويش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 746
بود كامل آن لحظه ايمان و دين
كه آيد به انسان نشان از يقين
شود مطمئن آنچه آيد بدست
بود از خداوند حىّ مبين
شود اعتمادش بدان بيشتر
بدانچه بدستش بود اين چنين
على بهر اتمام حجت پيام
فرستاد و گفتش بدينسان كلام
انس را به ارشاد آن دو رقيق
فرستاد و گفتا تو بادا دقيق
بفرمودش آن گفتههاى رسول
به آنان بگو تا كه آيد قبول
و ليكن انس شد از اين ره بدر
نبرد اين پيام على بدسير
چو آمد بگفتا ببردم، ز ياد
بيادم چنان گفته ديگر مباد
بفرمودش آن مرد نيكو خصال
ترا گر چه باشد هدف اين روال
دروغ ار بگوئى ببينى بلا
بلائى كه باشد ز سوى خدا
سفيدى بيايد همى بر سرت
نمايان شود همچنان در برت
كه عمامه آنرا نپوشد همى
از اين رو ببينى دمادم غمى
بد از نوكران محمد (ص) همو
بد از مخلصان همان نيكخو
و ليكن پس از مرگ آن ذو كرم
به راه شقاوت نهاد او قدم
به نفرين مولا على چند بار
گرفتار سختى شد آن بد عذار
در اين ره دو چشمان وى كور شد
ز شوق و ز شادى همى دور شد
شد از تشنگى در بلا و عذاب
شد از حيث صورت همى ناصواب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 747
بدلها بود حالتى اين چنين
گهى در نشاط و گهى هم غمين
ز شادى چو آيد نشانى به دل
نبايد شود وقت آن مضمحل
بدنبال برپائى واجبات
ببايد رود جانب محكمات
پى مستحبّات و ورد و دعا
ز وردى بدينسان نباشد جدا
و ليكن نبود ار چنين در سرور
از اين شيوه بايد بماند به دور
به انجام هر واجبى نه قدم
پسنديده نبود ز راه كرم
به قرآن بود آنچه آمدى پيش
ز پيشينيان و ز احوال خويش
ز احوال آينده دارد خبر
بود راه مردان فرخنده كيش
به جائى كه سنگ همچنان بوده است
به حالى دگر ره چو پيموده است
به آنجا ببايد بريدش دگر
مبادا كه از ره بيايد خطر
كه فتنه كند فتنه را برطرف
از اين ره رسد آدمى بر هدف
به كاتب بگفتا چنين آن امام
نصيحت بود بر همه اين پيام
ببايد كه ليقه نهى در دوات
ز زحمت ترا مىدهد آن نجات
شكاف قلم را مطوّل نماى
بدار اين چنين گفتهام را به پاى
بنه فاصله در ميان سطور
كه زيبائى از آن نگردد به دور
حروف نوشته بچسبان به هم
ببينى تو زيبائى از آن قلم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 748
بفرموده آن مرد يكتاپرست
چو آمد زمام امورش بدست
منم رهبر مؤمنين جهان
چنين گفته باشد به هر جا عيان
ولى مال و ثروت به جمعى دگر
كند رهبرى، باشد آخر ضرر
چو گفتا بدينسان يهودى كلام
على را كه اى مرد نيكو مرام
شما را پيمبر نرفته به خاك
بود چهرهها همچنان خشمناك
بود بينتان اختلافى بزرگ
براى همان مرد خوب و سترگ
بدادش همان مرد دانا جواب
چنين گفته ما را نباشد صواب
براه نبوت نباشد خلاف
نبوت بود زين سخنها معاف
به راه دگر باشد اينسان سخن
ولى از شما آمد آنسان فتن
ز دريا چو بيرون نهاديد پاى
بگفته به آن مرد فرخنده راى
كن آماده بت بهر ما اين زمان
عبادت كنيمش چنان ديگران
كه موسى بفرمودتان اين چنين
چو نابخردانيد و دور از يقين
سؤالى چو آمد از آن نيكمرد
ز پيروزى وى به وقت نبرد
بدينگونه فرمودش آن دم جواب
جوابى كه بودش به حكم صواب
هر آن كس كه با من شدى در جدال
مددكار من شد همى در قتال
به هيكل بدش آن چنان هيبتى
كه كس را نبودى چنان جرأتى
ببيند ورا ماند آن دم بجاى
هر آن كس بديدش در آمد ز پاى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 749
بفرمود آن شاه والا تبار
كه باشد ز الطاف پروردگار
دل ديگران را مسخر نمود
در اين باره خود لب چنين برگشود
عنايت نموده خداى كريم
بود اين نشانى ز حىّ رحيم
بگفتا به فرزند خود آن امام
نصيحت نمودش به سعى تمام
من از فقر تو باشدم اين هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
مبادا كه افتى به راه خطا
پس از آن پناهى ببر بر خدا
كه دين را رساند از اين ره ضرر
كند مضطرب عقل و هوش بشر
كشد آدمى را به سوى غضب
كه باشد پى آن عذاب و تعب
به شخصى بگفت آن امام اين چنين
مكن همدم خود از اين ره غمين
پى علم و دانش بياور سؤال
قبل | فهرست | بعد |