قبل | فهرست | بعد |
دگر اين كه دنبال آمال خويش
نگيرد ره رفتن آنسان به پيش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 687
چو سهل از جهان پا به بيرون نهاد
به امر خدا ره به عقبا گشاد
بفرمود على آن امام همام
كه از ما بر او باد هزاران سلام
مرا گر بخواند كسى يار خويش
بدينگونه راهى بگيرد به پيش
چو كوهى بود گر چنان استوار
شود رابطه گر چنان برقرار
شود پاره پاره نماند بجاى
در اين ره يقينا در آيد ز پاى
در جائى ديگر امام مىفرمايد «هر كس ما اهل بيت را دوست دارد خود را آماده لباس فقر سازد»
بدان ثروتى بهتر از عقل نيست
دليل گروهى ندانم كه چيست
بود خودپسندى نشانى ز بيم
كه تنهائى آيد ز ره بس عظيم
ز تدبير و انديشه بهتر مباد
به عقل و خرد چون رهى برگشاد
چو خواهى شرافت حذر كن حذر
ز كارى كه باشد پى آن خطر
بود خلق نيكو ترا گر قرين
نبينى به از آن دگر همنشين
ادب بهترين ثروت آدمى است
به دلهاى غمديده چون مرهمى است
ترا رهبرى به ز توفيق كار
نباشد به ايام و هر روزگار
پسنديده شغلى بود در جهان
كه شايستگى باشد از آن عيان
ز اجر الهى دگر حاصلى
نبينى تو بهتر، مگر غافلى
به هنگام شبهه توقف نماى
ز كارى كه بايد بيارى به جاى
تو بايد كه دورى كنى از حرام
ز زهد تو باشد در اين ره تمام
تفكّر ز علم و هنر بهتر است
چو دقّت بيايد همى برتر است
ز انجام واجب دگر هيچ نيست
كه بهتر بود گو سخن بهر چيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 688
حيا و صبورى ز ايمان بود
ز ايمان سالم نمايان بود
تواضع بود بس مقامى عظيم
كه باشد فروتن صبور و حليم
ز دانش بزرگى بيايد بدست
جهالت از اين ره ببيند شكست
صبورى بود عزّتى بس بزرگ
كه باشد ز مردان نيك و سترگ
بود مشورت همچنان تكيهگاه
ز مردان دور از خطا و گناه
از آن بهتر هرگز نبينى به دهر
به ايام و دوران چه سال و چه شهر
در آن دم كه شايسته باشد زمان
بدينگونه باشد ره مردمان
نبينى نشانى ز جرم و گناه
نباشد نشانى ز اندوه و آه
گمان بد آن لحظه باشد ستم
به هر جا بيايد نشانى ز غم
زمانى كه باشد فراوان فساد
ز رفتار آن مردم بد نهاد
پسنديده نبود همى حسن ظن
مبادا كه از پى بيايد فتن
از آن مرد حق آمد اينسان سؤال
شما را چگونه بود وصف حال
بفرمود همان مرد نيكو مرام
ز حال خود اكنون چه گويم كلام
كسى را كه سستى برد بر فنا
ورا سوى پيرى بود لحظهها
به چنگال بيمارى افتد همى
بجز غم نباشد ورا همدمى
ز مأمن ورا مىربايد اجل
تو خواهى چگونه بود در عمل
بسا آنكه از لطف پروردگار
به راه شكنجه گرفته قرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 689
بسا آنكه مانده گناهش نهان
بخورده فريب و بود در امان
بسا آنكه از راه مدح و ثنا
كه از ديگران مىشود برملا
به آلودگى مىرسد از غرور
نگردد به يك لحظه از آن به دور
كه اينها همه امتحان است و بس
بداده همى مهلت آن دادرس
بفرموده در باره خود على
كه باشد ز نور خدا منجلى
دو دسته به سوى تباهى روند
به سوى خطا جمله راهى شوند
يكى آنكه خواند مرا در مقام
به بالاتر از آنچه هستم مدام
يكى آنكه منكر شود جاه من
نپويد چو بيگانگان راه من
چو فرصت رود از كف آيد غمى
كه ديگر ندارد زمان همدمى
بود اين جهان همچو مارى قشنگ
بود خوش خط و باشدش رنگ، رنگ
به ظاهر بود نرم و ليكن به زهر
مجهز بود تا برآيد به قهر
بود آنكه جاهل رود سوى آن
ولى عاقل از آن رمد بىگمان
چو روزى از آن مرد نيكو خصال
ز اصل و نسب آمد اينسان سؤال
به ايل قريش ار بود امتياز
از آن تيره بر گو به رمز و به راز
به پاسخ ز محزوم نيكو مرام
بيامد سخنها ز سوى امام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 690
كه اين طايفه چون گلى خوش شميم
به باغ قريشاند و باشد عظيم
بود مردشان خوش زبان در سخن
در اين ره نبينى نشان از محن
زنانش به نيكى قد آراسته
چو سروى به بستان بپا خاسته
و ليكن نباشد چنين ديگرى
بدينگونه باشد ورا برترى
ز فكرت بود امتيازى چنين
به شمس و بود با متانت قرين
به آينده دارد تعقّل بسى
كند آنچه پيش آيدش بررسى
پس از آن مصمّم شود بهر كار
مبادا كه گردد به حسرت دچار
ولى ما بنى هاشمى بودهايم
ره خود بدينگونه پيمودهايم
ز ما بذل و بخشش نباشد جدا
بجز اين كلامى بود ناروا
ز مردن نباشد هراسى عيان
كه آسان بود بهر ما آن زمان
ز ايلات ديگر بگويم كنون
كه باشد ز حيث عدد بس فزون
همه حيلهگر در ره ارتباط
بود پايشان اين چنين در صراط
به زشتى همه در نظر مشتهر
بود خوى آنان چنين در نظر
ولى ما ز حيث بيان و كلام
بود در همان قابل احترام
ز حيث عمل هم همه خيرخواه
بمانده جدا از خطا و گناه
ز حيث قيافه بود برترى
بما گر بدقت همى بنگرى
تفاوت بود در ميان دو كار
بر اين شيوه باشد جهان استوار
يكى اين كه ماند عذابى بجاى
رود لذت آن نماند به پاى
دگر اين كه پايان پذيرد عذاب
بود اجر آن قابل احتساب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 691
على از پى مردهاى شد به راه
يكى بد به خنده همى گه به گاه
ز راه نصيحت بفرمود هان
بود مردن از بهر ما مردمان
تو گوئى كه بر ديگران است و بس
نباشد مجزّا يقين هيچ كس
همه چون مسافر به راه سفر
بزودى بيايند ما را به بر
به سرعت نهاده همينان به گور
ز هنگام مردن نگشته به دور
همه ارث و ميراث آنان به كف
گرفته بدينگونه باشد هدف
كه باشد جهان ماندنى بهر ما
نباشد نشانى ز مرگ و فنا
فنشانى بود بهر ما مرگ و مير
اگر چه نباشد چنين دلپذير
و ليكن به نسيان سپاريم زود
ببايد كه اين ايده از سر زدود
گرفتار رنج و بلا گشتهايم
به سوى زمان جمله پا هشتهايم
خوشا آنكه باشد مسلّط به خويش
نگردد ز رفتار بد دلپريش
ز اخلاق نيكو ز كار نكو
شود با متانت همى روبرو
ز افزوده مال خود دمبدم
ببخشد براه همان ذو نعم
زيادى نگويد كلام و سخن
نسازد كسى را به دام محن
به راه پيمبر بود گام وى
جو پيغمبر خود كند راه طى
ز بدعت گذاران نباشد همى
نباشد ورا نامى اينسان دمى
نباشد پسنديده غيرت ز زن
كه باشد پى آن عذاب و محن
ولى غيرت مرد باشد همى
ز ايمان وى نى ز راه فتن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 692
بفرموده گويم ز اسلام خويش
كه ناگفته باشد كمى هم ز پيش
بود معنىاش رفتن زير بار
اطاعت ز فرمان پروردگار
چنين شيوه باشد همى بىگمان
كه تصديق باشد نمايان از آن
ز تصديق اقرار آيد پديد
پس از آن به انجام بايد رسيد
كه انجام دارد نشان از عمل
براه خداوند عزّو و جل
عجب دارم از خلق و خوى بخيل
كه باشد چو مردان خوار و ذليل
روا كى بود راه و رسم حسود
ز اموال خود كى برد بهر و سود
به عالم بود همچو مردى فقير
كجا باشد اين شيوهها دلپذير
به مثل توانگر بود در حساب
به نزد خداوند صاحب رقاب
ز طغيان و عصيان شوم در عجب
چو بينم ز جمعى ندانم سبب
از آن كس كه نطفه بدى روز پيش
به فردا ز مردن شود دلپريش
از آن كس كه باشد دو دل در خدا
چو بيند جهان را ثبات و بقا
تعجب مرا باشد از آنكه باد
به نسيان و مردن برد او زياد
كه هر روزه او را هويدا بود
رهى اين چنين سوى فردا بود
از آن كس كه بيند ولادت همى
به شادى در آيد نبيند غمى
ولى منكر روز عقبا شود
به باطل چنين راه خود مىرود
از آن كس كه دارد به دنيا نظر
به عمران آن جمله بندد كمر
و ليكن ببرده ز ياد آخرت
بود غافل از ظلمت عاقبت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 693
بود در ره بندگى گر قصور
جدا گردد از بنده هر دم سرور
به غم مبتلا مىشود عاقبت
به يكدم نبايد شد از ره به دور
ز جان و ز مالى نباشد چو سود
براى خداوند راد و ودود
براه خدا گر نباشد دمى
تفاوت نباشد ز بود و نبود
ز سرماى پائيز بنما حذر
كه دارد ز بهر تن تو خطر
و ليكن به پيشباز پايان برو
ز اسفند آن هم تو غافل مشو
كه باشى در آن مه بسان درخت
نباشد ترا ديگر آن باد سخت
همه برگ آنان بريزد زمين
به فضل زمستان بود اين چنين
دگر باره برگ آورد در بهار
هميشه بدينگونه باشد قرار
چو دانى خدا را بزرگ و عظيم
ز مخلوق ديگر ندارى تو بيم
به نزد تو خرداند و كوچك همى
بزرگ است و دانا خداى كريم
ايا مردمان ساكن اين ديار
كه در دام خاكايد اسير و دچار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 694
بود سرزمينى بسى بيمناك
زمين بهر خوردن شده سينه چاك
چو ظلمتكده باشد آن جايگاه
نه آبى در آن باشد و نى گياه
ايا اى غريبان و اى بىكسان
كه خوابيده اين گونه در اين مكان
شما را بد اين گونه راهى به پيش
به فرمان يزدان فرخنده كيش
كه زودتر ز ما رفته در خاك گور
ز دنيا بدينگونه گشتيد دور
به زودى شود نوبت و وقت ما
كه بنهاده رو سوى راه شما
تصرّف شد آن خانههائى كه بود
ز مال شما آمد اينسان قيود
زنان شما سوى شوهر شدند
همه صاحب يار و همسر شدند
همه مالشان جمله تقسيم شد
قرارى بدينگونه ترسيم شد
بد اينها خبرها كه ما داشتيم
بدشت سخن گفتهها كاشتيم
شما را چه باشد هم اكنون خبر
در آن دم بياران نموده نظر
بگفتا قسم بر خداى كريم
همان خالق بىنظير و رحيم
پى گفتن ار رخصتى داشتند
در اين ره اگر قدرتى داشتند
بدينسان بد از سوى آنان خطاب
كلامى پر ارزش به حكم صواب
كه تقوى بود بهترين توشهها
به گور ار شود كس چنين مبتلا
به روزى شنيد آن امام همام
همان مرد دانا و نيكو مرام
ز مردى كه اينسان زبان برگشود
جهان را در آن دم مذمّت نمود
بفرمودش اى آنكه گوئى سخن
دهى سر سخن از ملال و محن
به مكر و به حيله بدادت فريب
ز افكار سالم شدى بىنصيب
خورى گول دنيا و دارى به لب
سخن بر مذمّت ز رنج و تعب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 695
تو بودى به راه خطا يا كه آن
خيانت ز تو يا ز او شد عيان
چه وقتى تو مبهوت و حيران شدى
چه وقتى گرفتار حرمان شدى
هم اكنون بگو كى فريبت بداد
شدى كى ز كردار او نابشاد
ترا از ره مرگ و مير پدر
ز راهى كه شد مادر آنسان بدر
برون شد ز دنيا و از خاك گور
ورا شد سرائى ز ياران بدور
بدينگونه گولات زد اكنون جواب
چه دارى بگو گر بود با شتاب
پرستارى از اين و آن كردهاى
ز راه وفا ره چنين بردهاى
طلب كردهاى بهر آنان شفا
سخنها بگفتى ز روى صفا
ز دكتر گرفتى مددها بسى
كه بيند از اين ره شفا هر كسى
نه دارو اثر كرد و نى شيونات
بدى بىاثر خوى ترسيدنات
نيامد به كف آنچه مىخواستى
دل خود بدانگونه آراستى
نبودى تو قادر كه از مرگ و مير
ببخشى رهائى كسى در مسير
ز مرگ عزيزان شدى با خبر
ترا جمله بودى چو زنگ خطر
سراسر براى تو اندرز بود
و ليكن نبردى ز اندرز سود
بود بهر آن كس حقيقى جهان
كه باشد خريدار حرفش بجان
بر آن كس بود خانهاى ايمنى
كه درك قوى دارد و روشنى
بود خانهاى پر ز مال و منال
بر آن كس كه توشه بگيرد ز مال
ز راه اطاعت، ره بندگى
نه راه، خطا و سرافكندگى
سرائى پر از پند و اندرز باد
بر آن كس كه راهى چنين برگشاد
بود جاى آن بندگان خدا
همان بندگان ز طغيان جدا
بود مسجد عاشقان نماز
بود جاى گفتار و راز و نياز
بود مهبط وحى پروردگار
تجارت در آنجا شود پايدار
كه با رحمت و لطف حىّ كريم
بدست آيد هر لحظه سودى عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 696
بود سود آن خانهاى در بهشت
كه گيرد تعلّق به نيكوسرشت
نبايد مذمّت كند هيچ كس
كسى كو مذمت كند كيست پس
كه داد از جدائى فراوان خبر
بگفتا كه مرگ آيد از پشت سر
عيان شد گرفتارى از وى همى
كه بود از پى هر بلائى غمى
نشانى ز اندوه عقبا بدى
ز رنج و بلاياى فردا بدى
ز شادى نشانها بيامد پديد
بگفتا كه شادى نباشد بعيد
بود شادى آن شادى آخرت
كه ايزد در آن جا كند مرحمت
در آن شب بود تا كه خوابى كند
به فردا به رفتن شتابى كند
پى كار و كوشش به امر خداى
همان خالق پاك و فرخنده راى
پى دورى از معصيت، از گناه
مبادا شود روزگارش تباه
بدينسان چو پايان پذيرد جهان
شود روز عقبا به عالم عيان
مذمّت كند نادم بد روال
كه غافل بد از ايدههاى كمال
ولى آنكه پندى ز عالم گرفت
بدانگونه پندى دمادم گرفت
ز مردن چو او را بيامد خبر
پذيرا شد آنرا چو حكمى به بر
چو گفتار نغزى ز دنيا شنيد
پذيراى آن شد به شوقى مزيد
در آن لحظه آنرا ستايش كند
خدا را به عالم نيايش كند
بود يك فرشته كه دارد بيان
دمادم چنين گفته سازد عيان
بزائيد از بهر رفتن ز دهر
اگر چه شود كامتان پر ز زهر
ز مال و منال آنچه آيد بدست
ز نابودى آيد بر آنان شكست
به نابودى آخر رسد هر بنا
نباشد ز نابودى هرگز جدا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 697
نه جاى توقّف بود اين جهان
بود اين جهان همچنان كاروان
دو دسته بدى مردم هر ديار
كه اين گونه آيد نشانى به كار
يكى زندگى مىكند چون غلام
بسان غلامان به سعى تمام
بدنيا فروخته خود و در مسير
نهاده قدم چون غلامى اسير
يكى هم چو آزادگان غيور
ز درماندگى مانده دائم بدور
رفيق حقيقى بود آن كسى
كه باشد به راه رفاقت بسى
بود حافظ يار خود در سه بار
بود ياور وى همى در سه كار
يكى وقت و هنگام رنج و عذاب
ببايد به سوىاش رود با شتاب
يكى در نبودش چو آمد سخن
نگهبان وى باشد از هر محن
يكى هم به هنگام و وقت وفات
كه آيد همو را نشان از ممات
پى مغفرت در دعا و كلام
كند لطف خود را بدينسان تمام
كسى را چو چار چيز باشد به بر
ز چار چيز ديگر ببيند ثمر
كسى را كه ورد و دعا دادهاند
بدينسان دلى با صفا دادهاند
اجابت شود آنچه خواهد به دهر
نبيند نشانى ز خشم و ز قهر
هر آن كس كه توبه كند از گناه
بيفتد قبول و نگردد تباه
پى مغفرت گر گشايد زبان
رسد او به سود و نبيند زيان
زبان گر گشايد به شكر و سپاس
به هر چه كه خواهد رسد بىقياس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 698
چو پرهيزگاران بجو با نماز
تقرّب بدرگاه آن بىنياز
بدان حج، جهاد ضعيفان بود
كه دشوارى حج نمايان بود
زكاتى بود بهر هر چه كه هست
زكات بدن روزه آيد بدست
جهاد زن آن مونس آدمى
بود بهترين شيوه همدمى
اطاعت ز فرمان شوهر كند
نهال ادب را پر از بر كند
ز انفاق و بخشش بكن رزق خويش
فزونتر از آنى كه باشد ز پيش
ترا گر باشد چنين اعتقاد
از اين ره شود رزق آدم زياد
كمك مىرسد تا به حدّ نياز
نيازى نباشد به حرص و به آز
رعايت كند گر كسى اقتصاد
به دنيا و دوران اين زندگى
به سختى نيفتد نبيند عذاب
نبيند نشانى ز بيچارگى
چو كم باشدت عائله در مسير
ترا مىشود زندگى دلپذير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 699
بود نيمى از عقل هر آدمى
محبت نمودن پى همدمى
بدان غصه نيمى ز پيرى بود
به چنگال حرمان اسيرى بود
تحمّل به قدر مصيبت بود
خدا را در اين ره عنايت بود
هر آن كس كه بىتابىاش شد زياد
پسنديده كارش به هر جا مباد
به زانو زند دست خود گر ز غم
شود اجر و پاداش وى نيز كم
بدا روزهداران دور از عمل
كه باشد بر آنان نشان دغل
ز روزه فقط زجر آن را كشند
بدينگونه بارى به هر جا كشند
بسا آنكه ماند به شب در نماز
بخواند نمازى طويل و دراز
و ليكن فقط رنج بيدارىاش
بمانده نبيند ز كامكارىاش
نشانى به درگاه پروردگار
بدرگاه آن خالق و شهريار
خوشا خواب دانا و يزدان شناس
كه باشد بدرگاه يزدان سپاس
به افطارشان مرحبا، آفرين
كه رسمى بود در جهان دلنشين
ز بخشش نگهبان ايمان شويد
رها از غم و رنج و حرمان شويد
شود بيمه اموالتان با زكات
ز ورد و دعا همچو خوبان شويد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 700
چنين فرموده آن مرد دلاور
همان حيدر، همان مير و غضنفر
خطابش بدى بر كميل اين چنين
كلامى دل آرا خوش و دلنشين
قلوب همه مأمن دانش است
بگويم كه بهتر ز هر خواهش است
دلى را بود آن مقام رفيع
كه باشد بدرك سخنها وسيع
هر آنچه كه گويم به خاطر سپار
سه دسته بود مردم هر ديار
گروهى ز مردان يزدانشناس
كه باشد بر آنان دمادم سپاس
دگر اين كه مردان دانش طلب
كه آرد جهالت بر آنان تعب
گروه دگر چون پشه در هوا
دمادم كند جستجوى صدا
چو بادى وزد بيگمان در مسير
نهاده قدم كى بود دلپذير
ز علم و ز دانش گريزان شوند
ز بى اعتمادى به حرمان شوند
بود علم تو بهتر از مال تو
كه دارد نشانى ز اعمال تو
نگهبان تو علم و دانش بود
ولى كى ز مال تو خواهش بود
كه باشى نگهبان آن در جهان
شوى حافظ آن به دور زمان
چو خرجى بيايد شود كم ز مال
به هر جا بدينگونه باشد روال
ولى علم و دانش شود بس فزون
ز افكار عالم چو آيد برون
چو از مال و مكنت بود اعتبار
رود گر ز كف نايد هرگز به كار
پى علم و دانش رود گر كسى
رسد او به پاداش و اجرت بسى
از اين ره اطاعت كند از خدا
ز راه ضلالت شود او جدا
پس از مرگ وى هم كلام و سخن
ز كردار نيكش بود بىمحن
بدان علم و دانش چو فرمانده است
كه خود نعمتى خوب و ارزنده است
ولى مال و مكنت چو فرمانبر است
فنا مىشود آنچه سيم و زر است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 701
هر آن كس كه دنبال ثروت بود
بود زنده ليكن چو ميّت بود
ولى صاحب علم و دانش به دهر
يقينا نگردد گرفتار قهر
بدنهاى آنان رود زير خاك
زمين بهر بردن شود سينه چاك
ولى علم آنان بماند بجاى
چو خرگاه دانش نماند بپاى
در اين لحظه گويد كميل زياد
على مرد تقوى و نيكو نژاد
به سينه اشاره بفرمود و گفت
گل صحبت وى بدينسان شكفت
در اين سينه علمى فراوان بود
پى مردمانش شتابان بود
قبل | فهرست | بعد |