قبل | فهرست | بعد |
رها گر شود دارد از پى فساد
گزنده بود گر رهايش كنى
از آن پس بيفتد به راه عناد
همانند كژدم بود زن به دهر
زند گر كه نيش و بريزد چو زهر
ليكن تفاوت چنين باشدش
كه شيرين بود زهر وى نى به قهر
به دنيا چو ديدى ز كس احترام
بده پاسخ آن به سعى تمام
چو دستى به سوى تو آمد دراز
بده پيش از آنش كه باشد نياز
بود اجر بهتر براى كسى
كه پيشى بگيرد در اين ره بسى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 672
كسى را شفاعت كند گر كسى
در اين باره گويد سخنها بسى
بود همچو بالى ورا در جهان
شفاعت چو از او ببيند كسى
چنان كاروانى شتابد به پيش
جهان و نگردد به يك دم پريش
تو گوئى كه مردم بخواب اندراند
برند آدمى را بدينسان به پيش
ترا گر كه از كف رود دوستان
غريبى ترا آيد اندر جهان
ترا خواهشى گر كه از كف رود
بود بهتر از آن كه آيد بدست
بدست آيد از جانب ناكسان
كه اين خود نشانى بود از شكست
ز بخشيدن كم حيا كن همى
بود بىبها چون كه باشد كمى
كه كمتر ز نوميدى شخص نيست
از اين ره چو بيند به عالم غمى
بدان زينت فقر عفّت بود
تشكّر رخ آراى ثروت بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 673
به كف گر نيامد ترا آرزو
نبايد شوى با غمى روبرو
ز نادان چنين شيوه آيد پديد
كه باشد هميشه همى تندرو
و يا اين كه باشد هميشه به دهر
به كار خود او سربسر كند رو
هر آن كس كه عقلش رسد بر كمال
ورا كم شود گفتن و قيل و قال
بدن را رساند به فرسودگى
گذشت زمان و ره زندگى
كند زنده آمال و هر آرزو
نسازد كسى را بدان روبرو
به مردن رساند ترا عاقبت
در اين ره نباشد ترا عافيت
به دنيا هر آن كس كه شد پايبند
ز رنج و بلا بد هميشه به بند
و ليكن هر آن كس كه دادش ز دست
ز رحمت ورا پود شادى گسست
هر آن كس كه خواهد كند رهبرى
ببايد كه او را بود برترى
به تعليم نفس خود از آن نخست
بكوشد دمادم ز راه درست
چو خواهد بگويد سخن از ادب
سخنهاى بيهوده نارد به لب
هر آن كس كه خود را كند تربيت
به پايان برد شيوه مكرمت
بود احترامش ز آموزگار
فراتر به هر جا و شهر و ديار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 674
نفس تا كه آيد برون از قفس
بود سوى مردن همى گام كس
به پايان رسد آنچه آيد به كار
هر آنچه كه آيد همى در شمار
نبايد شدن در غم و ماتمى
بيايد به پيش آنچه باشد قرار
چو پايان امرى نباشد درست
قياسش كنند عاقبت با نخست
چه بهتر كه آغاز آن به بود
ز اول نباشد ز بنياد سست
ز سوى معاويه آمد سؤال
ز مرد خدا آن يل خوش خصال
ضراره بدادش بدينسان جواب
جوابى كه بودش به حكم صواب
بديدم من او را به شبهاى تار
بدى در عبادت همان شهريار
بديدم كه جايش به محراب بود
بدينسان به گفتن زبان مىگشود
بدست مبارك ورا بود ريش
ره بندگى بودش اينسان به پيش
به اندوه و زارى به آه و فغان
ز دنيا پرستى نبودش نشان
بگفتا به دنيا كه اى پست دون
ز دل كردهام حب و مهرت برون
كنى عرضه خود را بمن دمبدم
كه شايد فريبى مرا بيش و كم
و ليكن بود آرزوىات چه دور
يقينا نبينى از اين ره سرور
برو آنكه را باشد از تو نصيب
بدينگونه آور به راه فريب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 675
طلاقات بگفتم تو بشنو سه بار
كه بازگشتى از آن نيايد به كار
ترا زندگى كوته است و قليل
بود آرزوىات به هر جا دليل
فغان از چنين توشه اين سفر
كه دور است و دارد فراوان خطر
ز قبر و ز برزخ از آن واپسين
از آن ترسم آخر شوم دلغمين
يكى مرد شامى نمود اين سؤال
از آن مرد نامى همان خوش خصال
به اين رفتن ما كنون سوى شام
قضا و قدر مىتوان هشت نام
در آن دم على دادش اينسان جواب
كشاندش بدينسان به راه صواب
دريغا تو گوئى قضا و قدر
بود حتمى آيد بدينسان به بر
ترا گر گمانى بدينسان بود
ترا گر بدينگونه اذعان بود
بود اجر و كيفر ز سوى خدا
به بطلان و هرگز نباشد بجا
خداوند دانا به مخلوق خويش
نهاده رهى را بدينسان به پيش
به راه و روش جمله آزاد باد
نبايد كه پويد رهى بر فساد
كه باشد بدنبال اين ره خطر
هر آن كس نهد پا ببيند ضرر
فرامين يزدان نباشد شديد
كه انجام آنان بود بس بعيد
ثوابى دهد او به اعمال كم
فراوان چو رودى كه باشد ز يم
خداوند عالم نبيند شكست
اطاعت ز مردم چو نايد بدست
ز رغبت خدا را اطاعت كنند
ز فرمان يزدان حمايت كنند
پيمبر به بازى نيامد فرود
بود رهبرى سوى باغ خلود
نباشد كتاب خدايى سبب
رها بخش انسان بود از تعب
زمين قضا و هر آنچه در اوست
كه از صنع پروردگار نكوست
به بيهودگى آفريده مباد
نبايد به راهى چنين ره گشاد
كه باشد چنين گفته از كافرين
غمين و دل افسرده در واپسين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 676
به هر جا كه ديدى ز دانش نشان
به چنگآور آنرا تو در هر زمان
به گاهى به نزد منافق بود
كه در آن نشان از حقايق بود
بود منقلب باشدش اضطراب
كه آنرا بگويد به حكم صواب
بود سينه مؤمنين جاى او
همان جا بود جا و مأواى او
تخصص بود ارزش هر كسى
كه ارزنده باشد به عالم بسى
سفارش نموده على آن امام
همان رهبر و آن امام همام
چو پرسد كسى مطلبى از شما
مده پاسخى چون نباشد بجا
ندانسته پاسخ نبايد كه داد
در اين باره شرمى نبايد كه باد
ندانى اگر مطلبى كن تلاش
به آموزش آن تو تنبل مباش
به هر دم ببايد كه باشى صبور
مبادا از اين شيوه گردى تو دور
كه از بهر ايمان بود همچو سر
براى بدن گويمت مختصر
تن بىسر ارزش ندارد يقين
كه ايمان بىصبر باشد چنين
على را چو مردى فراوان ستود
به پاسخ زبان اين چنين برگشود
منم كمتر از آنچه آرى به لب
چرا خود فكندى به رنج و تعب
و ليكن مقامى دگر باشدم
مقامى به بالا و بر باشدم
كه در مغز خود دارى اندر گمان
بپندارى آنسان مرا هر زمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 677
كسانى كه مانده مصون از جدال
نپيموده راهى به سوى قتال
مداوم بود گر كه آيد شمار
فزونتر ز فرزند آيد به كار
كسى گر نداند و ليكن جواب
ندانسته گويد به حكم صواب
به كشتنگه خود رسد بىگمان
ز رسوائى آيد ورا اضطراب
مرا فكر پيران بود دلپذير
ز خيل جوان چون بود در مسير
ز رفتار آن كس شوم در عجب
كه افتد ز نوميدى اندر تعب
تواند كند توبه اما ز يأس
ز رحمت شده نااميد اى عجب
بود اين چنين گفته از آن امام
همان رهبر پنجمين آن همام
ز قول على گفته اينسان سخن
همان مرد دور از خطا و فتن
كه فرموده آن سرور خوش مرام
از او باشد اين گفته و اين كلام
به عالم دو ايمن گه از نار بود
به سان چراغ شب تار بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 678
يكى رفت و آن ديگرى شد بجاى
به امر خداوند فرخنده راى
از آن مانده بايد حمايت كنيد
به حفظاش به هر دم رعايت كنيد
برفت آنكه از كف بدى آن رسول
كه دين خدا را ورا شد قبول
ولى آنكه باشد هم اكنون به بر
بود خواهش مغفرت اى بشر
كه فرموده يزدان نيكو عنان
به قرآن و باشد بدينسان عيان
به پيغمبر اين گونه فرموده است
به گفتن ره اين گونه پيموده است
ترا تا زمانى كه باشد حيات
جدا هستى آن دم ز مرگ و ممات
دگر اين كه مردم كنند ار طلب
به آمرزش خود نباشد عجب
خداوند عالم ندارد عذاب
بر آنان كه اين گونه باشد صواب
هر آن كس ميان خداوند و خويش
بگيرد ره نيكى و صلح پيش
خداوند عالم كند آن چنان
كه زايل شود كينه مردمان
كسى كو كند كار عقبا رديف
همان بندهاى كو بود بس ضعيف
مرتب كند كار وى را خدا
بدنيا و گردد ز غصّه جدا
به پندار، كسى خود بگيرد به كار
نگهبان وى باشد آن كردگار
به دانش كسى باشدش افتخار
كه نوميدى هرگز نيارد به بار
كسى را نسازد همى نااميد
ز لطف خداوند پاك و مجيد
نه آنسان كه ايمن ز كيفر شوند
به جرم و پليدى برابر شوند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 679
پر ارزش بود دانشى آن چنان
كه نبود فقط در دهان و زبان
پر ارزش بود آن چنان دانشى
كه گردد ز اعضاء نشانش عيان
89 دواى فكر خسته
شود خسته دلها ز فكرى چنين
ز فكرى بدينگونه گشته غمين
تنوّع ببايد به كار آمدن
سخنهاى تازه بود بهترين
بود از على اين كلام و سخن
كه باشد ز گمراهى و از فتن
بفرموده كس را نباشد درست
كه گويد چنين با خدا از نخست
ز فتنه به تو مىبرم من پناه
پسنديده كى باشد اين گونه راه
كسى كو كه در دام فتنه مباد
به اطراف وى فتنه باشد زياد
ببايد كه از فتنههاى دگر
خدا را بخواند بدانسان به بر
كه فرموده اينسان خداى رحيم
به قرآن، كتاب بزرگ و عظيم
بود فتنه فرزند و مال و منال
از اين ره خدا را بيايد سؤال
بدينسان شما را كند امتحان
كزين ره شود خشم اينان عيان
اگر چه بود بهر وى آشكار
بداند هر آنچه كه باشد قرار
و ليكن بود امتحانى چنين
كه گردد عيان شيوه دلنشين
دگر اين كه كيفر هويدا شود
روالى بدينگونه پيدا شود
كه بعضى از اينان چو آيد پسر
نماند غمى بهر آنان دگر
ولى چون كه آيد ز ره دخترى
برنجند و آيد غم ديگرى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 680
گروهى ز مال و منال زياد
چو پيش آمد آن دم بگردند شاد
گروه دگر هم ز كمبود مال
برنجند و بر پا شود قيل و قال
بدينسان سؤالى شد از آن امام
از آن مرد دانان و نيكو مرام
ز خير آمد آن دم از ايشان سؤال
جوابى بداد اين چنين بىهمال
ز مال زياد و ز فرزند نيست
بگويم هم اكنون كه آن خير چيست
ببايد كه گردد عمل بس فزون
ز صبر و تحمّل نگردى برون
ز راه عبادت شوى سربلند
ز مردم نيايد به سوىات گزند
به هر كار خيرى خدا را سپاس
تو بنما كه آنرا نباشد قياس
اطاعت نكردى خدا را اگر
ز توبه در آن دم تو بگشاى در
بود خير و نيكى دو دسته بدان
دو دسته بدينگونه باشد عيان
يكى دستهاى كو كه بعد از گناه
نشسته به توبه به اشك و به آه
بود دسته ديگرى در شتاب
به انجام كارى كه باشد صواب
بفرموده اين گونه مولا على
كه باشد چو نور خدا منجلى
به پيغمبران باشد آن كس قريب
كه دارد ز گفتار آنان نصيب
كسى پيروى دارد از آن خليل
خليل خداوند و رب جليل
كه بر او و اين خاتم الانبيا
ز ايمان گرائيده بهر خدا
بفرموده يار محمد كسى است
كه طاعت ز امر خدا زو بسى است
اگر چه بود ارتباطش بعيد
ز خويشان نباشد هر آنچه رسيد
بود خصم او آنكه كافر بود
هميشه پى فتنه و شرّ بود
اگر چه بود قوم آن خوش خصال
به هر جا بود در پى قيل و قال
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 681
به روزى شنيد آن امام همام
در آن دم بگفتندش بدينسان كلام
فلانكس بخواند به شبها نماز
بدينگونه باشد به راز و نياز
كتاب خدا را بخواند همى
كند با خدا اين چنين همدمى
بفرمودشان آن وصى رسول
عبادت بدينگونه نايد قبول
بگويم چو خوابى بود يا يقين
به هر جا و هر كس بود دلنشين
بود بهتر از آنكه خوانى نماز
به شك و گمان باشدت همطراز
شنيديد اگر مطلبى از كسى
به دقت كنيد اندر آن بررسى
به لفظاش نبايد كنيد اعتماد
كه گوينده باشد در اين ره زياد
ولى آنكه دقت نمايد كم است
كه اين خود نشانى ز رنج و غم است
ز بودن ز رفتن ببايد سخن
بفرمود امام آن امام ز من
كه بخشى از آن معنى آن دهد
در آن ره هر آن كس كه پائى نهد
به ما دارد آن حىّ منان نظر
بود او ز احوال انسان خبر
دگر نيم آن بهره رفتن بود
ببايد چنين حاصلى بدرود
هر آن كس كه پا مىنهد در سراى
ببايد رود جانب آن خداى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 682
ستايش چو شد آن امام بزرگ
همان مرد يزدان و مرد سترگ
بگفتا خدايا تو داناترى
خدايا ز هر كس تو بيناترى
تو بهتر بدانى ز من وضع من
نباشم بدينسان كه آيد سخن
خدايا مرا بهتر از آن چه هست
به ظن و گمان همينان كه هست
فراتر ببر نزد خود اى خليل
ببخشا گناهم به لطف جليل
گناهى كه اينان نباشند خبر
ايا خالق آدم و بحر و بر
بفرموده آن رهبر خوش خصال
همان مرد دانا و صاحب كمال
بدينگونه حاجت بيايد بدست
نبايد كه تار محبّت گسست
ببايد كه كوچك شمردش همى
كند تا كه خود جلوهها يكدمى
دگر اين كه بايد كه پنهان شود
كه خود آشكارا و عنوان شود
دگر اين كه بايد نمودن شتاب
كه باشد گوارا و باشد صواب
از اين گردش آيد زمانى ز راه
كه رايج شود جمله جرم و گناه
سخنچين مقرّب شود در حضور
صداقت شود از سخنها به دور
دروغگو شود زيرك و بد دلان
به هر جا چو نيكان گشوده زبان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 683
صحيح العمل ناتوان مىشود
بجز غم دگر حاصلى ندرود
غرامت بود آنچه گيرد فقير
نباشد چنين شيوهاى دلپذير
به منّت شود ديدن قوم و خويش
بدينگونه رسمى بيايد به پيش
به ريب و ريا بندگان رو كنند
به رسمى چنين جملگى خو كنند
شده بىتوجه به قشر دگر
به افراد ديگر نگردد نظر
چو اين گونه گردد رياستمدار
كمك گيرد از هر زن بىوقار
بدست جوانان بيفتد زمام
در اين ره جوانان گذارند گام
حكومت كند ايده خواجگان
ز خواجه صفتها ببينى نشان
على را لباسى پر از وصله بود
كه خود شيوه را اين چنين مىشنود
چنين جامه آرد تواضع به پيش
كنى نفس اماره در دام خويش
از آن مؤمنين پيروى مىكنند
بدنبال تو رهروى مىكنند
بود دشمن آخرت اين جهان
كه صلحى بر آنان نباشد عيان
كسى كو بدنبال دنيا بود
پذيراى آن گشته عاشق شود
شود دشمن آخرت در عمل
نهد پا به ميدان جنگ و جدل
تنفّر از آن آيدش در مسير
بيفتد به راهى چنين ناگزير
به خاور يكى وان يكى باختر
به هر سو شود زان يكى دورتر
بود آخرت با جهان اين چنين
چو دنيا بود كى بود واپسين
همينان بمانند دو همسراند
به عالم كه داراى يك شوهراند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 684
بگفتا شبى اين چنين آن امام
چو بيرون شد از بسترش آن كرام
در آن دم شد او خيره بر اختران
كه بودى فروزنده در آسمان
بگفتا همان مهربان و رءوف
به يارى كه بود او مسمّى به (نوف)
خوشا آنكه در راه تقوى بود
به هر لحظه او فكر عقبا بود
بود او به مانند آن بندهاى
ز مهر و محبّت دل آكندهاى
زمين فرش و خاكش بود بسترش
بدينگونه باشد جهان در برش
بود آب آن شربتى خوشگوار
براىاش كه باشد بدينسان قرار
دل خود به قرآن بياراسته
به ورد و دعا جمله برخاسته
چو عيسى بدنيا نبسته دلى
در اين ره نباشد ورا مشكلى
ايا نوف، داود نيكو مرام
كه باشد بر او بينهايت سلام
بر آمد ز جا و در آن وقت شب
بگفتا همان مرد عالى نسب
در اين لحظه هر كس بخواند دعا
اجابت كند اين دعا را خدا
مگر اين كه باشد همى باجگير
كه نبود روالى چنين دلپذير
دگر اين كه باشد براه ستم
كند مردمان را گرفتار غم
و يا اين كه داروغه باشد به شهر
كند مردمان را گرفتار قهر
نوازنده باشد و گر آن طرف
به راهى دگر باشد او را هدف
اطاعت ز فرمان يزدان كنيد
اطاعت چنين از دل و جان كنيد
ز حدّى كه تعيين نموده خداى
مبادا كه بيرون گذاريد پاى
به كارى كه نهى است و باشد حرام
بگردانده رو، با تلاش تمام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 685
از آنچه نكرده به ظاهر بيان
فراموشى از آن نباشد عيان
نبايد از اين ره بجائى رسيد
نبايد كه سختى و زحمت كشيد
پى نفع دنيا هر آنچه ز دين
رها گردد و از سوى هر كس يقين
زيان را خدا مىكند بيشتر
شود با زيانى فزونتر قرين
104 علمى كه نافع است
بسا صاحب فضل و دانش همى
ز نادانى آيد بر ايشان غمى
از اين ره بيايد به هر جا خطر
منافع نبيند ز علمش دمى
به يك رگ ز رگهاى هر آدمى
كه باشد ورا زندگانى دمى
يكى قطعه گوشتى بياويخته
بدينگونه طرحى خدا ريخته
بود نام آن قلب و دارد صفات
كه دارد بشر از وجودش حيات
شگفتآور است و بود بس عجيب
كه دركش بود در نهايت غريب
بود قلب اگر مأمن آرزو
شود با طمع بيگمان روبرو
ذليلش كند چيره گردد بر آن
ز حرص مىشود زو تباهى عيان
اگر نااميدى در آن جا كند
به نحوى در آن جا مأوا كند
به چنگال حسرت بماند اسير
روان مىشود جانب مرگ و مير
در آن تا كه آيد نشانى ز قهر
از اين ره شود كام وى پر ز زهر
به كارى چو آيد نشان از نشاط
ز كف مىدهد بيگمان احتياط
چو ترسى بناگه بگيرد ورا
كند دورى از كار و نبود بجا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 686
فراغت چو بيند به حد فزون
ز چنگال غفلت نيايد برون
به آن گر مصيبت همى رو كند
به بيتابى روئى به هر سو كند
به رسوائى آخر رسد كار او
تفكّر نباشد دگر يار او
ورا تا كه مالى بيايد بدست
رساند به اندوه و ماتم شكست
به ياغىگرى رو كند بيدرنگ
كند عرصه بر ديگران جمله تنگ
ز فقر ار ببيند به يكدم نشان
بلا و مصيبت شود زو عيان
گرسنه چو ماند شود در تعب
ز ضعف او در آيد ز پا بى سبب
گهى هم ز سيرى شود در عذاب
ز سيرى ببيند غم و اضطراب
چو كوتاهى از حد ورا بگذرد
به سوى ضرر ره همى بسپرد
زيادهروى گر شود بس تباه
شود روز و افتد به راه گناه
بفرمود على مرد دين و عمل
همان مرد دور از ريا و دغل
كه ما تكيهگاهى در اين عالميم
همه رهرو راه آن خاتميم
بود گام ما در ره اعتدال
ره آن خداوند نيكو روال
هر آن كس كه وامانده از راه خويش
ببايد ره ما بگيرد به پيش
و گر هم تجاوز نموده ز راه
رهى باشد او را به سوى گناه
ببايد كه برگردد آيد عقب
رها گردد از هر عذاب و تعب
اطاعت كند امر حق را كسى
به دقّت در اين ره كند بررسى
كه رشوه نگيرد به هنگام كار
به لغزش نگردد در آن دم دچار
قبل | فهرست | بعد |