فهرست | بعد |
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 655
به وقت تبه كارى و فتنهها
چو خواهى بمانى از اين ره جدا
چو آن بچه اشتر كه دارد نشان
ز نر بودن اما ندارد توان
نه كوهان به پشتش بود تا سوار
شوندش نه شيرش بيايد بكار
بمان تا نگردد بپا غلغله
كه باشد بدنبال آن ولوله
كسى را كه باشد نشانى ز آز
نباشد به نزد كسى سرفراز
هر آن كس كند راز خود آشكار
سخن گويد از تنگى روزگار
به راه دلالت نهاده قدم
چه بهتر كه افتد به راه عدم
كسى كو نباشد زبانش به بند
شود خوار و بيند يقينا گزند
خجالت بود مايه عار و ننگ
شود ظاهر آثار آن بيدرنگ
بود ترس و وحشت نشانى ز عيب
هر آن كس بترسد بود سر به جيب
به زيرك نشانى ز فقر ار بود
زبان دليل وى الكن شود
چو بيچاره باشد بشهر و ديار
ديار خود او گر بود ماندگار
غريب است و گوئى ندارد كسى
بود گر چه او را رفيقان بسى
بود واماندگى همچون بلائى
ندارد زندگى ديگر صفائى
صبورى باشدت، همچون دليرى
ترا باشد حيات دلپذيرى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 656
بپرهيز از گنه تا مىتوانى
كه باشد حافظات در هر مكانى
نشاط و خوشدلى باشد ترا يار
بود او بهترين يار وفادار
بود دانش ترا شايسته ميراث
بود شايسته و بايسته ميراث
پسنديده رسم ار بود در جهان
بود زيورى بهر تو هر زمان
همى تازه ماند بدنيا و دهر
كه كهنه نگردد به هر سال و شهر
چو آئينه انديشه دارد جلا
كه از بهر آدم بود پر بها
چو مخزن بود سينه عاقلان
كه دارد در آن سرّ و رازى نهان
رفاقت ز خلق نكو ممكن است
ز خوشروئى اين خلق و خو ايمن است
ز كارى كه باشد همى ناروا
كه بگذشتن از آن نباشد خطا
اگر بگذرى باشدت كوششى
كه بر عيب مردم نهى پوششى
همين شيوه خوشنودى آرد به پيش
نگردد كسى خسته و دلپريش
هر آن كس كه خودخواه باشد به دهر
ببيند ز دشمن نشانى ز قهر
فراوان بود دشمن او را همى
بيفتد هميشه به دام غمى
تصدّق كنى گر ز مال و منال
در اين ره دهى پاسخى بر سؤال
بود ثروتى با شفا همنشين
صفاتى بود در خور آفرين
كه اعمال هر بندهاى در جهان
شود عاقبت پيش چشمش عيان
به روز قيامت نشيند به بار
در آنجا به نزد تو گيرد قرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 657
در اين آفرينش تبحّر كنيد
به نيروى يزدان تفكّر كنيد
كه انسان به پيهى ببيند همى
نباشد اگر جمله آيد غمى
به گوشتى كه باشد بنام زبان
كند آدمى حرف خود را بيان
شنيدن ز گوش وى آيد پديد
بود استخوان و نباشد وريد
ز بينى نفس مىكشد دمبدم
چو لختى نباشد رود در عدم
چو دنيا به جمعيتى رو كند
همه لطف خود را بدانسو كند
به آنان دهد امتيازى زياد
كه از ديگران هم اگر باد، باد
ولى رو چو گرد انداز آن گروه
بگيرد از آنان مقام و شكوه
چنان كن تو با مردم اين ديار
كه گشتى به سوى عدم رهسپار
براى تو گريه كنند و فغان
و گر هم بماندى تو در اين جهان
به شادى به سوى تو آيند زود
كه باشندت آنان بسان ودود
چو بر دشمن خود بيابى ظفر
ترا شادى آمد از اين ره به بر
ببخش و تشكر كن از آن خداى
كه از وى در اين ره شدى نامور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 658
بود عاجز آن كس كه دوستى مباد
ورا در جهان ار چه باشد زياد
از او ناتوانتر بود ديگرى
كه يار خود از كف دهد آنچه باد
13 وجود بىخاصيت
بفرمود مولا على در بيان
خطابش بود بر جميع كسان
به آنان كه بىخاصيت بودهاند
بدينگونه راهى به پيمودهاند
نه حق را به يارى بپا خاستند
نه قدرا به باطل بياراستند
چو آمد نشانى ز نعمت پديد
به هر جا نشانى ز نعمت رسيد
مبادا قصور آيد اندر سپاس
بدرگاه آن خالق بىقياس
كه از كف رود آنچه باشد بجاى
به خشم آيد آن خالق نيكراى
هر آن كس كه درمانده گردد به دهر
شد از بستگانش گرفتار قهر
ز بيگانه خيرى ببيند مدام
نباشد دگر آن چنان كام زهر
هر آن كس كه باشد بدام بلا
بود سرزنش كردن وى خطا
ببايد كه يارى نمودش همى
ببايد كه از وى زدائى غمى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 659
قضا و قدر باشد آنسان عيان
كه تدبير و انديشه دارد زيان
ز حضرت بدينگونه آمد سؤال
ز پيغمبر آن مرد نيكو خصال
كه فرموده در باره رنگ مو
بفرموده گفتارى آن نيكخو
پى رنگ موى سر مردمان
كلامى بدينگونه باشد عيان
جوابى بدينگونه داد آن امام
على مرد ميدان و نيكو مرام
در آن برهه كمبود نيرو چو بود
محمّد رهى اين چنين برگشود
بدينگونه پيران جوان مىشدند
جوان در بر دشمنان مىشدند
از آنان عدو مىشد اندر هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
بدانسان پى رونق وين بدى
پى بيم آن خصم بدكين بدى
ولى جبرى اكنون نباشد پديد
چنان برهه اكنون بپايان رسيد
ز كس آرزو چون بگيرد مهار
بگيرد از او همچنان اختيار
بميرد بدنبال آن آرزو
پسنديده نبود چنان ابتكار
چو لغزش بديدى ز مردان راد
حذر كن ز افشاى آن هر چه باد
كه هر لغزشى آيد اينسان به پيش
كمك باشد او را خداوند داد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 660
بود گر كه بيمى ز آغاز كار
شوى با شكستى در اين ره دچار
بنوميدى افتى ز راه حيا
كه اين شيوه هرگز نباشد بجا
بود همچو ابرى به حال گذر
همين وقت و فرصت چو آيد به بر
نبايد رود وقت نيكو ز دست
كه آيد يقين از پى آن شكست
خلافت بود حق ما در جهان
بدينگونه باشد به هر جا عيان
پذيرفته آن را چو بر ما دهند
پى غصب آن گر كه پائى نهند
به اشتر نشسته به سختى و زور
شود راحتى گر چه از ما بدور
مهار شتر را نداده ز كف
نهاده قدم بر سبيل هدف
اگر چه بود مدت آن مديد
پذيرفتن از ما نيايد پديد
چو وامانده باشد كسى در عمل
ز طاعات آن حىّ عزّو و جل
مقام وى او را نه سرعت دهد
نبيند نشانى ز جام عسل
ستمديدگان را رها ساختن
ز غم جمله آنان جدا ساختن
چو كفاره باشد به جرم و گناه
از اين ره گناهان فنا ساختن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 661
ايا ابن آدم چو ديدى عيان
خدا دادهات نعمت بيكران
ز راه اطاعت چو بيرون روى
بترس از عذابى كه باشد گران
چو پنهان كند مطلبى را كسى
كند گر چه همت در اين ره بسى
و ليكن ز گفتار و رخسار وى
شود آشكارا، شود بررسى
به بستر مرو تا كه آمد نشان
نشانى ز بيمارى مختصر
به يكباره خود را مينداز زود
مدارا ترا لازم است اى بشر
چه بهتر كه پنهان كنى زهد خويش
مبادا كه آيد ريائى به پيش
كه ظاهر نباشد نشان عمل
چنين كن تو اى يار فرخنده كيش
ز مردن مشو غافل اى آدمى
شتابان به سوى تو آيد همى
به زودى ملاقاتى آيد به پيش
مشو غافل از آن تو حتى دمى
قسم بر همان ايزد پر توان
كه جرم و گنه را نموده نهان
بدينگونه باشد ز لطف و كرم
كه بخشيده نبود گناهى عيان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 662
ز ايمان چو آمد بدينسان سؤال
از آن مرد با عزّ و نيكو خصال
على مظهر علم و فخر زمان
بپاسخ بفرموده با مردمان
كه باشد به ايمان چهار تا ستون
سخن گويم از آن شما را كنون
بود صبر و آيد پس از آن يقين
سپس عدل و آيد جهادى برين
يكى صبر باشد كه خود در وجود
چهار قسمت از آن ببايد گشود
يكى شوق و آن ديگرى ترس و بيم
دگر زهد و در انتظارى عظيم
هر آن كس كه خواهد رود در بهشت
شود همچو مردان نيكو سرشت
نبايد شود تابع نفس خويش
كه گردد از اين ره يقين دلپريش
ز نار جهنم چو باشد هراس
كه دارد عذابى ز پس بىقياس
نباشد بدنبال فسق و حرام
پسنديده نبود ورا اين مرام
چو زهدى بود آدمى را به بر
ورا پا نباشد به راه خطر مصائب بر او
خرد و ناچيز هست
در اين ره بماند جدا از شكست
كسى را بود گر چنين انتظار
كه مرگ آيد از ره به حكم قرار
شتابد دمادم پى كار خير
بود متّكى بر خدا نى به غير
يقين هم چهار پايه دارد بدان
بدينگونه باشد به حكم بيان
يكى زيركى وان يكى درك باد
ببايد رهى اين چنين بر گشاد
يكى هم ز بگذشته عبرت بود
كه هر لحظه آن غنيمت بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 663
يكى هم روالى كه باشد درست
ز پيشينيان و ز روز نخست
هر آن كس كه زيرك بود در مسير
حقيقت بر او مىشود دلپذير
حقيقت چو روشن شود پيش او
به پند و به عبرت شود روبرو
چو عبرت بگيرد ز دوران پيش
مهيّا شود همچو اجداد خويش
ز عدل آورم من بدينسان كلام
كه آن هم چهار پايه دارد تمام
يكى دقت است و يكى اصل علم
يكى هم قضاوت يكى صبر و حلم
بود هر كه با دقتى همنشين
به درك حقايق شود او قرين
هر آن كس كه اين گونه باشد به دهر
به وقت قضاوت نيايد به قهر
صبورى كند پيشه هنگام كار
به بدنامى هرگز نگردد دچار
بگويم هم اكنون سخن از جهاد
كه آنهم به ظاهر چهار پايه باد
بود امر معروف و نهى از بدى
كه باشد چنين شيوهاى سرمدى
يكى هم صداقت يكى دشمنى
به فسق و فجور و به اهريمنى
ز تشويق در كار خير و صواب
كند قدرت هر مؤمنى اكتساب
بدى را هر آن كس كه منكر شود
چنين حاصلى گر كه او بدرود
دماغ مخالف بمالد به خاك
ز اندوه و ماتم شود او هلاك
هر آن كس كه گويد كلام درست
نباشد كلامش ز بنياد سست
به حكم وظيفه بود كار او
درستى بود همدم و يار او
به خشم آيد آن كس ز بهر خدا
نباشد ز كردار نيكان جدا
به روز قيامت شود شادمان
به لطف خداوند نيكو عنان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 664
ز كفر آورم من هم اكنون كلام
در اين باره گويم سخنها تمام
كه آن هم چهار پايه باد استوار
به اركانى اين گونه دارد قرار
تفحّص بود پايه اولين
زد و خورد و دعوا بود دوّمين
ز حق پا كشيدن بود سومى
خصومت به حق باشدش چارمى
كسى گر كند جستجو بىحساب
به راه حقيقت نباشد صواب
ز نادانى هر كس كه دعوا كند
بنا حق بود فكر بيجا كند
كشد از حقيقت هر آن كس كه دست
ز گمراهى آخر شود مست، مست
شود سخت و مشكل ورا زندگى
به سختى بيفتد ز درماندگى
چهار پايه هم بهر ترديد باد
بدينسان سخن آمد از انعقاد
بود اولين پايه آن جدل
كه باشد چنان گفته دور از عمل
بود دومينش همى ترس و بيم
كه باشد خطر از پى آن عظيم
ز ترديد دارد نشان سوّمى
اسارت بود پايه چارمى
نشيند هر آن كس به گفت و شنود
بدنبال شب بامدادش نبود
كسى كو بود همنشين با هراس
پس آيد هميشه ندارد قياس
دو دل گر كسى باشد اندر مسير
نگردد ورا زندگى دلپذير
اسير تباهى شود گر كسى
ببيند عذاب و ذلالت بسى
به دنيا و عقبا شود تيرهبخت
بر او مىشود زندگى سخت سخت
بود نيت خير بهتر ز كار
كه در شخص نيكو بود پايدار
از آن سو همان آدم بد سرشت
يقينا بود بهتر از كار زشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 665
سخاوت ترا باشد ار برقرار
تعادل ترا لازم آيد به كار
پى خرج خود هم چنين كن همى
نگردى به خوى خساست دچار
بود بهترين ثروت آدمى
به عمر خود هرگز نبيند غمى
كند ترك هر آرزوى دراز
نهد بر دل ريش خود مرهمى
چو مردم برنجاند از خود كسى
بود از پى او سخنها بسى
چو رنجد كسى بىحساب و كتاب
كند آن عمل را همى بررسى
هر آن كس بود آرزوىاش دراز
بدينگونه فكرى ورا شد نياز
به پستى گرايد به كار و روش
نگردد ز كردار خود سرفراز
به قصد سفر شد على رهسپار
برفت و بجائى فتادش گذار
گذار وى آن دم به انبار بود
به شهرى كه در آن بسى دار بود
بزرگان آنجا به قصدى چنين
ز اسبان فرو آمده بر زمين
پياده دويدند و بر احترام
فزوده دمادم به سعى تمام
نيامد پسنديده بر آن كريم
بپرسيد از آنان على آن زعيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 666
براى چه اينسان بزحمت شديد
گرفتار اين رنج و محنت شديد
بگفتندش اين عادت ما بود
روالى بدينسان به هر جا بود
بود احترامى ز ما اين چنين
به فرماندهان باشد اين دلنشين
بفرمود على آن سخندان دهر
خدا آيد از اين روشها به قهر
قسم بر همان ذات پروردگار
نيايد چنين كارى اندر شمار
به دنيا به رنج و به عقبا عذاب
چنين كرده هرگز نباشد صواب
چه بد باشد اين شيوه ناپسند
بدنيا به زحمت به عقبا به بند
بسى سود باشد در آسودگى
نشانى نباشد ز درماندگى
ز نار جهنم نباشد نشان
شود ايمنى زين روشها عيان
دهم پندى اكنون ترا اى پسر
عمل گر كنى نايد از ره ضرر
خرد بهترين ثروت آدمى است
ز جهل آدمى را دمادم غمى است
بود خودپسندى بسى بيمناك
برد آدمى را به سوى هلاك
ز خوش خلقى انسان بيابد مقام
پسنديده اين شيوه باشد مدام
بترس از رفيقان نادان و پست
ببايد كه تار رفاقت گسست
چو خواهد رساند ترا نفع و سود
ضرر مىرساند به گفت و شنود
ز يار فرومايه دورى نماى
كه از آنچه خواهى نماند به جاى
به راه گنه گر بود يار تو
به سختى گرايد همى كار تو
ز يارى كه گويد دروغ اجتناب
ببايد نمودن كه باشد سراب
همه گفتههايش چو گويد سخن
بدنبالش آيد نشان از فتن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 667
به واجب زند مستحب گر ضرر
در اين ره نباشد ثوابى به بر
تقرّب نباشد به نزد خدا
بدينگونه كارى بود بىثمر
به پشت دل عاقل است آن زبان
بجز حق ندارد كلام و بيان
ز نادان نبينى بدينسان اثر
كه باشد دل وى به پشت زبان
بدينگونه فرموده آن مقتدا
على رهبر با وفا و صفا
به شخصى كه آن گونه بيمار بود
ز درد و تعب جملگى زار بود
گناهت بريزد از اين رنج و غم
كه اجرى نباشد به رنج و الم
چو برگ درختان بريزد گناه
بدينگونه سختى نگردد تباه
كه باشد ترا ذكر يزدان به لب
به حالى كه افتادهاى در تعب
خداوند سبحان و نيكو سرشت
برد بندگان را به سوى بهشت
هر آن كس كه باشد صحيح العمل
نباشد چو افراد پست و دغل
خدا رحمت كند آن روح خبّاب
كه باشد سرفراز او اندر اين باب
پذيرا شد به رغبت دين اسلام
نهاد او در پى هجرت همى گام
مطيع امر حق بود و قناعت
ز كردارش هويدا با متانت
رضايت دارد از يزدان بيچون
در اين ره پا نهد با سعى افزون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 668
بود كوشا براه زندگانى
بود كوشا به هر جا و مكانى
خوشا آن كس كه روز واپسين را
بياد آرد بود راهش هويدا
پى عقبا كند او كار و كوشش
در اين ره باشدش پيكار و جوشش
قناعت پيشهاى باشد به عالم
نباشد همنشين غصّه و غم
رضا باشد بفرمان خداوند
زند خود را به راهش جمله پيوند
اگر مؤمنى را به شمشير تيز
بكوبم به پيشانى همچون ستيز
نگردد مرا دشمن آن خوشمرام
در آن دم چو عدوان نگويد كلام
و گر ثروت اين جهان هر چه هست
مرا آيد از هر كجائى به دست
دهم بر دو رويان پست و پليد
رها كى كنند آن روال عنيد
كه فرموده پيغمبر خوش خصال
همان رهبر راد و صاحب كمال
ز مؤمن نبيند على دشمنى
كه مؤمن نباشد پليد و دنى
هميشه منافق ورا دشمن است
به هر جا على را چو اهريمن است
گناهى كه انجام آن غم بود
همين غم به دلها چو مرهم بود
به نزد خدا بهتر از كار نيك
بود تا كه با كبر همدم بود
بود همّت هر كسى قدر او
به مردان بود اين چنين آرزو
صداقت قياس فتوّت بود
كه اين خود نشان مروّت بود
شجاعت بود دورى از هر گناه
خوشا آنكه دارد بدينگونه راه
بود عفّت هر كه با غيرتش
كه افزوده گردد همى عزّتش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 669
ز هشيارى پيروزى آيد بدست
جز اين هر چه باشد بود با شكست
كه هشيارى از راه فكرت بود
نشانى ز الطاف و رحمت بود
تفكّر بود حفظ اسرار و راز
به گفتن در اين ره نباشد نياز
حذر كن چو يورش برد مرد راد
كه تحت فشار رو به فرياد و داد
دگر اين كه بنما حذر زان لئيم
كه گردد توانگر همان بد نهاد
دل مردمان وحشى و سركشاند
جدا از مرام و ره بينشاند
هر آن كس كه مأنوس دلها شود
بدست آورد گويد او بىغشاند
عيوب تو پوشيده ماند به دهر
در اين ره نگردى گرفتار قهر
ولى گر نباشد ترا بخت نيك
از اين رو شود كام تو پر ز زهر
به عفو و به بخشش تواناتر است
همان كس كه بخشش ورا زيور است
سزاوار و شايسته باشد به دهر
از آن كس كه دائم پى كيفر است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 670
سخاوت بود آنكه خواهش مباد
پى آن نبايد زبان برگشاد
بدنبال آن گر كه خواهش بود
بجز سرزنش از پى آن مباد
خرد بهترين ثروت عالم است
هر آن كس كه دارد جدا از غم است
بلائى ز نادانى بدتر مباد
كه باشد به هر جا پى آن فساد
ادب بهترين ارث انسان بود
به هر جا نشانش نمايان بود
پناهى ترا بهتر از شور نيست
بگو غير از اين ره ترا راه چيست
دو گونه بود صبر و صبرى كه هست
كه از آن فوائد بيايد به دست
يكى صبر در مشكلات زمان
كه گردد به هر جا به مردم عيان
يكى هم بود صبر در آرزو
كه آيد در اين ره بسى گفت و گو
و ليكن نبايد توجّه نمود
نبايد بدانگونه ره برگشود
وطن در غريبى چنان ثروت است
ندارى در اين ره بسى محنت است
بود در وطن هم غريب آن ندار
وطن هم بر او همچنان غربت است
54 قناعت سرمايه ثابت
قناعت بود ثروتى ماندگار
نگردد فنا و بود پايدار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 671
ترا از بدى گر كند بر حذر
هر آن كس كه دارد ترا در نظر
بمانند آن كس بود در برت
كه در خير و نيكى بود آمرت
هر آن كس خطر را بگويد ترا
بود گفتههايش بدانسان بجا
كه گوئى ترا او بشارت دهد
خوشا آنكه باشد چنين با صفا
زبان همچو حيوان درنده باد
فهرست | بعد |