قبل | فهرست | بعد |
بهانه شد از دست آنان به در
هر آن كس پذيرا شد او را نجات
بيامد ز ره از فنا و ممات
هر آن كس كه اين گفتهها را شنود
ورا بر لجاجت همى گام بود
به گمراهى افتاد و آمد شكست
نيامد دگر فتحى او را بدست
پس از حمد آن قادر خوش سير
ترا سازم از اين معمّا خبر
اميرى چو فكرش پراكنده باد
جدا گردد از خصلت عدل و داد
مبادا ترا آيد اينسان به پيش
كنى مردمان را غمين و پريش
تو بايد كه حق را برابر كنى
مساوى بر آنان سراسر كنى
بجز اين بر آنان ستم كردهاى
به سوى ستم ره چنين بردهاى
ز كارى كه خود مانع آن شوى
مبادا چنين حاصلى بدروى
به انجام واجب تو بنما تلاش
ز امرش به يك لحظه بيرون مباش
براه ثواب و هراس از گناه
تو وجدان خود را بياور گواه
در اين باره بنما تو جان را فدا
كه شايسته باشد به راه خدا
بود اين جهان خانه مشكلات
بود اين چنين تا به وقت ممات
چنين گر نباشد كسى در جهان
به روز قيامت بود در فغان
خورد حسرت از كرده و كار خويش
كه آسايش از چه ورا شد به پيش
نگيرد به عالم يقين هيچ چيز
همى جاى حق را، نخواهد ستيز
ترا حفظ جان واجب است و صواب
ببايد كه زحمت كشى بيحساب
به سود همه زير دستان دهر
مبادا كه آئى به خشم و به قهر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 630
يقينا ترا سودى حاصل شود
ترا سودى اين گونه كامل شود
كه شايستهتر باشد از سود كار
ز كارى كه كردى تو با افتخار
بود از على نامهاى اين چنين
خطابش بود بر همه مؤمنين
پس از حمد يزدان نيكو روش
نويسم به مردان نيكومنش
مهيّا نمودم قشون و سپاه
روانه نمودم همانان به راه
ز تكليف واجب بگفتم بسى
مبادا كه آزرده گردد كسى
مبادا كه بر پا نمايند شر
مبادا كسى را رسانده ضرر
من از آن زيانى كه آيد وجود
به زرتشتيان و نصارى، يهود
كنم دورى و مىكنم اجتناب
كه كارى بدينگونه نبود صواب
فقط حق آنان بود اين چنين
شدندى اگر با خطر هم نشين
گرسنه بدندى و ضعفى رسيد
در آن دم خطر آمد آنسان پديد
به قدرى كه آيد بر آنان نجات
مبادا نشانى رسد از ممات
كنند استفاده از آنچه كه هست
نه بيشتر كه باشد پى آن شكست
چو دستى شد آلوده بهر خطا
به ظلم و ستم يا به جور و جفا
ببايد كه كيفر دهيدش به قهر
شود كام ظالم همى پر ز زهر
ز كردار نابخردان دنى
كه باشد ره جمعشان دشمنى
به هر جا و هر لحظه مانع شويد
ز دشت عمل حاصلى بدرويد
تعرّض مبادا نمايد كسى
كه كردم سفارش در اين ره بسى
ز ظلم و ستم گر كه آمد فشار
به دفعش شما را نبود اقتدار
به لطف الهى بود گر نظر
به فورى در اينجا دهيدم خبر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 631
شوم گر كه با اين خبر روبرو
به اذن خدا و مددهاى او
چو آيم كنم بر طرف آن ستم
ز دلها زدايم دگر زنگ غم
پس از حمد آن قادر متعال
همان خالق و قاهر بىمثال
بود ناتوان آنكه باشد چنين
به ضعفى بود بىگمان همنشين
نشانى ز كوتاهى عقل باد
نباشد مقيّد به عدل و به داد
كه ناديده گيرد همى كار خويش
ره ديگرى را بگيرد به پيش
كه پيمودن آن نباشد درست
ندارد به او ارتباط از نخست
به مردم شدى حملهور بيدرنگ
به «قرقيسيا» شد بپا نار جنگ
رها كردى آن مركز و پايگاه
كه بودى ترا همچنان جايگاه
عدو حملهور شد گرفت آن مكان
در آنجا نبودى كسى آن زمان
ترا شد ز كف پايگاهى چنان
پراكندگى شد ز فكرت عيان
از اين شيوه دشمن رسد بر مراد
خورد ضربه هر كس بدينگونه باد
ببايد كه آماده باشى مدام
تعرّض نمائى به سعى تمام
مقام عدو را تو بشكن به جهد
به مردم هميشه وفا كن به عهد
دفاع كن تو پيوسته از رهبرى
كه پيدا كنى شأن والاترى
و گر نه فرود آيدت ضربهها
كنند حمله بر تو همان اشقيا
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 632
علت همكارى امام (ع) با خلفا به مالك اشتر
پس از حمد ايزد بگويم سخن
بگويم كه آن خالق ذو المنن
فرستاده پيغمبر آخرين
فرستاده او را به عزمى چنين
كه به خلق عالم دهد اين خبر
بگويد سخنها ز خوف و خطر
گواهى دهد بر رسولان حق
به پيغمبران و به ياران حق
چو رفت از جهان آن رسول خدا
پى جانشينى بيامد خطا
قسم بر خداوند عزّو و جل
به فكرم نبودى نشان زين عمل
كه با رفتن آن رسول همام
شود حاكميت بدينسان تمام
شود جانشينش چنين بر كنار
بدينگونه نظمى شود برقرار
بناگه فلانى نشيند به تخت
چو پيغمبر آن گونه بر بست رخت
به بيعت چو مردم گشودند دست
به عالم نبودم چو دنيا پرست
دخالت نكردم به كلّ امور
و ليكن بديدم كه آمد قصور
بديدم كه مردم ز دين خداى
بگردانده رو و شدندى بپاى
شدندى همه ضد دين رسول
ز بيخ و ز بن كرده آنان نكول
مرا بيمى آمد بدينسان به بر
كه دين خدا را بيايد خطر
شكستى ببيند ز قوم پليد
در اين باره ضعفى بيايد پديد
كه اين شيوه بر من بسى سخت بود
ز كردار و رفتار جمعى رنود
كه دادم رياست بدانسان ز كف
اگر چه بود در برم همچو كف
مقامى كه باشد بمثل سراب
به نابودى آخر رود با شتاب
بدينسان دخالت نمودم به حق
كه حق را بديدم بسى مستحق
بدينگونه باطل زدودم ز راه
در اين ره نبودم پى عزّ و جاه
شد آداب و سنت بسى استوار
شد آرامشى آن چنان برقرار
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 633
به شأن خداوند يكتا قسم
به آن خالق خوب و دانا قسم
به تنهائى ار من شوم روبرو
به خيل سپاه و قشون عدو
زمين پر ز سرباز او گر بود
مهيّا قشونش سراسر بود
نباشد مرا باكى از آن سپاه
نلغزد مرا پا چو باشم به راه
كه آنان به عالم همه گمرهاند
به وصفى بدينگونه اندر رهاند
و ليكن بود پاى من بر هدى
كه بينائىام داده اينسان خدا
به تكليف انجام وى پا نهم
به فرمان او اين چنين در رهم
مرا شوق ديدار وى در سر است
اميدى بدينسان مرا در بر است
بود درد من اين كه باشد زمام
به دست ستم پيشهگان و ظلام
براى خود اموال يزدان برند
ز عدل و عدالت همه بىبرند
بخوانده غلام خود اين بندگان
عدو خوانده خوبان و شايستگان
ز پاكان بريده به جمعى دگر
بپيوسته با سازشى پر خطر
كه در بين آنان بود بر يقين
شرابخوار و دشمن به احكام دين
گروهى دگر هم گرفتند پول
كه اين دين بر آنان بيامد قبول
بر اينان چنين قدرتى گر نبود
مرا فكرى اين گونه بر سر نبود
كه دعوت نمايم شما را به جنگ
كنم عرصه بر دشمن خويش تنگ
ملامت نمىكردم اينسان زياد
كلامى نمىگفتم از اتحاد
چو ضعفى عيان مىشد و اختلاف
نمىگفتم هرگز سخن از مصاف
شما را دگر مىنمودم رها
نبودم به دردى چنين مبتلا
به غفلت فرو رفتهايد از چه روى
در اين ره نباشد چرا گفت و گوى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 634
شد استانتان تجزيه با ستم
به بىفكرى از چه نهاده قدم
در آمد به اشغال بيگانگان
همين كشور و بودى هر چه در آن
گرفتند و در راه جنگ و جدال
از آن بهره برده به حد كمال
پى جنگ با دشمن بد مرام
ز خانه به بيرون گذاريد گام
كه ذلّت نشانى بود از شكست
چو آيد رود آدميّت ز دست
ببايد كه هر لحظه هشيار بود
به هر لحظه هشيار و بيدار بود
كه دشمن حريصانه بيدار باد
نخوابد صميمانه هشيار باد
به شايستگان دو عالم سلام
مرا نامه آمد بدينسان تمام
بود از على نامهاى اين چنين
همان مرد ايمان و حق اليقين
نويسد چنين نامه بر اشعرى
كه در كوفه بودش به طغيانگرى
پس از حمد آن خالق بىمثال
شنيدم ز تو مطلبى پر ملال
نه نفعى ترا باشد و نى ضرر
ترا چون فرستاده آمد به بر
ز لانه برون آى و باش استوار
به سوى هدف شو همى رهسپار
هر آن كس كه باشد ترا هم سخن
نباشد ز همفكرىات در محن
در اين ره بياور به همراه خويش
مبادا كسى را كنى دلپريش
ترا گر بود شيوه همدلى
دهى گوش جان بر كلام على
بيا سوى من با ثبات قدم
تو هرگز مخور غصّه بيش و كم
اگر هم پراكنده فكر تو باد
ندارى به همكارىام اعتقاد
حكومت رها كن به غفلت مباش
كه سودى ندارد ترا اين تلاش
خدا را قسم مىخورم اين بدان
به گرد تو حلقه زنند دشمنان
رهائى نباشد ترا زين خطر
شكستى ترا آيد اينسان به بر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 635
ترا استخوان بشكند بيدرنگ
ببينى نشانى ز عار و ز ننگ
در آخر برون مىشوى از سراى
كه از بيم و وحشت نمانى بپاى
ترا وحشت آيد ز پيش و ز پس
نباشد ترا اعتمادى به كس
ترا اين چنين حادثه خرد نيست
بزرگ است و برگو ترا قصد چيست
مصيبت ببار آورد در مسير
اگر چه نباشد ترا دلپذير
نهد پشت سر، سختى، آيد به پيش
ترا عاقبت مىكند دلپريش
ز كوه و بيابان نمايد عبور
نما كنترل پس مهار امور
ببر بهره از آنچه دارى بدست
مبادا به سوى تو آيد شكست
مهيّا نباشى اگر بهر كار
بدانسان كه دارى تو با من قرار
رها كن كه فارغ نباشى چنين
رهائى نباشد ترا ز آن يقين
به كارى كه در آن نباشى سهيم
دخالت نكن چون كه باشد اليم
مشو بىتفاوت ز سوئى دگر
كه ديگر نباشى به بر معتبر
به شأن خداوند بيچون قسم
به ايقان و ايمان افزون قسم
به جنگ جمل صاحب حق منم
در اين ره ز كذب و ريا ايمنم
در اين ره تو هم گر اطاعت كنى
ز كارى بدينسان حمايت كنى
ترا هم حقيقت بود در مسير
چنين ره خدا را بود دلپذير
به حقدار اگر حق رسد گو چه باك
نباشم من از كافران بيمناك
پس از حمد يزدان با اقتدار
به ملك جهان حاكم و شهريار
نوشتى كه ما مهربان بودهايم
ره لطف و احسان بپيمودهايم
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 636
به بگذشته در سايه اتحاد
نبودى سخن از فساد و عناد
و ليكن بيامد جدائى ز راه
عيان شد در اين ره فراوان گواه
كه ما تابع امر يزدان شديم
در اين ره به سعى فراوان شديم
هر آنچه كه بود از خدا و رسول
بيامد صميمانه بر ما قبول
و ليكن شما راهتان شد جدا
برون رفته از امر و نهى خدا
مخالف بفرمان و كافر شديد
عدوى خداوند و داور شديد
ز راه اطاعت شده منحرف
شديد از سخنهاى حق منصرف
ولى همچنان ما بجا ماندهايم
مطيعى به امر خدا ماندهايم
هر آن كس كه شد از شما در مسير
مسير مسلمانى بد ناگزير
كه از صدر اسلام و آغاز آن
ز جنگ و جدل بد شما را نشان
رسول خدا را به جنگ و جدل
بخوانده همى در شعار و عمل
نوشتى كه من طلحه را كشتهام
تنش را به خوى وى آغشتهام
نوشتى زبير هم بكشتم به قهر
شدى كام آنان همه پر ز زهر
نوشتى كه شد عايشه در به در
من آواره كردم ورا در گذر
نوشتى كه من بصره و كوفه را
گرفتم ز چنگال خصم و دغا
بتو ارتباطى ندارد همى
نبينى زيان و نيايد غمى
نباشى تو مسئول كارى كه بود
كه با لغزش از تو غمى را زدود
نوشتى ز انصار و آنان كه دور
شدندى ز جا و شده در عبور
ز قوم مهاجر بگفتى سخن
كه آئى به زودى بديدار من
و ليكن تو خود دانى اينسان كه هست
چو آمد به ياران دشمن شكست
به چنگ اسارت در آمد يزيد
چنان رسم و آئين به پايان رسيد
به جنگ و جدل گر كه هستى عجول
به آسودگى شيوه بنما قبول
كه من آمدم ار به ديدار تو
گشودم رهى سوى پيكار تو
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 637
روا باشد اين شيوه چون كه خداى
خداوند با عزّ و پاكيزه راى
فرستاده من را پى انتقام
به سوى تو آيم به جهد تمام
ولى گر تو آئى به ديدار من
مهيا شوى گر به پيكار من
بدينگونه ماند كه در فصل گرم
ببالا برد ريگ سنگ ريز و نرم
به روى زمينهاى پر از نشيب
كه باشد ز هر ارتفاع بىنصيب
پس از آن ببارد بروى زمين
به هم مىزنند و بر آيد چنين
ببارد به جان تو و لشكرت
ز تير و شود بىرمق پيكرت
بدان اى معاويه شمشير تيز
كه بودى بدستان من در ستيز
بكشتم به آن عتبه آن دائىات
وليد بن عقبه كه بد حامىات
همان حنظله در ستيز و نبرد
بكشتم من آنان چو مردان مرد
ترا گويم اكنون كه دست من است
بلائى بجان هر اهريمن است
قسم بر خداوند نيكو مقام
كه قلب تو مانده ز درك تمام
بود فكرت تو به عالم ضعيف
نباشد ترا درك و فكرت رديف
در اين باره بهتر كه آيد سخن
بدينسان شود جارى اندر دهن
كه بر نردبانى تو بالا شدى
به قصدى بدينگونه آنجا شدى
كه بينى نشان از بلندى همى
دگر فارغ از آن نگردى دمى
ولى اين بلندى به نفع تو نيست
ترا پافشارى ندانم ز چيست
نباشد ترا گم شده در مسير
كه گردد ترا زندگى دلپذير
به حيوانى اكنون چرا مىدهى
به انجام كارى چنين پا نهى
كه بر تو ندارد نشان از ثمر
چنين اختيارى ندارى به بر
چنان مطلبى را تو دارى طلب
كه باشد چنين خواهشى بس عجب
لياقت نباشد ترا بهر آن
ز فعل تو باشد نشانش عيان
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 638
بود بين گفتار و كردار تو
به رفتار و اين قول و اقرار تو
فراوانتر از آنچه آيد پديد
به پايانش اين گونه بايد رسيد
بگوئى كه خونخواه عثمان منم
عدوئى به ظلم فراوان منم
و ليكن رياست بخواهى يقين
نباشد ترا ايدهاى غير از اين
شدى همچو اعوان و خويشان خويش
گرفته ره جمله آنان به پيش
چو آنان طرفدار باطل شدى
ز حق و حقيقت تو غافل شدى
شدندى بدانسان براه خطا
كه بر عهد خود هم نماندى بجا
بپيموده ره جانب اختلاف
كشيده شدندى به راه خلاف
شدندى همه دشمن آن رسول
كلامش بر آنان نيامد قبول
روانه شدندى به ميدان جنگ
شدندى همه غوطه در بحر ننگ
و ليكن ز شأن رسول خداى
محمّد رسولى به هر دو سراى
نه تنها نشد ذرّهاى كاسته
بر آنان نيامد چنان خواسته
نشد تا كه دستى رسد بر حريم
حريم رسول خداى كريم
كه سستى نيامد به مردان پديد
به شمشير آنان همى نا رسيد
سخنها بگفتى تو از قاتلين
كه عثمان بكشته ترا شد يقين
ترا بهتر اين باشد اكنون به دهر
اگر چه از اين گفته آئى به قهر
تو با مردمان باشى و پيش من
بيائى كه گويم بدينسان سخن
به پيشگاه قرآن و آن مردمان
بپرسم ز قتل و نمايم عيان
شما را توجّه دهم در عمل
شود رو سيه آنكه باشد دغل
ولى آنچه باشد ترا در نظر
به فعلى كه دارى بدينسان به بر
همانند نيرنگ و تزوير باد
كه اجرا شود بهر كودك زياد
به وقت جدا كردن وى ز شير
كه هرگز نباشد ورا دلپذير
به شايستگان دو عالم درود
كه شايسته باشد بر آنان سرود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 639
نوشته على نامه ديگرى
كه باشد ورا شأن والاترى
نوشتش پس از حمد يزدان پاك
كه باشد ز لطفش دلم تابناك
ببايد ز بگذشته گيرى تو پند
كه افتى ز كردار خود در گزند
ترا ادعائى بدينگونه بود
ز باطل ببردى تو پيوسته سود
گرفتار كذب و تكبّر شدى
كه غافل ز كردار نيكان بدى
به راه نياكان نهادى قدم
ز حال فقيران نبودى به غم
به كذب و ريا از پى چيستى
بگويم كه شايستهاش نيستى
ز اموال مردم جدا كردهاى
براى خود آنان همى بردهاى
تو خواهى فرارى شوى از يقين
شوى منكر آنچه باشد مبين
كه از گوشت و خون تو ثابتتر است
ترا همچو نورى يقين در بر است
كه گوش تو بشنيده مطلب زياد
و ليكن بپوئى تو راه عناد
بود مغز تو پر از آن گفتهها
ولى دشمنى را نسازى رها
پس از درك حق و حقيقت بدان
بود ترك آن موجبات زيان
بجز گمرهى حاصلى ندروى
ز راه حقيقت چو بيرون شوى
نصيب تو گردد يقين انحراف
بر اين گفته هرگز نباشد خلاف
ز هر اشتباهى كه مبهمتر است
بپرهيز و پرهيزى اينسان رواست
بسا فتنه پرده بياويخته
سياهى فراوان بياميخته
شود موجب آن كه جمعى كثير
چو شب كور و دل تيره و نابصير
ز دركش شدند عاجز و بىرمق
ندارند توجّه به گفتار حق
بدى نامهات بر خلاف اصول
چنين نامه هرگز نباشد قبول
همه حرف تو ضد اسلام بود
سراسر پر از گفته خام بود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 640
شدى همچو فردى كه در شام تار
شده در بيابان به ظلمت دچار
تو خواهى رسى بر مقامى بلند
چنين شأنى آرى به بند و كمند
خلافت ترا باشد اندر نظر
تو خواهى كه آنرا بگيرى به بر
و ليكن براى تو باشد محال
نبينى در اين باره هرگز مجال
بعيد است و دور آن چنان خواسته
نمودى قد و قامت آراسته
ميسّر نباشد يقين بر عقاب
كه پرپر زنان رو كند با شتاب
بيابد بر آن دست و آيد مراد
مرادى كه آنسان بدان رو نهاد
بود همچنان اخترى در سما
كه باشد چو «عيّوق» و نبود خطا
بود غير ممكن كه من بعد خويش
بگيرم بدينگونه راهى به پيش
كه بر تو دهم رتق و فتق امور
بود خود ز عدل و عدالت به دور
براى تو پيمانى امضاء كنم
بدينسان چو رفتم ز دنيا كنم
به راه اطاعت همى پا بنه
به فورى چنين كارى انجام ده
قصور از تو باشد در اين ره اگر
ترا مىرسد بىنهايت ضرر
چو مردم شوند بر عليهات بسيج
شوى مضطرب همچو افراد گيج
ز دست تو بيرون شود اختيار
شوى با غم و حسرتى بس دچار
مده از كف اين فرصت و امتياز
كه گردى ز كارى چنين سرفراز
پس از حمد آن خالق لا يزال
همان خالق عادل و بىمثال
هر آن كس رسد روزيش بىگمان
به شادى در آيد شود شادمان
ولى آنچه او را مقدّر مباد
چو آيد دل افسرده گردد زياد
چنين شيوه هرگز نباشد بجا
رسد آنچه بايد رسد، هر كجا
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 641
از اين رو نبايد ترا بهترين
به دنيا و عالم بود اين چنين
كه باشى پى لذت و انتقام
به راه اذيت ترا باد گام
بود بلكه بهتر كه باطل رود
به سوى فنا جمله در گل رود
ولى زنده گردد حقيقت به دهر
شود كام خصم و عدو پر ز زهر
به اعمال شايسته كن افتخار
كه فردا نباشى همى شرمسار
نباشى دل افسرده از كار خويش
ز چيزى كه ماند نباشى پريش
هميشه بدينسان در انديشه باش
كه از بهر فردا نمائى تلاش
پس از حمد يزدان حى و مبين
همان خالق آسمان و زمين
بكن حج مردم همى برقرار
براه همان صاحب اقتدار
به روزى كه باشد از آن خدا
نبايد كه باشى ز مردم جدا
به صبح و به عصر و به وقت دگر
مبر اين چنين گفته را از نظر
تو بنشين و بر گفتههاشان جواب
بده تا توانى به حكم صواب
به آگاهى جاهلان پا بنه
به دانا در اين ره تذكر بده
نماينده غير از زبانت مباد
ترا و نباشد سخنها زياد
نباشى از آنان جدا در سخن
كزين رو نيفتد كسى در محن
مشو مانع كس ز ديدار خويش
مبادا شود مانده و دلپريش
كه از ابتدا گر بود اين چنين
به آخر ستوده نباشد يقين
به آنچه كه از مال مردم بود
به نزد تو آورده آنسان شود
قبل | فهرست | بعد |