قبل | فهرست |
ببايد كه بىوقفه دقّت كنى
از اين ره تو كسب سعادت كنى
به بيچارگان و فقيران دهر
به درويش و بر مستمندان دهر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 642
بده و آنچه ماند از آنان بجاى
روانه كن اى مرد پاكيزه راى
كه ما هم به درماندگان و فقير
دهيم آنچه ما را بود در مسير
به مكّه هر آن كس كه باشد مقيم
بگو آنكه باشد در آنجا حريم
كرايه نگيرند از آن زائران
كه فرموده آن خالق انس و جان
مسافر بود همچنان ماندگار
نماند تفاوت چنين برقرار
بود ماندگار آنكه دارد مقام
و ليكن مسافر بگردد مدام
به قصد زيارت به آنجا رود
به عزمى چنين سوى مأوا رود
موفّق بدارد خداى بزرگ
خداوند روزى رسان و سترگ
همه جمع ما را به آنچه كه هست
قبول خداوند دور از شكست
به شايستگان و به نيكان درود
برازنده باشد بر آنان سرود
پس از حمد يزدان و پيغمبرش
كه دارد مقامى چنان در برش
همانند مارى بود اين جهان
كه نرم است و زهرش كشد بىامان
حذر كن از آنچه شوى در شگفت
ترا گر كه كارى چنين در گرفت
از آنچه ترا شادى آرد به بر
ترا گويم اينسان سخن مختصر
ز كالاى آن جز كفن هيچ نيست
نصيب تو اين حرص و اين آز چيست
غم روزگاران ز خود دور كن
دل خود بدينگونه مسرور كن
كه خود دانى از تو جدا مىشود
دل تو از اين غم رها مىشود
به وقتى كه انس تو باشد زياد
به دنيا رهى بهتر از اين مباد
كه پيش از گذشته بيفتى به بيم
چو دلبستگى باشدت بس عظيم
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 643
فزونتر شود سختى و مشكلات
نگردد جدا تا به وقت ممات
خوشا آنكه دورى گزيند ز دهر
نگردد يقينا گرفتار قهر
به شايستگان پر ارزش درود
بر آنان روا باشد اينسان سرود
توجه به قرآن نامه امام به حارث همدانى
على نامه اينسان به حارث نوشت
نوشتش كه اى مرد نيكو سرشت
ترا انس و الفت به قرآن بود
ز خوى تو اينسان نمايان بود
نگهبان آن باش و بنما نظر
پى پند و اندرز و گيرش به بر
تو بايد بدانى حلالش حلال
به فرمان آن خالق بىمثال
حرامش حرام است و دانش حرام
كه در راه تو باشدش همچو دام
ز بگذشتگان آنچه خواندى پذير
به آينده ز آنان تو عبرت بگير
بدان نام يزدان، بزرگ و عظيم
بخوانش به هر جا خدائى كريم
مبادا كه نامش بيارى به لب
بجز امر حق بىدليل و سبب
به شايستگى نام وى بر زبان
بياور به شأنى كه باشد عيان
بياد آور هر لحظه مرگ و فنا
به حالات بعد از فنا ده بها
بمردن نباشد ترا آرزو
مشو با چنين خواهشى روبرو
مگر اين كه با توشه آخرت
در آنجا بيابى همى مكرمت
به كارى كه باشد ترا ناپسند
مكن ديگران را بدان پاى بند
حذر كن ز كارى كه گيرد قوام
به پنهان و گردد بدينسان تمام
كه ظاهر چو گردد شود شرمسار
هر آن كس كه او را بود اين مدار
ز انجام كارى كه منكر شوند
جز انكار از آن حاصلى ندروند
پس از آن نيازى به پوزش بود
نشانى ز پوزش نمايان شود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 644
تو دورى كن و پا در اين ره منه
بدينسان مقام خود از كف مده
مكن شأن خود را تو آماج تير
كه بىشك نباشد چنين دلپذير
نقل دروغ همان دروغ است
هر آنچه شنيدى مگو با كسى
در اين باره بايد كنى بررسى
بسا باشد آن گفتگوها دروغ
پراكنده گردد به هر جا دروغ
دروغگو شوى گر كه جاى دگر
تو عنوان كنى بيند از تو اثر
دگر اين كه هر چه شنيدى به گوش
مسازش ز گفتار و گفتن خموش
مخوانش دروغ و به ردّ و نكول
مياور سخن چون نمايد قبول
نباشد نشان از توانائىات
كه باشد نشانى ز نادانىات
به هنگام قدرت فرو بر غضب
مكن ديگران را به رنج و تعب
به هنگام خشم و غضب شو حليم
مشو غافل از خلق و خوى كريم
به وقت تسلّط مگير انتقام
اگر چه رود از كفات آن مقام
كه اجرى ترا باشد از پى يقين
ببينى نشانى در آن واپسين
به هر نعمتى كو بود از خداى
تشكر كن اى مرد پاكيزه راى
به حفظش از اين ره تو بنما تلاش
ز راه تشكر تو بيرون مباش
مبادا كه آنان نمائى تباه
نبايد كه بيرون نهى پا ز راه
ببايد كه آثار آن برملا
ز تو باشد اى بنده بىريا
بده ديگران را ز علمت نصيب
كه ارزنده باشد به نزد حبيب
ز مال و ز دارائيت بر فقير
بده تا خدا را شود دلپذير
كه باشد ذخيره پى آخرت
به داد تو آنجا رسد عاقبت
ولى آنچه ماند بدنيا ز مال
بپا گردد از بهر آن قيل و قال
بود بهر وارث ترا سود نيست
يقينا چنين كرده محمود نيست
مشو يار آن كس كه باشد دو رو
بود با صفا نى چنين روبرو
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 645
تفاوت كند حرف وى با عمل
چو آن كس كه باشد محيل و دغل
كه يار تو باشد ترا اعتبار
هميشه ترا باشد او در جوار
به شهرى كه باشد مسلمان زياد
سكونت نما تا رسى بر مراد
ز جائى كه باشد نشان از ستم
به غفلت در آنجا شوى متّهم
نباشد نشانى ز ياد خدا
ز راه اطاعت بمانى جدا
حذر كن كه غفلت بود پر خطر
ز اعمال بيهوده بنما حذر
دقت در محل سكونت
ز جائى كه باشد تجارت در آن
تو بنما حذر تا نبينى زيان
كه آنجا نشانى ز شيطان بود
تبهكارى آنجا نمايان بود
به پائينتر از خود نظر كن همى
مشو غافل از اين اشارت دمى
كه اين شيوه باشد نشان از سپاس
بدرگاه آن خالق بىقياس
به آدينه قبل از نمازش برو
به قصد سفر غافل از آن مشو
مگر اين كه باشى همى ناگزير
خدا را بود اين سفر دلپذير
ز راه اطاعت منه پا برون
كه ارج تو گردد از اين ره فزون
به راه عبادت همى نفس خويش
ز راه ريا كن ورا دل پريش
بترسانش از كيفر آخرت
شود تا مطيع تو در عاقبت
تو بايد كه با او مدارا كنى
ز خود حسن نيّت هويدا كنى
به تحت فشارش نبايد نهى
به آزادىاش جمله فرصت دهى
به نحوى كه واجب نبيند زيان
مبادا كه از كف شود آن زمان
مبادا ترا آيد از ره اجل
برون باشى از امر عزّو و جل
پى مال دنيا تو باشى مدام
كنى وقت خود را بدينسان حرام
ز بد طينتان جهان كن حذر
كه دارد به غايت نشانى ز شر
خدا را تو بايد بدارى بزرگ
بخوانش خدائى بزرگ و سترگ
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 646
تو ياران وى را همى دوست باش
در اين ره تو بايد كنى بس تلاش
ز خشم و غضب كن حذر چون عضب
كند آدمى را به رنج و تعب
ز ياران شيطان بود خشم و قهر
بدينگونه باشد نشانش به دهر
به شايستگان و به نيكان درود
كه شايسته باشد بر آنان سرود
پس از حمد آن خالق ذو الجلال
درودى به پيغمبر خوش خصال
بدينگونه ما را بيامد خبر
كه جمعى ز خويشان كه بودت به بر
بپيوسته با دشمنان خدا
معاويه آن از متانت جدا
مبادا در اين ره شوى غصهدار
كه باشد دليلى به كيفر فرار
ز حق و حقيقت فرارى شدند
بدينسان برون از قرارى شدند
به نادانى آنسان ببرده پناه
خطا كار و خاطى بمانده ز راه
حريصانه دنيا طلب بودهاند
كه راهى بدينگونه پيمودهاند
به درك عدالت نظر داشتند
ز اجراى فرمان خبر داشتند
كه در نزد ما مثل يكديگراند
همه مردمانى كه اندر براند
تفاوت ندارد كسى با كسى
رعايت شود اين قضاوت بسى
از اين رو بدنبال سودى دگر
كه باشد بر آنان همى بيشتر
فرارى شدند و نمودند روى
به سوى همان مردم زشت خوى
بر آنان همى مرگ و اندوه باد
كه باشد همه فكرشان بر فساد
به ذات خداوند بىچون قسم
فرارى نه اينان شدند از ستم
نه بر عدل و دادى ببرده پناه
بود آرزوئى مرا از اله
كه حل سازد اين مشكلاتى كه هست
فراغت در اين باره آيد بدست
درود خدا بر تو بادا مدام
ز رحمت رسى ز آنچه خواهى بكام
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 647
پس از حمد يزدان و پيغمبرش
درخت تنومند و نيكو برش
نوشتش كه اى منذر اين را بدان
ترا رازى اين گونه سازم عيان
مرا خلق و خوى نكوى پدر
كه بودى تو بر آن بدانسان پسر
فريبم بداد و به فكرت شدم
ندانسته در دام غفلت شدم
بگفتم ترا هم چنان راه بود
رهى را كه بايد به نيكى ستود
ولى با شگفتى شنيدم چنين
كه باشى به جرم و خطا همنشين
بود كار تو بر هوى و هوس
نباشى به نفس خودت دادرس
ندارى پى آخرت توشهاى
نباشد از اين خرمنات خوشهاى
تو فرداى خود را نمودى خراب
به كارى كه هرگز نباشد صواب
نهى زير پا دين خود زين سبب
مبادا كه قوم تو بيند تعب
درست ار بود اين سخنها كه هست
ببايد كه تار امانت گسست
همان بند كفشى كه باشد ترا
بود پاره ديگر ندارد بها
همان اشتر قوم و خويشان تو
كه دارد تعلّق به اعوان تو
ز تو ارزشى باشدش بيشتر
بر آنان نباشد نشان از شرر
كسى را كه باشد بدينسان روش
نباشد پسنديده او را منش
نبايد نگهبان شود بر ثغور
بگيرد به كف او زمام امور
به حفظ امانت بكوشد همى
نبايد كه فرصت دهيمش دمى
به دستت چو اين نامه من رسيد
نشانى ترا آمد از آن پديد
از آنجا بيا پيش من بيدرنگ
كه فارغ نباشى تو از عار و ننگ
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 648
خدا را سپاس و درود و سلام
به پيغمبرش آن رسول كرام
ز مردن رهائى نباشد ترا
به هر كس بود اين سخن بر ملا
نباشد ترا روزى از آنچه هست
تو آن را يقينا نيارى بدست
بدان روزگارت دو نوبت بود
يكى سود و وان هم خسارت بود
به گردش در آيد همى اين جهان
ترا هم بود سهم و بهرى از آن
رسد سهم تو گر چه باشى ضعيف
ترا روزى اين گونه گردد رديف
و گر هم ترا از زيان و ضرر
به هر لحظه آيد نشانى به بر
نباشى تو قادر كه دفعش كنى
برانى و خود يا كه رفعش كنى
به اول بگويم خدا را سپاس
سپاسى به آن خالق بىقياس
سپس بر رسولش فرستم درود
رسول همان خالق ذى وجود
به نامه ترا دادهام بس جواب
بخواندم من آنان به حكم صواب
و ليكن كنم خود همى سرزنش
ندانم پسنديده اينسان منش
مرا خود چنين شيوه محكوم باد
مرا خود بدينگونه معلوم باد
كه خود با تو كردم برابر چرا
قياسى بدينسان نباشد روا
تو خود نامهها مىفرستى به من
ز سير حوادث بگوئى سخن
چو افراد خفته بمانى بدان
كه گشته ز آشفتگى سرگران
تو مانى چو اشخاص واماندهاى
ز رفتار شايستگان راندهاى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 649
كه پست رياست بگيرد به كف
نباشد چنان آشنا با هدف
نداند كه آيندهاش چون بود
ضرر باشدش يا به نفعش شود
قسم بر خداوند با اقتدار
اگر آن مصالح نبودى بكار
كز آنان بدانگونه آگه شدم
براى خدا جمله در ره شدم
چنان با تو بودم به جنگ و جدال
كه مىشد هميشه زبان تو لال
چنان استخوان تو مىگشت خرد
همه گوشت جانت ز تن مىسترد
تو دانى كه شيطان ترا برده است
ز راه صفا بر خطا برده است
به شايسته كارى ندارى نظر
جدا باشى از خلق نيكو سير
پذيراى پند و نصيحت نئى
از اين رو براه حقيقت نئى
به شايستگان و به نيكان درود
درودى كه باشد ز سوى ودود
بدينگونه عهدى بيامد پديد
به تأئيد جمعى از آنان رسيد
ز يكسو مقيمان و اهل يمن
ز سوئى ربيعه كه نايد فتن
به آنان كه حاضر بدى يا نهان
شد اين گونه عهدى در اينجا عيان
كه هر دو طرف دعوت اينسان كنند
بخوانند و دعوت به قرآن كنند
به اجراى مطلب به جدّ و به جهد
بكوشيده بر حسب پيمان و عهد
هر آن كس كه پذيرا شوند
حمايت كنند و دل آرا شوند
ز قرآن نبايد بدارند دست
نبايد كه تار وجودش گسست
بجز آن نبايد كه آيد قبول
چو آيد بيايد نمودن نكول
هر آن كس كه ناديده گيرد همين
چنين عهد و پيمان گذارد زمين
بمانده مقاوم همى در برش
شده مانع فرصت ديگرش
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 650
شده ياور يكدگر در عمل
جدا مانده از خلق و خوى دغل
ز بىاعتنائى و خشم و غضب
ز دشنام و از سرزنش در تعب
نبايد شدن تا كه پيمان خويش
شكسته شود عدّهاى دلپريش
چه حاضر چه غائب چه داناى دهر
چه جاهل، چه نادان شكيباى دهر
به پيمانى اين گونه دل بستهاند
همه در عمل همچو يك دستهاند
مكلّف به اجراى فرمان شدند
مطيعى بفرمان يزدان شدند
در اين ره ببايد شدن استوار
كه اين عهد و پيمان شود پايدار
ز سوى خدا مىشود بررسى
خطا گر كه باشد ز سوى كسى
بدينسان على عهد و پيمان نوشت
على مرد يزدان و نيكو سرشت
بود نامه از على مرد دين
همان بنده ذات حىّ مبين
بود بر معاويه اينسان خطاب
پس از حمد يزدان و مالك رقاب
رسول خدا را فرستم درود
فرستاده خالق ذى وجود
قصورى مرا گر كه بودى عيان
ز راه ملامت كه بد هر زمان
حذر كردن از خلق و خوى شما
بد از بهر آن شيوه ناروا
سپس آن حوادث كه آمد به پيش
پى دفع آنان همه دلپريش
سخن شد دراز و نبودى مجال
كه پايان پذيرد چنان قيل و قال
به هر صورت آن روزگاران گذشت
همه روزگاران بدانسان گذشت
رسيده كنون روزگارى جديد
نشانى ز حق آمد اكنون پديد
برايم ز مردم تو بيعت بگير
به همراه ياران بيا در مسير
به شايستگان و به نيكان سلام
به پايان بدينگونه باشد كلام
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 651
پس از من تو با مردم اين ديار
به نيكى بكن رابطه برقرار
مشو غافل از خلق و خوى نكو
مبادا شوى با غضب روبرو
كه اين شيوه از خوى شيطان بود
نشانش به هر جا نمايان بود
هر آنچه به سوى خدا رو كنى
به رفتار نيكان چنان خو كنى
ز نار جهنم شوى دورتر
ترا نايد اينسان عذابى به بر
ولى هر چه دورى كنى از خدا
نباشى ز نار جهنم نباشى جدا
ز قرآن بر آنان مياور كلام
كه قرآن نباشد زبان عوام
به معناى آن مىشود اختلاف
بر آن گفته آيد يقينا خلاف
تو يك معنى از آن بيارى به لب
ز معناى و ديگر شوى در تعب
از آنان دگر معنى آيد به پيش
شوند از خوابش همى دلپريش
بگو با روايات نيكو سخن
كه نبود بدنبال آنان محن
شود كار تو اين چنين بر مدار
شود رابطه اين چنين برقرار
در اين باره هرگز نباشد گمان
كه جمع زيادى از آن مردمان
چو نفعى از آنان برفته ز دست
پس از آن شده دار، و دنياپرست
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 652
ز روى هوس گفته آنسان كلام
بود حرف آنان چو گفتار خام
شگفتى مرا آمد آن دم به پيش
ز فكرت شدم همچنان دلپريش
گروهى ز مردم به كبر و غرور
ز راه حقيقت بدندى به دور
نشد خلق آنان مرا دلپذير
ز رفتار آنان شدم ناگزير
مداوا كنم زخم آنان همى
ولى ترسم از آن كه آيد غمى
بر آنان مداوا شود سختتر
ترا بايد اكنون دهم اين خبر
يقينا نباشد كسى همچو من
كه از تفرقه باشد اندر محن
به ايجاد الفت گذارد قدم
دهد مسلمين را رهائى ز غم
كز اين ره ثواب خداى كريم
نصيبم شود آن ثواب عظيم
به عهدى كه بستم كنم من وفا
اگر چه تو باشى به راه خطا
زيانكار و بدبخت باشد كسى
كه عقل و خرد باشد او را بسى
و ليكن از آن سودى عايد مباد
مر او را بيفتد به راه فساد
از آن كس كه گويد سخن نادرست
چو باطل ز بيخ و ز بنياد سست
دگر اين كه امر خدا را تباه
كند هر كه افتد به راه گناه
تنفر از او باشدم بىحساب
ره وى نباشد يقين بر صواب
از آنچه نباشد ترا آگهى
نبايد كه انديشه از كف دهى
دخالت نكن چون كه مردان پست
زمام سخن را بگيرند دست
بجان تو افتند و آيد كلام
سخنهاى ناباب و گفتار خام
سخنهاى باطل دهندت فريب
و بايد از اين ره شوى بىنصيب
به شايستگان و به نيكان سلام
فرستم بر آنان به عزّ تمام
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 653
پس از حمد آن قادر بىمثال
درودى بر آن بنده خوش خصال
كسانى كه قبل از شما بودهاند
بدانگونه راهى بپيمودهاند
بحال سقوط آمدندى فرود
دليلى بجز اين در اين ره نبود
كه حقى ز مردم شده پايمال
به دست همان مردم بد خصال
بدندى همه مردمان ناگزير
بر آنان نبود اين چنين دلپذير
دمادم بدندى پى حق خويش
گرفته ره رشوه آن دم به پيش
بر آنان چو شد هر كسى جانشين
به كارى بدانگونه شد همنشين
قبل | فهرست |