قبل | فهرست | بعد |
بود ركن دين شما اين نماز
توجّه بر آن باشد هر دم نياز
مبادا كه آن خانه خالى شود
جدا از چنان شأن عالى شود
شود گر كه رازى چنين آشكار
نماند شما را دگر اعتبار
خدا را به جان و زبان و به مال
خداوند با عزّت و با جلال
به هر لحظه بايد توجه كنيد
به فرمان وى جمله گردن نهيد
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 593
ز بذل و ز بخشش به راه خدا
نبايد به يك لحظه هم شد جدا
نبايد بريده شود رابطه
چه بهتر كه حاكم بود ضابطه
ز ارشاد مردم نداريد دست
كه بىشك بدنبالش آيد شكست
ستمگر شود چيره و با ثبات
ز سختى شما را نباشد نجات
چو راه دعا را نمائيد طى
اجابت نباشد شما را ز پى
پس از آن بگفتا چنين آن امام
به اولاد عبد المطلب كلام
نبايد كه خونى بريزد ز كس
كه باشد خدا جمله فرياد رس
من از دار دنيا برفتم اگر
به خونريزى هرگز ندارم نظر
بغير از كشنده مقصّر مباد
كس ديگرى دارم اين اعتقاد
فقط بايد او كشته گردد به قهر
كه از او نماند نشانى به دهر
به يك ضربه بايد در آيد ز پاى
كه اين گونه باشد رضاى خداى
مبادا كه مثله كنيدش به زور
كه از شأن ما باشد اينسان به دور
بفرموده پيغمبر خوش خصال
ز قول خدا خالق متعال
نباشد پسنديده اين گونه كار
سگى را كه باشد به هارى دچار
دگرباره نامه نوشت آن امام
براى معاويه بد مرام
نوشتش كه ظلم و ريا و ستم
كند آدمى را گرفتار غم
كند دين و دنياى او را تباه
شود از عيوب دگر رو سياه
تو دانى كه فرصت رود گر ز كف
شود آدمى جمله دور از هدف
گروهى به ناحق نهاده قدم
ز حق برده نامى به لفظ و قلم
و ليكن خدا از ره ديگرى
گشايد رهى سوى رسواگرى
بترس از دم آخر و واپسين
كه ظاهر شود خشم حىّ مبين
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 594
ز روزى كه حسرت خورند آن گروه
همان صاحبان مقام و شكوه
كه از چه بود اجر آنان قليل
گروهى دگر نادماند و ذليل
چرا رهرو راه شيطان شدند
گرفتار اندوه و حرمان شدند
در آن لحظه هم كى به فريادشان
رسد تا به بالا بود دادشان
بخواندى تو ما را به عدل و به داد
كه قرآن قضاوت كند هر چه باد
اگر چه ندارى تو آن را قبول
كنى گفتههايش به هر دم نكول
و ليكن جوابى نباشد ترا
پذيرم همان داورى از خدا
دگر باره اينسان نمودش خطاب
در آن نامه بنوشتهاش آن جناب
پس از حمد آن قادر متعال
ترا با خبر سازم از اين روال
جهان آدمى را كند با طمع
همو را برد سوى حرص و ولع
بدنبال دنيا چو باشد كسى
بدنيا خورد حرص بيجا بسى
قناعت نباشد ورا در ضمير
اگر چه بود مال وى بىنظير
بود از پى آنچه او را مباد
كند تا كه اموال خود را زياد
پس از آن شود رحمت حق جدا
از او ناگهانى به امر خدا
همه رشتهها پاره گردد همى
نماند نشانى از آن آدمى
ز بگذشته بودت اگر عبرتى
ترا بود اگر آن چنان فرصتى
نبودى دگر از پى اشتباه
نمىكردى اين عمر مانده تباه
به شايستگان و به نيكان درود
بر آنان را باشد اينسان سرود
نوشت او بفرماندهان قشون
پس از حمد يزدان به حدّ فزون
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 595
چو قدرت شما را بيامد بدست
نبايد كه تار محبّت گسست
نبايد كه تغيير سنّت دهيد
به انجام كارى چنين پا نهيد
مبادا كه از مسند و از مقام
به سوء استفاده گذاريد گام
از اين نعمت پر بها و ثمين
به شادى رساند دل هر حزين
به نزديكى ديگران ره برد
به سوى محبّت رهى بسپرد
هم اكنون شما را دهم اين خبر
شما را بود حقّى اينسان به بر
كه گويم شما را همه رمز و راز
به حدّيكه باشد شما را نياز
جز اسرار جنگى بگويم همه
در اين ره ندارم به دل واهمه
كه دشمن چو آگه ز رازش شود
از آن آگهى حاصلى بدرود
يقينا كنم مشورت با شما
مگر حكم شرعى كه باشد مرا
به عهدى كه بستم ندارم قصور
نسازم شما را جدا از سرور
بود آنچه لازم به موقع دهم
به انجام كارى چنين پا نهم
در اين باره بايد كنيد اعتماد
كه فرقى در اين ره شما را مباد
برابر بدانم شما را همى
در اين باره هرگز نباشد غمى
بدينسان كه هستم به راه عمل
شما را بود لطف عزّ و جل
ببايد كه از من اطاعت كنيد
بدينگونه از من حمايت كنيد
ز سرپيچى از من بداريد دست
كه پيدا شود از پى آن شكست
به حفظ حقيقت به جد و جهد
بمانده چو مردان ارزنده عهد
كسى گر گزيند ره ديگرى
نباشد دگر واجد برترى
بود در نظر از همه پستتر
پى كيفر او را بخوانم به بر
از اين كيفر او را نباشد نجات
پسنديده نبود بدينسان صفات
شما زير دستان فرماندهان
كه باشد شما را در آنجا مكان
چو فرماندهان پا گذاريد پيش
پى عزّت و حرمت دين خويش
به شايستگان و به نيكان درود
بر آنان روا باشد اينسان سرود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 596
چنين نامه باشد ز عبد خداى
خدائى كه باشد هميشه بجاى
بود از على قائد مؤمنين
كه باشد ورا خصلت مخلصين
پس از حمد يزدان والا مقام
بود بر رسولش محمّد سلام
نوشته به گيرندگان خراج
به جمع و گروهى كه گيرند باج
ز فردا ندارد كسى گر كه بيم
ز روز حساب خداى كريم
به سوى خطا بيگمان پا نهد
نشايد كه از چنگ غم وارهد
اگر چه شما را بود كار كم
ولى مزد بيحد دهد ذو نعم
به ظلم و تعدّى جزا، گر نبود
به فرمان آن خالق ذى وجود
به پرهيز از آن ثوابى بدى
در اين ره يقينا حسابى بدى
شما بايد از راه انصاف و داد
نه از راه تلبيس و جور و عناد
به خدمت در آئيد و همّت كنيد
به آن مردمان جمله خدمت كنيد
بكوشيد در رفع هر مشكلى
نمائيد با مردمان همدلى
كه گنجينه داران اين ملّتايد
نمايندگانى از اين امّتايد
مبادا دهد كس ز كف خواسته
كه خود را بدانگونه آراسته
پى اخذ و بگرفتن ماليات
به بيرحمى آنجا شود التفات
مبادا كه اجبارى آيد به پيش
از اين ره شود كس غمين و پريش
فروشد لباسى به هر فصل سال
بپا گردد از اين روش قيل و قال
و يا اين كه حيوان فروشد كسى
نباشد ورا مال و مكنت بسى
مبادا شود تازيانه به كار
كه ما را ز كف مىرود اعتبار
به اموال و بر مكنت مسلمين
به هم خصلتان و به اهل يقين
نبايد در اين باره دستى زنيد
مبادا كه اندوهى آيد پديد
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 597
بدى گر كه اسب و سلاح عدو
كه مىشد به جنگ و جدل روبرو
ببايد همانان ز دشمن گرفت
ببايد هم از راه ايمن گرفت
مبادا كه دشمن به قدرت رسد
از اين ره به شأن و به عزّت رسد
نصيحت كنيد و به رفتار خوب
به رفتار خوب و به كردار خوب
عمل كرده بايد رعايت كنيد
ز دون پايگان هم حمايت كنيد
نهاده قدم در ره دين حق
كه باشد به يارى همى مستحق
پى امر واجب ببايد كه رنج
ببرد و بدست آيد آن گونه گنج
خدا را ببايد نمودن سپاس
به حدّى كه نتوان نمودش قياس
كه ما را بدينگونه نعمت بداد
ببايد كه يارى دهيمش زياد
خدا تكيهگاهى بزرگ است و بس
نباشد كسى بهر ما دادرس
به ياران خود نامه اينسان نوشت
على آن سپهدار نيكو سرشت
پس از حمد يزدان ببايد نماز
همان گفتگوى پر از رمز و راز
شود خوانده در وقت و هنگام خويش
نه آنسان كه وقتى چو آمد به پيش
ببايد شود خوانده در نيمروز
نماز همان وقت و آيد بروز
كه مقياس سايه ز هر چه كه هست
بقدر خود از آن بيايد بدست
نماز دگر هم به هنگام عصر
كه بگرفته بر خود همى نام عصر
پس از ظهر بايد قرائت شود
خوشا آنكه راهى بدينسان رود
بود تا كه وقتى كه آن آفتاب
به زردى گرايد رود با شتاب
به هنگام مغرب نماز دگر
ببايد شود خوانده در هر گذر
به هنگام افطار هر روزهدار
ببايد كه خواندن شود برقرار
نماز عشا هم چو ثلثى ز شب
ز سرخى گذشت و نيامد تعب
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 598
شود خوانده از بهر قرب خدا
كه دل را كند لطف حق با صفا
نماز سحر هم ببايد كه خواند
كلامى بدانگونه بر لب براند
به وقتى كه بينى تو روى رفيق
به تاريكى آن را نبينى دقيق
شناسى ورا شك و شبه مباد
ببايد بخواندن همى پا نهاد
بمثل ضعيفان و درماندگان
بخوانيد و در حد وقت و توان
مبادا كه گردد دراز و طويل
مبادا كه باشد زياد و ثقيل
كه بد بين گروهى از اين ره شوند
ز راهى بدينگونه بيرون روند
سنجش افكار و سقوط عنوانى
بود از على اين چنين نامهاى
چو پيدا شد آن گونه هنگامهاى
به مالك نوشت آن سپهدار دين
على رهبر و ياور مؤمنين
كه بعد از محمد شود والىاش
كند پر همى مسند خالىاش
پس از حمد يزدان با اقتدار
نوشت اين چنين نامهاى استوار
به تقوى و ايثار و فرمانبرى
ز امر خدا و ز نيك اخترى
سفارش نمودش به لفظ و كلام
نوشتش چنين نامه با احترام
نوشتش به قلب و به دست و زبان
تو يارى كن آن خالق مهربان
كه او هم ترا ياورى مىكند
ترا اين چنين سرورى مىكند
اگر احترامش كنى در عمل
شوى محترم نزد عزّو و جل
هوى و هوس را جدا كن ز خويش
كزين ره شوى عاقبت دلپريش
كسى گردد از اين خطاها رها
كه بيند نشانى ز لطف خدا
بجائى ترا مىفرستم كنون
ترا مىفرستم به جهد فزون
كه قبل از تو مالك كسان دگر
ببسته بخدمت در آنجا كمر
به عدل و عدالت به ظلم و ستم
به خدمت بدندى همه بيش و كم
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 599
تو بودى چسان با همانان به دهر
بدى شاد از آنان و بودى به قهر
همه مردمان هم ترا آن چنان
گرفته به زير نظر بىگمان
يقينا بدينگونه آيد سخن
كه بودت ترا آن چنان در دهن
به بگذشته مىگفتى آنسان كلام
ز مردان و ياران صاحب مقام
ز گفتار مردم بيايد بدست
ترا آنچه باشد ز فرّ و شكست
به شايستگى بايد احسان كنى
هوى و هوس را پريشان كنى
حذر كن ز كارى كه باشد خطا
كه بر تو كند رحم و شفقت خدا
اگر نفس خود را بگيرى به بند
يقينا نبينى به هر ره گزند
دل زيردستان به مهر و شعف
ز راه محبت بياور به كف
چو حيوان درنده خوئى مباش
كه باشى پى سود خود در تلاش
كه مخلوق عالم بدو دستهاند
به خلقى بدينگونه پيوستهاند
گروهى برادر ز دين تواند
به دين خدا همنشين تواند
بمانند تو هم گروهى دگر
همه بندگاناند و ليكن به شر
بود كار آنان بسى اشتباه
بود پاى آنان براه گناه
و ليكن نبايد بگوئى سخن
كه باشد پى آن ملال و محن
بدانسان كه خواهى خداى كريم
ببخشيد گناه ترا از قديم
تو هم بايد اين گونه باشى به دهر
مبادا كز آنان بيائى به قهر
كه باشد بر آنان حكومت ترا
به تو رهبرى باشد اكنون مرا
مرا هم خدا حاكم مطلق است
خدائى كه شايسته و بر حق است
تو مسئول آنان شدى اين زمان
يقين باشد هرگز نباشد گمان
مبادا شوى با خدا در ستيز
كه قادر نباشى كنى زان گريز
نباشى تو از لطف او بىنياز
تو خود آگهى از چنين رمز و راز
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 600
نگردى ز بخشش پشيمان دمى
در اين باره دانم نباشد غمى
ترا شادى هرگز نيايد به پيش
ز كيفر شود گر كسى دلپريش
به قهرى كه پايان آن بخشش است
به مهرى دگر وقت آسايش است
نبايد كه باشد نشان از شتاب
كه اين گونه قصدى نباشد صواب
مبادا بگوئى ز قدرت كلام
كه اجرا شود امر و فرمان تمام
چنين شيوه هرگز نباشد درست
بود اين چنين ايده از بيخ سست
كه باشد بدنبال آن انحراف
بود ضعف دين و بود اختلاف
شدى گر گرفتار مكر غرور
ترا آمد اين گونه وجد و سرور
بيادآور آن قادر بىهمال
كه دارد چنان قدرت لا يزال
بياد آور آن قدرتى را كه باد
مسلّط به امروز و روز معاد
چنين دقّتى مىنشاند غضب
رها گردى از آن عذاب و تعب
مبادا كه خود را بخوانى بزرگ
شوى همرديف خداى سترگ
كه گردنكشان را خداى رحيم
همان خالق بىبديل و عظيم
به خوارى كشاند نمايد ذليل
نباشد ترا عمر ماندن طويل
تو مالك مقيّد به انصاف باش
در اين ره بود لازم هر دم تلاش
خصوصا به خويشان و اقوام خويش
مكن ديگران را همى دلپريش
بجز اين چو باشد ستم كردهاى
بدلهاى جمعى الم كردهاى
ستمگر به نزد خدا دشمن است
كه ظالم طرفدار اهريمن است
دليلش بود باطل و با خداى
بود در ستيز و در آيد ز پاى
شود يا كه از كردهاش منفعل
كند توبه گردد ز كارش خجل
ايا مالك از من شنو اين سخن
مبادا بيفتى بدام محن
همين عامل خشم يزدان شود
چو ظلمى به هر جا نمايان شود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 601
به سرعت به قهر آيد از آن ستم
برنجد ز كارى چنين ذو نعم
كه درد ستمديدگان ضعيف
همى بشنود آن خداى شريف
بود در كمين ستم پيشهگان
همان قادر و خالق انس و جان
ايا مالك اين گفته از من شنو
ز راه حقيقت تو بيرون مرو
تو بايد كه حق را رعايت كنى
از اين ايده هر جا حمايت كنى
پى بسط عدل و عدالت بكوش
نبايد به يك لحظه گردى خموش
پى شادى مردمان ره ببر
به راهى كه شادى بيايد به بر
به تنها پى شادى قوم و خويش
بگيرى رهى را بدينسان به پيش
كه خشم بقيه برد آن سرور
شود شادى از جمع آنان به دور
ولى شادى مردمان غمين
كند برطرف خشم آن مؤمنين
ز خويشان حاكم بوقت رفاه
نباشد گرانتر كسى بين راه
به هنگام غم بىوفائى كند
به وقت عدالت جفائى كند
به هنگام خواهش بود پر سخن
به حدّى كه آرد ملال و محن
به هنگام بخشش بود كم سپاس
به حدّيكه نتوان نمودش قياس
ز ممنوعيّت او را نيايد قبول
بگويد كلامى ز ردّ و نكول
به هنگام سختى نباشد حليم
تو گوئى كه دارد غمى از قديم
ولى مردمان دگر چون ستون
ستونى كه بر دين بود از درون
مهيّاى جنگ و نبرد و جدال
چو بر دشمنان باشد اينسان خيال
تو بايد از اينان حمايت كنى
بدينگونه كسب سعادت كنى
كسى را كه باشد پى كشف عيب
هميشه زند بر همه مهر ريب
تو بايد از آنان بمانى جدا
نظر كن به دستور و حكم خدا
عيوبى بود بين آن مردمان
چه بهتر كه ماند همانان نهان
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 602
بدنبال آنان نبايد روى
نبايد چنين حاصلى بدروى
تو بايد عيوبى كه ظاهر بود
به رفعش نيازى به طاهر بود
به تطهير آنان نمائى تلاش
بدنبال عيبهاى مخفى مباش
كه مخفى هر آنچه بماند ز ديد
قضاوت كند آن خداى سديد
تو بايد بپوشانى عيبى ز كس
در اين باره بايد شوى دادرس
بدانسان كه خواهى خداى ودود
بپوشد عيوب ترا در وجود
تو بگشا همه عقدههائى كه هست
مبادا كه كينه بيايد به دست
همه دشمنىها ز خود دور كن
دل ديگران را تو مسرور كن
چو روشن نباشد برايت كلام
رها كن همان را به جهد تمام
ز بدگو، مكن صحبتى را قبول
تو بايد بر آئى به راه نكول
كه باشد سخنچين به راه ريا
اگر چه به ظاهر بود بىخطا
تو هرگز مكن مشورت با بخيل
كه خواهد هميشه بمانى ذليل
ز نيكى ترا مىكند جمله دور
ز كار تو اينسان شود در سرور
هر آن كس كه دارد نشانى ز بيم
چنين عادتى باشدش از قديم
نبايد كنى مشورت با همو
كه با ترس و وحشت شوى روبرو
كسى را كه باشد نشانى ز آز
سخن گفتن او را نباشد نياز
كه ظلم و ستم را نمايش دهد
به انجام كارى چنين پا نهد
بگويم ترا بخل آز و هراس
چو بر پا نموده بدينسان اساس
شود باعث سوء ظن بىگمان
به آن خالق و با صفاى جهان
ترا ياور آن كس بود بدترين
كه باشد دل وى پر از كين ز دين
ز اشرار و ياغيگران بودهاند
به ياغيگران هم كمك كردهاند
از آنان نبايد حمايت كنى
بر آنان نبايد رفاقت كنى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 603
كه ياور شده ظالمين را به دهر
ستمديدگان را بود كام زهر
توانى بيابى كسانى دگر
كه باشند همى بهتر و يارتر
قدمهاى آنان براه گناه
نباشد بود فعل آنان گواه
توانى از ايشان كنى انتخاب
كه از هر نظر باشدت بر صواب
بتو مهرباناند و بر ديگران
نكرده توجه ز روى گمان
بر آنان همى كار جدّى سپار
كه نيكى براى تو آرد به بار
گزينش تو بنما كس ديگرى
به نزديكى وى تو بگشا درى
كه تلخى حق را چشاند همى
به تو و نيايد از اين ره غمى
به گفتار تلخ و غرور آفرين
كه باشد به نزد خدا بدترين
نبايد ستايش نموده ترا
از اين شيوه بايد بمانى جدا
اگر چه دل آزرده گردى مدام
شب و روز تو گردد اينسان تمام
مشاور دلسوز و نيكوكار
به هر كس مگو سرّ و راز نهان
كه بينى ز سوى همان كس زيان
كسى را كه ديدى بود راستگوى
چو خواهى بر آن كس همى رازگوى
بدينگونه ديدى هر آن كس كه بود
بر آنان توانى ره اينسان گشود
پس از آن مبادا شوى در غرور
ز مدح و ثناىها شوى در سرور
كزين شيوه خودخواهى آيد پديد
كه برگشت از اين شيوه باشد شديد
نبايد خطا كار و نيكو روال
مساوى بود پيش تو در خيال
كه نوميدى آيد در اين ره به پيش
به ياران و نيكان فرخنده كيش
ولى آنكه دارد همى انحراف
برد سودى از اين چنين اختلاف
دليرانه ره همچنان بسپرد
به سوى خطا همچنان ره برد
تو بايد كه پاداش و كيفر دهى
به انجام كارى چنين پا نهى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 604
مشو غافل از اين روال درست
كه لازم ترا باشد از آن نخست
چو خواهى شود رابطه برقرار
ميان تو و مردمان بهر كار
ز نيكى ببينى در اين ره ثمر
از اين ره علاقه بيايد به بر
زبان را به نيكى بياراستن
از آنان همى زحمتى كاستن
به انجام كارى كه نبود توان
نبايد تو فرمان دهى بىامان
تو بايد در اين ره به جد و جهد
بكوشش در آئى بمانى به عهد
از آنان بدست آورى حسن ظن
كه بزدايد از تو ملال و محن
و ليكن چو رفتار نيكو مباد
شود سوء ظنها در اين ره زياد
به عادات نيكو كه كردند خوى
از آن ره به آسايش آرند روى
نبايد مخالف شوى در عمل
بترس از خداوند عزّو و جل
مبادا كه كارى كنى بر خلاف
بر آداب آنان كنى اختلاف
كه پاداش بنيانگذار رسوم
نگهدارى گردد به حدّ لزوم
هويدا بود از تو هم اين گناه
كنى گر كه آداب آنان تباه
پى گفتگوها كه دارد ثمر
به بهبودى وضع و كار دگر
ز بگذشته دارد به هر جا نشان
لزومش به هر گوشه باشد عيان
برو با حكيمان و با عالمين
بكن گفتگو و مشو دلغمين
ترا با خبر سازم از آن نياز
كه دارد گذشتى طويل و دراز
بود مردمان را چنان احتياج
نيازى كه باشد بدينسان رواج
كمك گر نباشد ز هر آدمى
به هر گونه باشد نشان از غمى
همين مردمان خود به چند دستهاند
از اين رو به هم جمله پيوستهاند
بود دستهاى در سپاه و قشون
به حكم وظيفه به جهد و فزون
قبل | فهرست | بعد |