قبل فهرست بعد

شنيدم كلامى كه گشتم غمين‏

به انجام آن گر نهادى تو پاى‏

به خشم آيد از تو يقينا خداى‏

ز امر امام‏ات برون گشته‏اى            

به راه دگر از چه پا هشته‏اى‏

به اموال مردم نظر داشتى‏

چو مال خود آنان بپنداشتى‏

تجاوز نمودى از اختيار 

چو باشد چنين كو ترا اعتياد

شنيدم زمين را تو بكندى تو پوست‏

بگفتى مرا كارى اينسان نكوست‏

حقوق رعيّت گرفتى به زور 

ز كارى چنين هم شدى در سرور

تو بايد كنى عرضه اكنون حساب‏

بدانسان كه باشد به حكم صواب‏

بترس از خدائى كه باشد دقيق 

خدائى كه باشد به هر جا شفيق‏

و ليكن چنان مى‏كند بررسى‏

كه فارغ نباشد از ايشان كسى‏

به نيكان عالم فراوان درود 

پسنديده باشد بر آنان سرود

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 581

نامه شماره 41 اختلاس بيت المال و دفاع امام على عليه السلام

بود اين چنين نامه‏اى از على 

كه باشد ز نور خدا منجلى‏

پس از حمد يزدان بگويم ترا

سخن‏هاى روشن كلامى بجا

ترا برگزيدم به كارى چنين            

كه باشى مرا همچو يار و معين‏

نديدم ز تو مطمئن‏تر كسى‏

فراوان نمودم همى بررسى‏

به راه امانت تو بودى درست 

ترا ديدم اين گونه از آن نخست‏

چو ديدى مرا سختى آمد به پيش‏

ز رفتار دشمن شدم دلپريش‏

گسست آن همه عهد و پيمان كه بود 

به سوى پراكندگى ره گشود

رهايم نمودى كشيدى تو دست‏

چو بر من بديدى نشان از شكست‏

شدى در صف دشمنانم به جهد

به مثل همانان شكستى تو عهد

خيانت نمودى بمن چون عدو

شدى با خيانت چنين روبرو

نكردى ادا دين خود بيدرنگ

شدى روبرو با من از راه جنگ‏

ببردى در اين ره خدا را ز، ياد

تو گفتى در اين ره دليلى مباد

تو بودى بدنبال مكر و فريب 

ز خوى امانت بدى بى‏نصيب‏

چو پيدا نمودى چنان قدرتى‏

بيامد ترا آن چنان فرصتى‏

به راه خيانت نهادى قدم 

نترسيدى از دوزخ و از الم‏

ربودى تو اموال مردم به زور

شد از جمع آنان طراوت بدور

ز بيوه زنان و يتيمان بدى 

كه آن گونه غارت از آنان شدى‏

همانند گرگى شدى حمله‏ور

به حيوان درمانده و بى‏خبر

ببردى تو آنرا به سوى حجاز 

اگر چه نبودت بدانسان نياز

نبودت هراسى ز جرم و گناه‏

كه باشد بدنبال آن اشك و آه‏

بجز تو نباشد پدر را كسى

به بى‏اعتنائى تو بودى بسى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 582

تو گوئى كه ميراث خود برده‏اى 

كه راهى بدانگونه بسپرده‏اى‏

شگفتا خدا را ندارى قبول‏

كنى واپسين را بدينسان نكول‏

ز خشم خدا گو ندارى هراس 

بود گر چه بيمش برون از قياس‏

بدى در صف عاقلان نزد ما

چگونه شدى از ره خود جدا

چسان مى‏خورى آنچه باشد حرام 

در اين باره اكنون چه دارى كلام‏

ز مال يتيمان و بيچارگان‏

ز مال و منال به ره ماندگان‏

چرا مى‏خرى اى سيه رو كنيز 

تو با حق شدى در جدال و ستيز

چرا زن كنى از همان اختيار

بترس از خداوند با اقتدار

بياور همه مال آنان بده 

به سوى حقيقت تو گامى بنه‏

نيائى اگر، گر بيائى بدست‏

به سختى ترا مى‏دهم من شكست‏

بهانه ندارى به نزد خداى 

به شمشيرى از من در آئى ز پاى‏

به يزدان دانا و يكتا قسم‏

به آن مالك يوم فردا قسم‏

بدينسان بدى گر حسين و حسن

به آنان نمى‏گفتم هرگز سخن‏

نبودى دگر رابطه اين چنين‏

كه بودم از آنان بسى دل‏غمين‏

از آنان طلب مى‏نمودم همى 

نمى‏دادم اين گونه مهلت دمى‏

ستم مى‏نمودم از آنان به دور

اگر مى‏شدندى جدا از سرور

قسم بر همان خالق اين جهان

قسم بر همان خالق انس و جان‏

بر آن مال و مكنت ندارم نظر

چو آيد مرا هر چه باشد به بر

كه بايد بماند به دنيا بجاى 

به زودى ز مردن در آيم ز پاى‏

بياد آور آن دم كه گردى هلاك‏

ترا جاى و مسكن بود زير خاك‏

ببينى تو اعمال خود را به چشم

ستمگر هم آنجا بيايد به خشم‏

همان كس كه در اين جهان دنى‏

بپيموده با حق ره دشمنى‏

تبه كرده حقى از اين و از او 

شود با عذابى چنان روبرو

ورا چاره‏اى هم نباشد به پيش‏

ز كارى چنين باشد او دلپريش‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 583

نامه شماره 42 تشكر از خدمت

به مأمور معزول خود آن امام 

يكى نامه داد و به عزّ تمام‏

نوشتش پس از حمد پروردگار

ترا از مقام‏ات كنم بر كنار

نكوهش ندارم من از تو كنون 

ز تو راضى‏ام من به حد فزون‏

امانت ادا كرده‏اى بى‏گمان‏

ز كار تو هرگز نديدم زيان‏

نترس و هم اكنون به سوى‏ام بيا 

كه دين خود اينسان نمائى ادا

مصمّم شدم تا كنم من سفر

به شام و نمانم چنين در حضر

بخواهم روم جانب ظالمين 

مرا آرزوئى بود همنشين‏

كه همراه من باشى اى خوش خصال‏

شدم گر كه با دشمنان در جدال‏

مددكار من باش و يارى نماى 

از اين ره شود دين يزدان بپاى‏

نامه شماره 43 هشدار امام (ع) در باره صرف بيت المال نامه امام به مصقلة بن هبيره شيبانى

كلامى شنيدم ز كردار تو 

شنيدم ز كردار و رفتار تو

كه باشد درست ار كلام و سخن‏

بدنبالش آيد يقينا محن‏

برنجاندى از خود خداى كريم 

بيفتى به دام عذابى اليم‏

ز راه اطاعت برون گشته‏اى‏

به راه خطا جمله پا هشته‏اى‏

تو آن مال و آن مكنت مسلمين 

كه بودى بر آنان به حكم امين‏

به تأمين آن خونشان ريخته‏

بهائم در اين باره بفروخته‏

ببخشيدى از آن به اقوام خويش

ره خود بدينگونه بردى به پيش‏

قسم بر همان خالق انس و جان‏

شود گر خطاى تو اينسان عيان‏

مقام خود از كف دهى بى‏درنگ 

نصيب تو گردد همى عار و تنگ‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 584

شوى صاحب مسندى بى‏بها 

به بى‏ارزشى مى‏شوى مبتلا

نبايد به حق خداى بزرگ‏

اهانت كنى چون كه باشد سترگ‏

نبايد كه دين خود از كف دهى

به اصلاح دنيا همى پا نهى‏

كه گردى از اين ره زيانكارتر

نبينى چو خوبان ز كارت ثمر

ز مالى كه باشد ز مردم كنون 

كسى را نباشد سهام فزون‏

برابر بود بر همه سهم و مال‏

بجز اين نباشد يقينا حلال‏

به خويشان خود من برابر دهم 

براه خطا كى چنين پا نهم‏

نامه شماره 44 زياد برادر معاويه مى‏شود

چنين نامه‏اى باشد از آن امير 

كه باشد به علم سخن بى‏نظير

نوشت اين چنين نامه‏اى بر زياد

گشود او زبان در ره انتقاد

شنيدم معاويه آن بد مرام

نوشته ترا نامه با اهتمام‏

كه در فكر و عقلت بيابد رهى‏

برد تا ترا جانب گمرهى‏

بترس از همان فكر و اميال او

ترا با خبر سازم از حال او

به كوشش بود همچو ابليس دون‏

دمادم بود او به جهد فزون‏

به نحوى ترا سوى غفلت برد 

سپس حال تو اين چنين بنگرد

به يك دم ربايد ز تو عقل و هوش‏

هر آنچه كه گويد تو گيرى به گوش‏

به عهد عمر رازى آمد پديد 

ز باب معاويه پست و پليد

بگفت از خطائى كلام و سخن‏

كه بودش نشانى ز جرم و فتن‏

بگفتا زنازاده باشد زياد

ز من شد همان نطفه در انعقاد

بدين گفته خويشى نيايد بدست‏

همه تار و پودش ببايد گسست‏

بدينگونه ارثى نباشد به كار 

چو بيگانه باشد به حكم قرار

كسى را كه باشد نظر اين چنين‏

مرامش نباشد همى دلنشين‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 585

بود همچو ناخوانده‏اى در طعام

پسنديده كى باشد اينسان مرام‏

به هرباره او را نمايند دور

چو مردان آشفته، دور از شعور

دگر اين كه مانند ظرفى بود

كه بارى به يكدم به حيوان شود

نماند به جا و بيفتد ز جاى‏

چسان بارى اينسان رسد در سراى‏

نباشى از آنان كه باشى دليل 

بخواند ترا او چو يار و خليل‏

مبادا از اين ره فريبد ترا

كه بدنامى از تو بماند به جا

چو نامه بدستش بيامد بخواند 

بميدان گفتن سخن‏ها براند

بگفت و بدانگونه بودش نظر

كه باشد برادر بر آن بد سير

چو خواندش برادر بدانسو برفت 

پذيراى وى شد به تندى و تفت‏

نامه شماره 45

به كدام مهمانى برويم نامه امام به عثمان بن حنيف انصارى فرماندار بصره

پس از حمد يزدان نوشت آن جناب 

به عثمان و كردش بدينسان خطاب‏

شنيدم كه دعوت شدى بهر سور

پذيرفتى آنرا به وجد و سرور

شدندى پذيراى تو با نشاط 

بگسترده بهر تو آنان بساط

بدينگونه هرگز گمانم نبود

كه خارج شوى تو ز حدّ و حدود

به مهمانى اغنيا رو كنى 

بدينسان ره خود بدانسو كنى‏

كسانى كه گشته جدا از فقير

گشوده ره ديگرى در مسير

در آنجا حذر كن ز مال حرام 

چو خواهى كه مصرف كنى زان طعام‏

بود هر كه را رهبرى در جهان‏

شود تابع آن به حدّ توان‏

ز پيشواى خود كن تو هم پيروى 

چه بهتر چنين حاصلى بدروى‏

بدان رهبر تو ز دنياى دون‏

ندارد متاعى به حدّ فزون‏

ز مال جهان باشدش كمترين

قناعت بود بهر وى دلنشين‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 586

يقينا شما مثل او نيستيد 

كه او داند اكنون شما كيستيد

و ليكن به سعى و به كوشش به جهد

بمانيدش اينسان به پيمان و عهد

چو نيكان ورا يار و ياور شويد            

مطيعى به درگاه داور شويد

قسم بر همان خالق بحر و بر

به اموال دنيا ندارم نظر

نه سيم و نه زر باشدم در بساط 

كز اينان نگردم به شور و نشاط

لباسى دگر هم نباشد مرا

بجز اين كه دارم، نباشد هوى‏

زمينى نباشد مرا يك وجب 

بود گر كه حرفى بدينسان عجب‏

طعامى نه بگرفته‏ام بيش از آن‏

كه از ماندن آن ببينم زيان‏

داستان فدك

ز اموال دنيا فدك مانده بود 

به بخل آمدندى گروه رنود

گرفتندى از ما به خشم و به قهر

شدى گر چه كامى ز ما همچو زهر

گذشتيم از آن چون خدا داور است

در اين باره او از همه برتر است‏

فدك يا بجز آن چه آيد به كار

مرا مال دنيا مباد افتخار

كه هر كس به زودى رود زير خاك 

به فرمان يزدان شود او هلاك‏

به تاريكى افتد به قبر و به گور

شود از خبرها به كلى به دور

بود حفره‏اى گر وسيع و گشاد 

بدان وسعت او را نيازى مباد

به سنگ و به خاك و كلوخ، گور كن‏

ببندد همه منفذ آن به فن‏

چنان مى‏كنم تربيت نفس خويش 

همان را كنم خوار و زار و پريش‏

كه در واپسين روز ترس بزرگ‏

ز رنج و عذاب خداى سترگ‏

بماند ز رنجى چنان در امان 

نگردد از آن بد سگالى عيان‏

فقير پناه واقعى

مرا گر بود آرزوئى چنين 

كه باشد مرا زندگى دلنشين‏

چكيده عسل آورم من بدست‏

در اين ره بدم من جدا از شكست‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 587

اگر مغز گندم مرا بد هوس

نبودى به ره مانعم هيچ كس‏

مرا گر كه بودى چنين خواسته‏

به ابريشم اين تن بياراسته‏

ميسر بدم گر، و ليكن محال

كه آيد مرا از هوس اين خيال‏

خوراك و طعامى كنم انتخاب‏

نباشد مرا ذرّه‏اى بر صواب‏

كه باشد يقينا به شهر حجاز 

كسانى كه دارند به نانى نياز

(يحامه) بود جاى ديگر كه باد

نيازى فراوان به نان و به داد

چه ننگى بود بدتر از اين ترا 

كه شبها بخوابى تو بعد از غذا

كنى از غذا پر در آن دم شكم‏

گروهى بمانده در اين ره به غم‏

كه از بهر نانى پريش و غمين 

بدنبال نان و خوراكى حزين‏

نباشد يقينا بدينسان درست‏

نبوده مرا عادتى از نخست‏

كه باشم امير همين مردمان

جدا باشم از رنج و اندوهشان‏

مرا نافريده خداى كريم‏

كه باشم چو حيوان و گردم مقيم‏

به يك خانه تا چاق و فربه شوم

ز دشت علف‏ها همى بدروم‏

شكم پر كنم زان علف‏ها كه هست‏

دهم شأن خود را در اين ره ز دست‏

چو حيوان نباشد كه باشم رها 

بمانم به ولگردى و در خطا

سراسيمه گردم ز ره منحرف 

ز راه حقيقت شوم منصرف‏

پيروى امام از رسول خدا

كسى گر ببيند خوراك مرا 

بگويد كلامى چنين ناروا

بگويد كه با جنگ با ديگران‏

به ضعف او گرايد شود ناتوان‏

بماند ز جنگاوران در نبرد 

شود غوطه در بحر و درياى درد

و ليكن توجّه ببايد نمود

به سوى هدف راهى اينسان گشود

كه چوب درخت بيابان گرم 

بود سخت و محكم نيابيش نرم‏

بود شعله‏هايش همى بيشتر

ز گرمى رساند به هر كس ثمر

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 588

و ليكن درختى كه باشد به شهر 

كنارش بود گر چه آبى ز نهر

بود پوستشان نازك و بى‏دوام‏

مرا با تو باشد بدينسان كلام‏

مرا با رسول خدا نسبتى است 

مرا از وجودش همى الفتى است‏

بدانسان كه گيرم من آن روشنى‏

ز نورى كه بخشد به جان روشنى‏

مرا همچو دستى به بازو بود 

بجانم چو عضوى از اين رو بود

به ذات خداوند بى‏چون قسم‏

به لطف و به ايمان افزون قسم‏

اگر كه همه مردمان عرب

يكى گشته با هم جدا از تعب‏

به جنگ من آن گونه پائى نهند

قشون را بدانگونه فرمان دهند

نشايد كنم شانه خالى ز جنگ 

به يك لحظه بر من نيايد درنگ‏

بجنگم به ميدان جنگ و جدال‏

بجز اين نباشد مرا در خيال‏

مرا گر كه آيد به كف فرصتى 

در اين ره بيابم چنين رخصتى‏

هر آنچه كه خواهم بدست آورم‏

عدو را به سوى شكست آورم‏

كنم سعى و كوشش ز راه يقين 

كه پاكيزه گردانم از وى زمين‏

معاويه آن دشمن بدمرام‏

به نابودى‏اش ره برم و السلام‏

جرم دنيا و كيفر آن

ايا عالم از من كناره بگير 

نباشى تو از بهر من دلپذير

مهار تو از كف بدادم كنون‏

رهايت نمودم به جهد فزون‏

گسستم همه دام تزوير تو

شدم آگه از راى و تدبير تو

حذر مى‏كنم از عبورى چنان‏

مبادا كه افتم به دام زيان‏

همان مردمانى كه در قرن پيش 

به بازى گرفتى شدندى پريش‏

مرا گو كه اكنون كجا رفته‏اند

بجز اين كه در خاك بنهفته‏اند

همان مردمانى كه با سيم و زر 

زدى گولشان گويمت اين خبر

چو بچه كه در اشكم مادر است‏

درخت تقلّاى وى بى‏بر است‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 589

بخوابيده در قبر و مانده به گور 

بمانده كه آيد زمان نشور

كه اعمال آنان چه باشد به دهر

ز پى شادمانى بود يا كه قهر

قسم بر همان كه ندارد عدم            

نبيند نشانى ز رنج و الم‏

چو مى‏شد ببينم ترا باد و چشم‏

ترا مى‏نمودم گرفتار خشم‏

كه از بس زدى بندگان را تو گول 

شكست همانان نمودى قبول‏

بخاك هلاكت فكندى بسى‏

ترحم نكردى همى بر كسى‏

اميران و شاهان به سوى فنا 

ببردى بسوى عذاب و بلا

گرفتار حدّ خدا مى‏شدى‏

ز عيش و ز شادى جدا مى‏شدى‏

دريغا هر آن كس كه شد يار تو 

ز روى هوس شد گرفتار تو

فرود آمد از شوكت آدمى‏

رهائى نبودش از اين ره دمى‏

ولى آنكه بودش رهائى ز دام 

به راه سعادت ورا بود گام‏

هر آن كس رها شد از اين قيد و بند

نبودش هراسى ز بند و كمند

كه جايش همى تنگ و تاريك باد

ره شاديش سخت و باريك باد

كه پايان پذيرد همى روزگار

نماند كسى در جهان پايدار

حزب الهى كه پيروز است

مرا كن رها اى جهان دنى

 كه پيوسته پوئى ره دشمنى‏

قسم بر خداوند روزى رسان‏

اسير تو هرگز نگردم بدان‏

كه رهبر شوى بر من اى بى‏وفا

دگر باره گويم قسم بر خدا

به زجر و به سختى چنان خو كنم‏

به ترك تو با خوشدلى رو كنم‏

كه با قرص نانى بسازم به دهر 

نمك هم نباشد، نيايم به قهر

تهى سازم اين ديده‏ها را ز اشك‏

به چشمه برم از پى آب و رشك‏

بهائم به صحرا علف مى‏خورند 

به سيرى رهى اين چنين مى‏برند

از آنجا شده در طويله بخواب‏

بر آنان نباشد حساب و كتاب‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 590

على هم خورد توشه خود همى 

پس از آن بخوابد نباشد غمى‏

سپس افتخارى كند اين چنين‏

كه مانند حيوان بود در زمين‏

خوشا آنكه نبود براه نكول 

كند امر يزدان خود را قبول‏

به انجام واجب گذارد قدم‏

ستايش كند لطف كان كرم‏

صبورى كند پيشه افتد به دور 

ز خوابى كه او را بيابد حضور

چو چرتى بر او چيره شد بيدرنگ‏

بخوابد مسازد به خود عرصه تنگ‏

زمين فرش و بالش كند دست خويش 

بخوابد مبادا شود دل پريش‏

خوشا آنكه از ترس روز قيام‏

به بى‏خوابى اينسان كند اهتمام‏

به هر گه برون آيد از رختخواب 

چه در حال پيرى چه اندر شباب‏

به ذكر خدا او گشايد لبى‏

نباشد جدا زين كرامت شبى‏

كه ريزد گناهان وى را خدا 

ز خشم الهى بماند جدا

همينان ز حزب خدايند و بس‏

به هر لحظه باشد خدا دادرس‏

شكستى بر آنان نيايد پديد 

كه اين وعده از سوى يزدان رسيد

تو پور حنيف از خدا كن هراس‏

كه قهر خدا را نباشد قياس‏

قناعت تو كن پيشه در زندگى

نيايد ترا تا كه درماندگى‏

ز نار جهنم بيابى نجات‏

پس از آنكه يابى دوباره حيات‏

نامه شماره 46 عدالت در نگاه كردن

به والى نوشت اين چنين آن امام 

چو حمد خدايش همى شد تمام‏

در اين ره مرا يار و ياور توئى‏

مدد كار من نزد داور توئى‏

از اين ره كنم دين حق استوار

عدالت كنم زين جهت برقرار

ستمكار و خاطى در آيد ز پاى‏

كه مجرى شدم من به امر خداى‏

به هر جا كه بينم نشان از خطر 

همان را بگيرم به زير نظر

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 591

به هر جا ترا سختى آمد به پيش 

مبادا شوى خسته و دلپريش‏

ز يزدان مدد گير و آرام باش‏

به رفع خشونت تو بنما تلاش‏

مدارا كن از بهر كارى چنين 

مشو غافل از لطف حىّ مبين‏

ولى گر كه بودت خشونت نياز

ببر سود از آن تا شوى سرفراز

تواضع ترا بهترين مكنت است 

ترا خلق خوش بهترين نعمت است‏

محبت به دون پايگان كن همى‏

مبادا بر آنان بيايد غمى‏

نبايد كه فرقى نهى بينشان 

به وقت سلامى كه گردد عيان‏

مبادا همانان كه در قدرت‏اند

بدنبال عزّاند و در شوكت‏اند

پى انحراف تو در جدّ و جهد

برندت به انجام پيمان و عهد

سپس آنكه دارد به تو اعتماد

گشايد زبان در پى انتقاد

ز عدل تو گردد همى نااميد 

غم و غصه آيد بر آنان پديد

به شايستگان زمانه درود

ببايد رهى اين چنين برگشود

نامه شماره 47 اصول روابط اجتماعى

پس از آنكه شمشير آن رو سياه 

همان زاده ملجم پر گناه‏

فرود آمد آنسان به فرق امام‏

به بستر فتاد آن امام همام‏

سفارش نمود او به ياران خويش 

حسين و حسن، خستگان و پريش‏

سفارش كنم بر شما اين چنين‏

كه باشد خدا را چنين دلنشين‏

شما را بترسانم از خشم او 

مرا باشد اكنون چنين گفتگو

مبادا گرايش به دنيا كنيد

به دور از نظر روز عقبا كنيد

شما را چو چيزى ز كف شد برون 

نبايد شود خشمتان بس فزون‏

نبايد غمين و پريشان شدن‏

گرفتار اندوه و حرمان شدن‏

كلامى بجز حق مگوئيد هيچ 

رهى غير از اين ره مپوئيد هيچ‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 592

بود كارتان از پى آخرت 

كه باشد در آن سود و هم مكرمت‏

ستمديده را يار و ياور شويد

به جان ستمگر چو اخگر شويد

به اهل و عيال و به جمع كسان

كه اين نامه آيد بدستانشان‏

سفارش ز من باشد اكنون چنين‏

بترسند از آن خشم حىّ مبين‏

تقلّا كنندى به نظم امور 

ببايد شدن از جدائى به دور

كه باشد كلام رسول خدا

بود بهترين شيوه صلح و صفا

كه ايجاد صلحى ميان دو تن 

ز دلها زدودن بلا و محن‏

بود برتر از اين كه سالى نماز

بپا گردد آن گونه با رمز و راز

به سالى هم از روزه بودن بدهر            

نيارزد كه باشد نشانى ز قهر

شما را قسم بر خداى كريم‏

خداوند دانا خداى رحيم‏

نظر بر يتيمان ز احسان كنيد 

از آنان جدا رنج و حرمان كنيد

بر آن كس كه باشد همى همجوار

ببايد شدن رابطه برقرار

كه پيغمبر اين گونه فرموده است 

خود اين گونه راهى بپيموده است‏

سفارش ز پيغمبر اين گونه بود

بدانسان چنين شيوه را مى‏ستود

كه انسان بدينگونه بودش گمان 

برد ارثى همسايه اندر جهان‏

به قرآن ببايد نمودن نظر

كزين ره شود آدمى نامور

مبادا كه جمعى دگر با عمل

به اجراى فرمان عزّ و جل‏

موفّق به پيشى گرفتن شوند

ز دشت عمل حاصلى بدروند

قبل فهرست بعد