قبل | فهرست | بعد |
شنيدم كلامى كه گشتم غمين
به انجام آن گر نهادى تو پاى
به خشم آيد از تو يقينا خداى
ز امر امامات برون گشتهاى
به راه دگر از چه پا هشتهاى
به اموال مردم نظر داشتى
چو مال خود آنان بپنداشتى
تجاوز نمودى از اختيار
چو باشد چنين كو ترا اعتياد
شنيدم زمين را تو بكندى تو پوست
بگفتى مرا كارى اينسان نكوست
حقوق رعيّت گرفتى به زور
ز كارى چنين هم شدى در سرور
تو بايد كنى عرضه اكنون حساب
بدانسان كه باشد به حكم صواب
بترس از خدائى كه باشد دقيق
خدائى كه باشد به هر جا شفيق
و ليكن چنان مىكند بررسى
كه فارغ نباشد از ايشان كسى
به نيكان عالم فراوان درود
پسنديده باشد بر آنان سرود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 581
بود اين چنين نامهاى از على
كه باشد ز نور خدا منجلى
پس از حمد يزدان بگويم ترا
سخنهاى روشن كلامى بجا
ترا برگزيدم به كارى چنين
كه باشى مرا همچو يار و معين
نديدم ز تو مطمئنتر كسى
فراوان نمودم همى بررسى
به راه امانت تو بودى درست
ترا ديدم اين گونه از آن نخست
چو ديدى مرا سختى آمد به پيش
ز رفتار دشمن شدم دلپريش
گسست آن همه عهد و پيمان كه بود
به سوى پراكندگى ره گشود
رهايم نمودى كشيدى تو دست
چو بر من بديدى نشان از شكست
شدى در صف دشمنانم به جهد
به مثل همانان شكستى تو عهد
خيانت نمودى بمن چون عدو
شدى با خيانت چنين روبرو
نكردى ادا دين خود بيدرنگ
شدى روبرو با من از راه جنگ
ببردى در اين ره خدا را ز، ياد
تو گفتى در اين ره دليلى مباد
تو بودى بدنبال مكر و فريب
ز خوى امانت بدى بىنصيب
چو پيدا نمودى چنان قدرتى
بيامد ترا آن چنان فرصتى
به راه خيانت نهادى قدم
نترسيدى از دوزخ و از الم
ربودى تو اموال مردم به زور
شد از جمع آنان طراوت بدور
ز بيوه زنان و يتيمان بدى
كه آن گونه غارت از آنان شدى
همانند گرگى شدى حملهور
به حيوان درمانده و بىخبر
ببردى تو آنرا به سوى حجاز
اگر چه نبودت بدانسان نياز
نبودت هراسى ز جرم و گناه
كه باشد بدنبال آن اشك و آه
بجز تو نباشد پدر را كسى
به بىاعتنائى تو بودى بسى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 582
تو گوئى كه ميراث خود بردهاى
كه راهى بدانگونه بسپردهاى
شگفتا خدا را ندارى قبول
كنى واپسين را بدينسان نكول
ز خشم خدا گو ندارى هراس
بود گر چه بيمش برون از قياس
بدى در صف عاقلان نزد ما
چگونه شدى از ره خود جدا
چسان مىخورى آنچه باشد حرام
در اين باره اكنون چه دارى كلام
ز مال يتيمان و بيچارگان
ز مال و منال به ره ماندگان
چرا مىخرى اى سيه رو كنيز
تو با حق شدى در جدال و ستيز
چرا زن كنى از همان اختيار
بترس از خداوند با اقتدار
بياور همه مال آنان بده
به سوى حقيقت تو گامى بنه
نيائى اگر، گر بيائى بدست
به سختى ترا مىدهم من شكست
بهانه ندارى به نزد خداى
به شمشيرى از من در آئى ز پاى
به يزدان دانا و يكتا قسم
به آن مالك يوم فردا قسم
بدينسان بدى گر حسين و حسن
به آنان نمىگفتم هرگز سخن
نبودى دگر رابطه اين چنين
كه بودم از آنان بسى دلغمين
از آنان طلب مىنمودم همى
نمىدادم اين گونه مهلت دمى
ستم مىنمودم از آنان به دور
اگر مىشدندى جدا از سرور
قسم بر همان خالق اين جهان
قسم بر همان خالق انس و جان
بر آن مال و مكنت ندارم نظر
چو آيد مرا هر چه باشد به بر
كه بايد بماند به دنيا بجاى
به زودى ز مردن در آيم ز پاى
بياد آور آن دم كه گردى هلاك
ترا جاى و مسكن بود زير خاك
ببينى تو اعمال خود را به چشم
ستمگر هم آنجا بيايد به خشم
همان كس كه در اين جهان دنى
بپيموده با حق ره دشمنى
تبه كرده حقى از اين و از او
شود با عذابى چنان روبرو
ورا چارهاى هم نباشد به پيش
ز كارى چنين باشد او دلپريش
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 583
به مأمور معزول خود آن امام
يكى نامه داد و به عزّ تمام
نوشتش پس از حمد پروردگار
ترا از مقامات كنم بر كنار
نكوهش ندارم من از تو كنون
ز تو راضىام من به حد فزون
امانت ادا كردهاى بىگمان
ز كار تو هرگز نديدم زيان
نترس و هم اكنون به سوىام بيا
كه دين خود اينسان نمائى ادا
مصمّم شدم تا كنم من سفر
به شام و نمانم چنين در حضر
بخواهم روم جانب ظالمين
مرا آرزوئى بود همنشين
كه همراه من باشى اى خوش خصال
شدم گر كه با دشمنان در جدال
مددكار من باش و يارى نماى
از اين ره شود دين يزدان بپاى
نامه شماره 43 هشدار امام (ع) در باره صرف بيت المال نامه امام به مصقلة بن هبيره شيبانى
كلامى شنيدم ز كردار تو
شنيدم ز كردار و رفتار تو
كه باشد درست ار كلام و سخن
بدنبالش آيد يقينا محن
برنجاندى از خود خداى كريم
بيفتى به دام عذابى اليم
ز راه اطاعت برون گشتهاى
به راه خطا جمله پا هشتهاى
تو آن مال و آن مكنت مسلمين
كه بودى بر آنان به حكم امين
به تأمين آن خونشان ريخته
بهائم در اين باره بفروخته
ببخشيدى از آن به اقوام خويش
ره خود بدينگونه بردى به پيش
قسم بر همان خالق انس و جان
شود گر خطاى تو اينسان عيان
مقام خود از كف دهى بىدرنگ
نصيب تو گردد همى عار و تنگ
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 584
شوى صاحب مسندى بىبها
به بىارزشى مىشوى مبتلا
نبايد به حق خداى بزرگ
اهانت كنى چون كه باشد سترگ
نبايد كه دين خود از كف دهى
به اصلاح دنيا همى پا نهى
كه گردى از اين ره زيانكارتر
نبينى چو خوبان ز كارت ثمر
ز مالى كه باشد ز مردم كنون
كسى را نباشد سهام فزون
برابر بود بر همه سهم و مال
بجز اين نباشد يقينا حلال
به خويشان خود من برابر دهم
براه خطا كى چنين پا نهم
چنين نامهاى باشد از آن امير
كه باشد به علم سخن بىنظير
نوشت اين چنين نامهاى بر زياد
گشود او زبان در ره انتقاد
شنيدم معاويه آن بد مرام
نوشته ترا نامه با اهتمام
كه در فكر و عقلت بيابد رهى
برد تا ترا جانب گمرهى
بترس از همان فكر و اميال او
ترا با خبر سازم از حال او
به كوشش بود همچو ابليس دون
دمادم بود او به جهد فزون
به نحوى ترا سوى غفلت برد
سپس حال تو اين چنين بنگرد
به يك دم ربايد ز تو عقل و هوش
هر آنچه كه گويد تو گيرى به گوش
به عهد عمر رازى آمد پديد
ز باب معاويه پست و پليد
بگفت از خطائى كلام و سخن
كه بودش نشانى ز جرم و فتن
بگفتا زنازاده باشد زياد
ز من شد همان نطفه در انعقاد
بدين گفته خويشى نيايد بدست
همه تار و پودش ببايد گسست
بدينگونه ارثى نباشد به كار
چو بيگانه باشد به حكم قرار
كسى را كه باشد نظر اين چنين
مرامش نباشد همى دلنشين
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 585
بود همچو ناخواندهاى در طعام
پسنديده كى باشد اينسان مرام
به هرباره او را نمايند دور
چو مردان آشفته، دور از شعور
دگر اين كه مانند ظرفى بود
كه بارى به يكدم به حيوان شود
نماند به جا و بيفتد ز جاى
چسان بارى اينسان رسد در سراى
نباشى از آنان كه باشى دليل
بخواند ترا او چو يار و خليل
مبادا از اين ره فريبد ترا
كه بدنامى از تو بماند به جا
چو نامه بدستش بيامد بخواند
بميدان گفتن سخنها براند
بگفت و بدانگونه بودش نظر
كه باشد برادر بر آن بد سير
چو خواندش برادر بدانسو برفت
پذيراى وى شد به تندى و تفت
به كدام مهمانى برويم نامه امام به عثمان بن حنيف انصارى فرماندار بصره
پس از حمد يزدان نوشت آن جناب
به عثمان و كردش بدينسان خطاب
شنيدم كه دعوت شدى بهر سور
پذيرفتى آنرا به وجد و سرور
شدندى پذيراى تو با نشاط
بگسترده بهر تو آنان بساط
بدينگونه هرگز گمانم نبود
كه خارج شوى تو ز حدّ و حدود
به مهمانى اغنيا رو كنى
بدينسان ره خود بدانسو كنى
كسانى كه گشته جدا از فقير
گشوده ره ديگرى در مسير
در آنجا حذر كن ز مال حرام
چو خواهى كه مصرف كنى زان طعام
بود هر كه را رهبرى در جهان
شود تابع آن به حدّ توان
ز پيشواى خود كن تو هم پيروى
چه بهتر چنين حاصلى بدروى
بدان رهبر تو ز دنياى دون
ندارد متاعى به حدّ فزون
ز مال جهان باشدش كمترين
قناعت بود بهر وى دلنشين
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 586
يقينا شما مثل او نيستيد
كه او داند اكنون شما كيستيد
و ليكن به سعى و به كوشش به جهد
بمانيدش اينسان به پيمان و عهد
چو نيكان ورا يار و ياور شويد
مطيعى به درگاه داور شويد
قسم بر همان خالق بحر و بر
به اموال دنيا ندارم نظر
نه سيم و نه زر باشدم در بساط
كز اينان نگردم به شور و نشاط
لباسى دگر هم نباشد مرا
بجز اين كه دارم، نباشد هوى
زمينى نباشد مرا يك وجب
بود گر كه حرفى بدينسان عجب
طعامى نه بگرفتهام بيش از آن
كه از ماندن آن ببينم زيان
ز اموال دنيا فدك مانده بود
به بخل آمدندى گروه رنود
گرفتندى از ما به خشم و به قهر
شدى گر چه كامى ز ما همچو زهر
گذشتيم از آن چون خدا داور است
در اين باره او از همه برتر است
فدك يا بجز آن چه آيد به كار
مرا مال دنيا مباد افتخار
كه هر كس به زودى رود زير خاك
به فرمان يزدان شود او هلاك
به تاريكى افتد به قبر و به گور
شود از خبرها به كلى به دور
بود حفرهاى گر وسيع و گشاد
بدان وسعت او را نيازى مباد
به سنگ و به خاك و كلوخ، گور كن
ببندد همه منفذ آن به فن
چنان مىكنم تربيت نفس خويش
همان را كنم خوار و زار و پريش
كه در واپسين روز ترس بزرگ
ز رنج و عذاب خداى سترگ
بماند ز رنجى چنان در امان
نگردد از آن بد سگالى عيان
مرا گر بود آرزوئى چنين
كه باشد مرا زندگى دلنشين
چكيده عسل آورم من بدست
در اين ره بدم من جدا از شكست
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 587
اگر مغز گندم مرا بد هوس
نبودى به ره مانعم هيچ كس
مرا گر كه بودى چنين خواسته
به ابريشم اين تن بياراسته
ميسر بدم گر، و ليكن محال
كه آيد مرا از هوس اين خيال
خوراك و طعامى كنم انتخاب
نباشد مرا ذرّهاى بر صواب
كه باشد يقينا به شهر حجاز
كسانى كه دارند به نانى نياز
(يحامه) بود جاى ديگر كه باد
نيازى فراوان به نان و به داد
چه ننگى بود بدتر از اين ترا
كه شبها بخوابى تو بعد از غذا
كنى از غذا پر در آن دم شكم
گروهى بمانده در اين ره به غم
كه از بهر نانى پريش و غمين
بدنبال نان و خوراكى حزين
نباشد يقينا بدينسان درست
نبوده مرا عادتى از نخست
كه باشم امير همين مردمان
جدا باشم از رنج و اندوهشان
مرا نافريده خداى كريم
كه باشم چو حيوان و گردم مقيم
به يك خانه تا چاق و فربه شوم
ز دشت علفها همى بدروم
شكم پر كنم زان علفها كه هست
دهم شأن خود را در اين ره ز دست
چو حيوان نباشد كه باشم رها
بمانم به ولگردى و در خطا
سراسيمه گردم ز ره منحرف
ز راه حقيقت شوم منصرف
پيروى امام از رسول خدا
كسى گر ببيند خوراك مرا
بگويد كلامى چنين ناروا
بگويد كه با جنگ با ديگران
به ضعف او گرايد شود ناتوان
بماند ز جنگاوران در نبرد
شود غوطه در بحر و درياى درد
و ليكن توجّه ببايد نمود
به سوى هدف راهى اينسان گشود
كه چوب درخت بيابان گرم
بود سخت و محكم نيابيش نرم
بود شعلههايش همى بيشتر
ز گرمى رساند به هر كس ثمر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 588
و ليكن درختى كه باشد به شهر
كنارش بود گر چه آبى ز نهر
بود پوستشان نازك و بىدوام
مرا با تو باشد بدينسان كلام
مرا با رسول خدا نسبتى است
مرا از وجودش همى الفتى است
بدانسان كه گيرم من آن روشنى
ز نورى كه بخشد به جان روشنى
مرا همچو دستى به بازو بود
بجانم چو عضوى از اين رو بود
به ذات خداوند بىچون قسم
به لطف و به ايمان افزون قسم
اگر كه همه مردمان عرب
يكى گشته با هم جدا از تعب
به جنگ من آن گونه پائى نهند
قشون را بدانگونه فرمان دهند
نشايد كنم شانه خالى ز جنگ
به يك لحظه بر من نيايد درنگ
بجنگم به ميدان جنگ و جدال
بجز اين نباشد مرا در خيال
مرا گر كه آيد به كف فرصتى
در اين ره بيابم چنين رخصتى
هر آنچه كه خواهم بدست آورم
عدو را به سوى شكست آورم
كنم سعى و كوشش ز راه يقين
كه پاكيزه گردانم از وى زمين
معاويه آن دشمن بدمرام
به نابودىاش ره برم و السلام
ايا عالم از من كناره بگير
نباشى تو از بهر من دلپذير
مهار تو از كف بدادم كنون
رهايت نمودم به جهد فزون
گسستم همه دام تزوير تو
شدم آگه از راى و تدبير تو
حذر مىكنم از عبورى چنان
مبادا كه افتم به دام زيان
همان مردمانى كه در قرن پيش
به بازى گرفتى شدندى پريش
مرا گو كه اكنون كجا رفتهاند
بجز اين كه در خاك بنهفتهاند
همان مردمانى كه با سيم و زر
زدى گولشان گويمت اين خبر
چو بچه كه در اشكم مادر است
درخت تقلّاى وى بىبر است
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 589
بخوابيده در قبر و مانده به گور
بمانده كه آيد زمان نشور
كه اعمال آنان چه باشد به دهر
ز پى شادمانى بود يا كه قهر
قسم بر همان كه ندارد عدم
نبيند نشانى ز رنج و الم
چو مىشد ببينم ترا باد و چشم
ترا مىنمودم گرفتار خشم
كه از بس زدى بندگان را تو گول
شكست همانان نمودى قبول
بخاك هلاكت فكندى بسى
ترحم نكردى همى بر كسى
اميران و شاهان به سوى فنا
ببردى بسوى عذاب و بلا
گرفتار حدّ خدا مىشدى
ز عيش و ز شادى جدا مىشدى
دريغا هر آن كس كه شد يار تو
ز روى هوس شد گرفتار تو
فرود آمد از شوكت آدمى
رهائى نبودش از اين ره دمى
ولى آنكه بودش رهائى ز دام
به راه سعادت ورا بود گام
هر آن كس رها شد از اين قيد و بند
نبودش هراسى ز بند و كمند
كه جايش همى تنگ و تاريك باد
ره شاديش سخت و باريك باد
كه پايان پذيرد همى روزگار
نماند كسى در جهان پايدار
حزب الهى كه پيروز است
مرا كن رها اى جهان دنى
كه پيوسته پوئى ره دشمنى
قسم بر خداوند روزى رسان
اسير تو هرگز نگردم بدان
كه رهبر شوى بر من اى بىوفا
دگر باره گويم قسم بر خدا
به زجر و به سختى چنان خو كنم
به ترك تو با خوشدلى رو كنم
كه با قرص نانى بسازم به دهر
نمك هم نباشد، نيايم به قهر
تهى سازم اين ديدهها را ز اشك
به چشمه برم از پى آب و رشك
بهائم به صحرا علف مىخورند
به سيرى رهى اين چنين مىبرند
از آنجا شده در طويله بخواب
بر آنان نباشد حساب و كتاب
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 590
على هم خورد توشه خود همى
پس از آن بخوابد نباشد غمى
سپس افتخارى كند اين چنين
كه مانند حيوان بود در زمين
خوشا آنكه نبود براه نكول
كند امر يزدان خود را قبول
به انجام واجب گذارد قدم
ستايش كند لطف كان كرم
صبورى كند پيشه افتد به دور
ز خوابى كه او را بيابد حضور
چو چرتى بر او چيره شد بيدرنگ
بخوابد مسازد به خود عرصه تنگ
زمين فرش و بالش كند دست خويش
بخوابد مبادا شود دل پريش
خوشا آنكه از ترس روز قيام
به بىخوابى اينسان كند اهتمام
به هر گه برون آيد از رختخواب
چه در حال پيرى چه اندر شباب
به ذكر خدا او گشايد لبى
نباشد جدا زين كرامت شبى
كه ريزد گناهان وى را خدا
ز خشم الهى بماند جدا
همينان ز حزب خدايند و بس
به هر لحظه باشد خدا دادرس
شكستى بر آنان نيايد پديد
كه اين وعده از سوى يزدان رسيد
تو پور حنيف از خدا كن هراس
كه قهر خدا را نباشد قياس
قناعت تو كن پيشه در زندگى
نيايد ترا تا كه درماندگى
ز نار جهنم بيابى نجات
پس از آنكه يابى دوباره حيات
به والى نوشت اين چنين آن امام
چو حمد خدايش همى شد تمام
در اين ره مرا يار و ياور توئى
مدد كار من نزد داور توئى
از اين ره كنم دين حق استوار
عدالت كنم زين جهت برقرار
ستمكار و خاطى در آيد ز پاى
كه مجرى شدم من به امر خداى
به هر جا كه بينم نشان از خطر
همان را بگيرم به زير نظر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 591
به هر جا ترا سختى آمد به پيش
مبادا شوى خسته و دلپريش
ز يزدان مدد گير و آرام باش
به رفع خشونت تو بنما تلاش
مدارا كن از بهر كارى چنين
مشو غافل از لطف حىّ مبين
ولى گر كه بودت خشونت نياز
ببر سود از آن تا شوى سرفراز
تواضع ترا بهترين مكنت است
ترا خلق خوش بهترين نعمت است
محبت به دون پايگان كن همى
مبادا بر آنان بيايد غمى
نبايد كه فرقى نهى بينشان
به وقت سلامى كه گردد عيان
مبادا همانان كه در قدرتاند
بدنبال عزّاند و در شوكتاند
پى انحراف تو در جدّ و جهد
برندت به انجام پيمان و عهد
سپس آنكه دارد به تو اعتماد
گشايد زبان در پى انتقاد
ز عدل تو گردد همى نااميد
غم و غصه آيد بر آنان پديد
به شايستگان زمانه درود
ببايد رهى اين چنين برگشود
پس از آنكه شمشير آن رو سياه
همان زاده ملجم پر گناه
فرود آمد آنسان به فرق امام
به بستر فتاد آن امام همام
سفارش نمود او به ياران خويش
حسين و حسن، خستگان و پريش
سفارش كنم بر شما اين چنين
كه باشد خدا را چنين دلنشين
شما را بترسانم از خشم او
مرا باشد اكنون چنين گفتگو
مبادا گرايش به دنيا كنيد
به دور از نظر روز عقبا كنيد
شما را چو چيزى ز كف شد برون
نبايد شود خشمتان بس فزون
نبايد غمين و پريشان شدن
گرفتار اندوه و حرمان شدن
كلامى بجز حق مگوئيد هيچ
رهى غير از اين ره مپوئيد هيچ
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 592
بود كارتان از پى آخرت
كه باشد در آن سود و هم مكرمت
ستمديده را يار و ياور شويد
به جان ستمگر چو اخگر شويد
به اهل و عيال و به جمع كسان
كه اين نامه آيد بدستانشان
سفارش ز من باشد اكنون چنين
بترسند از آن خشم حىّ مبين
تقلّا كنندى به نظم امور
ببايد شدن از جدائى به دور
كه باشد كلام رسول خدا
بود بهترين شيوه صلح و صفا
كه ايجاد صلحى ميان دو تن
ز دلها زدودن بلا و محن
بود برتر از اين كه سالى نماز
بپا گردد آن گونه با رمز و راز
به سالى هم از روزه بودن بدهر
نيارزد كه باشد نشانى ز قهر
شما را قسم بر خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
نظر بر يتيمان ز احسان كنيد
از آنان جدا رنج و حرمان كنيد
بر آن كس كه باشد همى همجوار
ببايد شدن رابطه برقرار
كه پيغمبر اين گونه فرموده است
خود اين گونه راهى بپيموده است
سفارش ز پيغمبر اين گونه بود
بدانسان چنين شيوه را مىستود
كه انسان بدينگونه بودش گمان
برد ارثى همسايه اندر جهان
به قرآن ببايد نمودن نظر
كزين ره شود آدمى نامور
مبادا كه جمعى دگر با عمل
به اجراى فرمان عزّ و جل
موفّق به پيشى گرفتن شوند
ز دشت عمل حاصلى بدروند
قبل | فهرست | بعد |