قبل | فهرست | بعد |
چو بيهوده باشد شود غم فزون
بدست آنچه دارى نگه دار باش
كه بهتر بود اين به راه معاش
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 568
نه بر مال هر كس نظر داشتن
غلط باشد اين گونه پنداشتن
طلب كردن از ديگران ناپسند
بود از پى آن بيايد گزند
كه از كف رود عفّت آدمى
براه گنه گر بيفتد دمى
نگهبان بود هر كه بر راز خويش
بسا مىشود از زبان دلپريش
هر آن كس كه گويد كلام زياد
بدنبال آن آيد از ره فساد
ولى با تفكّر چو گويد كلام
كلامش بود همنشين با قوام
برو راه ابرار نيكو خصال
كزين ره تو هم مىرسى بر كمال
حذر كن ز رفتار هر بدمنش
پسنديده نبود ترا اين روش
حرام ار بود لقمه و نان تو
بود بدترين طعمه در خوان تو
بدينگونه ظلمى بود بدترين
كه گردد ضعيفى حزين و غمين
چو ديدى مدارا ندارد ثمر
ببايد كه رفتن به راهى دگر
درشتى نبايد گرفتن به كار
مبادا كه گردى به سختى دچار
بسا مىشود درد، دارو گهى
ز راه صواب آيد اينسان رهى
بسا دشمنى با كلام و سخن
به پندى رها سازدت از محن
و ليكن خيانت كند يار تو
نگويد كلامى ز كردار تو
حذر كن ز آمال و از آرزو
در اين باره هرگز مكن گفتگو
كه ديوانگان را چنين عادت است
بر آن عده راهى چنين حاجت است
بود تجربه حاصلى بر بها
به افراد عاقل ز سستى جدا
ترا بهترين تجربه اين بود
به هر آن و هر لحظه پندى دهد
ببر سودى از فرصت عمر خويش
كه از كف رود گردى آخر پريش
نبينى دوباره نشانى از آن
در اين ره ببينى يقينا زيان
ببينى ضرر در دم واپسين
از اين رو شوى خسته و دلغمين
مقدّر ترا هر چه باشد به دهر
به پيش تو آيد چه شادى چه قهر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 569
بپايان رسد كار هر آدمى
چه عمرى بود يا كه باشد دمى
مگردان تو فرداى خود را تباه
كه گردى در آنجا همى رو سياه
خطرها ترا باشد اندر مسير
جدائى از آنان بود دلپذير
ز پاكى ترا آنچه آيد بدست
يقينا نبينى در اين ره شكست
ز افكار موهن نبينى ثمر
بدنبال اين ايده باشد ضرر
نبينى تو سودى ز يار حسود
ببايد كه راهى دگر بر گشود
تو با روزگارت دمادم بساز
ترا باشد اين گونه سازش نياز
چو خواهى ز كس بيش از آن خواسته
كه خود را به انجامش آراسته
زيان بينى از اين چنين خواهشى
نبينى نشانى ز آرامشى
مبادا كه سرسختى آرد فرود
ترا از مقامى كه شأن تو بود
مرنجان ز خود يار و هم دين خويش
به بىاعتنائى مسازش پريش
ترا گر كه بخلى ز وى شد عيان
كمك كن ورا تا نبينى زيان
چو از تو به هر دفعه دورى گزيد
چنين شيوه از وى چو آمد پديد
به نزديكى وى تو بگشاى راه
به خوبى ترا باشد اين ره گواه
به هنگام قهرش تو آرام باش
به نرمى در اين باره بنما تلاش
به نيكى بده هر بدى را جواب
كه راهى بدينگونه باشد صواب
به نحوى كه بنده بداند ترا
از اين ره به يكدم نباشى جدا
تو با اهلش اين گونه باش اى پسر
ز نااهل و نابخردان كن حذر
مشو يار آن كس كه دشمن بود
در اين باره فارغ ز هر غم شود
كه با ياز خود مىكنى دشمنى
بود اين نشانى ز اهريمنى
ز پند و نصيحت تو غافل مشو
از اين ره به يك لحظه بيرون مرو
فرو بر به آهستگى خشم و قهر
كه بهتر از آن من نديدم به دهر
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 570
چو رفتار بد ديدى از هر كسى
به نيكى بده پاسخ وى بسى
كه او هم شود نرم و آيد به پيش
نگردد ز رفتار تو دلپريش
به دشمن محبّت نما بىدرنگ
كه پيروزى اين گونه آيد به چنگ
مصمّم شدى گر كه گردى جدا
ز دينى برادر كه دارد خطا
رهى بهر بازگشت وى باز نه
چنين رخصتى را به وى بازده
كسى را كه دارد به تو حسن ظنّ
مخوانش غلط بلكه باشد حسن
به حكم رفاقت مكن پايمال
حقوق برادر چو آيد مجال
برادر نباشد ترا ديگر او
بريده شود از تو بىگفتگو
بود اقرباى تو شايستهتر
كه بخشش ببيند ز تو بيشتر
كسى گر كه از تو جدائى گزيد
شد از وى بدينگونه راهى پديد
در آشنائى به روىاش مبند
مبادا در اين ره ببينى گزند
چو همكيش تو ره بدينسان ببرد
به سوى جدائى همى ره سپرد
تو پيوستگى پيشه كن در عمل
حذر كن ز رفتار و خوى دغل
چو ظلمى بديدى نخوانش بزرگ
كه ظالم ببيند عذابى سترگ
خود او ضرر مىكند بيگمان
ترا سودى از آن بيايد عيان
ترا شادى آمد ز كس گر به پيش
به راهى بجز اين مسازش پريش
دو گونه بود رزق و روزى ترا
بود در جهان اين چنين بر ملا
يكى آنكه آيد بدنبال تو
فزايد دمادم به اموال تو
يكى هم تو باشى پى آن همى
ولى گر نباشى پى آن دمى
خود آيد بدنبال تو بيدرنگ
نباشد نيازى به دعوا و جنگ
تواضع به هنگام رفع نياز
پسنديده كى باشد اى سرفراز
ستم هم به هنگام ثروت بد است
ستم پيشه را ايده افسر است
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 571
بود بهترين سود هر كس همين
كه مصرف كند از پى واپسين
كند مصرف آخرت مال خويش
در اين ره نگردد غمين و پريش
شد از كف ترا گر كه مال و منال
مكن ناله از بهر آنان، ننال
كه بايد كنى بينش از اينها فغان
پى آنچه نامد ترا آن چنان
نيامد ترا آنچه خواهى بدست
كنى ناله پيوسته از اين شكست
و ليكن از اين گريه زارى چه سود
ره ديگرى را ببايد گشود
از آنچه ترا باشد اكنون به بر
به آنچه نديدى همى پى ببر
بدينگونه بينا و آگه شوى
به نيكى چنين حاصلى بدروى
حوادث همه مثل يكديگراند
همه چون درختان نيكو براند
مباش از كسانى كه اندرز و پند
بر آنان بود چون شكنجه به بند
كه عاقل پذيراى اندرز باد
نباشد نيازى به حرف زياد
بهائم به زور كتك در رهاند
ز خوئى بدينگونه هم آگهاند
به صبر و اراده ز خود دور كن
غم و غصه دل را پر از شور كن
ز دست كسى گر تعادل رود
ز ظلم و ستم حاصلى بدرود
بود، همچو خويشان تو، يار تو
نبايد برنجد ز كردار تو
سزاوار و شايسته باشد رفيق
كه پيوسته باشد رفيقى شفيق
يكى باشد او در غياب و حضور
بود از دوروئى دمادم به دور
ببندد هوى ديده آدمى
نباشد از اين ره جدا يك دمى
به كورى گرايد دل و چشم او
بجز آن نباشد ورا گفت و گو
بسى بينى از قوم و خويشان ضرر
ز بيگانه بينى در اين ره ثمر
به عالم كسى باشد اينسان غريب
كه از بود ياران بود بىنصيب
ز حق گر تجاوز نمايد كسى
ز تنگى ببيند نشانها بسى
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 572
شناسد كسى گر همى قدر خويش
ورا سستى از ره نيايد به پيش
بدان رابطه با خداى رحيم
بود تكيهگاهى ترا بس عظيم
چو بىاعتنائى بديدى ز كس
نباشد ترا بيگمان دادرس
طمع دارد از پى، هلاكت يقين
كه نوميدى از آن بود بهترين
نبايد بدى را كنى آشكار
به هر جا دمى را غنيمت شمار
بسا عاقلى كو بپويد رهى
كز آن ره نباشد ورا آگهى
ولى بىخرد ره سپارد همى
بمقصد رسد او نبيند غمى
ز شرّ كن حذر تا توانى به دهر
كزين ره ببينى نشانى ز قهر
ز ابله چو دورى كنى در جهان
تو گوئى شوى همدم عاقلان
به دنيا كند گر كسى اعتماد
زمانه بدينگونه با وى مباد
خيانت نمايد به وى بيدرنگ
به وى عرصه گردد از اين روى تنگ
به دنيا نهد گر كسى احترام
بسوى ذلالت نهاده است گام
ترا گر مرادى نيايد بدست
نبايد شوى دلغمين از شكست
رضاى خدا باشدت در نظر
كزين ره يقينا رسى بر ثمر
چو تغيير يابد زمام امور
شود وضع آنى ز شيوه به دور
چو خواهى كنى همرهى كن سؤال
ز همراه خود تا رسى بر كمال
چو خواهى يكى خانه، قبل از خريد
به احوال همسايه بايد رسيد
مياور به لب صحبت خندهدار
كه نبود پسنديده اين گونه كار
و گر هم بود گفته از ديگرى
نگوئى اگر باشدت برترى
نبايد كنى مشورت با زنان
كه تصميم آنان بود ناتوان
بپوشان تن و چشمشان با حجاب
كه اين ره بود بهر آنان صواب
برون رفتن زن نباشد درست
چنين ايده باشد ز بنياد سست
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 573
فزونتر ز حدّش مده اختيار
ز انجام كارش همى باز دار
كه زنها لطيفاند و همچون گياه
به كارى نبايد شدن سوى راه
فزونتر ز قدرش مكن احترام
مده اختيارش كه گيرد قوام
كند ديگرى را شفاعت همى
در اين ره نباشد به عالم دمى
فزون گر شود غيرت هر كسى
ورا باشد از پى ندامت بسى
كه اين گونه غيرت زيان آورد
به سوى ضلالت رهى بسپرد
به افراد خانه تو كارى بده
به سوى نظارت تو پائى بنه
بنه احترامى به اقوام خويش
مبادا كه از تو شده دلپريش
كه بهر تو مانند بال و پراند
براى تو از ديگران برتراند
همانان ترا سرفرازى دهند
به عالم ترا بىنيازى دهند
به يزدان سپارم ترا دين و دهر
بخواهم ترا فارغ از خشم و قهر
به عقبا و دنيا خداى كريم
دهد سرنوشتى ترا بس عظيم
بدينسان نوشت آن امام همام
معاويه را با خلوص تمام
ز مردم فراوان فكندى بخاك
ز خشم تو آنان شدندى هلاك
به مكر و ريا دادى آنان فريب
ز راه هدايت شدى بىنصيب
به مثل نياكان خود در گناه
شده غوطهور با چنان اشتباه
زده تكيه بر مسند جاهلين
نشسته پى دشمنى در كمين
مگر آن گروهى كه بينا بدند
دمادم پى فكر فردا بدند
كناره گرفته ز تو بىامان
پشيمانى از جمع آنان عيان
كه بردى تو آنان به راه عذاب
به راهى كه هرگز نبودى صواب
بترس از خداوند با اقتدار
مهار خود از چنگ شيطان در آر
كه دنيا ز چنگ تو بيرون رود
سپس آخرت با تو همدم شود
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 574
پس از حمد يزدان شدم با خبر
كه جمعى ز مردان پر شور و شر
شده عازم مكّه از سوى شام
شد از دشمنى اين چنين اهتمام
بود گوش اينان كر و چشم كور
شدندى ز راه حقيقت به دور
به فرمان مخلوق گم كرده راه
مخالف شده با خدا و اله
بدنبال دنيا و اموال خويش
امام خود اينان نموده پريش
دهند از كف آن نعمت پر بها
بهشت و همان وعدههاى خدا
ز نار جهنم كنند اختيار
به دوزخ بگيرند از اين رو قرار
كه گيرد گريبان هر بد خصال
همان شر كه باشد ورا در روال
پس اكنون ترا آنچه باشد به دست
ببايد نگهدارى از هر شكست
مقاوم بمان و كن ايستادگى
كزين ره ببينى تو وارستگى
مكن كارى آنسان كه نادم شوى
ز عذر و گنه حاصلى بدروى
به هنگام شادى مشو در نشاط
نشاطى كه بيرون كند از صراط
صراطى كه باشد رضاى خداى
خداوند يكتا به هر دو سراى
به هنگام سختى هراسان مباش
ز راه حقيقت گريزان مباش
به شايسته مردم سلام و درود
كه شايستگان را ببايد ستود
پس از حمد يزدان شنيدم چنين
كه از كار من گشتهاى دلغمين
چرا مالك آنجا فرستادهام
در اين ره قدم از چه بنهادهام
دليلى به ضعف تو هرگز مباد
كه باشى تو در سعى و كوشش زياد
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 575
چو آيد مرا آن چنان فرصتى
بگيرم من از تو چنان قدرتى
ترا مىدهم قدرت ديگرى
كه از آن بيابى همى برترى
چو مالك فرستادم آنجا به پيش
بدى مرد ميدان و فرخنده كيش
چنان كينه بودش ز خصم پليد
كه هر لحظه مىشد به خشمش مزيد
و ليكن اجل آمد او را گرفت
به نزد خدا جا و مأوا گرفت
ز كردار وى راضىام بيگمان
خدا رحمت آرد بر او بىامان
ورا در بهشت برين جا دهد
ثواب و مقامى بس اعلا دهد
شو آماده از بهر جنگ و جدال
چو مردان ميدان و مرد قتال
بخوان مردمان را به سوى خدا
نبايد ز راهى چنين شد جدا
مدد از خداوند عالم بخواه
كه جز او كند روزگارت سياه
از اين ره رسى بيگمان بر هدف
به بيهوده عمرت نگردد تلف
چو شد كشته سردار نيكو مرام
محمد همان مرد نيكو كلام
على اين چنين نامه بر نوشت
به والى همان مرد نيكو سرشت
پس از حمد يزدان و بعد از درود
در آن نامه او را بدينسان ستود
به نزد خدا او مرا بد پسر
بدى همچو فرزند صالح به بر
بدى مرد ميدان و مرد ستيز
به كف بودش هر لحظه شمشير تيز
به خدمتگزارى بد او بىنظير
به راه خدا بدهمى در مسير
مرا تكيهگاهى بد آن مرد حق
بدى بر چنين گفتهها مستحق
بدينگونه فرمان ندادم بسى
كه باشد بدنبال او هر كسى
بگفتم كه او را مددها كنند
مددها بر آن خصم اعدا كنند
چه پنهان چه ظاهر بگفتم چنين
كه او را شده همچو يار و معين
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 576
و ليكن گروهى به بىرغبتى
بداده ز كف آن چنان فرصتى
به قصد تمارض دگر دستهاى
شده همچو مردان دلخستهاى
گروهى دگر هم ز راه عناد
نشسته به خانه به راه فساد
بخواهم نجات خود از آن كريم
خداوند يكتا خداى رحيم
مرا آرزوئى چنين گر نبود
كه گردم شهيدى براه ودود
نبودى چنين رغبتى در دلم
كه گردد فراوان چنين مشكلم
نباشم كه بينم بر و روىشان
تنفّر مرا باشد از خوىشان
نوشت او چنين نامهاى بر عقيل
مشو خارج از راه و خط خليل
به سركوبى دشمن بد مرام
سپاهى مجهز به سعى تمام
فرستادم امّا چو شد با خبر
فرارى شد آن دشمن بد سير
به تعقيب وى شد روان آن سپاه
چنان جنگى آنسان بپا شد به راه
گلويش گرفته بدانسان به جنگ
كه عرصه بر او شد در آن لحظه تنگ
نبودش توان و به سختى فتاد
و ليكن بجائى دگر رو نهاد
ز جنگى چنان جان سالم ببرد
بحال هزيمت همى ره سپرد
قريش آن گروهى كه حيران شدند
به گمراهى از راه يزدان شدند
شدندى براه جدال و ستيز
چو عدوان بد شيوه و فتنه خيز
رها كن كه ايشان چو جنگ رسول
نموده چنين اتحادى قبول
خدا كيفر آن پليدان دهد
به انجام كارى چنين پا نهد
مرا رشته خويشى از هم گسست
خلافت مرا شد از اين ره ز دست
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 577
ترا آمد از من بدينسان سؤال
نظر گو چه باشد ترا زين جدال
ترا گويم اكنون بدينسان سخن
دهم آگهى بر تو از اين فتن
هر آن كس كه بشكسته پيمان و عهد
در اين باره باشد به جد و جهد
حلال خدا را نموده حرام
به بيعت شكستن نهاده است گام
به دنيا مرا دشمنى باشد او
بميدان شوم با همو رو بر رو
بخوانم من او را بجنگ و نبرد
به هر جا بجنگم چو مردان مرد
بجنگم به حدّى كه آيد اجل
به امر خداوند عزّ و جل
بگيرد مرا جان و راحت شوم
ز دشت شرف حاصلى بدروم
به اطراف من گر فراوان بود
ز مردان و يا اين كه نقصان بود
نه عزّت رساند مرا، نى غمى
بر اين ايده هرگز نباشم دمى
مبادا كه فكرى كنى اين چنين
ز پندارى اين گونه گردى غمين
كه مردم مرا گر به دشمن دهند
به انجام كارى چنين پا نهند
بنالم بدرگاه آن دشمنان
تواضع كنم در بر ناكسان
به سستى گرايم روم زير بار
بدينسان كنم ذلّتى اختيار
مهار خود آن گونه از كف دهم
به سوى دنائت همى پا نهم
كه گردد سوار من آن پست دون
شود پستى من از اين ره فزون
بدينگونه فكرى نباشد درست
چنين ايده باشد ز بنياد سست
ولى گر بپرسى تو احوال من
بپرسى ز احوال و از حال من
بگويم ز سختى مرا باك نيست
صبور و توانا سؤالت ز چيست
مبادا كه دشمن كند سرزنش
همان بد سگال و همان بدمنش
شود يا كه يارم غمين و پريش
نسازم دل افسرده آن يار خويش
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 578
دگر باره مولا يكى نامه داد
براى معاويه آن بد نهاد
نوشتش به يزدان برم من پناه
كه هستى تو غرقه به بحر گناه
به راه هوى و هوس پا نهى
به ظلم و ستم جمله فرمان دهى
تو حق را دمادم كنى پايمال
حرام خدا را نمائى حلال
ترا گفتگوئى بدينسان زياد
پسنديده در نزد دانا مباد
ز عثمان و قتلش بگوئى كلام
در اين باره گوئى سخنها مدام
طرفدار وى بودى از بهر سود
بجز اين ترا فكر ديگر نبود
به هنگام سودى كه بودش به بر
نكردى مدد آمدش بس ضرر
اطاعت نكردى ز فرمان او
تو افزودى آنسان به حرمان او
نوشت اين چنين نامهاى آن امير
به قاصد سپردش كه بد در مسير
به آن مردمانى كه بهر خدا
به خشم آمدند از خطا و جفا
به هنگام و وقتى كه روى زمين
بدندى به راه گنه ملحدين
شدندى ز فرمان ايشان برون
ستم شد به هر جا و مأوا فزون
گنه شد فراوانتر از آنچه بود
تو گوئى نشانى ز يزدان نبود
نبودى نشانى ز شايستگى
كه بيند كسى روى آسودگى
پس از حمد يزدان نمودم گسيل
كسى را كه باشد به راه خليل
نمىخوابد او وقت و هنگام بيم
بود تابع امر حىّ كريم
ز دشمن نترسد ندارد هراس
همو جرأتى باشدش بىقياس
به جان عدو باشد او همچو نار
ز ايام دشمن برآرد دمار
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 579
مسمّى به مالك بود آن دلير
به هنگام جنگ و جدل بىنظير
ز فرمان ايشان اطاعت كنيد
به هر جا از ايشان حمايت كنيد
به جز حق نگويد كلام و سخن
بود گام وى در ره ذو المنن
بود در ره او چو شمشير تيز
كه برنده باشد به جنگ و ستيز
به يورش چو فرمان دهد بيدرنگ
روانه شويد سوى ميدان جنگ
و گر هم بگويد ببايد كه ماند
بميدان گفتن سخنها براند
توقّف كنيد و نيايد كلام
كه از سوى من باشدش آن پيام
ز فرمان من مىكند پيروى
ز من باشدش اين چنين رهروى
جلوهگر رود يا كه آيد عقب
به امر من است و نباشد عجب
اگر چه بد اينجا وجودش نياز
به آنجا فرستادم اين سرفراز
عدوى شما را بود خصم جان
شما را شود خوى ايشان عيان
على نامهاى اين چنين برنوشت
به آن مرد بد خصلت و بد سرشت
به عمر بن عاص خبيث و دنى
كه بودى دمادم پى دشمنى
نوشتش اطاعت كنى از كسى
كه در گمرهى دارد او ره بسى
ز پرده درى باشدش بس نشان
بكوبد عزيزان و شايستگان
به نزد وى آن كس كه باشد صبور
ز دانائى او را نمايد به دور
اطاعت كنى از چنين آدمى
تو از وى نباشى جدا يك دمى
به مثل سگى ماندهاى در كنار
ز شيرى كه بايد كشد انتظار
كه پس ماندهاى شايد از آن خورد
بدينگونه سهمى ز صيدش برد
در اين ره تو دنيا و عقبا ز كف
بدادى نمانده برايت هدف
نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 580
طرفدار حق گر كه بودى به دهر
نمىشد ترا آخرت همچو زهر
مرا گر كه يارى دهد آن خدا
نسازم شما را به يكدم رها
بدنيا دهم كيفرى آن چنان
و گر من بدنيا شدم ناتوان
هر آنچه كه آيد شما را به پيش
بود بر من و جان همانند نيش
شما را بيايد عذاب و محن
كه هستى به راه گناه و فتن
به نيكان عالم فراوان درود
پسنديده باشد بر آنان سرود
بود نامهاى از على مرد حق
كه برده در اين ره ز مردان سبق
نوشته به والى چنين نامهاى
چو شد با خبر او ز هنگامهاى
پس از حمد يزدان نوشتش چنين
قبل | فهرست | بعد |