قبل فهرست بعد

چو بيهوده باشد شود غم فزون‏

بدست آنچه دارى نگه دار باش‏

كه بهتر بود اين به راه معاش‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 568

نه بر مال هر كس نظر داشتن 

غلط باشد اين گونه پنداشتن‏

طلب كردن از ديگران ناپسند

بود از پى آن بيايد گزند

كه از كف رود عفّت آدمى 

براه گنه گر بيفتد دمى‏

نگهبان بود هر كه بر راز خويش‏

بسا مى‏شود از زبان دلپريش‏

هر آن كس كه گويد كلام زياد 

بدنبال آن آيد از ره فساد

ولى با تفكّر چو گويد كلام‏

كلامش بود همنشين با قوام‏

برو راه ابرار نيكو خصال 

كزين ره تو هم مى‏رسى بر كمال‏

حذر كن ز رفتار هر بدمنش‏

پسنديده نبود ترا اين روش‏

حرام ار بود لقمه و نان تو 

بود بدترين طعمه در خوان تو

بدينگونه ظلمى بود بدترين‏

كه گردد ضعيفى حزين و غمين‏

چو ديدى مدارا ندارد ثمر 

ببايد كه رفتن به راهى دگر

درشتى نبايد گرفتن به كار

مبادا كه گردى به سختى دچار

بسا مى‏شود درد، دارو گهى

ز راه صواب آيد اينسان رهى‏

بسا دشمنى با كلام و سخن‏

به پندى رها سازدت از محن‏

و ليكن خيانت كند يار تو 

نگويد كلامى ز كردار تو

حذر كن ز آمال و از آرزو

در اين باره هرگز مكن گفتگو

كه ديوانگان را چنين عادت است 

بر آن عده راهى چنين حاجت است‏

بود تجربه حاصلى بر بها

به افراد عاقل ز سستى جدا

ترا بهترين تجربه اين بود 

به هر آن و هر لحظه پندى دهد

ببر سودى از فرصت عمر خويش‏

كه از كف رود گردى آخر پريش‏

نبينى دوباره نشانى از آن 

در اين ره ببينى يقينا زيان‏

ببينى ضرر در دم واپسين‏

از اين رو شوى خسته و دل‏غمين‏

مقدّر ترا هر چه باشد به دهر 

به پيش تو آيد چه شادى چه قهر

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 569

بپايان رسد كار هر آدمى 

چه عمرى بود يا كه باشد دمى‏

مگردان تو فرداى خود را تباه‏

كه گردى در آنجا همى رو سياه‏

خطرها ترا باشد اندر مسير 

جدائى از آنان بود دلپذير

ز پاكى ترا آنچه آيد بدست‏

يقينا نبينى در اين ره شكست‏

شرايط رفيق

ز افكار موهن نبينى ثمر 

بدنبال اين ايده باشد ضرر

نبينى تو سودى ز يار حسود

ببايد كه راهى دگر بر گشود

تو با روزگارت دمادم بساز 

ترا باشد اين گونه سازش نياز

چو خواهى ز كس بيش از آن خواسته‏

كه خود را به انجامش آراسته‏

زيان بينى از اين چنين خواهشى 

نبينى نشانى ز آرامشى‏

مبادا كه سرسختى آرد فرود

ترا از مقامى كه شأن تو بود

مرنجان ز خود يار و هم دين خويش

به بى‏اعتنائى مسازش پريش‏

ترا گر كه بخلى ز وى شد عيان‏

كمك كن ورا تا نبينى زيان‏

چو از تو به هر دفعه دورى گزيد

چنين شيوه از وى چو آمد پديد

به نزديكى وى تو بگشاى راه‏

به خوبى ترا باشد اين ره گواه‏

به هنگام قهرش تو آرام باش 

به نرمى در اين باره بنما تلاش‏

به نيكى بده هر بدى را جواب‏

كه راهى بدينگونه باشد صواب‏

به نحوى كه بنده بداند ترا 

از اين ره به يكدم نباشى جدا

تو با اهلش اين گونه باش اى پسر

ز نااهل و نابخردان كن حذر

مشو يار آن كس كه دشمن بود 

در اين باره فارغ ز هر غم شود

كه با ياز خود مى‏كنى دشمنى‏

بود اين نشانى ز اهريمنى‏

ز پند و نصيحت تو غافل مشو

از اين ره به يك لحظه بيرون مرو

فرو بر به آهستگى خشم و قهر

كه بهتر از آن من نديدم به دهر

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 570

چو رفتار بد ديدى از هر كسى 

به نيكى بده پاسخ وى بسى‏

كه او هم شود نرم و آيد به پيش‏

نگردد ز رفتار تو دلپريش‏

به دشمن محبّت نما بى‏درنگ 

كه پيروزى اين گونه آيد به چنگ‏

مصمّم شدى گر كه گردى جدا

ز دينى برادر كه دارد خطا

رهى بهر بازگشت وى باز نه 

چنين رخصتى را به وى بازده‏

كسى را كه دارد به تو حسن ظنّ‏

مخوانش غلط بلكه باشد حسن‏

به حكم رفاقت مكن پايمال 

حقوق برادر چو آيد مجال‏

برادر نباشد ترا ديگر او

بريده شود از تو بى‏گفتگو

بود اقرباى تو شايسته‏تر 

كه بخشش ببيند ز تو بيشتر

كسى گر كه از تو جدائى گزيد 

شد از وى بدينگونه راهى پديد

در آشنائى به روى‏اش مبند

مبادا در اين ره ببينى گزند

چو همكيش تو ره بدينسان ببرد 

به سوى جدائى همى ره سپرد

تو پيوستگى پيشه كن در عمل‏

حذر كن ز رفتار و خوى دغل‏

چو ظلمى بديدى نخوانش بزرگ 

كه ظالم ببيند عذابى سترگ‏

خود او ضرر مى‏كند بيگمان‏

ترا سودى از آن بيايد عيان‏

ترا شادى آمد ز كس گر به پيش 

به راهى بجز اين مسازش پريش‏

دواى غم

دو گونه بود رزق و روزى ترا

بود در جهان اين چنين بر ملا

يكى آنكه آيد بدنبال تو

فزايد دمادم به اموال تو

يكى هم تو باشى پى آن همى 

ولى گر نباشى پى آن دمى‏

خود آيد بدنبال تو بيدرنگ‏

نباشد نيازى به دعوا و جنگ‏

تواضع به هنگام رفع نياز 

پسنديده كى باشد اى سرفراز

ستم هم به هنگام ثروت بد است‏

ستم پيشه را ايده افسر است‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 571

بود بهترين سود هر كس همين 

كه مصرف كند از پى واپسين‏

كند مصرف آخرت مال خويش‏

در اين ره نگردد غمين و پريش‏

شد از كف ترا گر كه مال و منال

مكن ناله از بهر آنان، ننال‏

كه بايد كنى بينش از اينها فغان‏

پى آنچه نامد ترا آن چنان‏

نيامد ترا آنچه خواهى بدست 

كنى ناله پيوسته از اين شكست‏

و ليكن از اين گريه زارى چه سود

ره ديگرى را ببايد گشود

از آنچه ترا باشد اكنون به بر 

به آنچه نديدى همى پى ببر

بدينگونه بينا و آگه شوى‏

به نيكى چنين حاصلى بدروى‏

حوادث همه مثل يكديگراند 

همه چون درختان نيكو براند

مباش از كسانى كه اندرز و پند

بر آنان بود چون شكنجه به بند

كه عاقل پذيراى اندرز باد

نباشد نيازى به حرف زياد

بهائم به زور كتك در ره‏اند

ز خوئى بدينگونه هم آگه‏اند

به صبر و اراده ز خود دور كن 

غم و غصه دل را پر از شور كن‏

ز دست كسى گر تعادل رود

ز ظلم و ستم حاصلى بدرود

بود، همچو خويشان تو، يار تو 

نبايد برنجد ز كردار تو

سزاوار و شايسته باشد رفيق‏

كه پيوسته باشد رفيقى شفيق‏

يكى باشد او در غياب و حضور 

بود از دوروئى دمادم به دور

ببندد هوى ديده آدمى‏

نباشد از اين ره جدا يك دمى‏

به كورى گرايد دل و چشم او

بجز آن نباشد ورا گفت و گو

ارزيابى دوست

بسى بينى از قوم و خويشان ضرر 

ز بيگانه بينى در اين ره ثمر

به عالم كسى باشد اينسان غريب‏

كه از بود ياران بود بى‏نصيب‏

ز حق گر تجاوز نمايد كسى

ز تنگى ببيند نشانها بسى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 572

شناسد كسى گر همى قدر خويش

ورا سستى از ره نيايد به پيش‏

بدان رابطه با خداى رحيم‏

بود تكيه‏گاهى ترا بس عظيم‏

چو بى‏اعتنائى بديدى ز كس

نباشد ترا بيگمان دادرس‏

طمع دارد از پى، هلاكت يقين‏

كه نوميدى از آن بود بهترين‏

نبايد بدى را كنى آشكار 

به هر جا دمى را غنيمت شمار

بسا عاقلى كو بپويد رهى‏

كز آن ره نباشد ورا آگهى‏

ولى بى‏خرد ره سپارد همى 

بمقصد رسد او نبيند غمى‏

ز شرّ كن حذر تا توانى به دهر

كزين ره ببينى نشانى ز قهر

ز ابله چو دورى كنى در جهان

تو گوئى شوى همدم عاقلان‏

به دنيا كند گر كسى اعتماد

زمانه بدينگونه با وى مباد

خيانت نمايد به وى بيدرنگ 

به وى عرصه گردد از اين روى تنگ‏

به دنيا نهد گر كسى احترام‏

بسوى ذلالت نهاده است گام‏

ترا گر مرادى نيايد بدست 

نبايد شوى دل‏غمين از شكست‏

رضاى خدا باشدت در نظر

كزين ره يقينا رسى بر ثمر

چو تغيير يابد زمام امور 

شود وضع آنى ز شيوه به دور

چو خواهى كنى همرهى كن سؤال‏

ز همراه خود تا رسى بر كمال‏

چو خواهى يكى خانه، قبل از خريد 

به احوال همسايه بايد رسيد

مياور به لب صحبت خنده‏دار

كه نبود پسنديده اين گونه كار

و گر هم بود گفته از ديگرى 

نگوئى اگر باشدت برترى‏

حدود كنترل زن

نبايد كنى مشورت با زنان 

كه تصميم آنان بود ناتوان‏

بپوشان تن و چشمشان با حجاب‏

كه اين ره بود بهر آنان صواب‏

برون رفتن زن نباشد درست 

چنين ايده باشد ز بنياد سست‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 573

فزون‏تر ز حدّش مده اختيار 

ز انجام كارش همى باز دار

كه زن‏ها لطيف‏اند و همچون گياه‏

به كارى نبايد شدن سوى راه‏

فزون‏تر ز قدرش مكن احترام 

مده اختيارش كه گيرد قوام‏

كند ديگرى را شفاعت همى‏

در اين ره نباشد به عالم دمى‏

فزون گر شود غيرت هر كسى

ورا باشد از پى ندامت بسى‏

كه اين گونه غيرت زيان آورد

به سوى ضلالت رهى بسپرد

به افراد خانه تو كارى بده 

به سوى نظارت تو پائى بنه‏

بنه احترامى به اقوام خويش‏

مبادا كه از تو شده دلپريش‏

كه بهر تو مانند بال و پراند

براى تو از ديگران برتراند

همانان ترا سرفرازى دهند

به عالم ترا بى‏نيازى دهند

به يزدان سپارم ترا دين و دهر           

بخواهم ترا فارغ از خشم و قهر

به عقبا و دنيا خداى كريم‏

دهد سرنوشتى ترا بس عظيم‏

نامه شماره 32 پند به معاويه

بدينسان نوشت آن امام همام 

معاويه را با خلوص تمام‏

ز مردم فراوان فكندى بخاك‏

ز خشم تو آنان شدندى هلاك‏

به مكر و ريا دادى آنان فريب 

ز راه هدايت شدى بى‏نصيب‏

به مثل نياكان خود در گناه‏

شده غوطه‏ور با چنان اشتباه‏

زده تكيه بر مسند جاهلين 

نشسته پى دشمنى در كمين‏

مگر آن گروهى كه بينا بدند

دمادم پى فكر فردا بدند

كناره گرفته ز تو بى‏امان

پشيمانى از جمع آنان عيان‏

كه بردى تو آنان به راه عذاب‏

به راهى كه هرگز نبودى صواب‏

بترس از خداوند با اقتدار 

مهار خود از چنگ شيطان در آر

كه دنيا ز چنگ تو بيرون رود

سپس آخرت با تو همدم شود

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 574

نامه شماره 33 فريبكاران نامه امام (ع) به قثم بن عباس

پس از حمد يزدان شدم با خبر 

كه جمعى ز مردان پر شور و شر

شده عازم مكّه از سوى شام‏

شد از دشمنى اين چنين اهتمام‏

بود گوش اينان كر و چشم كور 

شدندى ز راه حقيقت به دور

به فرمان مخلوق گم كرده راه‏

مخالف شده با خدا و اله‏

بدنبال دنيا و اموال خويش

امام خود اينان نموده پريش‏

دهند از كف آن نعمت پر بها

بهشت و همان وعده‏هاى خدا

ز نار جهنم كنند اختيار 

به دوزخ بگيرند از اين رو قرار

كه گيرد گريبان هر بد خصال‏

همان شر كه باشد ورا در روال‏

پس اكنون ترا آنچه باشد به دست 

ببايد نگهدارى از هر شكست‏

مقاوم بمان و كن ايستادگى‏

كزين ره ببينى تو وارستگى‏

مكن كارى آنسان كه نادم شوى 

ز عذر و گنه حاصلى بدروى‏

به هنگام شادى مشو در نشاط

نشاطى كه بيرون كند از صراط

صراطى كه باشد رضاى خداى 

خداوند يكتا به هر دو سراى‏

به هنگام سختى هراسان مباش‏

ز راه حقيقت گريزان مباش‏

به شايسته مردم سلام و درود 

كه شايستگان را ببايد ستود

نامه شماره 34 دلجوئى از استاندار خود

پس از حمد يزدان شنيدم چنين 

كه از كار من گشته‏اى دل‏غمين‏

چرا مالك آنجا فرستاده‏ام‏

در اين ره قدم از چه بنهاده‏ام‏

دليلى به ضعف تو هرگز مباد

كه باشى تو در سعى و كوشش زياد

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 575

چو آيد مرا آن چنان فرصتى 

بگيرم من از تو چنان قدرتى‏

ترا مى‏دهم قدرت ديگرى‏

كه از آن بيابى همى برترى‏

چو مالك فرستادم آنجا به پيش 

بدى مرد ميدان و فرخنده كيش‏

چنان كينه بودش ز خصم پليد

كه هر لحظه مى‏شد به خشمش مزيد

و ليكن اجل آمد او را گرفت

به نزد خدا جا و مأوا گرفت‏

ز كردار وى راضى‏ام بيگمان‏

خدا رحمت آرد بر او بى‏امان‏

ورا در بهشت برين جا دهد

ثواب و مقامى بس اعلا دهد

شو آماده از بهر جنگ و جدال‏

چو مردان ميدان و مرد قتال‏

بخوان مردمان را به سوى خدا

نبايد ز راهى چنين شد جدا

مدد از خداوند عالم بخواه‏

كه جز او كند روزگارت سياه‏

از اين ره رسى بيگمان بر هدف

به بيهوده عمرت نگردد تلف‏

نامه شماره 35 امام (ع) آرزوى مرگ ميكند

چو شد كشته سردار نيكو مرام 

محمد همان مرد نيكو كلام‏

على اين چنين نامه بر نوشت‏

به والى همان مرد نيكو سرشت‏

پس از حمد يزدان و بعد از درود

در آن نامه او را بدينسان ستود

به نزد خدا او مرا بد پسر

بدى همچو فرزند صالح به بر

بدى مرد ميدان و مرد ستيز 

به كف بودش هر لحظه شمشير تيز

به خدمت‏گزارى بد او بى‏نظير

به راه خدا بدهمى در مسير

مرا تكيه‏گاهى بد آن مرد حق 

بدى بر چنين گفته‏ها مستحق‏

بدينگونه فرمان ندادم بسى 

كه باشد بدنبال او هر كسى‏

بگفتم كه او را مددها كنند

مددها بر آن خصم اعدا كنند

چه پنهان چه ظاهر بگفتم چنين

كه او را شده همچو يار و معين‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 576

و ليكن گروهى به بى‏رغبتى            

بداده ز كف آن چنان فرصتى‏

به قصد تمارض دگر دسته‏اى‏

شده همچو مردان دلخسته‏اى‏

گروهى دگر هم ز راه عناد 

نشسته به خانه به راه فساد

بخواهم نجات خود از آن كريم‏

خداوند يكتا خداى رحيم‏

مرا آرزوئى چنين گر نبود

كه گردم شهيدى براه ودود

نبودى چنين رغبتى در دلم‏

كه گردد فراوان چنين مشكلم‏

نباشم كه بينم بر و روى‏شان 

تنفّر مرا باشد از خوى‏شان‏

نامه شماره 36 اعتدال امام با عقيل

نوشت او چنين نامه‏اى بر عقيل 

مشو خارج از راه و خط خليل‏

به سركوبى دشمن بد مرام

سپاهى مجهز به سعى تمام‏

فرستادم امّا چو شد با خبر 

فرارى شد آن دشمن بد سير

به تعقيب وى شد روان آن سپاه‏

چنان جنگى آنسان بپا شد به راه‏

گلويش گرفته بدانسان به جنگ             

كه عرصه بر او شد در آن لحظه تنگ‏

نبودش توان و به سختى فتاد

و ليكن بجائى دگر رو نهاد

ز جنگى چنان جان سالم ببرد

بحال هزيمت همى ره سپرد

قريش آن گروهى كه حيران شدند

به گمراهى از راه يزدان شدند

شدندى براه جدال و ستيز 

چو عدوان بد شيوه و فتنه خيز

رها كن كه ايشان چو جنگ رسول‏

نموده چنين اتحادى قبول‏

خدا كيفر آن پليدان دهد 

به انجام كارى چنين پا نهد

مرا رشته خويشى از هم گسست‏

خلافت مرا شد از اين ره ز دست‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 577

ترا آمد از من بدينسان سؤال 

نظر گو چه باشد ترا زين جدال‏

ترا گويم اكنون بدينسان سخن‏

دهم آگهى بر تو از اين فتن‏

هر آن كس كه بشكسته پيمان و عهد 

در اين باره باشد به جد و جهد

حلال خدا را نموده حرام‏

به بيعت شكستن نهاده است گام‏

به دنيا مرا دشمنى باشد او

بميدان شوم با همو رو بر رو

بخوانم من او را بجنگ و نبرد

به هر جا بجنگم چو مردان مرد

بجنگم به حدّى كه آيد اجل 

به امر خداوند عزّ و جل‏

بگيرد مرا جان و راحت شوم‏

ز دشت شرف حاصلى بدروم‏

به اطراف من گر فراوان بود

ز مردان و يا اين كه نقصان بود

نه عزّت رساند مرا، نى غمى‏

بر اين ايده هرگز نباشم دمى‏

مبادا كه فكرى كنى اين چنين            

ز پندارى اين گونه گردى غمين‏

كه مردم مرا گر به دشمن دهند

به انجام كارى چنين پا نهند

بنالم بدرگاه آن دشمنان 

تواضع كنم در بر ناكسان‏

به سستى گرايم روم زير بار

بدينسان كنم ذلّتى اختيار

مهار خود آن گونه از كف دهم 

به سوى دنائت همى پا نهم‏

كه گردد سوار من آن پست دون‏

شود پستى من از اين ره فزون‏

بدينگونه فكرى نباشد درست

چنين ايده باشد ز بنياد سست‏

ولى گر بپرسى تو احوال من‏

بپرسى ز احوال و از حال من‏

بگويم ز سختى مرا باك نيست 

صبور و توانا سؤالت ز چيست‏

مبادا كه دشمن كند سرزنش‏

همان بد سگال و همان بدمنش‏

شود يا كه يارم غمين و پريش 

نسازم دل افسرده آن يار خويش‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 578

نامه شماره 37 سرانجام هوى پرستى

دگر باره مولا يكى نامه داد

براى معاويه آن بد نهاد

نوشتش به يزدان برم من پناه‏

كه هستى تو غرقه به بحر گناه‏

به راه هوى و هوس پا نهى 

به ظلم و ستم جمله فرمان دهى‏

تو حق را دمادم كنى پايمال‏

حرام خدا را نمائى حلال‏

ترا گفتگوئى بدينسان زياد 

پسنديده در نزد دانا مباد

ز عثمان و قتلش بگوئى كلام‏

در اين باره گوئى سخن‏ها مدام‏

طرفدار وى بودى از بهر سود 

بجز اين ترا فكر ديگر نبود

به هنگام سودى كه بودش به بر

نكردى مدد آمدش بس ضرر

اطاعت نكردى ز فرمان او 

تو افزودى آنسان به حرمان او

نامه شماره 38 عظمت مالك اشتر

نوشت اين چنين نامه‏اى آن امير 

به قاصد سپردش كه بد در مسير

به آن مردمانى كه بهر خدا

به خشم آمدند از خطا و جفا

به هنگام و وقتى كه روى زمين 

بدندى به راه گنه ملحدين‏

شدندى ز فرمان ايشان برون‏

ستم شد به هر جا و مأوا فزون‏

گنه شد فراوان‏تر از آنچه بود 

تو گوئى نشانى ز يزدان نبود

نبودى نشانى ز شايستگى‏

كه بيند كسى روى آسودگى‏

پس از حمد يزدان نمودم گسيل 

كسى را كه باشد به راه خليل‏

نمى‏خوابد او وقت و هنگام بيم‏

بود تابع امر حىّ كريم‏

ز دشمن نترسد ندارد هراس 

همو جرأتى باشدش بى‏قياس‏

به جان عدو باشد او همچو نار

ز ايام دشمن برآرد دمار

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 579

مسمّى به مالك بود آن دلير             

به هنگام جنگ و جدل بى‏نظير

ز فرمان ايشان اطاعت كنيد

به هر جا از ايشان حمايت كنيد

به جز حق نگويد كلام و سخن 

بود گام وى در ره ذو المنن‏

بود در ره او چو شمشير تيز

كه برنده باشد به جنگ و ستيز

به يورش چو فرمان دهد بيدرنگ 

روانه شويد سوى ميدان جنگ‏

و گر هم بگويد ببايد كه ماند

بميدان گفتن سخن‏ها براند

توقّف كنيد و نيايد كلام 

كه از سوى من باشدش آن پيام‏

ز فرمان من مى‏كند پيروى‏

ز من باشدش اين چنين رهروى‏

جلوه‏گر رود يا كه آيد عقب 

به امر من است و نباشد عجب‏

اگر چه بد اينجا وجودش نياز

به آنجا فرستادم اين سرفراز

عدوى شما را بود خصم جان 

شما را شود خوى ايشان عيان‏

نامه شماره 39 زيان و دنيا و آخرت

على نامه‏اى اين چنين برنوشت 

به آن مرد بد خصلت و بد سرشت‏

به عمر بن عاص خبيث و دنى‏

كه بودى دمادم پى دشمنى‏

نوشتش اطاعت كنى از كسى 

كه در گمرهى دارد او ره بسى‏

ز پرده درى باشدش بس نشان‏

بكوبد عزيزان و شايستگان‏

به نزد وى آن كس كه باشد صبور 

ز دانائى او را نمايد به دور

اطاعت كنى از چنين آدمى‏

تو از وى نباشى جدا يك دمى‏

به مثل سگى مانده‏اى در كنار 

ز شيرى كه بايد كشد انتظار

كه پس مانده‏اى شايد از آن خورد

بدينگونه سهمى ز صيدش برد

در اين ره تو دنيا و عقبا ز كف 

بدادى نمانده برايت هدف‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 580

طرفدار حق گر كه بودى به دهر 

نمى‏شد ترا آخرت همچو زهر

مرا گر كه يارى دهد آن خدا

نسازم شما را به يكدم رها

بدنيا دهم كيفرى آن چنان 

و گر من بدنيا شدم ناتوان‏

هر آنچه كه آيد شما را به پيش‏

بود بر من و جان همانند نيش‏

شما را بيايد عذاب و محن 

كه هستى به راه گناه و فتن‏

به نيكان عالم فراوان درود

پسنديده باشد بر آنان سرود

نامه شماره 40 بازخواست امام عليه السلام از فرماندار خود

بود نامه‏اى از على مرد حق 

كه برده در اين ره ز مردان سبق‏

نوشته به والى چنين نامه‏اى‏

چو شد با خبر او ز هنگامه‏اى‏

پس از حمد يزدان نوشتش چنين

قبل فهرست بعد