قبل فهرست بعد

كه آيد خداوند عالم به قهر

ز اخبار پيشينيان گو سخن‏

بگو زان همه درد و رنج و محن‏

تفحّص كن از سرزمين‏ها كه بود 

ببين سرنوشت همانان چه بود

كجا آمدند و كجا بوده‏اند

همانان چه چيزى رها كرده‏اند

به دقت اگر بنگرى حالشان 

شوى آگه از حال و احوالشان‏

كه دوستان خود را بداده ز دست‏

همه تار هستى از آنان گسست‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 556

فرود آمدندى به جائى دگر

به سان غريبى به وقت سفر

تو، هم مثل آنان سفر مى‏كنى‏

چنين جامه از تن به در مى‏كنى‏

پس آن منزل خود به كردار خويش 

كن آباد و آنجا نگردى پريش‏

مده آخرت را ز كف بى‏هدف‏

به دنيا، چو مردان دور از شرف‏

اگر مطلبى را ندانى مگو 

مبادا شوى با، فتن روبرو

ندارد چو امرى به تو ارتباط

نبايد كه بر آن كنى التفات‏

ز راهى كه پايان آن گمرهى است 

حذر كن كه دور از تو و فرّهى است‏

كه اين ايده از گمرهى بهتر است‏

حذر كن كه از گمرهى برتر است‏

كسب امتياز

چو نيكان عمل كن كز آنان شوى 

ز نيكى چنين حاصلى بدروى‏

ز منكر حذر كن به دست و زبان‏

ترا هر كه باشد ز پير و جوان‏

هر آن كس كه كارش بود ناروا 

از او فاصله گير و شو زان جدا

به راه خدا جهد و كوشش نماى‏

به راه همان خالق نيكراى‏

نباشد ترا بيمى از سرزنش 

به راه خداوند نيكو منش‏

به هر جا كه ديدى نشانى ز حق‏

تو خود را بدان در رهش مستحق‏

به اثبات آن تا توانى بكوش

ترا بايد از دين بود زاد و توش‏

تحمّل نما مشكل زندگى‏

كه پايان آن باشد آزادگى‏

ترا استقامت بود بهترين 

براه حقيقت به اثبات دين‏

ببر بر خداوند يكتا پناه‏

كه جز اين بود در پى آن گناه‏

ز راه ارادت ز پروردگار 

طلب كن هر آنچه كه آيد بكار

كه كارى بدينگونه در دست اوست‏

هر آنچه ز سوى‏اش بيايد نكوست‏

طلب كن تو از او به حدّ زياد 

ز نيكى كه بخشيدنش كم مباد

بدين گفته بى‏اعتنائى مكن‏

به هر لحظه گفتار من گوش كن‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 557

كلامى بود بهتر از ديگران 

كه نفعى رساند نباشد زيان‏

ز كارى كه راهى ندارد به سود

نخواهى رسى بر تو بادا درود

امام عليه السلام و سرنوشت جوانان

پسر جان چو ديدم كه پيرى رسيد 

به جسمم چنين ضعفى آمد پديد

جلوتر سفارش نمودم ترا

مبادا كه مرگ آيدم از قفا

رود از كف من چنين فرصتى 

چو مرگ آيد از كف رود مهلتى‏

مبادا كه نقصى بيايد به پيش‏

شود فكر من همچو جسمم پريش‏

سفارش نمودم ترا من كنون 

مبادا ترا خواهش آيد فزون‏

نباشى پذيراى اندرز من‏

شوم من گرفتار رنج و محن‏

بمانند اشتر كنى سركشى 

به هر لحظه پيدا كنى خواهشى‏

دل تو بود چون زمين اى جوان‏

بسان زمينى كه او را نشان‏

نباشد ز روئيدنى يا گياه 

بود خلق و خوى تو اين را گواه‏

كه هر بذرى آنجا نشيند ببار

نبايد كشيدن بسى انتظار

از اين رو نوشتم كنون اين چنين 

مبادا ز خوى تو گردم غمين‏

سياهى به قلب تو آيد پديد

شوى همچو مردان پست و پليد

به پند تو گفتن نمودم شتاب

بگفتم سخن‏ها ز روى صواب‏

پذيراى آن باش و كوشش نماى‏

كه گردى چو مردان فرخنده راى‏

از آنان بياموزى آنسان كه هست

 بسى تجربه آرى از آن بدست‏

كه بر ما از آن سختى آمد به بر

و ليكن تو از آن بچينى ثمر

بهره بردارى از سرنوشت ديگران

پسر جان نبودم چو بگذشتگان 

ز سن و ز عمرى كه آمد عيان و ليكن در

اعمال آنان چو، يم‏

بدقت شدم غوطه‏ور از كرم‏

در آثار آنان چنان گشته‏ام 

به اقليم‏شان پا چنان هشته‏ام‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 558

كه گوئى بر آنان شدم در رديف 

بميدان علم و خرد چون حريف‏

تو گوئى كه بهتر از آنان شدم‏

در اين ره چو ماهى نمايان شدم‏

شدم تا همى در ره زندگى 

نديدم نشانى ز واماندگى‏

بد و خوب دنيا بديدم بسى‏

نمودم ز نفع و ضرر بررسى‏

ز هر مطلبى كرده‏ام انتخاب 

هر آنچه كه ديدم در اين ره صواب‏

برايت ذخيره نمودم زياد

نبود آنچه لازم به بيرون فتاد

هر آنچه پدر را مهيا كند 

كه راهى بدينگونه پيدا كند

كند تربيت تا كه فرزند خويش‏

بگيرد ره و رسم و آئين به پيش‏

در اين ره نمودم بسى جدّ و جهد 

ببستم در اين باره پيمان و عهد

تو هستى روان جانب روزگار

كه دريابى آن را شوى كامكار

ترا نيّتى پاك و روشن بود

ترا روح پاك و مبين بود

ز تعليم قرآن و توضيح آن‏

ز احكام و قانون اسلاميان‏

حلال و حرام خداى صبور 

بگفتم نگشتم ز گفتار دور

مرا بودى از تو بدينسان هراس‏

هراسى كه آنرا نباشد قياس‏

به مانند جمعى به راه هوس 

بيفتى نباشد ترا دادرس‏

مرا رغبتى بهر گفتن نبود

ولى بايد آثار اين غم زدود

نبودم مهيا كه گويم سخن 

مبادا بيفتى به رنج و محن‏

ز ايمان تو كو بود در خطر

در اين ره نبينى نشانى ز بر

بدينگونه گفتن مرا بهتر است 

نجات از هلاكت ترا برتر است‏

كنون خواهم از ايزد بى‏قرين‏

شوى با سعادت همى همنشين‏

به قصدت ترا رهنمائى كند            

منوّر رهت از ضيائى كند

سفارش نمودم ترا زين سبب‏

مبادا بيفتى به رنج و ثعب‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 559

تمركز فكر و آموزش

توجه كن اى نور چشم على 

كه نور خدا باشد از تو جلى‏

ببايد كنى دورى از هر گناه‏

مبادا شود روزگارت سياه‏

به واجب توجّه كنى هر زمان 

كنى زندگى همچو پيشينيان‏

كه آنان به دقت نگه كرده‏اند

به حلّ مسائل رهى برده‏اند

عمل كرده بر آنچه آموختند 

همان علم و حكمت كه اندوختند

هر آنچه به تكليف آنان نبود

نيامد كلامى ز گفت و شنود

بمانده بر آن بى‏تفاوت همى 

بجز اين نبوده به فكرت دمى‏

چو حاضر نبودى كه اينان قبول‏

نموده ترا آيد از آن نكول‏

چو خواهى كه مانند آنان شوى 

ز دانش چنان حاصلى بدروى‏

به تعليم و دقّت ببايد رسى‏

كه بينى به ره مشتبه‏ها بسى‏

مبادا شوى در مطالب فرو

كه با خوى دشمن شوى روبرو

در آغاز آن بايد از آن رحيم‏

خداوند دانا و حىّ كريم‏

بگيرى كمك تا كه گردى رها

ز راهى كه دارد به آخر خطا

چو ايتعان ترا آمد آنسان به پيش‏

كه هستى تو تسليم ارباب خويش‏

خداوند و ارباب خود در جهان 

ترا جمع فكرت بيامد عيان‏

مصمّم شدى گر به كارى چنين‏

بر آنچه كه گويم ز روى يقين‏

بكن دقت آنسان كه لازم بود 

از اين ره ترا درك معنا شود

ولى گر نشان از تمركز نبود

پراكنده بودى از آن تار و پود

بدان همچو كوران به شبهاى تار 

نهى گام و نبود رهت پايدار

گرفتار ظلمت شوى در مسير

نباشد روالى چنين دلپذير

حذر از چنين شيوه باشد روا 

روالى بدينسان نباشد بجا

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 560

دنياى نوش و نيش

پسر، كن توجه به گفتار من

 مشو غافل از كار و كردار من‏

كسى را بود گر كه مردن بدست‏

بميراند هر آدمى را كه هست‏

ورا هم بود اين چنين قدرتى 

كه بر زنده بودن دهد مهلتى‏

بود آفريننده آن كس كه جان‏

بگيرد ز هر آدمى بى‏گمان‏

بميراند آن كس كه در واپسين 

كند زنده آرد برون از دفين‏

مريض او نمايد، شفا هم ازوست‏

هر آنچه كه از او رسد بس نكوست‏

جهان شد بپا از براى نعم 

ز درد و مصيبت ز رنج و ز غم‏

پى پرسش روز برخاستن‏

به پاسخ كلام خود آراستن‏

ندانستى ار مطلبى را به دهر

نبايد ز نادانى آئى به قهر

كه نادان بدنيا نهادى تو پاى‏

شدى كم كم آگه تو در اين سراى‏

ز علم و ز حكمت فراوان بود         

 كه نادانى از آن نمايان بود

و ليكن بر آنان تو بينا شوى‏

در اين باره آگه ز معنا شوى‏

نفوذ خداوند بر جهان

به خالق تو بايد كنى اعتماد 

ببايد برى نام وى را زياد

بداده ترا روزى بى‏حساب‏

تكامل ببخشيده‏ات بر صواب‏

ببايد كه او را عبادت كنى

بدينگونه كسب سعادت كنى‏

به او كن توجّه ز قهرش بترس‏

بجز او ز افراد ديگر مترس‏

توجه كن اكنون كه پيغمبرى 

به سان محمّد چنان رهبرى‏

ز سوى خدا مطلبى آن چنان‏

نياورده حتّى نيايد گمان‏

از اين رو ورا رهبر راه خويش 

بكن تا نگردى غمين و پريش‏

به پند و نصيحت نكردم قصور

چنين فكرى از خود تو بنما بدور

به درياى فكرت شوى گر فرو

 شوى با چنين رحمتى روبرو

يقينا بجائى نخواهى رسيد

بدينسان كه آوردم آنرا پديد

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 561

خدا عاجز نمى‏شود

ايا نور چشم على اين بدان 

كه همتا ندارد خداى جهان‏

شريكى ندارد به دنيا و دار

بود قدرت وى همى پايدار

چو بودى به عالم خدائى دگر

رسولان وى هم بدى مشتهر

عيان مى‏شد آثار او هم به دهر

چه رحم و محبّت چه خشم و چه قهر

ولى او بود خالقى بى همال

بود خالقى بى‏همال و مثال‏

كسى را نباشد چنان قدرتى‏

كه پيدا كند آن چنان جرأتى‏

مخالف بود با توانائيش

بگويد كلامى ز دانائيش‏

نگردد توانائى وى تمام‏

چنين هم نبوده به حرف و كلام‏

خدا بوده قبل از هر آنچه كه هست 

قديمى‏تر از او نيايد بدست‏

بماند پس از آنچه دارد وجود

بپايان نيايد ورا آنچه بود

مقام وى آن گونه باشد عظيم 

دل و ديده باشد ز دركش عقيم‏

چو دانستى اين قدرت بى‏نظير

ترا شد مرامى چنين دلپذير

به عجز فراوان و ضعفى شديد 

نيازى پس افزون و دردى مزيد

به راه اطاعت ز فرمان او

ز بيم عذاب فراوان او

ز ترس رهائى و خشم و غضب 

ز ترس بلا و عذاب و تعب‏

به انجام فرمان او پا بنه‏

ره بندگى را تو از كف مده‏

خدا آمر كار خوب است و بس 

نباشد به مانند وى هيچكس‏

بود ناهى فكر و گفتار بد

گريزان بود او ز كردار بد

دنيا و آخرت طلبان

پسر جان بگفتم ز دنياى دون 

ز نابودى آن نوشتم فزون‏

ز عقبا نوشتم ترا هر چه بود

نوشتم ترا از ضرر يا كه سود

مثل‏ها زدم تا كه عبرت شود 

جهان تو آگه ز حكمت شود

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 562

هر آن كس كه دنياى خود را شناخت 

نوائى ز حكمت در اين ره نواخت‏

چو جمعى مسافر كه قصد سفر

بر آنان بود همچنان معتبر

ز اوضاع ناجور خود آگه‏اند

و ليكن بو سوئى دگر در ره‏اند

به سوئى كه آباد و آسايش است‏

در آنجا نشانى ز آرامش است‏

همين عده دنبال مقصود خويش 

ز سختى شده دل‏غمين و پريش‏

جدائى ز ياران و هر مشكلى‏

خوراك بدو شيوه بد دلى‏

تحمّل نموده به اين آرزو 

كه گرديده با خانه‏اى روبرو

وسيع و جدا باشد از نقص و عيب‏

نبيند نشانى ز مكر و ز ريب‏

در آنجا بماند همى جاودان 

چنين انتقالى بيايد عيان‏

بر آنان چنان سختى آسان شود

نشانى ز احسان نمايان شود

هر آنچه در اين ره دهندى ز كف 

نباشد زيان در ره اين هدف‏

بر آنان وسيله بود پر بها

به مقصد رسيدن بود با صفا

ولى آنكه دلبسته باشد به دهر

به عالم نبيند نشانى ز قهر

ندارد توجه بر آن واپسين‏

به روز قيامت دم آخرين‏

بود مثل آنان كه در نعمت‏اند 

جدا از غم و رنج و از حسرت‏اند

بجائى بدندى پر آب و گياه‏

بدندى به شادى به هر جا گواه‏

به يكباره آنان بجائى برند 

به جائى جدا از صفائى برند

به ويرانه‏اى خالى از هر نعم‏

همه رنج و ماتم همه درد و غم‏

بر آنان بود سخت و مشكل بسى

بدا، گر كه باشد بدينسان كسى‏

جدا گشتن از آن نشاط و سرور

به يكباره ز آنها شوندى به دور

خطر غرور

ز من بشنو اكنون كلامى دگر 

نصيحت ترا گويم اكنون، پسر

ميان خود و ديگران ده قرار

تو خود را چو ميزان و باش استوار

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 563

هر آنچه كه دارى به عالم تو دوست 

بدان بهر افراد ديگر نكوست‏

ندارى خود آنرا قبول‏

به هر جا نمائى تو آنرا نكول‏

ز بهر بقيه نخوانش درست 

كه باشد چنين ايده از بيخ سست‏

بدنبال خوبى چو باشى به دهر

مكن با كسى لحظه‏اى خشم و قهر

هر آنچه تو بد دانى از بهر خويش

مكن ديگران را از آن دلپريش‏

هر آنچه ندانى مياور به لب‏

كه بى‏شك بيفتى از آن در تعب‏

هر آنچه كه دانى بگو هر چه كم 

يقينا نباشد در آن رنج و غم‏

مگو از پى ديگران آن كلام‏

كه راضى نباشى به جهد تمام‏

بدان خودپسندى نباشد روا 

كند آدمى را ز صحّت جدا

بود آفت عقل هر آدمى‏

مشو غافل از اين سخن يكدمى‏

ز هر ره ترا آنچه آمد بدست 

ببايد كه بند طمع را گسست‏

منه بهر وارث كه نادم شوى‏

پشيمانى از آن فقط بدروى‏

به مقصود خود گر رسيدى به دهر

مبادا كه باشد ترا خشم و قهر

تواضع ترا بهترين ره بود

در اين ره خوشا آنكه آگه بود

بهترين سرمايه قيامت

بدان اى پسر جان كه راهى تراست 

به پيش و چنين دقت اكنون رواست‏

مسافت بعيد و رهى پر محن‏

در اين باره با تو بگويم سخن‏

ببايد كه اين ره به پايان برى 

ببايد كه پيدا كنى برترى‏

سبكبار و فارغ ز جرم و گناه‏

بدينگونه بايد بيفتى به راه‏

چو ديدى فقيرى كه دارد نياز 

مبادا كه افتى به حرص و به آز

غنيمت شمر، ده به او توشه‏اى‏

اگر چه بود اندك از خوشه‏اى‏

در آن واپسين مى‏دهد پس ترا

بده تا توانى ز راه عطا

از اين ره تو هر دم پس انداز كن‏

تو اموال خود را بر انداز كن‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 564

بده وام و در آخرت پس بگير 

خدا را بود اين روش دلپذير

فراوان بود پيچ و خم در ره‏ات‏

از آن راه مشكل كنم آگه‏ات‏

هر آن كس كه بارش سبك‏تر بود

ورا شادى هر لحظه در بر بود

هر آن كس كه آهسته ره طى كند

پى رفتن اين گونه گامى نهد

بود با خطر همنشين در عبور 

جدا باشد از وى نشاط و سرور

ترا مقصد آتش بود يا بهشت‏

مشو غافل از خصلت نيك و زشت‏

پس آماده كن منزل خود ز پيش 

مبادا در آنجا شوى دلپريش‏

پس از مرگ و مردن نيايد بدست‏

چنين ايده باشد يقين بر شكست‏

بدنيا نيائى تو بار دگر

بدينگونه فكرى ندارد ثمر

درخواست از خدا و پاسخ او

بدان اى پسر آن خدائى كه هست          

گرفته زمام جهان را بدست‏

سفارش نموده كه از من بخواه‏

كه هستم شما را به عالم پناه‏

بر آورده سازد همه حاجتى

نبايد كه از كف دهى فرصتى‏

پى گفتگو كى بود مانعى‏

در اين ره نباشد يقين رادعى‏

ره توبه باز است و فرصت زياد 

خدا كى دهد آبروى‏ات به باد

در اين ره نباشد خدا سخت گير

ترا مى‏دهد فرصتى دلپذير

كناره چو گيرى ز جرم و خطا

دهد ده برابر ثوابى ترا

ره توبه بسته نباشد به دهر

خدا صابر است و نيايد به قهر

شوى با خدا گر به حرف و كلام 

ز تو بشنود گفته‏ها را تمام‏

ببر پس تو حاجت به نزد همو

در اين باره با وى بكن گفتگو

عيان كن غم خود بگو از تعب

به رفتن مدد كن از ايشان طلب‏

ز گنجينه رحمت آن رحيم‏

بخواه آنچه خواهى ز ربّ كريم‏

بخواه آنچه جزا و ندارد كسى 

يقين كن كه قادر بود او بسى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 565

طلب كن از او عمر وافر همى 

ز رزق و ز روزى، زدايد غمى‏

فراوان كند روزيت در جهان‏

كند لطف خود را به هر جا عيان‏

كليدى ترا داده از گنج خويش 

نهاده ترا راه رفتن به پيش‏

چو خواهى بخوان با دعا نام وى‏

خوشا آنكه ره اين چنين كرد طى‏

طلب كن كه باران لطف و كرم 

ببارد رهايت كند از الم‏

پسر جان اجابت اگر دير شد

نبايد كه يك لحظه دلگير شد

كه تأخير آن موجب يأس نيست 

ندانى كه راز همين كار چيست‏

بسا بخششى باشد از پى بزرگ‏

ز سوى همان خالق بس سترگ‏

بسا آنچه خواهى نباشد صواب 

در اين ره نبايد كه باشد شتاب‏

ترا مى‏دهد حاجت بهترى‏

ببخشد ترا بى‏گمان برترى‏

كه شايد به دين تو آيد خطر 

زيانى ترا آيد آن دم به بر

طلب كن بماند بجا آبرو

نگردى تو با كيفرى روبرو

نماند ترا مال و مكنت بجاى 

نمانى تو هم تا ابد در سراى‏

روش دنيا طلبان

پسر با تو دارم فراوان سخن 

بگويم ترا تا نيايد محن‏

تو از بهر دنيا نباشى يقين‏

كه بايد روى جانب واپسين‏

نمانى به عالم همى جاودان 

تو از مرگ و مردن نه بينى امان‏

بود اين جهان همچنان منزلى‏

كه پيدا كنى اندر آن همدلى‏

تو هستى مسافر پى آخرت 

بميرى به امر خدا عاقبت‏

توئى طعمه مرگ و آيد اجل‏

ترا مى‏برد گر چه دارى امل‏

كسى را نباشد ز چنگش نجات 

برد هر كه را خواهد او بر ممات‏

حذر كن ز جرم و گنه اى پسر

زمانى كه آيد ترا آن به بر

ز توبه بگوئى سخن دمبدم 

بكن دقتى تا نبينى الم‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 566

مبادا ز مردن فتد فاصله 

شوى با بدان همره قافله‏

به مرگ و به مردن تفكر نماى‏

كه راحت بود رفتنت از سراى‏

مبادا بيفتى بناگه بدام

از اين ره شوى نادم و تلخكام‏

مخور گول دنيا پرستان دون‏

كه ديدى نشانى از آنان فزون‏

بديهاى دنيا بديدى بسى 

بدنيا چو اين گونه باشد كسى‏

بود همچو حيوان درنده خوى‏

چو سگهاى ولگرد و دنبال بوى‏

كه بر ديگران حمله‏ور مى‏شوند 

خورنده ز گوشت دگر مى‏شوند

به كوچك شود چيره آن ديگرى‏

كه باشد بزرگ و كند سرورى‏

بگويم كه دنيا طلب چون عقال 

بود خارج از راه سبك و روال‏

بود همچو حيوان كه روزى خورد

بجائى بى‏زرق خود ره برد

كه باشد خطر از پى وى همى 

نياسويد از اين خطر يكدمى‏

به كورى گرائيده چشمانشان‏

ز نور هدايت نباشد نشان‏

به چشمان آنان و در حيرت‏اند 

به دنيا همى در ره غفلت‏اند

به درياى نعمت بود غوطه‏ور

بخواند جهان را خدائى به بر

به دنيا چنان گرم اين بازى‏اند 

ز راه خطا در سرافرازى‏اند

كه دنياى ديگر ببرده ز ياد

تو گوئى كه دنياى ديگر مباد

و ليكن بزودى به بالا رود 

همه پرده‏ها و مشخص شود

هر آن كس رها كرده دنياى دون‏

به راه هدف شد به سعى فزون‏

بزودى رسد بيگمان بر هدف 

شود همنشين نشاط و شعف‏

موضع خود را درك كن

توجه بر اين نكته كن اى پسر 

شب و روز و هفته بيايد به سر

گذشت زمان باشد و انتقال‏

توقّف ندارد همه ماه و سال‏

چه ايستاده باشى چو در حال خواب 

نهد پشت سر فاصله با شتاب‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 567

يقين آرزويت نيايد بدست

در اين ره ترا آيد هر دم شكست‏

چو بگذشتگان هستى اندر مسير

اگر چه نباشد ترا دلپذير

ز اميال خود تا توانى بكاه 

مبادا شود روزگارت سياه‏

حذر كن ز حرص و ز آز و طمع‏

كزين ره بيفتى بچاه ولع‏

هر آن كس كه دارد فراوان تلاش

موفق نباشد به راه معاش‏

ولى هر كه قانع بود در جهان‏

ز سختى بود بيگمان در امان‏

ز پستى و خوارى همى باش دور

دهى آبرو و نيابى سرور

خدا آفريدت به آزادگى‏

بجز او مكن از كسى بندگى‏

ز راه بدى هر چه آيد بدست 

صفائى ندارد بود بر شكست‏

گشايش كه با سختى آيد قرين‏

ندارد بهائى بطور يقين‏

ز حرص و طمع كن حذر بيدرنگ            

كه گيرد ترا مرگ و مردن به چنگ‏

تو روزىّ خود را ز يزدان بخواه‏

مبادا كه افتى به راه گناه‏

بود نعمت او اگر چه قليل

بود برتر از آن كه گردى ذليل‏

كه هر نعمتى باشد از سوى او

مشو خارج از راه و از كوى او

زبان سكوت

براه سكوت آنچه از كف دهى            

به جبران آن گر همى پا نهى‏

نباشد ترا مشكل اى خوش مرام‏

به آسانى آنرا نمائى تمام‏

ولى آنچه از كف دهى با سخن 

به جبرانش افتى به رنج و محن‏

خموشى ترا بهترين نعمت است‏

ندانسته گفتن ترا زحمت است‏

نگهدارى آنچه در ظرف هست 

به محكم نمودن بماند به دست‏

ترا بند گفتن چو محكم بود

زمان تو بيگانه با غم بود

و ليكن چو آيد كلامى برون 

قبل فهرست بعد