قبل فهرست بعد

نباشد ترا ناظرى بر خطا

نفاق و دوروئى ز خود دور كن

خدا را از اين كرده مسرور كن‏

كسى را كه پنهان و ظاهر يكى است‏

به حرف و به كردار خود متكى است‏

مجهّز به خوى پسنديده باش 

كه ارزنده باشد بدينسان تلاش‏

به مردم تو بى‏اعتنائى مكن‏

در اين باره هرگز خطائى مكن‏

كه يارى دهندت به انجام كار

روالى چنين را غنيمت شمار

از اينان بود هر چه آيد بدست‏

نبايد كه اين تار رحمت گسست‏

ترا هم بود سهمى اندر ميان 

بسان فقيران و بيچارگان‏

بده سهم آنان بطور دقيق‏

بر آنان تو هستى رفيقى شفيق‏

بجز اين چو باشد به روز جزا 

نگردى ز چنگال آنان رها

بدا آن كه باشد عدوى‏اش فقير

فقير و غلامان و آفت‏پذير

خدا هم بخواهد قضاوت كند

در اين باره اجرا عدالت كند

در اين باره هر كس نمايد قصور

ز راه امانت شود او به دور

خيانت كند دين‏اش افتد خطر 

ورا خوارى آيد در اين ره به بر

به روز قيامت ورا بدتر است‏

عذابى فراوان ورا در بر است‏

خيانت به ملّت بود بدترين 

بتر آنكه رهبر شود دل‏غمين‏

نامه شماره 27

وظيفه استاندار امام (ع)

سفارش نموده على آن امام 

به والى مصر اين چنين در كلام‏

تواضع ترا پيشه باشد همى‏

نبايد جدا گردى از آن دمى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 544

به نيكوترين خلق و با روى باز 

شوى نزد مردم همى سرفراز

بطور مساوى بر آنان نگر

مبادا تفاوت بيايد به بر

در اين باره عدل و عدالت بپاى

چو دارى بمانى در آنجا بجاى‏

تفاوت ميان غنى و فقير

به نزد خدا كى بود دلپذير

به روز قيامت كند بازخواست

ز تو آنچه بر تو سزا و رواست‏

عقوبت كند گر خداى بزرگ‏

عذاب تو باشد بزرگ و سترگ‏

و گر هم ببخشد خداى رحيم

فراوان بود لطف حىّ كريم‏

كه سودى ز دنياى فانى برند

به عقبا هم از ديگران برترند

به دنيا به همراه مردم بدند 

سزاوار لطف الهى شدند

و ليكن به عقبا ز سودى كه هست‏

بمردم نيايد نشانى بدست‏

بدندى به مثل همه در جهان

پى لذت و زندگى در امان‏

ز نيكوترين خوردنى خورده‏اند

از اين زندگى لذتى برده‏اند

و ليكن خدا را نبرده ز ياد 

بپيموده يكسر ره انقياد

بدندى ز ياران نيكو سرشت‏

بود جاى آنان به باغ بهشت‏

از اين رو بدندى براه يقين

كه نزد خدا رفته در واپسين‏

نگردد نكول آنچه باشد روا

بود اين چنين هم به روز جزا

به دنياى فانى نبنديد دل 

كه عمر شما مى‏شود مضمحل‏

ز مرگ و ز مردن هراسان شويد

مهيّاى رفتن ز ايمان شويد

به نيكان سعادت دهد بيدرنگ 

بدان را به همره بود شرّ و جنگ‏

كسى سوى رضوان شود رهسپار

كه دارد نشانى ز جنّت به كار

چه كس سوى دوزخ شود رهنمون 

كه جرم و گناهش بود بس فزون‏

چو مرگ آيد از ره بگيرد نفس‏

رهائى ندارد از آن هيچ كس‏

اگر هم ز چنگش گريزان شويد 

به مخفيگهى گر كه پنهان شويد

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 545

شما را بيابد رهائى مباد 

ز مردن شما را جدائى مباد

بود همچو موى شما در جبين‏

به يك لحظه آيد بود در كمين‏

هراسان شويد از لهيبى كه هست 

از آن غير شعله نيايد بدست‏

عذابش بود تازه بهر همه‏

هياهو بپا گردد و همهمه‏

و ليكن توجّه ندارد كسى 

عذاب و غم و غصّه دارد بسى‏

نشانى ز رحمت نباشد عيان‏

بود رنج و زحمت چو كوهى گران‏

كه خود موجب اين عذاب اليم 

شده نى كس ديگرى از قديم‏

اطاعت نكرده ز امر خداى‏

ز امر و رسولش همان نيك راى‏

نگهبان دوزخ بخواند به پيش            

همان ماندگان از غم و دلپريش‏

تمنّا كن از قادر لا يزال‏

از آن قادر بى‏بديل و همال‏

بگو تا كه ما را به سوى فنا 

شده رهنمون تا كه گشته رها

ز رنج و عذاب و ز درد و تعب‏

تو بنما چنين خواهش از وى طلب‏

بگفتا شما را رهائى مباد 

ز اندوه و ماتم جدائى مباد

كنون گر شما را بود قدرتى‏

شما را رسد اين چنين فرصتى‏

به خوف و رجا جملگى رو كنيد 

همه ايده‏ها را بدانسو كنيد

ولى اعتدالى شود برقرار

بدرگاه آن ذات پروردگار

ايا ابن بى‏بكر بشنو ز من 

كه گويم دگر باره با تو سخن‏

بدانگونه كردم ترا انتخاب‏

كه بودى سزاوار و اهل حساب‏

بنه زير پا گر كه دارى هوس

اگر چه بود همچو بال مگس‏

ز دين كن حمايت به راه خدا

پس از ساعتى گر شوى بر فنا

خدا را مياور به خشم و به قهر 

كه فردى به شادى رسانى به دهر

براى خدا گر ترا شد ز دست‏

تو فتحش بخوان و نخوانش شكست‏

كس ديگرى را خدايت دهد

ترا از چنين غصه‏اى وارهد

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 546

ولى گر خدا را تو از كف دهى

ز بند خدائى چنان وارهى‏

كسى را ندارى شود جانشين‏

سيه رو شوى در دم واپسين‏

به هنگام خود كن اداى نماز 

به نزد خدا مى‏شوى سرفراز

جلوتر مخوان گر ترا كار نيست‏

عقب هم مخوان چون سزاوار نيست‏

ببايد كه تابع بود كار تو 

به امر نماز و به كردار تو

خطر نفاق

پس از آن نوشتش كه اين را بدان 

ترا بايد اين گونه باشد عيان هر آن كس‏

كه راه رذالت رود

جدا از صفات خدائى شود

مساوى نباشد هر آن كس كه باد 

به راه هدايت به راه وداد

هر آن كس كه دشمن بود بر نبى‏

بود شيوه‏اش شيوه اجنبى‏

نباشد به ياران وى در رديف

چنين فكرتى باشد از بن ضعيف‏

نفرموده پيغمبر خوشمرام‏

به ياران بفرموده اينسان كلام‏

ز مؤمن هراسى نباشد مرا

كه باشد جدا از ره اشقيا

بدينگونه باشد مرا مشركين‏

كه آگه بدندى ز وى مؤمنين‏

ندارد كسى گفته‏هايش قبول

به هر جا مرادش نگردد وصول‏

مرا از منافق بود اين هراس‏

كه باشد خطرهاى وى بى‏قياس‏

به ظاهر بود مؤمن و متّقى 

به باطن مخالف بود آن شقى‏

نامه شماره 28

حيله معاويه نسبت به امام (ع)

نوشته چنين صاحب و ذو الفقار 

جوابى بود بر همان نابكار

معاويه آن فاسد بد گهر

نوشت و فرستادش آنسان به بر

بود بهترين نامه آن كرام 

بدينگونه با وى بگفته كلام‏

مرا نامه‏اى از تو آمد وصول‏

كه بنوشته بودى در آن از رسول‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 547

نوشتى محمّد رسول خدا 

ز سوى خدا شد همى مصطفا

نوشتى ز همراهى مردمان‏

ز ياران و اصحاب و فرمانبران‏

شگفتا كه ما را خبر مى‏دهى            

به انجام كارى چنين پا نهى‏

از آنچه كه ما را بود در سخن‏

فتاده از آن بابت اندر محن‏

سخن گفتى از آن رسول وداد

از اين نعمت اين گونه كردى تو ياد

تو دانى كلام تو مانند چيست‏

چرا در تو اين فكر و پندار نيست‏

بود اين كه فرما برى سوى شهر             

كه خرما بود همچنان آب نهر

زياد و فراوان و بى مشترى‏

كجا باشد آنرا دگر برترى‏

دگر اين كه شاگرد استاد پير

بخواند ورا همچنان در مسير

كه او را در اين حرفه يارى دهد

به تعليم وى جمله پائى نهد

به پندار تو ديگران برترند

به دين خدا از همه بهترند

به تعريف آنان گشودى زبان‏

ز كردار آنان نمودى عيان‏

درست ار بود گو چه حاصل ترا

اگر هم نباشد چه ماند بجا

ترا با بزرگان و خردان چه كار

نباشد كلام ترا اعتبار

كسى كو سزاوار مسند نبود 

به حكم و قضاوت ره آنسان گشود

چو بيگانه بين هزاران نفر

صداى تو دارد نشان از خطر

چرا پا فراتر نهى از گليم

ز يزدان نباشد ترا از چه بيم‏

ز فتحى كه بوده ترا سود نيست‏

زيان هم نديدى ترا كار چيست‏

چو آوردگان باشدت گمرهى

به سوى حقيقت ندارى رهى‏

برون شد ترا پا ز راه درست‏

كه اين گونه بودى ز روى نخست‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 548

ز خودكامگى من بگويم كلام 

خدا كرده بر من عنايت تمام‏

از اين رو بگويم ترا اين سخن‏

اگر چه بود خاطرى پر محن‏

ندانى مگر عده‏اى در جدال 

شدندى فنا در ره ذو الجلال‏

از آن جمله حمزه به جنگ احد

نديدى مگر او چسان كشف شد

پيمبر در اين باره فرموده است 

ره گفتن اين گونه پيموده است‏

بود مهتر كشتگان جهان‏

شهيد سرافراز و فخر زمان‏

كه بر او فرشته بخواندى نماز

بدى مرگ وى صاحب رمز و راز

ندانى كه دستان جمعى دگر

جدا گشته اندر ره دادگر

ندانى كه دستان جعفر فتاد 

پيمبر چه نامى بر ايشان نهاد

از آن پس مسمّى به طيّار شد

كه دين خدا را طرفدار شد

كند طير و آيد به سوى بهشت 

كه باشد چو ياران نيكو سرشت‏

عظمت امام عليه السلام

حذر كن ز مردان دنيا طلب 

كزين ره بيفتى به رنج و تعب خدا كرده‏

ما را چنين انتخاب‏

بمردم بفرموده مالك رقاب‏

ز ما جمله آنان اطاعت كنند 

به راهى كه باشد حمايت كنند

عطا كرده اين گونه نعمت به ما

بود واسطه بين ما و خدا

بپيموده راه تقرّب به پيش

شده با شما جملگى قوم و خويش‏

از آن طايفه ما گرفتيم زن‏

سپس ما شما را بداديم زن‏

 

 

و ليكن شما را نبود آن مقام 

شما را به راه خطا بود گام‏

محمّد كه باشد رسول و نبى‏

ز ما باشد او كى بود اجنبى‏

ولى آنكه تكذيب دين را نمود 

به سوى عداوت رهى برگشود

بود از شما كو فنا شد به جنگ‏

به تكذيب دين و پذيراى ننگ‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 549

بود حمزه از ما و باشد اسد             

كه بودى دمادم براه حسد

بود از شما آنكه بودش عناد

به دين و به رسم خداوند داد

حسين و حسن سروران بهشت 

همان دو دليران نيكو سرشت‏

ز مايند و آن كودكان شقى‏

كه دورى گزيده ز خوى تقى‏

همانان كه در آتش‏اند و عذاب             

نبد پاى آنان به راه صواب‏

بدان فاطمه آن زن بى‏گناه‏

كه بين زنان باشدش فرّ و جاه‏

ز ما باشد و آن زن بدمنش            

بود از شما كو بدى بد روش‏

كه هيزم كش و اهل دوزخ بود

در آتش به رنج و مشقّت شود

فراوان بود امتيازات ما 

كه دارد ضررها بحال شما

تو اسلام ما را شنيدى ز پيش‏

كسانى نبينى چو ما بهر خويش‏

بما داده قرآن بسى امتياز 

چو خوانى بگفتن نباشد نياز

سزاوار آن گفته‏ها نيست كس‏

كه فرموده آن خالق دادرس‏

گروهى ز بعض دگر برترند

به درگاه يزدان همى بهترند

به آن بت شكن هر كه نزديكتر

بچيند ز كردار ايشان ثمر

رسولان و آن مؤمنين به دين 

از آنان حمايت كند آن مبين‏

دو برهان محكم كفايت كند

ز حقّى كه باشد حمايت كند

يكى اين كه فاميل پيغمبريم            

به راه خدا هم ز تو برتريم‏

بود در سقيفه نشانى از آن‏

ز نام فتحى مى‏آمد عيان‏

گروه مهاجر چو بردند نام

ز فتحى بر آنان جهان شد بكام‏

چو پيروزى آمد ز نام رسول‏

چنين گفته آمد شما را قبول‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 550

بود حق ما اين چنين امتياز 

و گر نه بماند چو پوشيده راز

به دعواى خود آن گروهى كه هست

بود باقى و آن نباشد شكست‏

تو گوئى بر آنان ستم كرده‏ام

بر آن سه  حسادت بورزيده‏ام‏

به تو ارتباطى ندارد كنون‏

كه هستى در اين ره به جهد فزون‏

نوشتى مرا چون جمازى به زور

ببرده پى بيعت از راه دور

به ذات خداوند بى‏چون قسم‏

به شوق و به ذوقى پس افزون قسم‏

مصمّم بدى تا كه خدمت كنى 

تو خود را ستايش به همّت كنى‏

ولى خود شدى مفتضح بيدرنگ‏

نبودى نيازى به حرب و به جنگ‏

مسلمان چو ماند به دين پايدار

قرين باشد او را چنين افتخار

و ليكن براهى چو مظلوم شد

ورا چيزى آن گونه معلوم شد

نباشد بر او عيب و نقصى يقين 

كه شكى نبودش در آن دم به دين‏

من اينسان نوشتم كه جز گمرهى‏

در عالم بيابى تو شايد رهى‏

پس از آن ز عثمان بگفتى سخن 

نوشتى ز ظلم و ز جور و فتن‏

تو او را كشاندى به سوى فنا

نبودم من اين گونه اى بى‏وفا

پى صلح وى با دگر مردمان 

بدم من نه در هيبت دشمنان‏

و ليكن چنين گفته نامد قبول‏

شد از سوى وى گفته‏هايم نكول‏

ولى تا ترا جمله احضار كرد 

به خود تا ترا او مدد كار كرد

نكردى كمك بلكه اهمال شد

ورا مرگى آن گونه اعمال شد

خدا را تو بر او ستم كرده‏اى 

به ظلم و ستم ره چنان برده‏اى‏

تو هستى منافق نفاق افكنى‏

تو را پا بود در ره دشمنى‏

خدا باشد از حال آنان خبر 

خداوند دانا و نيكو سير

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 551

كه مانع شدندى ز جنگ و جدال

ز جنگى كه شد بهر آنان مجال‏

به عنوان پوزش نگويم كلام‏

كه من حجّت خود نمودم تمام‏

ز راه نصيحت بگفتم چنان 

عيوبش نمودم بدانسان عيان‏

شنيده بسى سرزنشها كسى‏

كه بوده برى زان سخن تا بسى‏

نصيحت كننده شود متّهم

كه منظور وى بوده آن ذو كرم‏

نبودم بغير از صلاح و صواب‏

به راه و به آئين مالك رقاب‏

توكّل به او كردم و اعتماد 

بسوى وى آخر مرا راه باد

بترساندى‏ام از جدال و ستيز

نوشتى ز جنگ و نبرد و گريز

پس از گريه آمد مرا خنده‏اى           

چو خنده به افراد افسرده‏اى‏

كجا ديده‏اى ما ز آوردگاه‏

گريزان شده با دلى پر ز آه‏

ز شمشير و خنجر نداريم بيم

كه باشد به راه خداى كريم‏

بگويم ترا جمله‏اى از حمل‏

كه شد بهر فرهنگ ما يك مثل‏

مزن لاف و كم گو سخن بر گزاف 

كه باشد ترا كارى اينسان خلاف‏

بسوى تو آيد بزودى كسى‏

كه پندارى‏اش دور از خود بسى‏

به سوى تو آيد سپاه و قشون 

ز انصار و خيل مهاجر، فزون‏

كه اينان ز ياران نيك اخترند

به جنگ و جدل از همه برترند

كفن كرده بر تن مهياى رزم

ز مردان رزمنده قتل و نيك عزم‏

ملاقات با خالق ذو المنن‏

بر آنان بود آرزو، نى محن‏

بجا مانده از جنگ بگذشته‏اند 

كه جان بر كف خود همى هشته‏اند

ربدراند و شمشير آنان بدست‏

گرفته مصمّم شده بر شكست‏

كه تو ديده‏اى جنگ آنان به چشم 

گرفته عدو را به چنگال خشم‏

برادر بكشتند و دائى و جدّ

ترا يادى از آن هويدا بود

ز ظالم نباشد عذابى به دور

جدا گردد از اين نشاط و سرور

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 552

نامه شماره 29 عظمت امام (ع) پس از پيروزى

به بصره على نامه اينسان نوشت 

به مردم بدينگونه فرمان نوشت‏

شما را بديدم برون از روال‏

پراكنده هر كس بدى در خيال‏

ز عهد و ز پيمان برون گشته‏ايد 

براه خطا جمله پا هشته‏ايد

گذشتم من از آن كه دارد گناه‏

چو آيد مر او را دهم من پناه‏

گريزان چو شد كس ز ميدان جنگ 

نسازم بر او عرصه تاريك و تنگ‏

به سوى من اكنون چو رو آوريد

اگر رو پى گفتگو آوريد

پذيرم شما را ز لطف و كرم 

شما را رها سازم از هر الم‏

و ليكن اگر ناروا فكرتى‏

بيابد در آنجا چنين فرصتى‏

كه حق را كند خارج از راه راست 

ستيزى بدينگونه ما را رواست‏

مهياى جنگ‏ام ندارم هراس‏

به سوى شما مردم ناسپاس‏

بدينسان چو باشد هجوم آورم 

يقين باشدم كز شما برترم‏

چنان كارزارى نمايم به پا

بدآنگونه جنگى كنم بر ملا

كه جنگ جمل در برش هيچ باد 

هم اكنون بگويم به فرياد و داد

چو ليسيدن استخوانى بود

كه ليسيده يك بار و ثانى بود

ولى ارزش كار فرمانبران 

هويدا بود نزد من اين بدان‏

هر آن كس به نزدم گنهكار نيست‏

جفا كرده در كار و كردار نيست‏

هر آن كس كه مانده به پيمان و عهد 

در اين باره باشد به جدّ و جهد

بر آنان نباشد مرا هيچ كار

مطيعم به فرمان پروردگار

نامه شماره 30 اعلام خطر به معاويه

امام هدى نامه اينسان نوشت 

به سوى معاويه آن بد سرشت‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 553

از آنچه ترا باشد اكنون به دست 

بترس از خداوند دور از شكست‏

به دقّت به حق خدا كن نظر

كه بى‏دقتى آرد از پى خطر

به درك مسائل همى باز گرد 

به آگاهى يك لحظه دمساز گرد

كه نور هدايت نمايان بود

ره آن هويدا بپايان بود

بود راه مردان پاكيزه خو

نه مردان بد نام و بى‏آبرو

هر آن كس كه خارج شد از راه راست‏

عذاب الهى برايشان رواست‏

حذر كن دمادم تو از نفس خويش            

كه راه سعادت ترا بود پيش‏

گشودى ره خود به سوى خطا

زيان و ضرر شد ترا بر ملا

شدى تابع نفس خود در جهان 

ببردت به سوى بدى بى‏امان‏

به گمراهى اكنون تو هستى دچار

جدا گشتى از شيوه رستگار

به سوى سعادت ترا ره ببست

ره نيكبختى ترا شد ز دست‏

نامه شماره 31

نامه پدر به پسر

بود نامه‏اى از على بر پسر 

كه او را كند از خطا بر حذر

نه تنها بود بر حسن اين پيام‏

كه بهر همه باشدش مستدام‏

بود نامه‏اى از على اين چنين 

كه باشد دل افسرده و دل‏غمين‏

نوشته كه عمرم به پايان رسيد

مرا سختى آمد فراوان پديد

كه عمرم تجاوز نموده ز شصت

مرا نيمى از زندگى شد ز دست

به چنگال سختى بدم من اسير

نبود اين جهان بهر من دلپذير

منم ساكن خانه مردگان

كه از آن ببايد روم بى‏امان‏

هر آن كس كه شد ز آرزوها به دور

ز رفتار مردان صاحب غرور

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 554

بود در ره آنكه بايد رود 

ز دنيا و فانى در اين ره شود

گرفتار اندوه و رنج و الم‏

بود با مصيبت به چنگال غم‏

به سوداگرى در پى آرزو 

به هر جا كند اين چنين گفت و گو

شود همدم غصه و رنجها

ز مردن رهائى نباشد ورا

ولى من بدينگونه آموختم 

بدينگونه دانش بياندوختم‏

بمانم جدا زين صفات و منش‏

از آن خوى و خصلت ز راه و روش‏

كه سازد جدايم ز فكرى چنين 

نباشد مرا يادى از واپسين‏

توجه به فرزند

پس از حمد آن قادر ذى وجود 

كه راهى به خلقت بدانسان گشود

نبايد به دنيا شود اعتنا

كه فكرى بدينگونه نبود بجا

بگويم من از حمله روزگار 

كه گشتم پيرى بدينسان دچار

ز دنيا هر آنچه كه آموختم 

كلام و سخن‏ها بياندوختم‏

بود اين كه كردم بسى اشتغال‏

به خويش و شدم اين چنين در روال‏

به آينده خود توجّه كنم

در اين باره با خود تدبّر كنم‏

تفاوت در اين باشد اكنون پسر

كه آمد مرا غصّه اينسان به بر

بديدم فراوان غم مردمان 

فشار فراوان بديدم از آن‏

به تأييد فكرم بپا خاسته‏

مرا فكرى اين گونه آراسته‏

نباشم به فكر هوى و هوس 

مر آن را نهادم همى در قفس‏

حقيقت به من آشكارا نمود

به سوى حقيقت درى برگشود

بفهميدم آنرا كه شوخى مباد 

حقيقت بود ره چنين برگشاد

دروغى نباشد عيان و پديد

چو چشمم بديد و چه گوشم شنيد

اگر چه نباشد مرا فرصتى 

نباشد مرا ديگر آن مهلتى‏

ولى چون تو هستى مرا پاره تن‏

بگويم ترا من بدينسان سخن‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 555

به حدّى كه گر ضربه‏اى بر خورد

ترا بر من و و ره چنين بسپرد

تو گوئى كه بر من فرود آمده‏

مرا ضربه‏اى بر وجود آمده‏

چو مرگ آيد و يقّه گيرد ترا 

بپوشى بدينگونه ره بر فنا

تو گوئى مرا ايد آنسان به پيش‏

در اين باره گردم يقين دلپريش‏

به كار تو كردم توجّه بسى 

نبودى چو من وقت دقت كسى‏

چو كار خود آنرا بيانگاشتم‏

بدينگونه آنرا پنداشتم‏

از اين رو نوشتم ترا نامه‏اى 

نپويد رهى سوى هنگامه‏اى‏

نوشتم كه در بودنت يا نبود

ترا آن رساند همى نفع و سود

دقت در آثار گذشتگان

كنون گويمت اى پسر گوش‏دار 

بترس از خداوند و اقتدار

مشو خارج از خط فرمان او

ببر تا ابد ره به پيمان او

بيادش دل خود تو آباد كن

ز راه اطاعت ورا شاد كن‏

ترا مطمئن‏تر در اين ارتباط

چه باشد به آن كن همى التفات‏

به پند و نصيحت دلت زنده كن 

همان را به ترك جهان مرده كن‏

به ايقان دلت را تو محكم نماى‏

به حكمت جدايش ز هر غم نماى‏

بترسانش از مرگ و مردن همى

مشو غافل از اين قضايا دمى‏

مبادا كه گويد جهان دائمى است‏

بداند كه هر كس از آن رفتنى است‏

نهيبش بزن از بديهاى دهر 

قبل فهرست بعد