قبل | فهرست | بعد |
فداى تو اى قاعد و رهبرم
به نزد خدا يادى از ما بكن
تو لطفى بدينگونه عظما بكن
تو ما را به افكار خود جاى ده
به مهر و محبت همى پاى نه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 457
ستايش خدائى كه جمع حواس
ز دركش همه عاجز و بىاساس
نباشد مكانى كه گيرد فرا
نه ديده به هر جا ببيند ورا
ز مخلوق خود باشدش اين دليل
كه باشد قديم آن خداى جليل
همين خود دليلى بود بر وجود
وجود همان ذى وجود ودود
به مخلوق وى چون شباهت بود
هر آن كس چنين حاصلى بدرود
دليلى بود كه آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
شبيهى ندارد به ملك جهان
بود بىنمونه به وقت و زمان
خدايى كه باشد كلامش درست
نباشد ورا وعده از بيخ سست
روا كى بدارد ستم بر كسى
كه دارد به مردم محبت بسى
ز روى عدالت كند كار خويش
در اين ره نسازد كسى را پريش
ز مخلوق خود باشدش اين گواه
كه باشد قديم آن خدا و اله
دليلى بود عجز مخلوق او
كه باشد توانا و قادر همو
فنا گشتن هر چه باشد به دهر
ز نابودى افتد به چنگال قهر
دليلى بود خود به بود خدا
ز فكرى بجز اين بماند جدا
خدا واحد است و ندارد عدد
ندارد شماره، يگانه صمد
هميشه بود نى به قيد زمان
بود استوار و ندارد مكان
ز دركش به نوعى شده با خبر
ولى نه كه آيد همى در نظر
ببينندش افراد ديگر همى
نباشد كسى فارغ از وى دمى
ولى نه بدانسان كه آيد حضور
كه اين شيوه باشد ز شأنش بدور
چنان فكر و انديشه نايد بكار
كه گيرد به بر صاحب اقتدار
و ليكن ز صنعش بگيرد قوام
شود جلوهگر با نفوذ تمام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 458
به افكار و انديشههاى زياد
ولى ره به ذاتش يقينا مباد
ز انديشه آيد بدينسان سخن
منزّه بود قادر ذو المنن
كه در فكر و انديشه آيد پديد
روالى بدينگونه باشد بعيد
به آن گونه يزدان نباشد بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه اندازهاى بهرش آيد بدست
به فكرى بدينگونه آيد شكست
نباشد ورا جسم و جانى كبير
نباشد كلامى چنين دلپذير
بدانگونه ايزد نباشد عظيم
همان خالق بىبديل و رحيم
كه باشد به عالم ورا انتها
ز افكارى اين گونه باشد جدا
چو اجسام ديگر ندارد جسد
همان ذات تنها و فرد و صمد
ز قدرت بزرگ است و دارد بلند
مقامى كه آنرا نيايد گزند
گواهى دهم با تمام وجود
محمد (ص) بود بنده آن ودود
امينى بود در ره دين او
رسولى بود با متانت همو
درود خداوند نيكو خصال
بر او باد و بر دودمان و به آل
خدا برگزيدش به حكم دليل
به حكم براهين و حكمى ثقيل
براهين روشن كه آيد قبول
به مردم ز سوى خدا از رسول
رساند او پيام خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
جدا شد ز حق باطل از اين روش
پسنديده بود اين روال و منش
بخواند او همه مردمان بر صواب
به راه درستى ز روى حساب
به سوى هدايت ورا بود گام
به جز اين نبودش به حرف و كلام
منوّر شد از وى چراغ هدى
كه روشن به از نور ذات خدا
شد اين دين از او محكم و استوار
به اسلام از او آمد اينسان قرار
در اين باره فرموده اينسان كلام
على مرد ميدان و نيكو مرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 459
چو دقت در اين باره آيد به پيش
نگردد كسى از ضلالت پريش
به نيروى آن قادر بىنظير
بر اين نعمت بيكران و كبير
بود وحشتى زان عذاب اليم
كه باشد ز سوى خداى كريم
و ليكن دل و ديده باشد به بند
به بند خطا و به دام گزند
به اين صنع كوچك شود گر نظر
ز نيروى يزدان شوى با خبر
كه اين خلقت از روى حكمت بود
چنين خلقت از روى دقت بود
بداده بر آنان همى چشم و گوش
عطا كرده عزمى پى سعى و كوش
بداده همى پوست و هم استخوان
در اين ره تناسب بود در ميان
بر آن جثّه يكدم چو دقّت كنيد
به سعى و به كوشش چو همّت كنيد
ز دركش بود ديده عاجز همى
به فكر بشر هم نيايد دمى
چگونه رود راه و روزى بدست
بياورده آن مور دور از شكست
به لانه برد دانههاى زياد
در آنجا ذخيره كند هر چه باد
به هنگام گرما كند اين چنين
مبادا كه فردا شود دلغمين
به هنگام آب او بود فكر آب
كه فردا نيفتد همى در عذاب
رسد روزيش طبق اميال او
به سختى نگردد همى روبرو
خدا از وجودش كجا غافل است
كه از سوى وى روزيش كامل است
اگر چه بود روزيش روى سنگ
چه صاف و چه سخت آيدش بيدرنگ
پى روزى آيد چو اندر مسير
چو دقّت نمايى به بالا و زير
به جسم و به جانش كنى گر نظر
به چشم و به گوش آنچه آيد به بر
به نيروى آن خالق بىبديل
برى پى به صنع خداى جليل
به سختى بيفتى ز شرح و بيان
نگنجد ترا فهمى اندر گمان
منزّه بود آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
كه مورى چنين كرده است استوار
به پا و بود بر ستوناش قرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 460
در اين خلقت او را نه انباز بود
به نيروى او آمد اينسان وجود
فشار آورى گر به افكار خويش
رهى گر بدينسان بگيرى به پيش
نتيجه بدينگونه آيد بدست
در اين ره نباشد يقينا شكست
بود خالقش خالق نخلها
كه خرما بماند از آنها بجا
اگر چه به ظاهر بود اختلاف
برد آدمى را سوى انحراف
و ليكن بود گر چه خرد و كلان
قوى يا كه باشد همى ناتوان
چه سنگين چه باشد سبك در رديف
چه باشد ضخيم و چه باشد ظريف
به درگاه او كه تفاوت كند
مساوى به نزدش ز حكمت بود
از اين ره به آب و هوا و به باد
نگه كن ز خورشيد و مه آنچه باد
به سبزه نگر، يا درخت و شجر
به سنگ و به آب ار نمايى نظر
به شام سياه و به روز سپيد
به دريا و موجى كه آيد پديد
به كوه و به قله به گفت و شنود
به شرح و بيانى كه دارد وجود
تفكر نما تا شناسى خداى
خدايى كه باشد نشانش بجاى
بر آنكه آن خالق بىنظير
كه باشد جهانى از او دلپذير
شود منكر و ره به طغيان برد
رهى سوى طغيان و عصيان برد
به افكار اينان بود اين چنين
كه نبود روالى چنين دلنشين
چو خودرو گياهى برون آمدند
در اين ره به سعى فزون آمدند
نباشد در اين باره صنعتگرى
كه بخشيده بر صنع خود برترى
دليلى نباشد بر اين ادعا
چنين ادعايى نباشد بجا
تأمل نباشد در اين گفتگو
بود با شكستى چنين روبرو
چگونه بپا مىشود ساختمان
نباشد چو معمارى از بهر آن
چو جانى نباشد جنايت كجاست
كلامى بجز اين همه نارواست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 461
بگو از ملخ گر كه خواهى سخن
ببين صنع آن خالق ذو المنن
دو چشمش بود سرخ و مانند ماه
درخشد چو نورى به هر جايگاه
نهان گوش و باشد ورا باز فم
ندارد ز نيروى حس هيچ غم
بود در دهانش دو دندان تيز
كه باشد سلاحى ورا در ستيز
ببرد هر آنچه بود بيدرنگ
چه باشد به صلح و چه باشد به جنگ
دو پا باشدش كو بود همچو داس
كشاورز از او مىشود در هراس
كه او را رساند فراوان ضرر
به محصول آنان بود چون خطر
به دفعش نباشد چنين قدرتى
نباشد نمايان چنين فرصتى
اگر چه همه قدرت آيد پديد
اگر چه بود قدرتى بس مزيد
هجومى به محصول مردم برد
هجومى بدينسان بجان مىخرد
هر آنچه كه خواهد بدست آورد
به مردم از اين ره شكست آورد
اگر چه به قدر يك انگشت نيست
ورا زورى آن گونه در پشت نيست
به تحقيق باشد بزرگ و عظيم
خداوند دانا خداى رحيم
خدايى كه اين آسمان و زمين
همه ساكنينش ز روى يقين
برايش به سجده فتاده همى
نمانده از اين ره به غفلت دمى
جبين را بسايد همى روى خاك
به تكريم و تعظيم آن تابناك
مطيعى به فرمان آن رهبرند
در اين باره فرمان وى مىبرند
به دستان وى داده هر جا مهار
ز بيم و هراس و ز قول و قرار
پرنده بود در يد قدرتش
به ماندن همو مىدهد فرصتش
ز تعداد پرهاى آن با خبر
همى باشد آن خالق دادگر
خبر دار از اين كه دارد نفس
بجز وى نداند دگر هيچكس
به بحر و به بر پاى آنان نهاد
همى رزق آنان به هر جا بداد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 462
خبر دارد از آنچه دارد وجود
ز نوع پرنده به هر جا كه بود
بود اين كلاغ، آن يكى هم عقاب
كبوتر بود اين و آن هم غراب
بود اين شتر مرغ و داند همه
چو خواهد كند نامشان زمزمه
دهد رزق آنان كه كرده قبول
در اين باره هرگز نباشد نكول
به امرش پديد آمد آن ابرها
ز بارانشان شد زمين پر بها
به هر منطقه سهمى آمد پديد
ز سوى خدا آن خداى مجيد
كه خشكى نباشد زمين را همى
به غفلت نباشد خدا زان دمى
كه محصولى از آن بيايد بدست
به خشكسالى آيد بدينسان شكست
بود بهترين خطبه از آن امام
همان مرد ميدان و نيكو مرام
ز توحيد آن خالق بىبديل
خداوند يكتا خداى جليل
كسى كو بگويد ز وصفش سخن
كه او را كند همنشين با محن
ز درك حقايق همى دور باد
تو گويى كه چشمان وى كور باد
شبيهى چو كس بر خداى آورد
ز راه خطا ره چنين بسپرد
هر آن كس كه آرد ورا در خيال
به فكرش پديد آورد اين مثال
مركّب ورا آورد در نظر
ز درك حقيقت ندارد اثر
به هر چه شبيهى بود در جهان
يكى صانع آيد ورا بيگمان
بدينسان كه او را بشر ساخته
به ميدان صنعت همى تاخته
چو وابسته موجودى آيد پديد
ببايد به معمولى از آن رسيد
كه معلوم باشد چنين خلقتى
بدست آمدش اين چنين فرصتى
وسيله نخواهد به انجام كار
به اسباب و آلت نباشد دچار
به فكر و به انديشه او را نياز
نباشد كه باشد همى سرفراز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 463
ز نيروى ديگر نگيرد مدد
كه قادر بود آن خداى صمد
زمان بىاثر باشدش در وجود
كه باشد قديم آن خداى ودود
ز كار جهان مانده و خسته نيست
همى خسته زين كار پيوسته نيست
كه قبل از زمان بوده آن بىبديل
در اين باره باشد هزاران دليل
بود بىنهايت ز آغاز خويش
ز بيم عدم او نگردد پريش
كه پيوسته باشد ندارد عدم
همان خالق اين جهان و نعم
بشر را چو داده بدينسان حواس
بدينگونه آيد يقين در قياس
كه او را نباشد حواسى به بر
برى باشد آن خالق دادگر
تضادّى چو باشد نمايان به دهر
از اين ره نمايان شود خشم و قهر
يقينى بدينگونه آيد پديد
كه ضدّى ندارد خداى مجيد
بشر را چو داده چنين نعمتى
كه پيدا كند يار، و هم صحبتى
خود وى ندارد يقين همدمى
ز تنهايى هرگز ندارد غمى
درخشندگى در بر تيرهگى
نهاد و در اين ره بدش چيرهگى
سفيدى، سياهى شده روبرو
كه مىباشد از امر و فرمان او
همى بحر و بر شد از او در وجود
ز گرمى و سردى ز بود و نبود
شده ضدّ هم با فرامين وى
رهى از اطاعت نمودند طى
ميان دو دشمن كند بر ملا
همى مهربانى ز راه صفا
تقرب پديد آورد در سخن
چو شد اختلافى ميان دو تن
تقرّب ميان دو موجود دور
پديد آورد تا كه آيد سرور
نشان از جدايى بيايد ز راه
ميان دو نزديك، در جايگاه
نشايد خدا را از اين ره شناخت
نبايد به ميدان همّت بتاخت
كه آيد نشانى ز اجزا به دست
بود در پى آن يقينا شكست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 464
شمارش نشايد نمودن همى
به فكرش نبايد رسيدن دمى
كه نتوان نمودش در اين ره قياس
به هر جا بدينگونه باشد حواس
كه درك مشابه كند در مسير
مشابه ندارد خداى كبير
قديم است و جاويد ابزار كار
نبخشد به كار خدا اعتبار
ز ابزار عالم خداى كريم
كند جلوه در عقل و باشد قديم
ز آلات و ابزار ملك جهان
نهان باشد از ديدهها بىگمان
نه جنبش بود بر خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
نه او را توقف بود در عبور
چنين فكرتى باشد از وى به دور
چگونه شود تا كه صنعى چنين
كند صانع خود به وضعى قرين
دخالت به كردار و كارش كند
به كارى بدينسان دچارش كند
به جاى مؤثر كجا باد اثر
چنين فكرتى باطل آيد به بر
چگونه شود در خودش صنعتى
اثر كرده آيد چنين فرصتى
چو اين گونه باشد ز ذات خدا
تغيّر نباشد يقينا جدا
شود تجزيه، فرد و جاويد نيست
تو دانى كه اين گونه گفتار چيست
چو باشد ورا هر چه در پيش رو
به پشت هم بود خارج از گفتگو
چو پايانى آيد ورا در مسير
عيوبى نمايان شود زان خبير
پس از آن نشانها بيايد پديد
كه صنعى بود آن خداى مجيد
ز سويى دگر هر چه موجود هست
شناختى بر آن ذات معبود هست
به خالق شود رهنمايى همى
جدا كى بود زين سخنها دمى
خدا علامتهاى بشر را ندارد
نگردد همى جابجا آن جليل
مان خالق بىنظير و بديل
غروبى نباشد بر آن ذات و پاك
هميشه بود در جهان تابناك
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 465
نه اولادى از وى بماند بجاى
نه فرزند كس باشد او در سراى
منزّه بود آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
كه اولادى از وى تصوّر شود
بدان كه حاصل چنين بدرود
منزّه بود آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه با زن همى باشدش ارتباط
ورا پا نباشد به راه و صراط
كسى را نيايد چنين در خيال
كه او را شناسد به حد كمال
كسى را نباشد چنان قدرتى
كه پيدا نمايد چنين فرصتى
به ذهن آورد آن خداى ودود
كجا مىتوان ره بدينسان گشود
حواسى نباشد كه دركش كند
نه دستى تواند كه لمسش كند
دگرگون نگردد به وقت و زمان
نيايد چنين فكرى اندر گمان
تغيّر نباشد ورا در مسير
شرايط نسازد ورا جمله پير
بود نور و ظلمت در او بىاثر
در اين ره نيفتد به خوف و خطر
قدرتمندى كه ابزار ندارد
ز اجزا خدا را نشانى مباد
كزين ره پى معرفت ره گشاد
نه پوستى ورا باشد و نه عظام
كه آيد شناختى از اين ره تمام
نه جسمى بود تا كه آيد پديد
ببايد به فكرى چنين خط كشيد
نه اجزاء آن باشدش اختلاف
كه اين خود نشانى بود ز انحراف
كزين ره وجودش نمايان شود
نمايان چو خورشيد تابان شود
نگفته كسى تا بحال اين چنين
كه دارد صفاتى خداى مبين
ز حدّ و نهايت ز پايان كار
كه گردد احاطه به قول و قرار
به بالا برند يا كه آيد فرود
برى باشد آن قادر ذى وجود
نه چيزى شود باعث انتقال
مر او را كه باشد خيالى محال
كه او را كند كج همى يا كه راست
اگر چه چنين فكرتى نارواست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 466
نه در جوف اشيا بود نى به در
از آنان كه آيد بدينسان نظر
بود خارج از آنچه باشد به دهر
چه باشد به سال و چه در ماه و شهر
بگويد سخن نى ز راه زبان
كه او را نباشد زبان در دهان
بود سامع امّا نه از راه گوش
به هر دم كه باشد برآرد خروش
و ليكن نگويد در اين ره كلام
بود با خبر از مطالب تمام
نه در حافظه، چون كه نبود بجا
كلامى بدينسان براى خدا
اراده كند نى به مغز و به دل
بجز اين بود فكرتى مضمحل
شود شاد و خوشحالى آرد پديد
ز راه وداد آن خداى مجيد
ولى نه ز راه ترحّم بود
نشايد چنين حاصلى بدرود
ز كينه بيايد به قهر و غضب
و ليكن نه از راه رنج و تعب
چو خواهد كه شخصى شود در وجود
بيايد به امر خداى ودود
كلامش نباشد به فرياد و داد
كه گوش بشر را كند در فساد
نيايد صدايى به گوش بشر
ولى آيد اينسان صدا در نظر
كه باشد كلام خداى كريم
مجسم كند آن خداى رحيم
وجود آيد آنچه به امر خداى
يقينا نبوده به ملك و سراى
بجز اين چو فكرى بيايد به پيش
بود حاصل مغز و فكرى پريش
بدينگونه گردد عقيده عيان
كه باشد خدايى جز او در ميان
خدايى دگر بوده جز آن خداى بزرگ
همان قادر بى همال و سترگ
در اين باره اينسان نباشد سخن
اگر چه بود اين سخن با محن
كه هرگز نبوده خدايى چنين
سپس آمده اين خداى مبين
نشانهاى نو باشدش در بساط
ورا باشد اين گونه راه و صراط
نگنجد كلامى بدينسان همى
كه فرقى نباشد به عالم دمى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 467
ميان خداوند پاك و ودود
بر آنچه كه دارد نشان از وجود
نباشد خدا را چنين برترى
بگويد كلامى همچنين سرسرى
برابر بود صانع و صنعتش
پر ارزش نباشد چنان حكمتش
شود مخترع همرديف متاع
كه كرده مر آن را چنان اختراع
خدا خالق بىبديل و نظير
نبودش نمونه همى در مسير
كه از روى آن خلقت آرد به پيش
از اين رو نشد خسته و دلپريش
كه گيرد مددها از آن و از اين
بدش آن چنان خلقتى دلنشين
به امرش زمين آمد آنسان پديد
در اين ره همى زحمتى ناكشيد
نبودش ستون و همى تكيهگاه
منظّم نمودش در آن جايگاه
نهادش در آنجا بدون ستون
نبودش در اين باره رنجى فزون
نگه دار آن شد ز هر انحراف
نبودش در ايجاد آن اختلاف
نگه دار آن شد كه بايد فرود
شكافى نيايد در آنجا وجود
نمودى همى ميخ آن استوار
بدينگونه شد آن زمين برقرار
بنا شد بسى سدّ و شد چشمهها
روان آب و شد بهر ما پر بها
در اين باره نامد ورا خستگى
بپايان ببردش به شايستگى
مسلّط بود آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
بر آنچه كه باشد در عالم پديد
چه پيدا و پنهان، قديم و جديد
بود آگه از اين جهان بزرگ
به علم و به دانش خداى سترگ
بود نافذ آن قادر متعال
بر آنچه كه باشد ز راه جلال
به احضار هر چه كه فرمان دهد
به راه اطاعت همى پا نهد
مخالف نباشد به فرمان او
كه گردد به خشم و غضب روبرو
شتابنده كو كه پنهان بود
ز ديد و چنين حاصلى بدرود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 468
كجا مىتواند بگيرد سبق
كجا باشدش آن توان و رمق
خدا را نباشد بدانسان نياز
به مردان با ثروت و پر ز آز
كه روزى دهندش به شام و سحر
ندارد نيازى همان دادگر
تواضع كنندش هر آنچه كه هست
كه باشد به نزدش همى خوار و پست
نباشد كسى را توان فرار
كه جز او نباشد خداوندگار
نشايد نگهبان آن كس شوند
كجا مىتوان حاصلى بدروند
كه از نفع و خسران بماند مصون
بود گر چه سعى و تلاشى فزون
ندارد خدا همرديفى به دهر
كه او را بدينگونه آرد به قهر
شود معترض در بر آن كريم
ندارد نمونه خداى رحيم
كه باشد ورا در جهان همرديف
خدا قادر است و نباشد ضعيف
به نابودى آنسان گشايد رهى
به مردم دهد آن چنان آگهى
كه گويى نبوده از آن ابتدا
چنين قدرت خود كند بر ملا
چو دنيا به نابودى آخر رسد
بدينگونه عمرش همى سر رسد
شگفتآور از خلقت آن مباد
كه خالق بدانگونه ره برگشاد
چرا چون كه گر زندگان جهان
پرنده، چرنده كه باشد روان
چه گوسفند شهرى چه صحرائيش
چه حيوان اصلى چه دريائيش
چه حيوان كودن چه زيرك بود
چه باشد بزرگ و چو كوچك بود
تجمّع نمايند اگر اين همه
بپا گردد از جمعشان همهمه
مصمّم شده تا وجود آورند
به خلقت رهى اين چنين بسپرند
يكى پشه آيد در اين ره وجود
يقينا ندارد همى نفع و سود
ميسّر نباشد چنان فرصتى
كه پيدا كنند آن چنان قدرتى
ز خلقت همه عاجز و بيخبر
تقلاى آنان نبخشند اثر
همه مات و حيران ز افكار خويش
همه عاجز و مانده و دلپريش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 469
خجل گشته گردد نمايان شكست
قبل | فهرست | بعد |