قبل فهرست بعد

بدارم همى دست و گردم پريش‏

زمام خود ار كف دهم بهر او

شوم با خطايى چنين روبرو

و ليكن به دستم بدى آهنى

در آن دم گرفتم ره دشمنى‏

ببردم يكى آهن آخته‏

همان آهن داغ و بگداخته‏

به نزديك وى تا بيفتد به بند

به بند نصيحت به چنگال پند

بناگه به مثل مريضان فغان‏

بر آمد از او با تمام توان‏

به حدّى كه بودش بدينسان خطر

كه بيند فراوان ز آتش ضرر

بسوزد همى دستش از التهاب‏

بيفتد بدام غم و اضطراب‏

خطابش نمودم بگفتم عقيل

نمى‏دانم اكنون چه دارى دليل‏

شود در عزايت به نوحه‏گرى‏

همى نوحه خوان از ره برترى‏

تو از گرمى آهنى اين چنين

 فغان‏ات بر آمد شدى دل‏غمين‏

مرا مى‏كشى سوى نار جحيم‏

كه باشد ز خشم خداى كريم‏

ز نار جهان مى‏شوى تو پريش

مرا گو چه آيد در آنجا به پيش‏

بخواهى شوم من به دام بلا

ز خشم و ز قهر و عذاب خدا

عجب‏تر از آن باشد اين خلق و خوى

ز مولا على آن يل راستگوى‏

بيامد يكى بر در خانه‏اش‏

بكوبيد آن كس به كاشانه‏اش‏

يكى ظرف در پارچه در استتار

بياورده با خود سوى آن كبار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 445

در آن پارچه حلوا بدى كان على

كه بودى ز نور خدا منجلى‏

تنفر بدش زان به حدّ زياد

كه بودش در اين باره اين اعتقاد

ز ستم آمده جمله اندر وجود

بجز اين روال دگر هم نبود

بفرمودش هديه بود يا زكات‏

بود يا صدقه به دور حيات‏

كه هر سه به ما باشد اكنون حرام

در اين باره بر گو چه دارى كلام‏

به پاسخ بگفتش نباشد چنين‏

بود هديه بر تو هزار آفرين‏

بناگه بفرمودش آن خوش خصال

ترا گر چه باشد به فكر و خيال‏

تو خواهى كه از راه رشوه به در

برى بنده را پا نهم در خطر

نشيند ترا مادرت بر عزا

تو خواهى كه من پا نهم بر خطا

تو خواهى از اين فريبم دهى‏

به سوى خطا اين چنين پا نهى‏

تو ديوانه‏اى يا كه مجنون شدى

كه اينسان به جهدى بر افزون شدى‏

ز هذيان چرا باشدت اين سخن‏

كه دارد نشانى ز رنج و محن‏

قسم بر خدا آن خداى بزرگ

خداوند دانا خداوند سترگ‏

اگر آنچه باشد به دنيا و دهر

به حكم رضايت نه از روى قهر

على را ببخشند و آيد به پيش

كلامى كه گردد كسى دلپريش‏

بگويندم از راه ظلم و ستم‏

نديده بگيرم ره ذو نعم‏

يكى پوست دانه بگيرم ز مور            

ز حقش همان را نمايم به دور

نشايد به انجام آن پا نهم‏

چگونه ز بند غمش وارهم‏

مرا در نظر باشد اينسان جهان

چو برگى كه دارد ملخ در دهان‏

از آن هم بود بى‏بهاتر به من‏

بدينگونه باشد مرا در زمن‏

على را به آنچه نماند بجاى

بود بى‏بها نزد فرخنده راى‏

نباشد ورا لذّتى ماندنى‏

به رفتن بود اسب آن راندنى‏

چه كار و چه باشد ورا ارتباط

نباشد على اين چنين در صراط

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 446

ز غفلت، ز لغزش برم من پناه

بدرگاه آن خالق و آن اله‏

در اين ره مدد خواهم از او بسى‏

كه لايق نباشد بجز او كسى‏

218 قدرت خدا

خدايا مريز آبروى مرا

ز فقر و فلاكت بدارم جدا

چنان كن كه جبرى نيايد به كار

نيايد مرا آن چنان اضطرار

كه خواهم ز مخلوق تو من مدد

ايا فرد و يكتا خداى صمد

نيايد مرا روزى آنسان به بر

كه چينم به عمرم بدينگونه بر

ز مخلوق ظالم نمايم طلب

ز مهر و محبت چه روز و چه شب‏

مبادا در اين ره شوم ناگزير

كه نبود مرا اين چنين دلپذير

ستايش كنم آن كه بر من دهد

 مدد يا كه پايى برايش نهد

بگويم بد آن كه يارى نكرد

بخواهم ورا همدم رنج و درد

خدايا به عالم مخيّر تويى

به هر جا مرا يار و ياور تويى‏

تو بخشنده‏اى مى‏توانى ببخش‏

و گر هم بخواهى توانى مبخش‏

تويى صاحب و قدرت آن توان

كه باشد به هر جا نشانش عيان‏

219 در پيشگاه عدالت الهى

بود خانه‏اى اين جهان در بلا

بپيچيده در آن بود برملا

به جرم و خيانت بود نامور

وجودش بود مايه دردسر

نه يكسان بود وضع آن نى كسى

بماند در آن زنده مدّت بسى‏

بود حال آن مختلف دمبدم‏

به تغيير باشد چه شادى چه غم‏

نكوهيده باشد همى لذّتش

نباشد بجا جمله امنيّتش‏

همه ساكنانش به سان هدف‏

به تير بلا مانده همچون به صف‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 447

ز تير حوادث همه گشته ريش

بود راه نابودى هر دم به پيش‏

توجّه كنيد اى عزيزان من‏

نبايد كه غافل شدن زين سخن‏

شما را بدينگونه باشد مسير

اگر چه نباشد سخن دلپذير

كه قبل از شما عده ديگرى‏

ز مردان و زنهاى نام‏آورى‏

از اينجا به حال گذر بوده‏اند

همى با شكست و ظفر بوده‏اند

ز طولانى عمر آنان كلام‏

بگويم هم اكنون به جهد تمام‏

فزونتر ز دور كنون بوده است

همه عمر آنان فزون بوده است‏

به آبادى شهر و ملك و ديار

بدندى سراسر به سعى و به كار

نشانها از آنان بمانده بجا

كه باشد فزونتر ز مال شما

از آنان نيايد كلامى بگوش‏

نشانى نمانده ز كبر و ز هوش‏

بپوسيده تن‏هاى آنان به خاك

شدندى بدينگونه اندر مغاك‏

تهى شد همه خانه‏هايى كه بود

از آنان تو گويى كه نامى نبود

به جاى همان خانه و رختخواب

بجاى همان بالش و فتح باب‏

بود سنگ و خشتى به قبر و به گور

كه باشد ز عمران و ماندن به دور

ز خاك است و ويرانى آيد پديد

نماند بجا مدتى بس مديد

به يكجا همه جمع و ليكن غريب‏

كلامى بدينگونه باشد عجيب‏

به جايى مقيم‏اند با ترس و بيم

بمانده ز خشم خداى رحيم‏

بود هر كسى فكر اعمال خويش‏

بپرسد فقط حال و احوال خويش‏

نه الفت بود بين آنان عيان

نه حرفى بيايد همى در ميان‏

اگر چه كنار هم‏اند اين گروه‏

ولى همجوارى ندارد شكوه‏

كه ديدارى از پى نباشد همى

ميسّر كجا باشد حتّى دمى‏

كه پوسيدگى باشد اندر بدن‏

نمانده به تن‏هاى آنان كفن‏

شما هم بود راهتان اين چنين

بود مرگ و مردن همى در كمين‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 448

همان قبر و گور و همان خوابگاه            

بيايد ز ره مرگتان نابگاه‏

چگونه شما را بود وضع و حال‏

چو آيد شما را در اين ره سؤال‏

همانان كه خوابيده‏اندى به گور

برون آمده گشته ز آنجا بدور

در آن لحظه هر كس بود توشه‏اش‏

فزونتر بود توشه و خوشه‏اش‏

در آن امتحان مى‏شود سربلند

ز خشم خدا او نبيند گزند

رود سوى آن صاحب بى‏بديل‏

به سوى خدايى كه باشد جليل‏

ولى افتراها نيايد به كار

شده در نهايت بدينسان دچار

220 راه انس گرفتن با خدا

بفرمود مولا چنين در دعا

به وقت سخن گفتن با خدا

به الفت خدايا تويى بهترين‏

تويى حاضر اندر يسار و يمين‏

هر آن كس به تو باشدش اعتماد

حمايت ز تو باشدش بس زياد

تو آگاهى از كار پنهانشان‏

چه پيدا و پنهان تو دارى نشان‏

ز بينايى و عقل آنان خبر

ترا باشد اى خالق بحر و بر

از اين رو بود رازشان آشكار

براى تو اى شاه با اقتدار

براى تو دلها بود در تپش

بود بنده‏ات صاحب اين منش‏

ز غربت چو آيد نشانى ز بيم‏

بذكر تو افتد زبان اى رحيم‏

بلايى چو آيد بر آنان ز راه

بتو مى‏برند اى سخندان پناه‏

كه ايمانى اين گونه باشد به دل‏

جز اين ره شود سعيشان مضمحل‏

بدست تو باشد زمام امور

ز تو باشد ار غم بود يا سرور

به امر تو صادر شود هر عمل‏

بنائى كه هرگز نبيند خلل‏

خدايا شدم خسته گر از طلب

از اين ره فتادم به رنج و تعب‏

مرا آنچه باشد صلاح و صواب‏

عطا كن كه هستى تو مالك رقاب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 449

دلم را ببر سوى خير و صلاح

به امير كه پيش تو باشد مباح‏

كه اين كرده از تو نباشد عجيب‏

نباشد ترا تازه كارى، مجيب‏

خدايا ز عفو و سجاياى خويش

ز بذل و ز وجود و عطاياى خويش‏

عمل كن تو با من نه با عدل و داد

اگر چه بود عدل و دادت زياد

 

221 نشانه شخصيت (عمر ابن خطاب)

چه شخص عجيبى بدى در مسير

كه رفتار وى بد همى دلپذير

كجى‏ها زدود و مداوا نمود

به رفع معايب رهى برگشود

بپاشد از او دين حىّ مبين

بدى گر چه آشوبى اندر كمين‏

بدى جامه پاك و نيالود تن‏

ز دنيا برفت و نبودش محن‏

ز خيرش به مردم بيامد پديد

بدينگونه عمرش بپايان رسيد

جدا بودى از شرّ نبودش نشان‏

مطيعى به امر خداى جهان‏

بجز اين نبودش ره ديگرى

كه بودش در اين ره بسى برترى‏

براه حقيقت ورا بود گام‏

بدى دمبدم از پى انسجام‏

پراكنده شد ملت از رفتنش            

نتيجه شد اينسان ز ره بردنش‏

نه گمره بيامد به راه درست‏

كه بودى ز بيخ و ز بنياد سست‏

نه آن كس كه بودش به ره اعتقاد

به راهى بدينگونه پايى نهاد

222 فشار مردم براى رياست امام (ع)

ز بيعت بفرموده مولا على

كه باشد ز نور خدا منجلى‏

در اين ره كشيدم بسى دست خويش‏

كه آمد دوباره بدينسان به پيش‏

كشيديد و من بسته بودم همى

ز سوى شما شد گشاده دمى‏

بسان همان اشترى كو به آب‏

نيازش فراوان بود با شتاب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 450

به من حمله كرديد و آمد فشار

به حدى كه نتوان شدن ماندگار

شدى پاره كفش عباها فتاد

بدندى همه مردمان شاد شاد

لگد مال جمعيت آمد ضعيف

كه بودى زمانى به غايت ظريف‏

ز مردم بدى شادى آنسان عيان‏

كه بودى به هر جا ز شادى نشان‏

به شادى بدندى صغير و كبير

خوشايند و شادى ده و دلپذير

مريض آمد آن دم به سوى‏ام ز راه‏

كه بودم به وضعى چنين خود گواه‏

كنيزان بديدار آن آمدند

نقابى نبود و چنان آمدند

223نتيجه پرهيز كارى

بفرموده مولا بدينسان سخن

ز پرهيز و دورى ز جرم و فتن‏

كه پرهيزكارى كليدى بود

بزرگى از اين ره هويدا شود

ز بهر قيامت بود توشه‏اى

كه باشد ز هر خرمنى خوشه‏اى‏

رهايى بود در قيامت ز آه‏

در آن دم تباهى نباشد به راه‏

رهايى دهد از هلاكت همى

كه تقوى ندارد نشان از غمى‏

روا مى‏شود حاجتى گر كه باد

موفق شود از ره اعتقاد

فرارى در اين ره بيابد نجات

تو گويى دوباره رسد بر حيات‏

به آمال خود مى‏رسد او يقين‏

رهايى ببيند ز حالى حزين‏

از اين رو وظيفه بود بر شما

كه آريدش هر لحظه اينسان بجا

چو اين گونه باشد ببخشد اثر

عمل مى‏رود جمله اندر ز بر

دهد توبه سودى چو آيد به پيش

نباشد دگر توبه كن دلپريش‏

شنيده شود هر دعايى كه هست‏

بيايد روالى بدينسان به دست‏

ز آرامش آيد فراوان نشان

نشانش به هر جا بيايد عيان‏

بسى ثبت اعمال نيكو خصال‏

ملائك شده صف به صف در سؤال‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 451

نويسند و آيد قلم‏ها به دور

در آنجا نيازى نباشد به شور

شما را ببايد كه باشد شتاب‏

به اعمال خير و به كار صواب‏

ز عمرى كه اين گونه از كف رود

به رفتن چنين حاصلى بدرود

ز بيمارى و از همان مرگ و مير

كه باشد به هر لحظه اندر مسير

ببايد كه سبقت بگيريد زود            

مبادا شما را رود هر چه بود

ببايد مهياى رفتن شويد

ببايد چنين حاصلى بدرويد

كه مرگ هر چه لذت بود مى‏بريد

به سوى فنا ره چنين بسپرد

به آلودگى مى‏كشاند همى‏

خوشى‏هاى دوران ز هر جا دمى‏

به انديشه‏ها دورى آرد به پيش

كند صاحب آرزو را پريش‏

بود همچو مهمان كه قريش مباد

ورا كس نباشد به راه وداد

دليرى بود كو ندارد شكست

چو گيرد عنان عمل را به دست

شما را فرو برده آن پنجه‏ها

كشانده به سرگرمى از هر كجا

شما را گرفته هدف تير او

بدنبالتان باشد او سو به سو

به هر جا فراوان بود قدرتش‏

به قصد تجاوز بود فرصتش‏

به او ضربه‏هاتان بود بى‏اثر

چنين ضربه‏هايى ندارد ثمر

بود بيم از اين سو كه ابر سياه‏

همان ابر تاريكش آيد ز راه‏

بگيرد شما را به بر بيدرنگ

به يكباره عرصه كند تنگ تنگ‏

زبانه كشد آتش درد و غم‏

شما را بيايد فراوان الم‏

همان لحظه‏ها و همان تيرگى

شما را بيابد ره چيرگى‏

شما را بگيرد به بند و به دام‏

از اين رو شما را كند تلخ كام‏

بناگه بيايد به ديدارتان

بدينگونه سازد گرفتارتان‏

به خاموشى آن دم برد رازگو

تفرّق به پيش آيد از سوى او

شما را نباشد نشانى بجاى

چو ويرانه سازد شما را سراى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 452

به صف مى‏كند هر چه وارث بود

ز هر جا چنين حاصلى بدرود

سه دسته بود وارث آدمى‏

به دقت ببينى اگر كه دمى‏

يكى آنكه سودى ندارد ترا

 كند مهربانى ز روى صفا

دگر آنكه باشد پريش و غمين‏

به حرف و كلامى نباشد قرين‏

سوم اين كه محزون نباشد به دهر

از اين رو نگردد ورا كام زهر

خانه تداركات

شما را كنون با چنين وضع و حال

ببايد رسيدن به حد كمال‏

ز سعى و ز كوشش ز جدّ و جهد

ز راه رسيدن به پيمان و عهد

در اين خانه بايد مهيا شويد

ببايد چنين حاصلى بدرويد

بدانسان كه دنيا بداده فريب‏

همان رفتگان را بطور عجيب‏

شما را نبايد فريبى به پيش

بيايد ز كردار و رفتار خويش‏

همانان كه نوشيده شير جهان‏

فريبى بيايد بر آنان عيان‏

ذخيره نكرده چنان توشه‏اى

نچيده ز هر خرمنى خوشه‏اى‏

همه جا و مأوايشان گور شد

همى مال و اموالشان دور شد

بر آنان نباشد چنين آگهى

چه كس سويشان مى‏رسد از رهى‏

بر آنان نباشد چنين همدمى‏

به گريه‏كنان جا گرفته دمى‏

توانى نباشد كه پاسخ دهند 

به انجام كارى چنين پا نهند

به هر كس كه دارد همى خواسته‏

كه دل را به گفتن بياراسته‏

از اين رو، ز دنياى نيرنگباز

كه دارد ز حيله دو صد رمز و راز

از آن خائن پست و آن حيله‏گر

به هر لحظه بايد نمودن حذر

ببخشد و ليكن ندارد دوام

بپوشاند اما نباشد مدام‏

دهد نعمت اما بماند بجاى‏

دوامى ندارد به ملك و سراى‏

ز رنج و ز محنت نباشد به دور

ز درد و ز رحمت نباشد به دور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 453

معناى زهد

در اين باره فرموده آن نيك عزم

همان مرد نيك اختر و نيك رزم‏

از اين مرد مانند و گويى مباد

نشانى از آنان به هر جا كه باد

تو گويى نباشد از آنان كسى

 بدنيا چو آيد گه بررسى‏

به درك خود هر كس بود در عمل‏

بر آنان نباشد نشان دغل‏

مهياى مرگ‏اند و باشد چنين

كه با آخرت گشته‏اندى قرين‏

ميان همان مردم آخرت‏

تو گويى گرفته ره مسكنت‏

ببينند همى مردمان جهان

كه مرگ بدن را نموده عيان‏

مهم مى‏كنندش تلقّى همى‏

نگرديده فارغ از اين ره دمى‏

ولى زاهد اينسان نباشد به دهر

ز مرگ بدن كى بيايد به قهر

ز مرگ دل آنها غمين‏تر شوند

به اندوه و ماتم سراسر شوند

224 اسلام آئين وحدت «در مدح حضرت رسول (ص)»

به هنگام رفتن به جنگ آن امام             

ز حكمت بفرموده اينسان كلام‏

به سعى و به كوشش به جدّ به جهد

بدى با شهامت به پيمان و عهد

به امر خدا جمله تبليغ كرد

نبودش هراسى ز جنگ و نبرد

شد از وى پراكندگى‏ها بدور

به امر خدا خالق ذى شعور

ببست او به هر جا چو بودى شكاف

حكيمانه بست او ره اختلاف‏

بدى خدمتى اين چنين پر بها

كه بودى ميان همين اقربا

به جايى كه بد كينه‏ها شعله‏ور

بدى سينه‏ها پر ز نار شرر

بدى عقده‏ها زين سبب ريش، ريش‏

چو وضعى بدينگونه آمد به پيش‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 454

225 موارد تقسيم غنائم جنگى و بيت المال

بود اين سخن از امام همام

كه با شيعه خود بگفتى كلام‏

به خدمت بدى تا كه گيرد مدد

از آن مرد يزدان فرد و صمد

بفرمودش اين مال و مكنت كه هست            

زمامش من اين گونه دارم به دست‏

نه مال من است و نه مال شما

بود مال اين بندگان خدا

بود جزء سرمايه مسلمين

مرا بر چنين گفته باشد يقين‏

ز شمشير برّان بدست آمده‏

به دشمن از اين ره شكست آمده‏

به جنگ ار كه بودى تو هم در جدال

بدى همچنان در نبرد و قتال‏

كه از اين غنيمت ترا سهم باد

برى سهم خود را ز راه وداد

و گرنه نباشى در اين ره سهيم

كه نبود روالى بدينسان سليم‏

226 زمامداران سخن و فساد زمان

ايا مردمان بشنويد اين سخن

زبان تكه‏اى باشد از هر بدن‏

چو عاجز بود تا بگويد كلام‏

شود قدرت وى ز گفتن تمام‏

ولى بهر گفتن چو گويا شود

پى گفتن هر لحظه پويا شود

توانا بود گر كه صاحب زبان‏

زبان هم ز گفتن نبيند زيان‏

كه ما خود اميران اين رحمتيم

به گفتن همى فارغ از زحمتيم‏

كه بر ما فرو رفته از ريشه‏ها

چو شاخه بود فكر و انديشه‏ها

كه گسترده باشد چنين نعمتى

بود جمله ما را چنين رحمتى‏

شما را خدا رحمت آرد به بر

شما را كنون آورم در نظر

زمانى شما را بود زندگى

كه حق را بود درد درماندگى‏

سخن كمتر آيد ز حق هر طرف‏

سخن گفتن از حق نباشد هدف‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 455

طرفدار حق گشته خوار و ذليل

بدينگونه باشد نمايان دليل‏

همه از پى معصيت مى‏روند

ز جرم و خطا حاصلى بدروند

جوانان همه با چنين خلق و خوى

كه نبود پسنديده در گفت و گوى‏

بزرگان به سوى خطا و گناه‏

نهاده قدم جانب سوق و راه‏

نفاق افكنند عالمان زمان

به هر جا نشانى از آنان عيان‏

همه عابدين را بود نقص و عيب‏

همه اهل دعوا همه اهل ريب‏

ز بهر بزرگان مباد احترام

ز كوچكتران و ز سوى غلام‏

ز سوى غنى كى بود دلپذير

زمانه بر آن مردمان فقير

227 قيافه‏هاى مختلف

ز مولا على باشد اينسان كلام             

پسنديده باشد سخن زان امام‏

بفرموده از طينت مردمان‏

سرشتى كه باشد از آنان عيان‏

جدايى بود از سرشت همه

نبايد سخن باشد از همهمه‏

كه اينان بدند قطعه‏اى زين زمين‏

به شورى و شيرين بدندى قرين‏

گروهى كه از خاك نرم‏اند و سخت

ز مردان خوش شانس و هم تيره‏بخت‏

از اين رو شبيه‏اند و نزديك هم‏

ز اخلاق و رفتار و رنج و الم‏

و ليكن محيطى كه در آن حيات

نمايند و باشد رهى بر نجات‏

ز خوى ز كردار هر آدمى‏

تفاوت كند بيگمان هر دمى‏

از اين رو همين اختلافى كه هست

روالى بدينگونه آيد به دست‏

كه زيبا نشانش ز ادراك نيست‏

ضعيف است و عقل و ورا باك نيست‏

كسى را كه باشد ز قامت بلند

ز جدّى نبودن ببيند گزند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 456

كسى كو پسنديده دارد روش

بود بد قيافه همان خوش‏منش‏

چو كوته بود قامت هر كسى‏

بود زيركى در نهادش بسى‏

ندارد پسنديده سبك و روال

گهى هم پسنديده خلق و خصال‏

بود دل همى جمله در اضطراب‏

شود فكر انسان دمادم خراب‏

به گفتن هر آن كس بود خوش زبان

بزودى برنجد دلش بى‏امان‏

228 به فكر ما باش

به هنگام غسل و كفن آن امام

به اندوه و ماتم بگفتا كلام‏

فداى تو باد اى رسول خدا

پدر، مادرم اى ز ذلّت جدا

چو رفتى بريده شد آن ارتباط

كه بودى ترا با خدا در صراط

ز بود تو ديگر نباشد كسى‏

به راهى چنين در پى بررسى‏

بود ناگوارا چنان اين الم

كه چون او نباشد دگر هيچ غم‏

ز قوم بنى هاشم و ديگران‏

در اين غم شريك‏اند همى مردمان‏

نفرموده بودى اگر اين سخن

صبورى بود لازم اندر محن‏

بدانگونه مى‏شد دل ما حزين‏

بدانسان بدى گريه با ما قرين‏

كه اشك دو ديده نماندى بجاى

به پايان شدى مى‏نماندش بقاى‏

مصيبت بود ريشه‏دار و عميق‏

غمى بس بزرگ و دلى بس رقيق‏

و ليكن ز مرگ تو ناچيز باد

كه ارزنده باشى تو اى خوش نهاد

به غير از رضايت نباشد رهى‏

چه باشد گدا و چه باشد شهى‏

كسى را نباشد رهايى ز مرگ

كسى كو كه دارد جدايى ز مرگ‏

نه دفعش كسى را ميسر بود

نه جز اين كسى حاصلى بدرود

فداى تو بادا پدر، مادرم

قبل فهرست بعد