قبل | فهرست | بعد |
پى شام آنان دگر روز نيست
كسى را كه نبود خبر گو كه كيست
پى روزشان هم نباشد شبى
به هر كيش و آئين و هر مذهبى
بود مرگ آنان چه روز و چه شب
چه افراد پست و چه عالى نسب
بود تا ابد هر زمانى كه هست
بجز اين نيايد روالى بدست
مشقت فراوان بود در مسير
بر آنان نباشد زمان دلپذير
نشان قيامت چو ظاهر شود
بر آنان زمان تا كه بافر شود
بزرگتر بود اين نشان و اثر
بر آنان بيايد چنين در نظر
بهشت و جهنم كشند انتظار
پى ساكنين برون از شمار
نمايان بود ترس و بيمى عجيب
اميد و متانت نباشد غريب
چو خواهد كسى گويد از خود سخن
بود عاجز و آيد او را سخن
چو آيد توانى كه گويد كلام
ورا نعمت آيد ز هر سود تمام
بيند به چشم حقيقت همى
شود گوش دل همدم او دمى
بگويد كه زيبائى چهرهها
برفته نشانى نمانده بجا
پراكنده گرديده هر جسم و جان
از آنان نباشد هويدا نشان
به تن جامههائى كه پوسيده است
هر آن كس در اينجا بپوشيده است
به زحمت فتاده ز ننگى گور
نباشد ز بيم و روخت بدور
چو ويرانه شد خانههائى كه بود
همان جا كه ما را چو صيدى ربود
نتيجه بدينگونه آمد بدست
كه پايان ره باشد آخر شكست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 433
نه زيبائى از ما بمانده بجاى
كه بودى به همراه ما در سراى
نه صورت دگر آيد از ما پديد
كه سوى فنا جملگى پر كشيد
سكونت در آن خانه پر ز سيم
همى شد دراز و همى شد عظيم
نشانى نبودى ز راه نجات
ز تنگى فرو نشاند ممات
مجسم كنى گر، به افكار خويش
كه آمد بر آنان چه حالى به پيش
چو پرده ببالا رود بيدرنگ
ببينى كه عرصه شد اين گونه تنگ
به گوش همانان شده حملهور
همى كرم و برگشته تا مغز سر
همى پر شده چشم آنان ز خاك
چو سرمه به گودال و اندر مغاك
زبانهاى شيرين نباشد درست
بود تكه، تكه نه مثل نخست
قلوب همانان فتاده ز كار
به خاموشى هر دل شده استوار
به فرسودگى عضوى از هر بدن
رسيد و جدا شد به مردم ز تن
به نابودى آخر بدى راهشان
بدينگونه باشد همى گاهشان
چو تسليمى اندر بر سرنوشت
بمانده نداند چه زيبا چه زشت
نه دستى كه از او دفاعى كند
نه قلبى كه ناله بجائى كند
از آنان چو بينى بدينگونه حال
شوى غرفه در بحر فكر و خيال
ببينى تو غمهاى آنان زياد
كه راهى بپايان آنها مباد
شوى شاهد درد و رنج و الم
ببينى كه باشد بدرياى غم
غريقى بود او كه راه نجات
نباشد ورا تا كه بيند نشاط
زمين خورده اجساد زيبا بسى
چو آيد زمانى بى بررسى
ببينى كه پرورده عزتاند
همه صاحب مكنت و شهرتاند
به هنگام اندوه و غم در سراى
به شادى به هر جا گرفتند جاى
بلائى چو او را مىآمد پديد
بدش ملحائى تا نباشد شديد
كه بودش به دل اين چنين ترس و بيم
مبادا بلايش شود بس عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 434
رود لذّت وى بدينسان ز دست
ز پى آيد او را ببيند شكست
به دنيا چو آمد ورا خندهاى
در آن دم نبودى چو زيبندهاى
جوابى ز خنده چو آمد ورا
به لذّت قرين شد ز لطف و صفا
از اين رو فراموشى آمد به پيش
نشد لحظهاى از خطاها پريش
ولى ناگهان خار دنياى دون
قرو شد به جانش به سعى فزون
توان وى آن لحظه در هم بريخت
نشاط و همه شادى از وى گريخت
ز مرگ آمد او را بدينسان نشان
به او شد ز مردن نشانى عيان
به پيش آيد او را غمى همچو كوه
در آن زندگانى كه بودش شكوه
غمى را كه از آن نبودش خبر
ولى آيد او را بدينسان به بر
به آلودگى مىرسد زندگى
بيايد ز ره گاه درماندگى
ورا عافيت مىنماند بجاى
كه مأنوس وى بودى اندر سراى
چو اين گونه باشد شود ناگزير
بپويد رهى اين چنين در مسير
بر نزد پزشكان برد او پناه
بود انتخابش بدينگونه راه
كه شايد ز گرمى و سردى همى
رهايش كنند از بلايا دمى
چو سردى بپويد ره انهدام
ز گرمى نشانى بيند به كام
چو گرمى بپويد رهى اين چنين
شود بار ديگر به سردى قرين
چو دارو در اين ره بمصرف رسيد
شفائى نيايد ز دارو پديد
ز دارو شود آن ريشهدار
علاجى از اين ره نيايد به كار
پرستار و دكتر دگر ماندهاند
به هر جا همى اسب خود راندهاند
در اين باره نايد از آنان سخن
كه باشد بپايان گفتن سخن
به خويشان وى هم نگويند هيچ
رهى با درستى نپويند هيچ
از آنان چو آيد در اين ره سؤال
اگر چه بود سر به سر با ملال
تو گوئى كه لالاند و نايد جواب
اگر هم برآيد بود ناصواب
هويدا شود زين سبب اختلاف
نشانها پديد آيد از انحراف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 435
يكى گويد او را شفائى بود
ز ماندن چنين حاصلى بدرود
به سوى اميدش برد ديگرى
كه باشد چنين ره ترا برترى
يكى هم بگويد كه او مردنى است
چه امروز و فردا همى رفتنى است
ز بگذشتگان آيد او را به بر
بلا و مصيبت و خوف و خطر
به بشر چو افتد به هنگام مرگ
بيند نشانى هم از گام مرگ
وداعى كند با جهانى كه هست
ز دنيا و مالش بدارد چو دست
كند ترك اخوان و پويد رهى
كه وى را نباشد از آن آگهى
بناگه غم و غصه آيد پديد
گلويش بگيرد به نحو شديد
همه زيركيها نرفته ز ياد
تو گوئى نشانى از آنها مباد
پى گفتن او را نباشد توان
بود ضعف گفتن در آن دم عيان
ز وى پاسخى مىشود بر ملا
شناختى بدينگونه گردد بپا
و ليكن و گفتن بود بىنصيب
ز گفتن بود عاجز آن دم خطيب
به قلب او بسى نالهها بشنود
در آن دم چنين حاصلى بدرود
از آن كس كه او را كند احترام
چه باشد بزرگ و چه كوچك نيام
و ليكن توانى نباشد در او
كه باشد در اين ره پى گفتگو
بود مرگ انسان بسى لحظهدار
كه باشد شديد و ندارد قرار
زبان قاصر از آن توانى كه هست
چو وصف كلامش بگيرد به دست
به افكار مردم نيايد قبول
چو آيد بيايد سخن از نكول
چو مولانا بخواند آيهاى از كتاب
كتاب خدا، خالق مستطاب
چنين خطبهاى را قرائت نمود
به شرح و بيانش رهى برگشود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 436
در آن خانهها ذكر حق مىشود
خوشا آنكه حاصل چنين بدرود
كسانى كه ذكر خدا مىكنند
بدينگونه خود را رضا مىكنند
نه كسب و تجارت نه كار دگر
شود مانع ذكر آن دادگر
بخوانند نماز و بداده زكات
سپرده چنين ره بدور حيات
بر آنان ز روزى بود ترس و بيم
به دامى شده بس بزرگ و عظيم
كه دلها و ديده شوند زير و رو
بود هر كسى در پى جستجو
كه پاداش خود را بدست آورد
به سوى خدا ره چنين بسپرد
خداى ودود آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
پى ذكر آن خالق ذو نعم
به دلها جلايى بداد از كرم
كه سنگينى آن شود بر طرف
از اين ره رسد آدمى بر هدف
ز خوابهاى آلوده افتد به دور
ببيند نشانى ز وجد و سرور
برون آيد از حيطه اختلاف
نپويد دگر ره سوى انحراف
به تسليم يزدان در آيد همى
در اين باره ديگر نباشد غمى
به هر عصر و در هر زمانى كه بود
پيمبر در آن وقت و فرصت نبود
خدا بندگانى بدينگونه داشت
بر آن عده تأثيرى اينسان گذاشت
بدندى به فكر مناجات وى
به گفتن ره اين گونه كردند طى
ز راه تعقّل شدى در سخن
بگفتى سخن با همان ذو المنن
ز نورى كه بودى به چشم و به گوش
ز هشيارى و از ره عقل و هوش
بياد همه روزهاى خدا
بدند و نبودى از اين ره جدا
ز بيم خدا جمله اندر هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
به برّ و بيابان همى رهبراند
ز مخلوق ديگر چنين برتراند
كسى چون كه راه همانان شناخت
به تعقيب آنان چو مركب بتاخت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 437
به مقصد رسد با دلى پر ز نور
به يك لحظه ز آنها نگردد بدور
ولى آنكه سوى يسار و يمين
بپويد رهى مىشود دلغمين
ز كارش سراسر مذمّت كنند
به هر جا مر او را ملامت كنند
بخواهند از او تا بدينسان مباد
چرا بايد اين گونه ره برگشاد
همينان به وضعى چنين چون چراغ
كه گيرد ز تاريكى هر دم سراغ
به ظلمت شده رهبر و رهنماى
چو نورى به هر جا بگيرند جاى
گروهى كه ذكر خدا مىكنند
ره خود بدينسان جدا مىكنند
رها كرده دنياى بىاعتبار
ولى ذكر حق آيد هر جا به كار
نه كسب و تجارت نه كار دگر
كند كار آنان همى بىثمر
بود ذكر حق مونس حالشان
بدينسان بود حال و احوالشان
شود مانع كار و فعل حرام
همين ذكر و اين گفتهها و كلام
همه غافلان را ندا مىدهند
كه شايد ز غفلت همى وارهند
عدالت بپا مىشود زان گروه
چه زيبا بود اين ره با شكوه
به انجام خير و به راه صواب
بخوانند همى مردمان با شتاب
به نهى از بدىها نهاده قدم
اگر چه بود راه آن پر الم
تو گويى كه دنيا به پايان رسيد
بر آنان و روزى دگر شد پديد
بود راه آنان ره آخرت
همه در ره عزّت و مكرمت
ز حالات هر برزخى آگهاند
تو گويى كه راهى به سوى رهاند
تو گويى قيامت بود در مسير
كه باشد بر آنان رهش دلپذير
مجسم كنند آنچه آيد به چشم
به حلم و صبورى به قهر و به خشم
از آنان بدانگونه آيد سخن
كه گويى فسانه بود يافتن
ببينند همانان به چشمان خويش
هر آنچه كه آيد در آن ره به پيش
ولى ديگران را نباشد چنين
كه باشد سخن بهرشان دلنشين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 438
بر آنان رسد گفتههايى به گوش
كه بيگانه باشد به هر عقل و هوش
چو آنان به وصفى چنين بنگريد
به رفتار و كردارشان پى بريد
بدينگونه آيد شما را به بر
شما را بدينگونه آيد خبر
به دست همانان بود نامهاى
كه دارد نشانى ز هنگامهاى
همه در رهاند از پى احتساب
همه در تلاشاند و در اكتساب
مبادا قصورى ز واجب بود
بدا آنكه حاصل چنين بدرود
و يا اين كه باشد نشان از گناه
كه باشد پى آن نشانى ز آه
اگر وضع آنان بدينگونه باد
يقينا بر آنان توانى مباد
كه مانده زمانى چنين روى پاى
بدرگاه آن خالق نيكراى
گلوگير آنان شود غصهاى
كه باشد بر آنان چنان قصهاى
به افغان و زارى كنند التماس
از اين ره فتاده به بيم و هراس
همه نادماند و پشيمان ز كار
بدرگاه آن خالق و كردگار
به وضعى چنين صاحبان مقام
همان بندگان خداى كرام
لواى هدايت گرفته بدست
سرافراز و بيرون ز خط شكست
ميان ملائك به آرامشاند
همى غرق بحرى در آسايشاند
بر آنان گشوده شود آسمان
بر آنان شود لطف ايزد عيان
مهيا بود جاى آنان به عرش
همان رفتگان از زمين و ز فرش
ز احسان به جايى شده مستقر
ز الطاف آن خالق دادگر
بتابد بر او نور يزدان پاك
ز نور خدا مىشود تابناك
سپاسى از آنان بجاى آورند
كه بر ديگران جملگى برترند
بخوانند نام خداى مبين
بود آرزويى بر آنان چنين
كه آيد ز بخشش نشانى پديد
ز درگاه واهب خداى مجيد
كه باشد به لطفى چنين احتياج
چه بهتر كه يابد بدينسان رواج
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 439
اسير بزرگى وى مىشوند
ببايد چنين حاصلى بدروند
شود تا كه ناراحتىها طويل
از اين رو چو شد بار آنان ثقيل
شود قلب آنان همى ريش، ريش
ره گريه آيد بر آنان به پيش
ز گريه شود چشمشان پر ز زخم
فتاده به بند و به چنگال اخم
كنار همان رحمت ايزدى
به درگاه آن ايزد سرمدى
توانا بود دست آنان همى
در اين باره هرگز نباشد غمى
از آن كس كنند اين چنين خواهشى
بخواهند از او جمله آسايشى
كه لطفش وسيع است و محدود نيست
چنين گفته را كس ندانست كيست
بدينسان تو بايد كنى خود حساب
بدينگونه باشى ز روى صواب
كه ديگر كسى داردت در نظر
ترا كنترل مىكند در حضر
216به خودت رحم كن
تلاوت چو شد آيهاى اين چنين
ز سوى على مرد حق و يقين
كه گويم ترا اى بشر گوش كن
به درك و به فهمش همى كوش كن
چه چيزى ترا شد سبب با خدا
ز راه تكبر ز روى خطا
بيفتى بدينسان به راه غرور
ز راه اطاعت بمانى به دور
پس از آن بفرمود اينسان كلام
بفرمود اينسان به سعى تمام
بود خود دليلى، غلط نادرست
كه باشد دليلى ز بنياد سست
دليلى بدينسان پذيرفته نيست
به غير از جهالت ورا نام چيست
چگونه بيامد ترا جرأتى
كه پيدا كنى اين چنين فرصتى
بيفتى به راه خطا و گناه
شوى مرتكب اين چنين اشتباه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 440
تكبّر كنى در بر آن كريم
خداوند دانا خداى رحيم
چه چيزى سبب شد كه بيرون شوى
ز راه و چنين حاصلى بدروى
ز نابودى خود حمايت كنى
بدينگونه كسب خيانت كنى
نمىخواهى افتى به راه نجات
رها گردى از اين مرض در حيات
نخواهى كه بيدارى آيد به پيش
ز غفلت نباشى دمادم پريش
نمىخواهى آنسان كه رحمى تراست
كه بر ديگران همتى بس بجاست
به خود هم كنى رحم و نايد غمى
ز رحمت نمايى جدا يك دمى
بسى ديدهاى مردمان چنين
ز گرما نشسته پريش و غمين
ز راه ترحم همى سايبان
بسازى بر آنان به لطفى عيان
و يا اين كه بينى مريضى ز غم
غم درد و رنج و بلا و الم
به ناله در آيد تو هم از قضا
به گريه در آيى ز روى صفا
چه چيزى شود باعث و اين سبب
كه باشى به درد و عذاب و تعب
صبور و بجايى مقاوم چو كوه
كنى زندگى با تمام شكوه
چه چيزى بلا را نموده خفيف
به هموارى آنان نموده رديف
چه چيزى شده موجب تسليت
كه بر خود ندارى چنين تعزيت
اگر چه عزيزتر بود جان تو
ز هر چيز ديگر به اذعان تو
مگر ترس و بيمى كه آيد فرود
ز سوى همان تا در آيى وجود
براى عذابى كه آيد پديد
به شب يا كه روزى كه نبود بعيد
به بيدارى تو ندارد اثر
نباشى ز رنج و بلايش خبر
كه هستى چنين غوطهور در گناه
به هر جا كنى دمبدم اشتباه
به تصميمى آن سستى دل نماى
مداوا به عزمى چنان نيكراى
ز غفلت به يكباره هشيار شو
ز خوابى بدينگونه بيدار شو
اطاعت كن از خالق بىبديل
ز ذكر و اطاعت بدارش خليل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 441
بدان حالت آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
زمانى كه بىاعتنايى كنى
زمانى كه او را رها مىكنى
ترا سوى بخشش نخواند همى
به غفلت نباشد از اين ره همى
ز رحمت بخواند ترا نى غضب
ز لطف و كرم نى ز رنج و تعب
ولى تو ندارى به او اعتنا
نهى پشت سر با تمام قوا
چه قادر خداوندى آن بىنظير
بزرگ است و باشد رهش دلپذير
تو هستى ضعيف و ندارى توان
چگونه كنى جرأت خود عيان
كه ناديده گيرى كلام رحيم
همان خالق بىبديل و كريم
تو در سايه عفو آن خوش خصال
كنى زندگى در تمام كمال
تو در رحمتش غوطهور گشتهاى
به الطاف وى جمله پا هشتهاى
نه نهىات نموده ز لطف و كرم
كزين بمانى به دام الم
نه افشا نموده گناهان تو
خطا و عتاب فراوان تو
ز لطفش نبودى به يكدم كنار
بدى نعمتش دائما برقرار
بپوشد گناه ترا بىدرنگ
نسازد به تو عرصهها تنگ تنگ
چو پيش آمدى سويت آيد ز راه
تو را دور سازد از آن، آن اله
اطاعت ترا گر بود زين خداى
در اين ره چه باشد ترا فكر و راى
قسم بر خدا آن خداى ودود
همان خالق و واحد ذى وجود
روالى بدينگونه باشد اگر
ميان دو تن از توان و ظفر
تويى اولين كس كه با خلق پست
گرفتى زمام حكومت بدست
به نفس خود اينسان حكومت كنى
بدينگونه به خود خيانت كنى
حقيقت بود اين كلام و سخن
ندارد نشان از دروغ و فتن
فريبى نداده تو را اين جهان
كه باشد نشانش به هر جا عيان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 442
تو خود گول دنيا همى خوردهاى
تو خود ره بدينگونه بسپردهاى
كه پند و نصيحت بس اعلام شد
ز شهدش ترا جمله در كام شد
عيان شد ترا پند و اندرزها
شدى بر حذر از گناه و خطا
بود ضعف تو آن چنان آشكار
كه نبود نيازى به قول و قرار
تو خود بىتكلّف بخوردى فريب
در اين ره نبودى تو خود بىنصيب
به نزد تو آن كس كه پندى دهد
كسانى را ز بند و بلا وارهد
به زعم تو باشد همى متّهم
ببايد كه افتد به دام الم
بسا صادقى كو بگويد كلام
در اين ره بود او به سعى تمام
ولى كذب آيد به پندار تو
عيان باشد اينسان ز كردار تو
چو راست و دروغى ز هر گفتهاى
كه باشد چو آثار بنهفتهاى
ز ويرانه و خانههاى تهى
كه بوده زمانى چو سرو سهى
بجويى، بيابى هر آنچه كه هست
به گم گشتگانت بيابى تو دست
ز پند و ز اندرز ادوار دور
ز مردان مانده به راه و صبور
ز بهر تو باشد بسى مهربان
كند مهر خود را بدينسان عيان
و ليكن بدان اين جهان دنى
بود با همه در ره دشمنى
چه بهتر نبندد به آن دل كسى
جدا باشد از آن به عالم بسى
نبايد كه در آن سكونت نمود
كه بايد رود سوى حىّ ودود
در اين ره بيايد سعادت همى
به غفلت نبايد شدن يكدمى
به فردا چو روزى بيايد به پيش
كه از ترس و وحشت شوى دلپريش
بلرزد زمين و قيامت شود
چو ويرانه هر چه عمارت شود
نمايان شود ترس و بيمى عظيم
به فرمان آن ذات حىّ و رحيم
هر آن كس كه پيموده راهى به دهر
چو شيرين چو شهد و چو مر همچو زهر
بپويد رهى جانب كردگار
به سوى خدا مىشود رهسپار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 443
رود هر كسى از پى آن امير
كه بوده ورا رهبرى دلپذير
به روزى چنين عدل و داد خدا
نباشد ز راه عدالت جدا
در آنجا نباشد نشان از ستم
كسى هم نگردد گرفتار غم
كه هر كس به حقّى كه دارد رسد
ز عدل خداوند فرد و صمد
براهين باطل به روزى چنين
بود با فزونى دمادم قرين
پسنديده نبود بدينگونه راه
كه خود اين نشانى بود از گناه
ببايد بود قابل اعتماد
كلامى كه آمد پى عدل و داد
بدينگونه بايد به اثبات حق
نهى پا و گيرى از آنان سبق
از آنچه كه باقى بود در جهان
ز عمرى كه مانده به عصر و زمان
براى تو هرگز ندارد دوام
ببر بهره با سعى و جهد تمام
كن آماده خود را براى سفر
جدا كن تو خود را ز خوف و خطر
ترا سعى و كوشش ببايد زياد
در اين ره ببايد ترا اعتقاد
قسم بر خداوند داناى دهر
قسم بر همان صاحب خشم و قهر
چو شب در بيابان به چشمان باز
روم روى خاشاك و خار دراز
بمانم به كند و به زنجير اگر
ببينم ز رنج و حرارت اثر
بود بهتر از بهر من اين چنين
كه روز قيامت شوم دلغمين
به نزد خدا و رسول خدا
شوم رو سياه از گناه و خطا
بگيرم ز مال كسى با ستم
كسى را كنم من گرفتار غم
چگونه بود ممكن اين رسم و راه
كه پائى نهم من به سوى گناه
براى تنى كو شود رهسپار
به قبر و در آنجا شود ماندگار
براى زمانى به ظلم و به جور
همى رو كنم من در اين عصر و دور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 444
قسم بر خدا ديدم اينسان عقيل
بود چون گرسنه شده چون ذليل
بديدم كه اولاد وى بىتوان
ز فقر و ندارى چو برگ خزان
پريده همى رنگ و گشته سيه
شبيه ذغالى شده چون شبح
ز من گندمى او تقاضا نمود
به قصد نياز اين چنين لب گشود
به نزد من آمد بگفت او سخن
كه شايد من از او زدايم محن
سر خود ببردم به نزديك وى
به فكرش ره اين گونه بنمود طى
كه شايد ز ايمان و اعمال خويش
قبل | فهرست | بعد |