قبل فهرست بعد

بخواندى فراوان به حد كمال‏

ستايش كنم آن خداى بزرگ‏

همان خالق بى‏همال و سترگ‏

كه نابرده جان از تن من برون

مرا لطف ايشان بود بر فزون‏

مريضم نكرده به ايام و دهر

رها هستم از درد و از خشم و قهر

نه ضربه به اعصابم آمد پديد            

نه درد و عذابى بجانم رسيد

نه از بهر جرم و گناهم به بند

كشيده شدم تا ببينم گزند

نه نسل‏ام بريده شد اندر جهان

كه خالى بماند ز محبّت زمان‏

نه دين خود از كف همى داده‏ام‏

نه از خوى خود زار و افسرده‏ام‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 420

نه منكر شدم بر خداى كريم

نه از اعتقادم بود ترس و بيم‏

نه فكرم به عالم بود عيب‏دار

نه مسخى مرا آمد آنسان به كار

مرا اختيارى نباشد به بر

درخت هوى و هوس پر ز بر

ستم كرده‏ام بس بر احوال خويش

دليلى ترا باشد اكنون به پيش‏

كه سودى نباشد مرا زين روش‏

پسنديده نبود ترا اين منش‏

مرا قدرتى كى بود اين چنين

كه با سودى آن گونه كردم قرين‏

مگر آنچه كردى تو بر من عطا

ز چنگ بدى كى شوم من رها

مگر اين كه باشى نگهبان من

كنى دورم از اين عذاب و محن‏

خدايا بتو مى‏برم من پناه‏

كه بيچارگى آيد اينسان ز راه‏

توئى بى‏نياز اى خداى ودود

چگونه توان زنگ غم را زدود

مرا گمرهى گر كه آيد پديد

هدايتگرى تو خداى مجيد

به زير نفوذت ببينم ستم

ز قدرت ببينم نشان از الم‏

خدايا مرا اين چنين جان بگير

كه اين گونه باشد مرا دلپذير

ز چشم و ز گوش و ز ديگر حواس

سراسر مرا باشد اينسان هراس‏

كه افتم از اينان و نبينم زيان‏

در اين ره شود خسته روح و روان‏

ببر ابتدا روح من از بدن

كه نايد نشانى مرا از محن‏

پس از آن ببر نعمت ديگرى‏

كه باشد مرا اين چنين برترى‏

پناهم بتو باشد اى خوش خصال

كه پيش آيد اكنون مرا اين روال‏

كه سرپيچى از امر و فرمان كنم‏

روالى بدينسان نمايان كنم‏

به ترديدى افتم به آئين تو

كنم شكى اين گونه در دين تو

و يا اين كه ناديده گيرم همى‏

هر آنچه كه گفتى به قرآن دمى‏

نهم پا براه هوى و هوس

كنم مرغ آنرا رها از قفس‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 421

207پاداش خدمات الهى

ز بعد ثناى خداى كريم

خداوند بخشنده و بس رحيم‏

به پيغمبر وى سلام و درود

ز لطف همان قادر ذى وجود

شدم تا كه حاكم ز سوى خدا

شما را بدينسان شدم رهنما

ز سوى خدا حقّى آمد پديد

مرا بر شما با روالى جديد

شما را هم اين گونه حقّى عيان

بيامد به من گيرم آنرا به جان‏

ولى حق به صحبت بود بس وسيع‏

مقامش بود بس بلند و رفيع‏

و ليكن حدودى بود در عمل

به حق و هويدا بود اين علل‏

پديد آيد اينسان اگر در خيال‏

به فكرت بيايد بدينسان مقال‏

كه مجرى به اجرا در آرد همى

از اين كرده غافل نماند دمى‏

بود بى توقّع كه دستور وى‏

به اجرا نسازد همى راه طى‏

ز مردم نباشد چنين انتظار

كه باشد همى خاصّ پروردگار

بود در بر بندگانش قدير

عدالت ورا باشد اندر مسير

به عدل و عدالت كند كار خويش

كسى را نسازد ز خود دل پريش‏

ببايد كه بنده كند بندگى‏

نباشد نشانى ز شرمندگى‏

كه او هم دهد اجر آنان چنين

به مهر و محبت بر آيد قرين‏

اطاعت نباشد اگر از خدا

خدا باشد از هر زيانى جدا

وحدت دولت و ملّت

خداى بزرگ آن خداى رحيم

خداوند دانا خداى كريم‏

ز حق خود آن داور بى بديل‏

بداده به مردم به سان خليل‏

كه بايد همانان رعايت كنند

بدينگونه كسب سعادت كنند

كه هر واجبى را بود واجبى‏

پى نظم مردم به روز و شبى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 422

از آنان يكى حق مردم بود

كه بايد چنين حاصلى بدرود

به والى بود حق مردم همى‏

كز آنان به غفلت نباشد دمى‏

يكى هم بود حق والى شهر

نبايد كه افتد به چنگال قهر

كه تعيين نموده خداى بزرگ‏

همان خالق بى‏بديل و سترگ‏

بود واجب اين حق براى همه

براى جدائى ز هر هم همه‏

كه آيد محبّت از اين ره وجود

به آئين رساند همى نفع و سود

اگر وضع ملّت پسنديده باد

ز مأمور دولت هم اين گونه باد

به والى هم اين گونه دارد اثر

ببيند همى وضع خوبى به بر

به حق هر دم ار چه نهند احترام

به ارضاى دولت گذارند گام‏

اگر دولت اين گونه باشد يقين‏

شود حق به رفتار مردم قرين‏

شود مذهب و دين همى استوار

به باطل نگردد فرامين دچار

عدالت بماند همى روى پاى‏

به فرمان آن خالق نيكراى‏

فرامين آن خالق بى‏نظير

به اجرا در آيد شود دلپذير

شود روزگار همه بر صواب‏

نشانى نباشد ز رنج و عذاب‏

چنين دولتى مى‏بماند بجا

نپويد رهى سوى راه خطا

شود خصم دون هم همى نااميد

اميدى به دشمن نيايد پديد

چو مردم به والى مسلّط شوند

به باطل چنين حاصلى بدروند

چو والى به مردم فشار آورد

چنان جبر و زورى به كار آورد

نماند به جا وحدت مردمى

رود از كف آيد بجايش غمى‏

به هر جا بيايد نشان از ستم‏

همه مانده در دام اندوه و غم‏

به آئين مردم بيايد فرود

عيوبى فراوان ز سوى رنود

قوانين يزدان و راهش نهان‏

شود از همه ديده‏ها در جهان‏

چو اين گونه باشد هوى و هوس

بود حاكم و كى بود دادرس‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 423

نشانى نباشد ز اجراى حق

صدائى نيايد ز آواى حق‏

به اخلاق مردم رسد بس ضرر

نهادش بماند همى بى‏ثمر

شود زير پا له حقوق همه            

كسى را نباشد دگر واهمه‏

ز خوى پليد و ز رفتار زشت‏

ز كردار بد فطرت و بد سرشت‏

نتيجه شود اين كه خيّر ذليل

شود پيش مردان پست و عليل‏

گرامى شوند آن گروه شرور

بمانده به دام فساد و غرور

به هر جا بيايد نشان از گناه

شود روز مردم چو شب‏ها سياه‏

وظيفه شما را بود اين چنين‏

چو باشد زمانى بدينسان قرين‏

به پند و نصيحت گذارديد گام

نهاده قدم با حضور تمام‏

ببايد كه همكارى آيد به پيش‏

مبادا بماند كسى دلپريش‏

كه هر كس بود صاحب حرص و آز

براى رضاى همان بى‏نياز

كند سعى وافر در اين ره بسى‏

دمادم بود در پى بررسى‏

و ليكن در آخر ببيند همى

اگر چه به غفلت نبوده دمى‏

به سوى عبادت نبرده رهى‏

بدينگونه باشد و را آگهى‏

همى بوده گامش براه قصور

دمى او نباشد به حال سرور

بود اين حقوق خداى كريم‏

خداوند دانا خداى رحيم‏

به مردم كه در حد تاب و توان

نصيحت كند خيلى از مردمان‏

شود ياور حق به هر جا كه هست‏

مبادا رود حق مردم ز دست‏

هر آن كس كه حق را شناسد به دهر

شود كام باطل از او پر ز زهر

به راه عمل باشد او دمبدم‏

به دين خود هرگز ندارد ستم‏

پى حفظ آنان بدارد نياز

مددها كه گردد همى سرفراز

ولى آنكه باشد ز فكرت ضعيف‏

ندارد توجه به فكر ظريف‏

ز پند و نصيحت نباشد برى

در اين باره باشد ورا برترى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 424

208 امام عليه السلام و چاپلوسى

ز ياران مولا على يك نفر

كه بودى على را در آن دم به بر

كلامى چو از وى بدانسان شنيد

زودى آمد اينسان كلامى پديد

پس از صحبتى كو بدش بس زياد

ز خير و ز خوبى نه راه عناد

على را در آن لحظه تحليل كرد

به كارى چنين جمله تجليل كرد

در آخر بگفتا مطيع‏ام مطيع           

مطيع مقامى كه باشد رفيع‏

به پاسخ بفرمودش اينسان امام‏

جوابش بداد آن امام همام‏

روا باشد انسان به راه خدا

كه از او نباشد به يكدم جدا

خدائى كه باشد بزرگ و عظيم‏

خدائى كه باشد رحيم و كريم‏

بماند همى در بر وى حقير

بدينگونه باشد رهى دلپذير

اگر چه بجز او كس ديگرى‏

به نزدش بود آن چنان برترى‏

روا باشد آن كس كه باشد چنين

خدا را كند با بزرگى قرين‏

همى نعمت وى كند احترام‏

ز لطف و ز احسان آن مستدام‏

كه چون نعمت آن خداى بزرگ

خداوند دانا خداى سترگ‏

به نزد كسانى اگر جلوه كرد

ندارد تفاوت چو زن يا كه مرد

بخوبى بزرگى نمايان شود

ارادت بدينسان فراوان شود

به درك مقامى چنان بى‏بديل‏

برد پى شنا سد خداى جليل‏

به انظار مردم چنين حالتى

به پيش آيد اين گونه گر فرصتى‏

بود بدترين شيوه اندر جهان‏

ز بهر همه باشد اينسان عيان‏

كه حاكم بيفتد به راه غرور

ز خود خواهى افتد به راه سرور

نباشد مرا اين چنين در نظر

كه اين خود نشانى بود پر خطر

ستايش كنيدم چنين با سخن

مرا آيد از اين ستايش محن‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 425

سپاس آن خدائى كه من نيستم

بدينگونه دانم كه خود چيستم‏

بدينسان چو بودم به راه و روش‏

چو مى‏بودم اين گونه كيش و منش‏

براى تواضع به درگاه او

كه باشم صميمانه در راه او

رها مى‏نمودم روالى چنين‏

كه شايسته باشد خداى مبين‏

به هنگام سختى گروهى زياد

ستايش پذيراند و اين گونه باد

ولى من جدا باشم از اين روال‏

نباشم بدنبال جاه و جلال‏

كه هستم مطيعى به امر خداى

خداوند نيك اختر و نيك راى‏

شما را هم اين گونه باشد مرا

نشانى ز حق تا كه آرم بجا

ببايد كه آنرا بجاى آورم

به انجام آن ره چنين بسپرم‏

به اجرا در آرم همه واجبات‏

كه عهدى مرا باشد اندر حيات‏

ز بهر ستمگر چو آيد كلام

ز سوى شما مردم خوشمرام‏

روا كى بود تا كه با آن لسان‏

مرا هم بيايد سخن در ميان‏

كلامى كه باشد ز خشم و غضب

گروهى بماند از آن در تعب‏

بود مخفى از ديد آنان همى‏

بدينسان شما را بيايد غمى‏

نبايد نهان ماند از ديد من

مبادا كه آيد عذاب و محن‏

به سازش به يكدم ندارم نظر

نهادش بود نزد من بى‏ثمر

ندارم ز گفتار حق واهمه

اگر چه بر آيد از آن همهمه‏

نباشد مرا اين چنين انتظار

كه تجليلى آيد در اين ره به كار

كسى كو ز حق باشدش ترس و بيم

ز دركش شود در عذابى اليم‏

ز درك عدالت غضب آيدش‏

درين باره رنج و تعب آيدش‏

ز اجراى آن مى‏شود در هراس

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

به خشم آيد و قهرش آيد فزون‏

ز راه شقاوت نگردد برون‏

ز اجراى حق و فرامين عدل

به فرمان يزدان و اجراى عقل‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 426

نبايد كه اغماضى آيد به پيش

مبادا كه گردد كسى دلپريش‏

برى كى بمانم من از اشتباه‏

كجا مطمئن باشم از اين نگاه‏

مرا او ببايد حفاظت كند

مرا او به راه سعادت برد

به يك لحظه هم جاى ترديد نيست‏

خيالى بجز اين ندانم كه چيست‏

كه ما جملگى بنده خالقيم

بگفتار خود همچنان صادقيم‏

خدائى كه جز او ندارد وجود

خدائى كه باشد رءوف و ودود

بود صاحب آن چنان قدرتى

كه ما را نباشد چنان فرصتى‏

به شايسته راهى برد او مدام‏

همين بندگان را ز راه ظلام‏

پس از گمرهى مى‏برد راه راست

كه او را بود همچنين ميل و خواست‏

ز نادانى انسان رهائى دهد

دهد آگهى تا ز غم وارهد

209 استمداد امام عليه السلام از مردگان

خدايا ز تو خواهم اكنون مدد

ز تو خالق بى‏بديل و صمد

كه گيرى مرا انتقام از كسان‏

از آن كس كه ره رفته چون دشمنان‏

همى از قريش و كسان دگر

كه بوده موافق بر آنان نظر

چو بيگانگان با رسول خدا

عمل كرده با من ز جور و جفا

بساطم همه جمله بر هم بريخت

از آنان سعادت بدينسان گريخت‏

پى دشمنى با من از اتحاد

ببردند نفعى به حد زياد

پس از آن بگفتند اينسان كلام

ز روى قساوت به خشم تمام‏

چو خواهى برو حق خود را بگير

و گر هم نشد از غم آن بمير

در اين باره در خود برفتم فرو

گشودم به هر جا در گفتگو

بديدم نباشد مرا ياورى‏

نديدم مددكار و جنگ آورى‏

فقط اهل بيتم بماندى بجاى

به راه خداوند فرخنده راى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 427

كه راضى نگشتم به جنگ و جدال

شوم سوى ميدان قتل و قتال‏

از اين رو بماندم غمين و پريش‏

بديدم چو خارى به چشمان خويش‏

بماند استخوان در گلويم نهان

غم و غصه بودم به هر جا عيان‏

صبورى گزيدم ولى روزگار

مرا شد به سختى و تلخى دچار

به قلبى پر از درد و غم ساختم

نواى غم و غصه بنواختم‏

210 شورش عليه امام على عليه السلام

در اين باره فرموده اينسان كلام

على مرد ميدان، امام همام‏

گروهى به بصره شدندى روان‏

پى جنگ با من چنان ياغيان‏

به آنان كه بودى مرا كار گزار

چه آنان و جمعى چو انبار دار

كه بودى مسلط به مال و منال‏

بدى مال مردم ز راه حلال‏

به آن مردمانى كه با من بدند

ز بيعت مرا ياورانى شدند

رجوعى نموده ز راه ريا

نموده چنان اختلافى بپا

بشورانده آن مردمان را همى

نگرديده فارغ از اين ره دمى‏

سپس عده‏اى غافل از اين حيل‏

به قتل آمدندى به وقت جدل‏

گروهى دگر هم به ميدان جنگ

بر آنان شد عرصه همى تنگ تنگ‏

به جنگى كه اين گونه آمد به پيش‏

همه كشته گشته بحالى پريش‏

211 پايان رياست طلبى طلحه

به جنگ جمل ان امام همام             

همان مرد ميدان و مرد كلام‏

ز ميدان و از كشتگان در عبور

به وضع خود آن دم بدى در مرور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 428

به دو كشته از جمع آنان رسيد             

چنين گفته از وى بيامد پديد

همى (طلحه) اينجا بماندى غريب‏

ز قرب و ز عزت بود بى‏نصيب‏

قسم بر خدا آن خداى كبير

نباشد مرا اين چنين دلپذير

كه قوم قريش اين چنين بر زمين‏

فتاده شود با شكستى قرين‏

به خونخواهى خود ز عبد مناف

رسيدم به جنگ و جدال و خلاف‏

ولى شد فرارى همان خصم دون‏

در اين ره بدندى به سعى فزون‏

به كارى همينان گشودند دست

 كه لازم بدى بهر آنان شكست‏

در آنان نشانى ز شايستگى‏

نبودى نه از اين نه بايستگى‏

از اين رو به ذلّت بيانداختند

كه خود آتش آن بيفروختند

212 شرط ديدار خدا

بود اين سخن از على آن امام

همان مرد دانا و نيكو مرام‏

هر آن كس وجود خدا را شناخت‏

در اين ره دليرانه مركب بتاخت‏

كند عقل خود زنده با اين روال

چو مردان نيك اختر و خوش خصال‏

بكوبد همى نفس امّاره را

نماند ز سعى و ز كوشش جدا

به زحمت فتاده شود بس ضعيف

چو بيمارى افتد بماند نحيف‏

شود در عوض خلق وى بارور

همى تصفيه گردد و خوب‏تر

ز نور الهى منوّر شود

خوشا آنكه حاصل چنين بدرود

كه پايان راهش بود در بهشت‏

چو مردان با عزّ و نيكو سرشت‏

به سوى قيامت رود اين چنين

به اندوه و ماتم نباشد قرين‏

رضاى خدا چون كه آيد بدست‏

يقينا جدا باشد از وى شكست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 429

نلغزد همى پاى وى در مسير

كه دارد رهى اين چنين دلپذير

بماند بجا همچنان استوار

به لطف همان خالق كردگار

213 شكم چرانى سقوط

ز مولا على باشد اينسان سخن

كه باشد جدا از ريا و فتن‏

بخواهد همى شكر نعمت خدا

نبايد كسى ماند از آن جدا

خلافت بداده شما را همى

نشايد كه غافل بماند دمى‏

شما را بداده چنين فرصتى‏

كه باشد ز سوى خدا مهلتى‏

پى كسب قدرت ز راه جهاد

پى قهرمانى، به سوى مراد

وظيفه شما را بود اين كنون‏

در اين ره بماند به جهد فزون‏

كمرها ببسته همى استوار

به جمع شكم‏ها نهاده قرار

كه پر خور ندارد اراده ز خويش‏

چو غرمى بدينگونه آيد به پيش‏

زند لطمه بر عزم و تصميم خواب            

همان را عوض مى‏كند با شتاب‏

ولى تا كه آيد نشانى ز عزم‏

شود عزم صاحب اراده چو جزم‏

ستم ريشه كن مى‏شود بيدرنگ

نباشد نيازى به قتل و به جنگ‏

به پيغمبر امّى از ما درود

ز الطاف آن قادر ذى وجود

به اهل همان خانه كز راه نور

ز ظلمت كنند آدمى را به دور

پس از آن بر آنان درود و سلام‏

ز ما باشد هر دم به سعى تمام‏

214افتخار به استخوانهاى پوسيده

پس از خواندن سوره‏اى از كتاب             

همان مقتدا و همان مستطاب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 430

كلامى بدينسان شد از وى بيان

شد از جانب وى بدينسان عيان‏

چه اهداف دور و چه منظور دور

چه فخرى كه باشد جدا از سرور

چه غافل كننده رهى بى ثمر

چه راهى كه دارد فراوان خطر

همه ناصحين كرده خالى مقام‏

در اين ره نيايد از آنان كلام‏

نظاره گراند و نيايد سخن

كه شايد رهايى بود از محن‏

به اجداد مرده كنند افتخار

به آن مردگان فزون از شمار

ذلّت مردگان

اگر مردگان را به ياد آورند

به پند و به عزت همى ره برند

چه بهتر كزين ره ببردند سود

براه خدا آن خداى ودود

اگر ز ذلّت مردگان ذليل

بدى بهر آنان در اين ره دليل‏

يقينا از آن شيوه بهتر بدى‏

كه كارى بدينگونه برتر بدى‏

بر آنان به ديده اگر دوختند

همى چشم و آتش برافروختند

نكرده نگاهى بر آن سرگذشت‏

به گمراهى افتاده در سير و گشت‏

ز ويرانه‏ها گر كه آيد سؤال

از آن مردگان و از آن قيل و قال‏

شما را بدينگونه آيد جواب‏

ز سوى همان سرزمين خراب‏

به گمراهى آخر بدادند جان

شما هم بدينگونه باشيد هان‏

لگد استخوانهاى آنان كنيد

بدينسان به سعى فراوان كنيد

بدنهاى آنان بسان زمين

كه باشد همى جسم آنان دفين‏

مهياى زرع و مهياى كشت‏

به آخر چنين باشد اين سرنوشت‏

شما هم بدنبال آنان رويد

ز بيحاصلى حاصلى ندرويد

به جسم همانان گذاريد پاى‏

بود جسم آنان به صحن و سراى‏

در آن خانه‏ها مانده با افتخار

به سر مى‏بريد اين چنين روزگار

كه بر پا كند اين چنين ارتباط

بدينگونه باشد همى در صراط

بر آنان همى گريه‏ها مى‏كنند

همى ناله‏ها بر شما مى‏كنند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 431

مرگ چه مى‏كند

شما ماندگانى ز مرگيد و بس

ز دستش نباشد رها هيچكس‏

ز زهرش بنوشيده آن رفتگان‏

بود دمبدم از پى زندگان‏

بدى رفتگان را مقامى چنين           

به عزّت بدندى دمادم قرين‏

به نوعى بدندى همه مفتخر

تو گوئى كه باشد جهان بى‏خطر

ولى گام آنان به برزخ بود

در آنجا هر آن كس به راهى رود

زمين شد مسلط بر آنان همى‏

در اين ره به غفلت نبودى دمى‏

ز گوشت تن و جان آنان بخورد

هر آن كس ز دنيا برفت و بمرد

ز خون همانان بريزد به كام‏

روالش بدينگونه باشد مدام‏

از اين رو بمانده در آن قبر و گور

ز جنبش ز ارزش ز رفتن بدور

بر آنان نيايد ز كس رنجشى‏

ز سختى، ز اندوه و هر سنجشى‏

نه آواى كس را بدارند گوش

نه رعد و نه برق و نه آواى كوش‏

كسى را نباشد چنين انتظار

كه برگشتى آيد از آنان به كار

به هر اتفاقى همى ناظراند

تو گوئى به اطراف ما حاضراند

و ليكن حضورى نباشد پديد

نبايد چنين انتظارى كشيد

تجمع بر آنان همى حاكم است

به ظاهر چنين فكرتى سالم است‏

و ليكن جدائى بود بينشان

در اين باره باشد فراوان نشان‏

نه دورى آنان و نه فاصله‏

نه بعدى كه دارد چنين قافله‏

نهان كرده اخبار آنان ز ما

به خاموشى اينسان شده بر ملا

بخوردند بلكه ز جامى شراب‏

كه ديگر نيايد از آنان جواب‏

شده نطقشان لال و از گوش كر            

توانى به رفتن نباشد دگر

چو ديوانگان رفته در خواب ناز

كه بيدارى از پى ندارند باز

چو همسايگانى كه انسى مباد

بر آنان فرمانده جدا از وداد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 432

به ديدار هم كى روند اين گروه

بود گر چه ديدار هم با شكوه‏

تعارف چو باشد نباشد جديد

بيايد از آن كهنگى‏ها پديد

اساس تألف شده بر طرف

از آنان نباشد نشانى به صف‏

تجمع بدارند و ليكن تك‏اند

نباشد خيالى و دور از شك‏اند

ز الفت نباشد نشانى بجاى

بدانسان كه سودى به دولت سراى‏

قبل فهرست بعد