قبل | فهرست | بعد |
بپويد رهى سوى پيمان و عهد
شود ياور حق به حرف و عمل
براندازد هر جا بساط دغل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 407
على را چو آمد به گوش اين سخن
تو گوئى كه شد در عذاب و محن
بد از جنگ صفّين و از شاميان
كه بودى ز هتّاكى اندر ميان
گروهى ز اصحاب آن خوش خصال
بپا كرده هر جا چنين قيل و قال
بر آن شاميان ناسزا گفتهاند
سخنهاى خود نابجا گفتهاند
على را بيامد بدينسان كلام
بفرمودشان با خلوص تمام
پسنديده نبود بدينگونه كار
كسى را نباشد از آن افتخار
چه بهتر كه رفتار و آن گفتهها
شود بررسى جملگى از صفا
كلامى كه باشد همى دلپذير
بود لازم و واجب اندر مسير
رساتر بود بهر طرح دليل
براه خدا آن خداى جليل
پى گفتن آنها شوند انتخاب
كلامى كه باشد چنين پر صواب
بجاى سخنهاى زشت و ضعيف
چه بهتر كه آيد كلام ظريف
بگوئيدشان اى خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
به پايان ببر اين جدال و نبرد
به آخر رسان اين همه رنج و درد
بياور وجود آن چنان فرصتى
كه ما را رسد آن چنان مهلتى
پى صلح و آشتى نهاده قدم
رهايى بيايد ز رنج و الم
ز گمراهى آنان رهائى بده
به دلهاى آنان صفائى بده
كه حق را گرفته همى در نظر
درخت سعادت نشيند به بر
ز راه ستم جمله بيرون شوند
به نيكى چنين حاصلى بدروند
شده رهروان ره علم و دين
نهاده قدم سوى حىّ مبين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 408
على تا حسن را برفتن بديد
به جنگ همان غاصبان پليد شتابان
رود سوى جنگ و جدال
نهد پا به سوى نبرد و قتال
بفرمود اينسان كه اى ياوران
چنين خواهشى دارم اكنون ز جان
ره وى ببينيد و مانع شويد
ز احسان چنين حاصلى بدرويد
مبادا كه در هم شود فكر من
نيابم مجالى به درج سخن
كه دارم علاقه به آنان بسى
نگيرد مرا جاى آنان كسى
حسد دارم از مرگ آنان به دل
نخواهم شود اين حسد مضمحل
كه دارم در اين لحظه بيم و هراس
هراسى كه باشد فزون از قياس
مبادا كه نسل رسول خدا
همان برگزيده همان مصطفا
كه دارم درود فراوان به او
بود مقتدائى به عالم همو
بريده شود از خدايى چنين
ز محبّت بماند تهى اين زمين
گروهى ز اصحاب آن مقتدا
مخالف شدندى ز راه خطا
به امر حكومت مخالف شدند
حريصانه در راهى اينسان بدند
بفرمودشان آن امام همام
ز احسان و نيكى به سعى تمام
ايا مردمان اين سخن بشنويد
ز لطف و صفا حاصلى بدرويد
مديرى بدم بر شما در حضور
در اين باره هرگز نكردم قصور
بدانسان كه خود جمله مىخواستم
شما را بدانگونه آراستم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 409
ولى شعلهور شد همى جنگ و نار
فراوان بيامد شما را فشار
گروهى بمردند و جمعى دگر
بماندند و پايان گرفت آن خطر
بدشمن بيامد فشارى زياد
فزونتر ز حدّى كه معمول باد
به دى من امير شما بودهام
بدانگونه راهى بپيمودهام
و ليكن نباشم كنون آن امير
ز بالا فرود آمدم سوى زير
به فرماندهى بودهام روز پيش
و ليكن بدادم ز كف پست خويش
شما را بود حبّ ماندن همى
به غفلت نپوشيده راهى دمى
نباشد مرا آن چنان قدرتى
مرا كو كه باشد چنان فرصتى
شما را برم سوى كارى به زور
كه باشد شما را رضايت به دور
به بصره على آن امام همام
به ديدار يارى همى هشت گام
همى حارثى نام آن دوست بود
كه از بهر ديدار وى ره گشود
بدش خانهاى بس بزرگ و وسيع
مجلل بدش خانهاى بس رفيع
بفرمودش آن مرد نيكو خصال
همان مرد ميدان و مرد جدال
چه خواهى كنى با چنين خانهاى
به وسعت چنين خان و كاشانهاى
بدنياى ديگر ترا برتر است
چنين خانهاى بهر تو بهتر است
چو خواهى توانى به آنهم رسى
بدانسان تو باشى اگر هم كسى
در اينجا پذيراى مهمان شوى
به نيكى چنين حاصلى بدروى
به ديدار اقوام خود پا نهى
ز چنگال نخوت همى وارهى
حقوق خدا را فرستى برون
از اين خانه با جدّ و جهد فزون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 410
به آن خانه زين ره توانى رسيد
نباشد ترا آرزوئى بعيد
همان صاحب خانه گفتا چنين
ز رفتار عاصم شدم دلغمين
گله دارم از وى فراوان به لب
بود گر چه با من همى هم نسب
عبائى بپوشيده عاكف شده
به مال و به مكنت مخالف شده
به احضار وى جمله دستور داد
على مرد ميدان و مرد وداد
چو آمد بفرمودش آن نيكراى
همان بنده خوب و مرد خداى
ايا دشمن خود چرا اين كنى
اطاعت ز شيطان بى دين كنى
به گمراهى از چه نهادى قدم
به اهل و عيالت نمائى ستم
بدينگونه فكرى ترا در سر است
بدينسان لباسى ترا در بر است
كه نعمت بداده خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
ولى سودى از آن نباشد ترا
چنين ايده هرگز نباشد بجا
در اين باره هستى بغايت ضعيف
كه پيدا كنى ره به لطف لطيف
در آن لحظه عاصم بدادش جواب
به پاسخ بدينگونه كردش خطاب
تو اين گونه باشى كنون اى امير
كه نبود روالت چنين دلپذير
لباس تو زبر و غذايت چنان
بود نان خشكى به هر جا عيان
بدادش جوابى چنين آن امام
بپاسخ ورا آمد اينسان كلام
به مثل تو هرگز نباشد على
كه باشد رسول خدا را ولى
به او كرده واجب خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
كه مثل ضعيفان كند زندگى
نشانى بود جمله از بندگى
نه تنها به من هر كه باشد چو من
بفرموده با وى بدينسان سخن
مبادا كه بيچارگى رو كند
ره و رسم خود را بدينسو كند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 411
كسى را در اين ره در آرد ز پاى
به خشم آيد آن خالق بيكراى
پس از آن نمايان شود انحراف
هويدا شود در زين سبب اختلاف
ز بدعت چو آمد سؤالى به پيش
از آن مرد دانا و فرخنده كيش
ز حيث حديث و ره اختلاف
كه پيدا كند در خبر انحراف
به پاسخ بفرمودشان آن امام
على مرد ميدان و مرد كلام
ز حق و ز باطل دروغ و درست
ز منسوخ و ناسخ، چه محكم چه سست
ز عام و ز خاص و شبيه خبر
چه معيوب و سالم ز فتح و ظفر
بود دست مردم چه بيش و چه كم
ز برّ و ز خشكى، ز دريا و يم
زمان رسول خداى بزرگ
همان مرد با اقتدار و سترگ
دروغى ببسته بر آن مقتدا
بر آن مرد دانا رسول خدا
كه شد ناگزير و بگفتا سخن
نشانى بدش از عذاب و محن
بگفتا هر آن كس كه كذب آورد
ببندد به من ره چنين بسبرد
نشيمنگهش مىشود پر ز نار
به نار جهنم شود او دچار
چهار دسته نقّال و مخبر شوند
همه اين چنين حاصلى بدروند
منافق بود دسته اولى
كه باشد به ظاهر دلش منجلى
به ظاهر بود مؤمن و خوش نهاد
به دين بسته باشد ز راه و داد
به ظاهر بود عارى از هر گناه
بود كار و كردار وى هم گواه
چنين فردى از روى عمد و يقين
دروغى ببندد به حبل المتين
چو مردم شوند آگه از خوى او
ز خلق و ز خوى دروغگوى او
كلامش نيايد بر آنان قبول
كنند گفتههايش چو ردّ و نكول
گروهى دگر صحّه بر او نهند
به صدق و صفا جمله فرمان دهند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 412
بگويند راوى نگويد دروغ
كه دارد ز پيغمبر خود فروغ
نهد پا براه رسول خدا
روايت از او مىكند بر ملا
همو را بديده به چشمان خويش
نباشد به گفتار و گفتن پريش
پذيراى گفتار وى مىشوند
بدينسان گرفتار وى مىشوند
اگر چه خداى بزرگ و كريم
خداوند دانا خداى رحيم
به قرآن بگفته از آنان سخن
كه مىبارد از گفتههايش محن
از اينان پس از آن رسول كرام
بماندند و با جدّ و جهد تمام
به آن رهبران دروغين و پست
كه در تهمت و ياوه دارند دست
گرائيده با هم شدندى سوار
به پشت همان مردم دلفكار
كزين ره بدنيا و مكنت رسند
به عزّ و به جاه و به شوكت رسند
به پست و رياست بدينگونه باد
ز بهر همه مردمان در نهاد
مگر اين كه ايزد مددها كند
كسى را از اين ره مجزّا كند
دوم اين كه بشنيده از آن رسول
كلامىّ و بنموده آن را قبول
ولى در بيانش كند اشتباه
ندانسته افتد به راه گناه
دروغى نبندد به پيغمبرش
به آن مقتدا و به آن رهبرش
ز روى اراده هم از آگهى
ندانسته پا مىنهد در رهى
به دستش بود اين چنين مطلبى
كند نقل آنرا به روز و شبى
به آن هم كند بىتكلّف عمل
ره وى نباشد به سان دغل
بگويد كه بشنيدهام اين سخن
از آن مرد دانا و دور از فتن
چو مردم بدندى خبر زين روش
پذيرا نبودندى اينسان منش
چو خود هم بدى مطمئن زين روال
بدى فكرى او هم به سوى كمال
به تركش قدم مىنهادى يقين
بدى با اصولى چنين هم نشين
سيّم اين كه بشنيده از آن رسول
نموده فرامين وى را قبول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 413
و ليكن به نهىاش نهاده قدم
رسول خدا رهبران امم
ولى او نبشنيده اينسان كلام
نبوده در اين ره به سعى تمام
بگويد سخنها ز نهى دگر
كه وى را بدينگونه باشد به بر
و ليكن بجاى دگر آن امير
سخن گفته زان مطلب دلپذير
به اجراى آن جمله فرمان دهد
به راهى چنين جمله پا مىنهد
همان شخص گوينده آگاه نيست
خبر از چنان معبر و راه نيست
در اول شنيده چه آمد عيان
ز منسوخ آمد سخن در ميان
و ليكن ز ردّش چنان آگهى
نباشد ورا تا بپويد رهى
اگر آگهى بودش از آن سخن
نبودش دگر پا به رنج و محن
يقينا مر او را رها مىنمود
به تركش يقينا رهى مىشود
اگر ديگران هم خبر مىشوند
در اين ره به قصد گذر مىگشود
از آنان نبودى در اين ره عمل
به لطف خداوند عزّ و جل
دروغى نبندد به آن رهبرش
كه باشد چنان رهبرى در برش
در اين شيوه باشد غمينم ويزش
هراسى ورا باشد از حىّ خويش
رسول خدا را كند احترام
در اين ره بماند به سعى تمام
به راهش نيايد همى اشتباه
ورا پا نباشد به جرم و گناه
كه هر چه شنيده بيان مىكند
همان را به هر جا عيان مىكند
نه آنرا كلامى فزونى دهد
ز چنگ هوى و هوس مىرهد
نه كم مىكند زان سخن يك كلام
به كارى چنين باشد او پر دوام
به دقت به حفظش نهاده قدم
ز منسوخ و ناسخ ندارد الم
كنم دورى از اشتباه و خطا
ز راهى بدينگونه ماند جدا
روشهاى ديگر رعايت كند
ز راه درستى حمايت كند
ز خاص و ز عام و شبيه استوار
شود اين چنين شيوهاى بىقرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 414
ز سوى پيمبر چو بودى سخن
رسول همان خالق ذو المنين
دو سو، آن سخن جمله همراه داشت
در اين ره ضميرى دل آگاه داشت
يكى خاص و وان ديگرى عام بود
كه زنگ جهالت ز دل مىزدود
كسى كو به دركش نبودش توان
همان را به هر جا نمودى عيان
نبودندى اين گونه ياران او
كه با درك مطلب شده روبرو
نمىآمد از سوى آنان سؤال
از آن مرد دانا و نيكو خصال
مگر اين كه مردى بيايد ز راه
ز راه بيابان و خواهد گواه
سؤالى به پيش آورد زان رسول
بپرسد سؤالى ز روى اصول
بقيّه همان جا تلمّذ كنند
بدينگونه كسب تعهّد كنند
ولى من نبودم در اين ره چنين
بدم با سؤالى دمادم قرين
چو مىآمد اينسان سؤالى به پيش
مرا بد همان سعى و آن كوش خويش
كه حفظش كنم با نشاط و سرور
از اين ره نباشم به يك لحظه دور
همينها بود باعث اختلاف
كه ما را كشاند سوى انحراف
دليلى بود بر توان خدا
وجود زمين و وجود هوا
ز دريا كشيده برون اين زمين
همان قادر ذى وجود و مبين
همان كوه و دشت و هر آنچه كه هست
همه جلگهها و زمينهاى پست
پس از آن طبقه بيامد وجود
زمين را به امر خداى ودود
هوائى كه چسبيده بودى به هم
جا كرد و فارغ ز رنج و الم
به حفظش مجدّانه همت گماشت
ز همّت بدينگونه بذرى بكاشت
شدندى بدستور وى استوار
بفرمان وى آمد اينسان قرار
زمين روى درياى پر اضطراب
بماندى ز روى همان احتساب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 415
زمين شد مطيعى به فرمان او
شدى با اطاعت همى روبرو
ز بيمش سراسر بماندى بجاى
ز بيم همان خالق نيك راى
بفرمان آن خالق بىنياز
پديد آمد اينسان نشيب و فراز
پديد آمدندى بدينگونه كوه
رفيع و بلند و چنان با شكوه
به هر جا بدينگونه محكم شدند
به درگاه وى چون مطيعى بدند
نتيجه چنين شد كه اين كوهها
به سوى فلك سر كشيده بجا
ولى ريشهها را به جاى دگر
به امر خود اين گونه كرد مستقر
به آبى فرو رفته يكسر ز بيخ
به آنان شده پايهها، همچو ميخ
بر آورده سر از زمين اين چنين
شده تكيه گاهى براى زمين
كه ساكن شود از تزلزل همى
پراكنده از جا نگردد دمى
مبادا سقوطى بيايد به پيش
شوند ساكنيناش همه دلپريش
ستايش خدائى كه با اقتدار
نموده همانان بدينسان مهار
پس از موج آب اين چنين خو گرفت
به امر خدا ره بدين سو گرفت
پس از آن زمين را بخشكاند زود
به نحوى كه خيسى به جائى نبود
زمين شد چو مهدى براى همه
در آن شد بپا اين چنين همهمه
به روى همان آب و دريا چو فرش
بگسترده آنرا چنين زير عرش
زمين استوار است و، ليكن ز باد
شود مضطرب نا حدودى زياد
به لرزه در آيد ز باران سخت
بلرزد به خود همچنان تيره بخت
در اين شيوه پندى بود بر ملا
بر آن كس كه بيمش بود از خدا
خدايا هر آن كس از اين بندگان
كه گفتار ما را شنيده عيان
بود عادلانه جدا از ستم
ندارد نشانى ز رنج و الم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 416
به اصلاح مردم بود آن كلام
در اين ره بود با نشاط تمام
نه اضلالى از آن نمايان بود
در اين ره نه در عهد و پيمان بود
نكرد اعتنا و شد از ره به در
برفت او بدنبال خوف و خطر
ز دين و ز آئين تو دور شد
در اين ره چو مردان منصور شد
در اين لحظهاى خالق بىهمال
ايا معدن جود و مهد كمال
همانان كه در آسمان و زمين
سكونت بدادى به حكم يقين
در اين باره گيرم من آنان گواه
كه هستى تو درماندگان را پناه
گواهى بگيرم به رفتار او
به رفتار و افعال و كردار او
پس از اين گواهى توئى بى نياز
در اين ره تو سازى مرا سرفراز
به جرم و خطايش ورا ده عذاب
كه تو حاكمى، صاحب احتاب
سپاس آن خدائى كه بالاتر است
خدائى كه بالا و والاتر است
كه باشد شبيهى ورا در جهان
بود برتر از آن كه گردد عيان
نگنجد به گفتار و حرف كسى
اگر چه سخندان بود او بسى
خدائى كه با كار دور از خيال
به كارى كه باشد ز انسان محال
به بيننده گردد همى آشكار
به اهل بصيرت به دار القرار
و ليكن ز چشم گروهى دگر
نهان مانده دور از خيال و نظر
نيازى ندارد به آموختن
به علم و به حكمت بياندوختن
به افزودن آن نباشد نياز
كه آگه بود از همه رمز و راز
به پيش از خدا آمد علمش وجود
بود با خبر او ز بود و نبود
بود آگه از هر چه باشد امور
كه باشد همى بحر علم و شعور
نه تاريكى او را به بند آورد
نه از روشنى حاصلى بدرود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 417
نه نابود سازد ورا ظلمتى
نه روز را بود اين چنين فرصتى
كه تأثيرى از خود گذارد همى
در آن و مؤثر بماند دمى
بديدن نباشد همى درك او
به علمى نباشد چنين روبرو
كه باشد به هر دم پى آگهى
در اين ره همى باشدش فرّهى
به وصف محمد (ص) امام همام
همان مرد ميدان و مرد كلام
بفرمود: يزدان ورا برگزيد
بدادش مقامى بدانسان مزيد
فرستادش آن گونه با آن كتاب
ز سوى خدا شد چنان انتخاب
از او شد همى مرتفع اختلاف
به پايان بيامد ره انحراف
به گردنكشان آمد او را ظفر
به لطف همان خالق دادگر
نماندى بجا ديگر آن مشكلات
به پايان رسيد آن همه معضلات
شد آسان همه سختى روزگار
فرارى شدند از يمين و يسار
به پايان بيامد دگر گمرهى
به هر جانشان بودى از فرّهى
گواهى دهم آن خداى بزرگ
همان خالق بىبديل و سترگ به وقت
قضاوت همى عادل است
به عدل و عدالت همى فاضل است
بود حكم وى قاطع و بىنظير
به هر جا بود حكم وى دلپذير
گواهى دهم آن رسول خدا
بود بنده او به حكم وفا
بود سرور بندگان جهان
بدينگونه باشد به هر جا عيان
چو بيرون ز دنيا شدى يك پدر
خداوند عالم بدش اين نظر
كه از نطفه بر آن رسول كرام
به فرزند بهتر همى داد وام
از اين نطفه جانى نيايد پديد
كه كارى بدينگونه باشد بعيد
از آن نطفه عاصى ندارد نصيب
كه باشد نشانى ز لطف حبيب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 418
بدانيد ايا مردمان آن خداى
همان خالق نيك و فرخنده راى
گروهى پى كار و خير و نكو
گزيده همهمه تابع امر او
به اجراى حق هم گروهى دگر
چنان استوانه بود در نظر
گروهى دگر هم نگهبان شدند
به فرمانبرى جمله رهبان شدند
شما در ازاى چنين كار خوب
به اعمال خوب و به كردار خوب
مددها ببينيد از آن ذو المنن
زبانها همه با شما در سخن
قلوب همه مطمئن در عمل
به لطف خداوند عزّ و جل
از اين ره شود بىنيازى پديد
بر آن كس كه دنبال آن مىدويد
شفا بيند آن كس كه دنبال آن
بپويد رهى روز و شب بىامان
بپويد رهى اين سخن بشنويد
ز نيكى چنين حاصلى بدرويد
نگه دار علم خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
به عالم همين بندگان وىاند
در اين ره هميشه به حال طىاند
چو علمى ببايد كه پنهان شود
به مخفىگرى ره بدينسان برد
چو بايد كه روشن شود علم او
به حالى چنين مىشود روبرو
ز مهر و محبّت به ديدار هم
شده با دلى فارغ از هر الم
ز جامى كه دارد شناخت خدا
ننوشند و گرديده از هم جدا
نه شكى بر آنان بيايد وجود
نه از غيبت آن عده دارند سود
بدينگونه رشدى به بر داشتند
ز اخلاق نيكو ثمر داشتند
ز بهر خدا يار يكديگراند
پراكنده اما به يك پيكراند
بديدار هم جملگى مىروند
چه زيبا چنين حاصلى بدروند
چو بذرى شده تصفيه بهر كشت
جدا مانده از خلق و از خوى زشت
بدى را برانده ز كردار خويش
ره خوب و نيكو گرفته به پيش
همينان به نيكى شده انتخاب
بود كارى اينسان ز روى حساب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 419
خوشا به حال اينان
چه بهتر كه انسان پذيرد چنين
پذيرا شود پند حىّ مبين
بپرهيزد از مرگ قبل از فرود
بترسد ز خشم خداى ودود
به دوران كوتاه خود دقّتى
كند تا كه باشد ورا فرصتى
توجّه كند بر گذشت زمان
كه از كف رود عمر وى بىامان
پى رفتن هر دم مهيا شود
مهياى رفتن به عقبا شود
خوشا آن دلى كو ز راه وفا
نگردد ز راه هدايت جدا
پذيرا شود حرف نيكان دهر
بماند جدا زان همه خشم و قهر
جدا گردد از آنكه نيكو مباد
نپويد رهى كو بود پر عناد
بپويد رهى سوى فرمان برى
بيابد رهى جانب برترى
مبادا كه ره بسته گردد همى
به غفلت بماند در اين ره دمى
به سوى هدايت رود با شتاب
كند توبه در خصلت ناصواب
بود راه وى جمله راهى درست
در اين ره نباشد ورا گام سست
بود اين دعائى كه آن خوش خصال
قبل | فهرست | بعد |