قبل فهرست بعد

نشانش عيان در شمال و جنوب‏

قيامت نشان داده خود را همى‏

كند با جهان اين چنين همدمى‏

بپايان رسد نور و رخشندگى

ز سختى عيان گشته درماندگى‏

زمين قابل ماندن و كار نيست‏

كسى كو كه در آن گرفتار نيست‏

تو گوئى كه عمر جهان سر رسيد

بدينگونه نابودى آمد پديد

نشان قيامت هويدا شده‏

به نابودى اينسان مهيا شده‏

بريده ز هر جا همى ارتباط

نباشد دگر قدرتى در صراط

علامات آن محو و نابود باد

بود لغزش اندر جهان بس زياد

در آخر بگويم كلامى چنين

ترا سازم اكنون بدانش قرين‏

خداوند دانا همان بى‏بديل‏

همان خالق بى‏نظير و خليل‏

زمانى پيمبر فرستاد پيش            

كه اوضاع دنيا بدى بس پريش‏

پيمبر چو آمد به امر خداى‏

به تبليغ دينش به سوى سراى‏

پى سر بلندى، پى افتخار

به اندوه و ماتم همى شد دچار

كه بر پا بدارد همى احترام‏

به عمر و زمانش به حرف و كلام‏

سپس آن خداوند نيكو حصال

كه او را نباشد نشان از زوال‏

بدادش كتابى كه قرآن بدى‏

بدينش چو نورى نمايان بدى‏

چراغى بود آن كتاب شريف

كه دارد نكاتى فراوان ظريف‏

به خاموشى هرگز ندارد رهى‏

خدا داده ما را چنين آگهى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 395

بود همچو بحرى كه پايان آن           

كسى را نگردد ز حكمت عيان‏

بود رهگشائى كه جز راه راست‏

نپويد رهى چون كه اين ره رواست‏

شعاعش بود آن چنان پر ز نور

كه ظلمت شود از وجودش به دور

مميّز به حق و به باطل بود

به نيكى چنين حاصلى بدرود

بيادش بود آن چنان با ثبات

كه گوئى هميشه بود در حيات‏

دوائى بود بهر روح و بدن‏

زدايد ز دلهاى پر غم محن‏

بود عزّتى بهر ياران خويش

شكستى بر آنان نيايد به پيش‏

به هر جا نمايان بود همچو حق‏

كه پيوسته باشد به راه سبق‏

مددكار آنرا بود ره درست

كه هرگز نگردد در اين راه سست‏

بوصفى چنين آن كتاب مبين‏

فرود آمده همچو درّى تمين‏

به پيغمبر خاتم و آن رسول

كه آمد كلام خدايش قبول‏

كتاب خدا معدن حكمت است‏

نمايانگر عزت و شوكت است‏

بود چشمه سار علوم و فنون

كه دارد مزايا به حد فزون‏

بود باغ عدل و چو درياى آب‏

كه دارد ز حكمت نشان بى‏حساب‏

بود وادى حق به ملك خدا

ز باطل بود در نهايت جدا

بود كان و بحر كرم بى‏گمان‏

كه پايانى هرگز نباشد بر آن‏

بود چشمه‏اى كو نخشكد دمى

برندش اگر آب بى‏حد همى‏

هر آنچه ز آبش كه مصرف شود

به سوى كمى لحظه‏اى نارود

مسافر شناسد ره آن ديار

به گم كردن ره نگردد دچار

نشانى بود بهر هر رهگذر

كه بينا شود بيگمان از خطر

بود آن چنان تپه‏اى بس رفيع

كه دارد نشانى ز علم وسيع‏

كسى را نباشد در آنجا قدم‏

محقق بود يا كه صاحب قلم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 396

داروى قرآن

كتاب خدا را بود امتياز

كتاب همان خالق بى‏نياز

بود بحر علم و بهار قلوب‏

چه غرب و چه شرق و شمال و جنوب‏

براى فقيهان روشن ضمير

كتابى بود كامل و دلپذير

به شايستگان ره علم و دين‏

به آن رهروان ره واپسين‏

پر ارزش بود داروئى بى‏زيان

بدينگونه باشد به هر جا عيان‏

چو نورى بود روشن و پر فروغ‏

حقيقت بود نى كلام دروغ‏

نگردد دمى تيره آن نور پاك

كه باشد ز نور خدا تابناك‏

بود ارتباطى چنان استوار

كه پشتوانه داده خدايش قرار

بود ملجائى بى‏نهايت بلند

در آنجا نيايد كسى را گزند

بود عزّتى بهر ياران خويش‏

خوشا آنكه دارد ره اينسان به پيش‏

به عامل همو مهد آسايش است

وجودش نشانى ز آرامش است‏

به هر رهروى رهنمائى بود

يكى رهنماى بجائى بود

بياران خود او بود عذرخواه

بود مانعى بر خطا و گناه‏

بر آن كس كه با وى بگويد سخن‏

دليلى بود فارغ از هر محن‏

بود رهنمائى به هر جنگجوى

به مردان نام‏آور و نيك خوى‏

ظفر باشد از بهر آن كس يقين‏

كه باشد دليلش كتاب مبين‏

بود عاملش همنشين با نجات

به روز قيامت ز بعد ممات‏

بود هر كسى همچنان راهوار

كه فرمانبر خود نمايد سوار

نشانى بود بهر آن كس كز او

نشانى بخواهد بگويد همو

هر آن كس كه بر آن پناهى برد

به سوى‏اش رهى اين چنين بسپرد

دژى محكم و قابل اعتماد

مر او را بود با خلوص زياد

بود حافظان را يقين دانشى‏

بر آنان از اين ره بود رامشى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 397

بود قصّه‏اى در بر ناقلان

چو گنجى بود در بر عاملان‏

بود حكمى اندر فضاى قضا

كه حكمى به از آن نباشد بجا

190تعادل عبادت بدنى و مالى

بفرمود مولا امام همام

به ياران خود اين چنين در كلام‏

شما را كنم توصيه بر نماز

بدرگاه آن خالق بى‏نياز

فراوان ببايد كه خوانده شود

خوشا آنكه حاصل چنين بدرود

كه قرب خدا را ميسر كند

درخت سخن جمله پر بر كند

به امر خدا واجب است اين عمل

به درگاه يزدان عزّو و جل‏

به وقت معين به روز و به شب‏

براى همه گر عجم يا عرب‏

مگر اين سخن را بنشنيده‏اى

كه غافل بدينگونه گر ديده‏اى‏

چو از دوزخى آمد اينسان سؤال‏

شدى از چه اينسان به رنج و ملال‏

بگفتا ز غفلت نخواندم نماز

نبودم من آگه از آن رمز و راز

بريزد گناهان چو برگ درخت

نماز و كند آدمى نيك بخت‏

بسان گره مى‏گشايد گنه‏

چو آيد نمازى بدانسان ز ره‏

رسول خدا عالم بى‏نظير

كلامى بگويد چنين دلپذير

نماز همچنان چشمه‏اى پر ز آب‏

بود بهر انسان به حكم صواب‏

كه نزديك انسان بود شام و روز

بود همچو خورشيد عالم‏فروز

به هر دفعه خود را بشويد در آن‏

به پنج مرتبه آيد اينسان عيان‏

شود از پليدى به هر دفعه پاك

ز نور خدا مى‏شود تابناك‏

كه حقّش بدينگونه بشناختند

بميدان رحمت چنين تاختند

همان مؤمنينى كه از سيم و زر

ز اولاد و فرزند و مال دگر

بريده به سوى عبادت شدند

مطيعى به راه اطاعت شدند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 398

بفرمود آن خالق بى‏بديل

خداوند دانا خداى جليل‏

بقرآن خود آن كتاب مبين‏

كتابى بدانسان متين و وزين‏

بود مردمانى كه نه كسب كار

نه شغل و تجارت نه قول و قرار

شود مانع ذكر و اورادشان‏

به بند آورد و جمله فريادشان‏

نخوانده نماز و نداده زكات

به وقتى كه بوده به قيد حيات‏

محمد (ص) رسول خداى كريم‏

خداوند دانا خداى رحيم‏

پس از آنكه آمد سخن از بهشت

ز مأواى مردان نيكو سرشت‏

براى نماز او به زحمت فتاد

كه بودش در آن ره چنان اعتقاد

چنين آيه آمد ز سوى ودود

ز سوى همان خالق ذى وجود

به خويشان سفارش تو بنما رسول‏

كه بنموده كارى بدينسان قبول‏

نماز و نيايش نموده بپاى

به امر خداوند فرخنده راى‏

خودت هم در اين باره كن دقّتى‏

كه بايد نمودن چنين همّتى‏

زكات و امانت

ز بهر تقرب خداى بزرگ

خداوند دانا خداى بزرگ‏

معيّن نموده زكات و نماز

كه باشد در آنان بسى رمز و راز

كسى كو بداده به عالم زكات

منزه شده همچنان در حيات‏

كه باشد كفاره ز بهر گناه‏

بدرگاه آن خالق پر ز جاه‏

بدان بيمه‏اى در بر آتش است 

يقينا بدنبالش آرامش است‏

كسى كو زكاتى دهد اين چنين‏

نبايد كه باشد پريش و غمين‏

بدنبال آن كى بود چشم او

نبايد شود با غمى روبرو

نبايد خورد حسرت از بهر آن‏

ندامت نبايد كه گردد عيان‏

ز رغبت نباشد اگر اين عمل

نباشد خوش آيند عزّو و جل‏

بپردازد از بهر مال زياد

ورا گر كه باشد چنين اعتقاد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 399

ز اسلام و از دين ندارد خبر

بود كار وى بى‏گمان بى‏اثر

دهد مزد خود را بدينسان ز كف‏

شود دور و مانده جدا از هدف‏

به روز قيامت پشيمان شود            

ز غصّه چنين حاصلى بدرود

پس از اين دو باشد امانت همى‏

نبايد كه غافل شد از آن دمى‏

همى حفظ آن واجب است و مهم

بدينگونه باشد به نزد امم‏

كسى كو نباشد در اين ره مدام‏

از اين ره به بيرون نهد پا و گام‏

زيان و ضرر باشد از پى ورا

جدا ماند از لطف وجود خدا

امانت شده با سما و زمين‏

همى پيشنهاد و نشد دلنشين‏

بر آنان نبودش يقين برترى

ز بالا و پهنا، ره ديگرى‏

از اين كه بر آنان نيامد قبول‏

بيامد سخن‏ها ز ردّ و نكول‏

يقينا نه سرپيچى از امر بود

نبايد رهى اين چنين برگشود

كه وحشت ز كيفر همى داشتند

بدل بذر وحشت همى كاشتند

ز رمزى كه انسان نبودش خبر

بدندى به عالم خبر زان خطر

كه نادان بود آدمى در جهان‏

به گمراهى افتد نبيند امان‏

نباشد نهان بر خداى كريم

خداوند دانا خداوندى رحيم‏

همى كار مردم به صبح و به شام‏

هويدا بود بهر ايزد تمام‏

احاطه كند علم وى هر چه هست

در اين ره نبيند نشان از شكست‏

ز اعضائتان آيد اينسان گواه‏

براى همان صاحب فرّ و جاه‏

همه جسمتان لشكر ايزداند

همه تابع خالق سر مداند

همه فكرتان ديده‏بان وى‏اند

بفرمان او جملگى در پى‏اند

بود كار پنهانتان آشكار

به نزد خداوند با اقتدار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 400

191 حيله معاويه و سياست امام

ز بهر معاويه اينسان سخن

بفرمود مولا به رنج و محن‏

قسم بر خدا خالق بى‏بديل‏

خداوند دانا خداى جليل‏

كه زيرك‏تر از من نباشد همو

شود با خيانت همى روبرو

به حيله توسّل بجويد همى‏

از اين شيوه غافل نباشد دمى‏

عذاب ار نبودى پى اين روش

نبودى نكوهيده گر اين منش‏

بدم بهترين مردم اين ديار

نبودم دگر اين چنين بيقرار

و ليكن بود هر خيانت گناه

بود خشم ايزد به هر جا گواه‏

پى آن بود كيفرى بى‏گمان‏

به خائن نباشد در اين ره امان‏

به روز قيامت لوائى بود

كه آثار جرم و خطائى بود

مشخّص بود پرچم و آن لوا

كه خائن نباشد ز پرچم جدا

قسم بر خداوند والا مقام

كه باشد به راهش به سعى تمام‏

به غفلت نباشم دمى همنشين‏

به يك لحظه با آن نگردم قرين‏

به هنگام سختى بگردم ضعيف

كه هستم توانا نباشم سخيف‏

ايا مردم اين گفته را بشنويد

به نيكى چنين حاصلى بدرويد

ز كمبود پيرو نباشد هراس

شما را كه نتوان نمودش قياس‏

192 گناهكار و راضى به گناه

از آن پيروان ره اعتقاد

كه باشد ز مردان نيكو نهاد كه مردم به‏

خوانى نشسته چنين‏

بر اين ديده دارم فراوان يقين‏

كه سيّرى آن جمله محدود باد

و ليكن گرسنه بدينسان مباد

رضامندى و خشم و قهر و غضب‏

به همبستگى مى‏رسد نى عجب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 401

همان اشتر صالح بينوا

كه شد كشته آنسان ز راه جفا

ز خشم و ز قهر يكى كشته شد

بخون جسمش آن گونه آغشته شد

و ليكن عذابش بيامد پديد

بدانسان كه بر جمع مردم رسيد

رضامندى شد باعث آن عذاب‏

ز سوى خدا بودى آنسان جواب‏

بفرمود همان قادر بى‏نظير

كلامى پسنديده و دلپذير

بكشتند و نادم شدند از عمل‏

ز خشم خداوند عزّو و جل‏

زمين‏هاى آنان به داد و فغان

فروشد كه ديگر نماندى نشان‏

ايا مردمان گويم اينسان كلام‏

شما را بگويم به جهد تمام‏

هر آن كس كه پويد ره مستقيم

نبايد كه باشد ورا ترس و بيم‏

به مقصد رسد آن ره پر نشيب‏

و ليكن ز ماندن شود بى‏نصيب‏

هر آن كس كه بيراهه پويد رهى

بود در نهايت ورا گمرهى‏

193 سخن امام عليه السلام به هنگام دفن زهرا سلام اللّه عليها

روايت شده زان امام همام            

ز مولا همان مقتدا و امام‏

به هنگام دفن همان همسرش‏

كه بودى چو جان همچنان در برش‏

كنار مزارش به راز و نياز

شدى با رسول خدا نغمه ساز

بگفتا درود من و دخترت‏

همان دختر پاك و نيك اخترت‏

كه پيوند وى با شما زود بود

كنار تو اكنون بدينسان غنود

پذيراى وى شو ايا خوش خصال‏

كه جز اين نگنجد مرا در خيال‏

ز من تا جدا شد نماندم توان

مرا غصه چون كوهى آمد عيان‏

و ليكن چو هجر تو آرم بياد

ز درد مصيبت به هر بامداد

تسلّى بيايم ز اندوه و غم

بمانم جدا لحظه‏اى از الم‏

خود من شما را نهادم به گور

به حالى كه بودم ز شادى به دور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 402

چو روح تو آن گونه پرواز كرد

مرا با غمى جفت و دمساز كرد

مبارك سرت بر سر سينه‏ام‏

همى بود و بر قلب بى‏كينه‏ام‏

مرا چاره‏اى كو بغير از رضا

كه بايد روان شد به سوى خدا

امانت مرا بودى از تو همين‏

كه آمد به سوى خداى مبين‏

ز تو يادگارى مرا بد به بر

گرفته شد از من به امر دگر

فراوان مرا غصه و غم بود

چنين غصه تا ختم عالم بود

به شب زنده‏دارى شوم پايبند

به شب‏هاى كوتاه و شام بلند

بمانم كه يزدان با اقتدار

همان خالق پاك و نيكو وقار

كند خانه‏اى بهر من انتخاب

دعاى مرا او كند مستجاب‏

به سوى تو آيم به آغوش باز

بپويم رهى سوى آن بى‏نياز

به زودى بگويد ترا دخترت

كه آمد بدينگونه اندر برت‏

بگويد ز ظلمى كه آمد پديد

ز سوى گروهى عنيد و پليد

ترا آيد از دختر خود سؤال

ز حال و ز احوال آن خوشى خصال‏

بدينگونه آمد نشان از ستم‏

عيان شد نشانى ز رنج و الم‏

كه از رفتنت اى رسول بزرگ

فرستاده آن خداى سترگ‏

زمانى فراوان نبگذشته بود

ز من بر شما باد و دختر درود

نه از خستگى باشدم اين سخن

مرا گر چه باشد فراوان محن‏

خداحافظى مى‏كنم از شما

در اين لحظه گردم بدينسان جدا

اگر مى‏روم از غم و رنج نيست

تو دانى كه رفتن مرا بهر چيست‏

اگر هم بمانم نباشد چنين‏

كه با بد گمانى شدم من قرين‏

به آنچه كه وعده بداد آن كريم

بر آن صابران داده حىّ رحيم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 403

194 ذخيره آخرت

ايا مردم اين خانه بهر عبور

شما را بود نى براى سرور

توقّف بود منزل آخرت‏

كه بخشد شما را بسى مرتبت‏

شما را وظيفه بود اين چنين

كه گرديده با حسن نيّت قرين‏

ببايد كه ره توشه آيد بدست‏

مبادا در آنجا بيايد شكست‏

به نزد كسى كو كه آگه بود

در اين باره حاصل چنين بدرود

نبايد كه راز خود افشا كنيد

رهى بهر خود جمله پيدا كنيد

ز دنيا دل خود بريده همى

شما را رسد پيش از آنكه دمى‏

بدنهايتان را به بيرون برند

به اندوه و با حزن افزون برند

كه اينجا بود امتحانى به پيش

در اين ره نبايد شدن دلپريش‏

كه دنياى ديگر بود در نظر

در آنجا شود عمرتان پر زير

بميرد، ز دنيا رود گر كسى

در اين باره باشد سخن‏ها بسى‏

ز ارثى كه مانده بيايد سخن‏

نباشد كلامى ز رنج و محن‏

ملائك در اين باره گويند هان

ذخيره چه باشد ورا در ميان‏

پدرها برفتند و از پيش چيز

نداده مالى به حد پشيز

شما را بود اين وظيفه كنون

نهاده همى پا به جهد فزون‏

كه مقدارى از ثروت و از منال‏

فرستاده چون مردم خوش خصال‏

مبادا كه مردن بيايد ز راه

بود بى‏نتيجه دگر اشك و آه‏

نبايد نهادن ز ثروت بجاى‏

چه بهتر نماند ز تو در سراى‏

كه باشد بدنبال ثروت عذاب

خصوصا كه باشد ره ناصواب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 404

195 چنگال مرگ

بود اين سخن از على آن امام

همان مرد ميدان يل خوشمرام‏

كه از بهر ياران هميشه بخواند

به ميدان گفتن سخن‏ها براند

خدا رحمت آرد شما را همى

جدائى نباشد شما را دمى‏

به هر دم مهياى رفتن شويد

دمادم چنين حاصلى بدرويد

كه اخطار رفتن بيايد به گوش            

خوشا آنكه دارد چنين سعى و كوش‏

ز زندان دنيا ببايد برون‏

شدن با سرور و نشاطى فزون‏

چه بهتر كه شايسته سرمايه‏اى

يكى توشه راه پر مايه‏اى‏

تدارك ببينيد و فارغ ز بيم‏

مهيا به فرمان حىّ رحيم‏

كه راهى بدينگونه باشد به پيش

هراسان بود هر كه از كار خويش‏

بود پر هراس و بود هولناك‏

كه تيره بود معبرى در مغاك‏

ببايد از اين ره نمودن عبور

توقف در آنجا بود بى‏سرور

توجّه ببايد نمودن بسى‏

ببايد نمودن چنين بررسى‏

شما را كند مرگ، هر دم نگاه

بود چشم وى با غضب سوى راه‏

بيايد به سوى شما دمبدم‏

هراسى ندارد ز رنج و الم‏

بچنگال او جمله همچون اسير

كشاند ز بالا به يكدم به زير

فرو رفته چنگال وى در بدن‏

به ظاهر بود بى‏عذاب و محن‏

تو گوئى ز رفتار ما بى‏خبر

بمانده به پنهان ندارد ثمر

از اين رو بريده ز دنيا همى‏

به خود آمده با شهامت دمى‏

كه پرهيز از هر گناه و خطا

بود بهتر از هر چه ماند بجا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 405

196 اندرز امام عليه السلام به طلحه و زبير

همين دو پس از بيعت با على

كه باشد ز نور خدا منجلى‏

گشوده زبان در پى اعتراض‏

كه شورى بود بهر آنان نياز

چرا مشورت مى‏نگردد بپا

ز سوى على والى و مقتدا

به همراه آنان به راه هدف‏

پى مملكت دارى و بهر صف‏

بپاسخ بگفتا چنين آن امام

على مرد يزدان و نيكو مرام‏

شما را بيامد نشان از غضب‏

از اين رو بيامد شما را تعب‏

چرا فاصله آمد اينسان وجود

 سخن از چه نبود ز بود و نبود

چه حقّى براى خود انگاشتيد

شما از من اكنون چه حق داشتيد

كه مانع شدم يا گرفتم به خويش

چرا آمد اينسان كلامى به پيش‏

مگر از من آمد نشان قصور

به كار مسلمانى اندر حضور

قصورى نكردم كه آيد خلاف

چرا پا نهاده سوى انحراف‏

قسم بر خداوند داناى دهر

همان صاحب صبر و بنيان قهر

به پست رياست مرا رغبتى

نبوده كه باشم پى فرصتى‏

مرا احتياجى نباشد چنين‏

بگويم بدينسان ز روى يقين‏

ز سوى شما آمد اينسان نظر

درخت رياست نشيند به بر

ز سوى شما دعوتى شد عيان‏

نبودى مرا اين عمل در گمان‏

چو قدرت مرا آمد اينسان بدست

دگر تار هر چيز ديگر گسست‏

دگر مجرى دين يزدان منم‏

همى ناظر خطّ قرآن منم‏

بدستور قرآن نمايم عمل

به امر خداوند عزّو و جل‏

به قانون آن خاتم الانبياء

كه باشد رسولى ز سوى خدا

به رأى شما من ندارم نياز

كه هستم ز كارى چنين سرفراز

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 406

نه حكمى بدادم ز روى هوس

ز من شاكى اكنون مباد هيچكس‏

كه با ديگران شورى آرم به پيش‏

در اين ره نسازم كسى را پريش‏

به شور، ار كه باشد چنين احتياج

يقينا نباشم به راه لجاج‏

شما را نمى‏بردم حتما ز، ياد

بدينگونه باشد مرا اعتقاد

ولى اين كه آمد بدينسان كلام

كه بايد شما را دهم من سهام‏

چو بگذشته بيش از سهام همه‏

شنيدم كه اين گونه شد زمزمه‏

بگويم به پاسخ كلامى چنين

كه با امر يزدان شدم من قرين‏

به ميل خود هرگز نگفتم سخن‏

مبادا كه باشد پى آن فتن‏

كه ما تابع امر آن رهبريم

ببايد بمانند وى ره بريم‏

رسول خداوند حىّ ودود

كه جز امر وى امر ديگر نبود

به امر وى اينسان شدم من مطيع

كه دارد مقامى بلند و رفيع‏

به امرى كه باشد خدا را نظر

مرا حكمى اين گونه آيد به بر

در اين ره شما را ندارم نياز

كه هستم خبر از چنان رمز و راز

از اين گفتگو آيد اينسان بدست‏

كه تار هوس را ببايد گسست‏

قسم بر خدا خالق انس و جان

كه باشد به هر جا نشانش عيان‏

شما و دگر مردمان را دليل‏

نباشد به لطف خداى جليل‏

كه باشد نشانى به امر خلاف

ز سوى من و باشدم انحراف‏

كشاند خدا قلب ما و شما

به سوى حقيقت ز روى صفا

به ما و شما صبر بى‏حد دهد

از اين بد دلى جمله ما را رهد

بر آن كس خدا رحمت آرد پديد

از اين لطف ايزد بماند سعيد

كه گر حق ببيند نمايد مدد

شود راضى از او خداى صمد

و گر آمد او را نشان از ستم‏

ببيند نشانى ز رنج و الم‏

پى رفع آن در تلاش و به جهد

قبل فهرست بعد