قبل فهرست بعد

چو پيش آيدت فرصت بررسى‏

تمام خزائن بود مال او

بود هر چه باشد ز اموال او

كه شايسته باشد ورا اين مقام

بجز اين پسنديده نبود كلام‏

در اين دعوت او را بود در نظر

بدينگونه خواند شما را به بر

كه باشد ورا امتحانى به پيش

توجه نمايد به فرمان خويش‏

كه بيند كدامين از اين بندگان‏

به راه خداى‏اند و گردد عيان‏

بود اين وظيفه شما را كنون

به سعى فراوان و جهد فزون‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 370

به اعمال خود جملگى بنگريد

كه راهى بدينگونه آيد پديد

بباغى كه باشد بهشت برين‏

شده همجوار خداى مبين‏

به پيغمبرانش شده هم سخن

بر آنان شده هم سخن بى‏محن‏

فرشته به پيش آيدت با نشاط

به قصد زيارت بود در صراط

روا كى بود گوشتان بشنود

صدايى ز آتش غمى بدرود

روا كى بود تا كه جسم شما

ز سختى بيفتد بدام بلا

كه اين لطف آن خالق بى‏نياز

بود بهر آن بنده سرفراز

كه خواهد به هر كس دهد آن خليل‏

بود لطف ايزد بزرگ و جليل‏

بگفتم شما را هر آنچه كه بود

بود ياور ما خداى ودود

كه يارى دهنده بود آن خداى‏

نباشد از او به، به هر دو سراى‏

183 برخورد امام با مغرور

به نزد على آمد اينسان شعار

ز برجى  كه بودش خطا بى‏شمار

شعار خوارج بداد آن عدو

كه شد با جوابى چنين روبرو

بفرمودش آن مرد زيبا كلام

على مرد دانا و نيكو مرام‏

بيفتاده دندان تو از دهن‏

كلام تو دارد نشان از محن‏

بمان ساكت اى دشمن بد سرشت

كه گويى كلامى بدينگونه زشت‏

خدا بشكند استخوان كمر

ز تو اى كه هستى بدنبال شر

قسم بر خدا آن خداى كريم

خداوند دانا خداى رحيم‏

زمانى كه حق را بيامد سرور

ز پيروزى آمد نشانها ز نور

تو بودى ضعيف و بدى ناتوان

نبود اعتنايى ترا بى‏گمان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 371

صدايت بد آهسته و بس ضعيف

به مردان نبودى همى در رديف‏

ولى تا كه باطل صدا بر كشيد

ز باطل يكى نعره آمد پديد

تو هم بى‏توجه به شايستگى

بدون توجه به بايستگى‏

چو شاخ بزى كو برويد همى‏

به غفلت نباشد از اين رو دمى‏

تو هم خودنمايى نمودى چنين

 شدى با صفاتى چنين همنشين‏

184خداوند از مردم بى‏نياز است

على را به عالم يكى دوست بود

كه با وى به گفتن زبان مى‏گشود

مسمّى به همّام و عابد بدى‏

ز مردان يزدان و زاهد بدى‏

به حضرت بگفتا ما كه اى خوشمرام            

ز تقوى بياور برايم كلام‏

بگو با من از وصف پرهيزگار

بدانسان كه گردد چنين برقرار

كه گويى ببينم به چشمان خويش

تو گوئى مرا باشد اكنون به پيش‏

چو لختى بر آمد بگفتش على‏

كه بودش ز نور خدا منجلى‏

بترس از خدا و به نيكى گراى

كه بهتر از اين كو به هر دو سراى‏

خدا ياورى مى‏كند بر كسى‏

كه باشد جدا از گناهان بسى‏

نشد قانع آن مرد و سوگند داد

به اصرار وافر همى پا نهاد

على بار ديگر بگفتا چنين‏

پس از حمد آن خالق بى‏قرين‏

درودى به پيغمبر خوش خصال

فرستاد همان مرد نيكو روال‏

پس از آن بگفتش بدينسان سخن‏

كه از وى زدايد عذاب و محن‏

همان خالق اين جهان بزرگ

خداوند دانا خداى سترگ‏

به هنگام خلقت نبودش نياز

به خوى اطاعت به رمز و به راز

نه سودى از اين ره ورا مى‏رسيد

نه بر او زيانى مى‏آمد پديد

به تقسيم روزى رهى برگشود

همه وضع آنان منظّم نمود

بدينگونه باشد نشانى عيان

از آن مردمان و ز شايستگان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 372

1-  كنترل زبان و خرج

از آنان نيايد بجز حرف راست

 كه مردان حق را بدينسان رواست‏

ز روى تواضع نهاده قدم‏

براه و نباشد در اين ره الم‏

بپوشد چشمان خود از حرام

نبشنيده جز علم و دانش كلام‏

بيفتند اگر چه به جنگ بلا

بر آنان چو نعمت بود بس روا

نبودى اگر مرگ عادى به پيش

شده فارغ از جسم و از جان خويش‏

ز بيم عذاب و ز شوق ثواب‏

رمد روح آنان به حكم صواب‏

چو ديوانگان رفته در خواب ناز

كه بيدارى از پى ندارند باز چو

همسايگانى كه انسى مباد

بر آنان و مانده جدا از وداد

به ديدار هم كى كه روند اين گروه

بود گر چه ديدار هم با شكوه‏

تعارف چو باشد نباشد جديد

بيايد از آن كهنگى‏ها پديد

اساس تألف شده بر طرف

از آنان نباشد نشانى به صف‏

تجمع بدارند و ليكن تك‏اند

نباشد خيالى و دور از شك‏اند

ز الفت نباشد نشانى بجاى

بدانسان كه بودى به دولت سراى‏

پى شام آنان دگر روز نيست‏

كسى را كه نبود خبرگو كه كيست‏

پى روزشان هم نباشد شبى           

به هر كيش و آيين و هر مذهبى‏

بود مرگ آنان چه روز و چه شب‏

چه افراد پست و چه عالى نسب‏

بود تا ابد هر زمانى كه هست

بجز اين نيايد روالى به دست‏

مشقّت فراوان بود در مسير

بر آنان نباشد زمان دلپذير

نشان قيامت چو ظاهر شود

بر آنان زمان تا كه باهر شود

بزرگتر بود اين نشان و اثر

بر آنان بيايد چنين در نظر

بهشت و جهنم كشند انتظار

پى ساكنين برون از شمار

نمايان بود ترس و بيمى عجيب‏

اميد و متانت نباشد غريب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 373

چو خواهد كسى گويد از خود سخن            

بود عاجز و آيد او را محن‏

چو آيد توانى كه گويد كلام‏

ورا نعمت آيد ز هر سو تمام‏

ببيند به چشم حقيقت همى

شود گوش دل همدم او دمى‏

بگويد كه زيبايى چهره‏ها

برفته نشانى نمانده بجا

پراكنده گرديده هر جسم و جان

از آنان نباشد هويدا نشان‏

به تن جامه‏هائى كه پوسيده است‏

هر آن كس در اينجا بپوشيده است‏

به زحمت فتاده ز تنگى گور

نباشد ز بيم و ز وحشت بدور

چو ويرانه شد خانه‏هائى كه بود

همان جا كه ما را چو صيدى ربود

نتيجه بدينگونه آمد بدست

كه پايان ره باشد آخر شكست‏

نه زيبايى از ما بماند بجاى‏

كه بودى به همراه ما در سراى‏

نه صورت دگر آيد از ما پديد

كه سوى فنا جملگى پر كشيد

سكونت در آن خانه پر ز بيم‏

همى شد دراز و همى شد عظيم‏

نشانى نبودى ز راه نجات

ز تنگى قبر و فشار ممات‏

مجسّم كنى گر به افكار خويش‏

كه آمد بر آنان چه حالى به پيش‏

چو پرده به بالا رود بيدرنگ

ببينى كه عرصه شد اين گونه تنگ‏

به گوش همانان شده حمله‏ور

همى كرم و پر گشته تا مغز سر

همى پر شده چشم آنان ز خاك

چو سرمه به گودال و اندر مغاك‏

زبانهاى شيرين نباشد درست‏

بود تكّه، تكه نه مثل نخست‏

قلوب همانان فتاده ز كار

به خاموشى هر دل شده استوار

به فرسودگى عضوى از هر بدن‏

رسيد و جدا شد به هر دم ز تن‏

به نابودى آخر بدى راهشان

بدين‏گونه باشد همى گاهشان‏

چو تسليمى اندر بر سرنوشت‏

بمانده نداند چه زيبا چه زشت‏

نه دستى كه از او دفاعى كند

نه قلبى كه ناله بجائى كند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 374

از آنان چو بينى بدينگونه حال

 شوى غرقه در بحر فكر و خيال‏

ببينى تو غمهاى آنان زياد

كه راهى بپايان آنها مباد

شوى شاهد درد و رنج و الم            

ببينى كه باشد به درياى غم‏

غريقى بود او كه راه نجات‏

نباشد ورا تا كه ببيند نشاط

زمين خورده اجساد زيبا بسى

چو آيد زمانى پى بررسى‏

ببينى كه پرورده عزّت‏اند

همه صاحب مكنت و شهرت‏اند

به هنگام اندوه و غم در سراى

به شادى به هر جا گرفتند جاى‏

بلائى چو او را مى‏آمد پديد

بدش ملجائى تا نباشد شديد

كه بودش به دل اين چنين ترس و بيم

مبادا بلايش شود بس عظيم‏

رود لذّت وى بدينسان ز دست‏

ز پى آيد او را ببيند شكست‏

به دنيا چو آمد ورا خنده‏اى

در آن دم نبودى چو زيبنده‏اى‏

جوابى ز خنده چو آمد ورا

به لذّت قرين شد ز لطف و صفا

از اين رو فراموشى آمد به پيش

نشد لحظه‏اى از خطاها پريش‏

ولى ناگهان خار دنياى دون‏

فرو شد به جانش به سعى فزون‏

توان وى آن لحظه در هم بريخت

نشاط و همه شادى از او گريخت‏

ز مرگ آمد او را بدينسان نشان‏

به او شد ز مردن نشانى عيان‏

به پيش آيد او را غمى همچو كوه

در آن زندگانى كه بودش شكوه‏

غمى را كه از آن نبودش خبر

ولى آيد او را بدينسان به بر

به آلودگى مى‏رسد زندگى

بيايد ز ره گاه درماندگى‏

ورا عافيت مى‏نماند بجاى‏

كه مأنوس وى بودى اندر سراى‏

چو اين گونه باشد شود ناگزير

بپويد رهى اين چنين در مسير

به نزد پزشكان برد او پناه‏

بود انتخابش بدينگونه راه‏

كه شايد ز گرمى و سردى همى

رهايش كنند از بلايا دمى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 375

چو سردى بپويد ره انهدام

ز گرمى نشانى ببيند به كام‏

چو گرمى بپويد رهى اين چنين‏

شود بار ديگر ز سردى قرين‏

چو دارو در اين ره به مصرف رسيد

شفايى نيايد به دارو پديد

ز دارو شود آن مرض ريشه‏دار

علاجى از اين ره نيايد به كار

پرستار و دكتر دگر مانده‏اند

به هر جا همى اسب خود رانده‏اند

در اين باره نايد از آنان سخن‏

كه باشد به پايان گفتن محن‏

به خويشان وى هم نگويند هيچ

رهى با درستى نپويند هيچ‏

از آنان چو آيد در اين ره سوال‏

اگر چه بود سر به سر با ملال‏

تو گويى كه لال‏اند و نايد جواب

اگر هم برآيد بود ناصواب‏

هويدا شود زين سبب اختلاف‏

نشانها پديد آيد از انحراف‏

يكى گويد او را شفايى بود

ز ماندن چنين حاصلى بدرود

به سوى اميدش برد ديگرى‏

كه باشد چنين ره ترا برترى‏

يكى هم بگويد كه بر مردنى است

چه امروز و فردا همى رفتنى است‏

ز بگذشتگان آيد او را به بر

بلا و مصيبت ز خوف و خطر

به بستر چو افتد به هنگام مرگ

ببيند نشانى هم از گام مرگ‏

وداعى كند با جهانى كه هست‏

ز دنيا و مالش بدارد چو دست‏

كند ترك اخوان پويد رهى

كه وى را نباشد از آن آگهى‏

بناگه غم و غصه آيد پديد

گلويش بگيرد به نحو شديد

همه زيركيها برفته ز ياد

تو گويى نشانى از آنها مباد

پى گفتن او را نباشد توان‏

بود ضعف گفتن در آن دم عيان‏

ز وى پاسخى مى‏شود بر ملا

شناختى بدينگونه گردد بپا

و ليكن ز گفتن بود بى‏نصيب‏

ز گفتن بود عاجز آن دم خطيب‏

به دل او بسى ناله‏ها بشنود

 در آن دم چنين حاصلى بدرود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 376

از آن كس كه او را كند احترام

چه باشد بزرگ و چه كوچك بنام‏

و ليكن توانى نباشد در او

كه باشد در اين ره پى گفتگو

بود مرگ انسان بسى لحظه‏دار

كه باشد شديد و ندارد قرار

زبان قاصر از آن توانى كه هست‏

چو وصف كلامش بگيرد به دست‏

به افكار مردم نيايد قبول

چو آيد بيايد سخن از نكول‏

درك خدا

بر آنان خدا تا كه شد جلوه‏گر

بجز آن نيايد بر آنان نظر

بجز او نباشد دگر هيچ چيز

به نزد همانان نيارزد پشيز

يقين همانان به باغ بهشت

بود همچو افراد نيكو سرشت‏

تو گوئى در آنجا به آسايش‏اند

هميشه در آنجا به آرامش‏اند

به دوزخ بود فكر اينان چنين

بود فكر آنان بديشان قرين‏

كه گوئى در آنجا به رنج و غم‏اند

به حال عذاب و غريق يم‏اند

غمين‏اند و مردم ز آزارشان

رها گشته از كار و كردارشان‏

بدنهاى آنان ضعيف و نحيف‏

چو افراد كم خواهش و بس عفيف‏

به دنيا بپيموده راه صبور

ز شادى اگر چه بماند به دور

وله در عوض شادى آيد پديد

بر آنان ز سوى خداى مجيد

به تير جهان گشته آنان هدف

به دنبال آنان بود هر طرف‏

و ليكن فرارى ز دنيا شدند

پى رفتن از آن مهيا شدند

نخواهد كه آنان بگيرد به دام

به سوى اسارت گذارند گام‏

و ليكن همينان به نيروى خويش‏

نموده جهان را غمين و پريش‏

ز قيد اسارت بمانده جدا

كه باشد همى قصد آنان خدا

برنامه شب زنده‏داران

به شب‏ها استاده همى بر نماز

به درگاه آن خالق بى‏نياز

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 377

كلام خدا را كه قرآن بود

به سان چراغى فروزان بود

بخوانند و آهسته نى با شتاب‏

غمين گشته از خواندنش بى حساب‏

و ليكن چو داروئى آمد بدست

به غم مى...

شده شادمان و نباشد غمى‏

ز شادى نگرديده غافل دمى‏

ز تشويق و مرد بهشتى اگر

نشانى نيايد همى در نظر

تحمّل نموده به دل آرزو

بر آنان بود اين چنين گفتگو

بر آيد از آنان دمى بس عميق

به درياى شادى شده چون غريق‏

بر آنان بدينگونه آمد گمان‏

كه باشد مهيا بهشت و جنان‏

براى همانان و اندوه نيست

نبايد سؤالى كه اين حال چيست‏

ولى آيد اى اگر باشد ز رنج‏

نشانى بر ايد از آن كاى و گنج‏

كه باشد ز رنج و عذاب اليم

توجّه به آنان داد گوشى سليم‏

تو گوئى كه آن آتش پر لهيب‏

ز نار جهنم بحالى عجيب‏

بود پنج گوش همانان به پا

به سوى هوا مى‏كشد شعله‏ها

استقامت در وظيفه

به زحمت هميشه خود انداخته

لواى عيادت بر افروخته‏

به پيشانى و زانو و پا و دست‏

چو افراد خوش‏خوى و يزدان پرست‏

هميشه خدا را عيادت كنند

بدينگونه كسب سعادت كنند

از آنان بود خواهشى اين چنين‏

نگشته بر نار جهنم غمين‏

صبوراند و دانا به هنگام روز

صفائى بدينگونه داده بروز

به راه صواب‏اند و پرهيزگار

ز بيم خدا همچنان بيقرار

ز خوف خدا گشته لاغر...

چو بيند از آنان بدانسان كسى‏

بگويد كه بيمار و درمانده‏اند

سلامت ز خود جملگى را نداند

و ليكن بدينگونه نبود دوست

كه باشد چنين فكرى از پنج بست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 378

بدينگونه باشد كه افكار خويش

ز كف داد گرديده اينسان پريش‏

و ليكن قيامت همى فكرشان‏

همان روز عقبا و آن ذكرشان‏

به خود كرده مشغول و ديگر مباد

كلامى كه نعتى در اين ره دهاد

قناعت از آنان نيايد پديد

ز اعمال نيكو به راه مجيد

غمى كى نمايان بود از ثواب

ثواب زيادى برون از حساب‏

ز اعمال خود جمله اندر هراس‏

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

چو تعريفى از كس بيايد به بر

پسنديده نايد همى در نظر

بگويد كه خود جمله داناترم‏

به رفتار خود جمله بيناترم‏

به وضع آن خالق لى بديل

خداوند دانا خداى جليل‏

بود آگه و باشدش در مسير

بدينگونه باشد ورا دلپذير

خدايا به تنبيه من پا منه

ز نيكاى عالم فرارم بده‏

گناهان من را كه باشد نهان‏

ببخش و مدارش به عالم عيان‏

انفاق، ذكر خدا و ترس

چو خواهى بدانى ز پرهيزگار

بدينگونه باشد بر آنان شعار

توانا به دين‏اند و در فكر خويش‏

عميق‏اند و عدلى بيايد به پيش‏

ز ايمان آنان يقين بر ملاست

بر آنان صفاتى چو بينان رواست‏

پى علم و دانش به حرص و به آز

فتاده به ره همچنان سرفراز

همى عالم‏اند و به عالم صبور

ز تعجيدى و تندى وز شتاب دور

ز ثروت ميانه رواند و به راه‏

بر آنان نباشد نشانى ز راه‏

تواضع از آنان نمايان بود

از آنان نشانى فراوان بود

اگر چه ندار راهت باشد خطير

و ليكن به ظاهر بود دلپذير

به سختى صبور و به رزق حلال

مقيّد بود غير از اين بد محال‏

ورا شادى آيد ز راه درست‏

بجز بود از اين و بيخ سست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 379

طمع را بداند گناه و خطا

نباشد به راه خطا و جفا

و ليكن ز دوزخ بترسد همى‏

ز بيمش ندارد فراغت دمى‏

غم وى بود شكر ايزد به شب

كه بزدايد از خود عذاب و نغب‏

غم روزى ذكر يزدان پاك‏

كه گرددش همچنان تابناك‏

بترسد به شب ز خوف عذاب

به روزايدش راه وى بر صواب‏

به اميد يزدان شود شادمان‏

ز شادى در اين ره بگيرد ثوان‏

به شب فكر غفلت بود در برش

مبادا كه آيد چنين بر سرش‏

و ليكن به رحمت بدارد اميد

به لطف، به جود خداى مجيد

به راه اطاعت چو نفسش مياد

چو پويد رهى بر خلاف و عناد

ز تسليم وى سرزند دمبدم‏

كند نفس خود را گرفتار غم‏

ز كارى كه خير است و باشد مدام

به شادى در آيد به حرص شمام‏

بود بى‏توجه به دنياى دون‏

در اين باره باشد به سعى فزون‏

ندارد به دل آرزوئى بلند

مبادا كه دينش ببيند گزند

به صبر علم خود را در آميخته‏

چو مردان با علم و فرهيخته‏

بود حرف وى با عمل در رديف

به قول و عمل او نباشد ضعيف‏

بود لغزشش كم ندارد خطا

فروتن بود او به راه خدا

قناعت ورا پيشه باشد دهر

از اين رو نيايد به خشم و به قهر

نباشه ورا كار بد در مسير

پسنديده باشد، نباشد شرير

ز شر باشدش فاصله بس زياد

ببارد از او خير و دور از عناد

ورا الغزشى گر كه آيد به پيش‏

ز حفظ متانت نگردد پريش‏

چو سختى ببيند بماند صبور

به هنگام نعمت سراسر شكور

اگر سختى او را بداده كسى‏

برنجانده او را ز سختى بسى‏

مرنجاند او را به حرف و زبان

فشارى نباشد ورا در ميان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 380

در اين ره چو شد با كسى يار و دوست

اگر چه ورا دلبخواه و نكوست‏

و ليكن نيفتد از او در گناه‏

در اين ره خدا را بدارد گواه‏

خود وى به حق مى‏كند اعتراف

كلامش نباشد پى اختلاف‏

به وقت امانت بود بس امين‏

به يادش بود ذكر حىّ مبين‏

نباشد چنان تا تمسخر كند

ز خنده دل ديگران پر كند

به همسايه از وى نباشد ضرر

ز حيث ملامت نباشد شرر

به باطل نباشد ورا پا و گام

به حق مى‏گرايد به جهد تمام‏

سكوتش نباشد نشانى ز غم‏

در اين ره نبيند نشان از الم‏

چو خندد نباشد صدايش بلند

از اين خنده كس را نيايد گزند

چو طعمى ببيند شود ماندگار

شود منتظر تا كه پروردگار

بگيرد همى انتقامش به امير

بيندازد او را به چنگال مهر

به زحمت بود او ز كردار خويش‏

ز زحمت شود خسته و دلپريش‏

ولى مردم از او به آسايش‏اند

زيانى نديده به آرامش‏اند

بود از پى سود و نفعى كه ميست‏

به عقبا و آيد در آن دم بدست‏

از از او مردمان جملگى راحت‏اند

از اين رو همى صاحب نعمت‏اند

ز مردم چو دورى كند اختيار

ز دنياپرستان بود اين فرار

و گر قربتى باشدش در مسير

بدينگونه باشد ورا دلپذير

كه دارد خدا را همى در نظر

ز خودخواهى هرگز ندارد اثر

غرورى نباشد ورا در بساط 

نباشد به فكر و حيل در صراط

چو فرمايش وى به اينجا رسيد

ورا حالتى آمد ايشان پديد

در آن دم يكى نعره زد آن همام

تو گوئى كه عمر وى آمد تمام‏

به جان آفرين جان خود را سپرد

به فرمان ايزد در آن دم بمرد

در اين لحظه آمد سخن از على

كه بودش ز نور خدا منجلى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 381

ز تأثير پند آمد او را سخن

اگر چه بدش رنج و درد و محن‏

بفرمودش اينسان مؤثر بود

چو اندرز نيكو كسى بشنود

اثر دارد اين گونه پند بزرگ

كه باشد براى خداى سترگ‏

يكى گفتنش اى مرد نيكو خصال

تو با او چه كردى در اين قيل و قال‏

بپاسخ بفرمودش اى واى، واى‏

بتو باشد اى مرد صاحب سراى‏

مشخّص بود مرگ هر كس به دهر

به روزى شود كام وى پر ز زهر

به تغيير آن كى كسى پا نهد

چه كس مى‏تواند ورا وارهد

چو آيد فرارى ميسّر مباد            

نيازى نباشد به فرياد و داد

نباشد دگر صحبتى اين چنين‏

كلامى چنين كى بود دلنشين‏

كه شيطان دميده ترا در دهان

ترا اين چنين آمد اندر زبان‏

185 نفاق و منافقين

بود اين سخن از امام همام

كه فرموده اينسان به جهد تمام‏

ستايش خدائى كه باشد ودود

چنين مرحمت شامل من نمود

كه او را به هر دم عبادت كنم

در اين باره كسب سعادت كنم‏

مرا از گناه و خطا دور داشت‏

در اين ره مرا جمله مسرور داشت‏

طلب مى‏كنم از خداى رحيم

قبل فهرست بعد