قبل | فهرست | بعد |
نيازى ندارد به سعى و بكوش
بياورده مرغان زيبا پديد
نه يكسان كه با اختلافى مزيد
گروهى به چاه و گروهى دگر
به درز و شكاف و زمين بهرهور
شده از پى زنده ماندن همى
نمانده از اين شيوه غافل دمى
بود بالشان همچنان رنگ، رنگ
به ديده بود بىنهايت قشنگ
تفاوت كند حبّهها در مسير
بر آنان نظر باشدش آن كبير
چو طير آمده در فضا باد و بال
به نيرو و آن قدرت لا يزال
جهانى كه هرگز نبودش به پاى
وجود آمد آنسان به امر خداى
خداوند عالم خداى بزرگ
خداى عظيم و خداى سترگ
همان مرغكان را به تن استخوان
نهاده كه باشد به تنها نهان
بپوشيده با گوشت در زير پوست
بدينگونه قدرت فقط خاص اوست
گروهى دگر هم ز پروازها
بمانده به هرگاه و بيگه جدا
كه سنگين و كنداند و بىقدرتاند
در اين ره همى فاقد جرأتاند
خداوند قادر خداى عظيم
همان صانع پر توان و حليم
مرتّب نمود اين همه هر مكان
به رنگهاى الوان ز خرد و كلان
به رنگى فرو رفته جمعى كه باد
تفاوت ميان همانان زياد
بر آنان تداخل نبيند كسى
اگر چه به دقّت ببيند بسى
گروهى دگر هم سياه و سپيد
كه باشد ز صنع خداى مجيد
به گردن يكى طوق رنگين بود
به بعضى كه اين گونه تعيين بود
بود اين پرنده عجيب و غريب
كه دارد ز صنع خدايى نصيب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 321
منظّم بود رنگ بال و پرش
كه چسبيده اين گونه در پيكرش
بود بال آن خالى و استوار
به يكديگر آمد بدينسان قرار
دمى باشد آنرا بلند و دراز
كه باشد ز صنع همان سرفراز
چو نزديكى آنرا بيايد به پيش
چو چترى كند در بر جفت خويش
كشد بر سر خود همان بال و پر
بدينگونه بينى ز طاوس نر
تكبر ورا باشد از رنگها
ز فخر و تكبّر نباشد جدا
به مثل خروسان بود در جماع
تو گويى كه باشد در اين ره شجاع
چو نرهاى ديگر مهيا شود
ز شهوت چنين حاصلى بدرود
چو خواهى كه آيد ترا اعتقاد
شود اعتقادت در اين ره زياد
ببايد به چشم آيدت اين روش
شوى آگه از خلق و خوى منش
ز اشكى كه در چشم طاوس هست
بر او بچه طاووسى آيد بدست
بدينسان كه از آن چشد همسرش
نهد تخم و جوجه شود در برش
زناشويى هرگز نيايد عمل
كه مىباشد از صنع عزّ و جل
كه موضوع تازه نباشد يقين
در اين باره باشد شبيه و قرين
نباشد شگفتآور از دو كلاغ
چو پويى در اين باره راه سراغ
غذا دادن آن دو باشد عجيب
نباشد ز حكمت يقين بىنصيب
تو گويى ز نقره بود بال آن
پراكنده باشد به هر جا عيان
پر آن به سان زبرجد بود
كه زيبايىاش خارج از حد بود
به بالش چو خواهى شبيه آورى
به هر جا يقين حاصلى بدروى
چو يك دسته گل بود در بهار
كه با نظمى آن گونه دارد قرار
و گر هم به پارچه كنيمش مثال
بود همچنان حلّهاى در خيال
كه نقش و نگارش بود بىنظير
به بيننده باشد بسى دلپذير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 322
تو گويى بود از يمن اين هنر
ز استادش آرد به هر جا خبر
برابر چو با زيورش مىكنى
برابر چو با گوهرش مىكنى
بود چنين نگينى به رنگ زياد
كه گويى شبيهش به عالم مباد
مزيّن شده با جواهر همى
نگردد كسى فارغ از آن دمى
چو طاوس زيبا بيفتد به راه
بود با تكبر بود برز چاه
چو افراد خودخواه و والا مقام
بپويد ره خود به كبر تمام
ببال و دم خود نگه مىكند
بدينگونه كارى ز وى سرزند
ز زيبايى اين لباس قشنگ
لباسى بدانگونه خوش آب و رنگ
به خنده در آيد ز شوق و شعف
تو گويى شود غصههايش تلف
ولى پاى خود را چو بيند به چشم
بيفتد به چنگال و در دام خشم
كند گريه با آه و داد و فغان
چو بحرى شود غصهاش بيكران
تو گويى طلب مىكند دادرس
به گريه بخواند چو فريادرس
گواهى دهد بر غم و رنج خويش
بود همچو غمديدگان پريش
از اين رو شود گريهاش برملا
به اندوه و رنجى شود مبتلا
كه پايش بود همچو پاى خروس
نباشد چو بالش قشنگ و ملوس
بود زشت و زيبائيش دور باد
به زشتى گرايد به حد زياد
به پايش بچسبيده گوشتى بزرگ
كه دارد از آن غصّهاى بس سترگ
تفاوت كند رنگ آن بىحدود
ز راه مناسب نبرده است سود
به پاهاى آن استخوانيست خرد
بدينگونه وصفش ببايد شمرد
بود بر سرش موى سبزينه رنگ
كه دارد نمادى بديع و قشنگ
بلند و كشيده بود گردنش
برازنده باشد همى بر تنش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 323
كه تا زير اشكم فرو رفته باد
چو وسمه به هر ديده بنهفته باد
تو گوئى كز ابريشم تافته
بزيبائى آنرا چنان بافته
تو گوئى كه در چادرى بس سياه
بپيچيده باشد ولى راه راه
ز رنگى كه سبز است و زيبا بسى
در آن اختلاطى بود، هر كسى
چو بيند بدينگونه دارد نظر
قشنگى بدينگونه آيد به سر
شكافى به گوشاش نمايان بود
سفيد است نقشاش فراوان بود
بود در تنش از همه رنگها
بدانسان كه گويم نمانده بجا
و ليكن درخشندگى باشدش
كه زيباتر از خود گر نايدش
چو گلهاى زيبا بود در چمن
كه باران نديده به عصر و زمن
بريزد گهى بال آن بر زمين
و ليكن نگردد ار اين ره غمين
كه آيد برون بار ديگر پرش
لباسى شود بر تن و در برش
چو برگ درختان بريزد ز جاى
دگر باره رويد نگردد فناى
شود همچو اوّل ورا فرق نيست
همان كس كه داند چنين فرق كيست
چو موئى ز بالش بيايد پديد
تو گوئى كه رنگش به سرخى رسيد
گهى سبز و گاهى شود زرد رنگ
بدينگونه دارد زمانى درنگ
چنان فكرتى كو كه وصفش كند
به انجامم كارى چنين پا نهد
همه عاقلان را نباشد توان كه
عاجز ز توصيف و شرح و بيان
از اين رو بود خالقش بس بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه طاووسى اين گونه آرد وجود
به خلقش بدانگونه راهى گشود
زبان بشر ناتوان و ضعيف
كه باشد بميدان حكمت حريف
كلامى بگويد همى مختصر
ورا سختى آيد يقينا به بر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 324
خدائى عجيب است و باشد غريب
كه دارد ز قدرت بدينسان نصيب
به خلقت توانا بود او بسى
كند گر كسى وى بررسى
ز مور و پشه تا كه ماهى و فيل
همه صنع آن خالق بىبديل
بفرموده آن خالق بىنظير
به دنيا هر آن كس كه شد در مسير
پى آن بود مردن و نيستى
بجز اين دگر در پى چيستى
بفرموده مولا بدينسان كلام
ز جنّت بفرموده امام همام
چو با چشم دل بنگرى اين سخن
جدا گردى از رنج و درد و محن
شما را بگويم اگر از بهشت
كه جائى بود بهر نيكو سرشت
به دنيا و هر چه كه باشد در او
ز لذّت، ز زيبائى و گفتگو
بر آنان نباشد يقين اعتنا
شما را قسم بر همان كبريا
فكر و انديشه دنبال آن
بباغ و به گلزار و راغ جنان
به حيرت روى جانب جوى آب
كه باشد روان و نباشد سراب
به حيرت شوى زان همه بار و بر
كه باشد به شاخه فراوان به سر
نباشد چيدن اين ميوهها سخت
براى آن عزيزان نكو بخت
به ميل و رغبت آنان بيايند
به نزديك و مهيا جمله آيند
به كاخ جنّت از بهر تناول
عسلهاى گرفته از سر گل
بود با شربت اندر پيش آنان
به چرخش با شكوهى بس نمايان
بر آنان لطف يزدان شامل آمد
چنين لطفى بر آنان كامل آمد
كه وارد گشته دور از رنج و محنت
در آن خانه كه نبود درد و زحمت
اگر قلب تو اعتنائى كند
چنين اعتا از صفائى كند
به آن نعمت بيكران و عظيم
كه باشد ز الطاف حىّ كريم
به بيرون رود روح تو از بدن
شوى فارغ از هر عذاب و محن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 325
ز شوق چنين نعمت پر بها
بپا خيزى از جا نمانى بجا
شتابان روى جانب قبر و گور
شوى از هياهوى عالم به دور
كه زودتر روى سوى باغ بهشت
شوى همچو مردان نيكو سرشت
بخواهم كنون از خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه دلهاى ما را دهد نعمتى
نصيب همه او كند فرصتى
توجّه نمودن به شأن و مقام
ز ابرار و نيكان صاحب مقام
ز الطاف آن قادر بى زوال
خداوند بخشنده و خوش خصال
ببايد كه كوچك كند احترام
به خيل بزرگان و صاحب مقام
ره مهربانى بپويد بزرگ
چو مردان صاحب مقام و سترگ
شما را نباشد چو بگذشتگان
روالى ز ظلم فرو مايگان
كه در دين نبودى از آنان خبر
بدندى براه زيان و ضرر
همينان چو تخمى ز افعى بدند
كه مبناى ظلم و ستم مىشدند
از آنان كسى گر كه مىپروريد
همى ره به سوى گنه مىكشيد
در اين ره چو انسى بيايد وجود
تو گويى نشانى ز الفت نبود
جدا مىشوند و ره اختلاف
پديد آيد از سوىشان انحراف
گروهى به راه ولايت شوند
در اين ره چنين حاصلى بدروند
به هر جا ز رهبر اطاعت كنند
در اين باره از وى حمايت كنند
خداوند عالم همين دسته را
همين مردم خوب و شايسته را
كند متّحد بر عليه ستم
چو ابرى بچسباند آنان به هم
در آرند همين بد دلان را ز پاى
نماند نشانى از آنان بجاى
شود اتّحاد همانان زياد
تو گويى در آنان شكافى مباد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 326
خدا هم بر آنان گشايد درى
به آنان دهد اين چنين برترى
چو سيلى روانه شوند از غضب
خروشان و غرنده هنگام شب
بتازند و نابودى آمد به پيش
بر آن بد سكالان زار و پريش
نه كوهى جلودار آنان شود
نه تپه چنين حاصلى بدرود
بود يار آنان خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
از اين ره بگيرد خدا انتقام
كند تقويت اين خروش و قيام
سپس ظالمين و گروه دنى
كه پوئيده راهى سوى دشمنى
چنان دنبهاى بر سرو، روى نار
شوند آب و زانها نماند بخار
ايا مردمان اين سخن بشنويد
به دقّت از آن حاصلى بدرويد
به حق گر كه مىشد مدد بيگمان
بدينگونه باطل نمىشد عيان
موفق نمىشد بدينسان ضعيف
غمين كى بدى مردمان شريف
بفرمان رهبر نكرديد گوش
بر آمد ز دشمن بدانسان خروش
به راه ضلالت نهادند پاى
برون گشته از راه و رسم خداى
چو قومى كه موسى پيمبر بدى
بر آنان و آن گونه رهبر بدى
شدندى بدانسان گرفتار غم
بر آنان بيامد فراوان الم
قسم بر خدا آن خداى بزرگ
خدايى كه باشد بزرگ و سترگ
پس از من شما را غمى بيش باد
ز قومى كه بودش قصورى زياد
كه حق را نهاديد همى پشت سر
بپيموده راهى چنين پر خطر
ز خويشان بريده به اقوام دور
بپيوسته با حالتى پر سرور
بدى گر شما را رهى غير از اين
به راه اطاعت بدى گر قرين
بدى گامتان در ره ديگرى
به راه پر از ارج و پيغمبرى
محمد (ص) رسول خداى كريم
فرستاده آن خداى رحيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 327
نبودى شما را دگر خرج راه
به بيراهه بودن به راه گناه
نبودى شما را دگر اين خطا
بدى راهتان راه عهد و وفا
فرستاده آن خالق بىبديل
كتابى كه باشد شما را دليل
كتابى كه قرآن بود نام آن
براه هدايت بود گام آن
ز نيك و بد اين جهان هر چه هست
نوشته كه نايد شما را شكست
ز دستور آن گر اطاعت كنيد
به وقت عمل زان حمايت كنيد
از اين ره به مقصود خود مىرسيد
ضلالت نيايد شما را پديد
رعايت شود واجباتش اگر
شما را نباشد نشان از خطر
شود منتهى راهتان بر بهشت
چو مردان با غرّ و نيكو سرشت
مشخص نموده خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
به قرآن طريق حلال و حرام
كه اجراى آن باشدش احترام
مسلمان در آن باشدش حرمتى
شده همنشين با چنان عزّتى
بود حرمت آبرو، جان و مال
ز حيث مقام و ز مال و منال
كه يكتا پرستى بود راه او
بود در نظر حرمت و جاه او
از اين رو مسلمان بود آن كسى
كه دارد رعايت در اين ره بسى
ز دست و زبانش همه در امان
بمانده به هر جا و در هر مكان
مگر اين كه باشد ز حقّى سخن
كه بايد رعايت شود بى محن
به مؤمن شكنجه بود نا صواب
مگر اين كه باشد ز روى حساب
بجايى كه واجب بود اين روش
ببايد كه لطمه خورد بر منش
روانه شده جانب مرگ و مير
اگر چه نباشد رهى دلپذير
كه جمعى ز پيشينيان رفتهاند
تو گويى براى ابد خفتهاند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 328
قيامت كشاند شما را همى
به سوى فنا و كند همدمى
ببايد كه بارى سبك بر گرفت
ره رفتن اين گونه از سر گرفت
كه زودتر به مقصد رسد بار كم
جدا باشد از هر عذاب و الم
همانان كه رفته كشند انتظار
نيازى نباشد به قول و قرار
به هر جا شما را بود ترس و بيم
ز خشم خدا آن خداى عظيم
كه مشمول رفتار خود بودهايد
چگونه رهى تا كه پيمودهايد
خدا را دمادم اطاعت كنيد
بدينگونه كسب سعادت كنيد
به انجام نيكى نهاده قدم
ز راه اجابت ز راه كرم
گريزان شده از بدى بىدرنگ
مبادا كه عرضه شود تنگ تنگ
چو شد با على بيعتى آن چنان
بيامد بدانگونه شرح و بيان
ز سوى گروهى بيامد كلام
بگفتندى اين گونه با آن امام
چه بهتر كه مىشد بگيرى به بند
همان قاتلين و رسانده گزند
به كيفر رسانده همانان به قهر
شود كام آنان همى پر ز زهر
كه ديگر نباشد كلام و سخن
مبادا كه آيد عذاب و فتن
بپاسخ بفرمودشان اين چنين
همان بنده خوب حىّ مبين
مرا آگهى باشد از هر چه هست
ولى قدرتى كو كه باشد بدست
به ما چيرهاند آن گروه دنى
بود پايشان در ره دشمنى
بر آنان نباشد نفوذى ز ما
روالى بدينسان بود بر ملا
شما را هم آن گونه باشد روال
كه بوده دخيلى در اين قيل و قال
بود در ميان شما زان كسان
غلامان و از جمع آن قاتلان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 329
پياده كنند آنچه باشد هدف
به روى شما صاحبان شرف
شما را بود موضعى در نظر
كه سازد شما را رها از خطر
بدينگونه كارى بود ناصواب
كه باشد پى آن يقينا عذاب
چو موضوعى اين گونه آيد به پيش
رود هر كسى جانب راه خويش
گروهى شده با شما هم كلام
شده با شما در خط احترام
گروهى دگر هم مخالف شوند
در اين ره چنين حاصلى بدروند
گروهى دگر هم نه اين و نه آن
پذيرفته راهى كه باشد عيان
از اين رو صبورى بود بر صواب
كه پايان پذيرد چنين اضطراب
تمركز بيابد همى فكر ما
نماند دگر اضطرابى بجا
حقوق همه مىشود بررسى
زيانى نبيند در اين ره كسى
هم اكنون رها كرده اطراف من
به هر جا ببايد مواظب شدن
به امر من اكنون توجه كنيد
به اجراى آن جملگى پا نهيد
مبادا كه قدرت شود منهدم
به نيستى گرايد شود منهزم
بزودى كنم كنترل هر چه هست
زمام عمل را بگيرم به دست
ولى چارهاى گر نبينيم به راه
در اين ره نبينم دليل و گواه
به هر جا سكوتى كنم اختيار
كه مردن بپايان بود برقرار
به جنگاوران جمل آن امام
بفرمود اينسان به عزم تمام
به هنگام رفتن سوى بصره بود
كه از بهر گفتن چنين لب گشود
خداوند عالم خداى رحيم
خداوند دانا خداى كريم
پيمبر فرستاد با آن كتاب
كتابى كه دارد فراوان خطاب
كه باشد دليلى به نسل بشر
رها سازد او را ز خوف و خطر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 330
فقط گمرهان را نباشد نصيب
ز درك مفاهيم و نبود عجيب
شود گر عيان بدعت و انحراف
به هر جا نمايان شود اختلاف
به سوى هلاكت رود جامعه
بدانسو كشيده شود جامعه
مگر اين كه ذات خداى ودود
شود حافظ هر چه بود و نبود
نجات شما از اطاعت بود
از اين ره شما را سعادت بود
به ميل و به رغبت زمام امور
كه باشد ز هر انتقامى به دور
به دست خداوند دانا دهيد
به انجام كارى چنين پا نهيد
قسم بر خدا آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه او را ببايد دهيد اختيار
و گر چه نباشد بدينسان قرار
ز كف مىرود قدرت دين حق
ببيند زيان دين و آئين حق
دگر باره نايد به كف اين روش
بيفتد بچنگال هر بدمنش
از اين كه رسم من به پست و مقام
بر آنان رضايت ندارد دوام
ولى تا بجايى كه نايد ضرر
به وحدت شما را ز خوف و خطر
كنم صبر و گويم كلامى چنين
اگر اين حريصان دور از يقين
ز ضعف من آنان موفق شوند
ز پيروزى حاصل چنين بدروند
ز وحدت نيايد نشانى بدست
بود از پى آن يقينا شكست
ز بخل و حسد باشد اينسان روال
ز سوى همان مردم بد خصال
بدنبال دنيا بپويند راه
بود سعى آنان در اين ره گواه
بر آنان بود اين چنين آرزو
شده با چنين فرصتى روبرو
زمان را ببرده به سوى عقب
مسلّط شده بىعذاب و تعب
و ليكن نبايد پذيرا شويد
مبادا چنين حاصلى بدرويد
ببايد بدستور يزدان پاك
كه باشد جهانى از آن تابناك
به فرمان پيغمبر راستگوى
همان مرد وارسته و نيكخوى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 331
نهاده قدمها به راه عمل
به اجراى فرمان عزّ و جل
شود زنده دستور و امر خداى
شود شيوه آن محمد (ص) بپاى
ز مردان بصره به نزد امام
بيامد يكى با غرور تمام
كه پرسد ز اصحاب جنگ جمل
شود آگه از آن روال و عمل
كه ابهام مردم كند برطرف
بپويد همى راه قصد و هدف
ز سوى على تا كه آمد جواب
شنيد آن سخنها همه بر صواب
ورا آگهى آمد اينسان به بر
كه بر حق بود مرد والا گهر
بفرمودش آن مرد نيكو خصال
همان مرد خوشنام و نيكو روال
صميمانه با من تو پيمان ببند
در اين ره نبينى يقينا گزند
بپاسخ بگفتا بدينسان سخن
اگر چه بدش همنشين با محن
فرستاده مردمم من كنون
به اذنى چنين آمدم من برون
هم اكنون نبايد كه كارى كنم
شما را در اين باره يارى كنم
مگر اين كه آيم دوباره به پيش
بپويم ره خود به كردار خويش
دگر باره فرمودش آن با وقار
بگو تا بدانم در اين گير و دار
اگر دستهاى انتخابت نمود
به سوى تو راهى چنين برگشود
كه پيدا نمايى زمينى چنين
بود با صفاتى چنين همنشين
زمينى كه باشد مهيّاى كشت
زمينى مهيّا و نيكو سرشت
كه باران بگيرد به خود دمبدم
ز آينده آن نباشد الم
زمينى بدينسان چو آمد پديد
خبر از تو اينسان به آنان رسيد
و ليكن شدندى به راهى دگر
رهى برگزيده كه دارد ضرر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 332
زمينى دگر را كنند انتخاب
كه خشك است و خود نديده است آب
چگونه سخن آورى بر زبان
چه عكس العمل با شدت آن زمان
به پاسخ بدينگونه آن مرد گفت
چو گفتار حضرت بدانسان شنفت
كه باشد در آن شوكت و فرّهى
رها سازم آنان بپويم رهى
روم بىگمان تا رسم بر هدف
به سوى زمين پر آب و علف
به مهر و عطوفت بدينسان كلام
دگر باره گفتش امام همام
بدينگونه با هم رفاقت كنيم
بده دست خود تا كه بيعت كنيم
به پاسخ بگفتا قسم بر خداى
خداوند يكتا و پاكيزه راى
كه قدرت ندارم چو آمد دليل
پذيرا نباشم كه هستم ذليل
بفرمود على آن يل خوش خصال
به هنگام رفتن به سوى جدال
اى خدا اى خدا لم سقفى بلند
اى كه دارى جمله دنيا در كمند
اى نگهدارنده ارض و سما
اى كه روز و شب شده از تو بپا
سير خورشيد و مه و انجم پديد
آمد از نيروى آن ربّ مجيد
جمعى از خيل ملائك در سجود
قبل | فهرست | بعد |