قبل | فهرست | بعد |
اطاعت كنيد و نموده قبول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 308
كه سرمشق خوبى بود در جهان
به عالم بود بهترين بندگان
كسى پيش يزدان بود سربلند
نبيند ز دور زمانه گزند
كه از او كند پيروى در گذر
بگيرد ورا همچنان در نظر
محمد جهان را بدينسان چشيد
دهان را پر از آن به يكدم نديد
بدنيا نبودش چنان اعتنا
چو افراد ديگر به لطف و صفا
گرسنهتر از او نبودى كسى
كنى گر كه رفتار وى بررسى
نبود اين جهان را چنان اعتبار
به نزد همان صاحب اختيار
بدى خصم آنچه خدا خصم اوست
كه راهى پسنديده و بس نكوست
به نزد خدا هر چه بودى حقير
بدينسان بدى نزد آن بىنظير
اگر يك عمل اين چنين داشتيم
بدينگونه بذرى به دل كاشتيم
بدى بس پى قرب يزدان پاك
دل ما بد از نور وى تابناك
محمد همان مقتداى بزرگ
رسول خداى كبير و سترگ
به صرف غذا بر زمين مىنشست
چو نوكر همان تاج دين مىنشست
به كفش خود او وصله مىزد همى
از اين شيوه فارغ نبودى دمى
لباس تنش هم بدينگونه بود
رسول خدا آن خداى ودود
بدى راكب خر كه زينى نداشت
يكى هم به پشتش همى مىگذاشت
بدى پردهاى بر در خانهاش
بدى زينت خان و كاشانهاش
بفرمود روزى به همسر چنين
كزين پرده هستم پريش و غمين
ببايد كه آن را گذارى كنار
كه رمزى از آن مىشود آشكار
به آن تا كه چشمم فتد زيورى
ز دنيا و اين چرخ نيلوفرى
به يادم بيايد كه نبود روا
كه از اين فريبنده هستم جدا
محمد (ص) ز دل حبّ دنياى دون
به سعى فراوان ببرده برون
نخواهد كه نامش بود در دلش
تهى باشد از نام آن محفلش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 309
نخواهد ز نقش و نگارش نشان
به چشمش بيايد به وقت و زمان
نخواهد كه از آن بپوشد لباس
نخواهد چنين باشدش اقتباس
نخواندش محل سكونت همى
اميدى نبودش بماندن دمى
از اين رو توجّه به دنيا نداشت
در آن خان و كاشانه بر پا نداشت
كه دشمن نخواندش به هر صبح و شام
تنفّر بد او را چو بردند نام
همه اهل بيتش گرسنه بدند
گرفتار و رنج و تعب مىشدند
محمد كه بودش مقامى عظيم
ز سوى خدا آن خداى كريم
ز اموال دنيا نبودش نصيب
بود اين سخن از محمد عجيب
ببايد كند دقّت هر عاقلى
ورا گر بود فكرت كاملى
خدا كرده او را چنين احترام
كه از مال دنيا بود بىسهام
و يا اين كه باشد اهانت به او
كه باشد به رنجى چنين روبرو
بگويد اگر اين اهانت بود
ز كذب و ريا حاصلى بدرود
و گر هم شمارد ورا محترم
در اين باره گويد سخن بيش و كم
بر اين نكته بايد توجّه كند
در اين باره بايد تدبّر كند
اهانت بود بر كسان دگر
ز سوى خداوند نيكو سير
كه داده به آنان بدانگونه مال
نداده به آن مرد نيكو خصال
كسى كو بخواهد كند زندگى
رها گردد از خوى درماندگى
ببايد كند پيروى زان رسول
كند راه و رسمش بدانسان قبول
بپويد رهى را كه او رفته است
پذيرا شود آنچه او گفته است
بجز راه او گر بپويد رهى
ببايد كه پيدا كند آگهى
ورا ايمنى كى بود در مسير
به دام هلاكت شود او اسير
مقامى خدايش بداده چنين
به شأنى بدينگونه باشد قرين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 310
لواى قيامت بگيرد بدست
جز اين فكر ديگر ببايد گسست
رسانده نويدى ز بوى بهشت
همان مرد با عزّ و نيكو سرشت
ز كيفر بداده فراوان خبر
بگفته سخنها ز خوف و خطر
ز دنيا گرسنه برون شد ولى
كه بودش ز نور خدا منجلى
به دنياى ديگر شد او با سرور
كه بودى ز ايمان خود غرق نور
به دنيا نكرد او بنائى بپا
كه ماند از او كاخ و قصرى بجا
چو دعوت شد از سوى رب جليل
پى ماندن آن دم نبودش دليل
پذيرا شد آن دعوت و رو نمود
پى رفتن اين گونه راهى گشود
بود از خدا منتى بس بزرگ
ز سوى خداى عظيم و سترگ
كه ما را چنين رهبرى خوشمرام
عطا كرده با خوى فرّ و كرام
كه از امر ايشان اطاعت كنيم
ز عزّى كه دارد حمايت كنيم
عنايت بفرموده اين رهنماى
كه در راه و رسمش گذاريم پاى
قسم بر خدا آن خداى ودود
كه بايد به هر لحظه او را ستود
عبا را ز بس وصلهها كردهام
ز خيّاط آن جمله شرمندهام
ز سوى كسى آمد اينسان سخن
بگفتا كلامى بدينسان به من
چرا اين عبا را نسازى رها
ز خود از چه آنرا نسازى جدا
بپاسخ بگفتم ز من دور شو
از اينجا به راهى دگر مىبرو
چو خورشيد روشنگر آيد پديد
به وقتى كه صبح سعادت دميد
شود قدر شب رو هويدا همى
نگردد كسى غافل از آن دمى
به امر خداوند دور از همال
رسولى ببايد چنين خوش خصال
محمد (ص) رسول خداى كريم
رسولى معلّى رسولى عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 311
بدش نور رخشان پروردگار
بيامد دليلى همى آشكار
چراغى هويدا، كتابى وزين
بيامد به امر خداى مبين
بد از بهترين طايفه آن رسول
كلامى نباشد به ردّ و نكول
بد از بهر من دودمان زمان
كه بهتر از او نايد اندر گمان
همه شاخههايش پر از ميوه بود
از آن ميوه هر جا پراكنده بود
به مكّه قدم سوى دنيا نهاد
همان مرد عدل و همان مرد داد
به شهر مدينه مهاجر بدى
به راه هدف جمله حاضر بدى
در آنجا ورا شد بزرگى نصيب
جهانى شد آوازهاش بس عجيب
فرستادش اينسان خداى بزرگ
همان خالق بىبديل و سترگ
براهين كافى به همراه داشت
به هر گوشه بذرى ز تبليغ كاشت
به وعظ و خطابه به شرح و بيان
چو بحرى شناور كران تا كران
قوانين پنهان از او آشكار
نماندى بجا بدعتى برقرار
قوانين كامل ز سوى خدا
بيان كرد و شد از اجانب جدا
از اين رو جز اين ره چو پويد كسى
شقاوت كند رخنه بر او بسى
شود ارتباطش بريده ز حق
به كسب تباهى شود مستحق
سقوطش بود سخت و پايان راه
غم است و عذاب شب، اندوه و آه
چو ناله كننده توكّل كنم
چو توبه كننده تحمّل كنم
توكّل نمايم به آن ذو المنن
كه بيرون نمايد مرا از محن
رهى را طلب مىكنم زان ودود
از آن رهنما قادر ذى وجود
كه پايان آن ره بهشت برين
همى باشد از لطف حىّ مبين
به جائى روم كو رضايت دهد
نشانى ز لطف و عنايت دهد
شما را سفارش كنم من كنون
به جدّ و به جهد و به سعى فزون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 312
به تقوى و دورى ز جرم و خطا
بخوانم شما را به سوى خدا
اطاعت ز فرمان ايزد كنيد
اطاعت از آن ذات سرمد كنيد
چه فردا چو آيد نشان از خطر
همين ره بود راه فتح و ظفر
خداوند دانا خداى كريم
رسولان فرستاده همچون كليم
وظايف مشخص نموده ز پيش
كه انسان نگردد غمين و پريش
تكاليف ما را بيان داشتند
همى واضح آن را عيان داشتند
بفرموده دنيا وفادار نيست
وفائى ز دنيا پديدار نيست
چگونه جدايى بيايد ز راه
جدايى بود همره اشك و آه
چگونه به پايان رسد عاقبت
خوشا آنكه دارد به تن عافيت
شود منتقل بر كس ديگرى
بدانكه بپويد رهى سرسرى
از اين رو ببايد كه دورى نمود
به سوى سعادت رهى برگشود
ز چيزى كه باشد پى آن فريب
بظاهر فريبنده باشد عجيب
كه دنيا بود خانهاى در مسير
به خشم آورد آن خداى كبير
ز سوئى اگر خانهاى باد دور
ز راه بهشت و ز راه سرور
از اين رو بدنيا مبنديد دل
مبادا شود عزمتان مضمحل
به پرهيزد از آن نهاده قدم
كه دارد ز پى رنج و درد و الم
شما از گذشته بگيريد پند
از آنان كه افتاده اندر گزند
همه تار اميد آنان گسست
برفت عمر آنان بدانسان ز دست
شرافت از آنان بپايان رسيد
بر آنان چنان ضعفى آمد پديد
همه اقربا جانب نيستى
برفتند و نامد سخن كيستى
جدايى بيامد ميان زنان
كلامى نباشد چنين بىگمان
كه فخرى از آنان هويدا بود
نه فخرى از آن عده پيدا بود
نه اولاد آنان نهد پا به دهر
نه خالى شود كام آنان ز زهر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 313
بديدار هم كى موفق شوند
كجا حاصلى اين چنين بدروند
بر آنان نباشد گهى همدمى
نه بر زخم هم مىنهند مرهمى
بترسيد ايا بندگان خدا
به مثل كسى كو بود از صفا
مسلّط به نفس خود و استوار
كند رابطه اين چنين برقرار
به فكرت نشيند به عقل و به هوش
در اين ره دمادم به سعى و به كوش
نهد پا به راه صحيح و درست
رهى كو نباشد ز بنياد سست
ره رستگارى ره اجتناب
ز جرم و گناه و ره ناصواب
ز سوى يكى آمد اينسان سؤال
ز مرد خدا آن يل بىهمال
شما را چسان شد همى حق ز كف
جدا كرده آنان ز راه هدف
كه بودى شما را لياقت بسى
در اين باره چون تو نبودى كسى
بگفتش برادر چه گويى سخن
تو خود با خبر هستى از اين محن
تو خود قوم و فاميل پيغمبرى
ز بعض دگر جمله آگهترى
دوباره بپرسى دهم من جواب
دهم پاسخى من به حسب صواب
چو خود رأيى آن گونه آغاز شد
رهى سوى ظلم و ستم باز شد
اگر چه نبودى سزاوارتر
كسى غير ما همچنان نامور
بجز ما كسى با محمّد نبود
انيس و برادر به امر ودود
ولى عدهاى مرد فرصت طلب
كه شايستگى را نبودى سبب
ز حقد و حسد سوى ميدان شدند
همى صاحب عهد و پيمان شدند
گروهى دگر هم ز روى سخا
رها كرده آنرا ز روى صفا
قضاوت بود با خداى كريم
همان خالق با صفا و عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 314
به عقبا هم از او بود بازگشت
كه بايد در اين باره دمساز گشت
اگر غارتى آمد اينسان پديد
رها كن مر او را كه نبود حميد
بر اين قصّه بنما نظر بيدرنگ
كه بر من چسان عرصه گرديد تنگ
ز فرزند سفيان بگويم سخن
كه از او شدم اين چنين در محن
پس از اين كه رنجيدم از روزگار
بخنده شدم آن چنان پايدار
شگفتى مرا آيد اينسان به پيش
از اين رو شدم خسته و دلپريش
كه فرزند سفيان مرا همرديف
شود در زمانه بود بس ضعيف
به هر جا فراوان شود انحراف
نشانى پديد آيد از اختلاف
مصمّم شدندى كه نورى چنان
منوّر از آن خالق مستعان
بخاموشى آنرا شده رهنمون
به سعى فراوان و جهد فزون
ز منبع بخشكانده آنرا همى
نگرديده فارغ در اين ره دمى
ز آبى كه مسموم و فاسد بود
بغير از فتن حاصلى ندرود
به جريان در آمد به جوى فساد
ميان من و او ز روى عناد
اگر مىشد اين فتنهها برطرف
فنا مىشدندى همه صف بصف
به سوى خدا مىكشاندم همه
و ليكن بود گر چنين همهمه
بفرمود يزدان بدينسان كلام
خداوند دانا خداى كرام
در اين ره منه پا به سوى هلاك
ز اندوه آنان مشو بيمناك
كه باشد خدا ناظر آن گروه
خداوند با عزّت و با شكوه
ستايش بود در خور آن خداى
خداوند بخشنده و رهنماى
كه خالق بود بر زمين و زمان
زمين را بگسترده در هر مكان
به جريان در آورده سيلابها
خروشنده در هر كجا آبها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 315
به آبادى تپه و كوه و دشت
بكوشيده اندر مسير و گذشت
ز آغاز او كى نشانى بود
ز پايان آن حاصلى ندرود
كسى چون در اين باره همت كند
در اين باره گر كسب عزّت كند
بود او كى كو بود استوار
بود تا ابد همچنان برقرار
خدايى كه بهر عبادت جبين
نهد بنده او به روى زمين
به يكتايى وى شهادت دهد
در اين ره بدينگونه پا مىنهد
به هنگام خلقت نبودش بدست
نمونه ببايد كه تارش گسست
ولى كامل آنان همى خلق كرد
نبودى نشانى ز سختى و درد
خيال بشر عاجز است و قصير
كه پيدا كند ره بر آن بىنظير
كند ارزيابى همى كار او
برد پى به كار و به ابزار او
نگويد كسى او زمانى چه باد
كه بر او زمانى معيّن مباد
چنان آشكارا بود در جهان
كه كس را نباشد در اين ره توان
بپرسد كه او از كجا آمده
بگويد بدينسان چرا آمده
نهان باشد آنسان كه نايد سؤال
كجا باشد آن خالق خوش خصال
نباشد شبح تا شود جلوهگر
سپس آيد آن را فنائى به بر
نباشد نهان تا كه ظاهر شود
كه از ديدنش حاصلى بدرود
نباشد ورا حال چسبندگى
به اشياء و باشد ورا ماندگى
جدايى وى هم نباشد بعيد
چنين شيوه آيد دمادم پديد
ز كردار ما بندگان آگه است
تو گويى كه همواره ما در ره است
درخشان شود مه به روى زمين
سپس هور روشن بود در كمين
شتابان بود همچنان در عبور
ز رفتن نباشد به يكدم به دور
به گردش بود روز و شب در مسير
به روز و به شب باشدى دلپذير
ز تغيير روز و شب و سال و ماه
قرون دگر آيد اينسان ز راه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 316
خدا پيش از هرا تنها بوده است
ره بودن اين گونه پيموده است
نه قبل از شمارش ز پيش از حساب
خدا بوده است از پى احتساب
ز حدّ و حدود و ز اندازهها
ز عرض و ز طول و هم از انتها
منزّه بود تا دهندش حدود
كه اينسان نباشد خداى ودود
پى خلق چيزى نمونه نداشت
در اين ره بدينگونه همت گماشت
پس از خلقت اين گونه بودش روش
ز راه بزرگى و راه منش
به نظم همانان قدم مىنهاد
پى خلقت اين گونه ره مىگشاد
به چيزى نباشد چنين جراتى
كه پيدا كند اين چنين فرصتى
تمرّد ز فرمان ايزد كند
تمرّد از آن ذات سرمد كند
نه سودى شود عايد آن كريم
خداوند دانا خداى رحيم
ز بگذشتگان باشد او را خبر
بدانسان كه از زندگانى به بر
بود اطلاع و ورا آگهى
ز عرض و سما باشدش فرّهى
ايا بنده سالم و پر توان
بگويم كلامى تو اين را بدان
به حفظ تو دائم خدا رو گشود
دمى غافل از حفظ جانت نبود
در آن پردههاى سياه و شكم
جدا ماندى از رنج و درد و الم
ز مشتى گل آمد وجودت بدست
جز اين ايده بايد كه تارش گسست
زمانى بدى در رحم پايبند
جدا بودى از هر بلا و گزند
چنين بودى و جنبشى داشتى
زمان را به چيزى نه انگاشتى
توان شنيدن نبودت به بر
كه گردى ز آينده است با خبر
پس از مدتى رانده گشتى ز جاى
نهادى قدم جانب اين سراى
به جايى كه آگه نبودى ز راه
نبودت نشانى ز راه و ز چاه
چه كس اين صفت را به تو ياد داد
به روى تو راهى چنين برگشاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 317
ز پستان مادر ننوشى لبن
جدا گردى از آن عذاب و محن
چه كس راه تأمين اين زندگى
ره دورى از ماندن و ماندگى
نشان تو داد و گشودت درى
كه پيدا كنى اين چنين برترى
دريغا كسى كو ندارد توان
به هر عصر و در هر زمان و مكان
كه بشناسد اعضاء خود را همى
در اين ره تفكّر نمايد دمى
بود ناتوان ترز دركى چنين
كه بشناسد آن ذات حىّ مبين
براى رسيدن به اين امتياز
بود راهى آنسان طويل و دراز
گروهى ز مردم به نزد امام
شدندى به سعى و به جهد تمام
كه آيد ز عثمان كلام و سخن
رها سازد آنها ز رنج و محن
مرا او را كند سرزنش در مسير
كه نبود مرامش همى دلپذير
به نزدش برفت آن امام بزرگ
على مرد ميدان و مرد سترگ
بگفتش كه مردم مرا انتخاب
نموده به قصدى چنين بر صواب
كه آيم بگويم كلامى ترا
كنم حرف آنان چنين بر ملا
ندانم ترا من چه گويم كنون
كه خود دانى آن را به حد فزون
هر آنچه كه دانم تويى با خبر
نخواهم ترا من به راهى دگر
تو خود دانى اكنون كه مطلب چه باد
نيازى به شرح و بيانش مباد
تو ديدى هر آنچه كه من ديدهام
شنيدى كلامى كه بشنيدهام
چو من بودى از ياوران رسول
كه آمد ورا امر يزدان قبول
ز تو بهتر آن دو نبودى يقين
ترا گويم اكنون كلامى چنين
تو فاميل پيغمبرى اين بدان
نبوده كسى مثل تو در جهان
خدا را ببين جمله در كار خويش
مشو غافل از كار و كردار خويش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 318
نبايد بيايد نشان از قصور
كه نادان نباشى به كار و امور
ز راه خطا جملگى ايمن است
قوانين دين بر همه روشن است
كه باشد چو مردان و اهل تميز
به نزد خدا رهبرى شد عزيز
ببايد كه او را بود آگهى
به سوى هدايت بپويد رهى
زمام هدايت بگيرد به دست
كند ريشهكن بدعتى گر كه هست
كه باشد روالش چنين دلپذير
سنن را نشانها بود در مسير
كه نبود حصولش از اين رو بعيد
ز بدعت نشانها بيايد پديد
بود اين كه پويد ره ديگرى
به نزد خدا بدترين رهبرى
رهى بدتر از اين به عالم مباد
به گمراهى افتد ز جهل و عناد
جدا گردد از راه لطف و صفا
كه ملت برد سوى جرم و خطا
گرفتار رنج و فتن مىشود
قوانين دين ريشهكن مىشود
ز بدعت دگر باره آيد نشان
شود زنده گيرد به هر جا مكان
همان بهترين خلق هر دو سراى
شنيدم من از آن رسول خداى
به روز قيامت به وقت حساب
به هنگام كيفر به وقت عذاب
همان رهبرى كو بود با ستم
بماند به چنگال رنج و الم
نه يارى ورا باشد اندر حضور
نه عذرى پذيرا شود در قصور
بيفتد به نار جهنم همى
نباشد بر او راحتى يك دمى
به قعر جهنم بود جاى او
در آنجا بود جا و مأواى او
قسم مىدهم بر خداى كريم
ترا و بترس از خداى رحيم
كه كشته نگردى تو از سوى خلق
چو دشمن نباشى فرا روى خلق
بود اين كلام و سخن از رسول
كه فرمان يزدان ورا شد قبول
يكى رهبر آيد به زودى پديد
كه كشتن نباشد ز خوىاش بعيد
چو راهى بدينگونه آغاز كرد
چو خود را بدينگونه دمساز كرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 319
بود تا قيامت روالى چنين
ادامه بيابد به روى زمين
همى وضع مردم بريزد به هم
كند مردمان را گرفتار غم
ز تشخيص باطل ز حق قاصر است
به مسند اگر چه همى حاضر است
ميان حوادث زند دست و پاى
نباشد مطيعى به امر خداى
به مردان نبايد عنايت كند
ز كارش به هر جا حمايت كند
نبايد شوى آلت دست او
پذيرا شوى خصلت پست او
گذشته ز تو سنّ و عمر زياد
پسنديده اكنون بدينسان مباد
به هر سو كشد او مهار ترا
سيه مىكند روزگار ترا
ز عثمان بيامد بدينسان جواب
بداد او جوابى به حكم صواب
بگفتا بگو تا كه مهلت دهند
بدينسان دگر باره فرصت دهند
كه ظلم و ستم را كنم بر طرف
برم جمع آنان به سوى هدف
دگر باره فرمودش آن خوش خصال
همان مرد دانا و صاحب كمال
كسى كو بود در مدينه همى
ز تو مهلتى او نخواهد دهد
ببايد كنى كار خود را شروع
رسى بىتأمل به اصل و فروع
كسى كو نباشد در آنجا مقيم
به وى مهلتى باشد اينسان عظيم
كه امر تو آنجا رسد بيدرنگ
مبادا كه عرصه شود تنگ، تنگ،
بفرمود مولى بدينسان كلام
به يك خطبه با سعى و جهد تمام
خداوند دانا خداى ودود
بياورده مخلوق خود در وجود
ز جاندار و بيجان به طرزى عجيب
كه از قدرت وى ببرده نصيب
براهين روشن بود بر ملا
ز نيروى بى حد و حصر خدا
كه افكار انسان كند اعتراف
به بود خدا از ره انعطاف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 320
مطيعى به فرمان او مىشود
بجز اين دگر حاصلى ندرود
به يكتايىاش جمله باشد دليل
دليل فراوان نباشد قليل
صدايش ز هر جا بيايد بگوش
قبل | فهرست | بعد |