قبل | فهرست | بعد |
ز چنگ قيامت چو گيرد قرار
به سوى فنا جملگى در رهاند
گدايند اگر يا كه پادشهاند
همه گشته بيرون ز قبر و ز گور
به روز قيامت بوقت نشور
پس از آن روانه بمنزل شوند
به امر خداى سوى منزل روند
بود هر كه را خانهاى در مسير
كه بايد بماند در آن ناگزير
عوض كردن آن ميسّر مباد
كه اين گونه باشد به روز معاد
به انجام نيكى گشودن درى
به انسان رساند همى برترى
جلوگيرى از كار و كردار زشت
بود كار مردان نيكو سرشت
بود از صفات خداى كريم
همين خصلت با بها و عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 296
نه مرگ آورد سوى انسان همى
نه روزى از آنان كند كم دمى
به قرآن توجّه كنيد از شعف
كزين ره رسد آدمى بر هدف
چو نورى بود آشكارا به دهر
به كام عدو باشد آن همچو زهر
بود راه درمان قوم بشر
كند آدمى را جدا از خطر
جو آبى گوارا بود در جهان
كه رفع عطش مىكند بىامان
بود تكيهگاهى چنان استوار
كه فرموده اينسان خداى كبار
بود اندر آن راه و رسم نجات
چه وقت حيات و چه باشد ممات
نيازى ندارد به امر صواب
نباشد كجى ذرّهاى در كتاب
نپويد رهى جانب انحراف
كه گردد نمايان از آن اختلاف
به دستكارى آنرا نباشد نياز
كه باشد از آن قادر سرفراز
شود خوانده قرآن اگر چه زياد
كلامى به حق كهنه هرگز مباد
هر آن كس كه از آن بگويد سخن
كلامى جدا باشد از هر فتن
هر آن كس به قرآن نمايد عمل
جدا ماند از هر شكست و ظلل
سؤالى بدينگونه شد از امام
ز فتنه بگو با من اكنون كلام شنيدى در
اين باره از آن رسول
كلامى كه باشد به حكم قبول
در آن لحظه دادش بدينسان جواب
على بنده خوب مالك رقاب
بوقتى كه اين آيه آمد فرود
بفرمود آن قادر ذى وجود
همين مردمان كرده اينسان گمان
ز ايمان چو آيد سخن بر زبان
دگر امتحانى نباشد به راه
رها گشته از آن همه اشك و آه
بفكرى بدينسان يقين داشتم
به دل بذر همت چنين كاشتم
چو باشد محمد (ص) به قيد حيات
بر ايشان نيايد نشان از ممات
ز فتنه نباشد نشان و اثر
نگردد همى نار آن شعلهور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 297
سپس گفتمش اى رسول خدا
كه نبود عدالت ز راهت جدا
پس آن فتنه كو را خداى بزرگ
خبر داده بر آن رسول سترگ
كدامين بود گر چه باشد كنون
كه فكرم از اين ايده آيد برون
به پاسخ بفرمود آن خوش خصال
هم اكنون دهم پاسخى بر سؤال
بزودى شود امت من دچار
دچار يكى فتنه آشكار
دوباره بگفتم ايا نيك مرد
مگر در جدال احد در نبرد
كه شد كشته جمعى ز ياران حق
به امر شهادت گرفته سبق
ز من شد دريغ افتخارى چنين
شدم من در اين ره پريش و غمين
بشارت ندادى مرا در كلام
كه ريزد مرا شهد شيرين به كام
بفرمود بار دگر اين سخن
سؤالى بيامد از ايشان ز من
چنين باشد اما مرا ده جواب
در آن دم چه باشد ترا صبر و تاب
بدادم جوابى چنين كاى رسول
مرا امر يزدان بيامد قبول
در آن دم نيايد كه باشى صبور
كه هنگام شكر است و وقت سرور
بفرمود بار دگر يا على
بدينگونه باشد مرا منجلى
ز بعد من آيد يكى امتحان
ز مال و ز ثروت از اين مردمان
خدا را نهند اين چنين منّتى
بر آنان بيامد چنين فرصتى
كه دين خدا را پذيرفتهاند
بدينسان به حرف و سخن گفتهاند
از آنان تمنّاى رحمت بود
كسى غير از اين حاصلى ندرود
بر آنان نباشد عذابى دگر
بمانده ز كذب و ريا بىخبر
حرام خدا را شمرده حلال
حيائى نباشد از آن ذو الجلال
شرابى كه باشد كنون آب جو
شمرده شود آيد اندر سبو
به رشوه يكى نام ديگر نهند
به ظاهر ز دامش چنين وا رهند
شود هديه و ارمغان و ربا
چو بيعى شود هر كجا بر ملا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 298
دگر باره گفتم چه گويم كلام
به وقتى كه اين گونه شد مستدام
بود كافر اين دسته يا مرتداند
برون از ره و شيوه احمداند
بود امتحانى بر آنان چنين
در اين باره بر گو چه آيد يقين
بفرمود بار دگر آن بزرگ
رسول خداى كبير و سترگ
گه آزمايش گه فتنه باد
بجز اين روالى نمايان مباد
سپاس آن خدايى كه حمدش كليد
بود بهر ذكر و كلام مزيد
گشايد درى جانب رمز و راز
شود رهنمايى به سوى نياز
كند لطف او را دمادم زياد
به لطف و كرم اين چنين ره گشاد
ايا بندگان اين سخن بشنويد
از اين گفته حاصل چنين بدرويد
بود گردش روزگار اين چنين
به فرمان و امر خداى مبين
جهان را نباشد وفا بر كسى
به مثل شما بوده در آن بسى
چو بگذشتگان خود كند با شما
ندارد نشانى ز لطف و صفا
رود هر چه از آن نيايد عقب
نبينى نشانى چه روز و چه شب
هر آنچه كه باقى بماند از آن
نباشد كسى را چنان جاودان
بود آخر و اولش مثل هم
امورش بود مثل هم دمبدم
كند خودنمايى نشانش مدام
چنين خودنمايى نگردد تمام
قيامت چنان ساربانى كه هست
چو آوازه خوان بر شترهاى مست
بخواند شما را به بانگ رحيل
بود گر چه بانكش شما را ثقيل
از اين رو شود گر كسى عيبجو
شود با صفاتى چنين رو به رو
ز گمراهى افتد به خاك هلاك
بود جاى وى عاقبت در مغاك
شود منحرف او ز راه صواب
به سوى تباهى رود با شتاب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 299
پسنديده باشد ورا خوى زشت
جدا ماند از خلق نيكو سرشت
بهشت آرزويى بود بر كسى
كه دار تقلا در اين ره بسى
عقب ماندگان را به بر باد نار
شود رابطه اين چنين برقرار
بدانيد ايا بندگان اين سخن
كه باشد رهائى ز رنج و محن
خدا از خطا و ز جرم و گناه
به خوشبختى هر لحظه باشد گواه
گنه چون حصارى بود پر بلا
كه مسكون خود را نسازد رها
هر آنكه در آن جا بگيرد يقين
رهايى نبيند بماند غمين
شود زهر آن بىبها از حذر
از اين ره جدا مانى از هر خطر
به جنت رسى عاقبت در مسير
بدينگونه راهت شود دلپذير
بترسيد ايا بندگان از خداى
چو مردن با عزّت و نيك راى
كه كرده هويدا ره حق همى
نبايد كه فارغ شدن زان دمى
ره نيك و بد را منوّر به نور
نموده همان خالق ذى شعور
كه باشد سعادت از اين ره عيان
بجز اين نيايد رهى در گمان
از اين رو به دنياى فانى كنون
ببايد ترا سعى و جهدى فزون
ببندى همى بار خود با تلاش
پى آخرت در مسير معاش
كه بنموده راهش خدا از كرم
نشان داده راهش همان ذو نعم
پى رفتن آماده بايد شدن
مبادا كه افتى به رنج و محن
و ليكن شما را نباشد شتاب
كه بود بدينگونه راهى صواب
توقف ببايد در اين ره نمود
سپس سوى رفتن رهى برگشود
نداند كس كى رود زين ديار
ندارد كسى آگهى زين قرار
بدان آنكه بايد نپويد رهى
رهى كو نباشد ورا آگهى
نبايد به دنيا ببندد اميد
كه رخت عاقبت بايد از آن كشيد
كسى كو به زودى برون مىشود
ز دنيا چنين حاصلى بدرود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 300
خسارت بماند برايش ز مال
ضررها ببيند ز مال و منال
چه كارى تواند به پايان برد
چگونه رهى بايد او بسپرد
ايا بندگان كار خير خدا
كه دارد ثوابى ز راه وفا
رهى از پى ترك آنان مباد
بدينگونه راهى نمايان مباد
بدانسان كه از بهر كار خلاف
بپويد رهى جانب انحراف
نباشد رهى بهر انجام آن
به منعش گشوده رهى بىامان
بترسيد از آن روز اميد و بيم
كه روزى بود بس بزرگ و عظيم
به هر جا نمايان بود اضطراب
به پيرى رسد طفل و دور شباب
شما را نگهبان بود در مسير
كه باشد به كارش همى بىنظير
به كار شما ديدهها ناظراند
كه عضواند و در پيشتان حاضراند
گروهى نگهبان نيك و امين
شما را مراقب شده با يقين
گرفته به زير نظر هر چه هست
شما را هر آنچه كه آيد بدست
نه تاريكى شب بپوشد گناه
نه درهاى محكم، نه هنگ و سپاه
به فردا شويم جمله نزديكتر
چو روزى بدينگونه آيد به سر
تو گويى كه هر كس رسيده به گور
همان جاى تنهايى و پر ز مور
عجب خانهاى كو بود بيمناك
بود جاى وحشت يقينا مغاك
بود خانهاى خالى و بس غريب
نمايان بود ترسى از آن عجيب
تو گويى كه صورى دميده كنون
هياهو به هر جا بود بس فزون
قيامت رسيد و سؤال و جواب
رسيده همى وقت آن با شتاب
عيوب شما بر طرف گشته است
خرافت دگر پا برون هشته است
حقايق نمايان شده بر شما
شما را نتيجه شده بر ملا
از اين رو ببايد كه گيريد پند
مبادا كه آيد شما را گزند
ز شرح خطر جمله سودى بريد
چنين گفتهها را ز جان بر خريد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 301
محمد (ص) رسول خداى كريم
زمانى بيامد به امرى عظيم
كه پيغمبرى نامده سالها
بدينگونه بودى ز سوى خدا
بخوابى فرو رفته بودند خلق
بخوابى عميق ره گشودند خلق
به هر جا فراوان بدى اختلاف
نمايان به هر جا بدى انحراف
بياورد با خود محمد كتاب
كه بودى به امر خدا بر صواب
كتابهاى ديگر كه اصلى بدند
چو قرآن كتابى هويدا شدند
بياورد نورى محمد ز راه
كه باشد ز انوار پاك اله
ببايد كه شد پيرو راه او
كه با نيكى آخر شوى روبرو
كتاب محمد كه قرآن بود
خوشا آنكه زان حاصلى بدرود
بخواهيد از او تا بگويد سخن
سخن او نگويد نيايد محن
ز قرآن بگويم من اكنون كلام
كه دارد فراوان كلام و پيام
ز آينده سازد شما را خبر
ز بگذشته آرد نشانها به بر
به درمان درد شما رو كند
خوشا آنكه رويى بدانسو كند
شما را خبر سازد از هر امور
منظم كند جامعه با سرور
در آن دم نباشد دگر خانهاى
نه خرگاه و چادر نه كاشانهاى
كه در آن نباشد نشان از ستم
نباشد نشانى ز اندوه و غم
در اين روزگارى كه باشد چنين
نباشد دگر ياورى در زمين
نه در آسمان عذرى آيد قبول
ز سوى همه آيد اينسان نكول
بر آنان دگر ياورى نيست، نيست
تو دانى كه پايان اين كار چيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 302
ز بهر خلافت شديد انتخاب
به ظلم و ستمهاى دور از حساب
شما را در اين ره لياقت نبود
يقينا شما را كفايت نبود
بزودى بگيرد خدا انتقام
از آنان كه در راه ظلم است گام
خوراكى شود بر خوراكى دگر
مبدّل بدينسان شود در نظر
ز نوشيدنى هم بيايد نشان
كه تغييرى از آن بيايد عيان
خوراك همانان شود همچو زهر
لباس همانان شود خشم و قهر
شود همچو شمشير بران به تن
كه باشد بر آنان نشان از محن
بر آنان بيايد نشان از هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
شوند حامل بار جرم و گناه
چو اشتر كه باشد هميشه به راه
قسم مىخورم بار ديگر قسم
يقين باشدم با نهادى دژم
پس از من همينان نمانده بجاى
ز كف مىدهند اين نشاط و سراى
خلافت نماند دهندش ز كف
جدا مانده از اين صراط و هدف
چو خلطى كه از سينه آيد برون
فكنده شود با تلاشى فزون
اگر چه بيايد ز پى روز و شب
چنين گفته هرگز نباشد عجب
نشانى دگر زان بيايد پديد
كه نتوان دگر مزّه آن چشيد
بدم در كنار شما شام و روز
ز خود دادهام من نشانها بروز
بسى سعى و كوشش نمودم به راه
كه سازم شما را جدا از گناه
شما را رها سازم از هر بلا
ز بند اسارت ز جرم و خطا
مرا اين چنين قدرت آمد بدست
بدشمن رساندم در اين ره شكست
بد از راه شكر و ز راه سپاس
كه خيرى بديدم چنين بىقياس
گذشتم ز كردار زشت و پليد
ز هر كس كه آمد به چشمان پديد
سكوتى چو كردم چنين نعمتى
بدست آمدم اين چنين فرصتى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 303
ز حكمت بود امر و نهى خدا
بجز اين بود از روالش جدا
رضاى خدا باعث ايمنى است
چو اين ره نباشد يقين دشمنى است
رهايى ز نار جهنم بود
خوشا آنكه حاصل چنين بدرود
بود ايمنى رحمت ذات او
خوشا آنكه با آن شود روبرو
ز دانش بود حكم او بيگمان
بود بخشش وى ز حلم نهان
خدايا ستايش براى تو باد
فقط اين زبان در ثناى تو باد
چه از ما بگيرى چه بر ما دهى
چه غمگين كنى يا ز غم وارهى
به وقت مريضى، به هنگام آه
به وقت شفا و به پايان راه
ثنا گويم آنسان ترا اى ودود
كه راضى شوى اى سراپا وجود
پسنديده باشد ترا در نظر
ثنايى بدينسان كه آرم به بر
ثنايى كه باشد ترا بهترين
كند با رضايت ترا همنشين
سپاسى كه پر سازد آنچه كه هست
ز خلقت هر آنچه كه آمد به دست
بر آنچه تو خواهى سرايت كند
ز امر تو دائم حمايت كند
ثنائى كه مانع نبيند به خويش
ره خود بدينگونه گيرد به پيش
سپاسى كه پايان بگيرد شمار
توانش نيفتد به يكدم ز كار
بدينگونه از تو دعا و ثنا
به اين خاطر است اى وجودت ضيا
كه عاجز ز درك تواند اين عقول
به عمق و بزرگى نيايد وصول
فقط دانش ما در اين است و بس
بجز اين نداند دگر هيچ كس
كه تو زندهاى اى خداى كريم
تو هستى يگانه خداى عظيم
ز تو باشد آنچه به عالم بود
بجز بندگى حاصلى ندرود
به پيش تو هستى ندارد مكان
نباشد تو را خوابى اندر زمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 304
به چشم دل هرگز نبيند كسى
ترا گر تقلّا نمايد بسى
به اين ديده هم تو نيايى پديد
تو اين ديدهها را ببينى مجيد
شمارى تو اعمال ما را درست
كه نبود ترا پايه از بيخ سست
بدست تو باشد مهار همه
نظارت تو دارى به كار همه
بيايد چو مخلوق تو در نظر
تعجب ز نيروىات آيد به بر
نشانى بود از بزرگىّ تو
ز شأن و مقام و سترگىّ تو
هر آنچه كه از ديده پوشيده است
نهان و بپوشيده از ديده است
بود عقل ما هم همى در قصور
ز دركش بمانده سراسر به دور
نهان در پس برده باشد يقين
نمايان بود در سما و زمين
برابر چو گردد شود بر ملا
كه باشد عظيم و بود پر بها
هر آن كس كه قلبش بود جاى تو
به فكرت بود در پى راى تو
ببيند كه عرشى بدانسان عظيم
بپا كردهاى اى خداى رحيم
به خلقت چگونه نهادى تو پاى
سما شد معلّق به فكر و به راى
به راى تو اى خالق ذو المنن
ز تو آمد اينسان مكان و زمن
چگونه زمين وسعت اينسان گرفت
ز دريا برون آمد و جان گرفت
شود چشم وى خسته آيد عقب
شود او گرفتار رنج و تعب
به حيرت شود عقل ايشان دچار
دگر نشنود آنچه آيد به كار
شود فكر وى مأمن اضطراب
برون گردد از راه و رسم صواب
بدينگونه باشد ورا در گمان
كه دارد اميدى بر آن مستعان
و ليكن در اين باره گويد دروغ
ره خود بدينگونه پويد دروغ
نشانى ز اميد يزدان به وى
نباشد هويدا چو شد راه طى
كه هر كس به چيزى ببندد اميد
نشان اميد آيد او را پديد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 305
و ليكن اميد به يزدان مباد
بدينگونه چيزى نيايد به ياد
بود ثابت هر ترس و بيمى كه هست
جز اين چيز ديگر نيايد بدست
مگر ترسى از ايزد ذوالجلال
كه گردد هميشه ز حالى به حال
ببندد اميدى به يزدان پاك
ز شورش دل وى شود تابناك
اميدش بود او به كارى بزرگ
ز يزدان پاك و خداى سترگ
بود آرزوىاش ز يزدان بهشت
بخواهد چو مردان نيكو سرشت
به مردم نبندد اميدى چنين
كه با كوچكى باشد هر دم قرين
به مردم به نحوى عنايت كند
ز كارى بدينسان حمايت كند
و ليكن نباشد چنين با خدا
ز لطف و عنايت بود او جدا
چرا بايد اين گونه باشد قصور
شود بىتوجه به اصل امور
ترا باشد اين گونه بيم و هراس
كه هستى چنين با خدا ناسپاس
اميدت بود با خدايت دروغ
بود شيوه با صفايت دروغ
و يا اين كه باشد ترا اين گمان
بدينسان نباشد خدا در جهان
ز بهر اميدت پناهى مباد
بدينگونه باشد ترا اعتقاد
چو ترسى بيايد ورا از كسى
بترسد از او در نهايت بسى
ولى با خدا كى بود اين روش
هويدا نباشد بدينسان منش
ز بنده بود ترس وى آشكار
بود نقدى اينسان بقول و قرار
ولى بيم وى نسيه باشد از او
به رسمى بدينسان بود روبرو
از اين رو بدنيا چو دارد نظر
بزرگ آيد اين ايده او را به بر
به قلبش رسوخى نمايد چنين
ورا گردد اين شيوهها دلنشين
همين را مقدم شمارد همى
از اين ايده غافل نگردد دمى
شود عاشق او، شود بندهاش
رود از پى عشق آكندهاش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 306
ترا رهنمايى بود آن رسول
كه آمد ورا امر يزدان قبول
محمد (ص) همان بنده خوش خصال
كه باشد ز لطف خدا در كمال
بود رهبرى بهر دنياى تو
ز عيب و مذمّت، بلاياى تو
فرو بسته شد چشم وى زين جهان
پى زندگانى نبودش امان
كس ديگرى خانه وى گرفت
چنين شيوه هرگز نباشد شگفت
جدا شد به دنيا ز خورد و خوراك
نماندى بجا بهر وى آن ملاك
ز زيبايى اين جهان شد جدا
اگر چه بدى او رسول خدا
چو خواهى ز پيغمبر ديگرى
بگويم سخن از چنان اخترى
ز موسى (ع) بگويم كه بودش سخن
به همراه آن شمع هر انجمن
بدى با خدا در سخن آن كليم
بگفتى سخن با خداى رحيم
پس از آنكه با دختران شعيب
بدش شيوهاى خارج از مكر و فريب
به آنان بداد آب و در سايه رفت
سخن آمد از وى بدينسان به تفت
خدايا به خيرى كه آرى به پيش
به راه من خسته و دلپريش
فراوان مرا باشد اكنون نياز
تو بشنو كلام من اى سرفراز
ز موسى بيامد چو اينسان كلام
بگفتا سخن با خضوع تمام
بدش بهر نان اين چنين خواهشى
كه شايد بود بهرش آرامشى
خوراكش علف بودى اندر مسير
نبودى ورا آن چنان دلپذير
ز پوستش نمايان بدى اين نشان
كه بودش بلايى بزرگ و گران
از اين رو بدى لاغر و بس ضعيف
نبودش به تن گوشت و بودى نحيف
همه پيه آن از بدن رفته بود
توانى نبودش به تن آن وجود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 307
ترا گويم اكنون نشانى دگر
ز حالى دگر سازمات با خبر
ز داود پيغمبر اكنون سخن
بگويم كه دارد فراوان محن
سخنگوى جنت بدى آن رسول
كه آمد ورا امر يزدان قبول
ز برگ درختان خرما حصير
تهيه نمودى رسول خبير
به هر كس كه بودى ورا همنشين
به گفتار و گفتن ورا بد قرين
بگفتى چه كس حاضر است اين متاع
فرو شد كند نان جو ابتياع
ز رنجى دگر گويم اكنون كلام
ز عيسى كه بادا بر ايشان سلام
بدى متكاى پيمبر ز سنگ
در اين باره هرگز نبودش درنگ
تنش را لباسى خشن استتار
همى كرده بودش بدينسان قرار
گرسنه بد و نان خشكش غذا
ز قيد و ز بند غذاها رها
چراغ شب وى همى ماه بود
به همراه وى جمله در راه بود
بدى سايهاش شرق و غرب زمين
كه گرما بدى با زمانش عجين
بدى ميوه و سبزىاش آن گياه
كه مىشد برون از زمين سياه
بمانند حيوان ديگر بدى
مرا مى بدينگونه در بر بدى
نبودش زنى تا كند شعلهور
همى نار آشوب و نار شرر
نه فرزندى او را كه غمگين كند
ورا صاحب رنج سنگين كند
نه مالى كه فكرش پى آن رود
نه حرصى كه حاصل از آن بدرود
چو استر بدى پاى او در مسير
كه مركب نبودش بدى ناگريز
چو نوكر بدندى ورا دستها
به خدمت بدندى ورا هر دو تا
شما بايد از شيوه آن رسول
قبل | فهرست | بعد |