قبل | فهرست | بعد |
كه از كف دهد اين مقام و جهان
ورا گردد اين گونه رسمى عيان
ولى بيم تو باشد از بهر دين
كه از كف دهى دين حىّ مبين
از آنچه بود ترسشان بر ملا
نهى بهر آنان ز روى از صفا
ولى بهر آن دين و آئين خويش
گرفتى ره رفتن اينسان به پيش
به دنيا بود بهر آنان نياز
به باطل از اين ره شده سرفراز
ولى تو نيازى ندارى به دهر
از اين رو نيائى به خشم و به قهر
بزودى بدانى چه كس برده سود
براه حسادت چه كس مانده بود
شود بسته درها اگر هر چه هست
اميدش رود گر كه هر دم ز دست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 246
چو بيگانه ماند ز جرم و گناه
بپرهيزد از فتنه نايد به راه
خداوند عالم نجاتش دهد
دگر باره آنسان حياتش دهد
ز باطل بترس و به حق انس گير
كه باشد خدا را چنين دلپذير
چو دنياى آنان پذيرا بدى
به فرمان آنان مهيّا بدى
بدندى از اين رو به راه و داد
بدندى چو مردان نيكو نهاد
چو وامى از آنان همى خواستى
زبان خود اينسان بياراستى
امين بودى از بهر آنان همى
در اين ره نبودت نشان از غمى
ايا مردمانى كه گشته جدا
بمانده بدينسان به دام بلا
پراكنده باشد همى قلبتان
بود حاضر امّا بد نهايتان
ز عقل و خرد از چه مانده به دور
بود امتياز بشر اين شعور
بخوانم شما را كنون سوى حق
روانه شده جانب و كوى حق
و ليكن به مثل بزى كو بود
فرارى به اين سو و آن سو بود
رمد از محابا ز چنگال شير
فرارش بود بىبديل و نظير
شما هم ز حق آن چنان رم كنيد
مرا هم گرفتار ماتم كنيد
دريغا كه نتوان نمود آشكار
ز وضعى كه باشد چنين برقرار
ز عدل و عدالت نشانى به راه
كنم آشكارا چه دارم گواه
كجا مىتوانم كنم برطرف
كجى را كه باشد به حق و هدف
خدايا تو آگاهى از عزم من
ز رفتار و كردارم اى ممتحن
نباشم بدنبال پست و مقام
كه بيزارم از آن به هر جا مدام
به مال و به ثروت ندارم نظر
چه باشد فراوان و چه مختصر
كه هستم بدنبال آئين و دين
دهم توسعه دين حىّ مبين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 247
برم مردمان را به سوى صواب
رها سازم آنان ز رنج و عذاب
ستمديدگان را رهائى دهم
ز چنگال غم جمعشان وارهم
به اجرا در آرم قوانين حق
پر آوازه سازم همى دين حق
گواهى تو اى قادر بىهمال
كه اوّل كسى هستم اى ذو الجلال
توجه نمودم به اسلام تو
مقيّد شدم من به اكرام تو
چو بشنيدم آن گفتههاى رسول
مرا آمد آن گفتههايش قبول
كه پيش از من او راهى اينسان گشود
نخست او بدى يار حىّ ودود
يقينا در اين ره شما آگهيد
به آگاهى اين گونه اندر رهيد
كسى كو بود رهبر و رهنماى
به ناموس و ثروت به امر خداى
امامت كند بر همه مسلمين
بود رهبرى اين چنين راستين
نبايد كه باشد حسود و بخيل
اگر چه بود اندك و بس قليل
كه اموال مردم بگيرد به چنگ
به حرص و ولع باشد او بيدرنگ
نه نادان بود رهبر و مقتدا
كه امت برد جانب نابجا
كند گمره آنان ز راه درست
شود پايه رحم و انصاف سست
نبايد بداخلاق و بد اخم باد
نبايد كند رو به سوى فساد
مبادا كه مردم شده بر كنار
ز گفتار با او به ليل و نهار
ببايد هميشه بود بىنظر
چو تقسيم مالى بيايد به بر
مقدّم ندارد كسى بر كسى
ببايد توجّه كند او بسى
نبايد كه رشوه بگيرد همى
نبايد كه غافل بماند دمى
كه حقّى ز كس زير پا نانهد
ببايد كه از دام آن وارهد
قوانين نبايد معطّل شوند
كه ملّت سوى وادى غم روند
به بدبختى افتاده و در عدم
فتاده به دريا و در بحر غم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 248
بر آنچه گرفتى خدايا سپاس
سپاسى كه نتوان نمودش قياس
تشكر ز چيزى كه كردى كرم
بدادى تو ما را دمادم نعم
سپاس آن خدا را كه نعمت بداد
و گر چه بلا و مصيبت بداد
خدائى كه از هر نهان آگه است
كه آگه به هر چه به سال و مه است
خدائى كه دارد خبر از درون
از آنچه ز سينه بيايد برون
ز چشمى كه سارق بود در نگاه
بود با خبر بيگمان آن اله
به يكتائى وى گواهى دهم
ز قولى بجز اين همى وارهم
محمد (ص) فرستاده او بود
به راهى بدينگونه نيكو بود
بود اين گواهى بدانسان عيان
كه يكسان مرا باد قلب و زبان
چه ظاهر چه پنهان مرا او يكيست
تفاوت ندارد به هر سو يكيست
بفرموده على آن امام همام
قسم بر خداوند والا مقام
كه شوخى نباشد كلام و سخن
بود جدى اين گفته در مرز من
نباشد دروغ و حقيقت بود
كسى غير از اين حاصلى ندرود
بود پيك مرگ و بيايد ز راه
در اين باره باشد هزاران گواه
به هر جا رسيده صدايش بگوش
بود شوفر آن هميشه به كوش
از اين رو نبايد كه آيد فريب
ز مال و منالى كه باشد عجيب
به دنيا تو خود ديدهاى سر كسان
كه مالك بدندى به دنيا كلان
نه بيمى ز فقرى به دل داشتند
توانگر همى خود بينداشتند
بدندى پى آرزو دمبدم
ز مردى نبودى به چنگال غم
بر آنان بدينگونه باور نبود
كه بايد بزودى رهى برگشود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 249
و ليكن تو ديدى كه مردن رسيد
ترا وصعى اين گونه آمد پديد
كه مرگ آمد و از وطن شد برون
به اندوه و حسرت به آه فزون
به تابوت مرگ آمد او را قرار
به بالاى دستان همى شد سوار
بدينگونه شد راهى قبر و گور
شد از خانه خود بدينان بدور
تو آنان نديدى به دنيا مگر
كه بد آرزوها بر آنان به بر
چنان آرزوهاى طول و دراز
كه شايد نبودى بر آنان نياز
بناهاى پى مال و ثروت همى
نبودندى غافل از اين ره دمى
نديدى كه آن خانههاى قشنگ
مبدل همى شد به گوران تنگ
بسى مال و ثروت از آنان بماند
به وارث بدانگون سوى رساند
زنان همانان بماندى بجاى
ولى خود شدندى برون از سراى
به دنيا و عقبا زمام امور
بدست خدا باشد اى ذى شعور
كليد سما و زمين دست اوست
كه تسليم اوىاند و او را نكوست
به عالم درختان به هر صبح و شام
به سجده فتاده به شأن و مقام
مقام همان قادر پر توان
كه باشد نمايان كران تا كران
از آنان پديد آورد آتشى
كه نورى دمد تا رسد خامشى
ز سوى دگر قادر ذوالجلال
همان خالق واحد و بىهمال
كند ميوههاى لذيذ آشكار
هويدا كند در يمين و يسار
كتاب خدا در ميان شماست
كتابى بس ارزنده و پر بهاست
سخنگو بود ليكن اندر زبان
نگردد ورا خستگىها عيان
بود خانهاى محكم و استوار
هميشه بجا ماند و برقرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 250
عزيزى بود آن كتاب عظيم
كتاب خداى رحيم و كريم
كه ياران او را نباشد شكست
و ليكن ببايد چو تارش گسست
زمانى خدا آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
به پيغمبرى برگزيد آن رسول
خدا را بيامد بدانسان قبول
كه مدت مديدى به روى زمين
پيمبر نبودى بطور يقين
به هر جا فراوان بدى اختلاف
نمايان به هر جا بدى انحراف
محمد چو آمد به امر خدا
بدينگونه شد كار وى بر ملا
چو پيغمبران دگر ره گشود
به اجراى فرمان حىّ ودود
مقامش به ختم رسالت رسيد
پس از آن نيامد رسولى پديد
از اين رو همان رهبر خوش نهاد
براه خدا بودى اندر جهاد
بدى با همه مشركان در جدال
به امر خدا بودى اندر فتال
هدف گر كه دنيا بود در مسير
به هر كس كه باشد چنين دلپذير
بجز آن به چيز دگر او نظر
ندارد كه از آن نچيند ثمر
توجه به عقبا ندارد يقين
نباشد مطيعى به حى مبين
ولى آنكه بينا و دانا بود
به دنيا همى فكر عقبا بود
در اين ره ورا باشد اين اعتقاد
كه دنبال دنيا بيايد معاد
از اين رو كند فكر عقبا همى
نماند از اين شيوه غافل دمى
ولى آنكه فكرش نباشد بلند
در اين ره ببيند يقينا گزند
بدنيا فقط او توجه كند
ز عقبا دگر او كجا دم زند
خوشا آنكه بينا بود در جهان
برد بهره از بهر فردا از آن
بدان كه چشم دلش نيست باز
در اين ره نباشد يقين سرفراز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 251
فقط بهر دنيا بود كار او
بدينسان بود كار و كردار او
به فردا ندارد نظر اى دريغ
بيفتد بدام خطر اى دريغ
بدانيد ايا مردمان اين كلام
كه اين گونه باشد روالى مدام
يقينا بود آنكه دنيا پرست
مرا مى بدينگونه دارد به دست
به سيرى رسد ز انچه دارد به دهر
شود كام وى زين گذر پر ز زهر
دل آزرده گردد ز رفتار خويش
چو مرگ آيد او را در آن دم به پيش
ز آسايش او را نباشد نشان
شود ترسى از وى به هر دم عيان
كه اين ترس از مردن اين گونه باد
به دلها كند زنده اين اعتقاد
حياتى ببخشد دل مرده را
به شادى رساند هر افسرده را
به درك حقايق دهد اعتبار
بيندازد آن ديدهها را به كار
به هر گوش كر مىرساند سخن
كه آن را جدا سازد از هر محن
بود بهر تشنه چو آبى ز زلال
كه بيرون كند آدمى از ملال
در آن بىنيازى به دنيا بود
نمايان در آن فكر عقبا بود
كتاب خدا رهنماى شماست
كه اين شيوه از آن همى برملاست
بگويد سخن با شما دمبدم
بود رهنمايى ز لطف و كرم
كند قسمتى ما قسمتى را بيان
به تفسير آن مىگشايد زبان
بود قسمتى، قسمتى را گواه
گشايد به هر سو بدينگونه راه
به احكام آن كى بود اختلاف
نبينى در آن ذرّهاى انحراف
نسازد جدا پيروان را دمى
ز يزدان و باشد گرايش همى
به كينه شما متحد گشتهايد
به راهى چنين جمله پا هشتهايد
به سرگين بروئيده هر جا علف
شما را بدينگونه باشد هدف
به ظاهر شما را بود دوستى
به باطن بود همچنان پوستى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 252
كه بوى تعفن دهد بيدرنگ
به هر كس رسد مىكند عرصه تنگ
بود از پى آرزو و اين وداد
به فكرت شما را بجز اين مباد
پى مال و ثروت به هم دشمنيد
در اين ره بمانند اهريمنايد
شما را رسيده ز ابليس دون
فرامين باطل به حد فزون
همه مات و حيران به عالم شديد
گرفتار اندوه و ماتم شديد
به حيله بداده شما را فريب
چنين ايده از او نباشد عجيب
براى نجات خود و هم شما
مددها طلب مىكنم از خدا
ز سوى عمر تا كه آمد سؤال
به يكدم از آن مرد نيكو خصال
كه جنگى مرا باشد اكنون صواب
كنم رو ميان را به رنج و عذاب
بپاسخ بفرمودش اينسان امام
كه بودش نشانى ز حكمت تمام
تعهّد نموده خداى مبين
همى عزّت و شوكت مسلمين
بپوشاند عيب و ببخشد حيات
ز هر ورطه بخشيد بر آنان نجات
زمانى كه تعدادشان بد قليل
به چنگال دشمن بدندى ذليل
حمايت نمىكرد از آنان كسى
به رنج و به زحمت بدندى بسى
خدا راه پيروزى آنسان گشود
به خوبى از آنان حمايت نمود
كنون هم نمرده كه او زنده است
جهان از وجود وى آكنده است
تو خود گر روى و ببينى شكست
دهى اين سمت را بدينسان ز دست
دگر جاى امنى نباشد به دهر
عيان باشد هر جا نشانى ز قهر
پس از تو نباشد كس ديگرى
كه بگشايد از بهر مردم درى
از اين روز مردان جنگ و جدل
ببايد فرستى پى اين عمل
ز مردان غمگين و اندرزگو
فرست از برايش پى گفتگو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 253
و گر او موفق شد و سربلند
در اين ره نيايد گر او را گزند
به آمال خود مىرسى بىگمان
ز جنگى بدينسان نبينى زيان
ببيند شكستى اگر او به جنگ
بر او عرصه گردد در اين جنگ تنگ
تو هستى كه پاسخ دهى بر سؤال
به كار خود اين گونه بينى مجال
به پيش آمد اينسان كلام و سخن
كه بودى پى آن عذاب و محن
ميان على آن امام همام
بهمراه عثمان به قهر تمام
مغيره به عثمان بگفتا چنين
مرا رخصتى ده كه گشتم غمين
كنم ساكت او را به قهر و غضب
على را كنم من به رنج و تعب
بفرمودش آن مرد نيكو خصال
ايا ابتر اينسان نكن قيل و قال
ايا دم بريده تو خاموش باش
كه باشد كلامات مرا دلخراش
تو خواهى كه ساكت كنى اين زبان
ترا باشد اين گونه باطل گمان
قسم بر خداوند با اقتدار
قسم بر همان ذات پروردگار
كسى را كه تو ياور او شوى
به سودش چنين حاصلى بدروى
بدينگونه رشد و نمودش دهى
به تقدير وى اين چنين با نهى
نگرداند او را خدايش عزيز
ببيند شكستى به وقت ستيز
بگيرد ز تو خير خود را خدا
از اين جا تو خارج شو اى بيحيا
بكن سعى و كوشش ترا هر چه هست
ولى مهلتى تو نيارى بدست
بتو كى خدا مىدهد فرصتى
كه پيدا كنى اين چنين مهلتى
بدينگونه آمد سخن از على
كه بودى خدا را به هر جا ولى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 254
چنان بيعتى بىتوجه نبود
هر آن كس كه راهى چنين برگشود
ره من نباشد چو راه شما
كه باشد اطاعت ز امر خدا
شما راهتان باشد از بهر سود
نباشد هدف آن خداى ودود
ايا مردم اكنون مددها كنيد
روالى بدينگونه بر پا كنيد
كه بر پا بدارم عدالت همى
از اين شيوه غافل نباشم دمى
به ذات خداوند يكتا قسم
به شأن خداوند تنها قسم
ببايد كه گيرم حقوق كسان
ضعيفان و مظلوم و درماندگان
ببايد كه ظالم كنم من مهار
اگر چه بود صاحب اقتدار
به سوى حق او را برم بيدرنگ
به او عرصه سازم بدينگونه تنگ
اگر چه از اين شيوه خوشحال نيست
يقين دارم او را خوش احوال نيست
كشانم من او را برم در مسير
مرا باشد اين شيوهها دلپذير
قسم بر خدا آن خداى رحيم
خداوند دانا خداى كريم
ز من ناروا كردهاى كس نديد
كه آيد بر آنان به يكدم پديد
نبايد كنند اعتراضى چنين
به عدل و عدالت نباشد قرين
چنين گفتههايى كزانان بود
قضاوت بدينگونه عنوان بود
ز من حقى آنان طلب مىكنند
كه خود ترك گفته غضب مىكنند
بخواهند خونى كه خود ريخته
كلامى بدينگونه آميخته
اگر من شريكى بر آنان بدم
بر آنان شريكى نمايان بدم
چو كشته شد عثمان سهيماند و بس
به باطن مگويد سخن هيچكس
اگر كه همانان ورا كشتهاند
تن وى به خونش بياغشتهاند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 255
ببايد كه تنبيهى آيد به پيش
شود مجرم از حيث قانون پريش
عدالت بود اين كه در ابتدا
نهاده قدم سوى راه قضا
به كردار خود باشدم آگهى
نپويم ندانسته هرگز رهى
در اين ره نه خود كردهام اشتباه
نه كس برده من را بدنبال راه
همينان همى گمره و ظالماند
به راه بدى جملگى عازماند
به راه فساداند و در انحراف
از آنان بپا مىشود اختلاف
اگر چه بود واضح اين گفتگو
نباشد به بغرنجى آن روبرو
شده باطل از مركز خود بدور
ندارد نشانى ز وجد و سرور
زبانش بريده ز افروختن
ز بلوا و غوفا و جمع فتن
قسم بر خدا خالق بىبديل
كنم من همانان پريش و ذليل
بر آنان كنم پر يكى حوض آب
خودم آب آن را كشم بر صواب
نگردند سير آب و ديگر نجات
بر آنان نباشد ز چنگ ممات
شما همچنان بچههاى جديد
كه تازه شدندى به دنيا پديد
به مادر بدانگونه آرند روى
شما را هم اين گونه بد خلق و خوى
بدنبال من بهر بيعت بديد
برايم ز بهر رياست بديد
ببستم در آن لحظه دستان خويش
شما خود مرا برده آنسان به پيش
كشيدم عقب دست و ليكن شما
جلو برده دست مرا با رضا
خدايا همين دو نموده ستم
بريده ز من كرده من را دژم
بريدند بيعت، شكستند عهد
به راه خطا جمله در جدّ و جهد
به ترحيك مردم نهادند گام
بود سعى آنان در اين ره تمام
خدايا ز وحدت نماشان بدور
بر آنان عيان كن نشان از قصور
مكن نقشههاشان همى استوار
شكستى بر آنان بكن آشكار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 256
عيان كن به رفتارشان انحراف
بياور به گفتارشان اختلاف
بگفتم به پيش از جدل اين سخن
رها كرده اين اختلاف و فتن
به آنان بدادم همى مهلتى
معين نمودم چنين فرصتى
كه فكرى كنند و مصمّم شوند
ز افكار خود حاصلى بدروند
و ليكن مؤثّر نشد اين نظر
بر آنان بد اين گفتهها بىثمر
ز آسايش آنان گريزان شدند
گرفتار رنجى فراوان شدند
هوى و هوس تا كه حاكم شود
حكومت چنين حاصلى بدرود
امام زمان منجى اين جهان
كند رستگارى به عالم عيان
هوى و هوس را نهد بر زمين
ره رستگارى بخواهد قرين
به وقتى كه قرآن شود بركنار
به اغراض شخصى شود آن دچار
به آن فكر مردم توجه دهد
حكيمانه پائى در اين ره نهد
حكومت كند آن كتاب خدا
ز اغراض شخصى بماند جدا
در اين باره فرمود على آن امام
به قبل از ظهورش به سعى تمام
ز سير حوادث نشانههاى آن
بدينگونه آمد از ايشان بيان
بپا مىشود جنگ سخت و شديد
غضب آيد از ره فراوان پديد
شود چنگ و دندان نمايان ز جنگ
براندازد او خانهها بيدرنگ
چو پستان پر از شير باشد جدال
كه شيرين بود اول آخر، ملال
عيان مىشود تلخى آرد به پيش
كند آدمى را غمين و پريش
بدانيد يا مردمان اين سخن
شما را خبر مىدهم زين محن
بزودى زمانى بيايد ز راه
كه افتد گنهكار و مفسد به آه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 257
ز وقتش نباشد شما را خبر
بيايد يكى حاكم و با ظفر
به تنبيه آن حاكمان جسور
گشايد رهى تا نمايد عبور
«امام زمان باشد آن رهنماى»
«برآيد ز غيبت به امر خداى»
زمين پارههاى تن خود برون
بريزد برايش به سعى فزون
كليد خزانه هر آنچه كه هست
ورا آيد از لطف يزدان بدست
به عدل و عدالت گشايد رهى
شما را دهد زان نعم آگهى
ببخشد به آئين و سنت حيات
از آن كهنه بودن ببيند نجات
تو گوئى كه بينم به چشمان خويش
كه روزى بدينگونه آيد به پيش
به شام او كند داد و فريادها
در آن لحظه باشد جدا از صفا
به كوفه به اطراف آن پر خروش
كند حمله چون اشتران چموش
زمين را ز سرهاى آن مردمان
كند فرش و گيرد به هر جا مكان
دهانش گشاده قدمهاى او
بود با متانت همى روبرو
به جنگى بگيرد تمام بلاد
بود ظلم و بيداد آن بس زياد
قسم بر خدا آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
پراكندگى آرد آنسان به بر
كه تعدادى اندك بماند دگر
بمانند سرمه كه باشد به چشم
فتاده به چنگال قهر و به خشم
شما را بدينگونه دوران بود
كه بيچارگى زان نمايان بود
بدينسان بود تا كه عقل عرب
ز نيكان و مردان عالى نسب
شود آشكارا و آيند باز
ز كردار آنان شده سرفراز
به قانون اسلام و راه رسول
كه آمد بدانگونه وى را قبول
ببايد توجّه نمودن بسى
مخالف نباشد در اين ره كسى
كه شيطان به هر جا بود در كمين
همان دشمن ذات حىّ مبين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 258
گشايد رهى را به سوى گناه
شما را برد جانب و سوى راه
كه از دشمن حق اطاعت كنيد
بدينگونه كسب سعادت كنيد
ز شورى چو آمد در آن دم كلام
بفرمود مولا على آن امام
به سبقت گرفتن براه خدا
نبودى كسى همچو من ز ابتدا
در اين رو دهيدم بگفتار گوش
ببايد شدن جمله در سعى و كوش
قبل | فهرست | بعد |