قبل | فهرست | بعد |
كه هرگز چنان حاصلى ندرود
بماند همى مات و حيران به دهر
شود جام وى همچنان پر ز زهر
بفرمود مولا به ياران چنين
ز دشمن نبايد شدن دلغمين
زره دار خود را فرستيد پيش
ببايد جدا شد ز حالى پريش
كسى كو نباشد مجهّز، عقب
ببايد شدن تا نيايد تعب
به دندان بياورده هر دم فشار
كه باشد مؤثر گه كارزار
تحمّل شود در جدل بيشتر
ببينى به هر جا نشان از ظفر
به دشمن چو نيزه فرود آوريد
به پيچ و خم خود همى بنگريد
در آن دم شده در نشيب و فراز
كه اين شيوه باشد شما را نياز
به پائين ببايد شما را نگاه
بيفتد به ميدان و آوردگاه
كه اين شيوه تسكين دهد درد و غم
كند آدمى را رها از الم
به آهسته آهسته كردن صدا
كند برطرف سستى و اين بلا
نبايد شود جابجا پرچمى
تهى ماند اطراف پرچم دمى
بدست دليران خود بسپريد
علم را و مردانه راهى بريد
به آنان كه هنگام دفع عدو
شما را كنند با ظفر روبرو
از اين رو نگهبان پرچم شوند
به نيكى چنين حاصلى بدروند
نه مانده عقب لحظهاى از علم
كه شايد فتاده از اين ره به غم
نه گامى نهاده ز پرچم به پيش
كه تنها بماند شود دل پريش
ببايد بكوشى به دفع خطر
مبادا كه دشمن ببيند ظفر
ز بهر برادر همى يار باش
به هر جا همو را مدد كار باش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 234
به دشمن نبايد دهى مهلتى
كه پيدا كند آن چنان فرصتى
ورا به برادر حواله مده
به اقدامى اين گونه پائى منه
كه او را دهى فرصتى اين چنين
يقينا شوى زين عمل دلغمين
قسم بر خدا آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
ز شمشير دنيا فرار ار كنى
درخت خود اين گونه پر بركنى
بروز قيامت ببينى امان
ز شمشير خشم خداى جهان
شما صاحب جاه و هم عزّتايد
شما صاحب قدرت و حشمتايد
و ليكن چو آيد سخن از فرار
ز جنگ و جدال و ز قول و قرار
يقينا بدنبال آن ذلّت است
بدنبال آن ننگ و هم خفّت است
فرارى ز عمرش نبيند ثمر
نگردد زياد و همى بيشتر
ز چنگال مرگ او نگردد رها
ز مردن نماند به يكدم جدا
هر آن كس بسوى خدا مىرود
به دنيا چنين حاصلى بدرود
بود همچنان تشنهاى كو به آب
رسد عاقبت كى بود اجتناب
از اين نيزهها ره برى در بهشت
برى ره چو مردان نيكو سرشت
خبرها عيان مىشود بيدرنگ
در امروز و آيد چو نامى ز جنگ
قسم مىخورم بر خداى بزرگ
خداوند با عزّ، خداى سترگ
كه از بهر ديدارشان شوق من
فزونتر بود از براى وطن
ايا، اى خداوند داناى دهر
بر آنان نشان ده نشانى ز قهر
به آنان كه بر حق جفا مىكنند
بكوبيده آنرا خطا كنند
بزن بر هم آن وحدت نابجا
كه باشد قدمهايشان بر خطا
فنا كن تو آنان به جرم و گناه
كه هستى تو بر خوى آنان گواه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 235
ز سوى خوارج چو آمد سخن
كه بودش نشانى ز رنج و محن پى
اعتراضى بد اينسان كلام
به حكمى كه آمد بدانسان تمام
بفرمود مولا به اصحاب خويش
مذمّت نمودى به قلبى پريش
هدف حاكميّت ز مردم نبود
كه قرآن ببايد رهى مىگشود
و ليكن بجز خط و مكتوب نيست
سخن گفتنش جمله مطلوب نيست
مترجم بود لازم اينسان مباد
كه او خود بگويد سخن هر چه باد
ز مردان شامى چنين خواهشى
بيان شد بدنبال آرامشى
كه قرآن كند حكم ما بين ما
نبوديم از آنان كه بىاعتنا
بمانده به قرآن كه حىّ كريم
خداوند دانا خداى عظيم
بفرموده آيد اگر اختلاف
شما را چه در جنگ و دور از مصاف
رجوعى به قرآن يزدان كنيد
مشخّص چنين عهد و پيمان كنيد
به فرمان پيغمبر پاك راى
همان بنده پاك و خوب خداى
پس از آن عمل كرده با اين روال
چه در جنگ و باشد جدا از جدال
از اين كه به امر خداى ودود
شما را رساند به نفع و به سود
اطاعت ز فرمان و امر رسول
چو آيد شما را بدينسان قبول
ببايد نمودن از آن پيروى
ببايد چنين حاصلى بدروى
قضاوت چو اين گونه بر پا شود
زمينه بدينسان مهيا شود
به اجراى آن ما تواناتريم
به وقت عمل ما مهيّا تريم
سؤال دگر هم دهم من جواب
پذيرفتم آنرا به حكم صواب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 236
در آن دم بدادم چنان مهلتى
كه جاهل بيابد چنين فرصتى
شود تا محقق براى عمل
مبادا خورد او فريب دغل
ولى آنكه داند شود استوار
كند رابطه با خدا برقرار
دگر اين كه شايد خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
به سوى صواب آورد اين گروه
به صلحى كشاند چنان با شكوه
نگرديده در دام خشم و غضب
نيفتاده در بند رنج و تعب
به تشخيص حق گشته نايل همى
نگردد ز تعجيل آن در غمى
نگرديده تسليم آن گمرهى
از اين ره نيافتاده اندر چهى
كه بودى ز اول به همراهشان
مبادا كند جمله گمراهشان
به نزد خدا كس بود بهترين
كه باشد به عالم ز اهل يقين
به راه حقيقت ورا گام باد
به باطل توجه كند با عناد
اگر چه ورا سودى از اين بود
و گر هم زيانى ز حق بدرود
چرا پس چنين مات و حيران شديد
بدينسان گرفتار حرمان شديد
شما را بياوردهاند از كجا
كلامى بدينگونه نبود روا
هم اكنون مهيّاى جنگى شويد
ببايد چنين حاصلى بدرويد
پى جنگ با مردمانى كه دور
فتاده ز قرآن و حق از غرور
بود گام آنان براه ستم
به حق بىتوجه شده دمبدم
شما را نباشد چنان خلق و خوى
چو مردان نامآور و جنگجوى
كه جويم تمسّك به رفتارتان
كنم تكيه بر خوى و كردارتان
نه چون ياورانى كه وقت نياز
شوم از مددهايتان سرفراز
بدنيا شما بدترين لشكريد
چه كس گويد از ديگران برتريد
ز دست شما باشدم آه، آه
چه سختى كشيدم ز دست سپاه
چه روزى كه خواهم كمك بهر جنگ
كنيد عرصه بر من بدينگونه تنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 237
چه روزى كه خواهم كنم مشورت
نباشد شما را ره معدلت
ز صدق و صداقت نباشد نشان
شما را بوقت نياز هر زمان
نباشد مرا اين چنين اعتماد
بسى باشدم زين روش انتقاد
به تندى چو آمد ز مولا سؤال
ز بذل و ز بخشش ز تقسيم مال
به طور مساوى چو تقسيم كرد
نمادى ز حق جمله ترسيم كرد
در اين ره كسى را نداد امتياز
كسى را نكرد آن چنان سرفراز
نه سبقت به اسلام و نه از مقام
كسى را نكرد اين چنين احترام
به پاسخ بفرمود اينسان سخن
شما را چه باشد تقاضا ز من
مرا تا كه پيروزى آيد بدست
در اين ره نبينم نشان از شكست
ببايد روا دارم اينسان ستم
بر اين مردمان واگذارم قدم
براهى كه نبود رضاى خدا
نهم پا شوم بر گنه مبتلا
قسم بر خدا آن خداوند داد
كه جز او خدائى به عالم مباد
به وقتى كه انجم بود پر ز نور
كند آدمى را چنان در سرور
نشايد كه كارى بدينسان كنم
كسى را در اين ره پريشان كنم
اگر خود چنين ثروتى داشتم
به دل بذرى اين گونه مىكاشتم
برابر بدندى همه در برم
بدون تفاوت همه بنگرم
خصوصا كه اين مال و ثروت بود
از آن خالق بىبديل و صمد
پس از آن بفرمود امام عزيز
نخواهم شوم با خدا در ستيز
چو صورت پذيرد چنين بخششى
نباشد بدنبالش آسايشى
كه اسراف امرى پسنديده نيست
ز حكمت برون باد و سنجيده نيست
اگر چه مقامى دهد بر كسى
به بالا برد شأن او را بسى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 238
و ليكن به عقبا ندارد مقام
ندارد به نزد خدا احترام
هر آن كس كه از مال و اموال خويش
ره بذل و بخشش نگيرد به پيش
به راه خداوند نيكو خصال
خداوند با عزّ و صاحب كمال
نباشد به نزد كسى محترم
جدا باشد از بخشش و از كرم
شود گر عوض روزگارش همى
از اين رو ببيند نشان از غمى
به پيش آيد او را چو وقت نياز
به هر سو كند دست خود را دراز
هم آنان كنندش بسى سرزنش
بود نزد آنان همه بدمنش
ز سوى خوارج چو آمد سخن
على شد از آن گفته اندر محن
بفرمودشان گر كه باشد نظر
شما مردمان را در اين رهگذر
كه كردم در اين ره اگر اشتباه
مرا گر كه باشد در اين ره گناه
چرا پيروان رسول خدا
شريك مناند اين چنين در خطا
چرا اعتراضى به آنان كنيد
چرا جمع آنان به حرمان كنيد
گنه گر كه باشد ز من از چه روى
به آنان شويد اين چنين تند خوى
دهيد از چه كيفر به آنان چنين
چرا كرده آنان بدينسان غمين
چو كافر بناميدشان در كلام
اگر چه ندارد سخنها قوام
بدوش از چه بنهاده شمشير خويش
و ليكن كنيد بيگنه را پريش
به بيمار و سالم بكوبيد هان
بدينگونه ظلمى نمائيد عيان
گنه كار و بىجرم داخل شدند
به پندارى اين گونه نائل شدند
رسول خدا آن زعيم بزرگ
همان مرد دانا و مرد سترگ
به مردى كه بودش ز راه حلال
زنى با وفا و زنى خوش جمال
به راه زنا گر كه بودش قدم
بدى راه او عاقبت بر عدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 239
همى سنگباران بدى كيفرش
به امر و به دستور پيغمبرش
محمد رسول خداى عظيم
خداوند دانا خداى كريم
پس از آن بخواندى به جسمش نماز
بدانسان كه بودش در آن دم نياز
سپس مال او را به وراث او
همى داد و ديگر نبد گفتگو
نباشد شما را مگر اين خبر
كه پيغمبر آن مرد نيكو سير
همى دست دزدان ز تن مىبريد
كه فرمان يزدان به جان مىخريد
زناكار بىزن بدى در عذاب
هم از تازيانه به راه صواب
سپس سهم آنان بدى برقرار
ز مالى كه باشد ز حىّ كبار
ز ترويج آنان بدى در تلاش
پى زندگانى به امر معاش
بود روشن اين گونه زين نكتهها
كه بودى مقيّد رسول خدا
به تعقيب مجرم بدى بىامان
كه كيفر بدى از پىاش بىگمان
ولى مانع سهم آنان نبود
به پرداخت آن ره همى مىگشود
نمىشد برون نام آنان همى
ز افراد خانه كه آيد غمى
شما را بود نوبت اكنون به شرّ
كه شيطان شما را بود در نظر
هم اكنون اطاعت ز شيطان كنيد
اطاعت ز شيطان فراوان كنيد
شده آلت دست آن بد خصال
به هر جا كه خواهد برد بد سگال
به چنگال حيرانى افتادهايد
قدم سوى بيگانه بنهادهايد
بزودى دو دسته شده بر هلاك
فتاده زمين اين چنين روى خاك
يكى دوست باشد كه دارد زياد
ارادت بمن از ره اعتقاد
كه او را كشاند سوى انحراف
به شدّت بپويد رهى بر خلاف
يكى هم بود دشمن من به دهر
كه دائم بود او به خشم و به قهر
بدينگونه خارج شود از مسير
كه بغضش در اين ره بود بىنظير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 240
بود بهترين كس همان كس به من
كه پاىاش نباشد به راه فتن
به حد وسط خود بگيرد مدام
ز بيش و كم آن نيفتد بدام
شما هم بدينگونه باشيد و بس
شده ديگران را چو فريادرس
روانه شده جانب شهرها
به مردم شده هم سخن از صفا
شده متّحد تا نيايد گزند
نباشد اگر افتد انسان به بند
حذر كرده از تفرقه در زمان
كه تنها بود قسمت ديگران
بود سهم شيطان چو تنها شود
به پايان چنين حاصلى بدرود
چو گوسفند تنها كه ماند بجاى
به چنگال گرگى در آيد ز پاى
نظر بر چنين گفته اكنون كنيد
توجه در اين باره افزون كنيد
هر آن كس شعار خوارج دهد
به انجام كارى چنين پا نهد
ببايد كه افتد بخاك هلاك
بيفتد همى پيكرش روى خاك
اگر چه چو من صاحب منصب است
به راه خدا گر چه روز و شب است
دو قاضى قضاوت نموده چنين
كه باشد ز قرآن حىّ مبين
هر آنچه كه قرآن نمايد قبول
ز قرآن هر آن چه كه آيد نكول
ببايد به اجرا در آيد همى
نبايد كه غافل شدن زان دمى
قبولش بود اين كه آيد عمل
به دستور و فرمان عزّو و جل
نكوهش بود اين كه آيد حذر
ز رفتار زشت و ز كردار شر
چو ما را برد سوى آنها رويم
بدينگونه همراه آنان شويم
الهى بميرد پدرهايتان
كه باشد بدينگونه رفتارتان
نياوردهام مطلبى من جديد
ز من حيله هرگز نيايد پديد
شما خود دو تن كردهايد انتخاب
نبودى ز سوى من اينسان خطاب
چنين عهدى آمد در آن دم وجود
كه از امر قرآن حىّ ودود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 241
تجاوز نكرده به كردار خويش
ره حق گرفته بدانسان به پيش
و ليكن بر آن مات و حيران شدند
در اين ره به جهد فراوان شدند
رها كرده حق را به راه ستم
به سعى فراوان نهاده قدم
كه بودى بر آنان چنين آرزو
پى آن شدندى روان سو به سو
ز اول بدينگونه بستيم عهد
كه در راه حق مانده در سعى و جهد
به اجراى عدل و عدالت رهى
ببرده كه باشد در آن آگهى
و ليكن قضاوت ز روى عناد
ز رفتار آن حاكم بد نهاد
به پيش آمد آنسان جدائى ز راه
بود خوى آنان در اين ره گواه
ز آينده بصره فرمود هان
ببينم رئيس همان زنگيان
ايا احنف اين گفته از من شنو
به يك لحظه زين گفته غافل مشو
به همراه جمعى سپاه و قشون
كه نبود بر آنان غبارى فزون
نباشد صدائى از آنان بلند
نه جنجال آنان رساند گزند
نيايد صدائى هم از هر لجام
نه شيهه ز اسبان بيايد مدام
به بصره شود حملهور با فرس
نباشد جلودار وى هيچكس
به سمهاى اسبان كنند اين زمين
چو پاى شتر مرغ از راه كين
قيامى شود از همان جنگجوى
كه دارد نشانى از اين خلق و خوى
غلامان بشوراند او بيدرنگ
شود شعلهور آتش نار و جنگ
همه صاحبان را ببرّند سر
بجان همانان بيفتد شرر
بدينگونه قبضه كند اين ديار
قشون آورد جمله سيصد هزار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 242
ايا مردم اين گفتهها بشنويد
ز آبادى كوچهها بشنويد
بر اين كوچه و خانهها واى، واى
كه تزئين شده اين چنين در سراى
مزين شده همچو بال عقاب
به تزئين آنان ببرده عذاب
چو خرطوم فيلان بود ناودان
بر آنان و آيد فراوان زيان
ز قومى كه نبود از آنان كسى
بود گر چه تعداد آنان بسى
به هر كشته گريه كسى را مباد
كه كس را شناسى در آنجا مباد
ز غائب نگيرد كسى هم خبر
بر آن غائبان كس ندارد نظر
در اين باره كردم بسى جستجو
شدم با تفحّص همى روبرو
ز دنيا بديدم حقايق چنين
نماند كسى جز خداى مبين
ز قوم مهاجم بيامد سخن
ز سوى على آن شه ممتحن
كه تركاند و حمله به بصره كنند
به سوى قساوت همى پا نهند
تو گوئى كه آنان ببينم كنون
در اين ره به سعى و تلاشى فزون
همه چهرههاشان چكش خورده است
به مثل سپر ره چنين برده است
بپوشيد بر تن لباس سفيد
ز ديبا و ابريشم آيد پديد
ز اسبان نيكو يدك مىكشند
ز جنگ و جدل جملگى سرخوشند
ز كشته پديد آورند پشتهها
شود معبر از روى آن كشتهها
به رفتن نباشد كسى را مجال
اسيرى فراوان بود در جدال
در آن لحظه آمد سؤالى به پيش
يكى گفتش اى مرد فرخنده كيش
شما را بود علم غيبى به بر
كه باشد ز يزدان پاك اين ثمر
به خنده بدادش بدينسان جواب
نمودش بدينگونه آن دم خطاب
ايا كلبى آنچه بگفتم از آن
ز غيب اندر آن جمله نبود نشان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 243
ز علم محمد (ص) بياموختم
بدينگونه علمى بياندوختم
براى خدا باشد آن علم غيب
كه عارى ز ايراد باد و ز عيب
بود از قيامت ز انجام كار
كه فردا نشيند بدانسان ببار
ز ياران و آنچه بود در شكم
بدنيا بيايد به رنج و الم
خبر دارد از مرگ و مردن همى
نباشد كسى با خبر زان دمى
بود با خبر او ز حالى چنين
همان خالق بىبديل و مبين
پسر يا كه دختر چه زيبا، چه زشت
چه باشد بخيل و نيكو سرشت
چه بدبخت باشد چه نيكو مرام
خبر دارد از او به حد تمام
بداند چو فرزندى آيد به دهر
به دوزخ فروزان كند نار قهر
شود يا كه اندر بهشت هم سخن
به پيغمبران فارغ از هر محن
همينان بود علم غيبى كه او
بداند ندارد دگر گفت و گو
در اين باره آنچه كه من گفتهام
كلامى اگر همچو درّ سفتهام
ز پيغمبر آنان بياموختم
سخنها فراوان بياندوختم
سفارش نموده كه در سينهام
همين سينه خالى از كينهام
نهان دارم و حفظ آنان كنم
در اين باره سعى فراوان كنم
بفرموده از مال دنيا كلام
على رهبر و مقتدا و امام
شما بندگان خداى كريم
بود آرزوتان اگر چه عظيم
و ليكن چو مهمان در اين خانهايد
به وقتى معين به كاشانهايد
به سان بدهكار و در اين جهان
طلبكار باشد به دنبالتان
به پايان رسد عمرتان عاقبت
بجا ماند اعمالتان عاقبت
بسا آنكه دورى گزيد از گناه
ولى وقت خود را تلف كرده آه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 244
بسا آنكه زحمت ببرده بسى
و ليكن زيان ديده در بررسى
زمانى هم اكنون شما را بود
كه از خرمن خود چنين بدرود
شرارت ز نيكى بگيرد سبق
لگدمال باطل شود امر حق
طمع كرده شيطان ز راه هلاك
كه مالد همى روى انسان به خاك
كند روزگارش تباه و سياه
كشاند همو را به راه گناه
از اين رو دمادم بود در تلاش
عيان باد از او شيوه دلخراش
به مكر و به حيله به ريب و ريا
به هر جا بود همچنان بر ملا
به هر گوشه اندازى هر دم نظر
ز فقر و ز فاقه ببينى اثر
فقيرى ببينى كه دارد عذاب
ز فقرى كه باشد ورا بيحساب
توانگر ببينى كه باشد جدا
ز راهى كه باشد رضاى خدا
ببينى به هر جا نشان از حسود
نباشد بفرمان حى ودود
ببينى تو طغيانگرى را به چشم
كه آيد ز پند و نصيحت به خشم
بگو با من از خيل خوبان بگو
كجا رفتهاند آن عزيزان بگو
كجايند همان خيل آزادگان
چه شد آن همه شوق دلدادگان
چه شد آن همه خيل پرهيزگار
كه بودى به آراء خود ماندگار
نرفته مگر زين جهان و سراى
به امر و به فرمان آن نيك راى
شدى آرزوهاى آنان به باد
ببايد رهى آن چنان برگشاد
از آنان بجا مانده ته ماندهاى
به بىاعتنايى سخن راندهاى
بود اختيار همه اين چنين
بدست خداوند حىّ مبين
به سوى وى آخر همه مىروند
همه اين چنين حاصلى بدروند
تباهى به هر جا نمايان بود
فساد و تباهى فراوان بود
نه منكر دگرگون شود نى كسى
در اين ره نمايد تقلّا بسى
شما را بود گر بدينسان روش
بدينگونه باشد شما را منش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 245
چگونه به قرب الهى رسيد
چگونه جوارى بيايد پديد
چسان بندگانى شده در برش
كه مانده جدا از غم كيفرش
دريغا نيايد خدا را فريب
ز مينو نباشد كسى را نصيب
ز راه اطاعت شود او رضا
جز اين هر چه باشد بود بر خطا
بر آن كس بود لعن و نفرين مدام
كه گويد ز رفتار نيكو كلام
ولى خود جدا باشد از اين عمل
بود خلق و خوىاش بسان دغل
ز منكر بگويد سخن دمبدم
به نهىاش گذارد دمادم قدم
ولى خود به انجام آن پا نهد
مقيّد نباشد از آن وارهد
ابو ذر چو تبعيد خود را بديد
گه رفتن آمد در آن دم پديد
بفرمودش آن رهبر خوش كلام
على مقتدا و امير و امام
تو بهر خدا كردى آنسان غضب
از اين رو فتادى به رنج و تعب
اميدت به او باد و غمگين مباش
مشو خسته هرگز تو از اين تلاش
عدو در دل اين گونه دارد هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
قبل | فهرست | بعد |