قبل | فهرست | بعد |
ز وضعى چنين جملگى نااميد
بر آنان چنين يأسى آمد پديد
ز حيوان نمانده نشانى دگر
همه مانده در دام خوف و خطر
بخواهم ز تو اى خداى كريم
خداوند بخشنده و بس رحيم
كه ما را ز رفتار و خيل گناه
نسازى دچار غم و درد و آه
فرود آور از ابر رحمت همى
تو باران و بزدا ز دلها غمى
گياهان و سبزه برويان به كوه
بدشت و بيابان بده آن شكوه
بده بر زمينهاى مرده حيات
دوباره بر آنان ببخشا نشاط
كشاورزى از كف رود بيگمان
نباشد چو بارانى اندر ميان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 221
بباران تو باران خود بيدرنگ
كه بر ما بود عرصه در كار تنگ
بباران تو باران سازندهاى
چو باران پر بار و آكندهاى
بود پاك و ميمون گوارا بدشت
ز نيكى شود صاحب سرگذشت
ز حاصل زمين را كند پر ز بار
شود بر زمين و زمان خوشگوار
فراوان دهد آدمى را ثمر
گياهان شده پر ز بار و ز بر
نشاط آورد بر ضعيفان دهر
رها سازد آنان ز خشم و ز قهر
زمين را كند زنده با آب خويش
جدا سازد از غم غمين و پريش
خدايا فرست آن چنان نعمتى
كه باشد در آن آن چنان رحمتى
برد سوى آبادى اين دشت و كوه
زمين را رساند به فرّ و شكوه
در آمد فراوان شود از زمين
در اين باره كس را نبينم غمين
به حيوان دگر باره عمرى بده
به لطف و محبّت چنين پا بنه
كه گرديده از آن همه بهرهمند
جدا مانده دائم ز رنج گزند
به حيوان مانده جدا از پناه
به كوه و بيابان و صحرا و راه
به حيوان وحشى به شير و گراز
ترحّم بفرما تو اى بىنياز
خدايا تو بارانى اينسان فرست
تو آن را به لطف نمايان فرست
زمين را دهد آب و باشد مدام
بود سرعت آن به حد تمام
سحابى كه باران ندارد خدا
ز باران رحمت بماند جدا
سحابى كه همراه آن باد سرد
بيايد فزايد بما رنج و درد
نبايد كه بفرستى اى كردگار
فرست آنكه شويد ز دلها غبار
غم قحطى از دل زدايد همى
ز قحطى نماند نمايان غمى
كه دنبال نوميدى آيد پديد
ترا لطف و رحمت كه نبود بعيد
خدايا تو شايسته و برترى
به مخلوق عالم خدا رهبرى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 222
خداوند با عزّ و با اقتدار
محمّد همان بنده رستگار
فرستاده از بهر دعوت به حق
كه بودى در اين ره همى مستحق
همه امر يزدان به مردم رساند
بميدان همّت سخنها براند
نه سستى در اين باره بودش عيان
نه از كو تهى آمد او را نشان
به راه خدا ترس و بيمش نبود
به جنگ و عداوت رهى برگشود
بجنگيد و در راه يزدان پاك
نبودى ز دشمن همى بيمناك
بود رهبر متّقى آن رسول
همانان كه كرده مرامش قبول
بود چشم رهجو به دنيا و دهر
در اين ره نگردد گرفتار قهر
شما را ز پنهان اگر بد خبر
بدانسان كه باشد مرا در نظر
بدشت و بيابان روان مىشديد
روان جانب آن مكان مىشديد
به گريه فتاده ز اعمال خويش
شده زين جهت دلغمين و پريش
به سينه زده از غم و غصّهها
ز اندوه و از ماتم و قصّهها
رها كرده اموال خود بيدرنگ
چو آن دم كه عرصه شود تنگ تنگ
كسى را دگر با كسى كار نيست
دگر كس به فكر گرفتار نيست
از آنچه در اين باره آمد كلام
فراموشى آمد شما را تمام
ز خوف و خطرها شده در امان
بود اختلافى چنين در ميان
نظرها نباشد به كار درست
بود پايه فكر و كردار سست
بخواهم هم اكنون ز يزدان پاك
كه باشد ز نورش دلم تابناك
جدائى بدينگونه آيد پديد
كه باشد مسافت دراز و بعيد
ميان شما و من دلغمين
شما را نباشم دگر همنشين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 223
رساند مرا به كسى كو بود
مرا صاحب حق بدينسان شود
به قومى رسم سالم و نيكراى
به نيكى بود كارشان در سراى
بود ورد آنان كلام و سخن
ز حق و نباشد نشان از فتن
نه ظلمى از آنان بيايد وجود
همه تابع امر حىّ ودود
از اين ره رسيده همه بر هدف
رسيده از اين ره به عزّ و شرف
هم اكنون شما را كنم با خبر
كه مىآيد از ره شما را خطر
به زودى يكى ظالم آيد ز راه
شما را برد جانب اشك و آه
چپاول كند مال و مكنت همى
نصيب شما او نمايد غمى
مسمّى به حجّاج و دارد غرور
ز خلق پسنديده باشد به دور
فروزان كند شعلههاى ستم
شما را رساند عذاب و الم
ايا ودحه آنچه كه دارى بيار
كه وقتش رسيده بيايد به كار
ز مال خود هرگز براى خدا
نبخشيده از خود نكرده جدا
خدائى كه خلقت بود كار او
در اين ره نبوده كسى يار او
به راهش ز جان كى خطر مىكنيد
چو پيش آيد از آن حذر مىكنيد
شما را ز ايمان كنند احترام
به ظاهر بدينگونه باشد تمام
و ليكن خدا را ببرده زياد
نباشد شما را بر او اعتقاد
ورا بىبها خوانده اندر عمل
همان ذات بىچون و عزّو و جل
از آن خانههائى كه مانده بجاى
برفته همه صاحبان از سراى
بريده ز ياران و اقوام خويش
برفته ز دنيا بحالى پريش
بياد آوريد و بگيريد پند
كه شايد مصون مانده از آن گزند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 224
شما ياور حق در اين عالميد
به دلهاى ريش همه مرهمايد
ز دين خدا چون برادر شديد
از اين رو به عالم برابر شديد
در ايّام سختى بميدان جنگ
كمك كرده بر ديگران بيدرنگ
نگهبان سرّ و نگهبان راز
در اين ره بمانده همى سرفراز
بكوبم فرارى هر آن كس كه باد
بدينگونه باشد مرا اعتقاد
مدد از شما باشدم در عمل
پس از آن خداوند عزّو و جل
ز راه اطاعت بخوانم به بر
هر آن كس كه دارد خيالى به سر
به پندى كه باشد جدا از ريا
بود در حقيقت براى خدا
مددها در اين ره ز احسان كنيد
كمكها بدينسان فراوان كنيد
قسم بر خدا آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
كه من برتر از ديگرانم به دهر
نباشد كلامم ز خشم و ز قهر
به مردم بگفتا سخن چون امام
ز راه نصيحت بگفتا كلام
به آنان بگفتا سخن از جهاد
جوابى نيامد ز راه عناد
بفرمودشان از چه با من سخن
نگوئيد و بر من فزوده محن
ز جمعى بدينگونه آمد جواب
كه بودى در آن دم به حكم صواب
بگفتندش ار تو بيفتى براه
نماند كسى اندر اين جايگاه
دگر باره حضرت بفرمود هان
شما را چه باشد به فكر و گمان
نه در راه حق رهنمائى شديد
نه يك لحظه در راه نيكان بديد
روا باشد اكنون روالى چنين
به وضعى كه باشم بدينسان قرين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 225
رها سازم اين شهر و بيرون روم
از اينجا در اين لحظه بيرون شوم
يكى از دليران و نام آوران
كه باشد ورا قدرتى بس عيان
ببايد كه سردار لشكر شود
در اين دم دليرانه آن سو رود
چنين كارى هرگز نباشد روا
كه گردم ز كار خود اكنون جدا
ز شهر و ز سرباز و از ماليات
ز حكم قضا از ره احتياط
كسى را كه كارى بود در نظر
مرا از پى آن بيايد به بر
رها سازم و از پى لشكرى
كه فرمانده آن بود ديگرى
بيايم و ليكن مؤثر مباد
بر اين گفته باشد مرا اعتماد
منم قطب آن آسيائى كه هست
نباشم اگر، آيد از ره شكست
بود گردش سنگ آن دور من
اگر من نباشم بيايد محن
رود سنگ زيرين سوى اضطراب
كند راه ديگر همى انتخاب
قسم بر خدا خالق بىبديل
بر آن خالق بىنظير و خليل
چنين گفته اكنون نباشد درست
بود از بن و بيخ و بنياد سست
كه در باره من عيان مىشود
قرين ضرر يا زيان مىشود
خدا را در اين لحظه گيرم گواه
ز بهر شهادت نبودم به راه
بدينسان مقدّر نبودى مرا
كه با دست دشمن شوم من فنا
به مركب نشسته براهى دگر
روان مىشدم تا چه آيد به بر
از آن پس نباشم براه طلب
كه گيرم مدد از شما بىسبب
وزد تا زمانى كه باد شمال
ز سوى من هرگز نيابد سؤال
كه باد جنوب هم بود اين چنين
به خواهش نگردم زمانى قرين
كه طعنه زنيد و شويد عيبجو
نخواهم شدن با شما روبرو
ز حق روى گردان و حيلهگريد
چو مردان بد ذات و خيرهسريد
شما را نباشد قرينگر قلوب
چه باشد شمال و چه باشد جنوب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 226
اگر جمعيّت هم فراوان بود
زيادى به هر جا نمايان بود
به حال شما سودى از آن مباد
چرا بايد اين گونه ره برگشاد
ببردم شما را سوى راه راست
همان ره كه پيمودن آن بجاست
فقط گمره افتد به دام هلاك
در آن ره كه نبود دلش تابناك
هر آن كس كه باشد مقاوم براه
بهشت آيد او را به بر در نگاه
شود راه وى منتهى بر بهشت
چو مردان خوشخو و نيكو سرشت
كسى كو در اين ره بلغزد همى
مصون كى بماند ز دوزخ دمى
به دوزخ شود راه وى منتهى
جدا ماند از شوكت و فرّهى
قسم بر خداوند نيكو مرام
بر آن صاحب اختيار و زمام
كه تكميل پيمان و ابلاغ دين
تمام معانى ز حىّ مبين
حريصانه آنان بياموختم
به حرص و ولع جمله اندوختم
كه درهاى علم و ره معرفت
ره روشن و شيوه معدلت
بود بهر ما باز و بسته مباد
به ما اهل بيت اين چنين شيوه باد
شما را كنم آگه از اين خبر
ز دين خداوند نيكو سير
كه قانون آن جمله روشن بود
به سوى سعادت همى ره برد
كسى كو بدانها نمايد عمل
ز لطف خداوند عزّو و جل
شود همچنان رهبر دين حق
برد از حريفان بميدان سبق
كسى كو نباشد بدينسان براه
قدم مىگذارد به سوى گناه
ندامت به پيش آيدش بيگمان
در اين ره يقينا ببيند زيان
براى قيامت كه آيد به پيش
رسد هر كسى بر مكافات خويش
همه واقعيّت بود آشكار
شود پردهها جملگى بر كنار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 227
ببايد عمل كرد و كارى نمود
بدينگونه بايد رهى برگشود
ز عقل و خرد هر كه سودى نبرد
بدون كمك اين چنين ره سپرد
ز افكار پنهان و دور و بعيد
كه از ديگران آيد او را پديد
نشايد كز آنان بگيرد مدد
اگر چه نشانى از آنان رسد
از آن آتشى كو بود بس زياد
عميق است و سوزنده پر بار باد
ز نارى كه آهن بود زينتش
به شعله فتادن بود طينتش
صديد آب آن باشد، آيد به بر
ببايد در عالم نمودن حذر
بگويم شما را بدينسان كلام
شما را بگويم به سعى تمام
ز كس نام نيك ار بماند بجاى
كه ارزنده باشد به هر دو سراى
بود بهتر از مال و ثروت به دهر
كه آيد پى آن نشانى ز قهر
براى كسانى بماند يقين
كه با شيوهاى گردد اينسان قرين
سپاسى ز انسان نيايد به لب
از آنان و نبود بدينسان عجب
بگفتا يكى اين چنين با امام
چو شد جنگ صفين بدانسان تمام
بفرمودى اول نيايد قبول
همان حكم و آنرا نمودى نكول
ولى در نهايت پذيرا شديد
به قصد قبولش مهيا شديد
از اين دو كدامين بدى بر مراد
كه روشن بما اين قضايا مباد
غمين شد امام و بزد دست خويش
به دست دگر با دلى پر ز ريش
بفرمودش اين كيفر آن كسى است
در اين ره ورا رنج و محنت بسى است
كه از كف دهد اعتماد همه
در اين باره باشد ورا همهمه
قسم بر خدا خالق بىهمال
به يكتا خداوند نيكو خصال
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 228
در اين باره دستور من بد چنين
نبودم موافق كه بودم غمين
شما را به راهى شوم رهنمون
كه بيزارى از آن بود در فزون
نبودى شما را در آن رغبتى
اگر چه بدى بر شما رحمتى
اگر استقامت بدى در مسير
مرا بد زمين و زمان دلپذير
هدايت بد از من براه درست
و گر مىشد اين شيوه در كار سست
به رفع كجى مىنهادم قدم
ز خود مىزدودم عذاب و الم
ولى كو چنين اعتمادى به كس
كه باشد مرا جمله فريادرس
نخواهم كه جبران كنم آن شكست
ز سعى شما آيد اينسان بدست
بود كار من، همچو كار كسى
كه دارد در اين ره تبحّر بسى
نخواهد كه خارى در آرد ز پاى
كجى مانده از آن به پاىاش بجاى
بداند كجى از همان خار باد
ورا قصدى آن گونه در كار باد
خدايا پزشكان دردى اليم
كه باشد عميق و كه باشد عظيم
مريضاند و خود از پى دكتراند
به راه خطا جملگى در رهبراند
بر آنان نباشد نشان از اميد
اميدى از آنان نيايد پديد
كجا رفتهاند آن همه مردمان
كه بود زائد اطاعت از آنان عيان
بدندى پذيراى اسلام و
ولى در نهان غايب از ديدهايد
چو كوران جدا مانده از ترسيدهايد
بمانند آنان كه از گوش كر
بدشت و بيابان روان مىشديد
روان جانب آن مكان مىشديد
به گريه فتاده ز اعمال خويش
شده زين جهت دلغمين و پريش
به سينه زده از غم و غصّهها
ز اندوه و از ماتم و قصّهها
رها كرده اموال خود بيدرنگ
چو آن دم كه عرصه شود تنگ تنگ
كسى را دگر با كسى كار نيست
دگر كس به فكر گرفتار نيست
از آنچه در اين باره آمد كلام
فراموشى آمد شما را تمام
ز خوف و خطرها شده در امان
بود اختلافى چنين در ميان
نظرها نباشد به كار درست
بود پايه فكر و كردار سست
بخواهم هم اكنون ز يزدان پاك
كه باشد ز نورش دلم تابناك
جدائى بدينگونه آيد پديد
كه باشد مسافت دراز و بعيد
ميان شما و من دلغمين
شما را نباشم دگر همنشين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 223
رساند مرا به كسى كو بود
مرا صاحب حق بدينسان شود
به قومى رسم سالم و نيكراى
به نيكى بود كارشان در سراى
بود ورد آنان كلام و سخن
ز حق و نباشد نشان از فتن
نه ظلمى از آنان بيايد وجود
همه تابع امر حىّ ودود
از اين ره رسيده همه بر هدف
رسيده از اين ره به عزّ و شرف
هم اكنون شما را كنم با خبر
كه مىآيد از ره شما را خطر
به زودى يكى ظالم آيد ز راه
شما را برد جانب اشك و آه
چپاول كند مال و مكنت همى
نصيب شما او نمايد غمى
مسمّى به حجّاج و دارد غرور
ز خلق پسنديده باشد به دور
فروزان كند شعلههاى ستم
شما را رساند عذاب و الم
ايا ودحه آنچه كه دارى بيار
كه وقتش رسيده بيايد به كار
چو ظاهر شد اين گونه حرف و سخن
عنان شد ز سوى همانان فتن
تجمّع نموده سپاه و قشون
بدى اعتراضات آنان فزون
بفرمود مولا على اين چنين
همان مرد با عزّت و راستين
به صفّين آيا همه بودهايد
رهى اين چنين جمله پيمودهايد
بگفتند گروهى كه ما بودهايم
رهى را بدينگونه پيمودهايم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 230
بفرمود مولا هر آن كس كه بود
به جنگ و جدل گر رهى برگشود
جدا گشته يكسو بگيرد قرار
جدا ماند آنجا شود ماندگار
ولى آنكه حاضر نبوده به جنگ
به يك لحظه او را نبوده درنگ
جدا گشته تا اين كه گويم كلام
جداگانه گويم به سعى تمام
بفرمود آنگه به داد بلند
همان مرد ميدان و عامل به پند
به حرف من اكنون بداريد گوش
بگويم سخنها ز نيش و ز نوش
ز هر كس گواهى نمودم طلب
بگويد مرا بىعذاب و تعب
پس از آن به آنان بفرمود هان
توجه نموده ايا مردمان
زمانى كه با مكر و ريب و ريا
به نيزه شد آن سان كلام خدا
ز سوى همان ياوران عدو
نيامد مگر اين چنين گفت و گو
نبودى مگر از شما اين سخن
مرا بد بجان همچو تير محن
كه هم كيش و هم مسلكاند از چه روى
نبايد شود تا شود گفت و گوى
كتاب خدا را حكم كردهاند
در اين باره نام خدا بردهاند
ببايد كنيم اين سخن را قبول
چرا باشد حرفى ز ردّ و نكول
ببايد سخن باشد از همدلى
كه اين شيوه باشد ز هر عاقلى
مگر من نگفتم كه اين ظاهر است
به كردار خود خصم دين ماهر است
به پنهان كند دشمنىها بسى
نيارزد كلامش به خار و خسى
بود اولش رحمت و آخرش
ندامت بود قسمت ديگرش
مگر من نگفتم كه باشد جدال
ادامه بيايد جدال و قتال
نگفتم مگر استقامت كنيد
ز فرمان يزدان اطاعت كنيد
به فرياد دشمن شما را مباد
توجّه، به امر خداى وداد
كه باشد بدنبال آن گمرهى
شما را بدادم بسى آگهى
نگفتم اگر بىتوجّه شويد
به شادى چنين حاصلى بدرويد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 231
شود بيگمان دشمن حق ذليل
كه ايمان وى باشد اكنون قليل
پديد آمد آن گونه حكمى كه بود
در اين باره هر كس رهى برگشود
به سعى و به كوشش بدندى همه
بپا شد به هر گوشه آن زمزمه
قسم بر خدا گر نكردم قبول
نكردم يقين كار واجب نكول
گناهى نكردم به نزد خدا
كه بودم ز راه گنه من جدا
و گر مىپذيرفتم آن را همى
نبودم براه خطا يك دمى
كه من صاحب حق در اين ره بدم
به كار خود هر لحظه آگه بدم
ببايد كه مىشد اطاعت ز من
ببايد كه مىشد به نحو حسن
كه حافظ به قرآن يزدان منم
نشايد كه پيوند خود بر كنم
نگشتم جدا لحظهاى من از آن
ز وقتى كه آن را خريدم بجان
به راه رسول خدا بودهايم
ره خود بدانگونه پيمودهايم
بدى قتل فرزند و اقوام خويش
نمايان به هر جا بدندى پريش
به وضعى چنين سخت و بىاعتبار
بد هر روزه ايمان ما استوار
به ايمان ما دمبدم مىفزود
اطاعت بد از ما ز امر ودود
و ليكن بجائى رسيده كنون
همين وضع ما با سپاه و قشون
مهيّاى جنگ و جدالى عظيم
عيان باشد هر جا نشانى ز بيم
بود با برادر بدينگونه جنگ
كنيم بر همه عرصه اين گونه تنگ
بود علت آن يقين انحراف
بود كجروى و بود اختلاف
به رفع چنين اختلافى كه هست
چو راهى به هر لحظه آيد بدست
كند برقرار ارتباطى چنين
عيان مىشود رغبتى بيقرين
ز اعمال ديگر بپوشيم چشم
رها كرده آنان به قهر و خشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 232
بفرمود مولا در آغاز جنگ
نبايد كه ما را بيايد درنگ
هر آن كس كه باشد شجاع و دلير
دليرانه گر مىرود در مسير
چو بيند برادر كه باشد به بيم
از اين ره بود در عذابى اليم
ببايد به شكرانه قدرتش
كه داده خداوند با عزّتش
كند دفع دشمن به نيروى خويش
بلا را براند از آن دلپريش
به نحوى كه خود را رهاند ز غم
از آن پس نبيند نشان از الم
از اين رو چو خواهد خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
قوى را بمثل ضعيفان كند
به يك لحظه او را پريشان كند
بود مرگ دنبال هر آدمى
نباشد همى غافل از او دمى
چه آن كس كه ساكن بود در بلاد
چه آن كس كه رو سوى رفتن نهاد
شهادت يقين بهترين مردن است
به سوى خدا ره چنين بردن است
قسم بر خدائى كه جان على
بدست وى است، آن خداى جلى
به راه خدا بودنم در جدال
زنم تا كه شمشير حق در قتال
بود بهتر از مرگ در رختخواب
به شادى كنم ره چنين انتخاب
ببينم هياهو كنيد آن چنان
كه باشد صدائى بدينسان عيان
به هم مىخورد پوست سوسمارها
مرا باشد اين گونه پندارها
نه حقّى كه گرديده بيرون ز كف
بگيريد و باشد شما را هدف
نه ظلمى زدوده ز كس در مسير
چنين زندگى كى بود دلپذير
گشوده بود راه و در بهشت
به ياران و مردان نيكو سرشت
كسى را بود روزنى از نجات
كه او را نباشد هراس از ممات
بجنگد به راه خداى كريم
خداوند دانا خداى عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 233
سيه روزى از بهر آن كس بود
قبل | فهرست | بعد |