قبل فهرست بعد

كه باز آيد از ره چو روز و شبى‏

ز شايسته رهبر چو آيد سخن

ببايد شنيد و نيايد محن‏

به فكر خود او را نموده دخيل‏

كه باشد شما را به عالم دليل‏

چو گويد شما را ز خوف و خطر

بگويد سخن‏ها ز شور و ز شر

پذيرفته پيرو شويدش ز جان‏

ببايد كه صادق بود ديده‏بان‏

نگويد كلامى بغير از درست

نبايد كه گويد سخن‏هاى سست‏

تمركز ببايد كه آرد وجود

به فكر خود از آنچه بود و نبود

ز حق و حقيقت بگفتار كلام

شما را همان رهبر و آن امام‏

به سان درختى كه گيرند پوست‏

در آيد از آن شيره‏اى كو در اوست‏

به روشنگريها نهاد او قدم

بدش گر چه اندوه و رنج و الم‏

گرگهاى زمانه

زمينه چو آماده شد بهر كار

نشانى ز باطل شود آشكار

برفتن ره خود بگيرد به پيش‏

كسى از جهالت نگردد پريش‏

نموّى كند خوى طغيانگرى

به هر جا عيان راه عصيانگرى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 197

بخواند كسى مردمان را به حق

در اين ره نباشد كسى مستحق‏

شود همچو درندگان اين جهان‏

شود خوى درندگى زان عيان‏

ز باطل برآيد صدائى بلند            

به مثل شتر كو رساند گزند

برادر شده در ره انحراف‏

ولى در ره دين بود اختلاف‏

به كذب و ريا جمله با هم شوند

ولى در صداقت به هم دشمن‏اند

چو آيد چنين روزگارى پديد

چنين روزگارى بدوران رسيد

ز اولاد خود مى‏شود در غضب

پدر يا كه مادر ز رنج و تعب‏

چو باران ببارد خسارت رسد

به هر جا نشان از جسارت رسد

فراوان شود آدم پست و دون

ز حيث شمارش شود در فزون‏

ز شايستگان كى نشانى بود

به آنان ز عزلت مكانى بود

چو گرگان درنده در كوهسار

همه مردمان در چنان روزگار

همه رهبران همچو درّندگان‏

شده طعمه از بهرشان مردمان‏

كه بيچارگان همچنان مرده‏اند

به سوى فنا ره همى برده‏اند

صداقت شود كم، فراوان دروغ‏

به هر جا نمايان نشان دروغ‏

به ظاهر شده با زبان يار هم

شده ياور و يار و غمخوار هم‏

و ليكن به دل دشمن هم شوند

ز كينه چنين حاصلى بدروند

نشان شرافت بود انحراف

بدينسان نمايان شود اختلاف‏

در آن دوره باشد شرف بس عجيب‏

شده محترم مردم نانجيب‏

ز اسلام آيد فراوان كلام

و ليكن بود در عمل ناتمام‏

108خداى شنوا

به عالم هر آنچه كه دارد وجود

مطيعى بود در بر آن ودود

كه باشد وجودش به لطف خدا

نباشد چو گردد ز لطفش جدا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 198

بود لطف او عزّت هر ذليل

بر آنان بود رهنما و دليل‏

توانى بود بر ضعيفان دهر

اگر چه بود كامشان پر ز زهر

پناهى بود بر ستمديدگان

بود دشمن خصلت ناكسان‏

هر آن كس كه گويد سخن بشنود

ز شادى ز رنج و محن بشنود

بود آنكه ساكت بگويد كلام

در اين ره به همت نهد گر كه گام‏

ز راز نهانش بود با خبر

خداوند داناى نيكو سير

دهد روزى زندگان را يقين

كه باشد ز الطاف حىّ مبين‏

هر آن كس از اين دار دنيا برفت‏

ز دنيا همى سوى عقبا برفت‏

يقينا رود سوى يزدان پاك

كه باشد ز نورش جهان تابناك‏

خدايا ترا ديده هرگز نديد

كه از تو خبر آرد اينسان پديد

و ليكن تو بودى ز دوران پيش

تو خود گفتى از بودن و وصف خويش‏

وجودت به رؤيت نيايد همى‏

كه ياد تو باشد مرا مرهمى‏

به خلقت خدا تا كه ره باز كرد

بشر را بدينگونه دمساز كرد

نه از بهر اين كه بترسد بشر

ز خلّاق خود باشدش اين خطر

يقينا نبوده پى نفع و سود

خداوند قادر خداى ودود

خدايا هر آن كس بخوانى به نام‏

در اين ره گذارد بفرمان چو گام‏

نيفتد جلوتر ز تو اى خداى

تو هستى همان خالق نيكراى‏

هر آن كس به چنگ تو افتد به قهر

نشايد كه بيرون رود زان به دهر

بفرمان تو گر نباشد كسى

در اين ره سماجت كند او بسى‏

ترا شأن و مدرك نگردد قليل‏

شود خود در اين ره فقير و ذليل‏

ز تو هر كسى هم اطاعت كند

ز راه تو هر دم حمايت كند

ترا شأن و قدرت نگردد فزون‏

كه باشد صفات تو از حد برون‏

ز حكم تو گر كس شود در غضب

از اين رو نبيند عذاب و تعب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 199

به تغيير آن كى موفق شود            

كجا اين چنين حاصلى بدرود

كسى را كه نبود اطاعت ز تو

يقينا نبيند حمايت ز تو

به يكدم نباشد ز تو بى‏نياز

به درگاه تو كى بود سرفراز

هر آنچه كه پنهان بود در جهان‏

ترا آشكارا بود هر زمان‏

بود حاضر آنچه بود نا پديد

به نزد تو يكتا و فرد و مجيد

تو جاويد و مدّت نباشد ترا

تو پايانى اى صاحب كبريا

كسى كو كه بتواند از تو فرار

كند اى خداوند نيكو شعار

توئى مأمنى بس عظيم و بزرگ‏

نجات از تو باشد خداى سترگ‏

بدست تو باشد عنان بشر

تو دانى كه او را چه آيد به سر

در آخر توئى عامل انتقال‏

بجز تو كسى را نباشد مجال‏

مقام تو باشد بزرگ و عظيم

شئونات ديگر به نزدت عقيم‏

چه مخلوق تو باشدش عزّ و جاه‏

تو دادى كه عزّ تو باشد گواه‏

به دنيا هر آنچه كه نيرو بود

چنين حاصلى گر كسى بدرود

يقين در برت خرد و ناچيز باد

به مخلوق تو باشد اين اعتقاد

چه ترس‏آور است اين چنان قدرتى

از آن پادشاهى و آن هيبتى‏

كه باشد ترا اى خداى ودود

ببايد كه فكر دگر را زدود

بود علم ما بى‏نهايت قليل

به علم تو راهى ندارد ذليل‏

ز جود تو باشد بدنيا نعم‏

و ليكن به ذات تو دارم قسم‏

كه نسبت به آن نعمت واپسين

بود بى‏بها اى خداى مبين‏

علم فرشتگان

ملائك تو بردى به سوى سما

ز روى زمين، خالق با صفا

ز مخلوق ديگر همى برتراند

در اين ره همى پر ز بار و براند

بود بيمشان از همه بيشتر

بتو بوده از خلق نزديكتر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 200

نه اينان ز صلب كسى بوده‏اند

نه راهى چو آدم بپيموده‏اند

درون رحم جاى آنان نبود

از آن آب پست نامده در وجود

ز سير حوادث پراكندگى

بر آنان نيامد چو درماندگى‏

ملائك همين صاحبان مقام‏

كه افكارشان بوده با تو تمام‏

عبادت كنندت به حد زياد

چو غفلت بر آنان فراوان مباد

ز درك حقايق چو آگه شوند

صميمانه اين گونه در ره شوند

عبادات خود را شمرده قليل

در اين باره خود را شمرده ذليل‏

حريصانه خود را مذمّت كنند

مذمّت ز راه مروّت كنند

كه در بندگى شد از آنان قصور

ز راه اطاعت بمانده به دور

سرنوشت بشر

خدايا توئى خالق انس و جان

عبادت كنم مر ترا هر زمان‏

بدانم منزّه ترا من ز عيب‏

نباشد مرا در چنين گفته ريب‏

كنى امتحان خلق خود را چنين

شود جمعشان با سعادت قرين‏

بهشت آفريدى ز لطف و كرم‏

كه پاداش آنان دهى بيش و كم‏

تو ترتيب مهمانى اندر بهشت

بدادى ز افراد نيكو سرشت‏

كه نوشيدنى باد و خورد و خوراك‏

در آنجا نباشد كسى بيمناك‏

زن و خادم و ميوه و جويبار

در آنجا بود همچنان بى‏شمار

پس از آن رسولان فرستاده‏اى‏

ز لطف و ز احسان فرستاده‏اى‏

و ليكن به دعوت نشد اعتنا

توجّه نكرده بر آن انبيا

نه رغبت نموده به گفتار تو

نه كرده توجه به رفتار تو

به مردار دنيا شده حمله‏ور

در اين ره گرفته فراوان خبر

ز خوردن شده همچنان سر به زير

رفاقت هويدا بود در مسير

ز چيزى چو عشقى بود بر كسى

علاقه نمايان شود زو بسى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 201

ز چشمش رود قدرت ديد او

شود با مريضى همى روبرو

به قلبش اثر مى‏گذارد همى‏

نگردد رها زان مريضى دمى‏

چنين آدمى با چنين حالتى

نيايد دگر آن چنان فرصتى‏

كه با چشم سالم ببيند جهان‏

برفته دگر عقل وى از ميان‏

بود او اسير هوى و هوس

ندارد دگر اعتنائى به كس‏

به عالم بود بنده نفس خويش‏

ره خود بگيرد بدينسان به پيش‏

از اين رو شود او كسى را غلام

غلامى كند بر كسى او مدام‏

كه از مال دنيا بود بهره‏مند

بود گر چه راهش بسى پر گزند

چو دنيا ز دستش رود بيدرنگ

ببيند به خود عرصه را تنگ تنگ‏

ولى چون كه دنيا به او رو كند

ره خود يقينا بدانسو كند

دگر باره گردد چنان نوكرى

شود همچنان خادم برترى‏

هر آن كس كه دنيا طلب شد به دهر

ندارد هراسى ز خشم و ز قهر

به پند و نصيحت ندارند گوش

نشانى نباشد در آنان ز كوش‏

ببينند اگر چه اسيران خاك‏

كه خوابيده در خاك و اندر مغاك‏

و ليكن رجوعى نباشد به بر

بر آنان و باشد سخن بى‏ثمر

به پندار آنان نبودى چنين‏

كه با مردن اين گونه گشته قرين‏

ز دنيا و آسودگى‏هاى آن

جدا گشته يكباره و بى‏امان‏

روان جانب آخرت گشته‏اند

به امر خدا پا در آن هشته‏اند

بر آنان جهان سخت و دشوار شد

ز سختى نشانها پديدار شد

همان سختى دادن جان خويش‏

كه بودى در آن دم غمين و پريش‏

غم دادن اين جهان را ز دست

غم اين كه تار وجودش گسست‏

همه دست و پاهاى آنان ضعيف‏

همى چشمشان لاغر و بس نحيف‏

شود رنگ آنان عوض از هراس

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 202

نشانى ز مردن هويدا شود

در آخر چنين حاصلى بدرود

ز گفتن بماند دگر عاقبت‏

روانه شود جانب آخرت‏

در آن لحظه فكرى بدينسان رسد

چنين فكرى از عقل و ايقان رسد

چسان عمر خود را به سر برده است‏

چسان از نهالش ثمر برده است‏

از آن لحظه آيد ز مال و منال

ورا فكرى چون پرده اندر خيال‏

چگونه بدست آمده آن همه‏

كه بودى پى آن به آن همهمه‏

ز مال حلال و ز مال حرام

ز سعى‏اى كه بودش به جهد تمام‏

در آن دم بگيرد گريبان او

شود با چنين غصه‏اى روبرو

كه بايد جدا گردد او بيدرنگ

از آن مال و باشد ورا وقت تنگ‏

پس از وى بدنيا شود ماندگار

درخت وراثت شود پر ز بار

به وارث رسد مال و لذّت برد

به شادى رهى اين چنين بسپرد

بپايان بود لذتش اين چنين‏

بود با گناهش همو همنشين‏

ز خارج شدن كو ورا قدرتى

چگونه بيايد چنين فرصتى‏

شود نادم از كار و كردار خويش‏

ز كردار خود مى‏شود او پريش‏

رسيده ز ره مرگ و اميد نيست

ندارد خبر او كه فرداش چيست‏

ورا آرزويى چنين در بر است‏

بدينگونه فكرى ورا در سر است‏

كه اين مال و ثروت نبودى ز وى

چنان راه سختى نمى‏كرد طى‏

به سوى فنا مى‏شود رهنمون‏

شود ضعف و سستى وى هم فزون‏

دگر گوش وى را نباشد توان

نگردد دگر در دهانش زبان‏

دگر حرفى از او كسى نشنود

توانى كه دارد ز كف مى‏رود

به خويشان خود مى‏كند او نگاه

بود ديده‏هايش به عجزى گواه‏

دگر نشنود حرف و گفتار كس‏

نبيند دگر كار و كردار كس‏

درخت وجودش در آيد ز پاى

رود سوى عقبا به امر خداى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 203

جدا مى‏شود روح وى از بدن

بجا ماند از وى همان جسم و تن‏

شود همچو مردار و آيد هراس‏

به اقوام و باشد همى بى‏قياس‏

بترسند و نزديك وى ناشوند

گريزان ز جسمش به هر جا شوند

به فرياد و افغان ندارد جواب‏

كه ديگر شده جسم وى در نقاب‏

به عمق زمين جا بگيرد همى

نباشد ورا وقت ماندن دمى‏

به اعمال خود او شود همنشين‏

به تنهائى آنجا بگردد قرين‏

بهشت و جهنم

جهان تا كه عمرش بپايان رسد

ز مرگش نشانى نمايان رسد

به عالم هر آنچه كه دارد وجود

رود از ميان و شود ناببود

شود صادر امر خداى كريم

خداى توانا خداى رحيم‏

در آن دم قيامت بپا مى‏شود

روان آسمان و سما مى‏شود

شكافى در آنجا بيايد پديد

زمين لرزه آيد به هر جا شديد

پراكنده گردد همه كوهها

نماند دگر كوهى، هر جا به جا

خدا مردگان را ز زير زمين

به بيرون بريزد به علم اليقين‏

پس از آن به يكجا كند جمعشان‏

كه كيفر دهد يا كه پاداششان‏

به دو دسته تقسيمشان مى‏كند

چنين قدرت از خود عيان مى‏كند

يكى دسته در ناز و نعمت شوند

ز اعمال خود حاصلى بدروند

شود دسته ديگرى در فشار

به چنگال اندوه و حسرت دچار

همان بندگانى كه در زندگى‏

جدا مانده از راه درماندگى‏

بدى كار آنان براى خدا

ز اعمال نيكو نبوده جدا

ز لطف خدا بهره‏ها مى‏برند

ز مخلوق ديگر همى برترند

بهشت برين جاى آنان بود

بدينگونه از لطف يزدان بود

جوانى و پيرى ندارد اثر

در آنان و باشد همى بى‏ثمر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 204

بر آنان نباشد نشانى ز بيم

 كه باشد عيان لطف حىّ كريم‏

همه سالم و از خطر ايمن‏اند

به واماندگيها همه دشمن‏اند

ولى آنكه دارد نشان از گناه

بود همدم حسرت و اشك و آه‏

مكانش بود بدترين جا همى‏

ز آسايش آنجا نبيند دمى‏

به گردن همى دستها بسته باد

تن جمع آنان همى خسته باد

بود موى آنان سراپا بلند

پريشان و آزرده و دردمند

لباسى ز قطران و نار و لهيب           

بر آنان بپوشانده باشد عجيب‏

به رنجى كه دارد حرارت شديد

رهى بهر رفتن نيايد پديد

بود نار سوزان و نعره زنان

زبانه كشد با صدا بى‏امان‏

نمايان از آن ترس و بيم و هراس‏

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

كسى كو بيفتد در آنجا به دام

نگردد ورا رنج و زحمت تمام‏

از او فديه هرگز نيايد قبول‏

شود اين چنين پيشنهادى نكول‏

شكسته نگردد از او بند و غل

ترحم نباشد بر او جزء و كل‏

ورا وقت و مدت نيايد به سر

اگر چه بود خانه‏اى پر خطر

زهد محمد

محمد (ص) رسول خداى كريم

خداى توانا خداى رحيم‏

بدنيا نبودش دمى اعتنا

بخواندش به هر لحظه دور از بها

به نزد همه مى‏شمردش ذليل

توجه نبودش به حد قليل‏

كه يزدان ورا ميل و رغبت نداد

چنين رغبتى را بمردم بداد

از اين رو محمد (ص) رسول بزرگ

رسول خداى بزرگ و سترگ‏

به ميل و اراده نهادش كنار

نبودش روالى چنان برقرار

ببردى ز جان نامش حتى برون

در اين ره بدش سعى و جهد فزون‏

چنين آرزوئى بدش در جهان‏

كه چشمش نبيند دگر زيب آن‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 205

نيفتد به فكر لباس و مقام

بماند در اين ره بجهد تمام‏

بدش اين چنين آرزو و هدف‏

كه آرد چنين فرصتى او به كف‏

بكوشد به تبليغ دين و روش

كند با خبر مردم بد منش‏

بر آنان خطر را نمايان كند

در اين باره سعى فراوان كند

به آنان بشارت دهد از بهشت

بگويد به افراد نيكو سرشت‏

ز دوزخ بترساند او آدمى‏

بگويد به آنان ز رنج و غمى‏

دودمان محمد

همه ميوه پاك پيغمبريم

ز مخلوق عالم همه برتريم‏

ملائك بما رفت و آمد كنند

به امر خداوند سرمد كنند

همه معدن دانش و حكمتيم

همه مأمن عزّت و رحمتيم‏

همه ياوران مى‏كشند انتظار

كه لطف خدائى شود آشكار

ولى دشمنان در عذاب و محن

كه دلها پر از كينه و در فتن‏

109 اسلام چيست

بود آرزوئى چنين بهترين

ز درگاه آن خالق بى‏قرين‏

به هر كس كه دارد چنين خواهشى‏

رسد تا از اين ره به آرامشى‏

بود اعتقادش به يزدان پاك

ز ايمان دل وى شود تابناك‏

مريدى شود بر رسول خداى‏

محمّد فرستاده نيك راى‏

نهد پا دمادم به راه جهاد

رهى بهتر از اين به عالم مباد

كه اسلام از اينان شود سربلند

بدينسان بود فارغ از هر گزند

به يكتائى خالق بى‏بديل

ز فطرت گواهى دهد با دليل‏

بموقع به هر جا بخواند نماز

بدرگاه آن خالق بى‏نياز

كه باشد ز آثار دين بزرگ

به امر خداى مبين و سترگ‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 206

بداند كه واجب بود آن زكات

بپردازد آن را به وقت حيات‏

بود روزه از واجبات دگر

كه باشد درختى پر از بار و بر

كند آدمى را رها از عذاب

سؤال آيد از آن به وقت حساب‏

به حج و به عمره رود با خلوص‏

به تخت سعادت نمايد جلوس‏

زدايد گناه و كند ريشه‏كن

همى فقر و رنج و عذاب و محن‏

به اقوام خود سر زند با نشاط

بپا دارد هر دفعه اين ارتباط

شود عمر انسان از اين ره فزون 

كند آدمى را ز عسرت برون‏

به پنهان كمك كردن بر فقير

گناهان انسان برد در مسير

و ليكن كمك كردن آشكار

به ناگه به مردن نگردد دچار

به انجام كارى كه از انحراف‏

برد آدمى را به سوى مصاف‏

مصافى كه بزدايد از ره بدى

ببخشد روالى چنان سرمدى‏

به ذكر خدا كن توجه زياد

كه بهتر از آن ذكر ديگر مباد

به وعد وعيدى كه داده خدا

به هر متّقىّ، و به هر نيك راى‏

گرائيده زيرا كه دارم يقين‏

همان وعده‏ها باشدت بهترين‏

كنيد اقتدا بر رسولان حق

بر آن رهروان و به مردان حق‏

كه بهتر از آنان نبينى به دهر

از آنان بود كام شيطان چو زهر

ز امر محمّد (ص) اطاعت كنيد

ازو كسب فيض و سعادت كنيد

كه او بهترين رهبر عالم است‏

زعيمى به هر قوم و هر آدم است‏

ز قرآن ببايد كه آموخت درس

ببايد كه از آن بيندوخت درس‏

كه بهتر از آن بحث و گفتار نيست‏

كتابى به مثلش پديدار نيست‏

به دقت ببايد كه خوانده شود

به ميدان فكرت كشانده شود

به دلها ببخشد نشاط و سرور

دل آدمى را كند غرق نور

ز سينه برد كينه‏ها را برون

از اين ره شود علم انسان فزون‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 207

بود حاوى پند و اندرزها

كه باشد ز گفتار و قول خدا

بدنبال علم ار نباشد عمل‏

بود شيوه چون شيوه‏هاى دغل‏

نيايد برون از جهالت همى

ز دامش رها كى بماند دمى‏

بود او در اين ره گنهكارتر

شود آه و افسوس وى بيشتر

نكوهش شود پيش يزدان پاك           

ز خشم خدا مى‏شود بيمناك‏

110 نكوهش از دنيا

پس از حمد آن خالق بى‏بديل

خداوند دانا خداى خليل‏

ز دنيا بترسيد و دورى كنيد

از آن ترك شادى و شورى كنيد

كه باشد فريبنده و بد خصال

كند از محبّت بپا قيل و قال‏

بود صاحب جلوه‏هائى بعيد

زر و زيور آرد به چشمان پديد

شود جلوه‏گر پا نهد در فريب

به نحوى كه نبود بعيد و عجيب‏

نه آسايش آن بود ماندنى‏

نه مرگش بود همچنين راندنى‏

فريبنده باشد رساند ضرر

به سوى فنا مى‏برد هر بشر

تباهى به پيش آورد با ريا

به هر جا نشانش بود بر ملا

شكمخواره باشد به غوغاگرى

در اين باره باشد ورا برترى‏

روالى بدينگونه دارد جهان‏

كه دستى چو يابد هر آن كس به آن‏

به عالم رسد گر به آمال خويش

ره شادمانى بگيرد به پيش‏

نشان همين آيه باشد همى‏

جدا كى بود زين نشانه دمى‏

همانند آبى كه آيد فرود

به امر خداوند حى ودود

به روى زمين و برآيد گياه‏

شود سبز و ماند به هر جايگاه‏

و ليكن بخشكد پس از مدتى

نمى‏ماند آنرا دگر فرصتى‏

پراكنده گردد از آنجا به باد

ورا تاب ماندن در آنجا مباد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 208

به هر چه كه باشد خدا قادر است

به رفتار و اعمال ما ناظر است‏

ز دنيا هر آن كس كه لذّت برد

به خوشحالى اين گونه ره بسپرد

بود گريه‏اى از پس آن يقين

نباشد به شادى دمادم قرين‏

هر آن كس در آرد شكم از عزا

زيادى تناول نمايد غذا

به بيمارى افتد شود دردمند

به سوى وى آيد فراوان گزند

چو باران ببارد فراوان به دهر

بود از پى آن يقين خشم و قهر

ز سيلش بلاها عيان مى‏شود

به غير از بلا حاصلى ندرود

به انسان بود روز روشن رفيق‏

مر او را بود چون رفيقى شفيق‏

و ليكن شب تيره آيد ز راه

شود دشمن او را به اندوه و آه‏

ز يكسو اگر زندگى شادى است‏

قرين نشاط است و آزادى است‏

ز سوئى دگر هم بود ناگوار

به تلخى شود روز تو استوار

هر آن كس برد بهره از هر نعم‏

بدنبالش آيد نشانى ز غم‏

و ليكن بناگه همه شد ز كف

قبل فهرست بعد