قبل | فهرست | بعد |
به ظالم بدينگونه فرصت دهد
نشايد كه ناديده گيرد همى
رها سازد او را در اين ره دمى
بود در كمينش به نزديك او
كنار گلو و دهان همو
همان جا كه آبى به پائين برد
ره زندگى اين چنين بسپرد
به ذات خداوند يكتا قسم
به آن خالق فرد و تنها قسم
به پيروزى آيد عدو زين روش
نه از اين كه با حق بود هم منش
كه در راه باطل به سرعت رود
ز باطل چنين حاصلى بدرود
و ليكن ندانم كه اهمال چيست
شما را به حق از چه كردار نيست
ز حكّام ظالم همه در عذاب
از اين شعله دلهاى مردم كباب
ولى من ز ظلمى كه گردد عيان
ببينم بدينگونه از مردمان
بيفتم به درياى رنج و محن
ز جهد و جهاد ار بگويم سخن
شما را تحرّك نيايد به پيش
از اين رو شوم خسته و دلپريش
چو خوانم مطالب به گوش شما
نيايد شما را قبول آن ندا
ز سير حوادث كنم با خبر
شما را توجّه دهم از خطر
و ليكن شما را نيايد قبول
شود گفتههايم تماما نكول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 172
شما را بود در تجمّع حضور
ولى فكرتان باشد از آن بدور
چو بنده در اين ره كنيد افتخار
ولى راه ديگر كنيد اختيار
چو فرمانروايان برآريد دست
بدينگونه باشد شما را نشست
ز آموزش آرم چو حرف و كلام
توجه نبينم بر آنان مدام
ز پند و نصيحت چو گويم عميق
نبينم كسى را كه باشد دقيق
چو دعوت نمايم براى جهاد
جهادى بر آن مردم بد نهاد
به هر جا پراكنده گرديد زود
رويد از همان جا بمحض ورود
شما را منظّم كنم بهر جنگ
به صبح سحر تا نيايد درنگ
و ليكن به شب جمله آئيد پس
نمىماند آنجا دگر هيچ كس
شما چون كسانى كه باشد خراب
رسانيده بر اين كمانگر عذاب
شود خسته از اين ملال و محن
كمان هم شكسته شود زين فتن
ايا مردمانى كه حاضر شديد
بدينسان بر اين گفته ناظر شديد
خردهايتان جاى ديگر بود
جدا از چنين جان و پيكر بود
توافق نباشد به افكارتان
شدم خسته از كار و كردارتان
اطاعت كنم من ز يزدان پاك
ز مهرش بود اين دلم تابناك
و ليكن شما معصيت مىكنيد
به ظاهر چنين تعزيّت مىكنيد
همان رهبر شاميانى كه هست
گرفته زمام همانان بدست
هميشه بود گام وى در گناه
به سوى خدا كى بود او به راه
ولى مردمانش اطاعت كنند
همه گفتههايش رعايت كنند
قسم بر خدا حاضرم تا عدو
معاويه آن ملحد زشتخو
شما را برد جانب لشكرش
بخواند شما را همى در برش
بگيرد ز من ده نفر از شما
از آنان دهد يك نفر او مرا
ايا مردم كوفه هستم به دام
به دام شما مردم بد مرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 173
سه خصلت شما را بود همنشين
كه هستم از آنان پريش و غمين
همى گنگ و كوريد و از گوش كر
دو خصلت نباشد شما را به بر
صداقت نباشد شما را به جنگ
شما را نباشد نشانى ز ننگ
به هنگام سختى به هنگام داد
نشايد شما را نمود اعتماد
كند خوارتان آن خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
شما چون شترهاى بىساربان
پراكنده باشيد و هر سو روان
ز يك سو تجمع چو آيد به پيش
ز سوى دگر گشته هر جا پريش
تفرّق شما را بيايد ز راه
بر اين ادعا باشدم بس گواه
قسم بر خدا آن خداى كريم
خداوند بخشنده و بس رحيم
بپا گر شود نار جنگ و جدل
شما را نبينم نشان از عمل
به من آن چنان بىتفاوت شويد
على را بدانگونه تنها نهيد
كه زن وقت زائيدن از عفّتش
كند غفلت از كف رود عزتش
مرا آگهى باشد از راه حق
نگردم جدا از گذرگاه حق
بدستور پيغمبر نيكنام
هميشه گذارم در اين راه گام
محمد (ص) فرستاده آن خداى
خداوند نيكو ره و نيك راى
نه در راه گمراهى و انحراف
كه ظاهر شود در همان اختلاف
توجه به آل پيمبر كنيد
درخت ولا جمله پرپر كنيد
به راه همانان نهاده قدم
ره رهنمايان قوم و امم
شما را به سوى هدايت برند
كه آنان ز قوم دگر برترند
به سوى عقب كى بود راهتان
برى باشد از اين سخن جاهتان
از آنان به هر جا اطاعت كنيد
همه امر آنان رعايت كنيد
به وقت نشستن ببايد نشست
چو وقت قيامى بيايد بدست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 174
بفرمان آنان به سوى قيام
ببايد كه بىوقفه بنهاد گام
از آنان نبايد كه سبقت گرفت
چنين گفته هرگز نباشد شگفت
كه گمراهى آيد شما را به پيش
كه گمره شود عاقبت دلپريش
به غور و تفكر شدم در مسير
ز اصحاب پيغمبر بىنظير
نباشد يكى از ميان همه
بدندى همه فارغ از همهمه
كه اصحاب وى جمله در غم بدند
قرين غم و درد و ماتم بدند
همه شب به سجده به راز و نياز
به نزد خدا مردمى سرفراز
ز ترس قيامت بدندى چو نار
همه شعلهور فارغ از اختيار
بدى سجدههاشان بدانسان طويل
بدرگاه آن خالق بىبديل
كه گوئى ميان دو چشمانشان
ز جسمى كه باشد در آن جايشان
شود مانع خواب آن مؤمنين
همان بندگان خداى مبين
بدندى ز خشم خدا بيمناك
ز نورش دل و قلبشان تابناك
هر آن كس كه نام خدا مىشنيد
ورا حالى اينسان بيامد پديد
ز گريه شدى دامنش خيس و تر
گرفته خدا را همى در نظر
به امّيد لطف خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
تحرّك از آنان نمىشد جدا
بدندى دمادم به راه خدا
به ذات خداوند يكتا قسم
به آن خالق فرد و تنها قسم
چو بر مسندى مىنشيند كسى
زند سر از او كار باطل بسى
حرام خدا را نمايد حلال
نپويد رهى سوى آن ذوالجلال
نهد زير پا عهد و پيمان خويش
همه مردمان را كند دلپريش
نه خانه نه چادر بماند بپاى
به شهر و بيابان به هر چه سراى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 175
مگر ظلم آل اميه در آن
نمايان شود باشد آنجا نشان
به ويرانى عمرش بپايان رسد
بر آنان نشانى نمايان رسد
در اين حاكميت چنين ملتى
بر آنان بود اين چنين فرصتى
يكى گريه سر مىدهد بهر دين
كه شد با جفائى چنين همنشين
يكى هم كند گريه كوشد فقير
جهان را نبيند بخود دلپذير
شما را بود حالتى ناپسند
بود همدم و همنشين گزند
به وقت كمك همچنان نوكريد
بسا از چنان نوكران برتريد
كه ارباب خود را كمك مىدهند
در اين ره بصيرانه پا مىنهند
ولى در غيابش سخنهاى زشت
بگويند و باشد همى بد سرشت
شما را چنان وضعى آيد به پيش
كه ثروت شود ضامن كار خويش
بود ثروت هر كسى بيشتر
گمانش خدا را بود در نظر
چو سالم بمانده ز درد و بلا
نگشته به رنج و محن مبتلا
سپاس خدا را بجاى آوريد
به اوضاع خود جملگى بنگريد
اگر هم گرفتارى آمد ز راه
نبايد شدن همدم اشك و آه
صبورى ببايد كه پيشه نمود
بدينگونه راهى به مقصد گشود
كه پيروزى از بهر پرهيزگار
بيايد ز ره از سوى كردگار
ستايش كنم آن خداى عظيم
خدائى كه باشد كريم و رحيم
ز بگذشته او را ستايش كنم
به آينده او را نيايش كنم
به آينده جويم مددها از او
در اين باره با او كنم گفت و گو
بخواهم سلامت بود دين من
بدانسان كه خواهم براى بدن
توجه دهم من شما را كنون
به سعى و بكوشش به جهد فزون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 176
جهانى كه نبود بقايش به دهر
ز پيرى بريزد به كام تو زهر
رهايش كنيد و رهايش كنيد
ز خود با شهامت جدايش كنيد
كه وضعى شما را بود اين چنين
به دنيا شده گر دمى همنشين
به مثل مسافر كه باشد براه
به پايان ره هم بود او گواه
بود قصد وى هم بپايان آن
به هر كس بود اين سخنها عيان
بسا آنكه دارد فراوان اميد
ورا فرصتى آيد اينسان پديد
كه مركب براند به سوى هدف
چنين آرزوئى بيارد به كف
كه ماند به ره مدتى با نشاط
ز شادى بگسترده هر جا بساط
كه مردن بود در كمين همه
بيايد ز ره فارغ از همهمه
و ليكن ز مردن نمايد فرار
ز مرگى كه باشد همى برقرار
ز كار جهان مضطرب مىشود
از آنجا دگر حاصلى ندرود
اگر چه نخواهد كه گردد جدا
جدائى برايش بود چون بلا
در اين باره گويم شما را كلام
بدنبال شأن و براى مقام
نبايد در اين ره رقابت كنيد
ببايد كه هر دم رعايت كنيد
ز ابزار دنيا نبايد غرور
شما را پديد آيد اندر حضور
چو آيد ز ره معضل و مشكلات
نبايد غمين شد از آن معضلات
كه محدود باشد نشاط و شعف
به پايان رسد كى بماند به كف
شود سختى و مشكلاتش برون
نماند بجا با تلاش فزون
كه هر وقتى آخر بپايان رسد
به هر كس نشان نمايان رسد
بپايان هر زندگى مردن است
به دنياى ديگر رهى بردن است
ز سير حوادث نشان از خطر
ز بگذشته نام شما را به بر
ز بگذشتگان و ز پيشينيان
فراوان بود عبرت آور عيان
به شرطى كه دركش نمائيد زود
ببايد رهى اين چنين بر گشود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 177
به سوى فنا هر كه پويد رهى
شما را بود اين چنين آگهى
كه ديگر نيايد دوباره ز راه
ز بگذشته باشد فراوان گواه
بدنبال آنان شده رهسپار
به دنيا نماند كسى برقرار
شما را بود حالتى اين چنين
به مردم بود دمبدم همنشين
گروهى بمرده ز دنيا روند
ز دنيا همى سوى عقبا روند
به گريه نشسته گروهى پريش
ز داغ يكى از عزيزان خويش
گروهى دگر هم پى تعزيت
روان تا كه گويندشان تسليت
گروهى دگر زار و ديوانهاند
ز صحّت تو گوئى كه بيگانهاند
گروه چهارم ز سير و سفر
دگر آمده همدلان را به بر
همان دسته پنجمين جان خود
دهد بر سر عهد و پيمان خود
بدنبال دنيا همى دستهاى
روند همچو ياران دلبستهاى
فنا هم بدنبال آنان رود
از آنان چنين حاصلى بدرود
گروهى دگر غافل امّا نظر
بر آنان بود تا چه آيد به بر
بدنبال بگذشتگان در رهاند
ز كردار آنان همى آگهاند
بياد آوريد آنچه كوبد به هم
تمام لذائذ بيارد الم
گلوگير شهوت شود بيدرنگ
به جمع همانان كند عرصه تنگ
بياد آوريد آنكه آيد ز راه
ز سوى خداوند با عزّ و جاه
به امر خدا گيرد او جانتان
زند بر هم آن عهد و پيمانتان
به هنگام برخورد با كار بد
به هنگام بخل به وقت حسد
به انجام واجب ز يزدان پاك
گرفته كمك با دلى تابناك
پى شكر نعمت ز الطاف او
گرفته مدد با چنين آرزو
ز يزدان كه لطفى كند بر شما
كه باشد چنين خواهشى بس روا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 178
ستايش خدائى كه دستان باز
ورا باشد هنگام رفع نياز
بود لطف وى در ميان همه
به بخشش بود فارغ از همهمه
خدا را دمادم بگويم سپاس
سپاسى كه نتوان نمودش قياس
كه بخشيده نعمت فراوان به من
زيانم بود قاصر از اين سخن
بخواهم مدد بهر انجام كار
مبادا كه گردم به باطل دچار
گواهى دهم با تمام وجود
كه يكتا بود آن خداى ودود
محمّد بود بنده، باشد رسول
شهادت دهم آمد اينسان قبول
فرستاده او را پى امر دين
به هر جا برد نام حىّ مبين
از اين رو محمّد رسول خدا
ز انجام كارش نبودى جدا
رعايت نمود او تمام وجوه
بدى با صلابت بدى با شكوه
به دقت بدى در پى كار خويش
نبودى ز كارى چنان دلپريش
ز حق پرچمى بين ما او نهاد
به سوى حقيقت رهى برگشاد
كه ما بايد آنرا نگهبان شويم
در اين ره به سعى نمايان شويم
ز پرچم هر آن كس كه سبقت گرفت
نباشد چنين گفته هرگز شگفت
ببيند همى رنج و محنت فزون
ز دين خدا مىشود او برون
اگر هم بماند ز پرچم عقب
يقينا ببيند عذاب و تعب
به بيرون نهد پاى خود از مسير
خدا را نباشد چنين دلپذير
ولى آنكه با پرچم حق بود
به عمرش چنين حاصلى بدرود
به راه محمد (ص) شود رهسپار
نگردد ز دين خدا بركنار
بود رهبر اين لواكم سخن
كند سستى اندر قيام و فتن
و ليكن مصمّم چو شد در قيام
به تندى كند راه خود را تمام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 179
شما گر كه از او اطاعت كنيد
بدينگونه هر دم رعايت كنيد
به سوى فنا ره سپارد همى
شما را در اين ره بيايد غمى
نباشد شما را دگر رهبرى
شما را نباشد دگر برترى
و ليكن كسى را خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
فرستد كه سازد همى برطرف
همان نقص و روشن نمايد هدف
تجمّع دگر باره آرد وجود
بخواند شما را به سوى ودود
ز نسل محمد (ص) چو آمد كسى
رياست كند از پى بررسى
مبادا به كارش طمع آوريد
ز روى حسادت رهى بسپريد
شكستى ورا گر كه آمد به پيش
نبايد شده خسته و دلپريش
رود گر ستونش به يك دم ز دست
ز دشمن چو بيند بدانسان شكست
ستونى دگر ماند او را بجاى
بجنگد چو مردان فرخنده راى
موفق شود بار ديگر يقين
ز احسان و لطف خداى مبين
ز نسل پيمبر دهم اين خبر
كه باشد ز سوى خدا مفتخر
به مثل ستاره بود در سما
منور ز انوار پاك خدا
يكى را چو خاموشى آيد ز راه
كه ديگر نماند در آن جايگاه
منوّر شود انجم ديگرى
فروزان و تابنده چون اخترى
خدا نعمت خود نموده تمام
بود نعمتى اين چنين مستدام
هر آنچه شما را بود آرزو
نشان مىدهد كى بود گفت و گو
ستايش خدائى كه از قبل بود
بجز او نبودى كسى در وجود
بود آخرين كس كه ماند به دهر
بود كام منكر ز بودش چو زهر
همان اولين بودن آن رحيم
شانى بود بر وجودى عظيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 180
كه آغازى از وى نيايد بدست
بجز اين بود همنشين با شكست
همان آخرين بودن وى دليل
بود اين كه پايان ندارد خليل
به يكتائى آن خداى كريم
شهادت دهم فارغ از ترس و بيم
گواهى دهم من كه قلب و زبان
يكى باشدم وقت شرح و بيان
شما بايد اى مردمان خو كنيد
به راهى چو فرزانگان رو كنيد
مبادا شما را چنين دشمنى
كه باشد به دلهايتان ماندنى
بخوانيد همى دشمن خود مرا
بدينگونه راهى نباشد روا
كه اين دشمنىهاى پر اشك و آه
شما را كشاند به سوى گناه
به حيرانى آخر به پايان رسد
به خشم و قهر نمايان رسد
بگويم كلامى شما را اگر
بدان اعتنائى نباشد دگر
به ذات خداوند اعظم قسم
به شأن و مقامات اكرم قسم
هر آنچه كه گفتم شما را كلام
نباشد ز من باشد از آن كرام
بود از رسول خداى بزرگ
همان مرد دانا و مرد سترگ
كه امّى بدو جز صداقت نبود
چو مىشد همان كس بگفت و شنود
همان كس كه اين گفتهها را شنيد
نشان از جهالت نبودش پديد
تو گوئى يكى را ببينم كنون
كه دارد در اين باره سعى فزون
بود گمره و باشد از شاميان
بيفتاده در راه داد و فغان
به كوفه فرستد لوادار خويش
بگيرد ره دشمنى را به پيش
و ليكن دهانش بماند چو باز
نگردد ورا روز و شب دلنواز
به سختى بيفتد به فرياد و داد
برآرد فغان و توانش مباد
بپا مىشود فتنههاى عظيم
شود شعلهور نار جنگى اليم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 181
همه روز و شب باشد اندوه و غم
نمايان شود رنج و درد و الم
چو پاشيده شد بذر جنگ و نفاق
دهد رخ در اين ره بسى اتفاق
غضب مىشود آشكارا به دهر
به هر جا فراوان شود خشم و قهر
به پا مىشود پرچم فتنهها
به ظلمت گرايد همه لحظهها
همانند شب تيره گردد همى
شود آشكارا نشان غمى
ببينم كه كوفه شود منهدم
سپاه و قشونش شود منهدم
ز چنگ و جدلها ببيند شكست
دهد يار و ياران خود را ز دست
بزودى شود دولتى استوار
سپس دولتى ديگر آيد به كار
گروهى فنا و گروهى اسير
نباشد بر آنان زمان دلپذير
به نابودى آخر شود خاتمه
چو پايان پذيرد چنين همهمه
به روز قيامت خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
همه مردمان را كه روى زمين
بدندى به فرمان حىّ مبين
كند زنده گرد آورد با حساب
كه هر كس دهد بر سؤالش جواب
ببيند ز پاداش و كيفر اثر
به نزد همان خالق دادگر
همه با تواضع عرقها ز روى
سرازير و باشد روان همچو جوى
به امر خدا لرزه آيد پديد
بپا مىشود زلزله بس شديد
بلرزه در آرد همه مردمان
بود آن كسى بهتر از ديگران
كه پيدا كند جاى پائى درست
نباشد ورا جاى آن پاى سست
چو شب تيرگيها بيايد به پيش
ز آشوب و فتنه شوى دلپريش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 182
در اين ره مخالف نباشد كسى
مجهّز به آلات جنگى بسى
امير سپه رو كند بر قشون
بگويد سخنها به سعى فزون
كند شعلهور آتش و نار جنگ
در اين باره او را نباشد درنگ
قشونش به ظلم و ستم قادرند
در اين ره بفرمان وى حاضراند
به كشتن نبود حرص آنان زياد
علاقه به غارت در آنان مباد
به پايان گروهى كه گردنكشان
به مثل ضعيفان بخوانندشان
از آنان نشانى نباشد پديد
به روى زمين و كسى ناشنيد
ولى در سما سرشناس و قيام
بپا كرده با سعى و جهد تمام
ايا بصره گويم همى واى، واى
بحال تو اى نقطهاى در سراى
ز شرّ سپاهى كه باشد عذاب
ز سوى خداوند مالك رقاب
نه پيدا غبارى از آنان به دهر
نه آيد صدائى به خشم و به قهر
شود كشته اين مردمانت همه
به مرگى كه دارد بسى همهمه
گرسنه بمانند و همچون اسير
نباشد بر آنان زمان دلپذير
بدنيا نبايد توجّه نمود
ببايد بدينگونه ره برگشود
قسم بر خدا خالق اين جهان
همان خالق اين جهان و زمان
بزودى همين ساكنين زمين
به نقل مكان گشته ناگه قرين
همانان كه در مهد آسايشاند
دمادم بدنبال آرامشاند
به دام گرفتارى و رنج و غم
فتاده به هر دم بيايد الم
نشاط و جوانى نيايد دگر
ز هر كس كه رفته بدانسان به بر
كسى را نباشد چنين آگهى
اگر چه بپويد به عالم رهى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 183
كه آينده او را چه آيد به پيش
ندارد خبر او ز فرداى خويش
غم آلوده باشد به عالم نشاط
به هر جا بدينگونه باشد بساط
توان مىرود سستى آيد پديد
شود دمبدم سستى آن مزيد
ز شادى شما را نيايد غرور
كه مردن نباشد به عالم بدور
خدا رحمتش را فرود آورد
به آن كس كه حاصل چنين بدرود
كند فكر و پندى بگيرد ز دهر
اگر چه بود كام وى پر ز زهر
هر آنچه به دنيا بود در وجود
رود از ميان گوئى اصلا نبود
هر آنچه بود از پى آخرت
ز اعمال و از توشه عاقبت
زوالى نباشد بدنبال آن
بجا ماندنى باشد آن بيگمان
شمارش شود هر چه گردد تمام
كه چيزى بدنيا ندارد دوام
هر آنچه به راهش كشيم انتظار
بيايد نباشد ورا اختيار
به نزديك ما مىرسد آنچه هست
پى آمدن كو ندارد شكست
به عالم كسى صاحب حكمت است
ز دانش ورا آن چنان شوكت است
كه داند همى ارزش و جاى خويش
بدينگونه راهى بگيرد به پيش
به درگاه يزدان بود بدترين
كسى كو به عالم بود اين چنين
به خود واگذارش نمايد خداى
جدا گردد از شيوه نيك راى
شود منحرف از ره مستقيم
در اين ره نباشد ورا ترس و بيم
نباشد ورا رهنمائى به بر
بپويد رهى را چنين بىخبر
به عمران دنيا چو دعوت شود
يقينا چنين حاصلى بدرود
و ليكن پى آخرت كاهل است
تو گوئى در اين مرحله جاهل است
قبل | فهرست | بعد |