قبل | فهرست | بعد |
پديد آمد آن گونه با تل و كوه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 159
سپس چشمههائى بيامد وجود
به روى زمين و ز چاهى كه بود
شده اين زمين اين چنين استوار
به فرمان آن صاحب اختيار
منظّم بمانده از آن كوهها
نمانده دگر اضطرابى بجا
به هر جاى آن كوهى آمد پديد
به امر همان ذات پاك و مجيد
به عمق درختان و روى زمين
نفوذى كند آب و گردد عجين
كه ريشه در آن جا بماند همى
از آبى نماند جدا يك دمى
خداوند عالم فضا را شكافت
هوا هم ز امرى چنين برنتافت
ز بهر تنفس پى زندگى
ز بهر رهائى از آن ماندگى
براى همان مردمان جهان
كه بودى به هر جا نشانى عيان
پس از آن همان خالق بىمثال
خداوند منّان و نيكو خصال
براى زمينهاى پست و بلند
كه شايد بر آنان بيايد گزند
ز ابرى كه باشد بفرمان وى
به فرمان وى مىكند راه طى
برد سود و سير آبشان مىكند
به لطفى مضاعف چنين پا نهد
گياهان از آنان برآرد برون
كه زيبائى آنجا برآيد فزون
به هر جا پراكنده شد ابرها
كه بود اختلافى در آنان بجا
بدى اختلاف از رقيق و ضخيم
به امر خداى بزرگ و عظيم
كه برقى از آنان بيايد پديد
به ابرى كه چسبيده باشد شديد
همينان فرستد به سوى زمين
به وصفى كه باشد چنان دلنشين
از آن سو وزد ياد و باران شود
نمايان ز ابرى كه آنسان بود
ببارد همى قطرهها چون گهر
چه ريز و درشت و چو آب بصر
گياهان برويد ز باران و آب
كه آيد بدانگونه از آن سحاب
به كوه و به هامون بدشت و به تل
به امر خداوند عزو و جل
به باغ و زمين جلوهها مىدهد
زمين را ز خشكى همى وارهد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 160
بپوشد بر آنان لباسى قشنگ
در اين ره نباشد نشان از درنگ
زمين را بود اين چنين افتخار
كه باشد در آن رحمت كردگار
همينان بود باعث آگهى
بر آنان كه بنموده اينسان رهى
بود باعث رزق و روزى همى
نبايد شدن غافل از آن دمى
چه حيوان و انسان بدنيا و دهر
كز آنان هويدا بود خشم و قهر
پى رفع هر امتيازى كه باد
به امر همان صاحب عدل و داد
كه آن راهيان ره مستقيم
ز نور خداى بزرگ و كريم
به عالم شده همچنان بهرهمند
كه حتما بر آنان نيايد گزند
زمين تا كه آمد بدانسان پديد
به امر خدا آن خداى حميد
پى خلق آدم رهى برگشود
بفرمان وى آمد اينسان وجود
كه بودش چنين خدمتى بهترين
همى بهترين و همى اولين
ز رحمت ببردش بباغ بهشت
بديدش چو مردان نيكو سرشت
بدادش خوراك و بدادش غذا
كه باشد ز اندوه و ماتم رها
ز ممنوعه كردش همى با خبر
مبادا كه آيد به سوىاش خطر
بفرمودش اى آدم آن گونه كار
ترا مىكند بر فلاكت دچار
ولى مرتكب شد گناهى بزرگ
برون شد ز امر خداى سترگ
پس از توبه از باغ رضوان برون
شد آدم به سعى و به جهد فزون
كه آباد سازد زمين را بجهد
وجود آمد او را بدينگونه عهد
كه اتمام حجّت بود بر كسان
به مخلوق يزدان و بر بندگان
پس از اين كه آدم ز دنيا برفت
گرفتش همى جان به عقبا برفت
نبودى جهان خالى از رهبرى
به انسان بداده چنين برترى
كه با رهبرى سوى يزدان روند
ز بود خدا آگه اينسان شوند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 161
شود رابطه اين چنين برقرار
ميان همه با خداوندگار
خداوند عالم خداى ودود
بياورده پيغمبرانى وجود
كسانى كه از ديگران برتراند
ز حيث امانت همى بهتراند
به هر قرن و هر مدتى با ملل
بدينگونه بودش ز كار و عمل
بدى اين چنين تا كه آمد رسول
خداوند عالم نمودش قبول
محمّد (ص) همان خاتم بىبديل
كه بودى خدا را چو جدش خليل
بدى ختم پيغمبران جهان
به امر خداوند نيكو عنان
به اتمام حجّت نهاد او قدم
كه بودش فراوان در اين ره الم 310
منظّم بود رزق خلق و بشر
كه باشد ز الطاف آن دادگر
به يك عدّه وسعت بداد آن كريم
مقسّم شدى آن خداى رحيم
گروهى دگر در مضيقه نهاد
اگر چه بدش همچنان عدل و داد
خدا آدمى را بر انداز كرد
پس از آن گروهى سرافراز كرد
گروهى دگر را به نقصان رساند
پى امتحان مركب خود براند
به شكر و صبورى به مال و منال
به فقر و قناعت ز راه سؤال
همه مردمان را كند امتحان
به هر وقت و در هر زمان و مكان
به همراه ثروت خداى بزرگ
همان مالك مال و جان سترگ
نهاده همى غصههاى نياز
كه باشد در آنها نشانى ز راز
كسى را نبينى سلامت به دهر
ز بيمارى آيد گهى او به قهر
به همراه آسايش و خوشدلى
نمايان بود معضل و مشكلى
غم و غصه زانها نمايان بود
چنين غم به هر جا فراوان بود
خدا مردن آورده آنسان پديد
كه بايد چنين انتظارى كشيد
گهى عمر باشد دراز و طويل
به امر همان خالق بىبديل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 162
گهى هم كم است بپايان رسد
همى عمر و مرگى نمايان رسد
جلو باشد اين مرگ و گاهى عقب
بفرمان آن خالق روز و شب
بريده شود ريشه زندگى
چو آيد زره مرگ و واماندگى
خدا از همه چيز آگاه است
ز هر نيّتى كو به دلها بود
چه پنهان و گر چه هويدا بود
ز هر صحبتى كو بود در خفا
چه آهسته باشد چه باشد رسا
خداوند عالم بود با خبر
از آن و بود راه وى پر ثمر
ز اوهام و تصميم قطعى كه هست
از آنان هر آنچه كه آيد بدست
ز چشمك زدنها ز فكر و خيال
ز اسرار بنهفته اندر سؤال
از آنچه بود در نهاد همه
چه پنهان و ظاهر چه در زمزمه
ز ماواى موران و كردارشان
ز وضع خزنده ز رفتارشان
از آن نالههاى غم مادران
كه باشد از اين غم به آه و فغان
جدا باشد از بچه باشد به دور
جدا باشد از لحظههاى سرور
ز آهنگ پا، گر چه باشد يواش
نمايان نباشد ز رفتن تلاش
بود با خبر آن خداى رحيم
همان خالق بى بديل و عظيم
ز ميوه ز شاخه ز برگ درخت
در آنان ورا آگهى نيست سخت
ز كوه و بيابان و شير و پلنگ
ز مخفى گه پشه تاريك و تنگ
هم از رويش برگ و شاخ گياه
بود آگه آن خالق پر ز جاه
هم از نطفههائى كه باشد ز پشت
شود در رحم همچو گوشتى درشت
ز باران كه بارد ز ابر سپيد
از آن سيل و باران بيايد پديد
ز انواع بادى كه آرد غبار
ز بادى كه باران بيارد ببار
ز حال خزنده كه در شن و تل
بود در مسيرى به كار و عمل
ز حال پرنده كه پر مىزند
به كوه و به هر گوشه سر مىزند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 163
خبر دارد آن خالق بىنياز
بود آگه از آن همه رمز و راز
ز صوت پرنده كه در لانه است
از آن تيرگى كو به كاشانه است
از آن زيورى كو بود در صدف
ز امواج دريا بيايد چو كف
ز تاريكى شام و انوار روز
ز خورشيد تابان و عالمفروز
بود مطلع آن خداى ودود
كه خود ره به خلق همانان گشود
ز هر جاى پا و ز هر جنبشى
ز زير و بم بينش و سنجشى
ز گفتار و حرفى كه آيد برون
همى از دهانى به جهد فزون
ز مأواى هز ذرّه در اين جهان
كه باشد به هر جا و در هر مكان
نفس چون كه آيد برون از كسى
بود فاصله گر چه در آن بسى
همى داند از سرّ اينان خداى
خداوند يكتا و فرخنده راى
ز ميوه، ز برگى كه افتد زمين
ز نطفه، ز مضغه ز خون عجين
ز فرزند كامل ز نيمه تمام
بود با خبر آن خداى كرام
پى كسب اين آگهى آن بصير
نبوده به رنج و محن در مسير
نه زحمت بديده نه درماندگى
نديده نشانى هم از خستگى
پى نظم دنيا ندارد غمى
به سستى نپويد ره خود دمى
كند رخنه علمش به هر چه كه هست
بگيرد همى كنترل را بدست
به قبضه در آورده عدلش همه
ز لطفش همه گشته در همهمه
و ليكن ز دركش قواى بشر
بود عاجز اينسان بود در نظر
شناختى ندارد از آن لا يزال
كه شايسته باشد به قال و مقال
خدايا سزاوار و شايستهاى
به توصيف زيبا تو بايستهاى
توئى صاحب نعمتى بس زياد
به مانند تو آرزوئى مباد
توئى ملجأ و مرجع و هر اميد
ز تو بهتر هر بنده هرگز نديد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 164
مرا دادهاى نعمتى بس فزون
كه باشد ز حدّ شمارش برون
بجز تو سزاوار توصيف نيست
كسى لايق مدح و تعريف نيست
نباشد مرا اين چنين در نظر
كه اينسان ستايش نمايم بشر
بود شك و ترديدى از آن عيان
مرا تو بدادى بدينسان زبان
كه مدح بشر را نگويم به دهر
اگر چه شود او گرفتار قهر
خدايا هر آن كس كه گويد ثنا
عطائى بخواهد ز تو اى خدا
و ليكن مرا باشد اين انتظار
كه گنجينههايت نشيند به بار
ز غفران و رحمت شوم بهرهمند
ز خشم تو هرگز نبينم گزند
چو يكتا شناسد ترا هر كسى
ستايش نمايد ترا او بسى
همين است و باشد به عالم چنين
به لطف تو باشد به عالم قرين
خدايا بتو دارم هر دم نياز
كند فضل تو بنده را سرفراز
ز جود تو حاجت روا مىشود
مرا درد حاجت دوا مىشود
به شرطى چنين اى خداى كريم
خداى توانا خداى رحيم
عطا كن تو خشنودى خود بمن
رهايم كن از اين عذاب و محن
كه جز تو نيايد كسى در نظر
توئى قادر مطلق اى دادگر
پس از قتل عثمان همان خوشزبان
به هنگام بيعت بفرمود هان
ز كارى بدينسان رهايم كنيد
ز اندوه و ماتم جدايم كنيد
كس ديگرى را بدست آوريد
در اين باره او را چنين بنگريد
كه ما را ره ديگر آمد به پيش
شما را كند بيگمان دلپريش
به دلها نيايد در آن ره قرار
در اين ره نگردد كسى ماندگار
تمركز نيابد در آن فكر كس
مشوّش شود فكر هر دادرس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 165
دگر اين كه جوّى كه باشد كنون
مه آلوده باشد به حد فزون
قوانين اسلامى از ياد رفت
زياد همه، رأفت و داد رفت
بدانيد اگر من شوم سرپرست
زمام عمل را بگيرم بدست
به حكمى كه دارم عمل مىكنم
بفرمان عزّو و جل مىكنم
توجه ندارم به حرف كسى
اگر چه بود گفتگوها بسى
ز تهديد هر كس ندارم هراس
كه از ترس و وحشت ندارم لباس
شوم مثل يك تن رها گر شوم
ز عمرم چنين حاصلى بدروم
به تدبير خود زندگانى كنم
به راه خدا كامرانى كنم
يقينا من از ديگران بيشتر
اطاعت نمايم ز هر راهبر
بود بهتر اكنون كه باشم وزير
نه رهبر، نهم پاى خود در مسير
پس از حمد يزدان و حىّ مبين
شما را بگويم سخن اين چنين
من آن آتشى را كه دودش بلند
شد و زد لهيبش به هر جا گزند
كسى را نبود آن چنان قدرتى
كه پيدا كند آن چنان فرصتى
به خاموشى آن گذارد قدم
رها سازد اين مردمان را ز غم
من آنرا به همّت نمودم مهار
شد اين گونه آرامشى برقرار
بپرسيد اگر هر چه باشد سؤال
مبادا كه ديگر نباشد مجال
كه شايد روم از ميان شما
روم سوى عقبا به امر خدا
از اين رو كه هر چه بپرسد كسى
سؤالى بود گر كه او را بسى
ز حال و ز آيندگان هر چه هست
بدينسان سؤالى چو آيد بدست
ز الان بود تا قيامت همى
در اين باره هرگز نباشد غمى
از آن راهيان ره مستقيم
از آن گمرهان دنى و لئيم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 166
بگويم شما را جوابى درست
بگويم شما را من از اين نخست
ز مخبر و ز رهبر ز جاى ددان
ز حيوان و وضعى كه باشد عيان
از آنان كه كشته شوندى به راه
وز آنان كه مرده به امر الاه
شناسانم آنان به حرف و سخن
در اين ره نبينم نشان از محن
مرا گر كه اين گونه از كف دهيد
نشايد ز خوف و خطر وارهيد
به كاوشگران حيرت آيد پديد
شود وحشت هر رئيسى مزيد
نمايان شود اين حوادث به دهر
كه بالا بگيرد همى جنگ و قهر
شود جلوهگر روزگاران سخت
نماند نشانى ز هر تيرهبخت
بپايان شود حل همه مشكلات
به دستان جمعى ز نيكو صفات
چو فتنه بيايد حقيقت رود
نهان مىشود محو و زايل شود
چو آشوب و فتنه بپايان رسد
حقيقت به فتح نمايان رسد
بود درك آنان در اين ره ضعيف
نباشد پسنديده درك ظريف
ولى درك هر فتنه باشد روا
در اين ره بود درك آنان بجا
چو بادى همين مردمان در رهاند
ز اطراف خود جمله ناآگهاند
ز آشوب آينده سازم خبر
شما را كه دارد فراوان خطر
ز آل اميه بيايد وجود
همان دشمنان خداى ودود
بود شورشى از بصيرت بدور
اليم است و باشد سراسر چو كور
چنين فتنه باشد براى همه
بپا مىشود فتنه و هم همه
و ليكن عذابش نباشد چنين
گروهى شده با عذابش قرين
به بينائى هر كس بود در مسير
به چنگ بلا او نگردد اسير
كسى هم كه نادان بماند به دهر
نگردد گرفتار چنگال قهر
قسم بر خدا آن خداى كريم
خداوند يكتا خداى رحيم
پس از من به زودى خبر مىرسد
شما را يقين در نظر مىرسد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 167
كه آل اميه دهد رنج و غم
شما را نسازد رها از الم
چو استر چموشاند و با دست و پا
ضرر مىرساند به جور و جفا
ز شير دادن هرگز نبينى نشان
فشارى از آنان ببينى عيان
طلب كرده سود و بگيرند زود
زيانى نبينند و دارند سود
بلائى از آنان بيايد پديد
كه گردد به هر جا دمادم مزيد
كز آنان بمانند هر بندهاى
چنان بنده زار و شرمندهاى
كه خواهد مددها ز مردان خويش
و يا چون غلامى كه باشد پريش
به ارباب خود باشدش اين نياز
كه با يك كمك سازدش سرفراز
از آنان تقاضاى احسان كنيد
نياز خود اينسان نمايان كنيد
چنان جهل خود را دهند انتشار
كه گيرد فرا از شما بىشمار
كز آن ره نجاتى نيايد به بر
كه رفتن در اين ره بود پر خطر
مبرّى ز جرم و گنه ماندهايم
خيال گنه را ز خود راندهايم
كه از ما همان اهل بيت رسول
بيايد روالى بدينسان قبول
خدا اين بلا را كند برطرف
كه او را بدينگونه باشد هدف
كسانى كه از اين بلا و عذاب
شكنجه شده دمبدم بيحساب
بر آنان نشان داده شمشير تيز
شود شعلهور تا ز جنگ و ستيز
ز بيخ و ز بن ريشهكن مىشوند
بجز اين دگر حاصلى ندروند
در آن دم قريش را بود آرزو
به هر جا بود اين چنين گفتگو
كه دنيا و هر چه به دنيا بود
دهند و دگر باره اينسان شود
كه بار دگر در مقامى چنين
ببينندم اينسان به مسند قرين
اگر چه بود فرصتى بس قليل
چو نحر شتر با هزاران دليل
كه بتوان كلامى چنين پر گهر
رسانيده آن دم به بار و ثمر
ميسّر نباشد كه بگذشته است
كه پا را به سوى خطا هشته است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 168
مبارك خدائى كه فكر بلند
ز دركش بيفتد همى در گزند
گمان هم نيايد ز دانشوران
به دركش كه باشد همى ناتوان
خدائى كه جز او وجودى نبود
ز پيش از همان قادر ذى وجود
خدائى كه پايان ندارد يقين
به وقت و زمان هم نباشد قرين
كه گردد تمام و شود او خلاص
نيايد چنين ايده اندر قياس
اوصاف خاندان محمّد (ص)
خدا نطفه خاندان رسول
كه فرمان وى را نموده قبول
به مأوا و جائى نهاده همى
كه بيرون ز پاكى نبوده دمى
سزاوار و شايسته اصلابشان
منزه رحمهاى احبابشان
هر آن كس كه از دار دنيا برفت
ز عالم همى سوى عقبا برفت
بدش جانشينى به احياى دين
كه زنده كند دين حىّ مبين
در آخر محمّد رسول خداى
كه بد بندهاى پاك و فرخنده راى
همان صاحب برترين ريشهها
همان صاحب فكر و انديشهها
ز اشجار پيغمبران بزرگ
امينان يكتا خداى سترگ
به امر خدا شد چنين انتخاب
به پيغمبرى آمد او را خطاب
به عالم بود بهترين اهل بيت
ز اهل و عيالش و صوت و صيت
درختش بود بهترين از شجر
كه دارد بسى ميوهها را به بر
به مكه شده تربيت آن كرام
به راه خدا بوده گامش تمام
ز جود و ز بخشش ورا همرديد
نباشد به عالم اگر چه ضعيف
چنين امتيازى كه باشد ورا
پيمبر شده او ز سوى خدا
بود رهبرى بر حذر از گناه
كه بنهاده پائى چنين سوى راه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 169
بود رهبر مغز و انديشمند
كه از روزگاران نبيند گزند
چو نورى درخشان بود آن زعيم
كه باشد رسول خداى نعيم
كند خيره چشمان هر آدمى
كه تيره نگردد بدنيا دمى
مقاوم بود در طريق و روش
پسنديده باشد ورا اين منش
كه باشد ورا بهترين خلق و خوى
جدا باشد از شيوه جنگجوى
ميانهروى باشدش در روال
بود او ز مردان نيكو خصال
ز باطل كند حق جدا بيدرنگ
به عدل و عدالت به عصيان و جنگ
زمانى به پيغمبرى او رسيد
مقامى ورا آمد اينسان پديد
كه پيغمبرى هم به عالم نبود
به مدت مديدى به امر ودود
فراوان بدى لغزش و اشتباه
قدمها بدى جملگى در گناه
فرستد خدا رحمتى بر شما
شود رحمتى اين چنين بر ملا
ببايد كه كار شما مردمان
به قانون بود متّكى هر زمان
كه امنيّت آخر ز كردار راست
بدست آيد اين شيوه هر جا رواست
شما را بود اين چنين فرصتى
كه آيد شما را به كف مهلتى
رضاى خدا را بدست آوريد
به سوى خدا اين چنين ره بريد
دگر اين كه او را به خشم و غضب
كشانيده با فعل خود روز و شب
بود نامه كار هر بنده باز
خوشا آنكه گردد چنين سرفراز
قلمها به گردش بدنها سليم
زبانها به گفتن به سان كليم
شنيده شود توبههاى همه
اگر چه بود حالت زمزمه
بدرگاه حق فعل آنان قبول
بيفتد نيايد سخن از نكول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 170
در عصرى كه مردم ره گمرهى
بپوئيده فارغ ز هر آگهى
به حيرت گرفتار و در دردسر
بدى شعلهور شعلههاى خطر
خداوند عالم خداى كريم
خداى ودود و خداى رحيم
محمد همان بنده خوشمرام
كه بادا ز ما جمله بر او سلام
نمودش به پيغمبرى انتخاب
به پيغمبرى كردش آن دم خطاب
به وقتى كه زور هوى و هوس
به فعل و خرد چيره بودند و بس
غرور و تكبر به سوى فنا
ببردى همه از جفا و خطا
جهالت به خوارى كشانيده بود
دگر مردمان را فراست نبود
ز سختى، همه مات و حيران بدند
به كار خود هر دم پريشان بدند
بدانسان چو شد انتخاب آن رسول
ورا آمد آن شأن و شوكت قبول
به پند و نصيحت زبان باز كرد
سخن گفتن اين گونه آغاز كرد
به اعمال نيكو همه مردمان
بخواند آن فرستاده خوش بيان
ستايش بود بر خدائى روا
كه تنها همى بوده از ابتدا
به دنيا نبودى كسى قبل از او
يقينا بود آخرى هم همو
نهانتر از او كى ببيند كسى
اگر هم بكوشد در اين ره بسى
بود جايگاهش رفيع و بلند
مصون باشد از هر بلا و گزند
همو را بود بهترين زادگاه
بود صاحب عزّت و شأن و جاه
به مهد سزاوارى آمد به دهر
عدو از وجودش بيامد به قهر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 171
توجه نموده به او قلب پاك
شدندى ز نورش همه تابناك
به سوىاش همه ديدهها شد روان
همه كينهها شد از او در نهان
از او شد فنا جمله فتنهها
محبّت از او شد همى بر ملا
ذليلان عالم به عزّت رساند
عزيزان عالم به ذلّت كشاند
سخن گفتنش حكم يزدان بدى
كلامش چو نورى نمايان بدى
سكوتش بيان كلام صواب
ز سوى خداوند مالك رقاب
خداوند عالم چو مهلت دهد
قبل | فهرست | بعد |