قبل | فهرست | بعد |
نشانى نباشد ورا همچو مرد
چو جنگى شود شعلهور آن پليد
ورا كارى اين گونه آيد پديد
به حيله توسل بجويد همى
در آرد لباس از تن خود دمى
كند لخت و عريان تمام بدن
همان را سپر سازد از بهر تن
مهاجم نهند چشم خود را به هم
خودش را رها نسازد از اين الم
خدا داند اين ياد مرگ و نبود
مرا ياد شوخى از اين دل زدود
ولى عمرو عاص پليد و دنى
كه با من بپويد ره دشمنى
چو مردن نباشد ورا در نظر
ندارد هراس زنار و شرر
ز حق و حقيقت نگويد كلام
نباشد ورا از درستى مرام
نكرد با معاويه او همرهى
به رشوه بدادش چنان فرهّى
فراوان بدادش به شرطى چنين
كه ناديده گيرد ره و رسم دين
بطور وسيعى كند كار خويش
بدينگونه راهى بگيرد به پيش
مرا باشد اينسان گواهى به لب
به هر وقت صبح به هرگاه شب
شريكى ندارد خداى كريم
بود بىهمال آن خداى رحيم
بجز او نباشد خدايى دگر
درخت وجودش بود پر ثمر
خدائى كه قبل از همو كس نبود
خود او رهى اين چنين برگشود
نباشد ورا انتهايى به دهر
اگر چه شود اين جهان پر ز قهر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 135
نيايد همى وصف وى در گمان
بود عجز افكار هر كس عيان
دل و چشم ما را عاجز از درك او
نشايد احاطه نمودن همو
ايا بندگان خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
شما را چو آمد كنون معرفت
به ذات خدا، صاحب منزلت
ز پند و ز اندرز آن با كرم
ز آيات قرآن آن ذو نعم
زيادآوريهاى آن رهنماى
گرفته همى غبرت اندر سراى
ز ذكر و خطابه همى برده سود
ز گفتار شيرين حى ودود
ببينم كه چنگال مرگ اين چنين
گرفته گريبانتان در زمين
بباد فنا شد همه آرزو
بود بسته ديگر ره گفت و گو
حوادث بود سخت و آيد ز راه
دم مرگ باشد گدا يا كه شاه
به سوى قيامت كشاند همى
كسى را نباشد مجالى دمى
هم او مىنويسد حساب و كتاب
ورا گفته باشد به عين صواب
به روز قيامت گواهى دهد
به انجام كارى چنين پا نهد
بفرموده مولاى نيكو سرشت
كلامى چنين از براى بهشت
تفاوت بود بين جاه و مقام
بدينگونه فرموده است آن امام
بهشت را بود نعمتى جاودان
ز لطف خداوندى آيد عيان
هر آن كس كه در آن سكونت گزيد
برون آمدن باشد از وى بعيد
نيايد برون تا ابد ماندى است
به شادى همه مركبش راندى است
ز سختى نيايد نشان و اثر
ورا رنج و اندوه نيايد به بر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 136
بود آگه آن ذات پروردگار
ز كردار و رفتار و هر گونه كار
احاطه ورا باشد اندر مسير
به هر جا كه باشد چه بالا چه زير
مسلّط بود او به هر چه كه هست
نبايد رود فرصت اينسان ز دست
ببايد كه دم را غنيمت شمرد
ره رستگارى ببايد سپرد
خدا تا نكرده به انسان غضب
ببيند از داورا به رنج و تعب
ز قبر و قيامت نباشد نشان
نگشته نشانى از آنها عيان
ببايد كه آماده شد در عمل
براى خداوند عزّ و جل
ببايد كه آماده و استوار
شدن بهر رفتن سوى كردگار
از اين خانه بايد چنان توشهاى
گرفت و ز هر خرمنى خوشهاى
ايا مسلمين و ايا مؤمنين
شما را وظيفه بود اين چنين
كه بايد نگهبان قرآن شويد
به عالم چنين حاصلى بدرويد
حقوق خدا را حفاظت كنيد
در اين باره كسب سعادت كنيد
كه بيهوده آن حضرت ذو الجلال
نكرده چنين خلقتى در كمال
شما را نكرده رها بىحساب
كه بگشوده راهى چنين بر صواب
نه نادان رها گشتهاند و نه كور
بود اين سخنها ز يزدان بدور
ز اعمال و از كرده آگاه باد
قصورى در اين باره در وى مباد
همه عمرتان را معيّن نمود
نيازى به انباز ديگر نبود
فرستاده قرآن پى احتياج
كه قانون قرآن بگيرد رواج
پيمبر فرستاده بودى به دهر
بدى گر چه محزون ز خشم و ز قهر
ولى شد موفق كه دين خدا
كه بودى در آن دين خدا را رضا
رساند به انجام و كامل كند
رضاى خدا جمله حاصل كند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 137
به حكم وظيفه نبى و رسول
كه بنموده امر خدا را قبول
ز امر و نواهى بگفتا سخن
در اين باره بودش اگر چه محن
ز اتمام حجّت بگفت او كلام
به خوف و رجا جمله بنهاد گام
ز رنج و عذابى كه باشد به پيش
بگفتا همان مرد فرخنده كيش
كنيد استفاده ز عمرى كه هست
زمام عمل را بگيريد بدست
ببايد در اين باره سودى بريد
ز جان و دل اين گفته بايد خريد
كه وقتى نمانده دگر در جهان
به پايان رسد عمر تو ناگهان
بزن پشت پا بر هوى و هوس
كه سازد ترا از هوسها قفس
به گمراهى آخر كشاند ترا
ز سستى گنه مىشود بر ملا
پسنديده خوئى بود در كسى
كه دارد اطاعت ز خالق بسى
بجز اين بود ظالم و بد روش
پسنديده كى باشد اينان منش
بود ورشكسته كسى كز حيل
كند خود فريبى به كار و عمل
كسى را بود حسرت مردمى
كه فارغ نگردد ز دينش دمى
كسى را سعادت بود همنشين
كه پابندى از ديگران شد قرين
و ليكن كسى تيرهبخت است و خوار
كه گردد به دام غرورش دچار
بود شرك يزدان رياى قليل
كند آدمى را هوس بس ذليل
دلش راز ايمان تهى مىكند
بدينسان گشوده رهى مىكند
كند حاضر ابليس دون در برش
نبيند دگر خوى نيك اخترش
دروغ آدمى را برد در گناه
كند روز وى را چو شبها سياه
ولى آنكه گويد كلامى دروغ
رساند به هر كس پيامى دروغ
يقينا به راه ذلالت فتد
بدام و به راه شقاوت فتد
ببايد كناره گرفت از حسد
كه بدبختى اين گونه از ره رسد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 138
حسادت چنان آتشى شعلهور
بسوزاند ايمان نماند اثر
ز كس كينه در دل نبايد گرفت
كه باشد كلامى بدينسان شگفت
به سوى فلاكت برد آدمى
به زخمش نباشد دگر مرهمى
بيندازد عقل بشر را ز كار
چو پر آرزو شد دمادم دچار
ز دل مىبرد ياد معبود خويش
كند آدمى را چنين دلپريش
بود آرزو عامل هر غرور
كند آدمى را، ز حكمت به دور
ايا مردم اين گفته را بشنويد
به نيكى چنين حاصلى بدرويد
به نزد خدا بهترين كس كسى است
كه او را چنين زور و قدرت بسى است
بدينگونه آنرا بگيرد به كار
نگردد به سستى و لغزش دچار
در اندوه مردم شود او سهيم
ز روز قيامت ورا باد بيم
ز نور هدايت ببيند اثر
ورا مردن آسان بيايد به بر
به هر لحظه پندى كند اكتساب
بخواند خدا را به حكم صواب
بخواند خدا را به حد زياد
به خود باشدش اين چنين اعتماد
بنوشد چو آبى گوارا بود
ورا زندگانى دل آرا بود
بنوشد همى آب و پويد رهى
كه پايان آن باشدش فرّهى
رسد عاقبت او بباغ بهشت
چو مردان ابرار و نيكو سرشت
ز شهوت بماند همى بر كنار
به شهوتپرستى نگردد دچار
نباشد ورا غصّه ديگرى
كه او را ببخشد همو برترى
غم مردم و غصّه بهر خدا
نبايد كه ماند از اين دو جدا
ز رخت جهالت بيايد برون
در اين ره كند سعى و جهد فزون
نباشد به راه هوى و هوس
در اين باره بايد شدن دادرس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 139
كليدى بود بر هدايت همى
نبايد كه غافل شود زان دمى
نباشد به دنبال كار كثيف
كه گردد به كار خود آن دم ضعيف
به سوى خدا رو چو بنموده است
ره خود چو عارف بپيموده است
ره خود ز حكمت چو بشناخته
ز همّت چنين مركبى تاخته
به پيمان نموده توجه بسى
به كه تكيه دارد نه خار و خسى
چنين آدمى همچو نورى بود
دلش مهد عشق و سرورى بود
خدا را بود جمله در اختيار
مهيا و آماده از بهر كار
كند برطرف آنچه باشد نياز
بود در بر اين و آن سرافراز
رضاى همه باشدش در نظر
بترسد براى خدا از خطر
به تغيير قانون همى قادر است
كه از بهر جمعى دگر نادرست
چراغ ره و رهنماى همه
بود، ذكر حق را كند زمزمه
به گمگشتگان باشد او رهنماى
چو حلّال مشگل به ملك و سراى
بگويد كه بر ديگران اطلاع
رساند همى همچو مرد شجاع
پس از آن شود ساكت و بىسخن
بماند اگر چه فتد در محن
ولى از حقيقت بگويد كلام
كند كار خود را بدينسان تمام
چنين آدمى از براى خدا
كند كار و نبود از اين ره جدا
بود معدن دين و باشد ستون
در اين ره بماند به سعى فزون
ز عدل و عدالت كند پيروى
نهد گام خود در ره معنوى
هوى و هوس را بريزد به دور
عدالت بدينگونه يابد حضور
بگويد حقيقت بود در عمل
ورا پيشه نى، همچو فرد دغل
نظر او به اهداف نيكو كند
همى روى خود را بدانسو كند
كه آرد نتيجه از اين ره به دست
اگر چه ببيند نشان از شكست
كلام خدا را كند اختيار
بدنبال قرآن شود رهسپار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 140
بخواند ورا رهبر و پيشوا
شود تابع امر و نهى خداى
به اجراى فرمان بكوشد همى
به غفلت نپويد ره خود دمى
كس ديگرى هم كند دشمنى
به راه خدا همچو مردى دنى
به ظاهر بود عالم و با سواد
ولى در حقيقت بدينسان مباد
جهالت ز جاهل بياموخته
بدينگونه علمى بياندوخته
ز گمره گرفته ره گمرهى
بسى دام بنهاده اندر رهى
ز راه غرور و ز خودكامگى
ز گفتار بىحاصل و گندگى
نفوذى به دلهاى مردم كند
ره معنويّت همى گم كند
به تفسير قرآن نهد تا كه پاى
به راى خود اينسان كند زشتراى
به ميل خود حق را كشاند همى
در اين باره او را نباشد غمى
به مردم دهد جراتى در گناه
جسورانه پا مىنهد سوى راه
چو كوچك شمارد گناه كبير
شود بهر مردم همو دلپذير
بگويد كه از شبهه دارم حذر
بدانم مر آنرا بسان خطر
و ليكن به انجام آن پا نهد
به ظاهر ز اندوه و غم وارهد
بگويد كه بدعت نباشد قبول
كند اين سخن را به هر جا نكول
و ليكن بغلطد در آن هر زمان
بطور يقين و نباشد گمان
به ظاهر بود همچو انسان ولى
نباشد ز نور خدا منجلى
چو حيوان بود قلب وى در تپش
ندارد به سوى هدايت روش
ره گمرهان را نداند يقين
كه بندد همان راه و گردد معين
چنين آدمى همچنان مرده است
به سوى خطا ره، همى برده است
ولى زندگان را بود هم كلام
پسندند نبود بدينسان مرام
به فكرت شده تا كجا مىرويد
چرا از دروغ حاصلى بدرويد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 141
نشان هدايت به هر جا بپاست
به هر گوشه نام و نشان از خداست
نشانها بود از شناخت خدا
هم از رهبرانش بود بر ملا
كه دنيا ز نورش منور بود
جهان بى وجودش مكدّر بود
به گمراهى از چه گذاريد پاى
نباشد پسنديدهاى نيكراى
كه عترت ز آل نبىّ و رسول
ميان شما باد، و آمد قبول
به كورى زنيد از چه خود را همى
به زخم شما كى بود مرهمى
همان عترت و خاندان بزرگ
همان بندگان خداى سترگ
به خلق جهان قائد و رهبراند
ز مخلوق ديگر يقين برتراند
به حق رهبرانى به دين و زبان
كه بر ردّ آنان نيايد گمان
مقامى از آنان بود در كتاب
كتاب خداوند مالك رقاب
كه بهتر از آنان نباشد به دهر
بود كام دشمن از آنان چو زهر
چو حيوان تشنه كه باشد به راه
نپويد رهى جانب جايگاه
كه آبى بنوشد ز جان و ز دل
مبادا كه عمرش شود مضمحل
بيايد كه سودى از آنان بريد
بيايد چنين حاصلى بدروند
بفرموده پيغمبر خوش خصال
كه اى مردمان بشنويد اين مقال
ز دنيا رود گر يكى زين شجر
هم اكنون دهم من شما را خبر
نمرده همو بلكه او زنده است
اگر استخوانش پراكنده است
بپوسد اگر استخوانش بخاك
نپوسيده ماند درون مغاك
ندانسته گفتن بود بس خطا
چنين شيوه هرگز نباشد روا
كه ممكن بود منكر حق شويد
ندانسته راهى بدينسان رويد
كسى را كه بر او نباشد دليل
شما را به هر جا بود چون خليل
دليلى كه باشد ورا بر زبان
رهايش نموده ز زخم زبان
همان كس منم در ره علم و دين
كه باشد كلامم همى بر يقين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 142
مگر من به قرآن نكردم عمل
به امر خداوند عزّ و جل
مگر عترت خود ببردم ز ياد
مرا راهى اين گونه هرگز مياد
لواى حقيقت برافراشتم
به دل بذر ايمان همى كاشتم
مشخص نمودم حلال و حرام
چو مردان نيك اختر و خوشمرام
به اجراى عدل و عدالت ز حق
گشودم رهى جانب مستحق
به حرف و عمل نهى از منكرات
نمودم رعايت براى نجات
ز معروف و نيكى گشودم درى
ببخشيدم آنرا چنين برترى
ز اعمال نيك و پسنديده خوى
نشان داده كردم بسى گفت و گوى
يقين گر نباشد شما را همى
به حرف و كلامى كه آرد غمى
نبايد كه از آن سخن آوريد
به پايان حرف و سخن بنگريد
چو عاجز بود فكرت از آن سخن
نبايد بگوئى كه آرد محن
بود وضع و اوضاع آل رسول
كه بنموده امر خدا را قبول
بدانسان كه هر جاهل بىنشان
بدينگونه باشد به مغزش گمان
كه دنيا فقط مال دشمن بود
به هر جاى اين خطّه ايمن بود
تمام منافع بود مال او
نبايد شود با خطر روبرو
ببايد كند بهترين زندگى
نبيند نشانى ز واماندگى
نبايد كه شمشير ظلم و ستم
ز ملّت شود برطرف يا عدم
چنين گفته باشد يقين اشتباه
ز علم و ز حكمت ندارد گواه
ادامه ندارد چنين لذّتى
به پايان رسد اين چنين فرصتى
شوند چند صباحى از آن بهرهمند
به يكباره گوئى كه دارد گزند
كنارش نهاده نباشد درنگ
دگر لذّت آن گونه نايد به چنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 143
پس از حمد يزدان، خداى بزرگ
همان خالق بىهمال و سترگ
به ظالم دهد مهلت و فرصتى
به ظالم دهد اين چنين مهلتى
به هوش در نيايد به خشم و غضب
بياندازد او را به رنج و تعب
فلج سازد او را ز پا و كمر
به راهش رساند دمادم خطر
دهد ملّتى را ز سختى نجات
دوباره ببخشد بر آنان حيات
به آنچه شما را بيايد به پيش
وز آنچه شده خسته و دلپريش
فراوان بود پند و اندرزها
توجه نموده ز روى صفا
هر آن كس كه جانى بود در تنش
نبايد كه غافل بخوانيدمش
هر آن كس كه دارد به ظاهر دو گوش
بود كر نباشد همى در نيوش
اگر چه به ظاهر بود در نگاه
و ليكن نباشد به امرى گواه
چنين شيوه باشد مرا بس عجيب
روالى بدينگونه باشد غريب
كسانى كه در دين خود اختلاف
بدارند و باشد رهى بر خلاف
نه دنبال امر پيمبر روند
نه از نايبش حاصلى بدروند
عقيده نباشد بر آنان ز غيب
نپوشيده چشمان خود را ز عيب
هر آنچه بود راى خود آن كنند
نه كارى چنين را، ز ايمان كنند
هميشه پى شهوت و لذّتاند
بدنبال آسايش و مكنتاند
پسنديده آن باشد اندر مسير
كه باشد بر آنان همى دلپذير
ز منكر بدينگونه دارند ياد
كه از ديد آنان پر آسيب باد
پى حلّ مشكل به خود رو كنند
هميشه ره خود بدان سو كنند
بر آنان بدينگونه باشد عيان
كه راهى بر آنان نباشد جز آن
بود هر كه رهبر به كردار خويش
ره خود بدينسان بگيرد به پيش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 144
به كردار خود باشد او استوار
در اين ره ورا باشد اينسان قرار
به يك خطبه مولاى والا مقام
در اين باره فرموده اينسان كلام
خداوند دانا خداى رحيم
همان خالق اين جهان عظيم
به وقتى پيمبر به بعثت رساند
چنان امر و فرمان به عالم براند
كه پيغمبرى بهر انسان نبود
كسى را نبودى به گفت و شنود
به خوابى فرو رفته خلق جهان
ز آشوب و غوغا نشانها عيان
بدى فتنه حاكم به دنيا و دهر
بدندى همه در فشار و به قهر
بدى شعلهور آتش نار و جنگ
به هر دم همه عرصه مىبود تنگ
نبودى چراغ جهان پر ز نور
بدى حاكم خلق عالم غرور
درخت جهان را نبودى ثمر
بدى برگ آنان به مانند زر
به پائين نشسته همه آبها
نبودى نشانى ز سيلابها
چراغ هدايت نبودش رمق
نبودى كسى رهرو راه حق
لواى رذالت بدى آشكار
بدندى همه مردمان در فشار
جهان با چنان چهره بودش نگاه
به مخلوق دلخسته و بىپناه
بدى ميوهاش ظلم و جور و ستم
همه مردمانش به رنج و الم
خوراكش تو گوئى كه مردار بود
شعارى بدينگونه در كار بود
همه مردمان مانده اندر هراس
بر آن عده شمشيرشان بد لباس
پس عبرت بگيريد ايا بندگان
ز كردار و رفتار پيشينيان
كه از روى آنان چو آيد حساب
نباشد يقين كارشان بر صواب
ايا مردمان اين سخن بشنويد
ز راه خطا جمله بيرون رويد
از آن روزگاران پر همهمه
كه بودى پدر يا برادر همه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 145
زمان درازى نباشد يقين
نه قرنى گذشته نه دورى چنين
از آن روزگاران نباشيد دور
نباشد شما را نشان از غرور
كنون بر خداوند يكتا قسم
بر آن خالق فرد و دانا قسم
هر آنچه رسول خدا گفته است
سخنها بمانند درّ سفته است
بگويم شما را از آنها سخن
من امروز دارم فراوان محن
تفاوت نباشد به گوش شما
به امروز بگذشته كوشد فنا
همان چشم و قلبى كه بگذشته بود
شما را بداده خداى ودود
قسم بر خدا خالق بىهمال
خداى توانا همان ذوالجلال
نگفتم شما را در اين ره كلام
كه باشد ز بگذشتگان ناتمام
نه اكنون شده اين چنين انتخاب
كه آنان نبوده به راه صواب
رسيده بلائى شما را كنون
كه دارد فراوان سپاه و قشون
مهارش رها، زين آن محكم است
هر آن كس نشنيد قرين غم است
پس عبرت بگيريد و نايد غرور
كه سازد شما را ز حكمت به دور
جهان را بود سايهاش بس بزرگ
به فرمان و امر خداى سترگ
به وقت معيّن بماند بجاى
خوشا آنكه ساده زيد در سراى
خدا را ستايش سزاوار باد
كه غايب و ليكن پديدار باد
خدائى كه عالم چنين آفريد
تامل نبودش كه آمد پديد
خدائى كه ثابت بود تا ابد
خدائى كه باشد به هر جا احد
خدائى كه بوده از آن ابتدا
زمانى كه برجى نبودش سما
حجابى نبودش به درهاى باز
نبودى هويدا چنان رمز و راز
نشانى نبود از شب تيره رنگ
نه درياى آرام و نه كوه و سنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 146
نه راه وسيعى نه پيچ و خمى
كه آيد به چشمان انسان دمى
نه گسترده بودى بساط زمين
نه نيرو به مخلوق حىّ مبين
همو خالق خلق و وارث به او
دهد رزق او را نه با گفت و گو
براى رضاى خدا هور و ماه
به گردش بدندى هميشه به راه
از اين رو شود كهنه هر تازهاى
رسد عمر انسان به اندازهاى
به نزديكى آيد بود گر چه دور
برد آدمى را همان سوى گور
خدا رزق مردم معيّن نمود
ز لطف و صفا ره چنين برگشود
علامات و اعمال و تعدادشان
خيانت ز چشم و ز كردارشان
از آنچه كه در سينه پنهان بود
محلى كه آنسان نمايان بود
چه در اشكم مادر و در بقا
كه آيد بدنيا به لطف و صفا
چه باشد به پشت پدر آن بشر
چه دختر شود يا كه گردد پسر
بداند بطور يقين آن خداى
بحدّيكه پايان رسد اين سراى
خدائى كه باشد رءوف و رحيم
بود خشم و قهرش به دشمن عظيم
بود رحمت او اگر چه وسيع
مقامش اگر چه بود بس رفيع
عذابش بود سخت و باشد شديد
به هر لحظه گردد بر آنان مزيد
بكوبد عدو را به خشم و غضب
بيندازدش در عذاب و تعب
ذليلش كند چيره گردد بر او
قبل | فهرست | بعد |