قبل | فهرست | بعد |
منظّم از او باشد عمر شما
فراوان بود نعمت آن خدا
ز سوىاش گروهى به زير نظر
شما را گرفته كه نايد خطر
شما را بود كيفرى در كمين
به نعمت شما را نموده قرين
دليل و براهين روشن بداد
شما را به عدل و به آئين و، داد
منظّم خوراك شما شد از او
نبودش نيازى پى جستجو
به دنيا كند آزمايش همى
شما را به غفلت نباشد دمى
دهد اجرتان را بروز حساب
چه كيفر بود يا باشد ثواب
بود زندگى همنشين فساد
مسيرش منظم به يكدم مباد به ظاهر
قشنگ است و زيبا ولى
به باطن بود همچنان سنگدلى
برد امتحانش به سوى هلاك
همى افكند آدمى را بخاك
غرورى بود اين جهان پليد
كه كس تا به آخر مقامش نديد
بود، همچنان نورى كه دارد غروب
نمايان بود در شمال و جنوب
بود، همچنان سايهاى كو شود
همى برطرف رو به نقصان رود
بود همچو ديوار و باشد ستون
كه كج باشد و مىشود واژگون
كسى بىتوجّه بدى كو به دهر
در اين باره مىشد به خشم و به قهر
علاقه ز وى شد نمايان همى
نشد غافل از مهر دنيا دمى
شد عاشق به دنيا و هر چه در اوست
بگفتا چه دنيا عزيز و نكوست
كه ناگه بيفتد بدام بلا
به اندوه و ماتم شود مبتلا
ورا مردن آيد بناگه به پيش
به چنگل مرگ او شود دلپريش
به قبرى چنان تنگ و پر ترس و بيم
شود با چنان وحشتى او مقيم
بدينسان همانان كه ماندى بجاى
بمانده بدانگونه اندر سراى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 123
به يك لحظه مردن نماند ز كار
بود كار وى همچنان برقرار
ولى مردمان همچنان در گناه
به درگاه ايزد همى رو سياه
چو بگذشتگان سوى مقصد روند
به نابودى آخر به پايان رسند
در آن دم كه دنيا به پايان رسد
بر آن مرگ حتمى نمايان رسد
شود ظاهر آن دم به امر خدا
قيامت همان روز و يوم جزا
بشر را بر آرد خدا از مغاك
برونش كشد او ز گودال و خاك
به هر جا كه باشد چه ميدان جنگ
چه جاى دگر كو كه آيد درنگ
به سرعت در آرد برون مردگان
همه سر به زير و چو شرمندگان
همه دسته دسته همه بىكلام
به امر خدا مىگذارند گام
به سوى قيامت گرفته به پيش
ره خود همه دلغمين و پريش
ملبس به ذلّت همه خاضعاند
ز تسليم و از بندگى خاشعاند
بدينسان به صحراى محشر روند
به سوى خداوند اكبر روند
نباشد نشانى ز مكر و حيل
بديده همه آرزوها خلل
به دلها نباشد نشاطى دگر
چو محشر بدانگونه آيد به سر
شود كنده دلها ز جان از غضب
همه غرق اندوه و رنج و تعب
صداها برآيد و ليكن يواش
بهائى ندارد در آنجا تلاش
عرق چون كه آيد برون از جبين
بريزد چو باران از آن بر زمين
شود مانع از آنكه آيد سخن
همه غرق ماتم همه در محن
همه در هراس و همه غرق بيم
ز خشم و ز قهر خداى كريم
به لرزه در آيد همه گوشها
بر آنان چو آيد بدينسان صدا
ز حق و ز باطل ز درك عقاب
ز اجراى فرمان و درك ثواب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 124
همه بندگان را خداى بزرگ
خداوند قادر خداى سترگ
بياورده با قدرت خود پديد
كسى قدرت از كس بدينسان نديد
به رشد و نموّ پا نهاده همى
به اجبار و آگه نبودى دمى
پس از آن شدندى روان سوى گور
شدندى جدا از نشاط و سرور
پراكنده گشته شده ريز ريز
ز شاه و گدا و ذليل و عزيز
ولى بار ديگر در آن يوم و روز
خدا مىدهد قدرت خود بروز
به صحراى محشر شده آشكار
به سرگشتگى گشته جمله دچار
همه منتظر تا چه آيد به پيش
ز اعمال خود جملگى دلپريش
به مزد خود آنجا رسد هر كسى
بود ترس و وحشت نمايان بسى
مطالب فراوان بود در مسير
كه باشد بر اين مردمان دلپذير
كه اى كاش بودى به دلهاى پاك
چو خورشيد مىشد همى تابناك
كه اى كاش بودى به گوش بشر
به مثل نسيم خوش و پر اثر
به تصميم و بر عقل آنان بدى
رساتر ز هر صوت ديگر شدى
ايا مردمان از خدا در هراس
بمانده به حدى كه نتوان قياس
شده بنده او و تسليم او
نباشد دگر صحبت از گفتگو
گنه كرده باشد ترا اعتراف
نپوئيده راهى به سوى خلاف
حذر كرده باشد براه يقين
بود كار دنيا بر او دلنشين
فراوان شنيده ز هر كس سخن
پذيرفته او را نباشد محن
نترسيده از خشم و قهر خدا
ز دام حرام و هوس شد رها
ورا گفتههاى خدا شد قبول
در اين باره او را نيامد نكول
ز فكرت به توبه نهاده قدم
كجا باشد او را نشان از الم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 125
ز شايستگان پيروى كرده است
بدنبالشان ره چنين برده است
ز قدرت بديده نشانها بسى
نديده چو او با صلابت كسى
پذيرفته اين را كه قادر بود
عظيم است و دانا و قاهر بود
نهاده قدم تا ببيند ثواب
نپيموده راهى بغير از صواب
نجاتى ورا بوده از هر گناه
نكرده زمان خود آنسان تباه
پى آخرت باشدش توشهاى
ز هر خرمنى باشدش خوشهاى
ورا نيّتى پاك و بىغل و غش
چو مردان آزاد و نيكو روش
به آبادى آخرت رو كند
همى روى خود را بدانسو كند
ذخيره تهيه نمايد همى
نگردد همى غافل از آن دمى
ز اعمال نيكو فرستد ز پيش
مبادا كه آنجا شود دلپريش
از اين رو ايا مردمان جهان
شما را بود راز خلقت عيان
بترسيد از آن خالق بىهمال
كه او را نباشد يقينا زوال
بترسيد و باشد چنين اعتقاد
كه مىآيد از ره شما را معاد
شما را دهد آنچه قسمت بود
نصيب شما آنچه باشد شود
بترسيد از آن روز و يوم جزا
براستى شما را بود از خدا
شما را بداده خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
دو گوشى كه باشد هر آنچه نياز
شنيده، شده آگه از رمز و راز
دو ديده بداده كه ديدن كنيد
خود از حادثه جمله ايمن كنيد
شما را بود در بدن عضوها
پراكنده، اما نباشد جدا
نگهبان اعضاء ديگر بود
تمام بدن را نگهبان شود
خداوند عالم چنين آفريد
كه باشد همى امتيازش مزيد
بود مختلف، در تمام بدن
بدينگونه باشد چه مرد و چه زن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 126
هم آهنگ عمر بشر شد عيان
به امر خداوند صاحب عنان
به انسان بداده خدا قلب پاك
در اين ره نبايد شدن بيمناك
كه رزق بدن را به تحت نظر
بگيرد همان قلب و نايد خطر
بود غرقه در نعمتى بس زياد
كه هردم تواند رسد بر مراد
و ليكن خطر هم بود در مسير
چو آيد نباشد زمان دلپذير
رود صحت از كف مريضى رسد
به شادى شود مانعى همچو سد
بود عمر انسان مشخص همى
زياد و كم آن نباشد دمى
كه پنهان خدا مدتش داشته
شما را نهالى چنين كاشته
ز بگذشتگان اطلاعى چنين
بداده شما را به نص مبين
كه آنان ز لذّت ببردند سود
ز مال و ز مكنت هر آنچه كه بود
بر آنان ميسّر بد امّا دريغ
كه ناگه بر آنان بباريد تيغ
همان تيغ مرگ و نيامد بدست
همان آرزوها و آمد شكست
همان زندگى را از آنان گرفت
در عين سلامت نباشد شگفت
ذخيره نكرده پى آخرت
نبودى به فكر و پى عاقبت
بر آنان نبودى نشانى ز بند
بر آنان چو آمد نشان از گزند
مردم به داد ما نمىرسند
درخت جوانى چو آيد خزان
به پيرى رسد با يقين بىگمان
خميده شود قامت هر رشيد
نشانى ز پيرى چو از ره رسيد
مريضى سراسر بود در كمين
بدن را كند با خطرها قرين
كسى كو كه باشد همى برقرار
بمانده بجا همچنان استوار
ز كوچ و ز رفتن چو آيد سخن
بيفتد به چنگال درد و محن
غمين و دل افسرده با اضطراب
تو گوئى كه باشد به بحر عذاب
به هر سو نظر باشدش تا كسى
كه شايد كمك او ببيند بسى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 127
ز خدمتگزاران و از اقربا
ز خرد و كلان با تمام صفا
بجز اين دگر منتظر بر چه باد
تو بر گو چه مىباشدت اعتقاد
و ليكن چه سودى ز خويشان برد
به سوى كدامين رهى بسپرد
نه گريه نه شيون نه اندوه و آه
نسازد مر او را برى از گناه
اسيرى به گور اندود و در قبر تنگ
بمانده بر آنان نباشد درنگ
شود آن بدنها خوراكى به مور
نماند بدانگونه در قبر و گور
طراوت از آنان جدا مىشود
به سوى فنا همچنان مىرود
به نابودى هر لحظه نزديكتر
كه دوران آنان بيايد به سر
به پوسيدگى مىرسد استخوان
چه باشد ز پير و چه باد از جوان
به بار گنه روح آنان اسير
نباشد بر آنان زمان دلپذير
همينان به دنيا خبر بودهاند
همى آگه از اين خطر بودهاند
به روز قيامت نباشد كلام
كه افزوده بنما به نيكى مرام
نگويد كسى توبه كن از خطا
نباشد كلامى چنين بر ملا
شما از همان طايفه بودهايد
از آنان بدينگونه جا ماندهايد
شما هم چو آنان نهاده قدم
در آن ره كه باشد به سوى عدم
هر آن كس ره خود بگيرد به پيش
بدينسان بپويد ره و رسم خويش
ولى چون كه دلها بود سخت، سخت
نچيند كسى بار و بر زين درخت
همى درك دنيا بسى مشكل است
كه نادانى اندر همين منزل است
جدا گشته از راه اصلى همى
نباشد در اين ره توجه دمى
تو گوئى كه پند حوادث مباد
براى همينان كه اين گونه باد
به دنيا بچسبيده با حرص و آز
به زيب و به زيور شده سرفراز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 128
مسير قيامت عبور از صراط
بدانيد ايا مردم اين جهان
شما را بگويم سخنها عيان
به روز قيامت عبور از صراط
شما را نباشد سرور و نشاط
سقوطى بود در پى آن گذر
فتادن به دوزخ به قعر شرر
شما پس ايا بندگان خدا
به يكدم ز وحشت نمانده جدا
چو عاقل كه قلبش بود جاى بيم
هراس از خداوند حىّ و عظيم
وجودش بود جاى بيم و هراس
بحدّى كه نتوان نمودش قياس
شما هم بترسيد از آن بىهمال
چو مردان نيكو دل و خوش خصال
به مانند آن كس كه شب را بخواب
نرفته بمانده به راه صواب
بترسيد از آن خالق بى بديل
كه ماند شما را به سان خليل
به مثل همان كس كه در آن هوا
هوائى كه گرم است و باشد بجا
ننوشد همى آب و پرهيزگار
بماند به راه همان كردگار
بترسيد از آن قادر بىنظير
بدانسان كه باشد ورا دلپذير
به مثل كسى كو ز ذكر خداى
نماند جدا لحظهاى در سراى
عذابش بود چون سپر در برش
بترسد دمادم از آن قادرش
بترسيد از آن كس كه باشد به دهر
ز گفتار باطل به خشم و به قهر
به مثل كسى كو نيفتد به دام
چو مردان شايسته و نيكنام
نباشد ورا ذرّهاى انحراف
نگويد به عمرش سخن بر خلاف
بجز حق ندارد ره ديگرى
چو او را به راه خدا بنگرى
بترس از همان خالق مار و مور
از اين ره مشو لحظهاى هم بدور
به مثل همان كس كه ترسش دهد
چنين مژده و از غمش وارهد
كه باشد بهشت و رسد لذّتى
بيابد ز شادى چنان فرصتى
به اميد روزى چنين سر برد
به سوى خدا ره چنين بسپرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 129
بترسيد از آن ناظر كار خويش
ز خشم و قهرش شده دلپريش
كسانى چنين با چنان زاد و توش
كه بوده بدانگونه در سعى و كوش
به پيشبار اعمال خود مىروند
به شادى چنين حاصلى بدروند
براى رضاى خداى كريم
در آنان بيايد نشانها ز بيم
به خرسندى وى نهاده قدم
بر آنان نباشد نشان از الم
فرارى شده از گنه بيدرنگ
مبادا بر آنان شود عرصه تنگ
مراقب بدندى به فرداى خود
نپوشيده ديده ز عقباى خود
بسا اين گروهى كه بوده چنين
نباشد ز فرداى خود دلغمين
ببينند بهشت و همان جايگاه
همان جا كه باشد نكرده گناه
بود بهترين جا به نيكو سرشت
همان باغ رضوان و باغ بهشت
جهنم بود جاى بد طينتان
همان بد سرشتان و بد سيرتان
كه سخت انتقامى بگيرد خدا
ز قهرش نباشد بد اختر جدا
بود منكرين را چو خصمى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
شما را كنم من سفارش همى
كه غافل نمانده به عالم دمى
مطيعى به درگاه ايزد شويد
بجز اين دگر حاصلى ندرويد
كه عذرى نباشد شما را دگر
چو آيد حساب و كتابى به بر
شما را بترسانده از آن عذاب
مبادا كه بيرون شويد از صواب
به دلها نفوذى نهان باشدش
به طور يقين نى گمان باشدش
به گوش شما مىكند زمزمه
به دلسوزى بر پا كند همهمه
به گمراهى آخر برد آن پليد
به پستى كشاند به وعده وعيد
كند آرزوهاى انسان زياد
كشاند همو را به سوى فساد
كند جلوهگر كار زشت و سخيف
به ظاهر نمايد همان را ظريف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 130
دهد جلوه كوچك عذاب اليم
ز دلها برون مىكند ترس و بيم
چو شيطان كسى را بينداخت دام
شود منكر كار خود در كلام
بگويد كه زينت ندادم گناه
نبردم امل را به آن جلوهگاه
نه كوچك شمردم چنان كيفرى
نبخشيدم آنرا چنين برترى
چنين شيوه ما را يقينا بد است
بدينگونه رسمى ره افسد است
بشر را خدا اين چنين آفريد
ز تاريكى او را بدنيا كشيد
بد اول يكى نطفه در پشت مرد
به قدرت بشر را چنين خلق كرد
پس از آن ميان رحم شد جنين
چو آمد به شيرخوارگى شد قرين
پس از كودكى نوجوانى شد او
به صوب جوانى روان شد همو
به انسان خدا قلب پاكى بداد
كه حافظ ورا باشد از هر فساد
زبانى كه با آن بگويد سخن
دو ديده كه فارغ شود از فتن
كه عبرت بگيرد شود بر حذر
ز جرم و گناه و ز خوف و خطر
بشر را خدا آفريد از كرم
بدادش گرانمايه آنسان نعم
ولى تا كمى زور و نيرو گرفت
ره و رسمى اينسان بدانسو گرفت
به خودخواهى افتد ز راه غرور
ز انجام لذّت نگردد به دور
ورا كوششى باشد اندر مسير
كه سازد زمان را به خود دلپذير
بود سعى وى در پى لذّتى
بدست آورد تا كه او فرصتى
چو اين گونه باشد ورا فكر نيست
بمردن بگويد مگر مرگ چيست
به دنبال جرم و گنه مىرود
در اين باره آلوده دامن شود
به دور جوانى شود در گناه
كند روز خود را چو شامان سياه
به لغزش كند زندگى همچنان
در اين ره ببيند دمادم زيان
ز انجام واجب بود در فرار
نباشد ورا رابطه برقرار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 131
در اوج خوشى در هوى و هوس
كه او را نباشد دگر دادرس
بناگه مر او را شود حملهور
همان مرگ و او را بگيرد به بر
شود روز وى تيره مانند شب
نخوابد به شبها ز رنج و ثعب
ز بيمارى افتد به بستر همى
شود غصّه او چو كوه غمى
به سويى برادر به بالين وى
نشسته كند راه اندوه طى
پدر هم به سويى نشسته غمين
بود با غم و غصّههايش قرين
و ليكن ز محنت برآرد صدا
همان كس كه بودى براه خطا
به سينه زند خواهر از غصهاش
ندارد خبر مادر از غصهاش
همان ياغى افتد به چنگال مرگ
بيفتد ز شاخ درخت همچو برگ
برآرد ز خود نالههائى ضعيف
ز جسمى كه باشد ضعيف و نحيف
بدينگونه عمرش به پايان رسد
ورا وقت مردن نمايان رسد
پس از آن شود در كفن بيدرنگ
برندش همان دم سوى قبر تنگ
تو گوئى كه حيوان واماندهاى
ز انبوه ياران بجا ماندهاى
به گورش نهند اقربايش همه
شود در عزايش بسى همهمه
در آن خانه غربت و بيكسى
كه باشد هراس از وجودش بسى
به تنهائى آنجا بگيرد قرار
روند از كنارش همه دلفگار
چو سختى برآيد همان بىپناه
كه غرقه بود در بلا و گناه
نشانده شود تا كه آيد سؤال
ز سوى موكّل از آن بد خصال
بگويد سخنها به آهستگى
چو آن كس كه دارد بسى خستگى
بلائى از اين بدتر آن دم مباد
كه آتش ببيند به حد زياد
بود آن نشانى ز رنج و عذاب
كه شعله كشد از براى عقاب
شود شعلهور آتش پر لهيب
در آن لحظه باشد شگفت و عجيب
نه وقتى كه راحت شود زان هراس
نه مهلت كه خواند كسى را غياث
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 132
نباشد ورا قدرتى بر دفاع
نه چيزى كه آن را بسازد رداع
نه مرگى كه او را رهاند ز غم
نه چرتى كه او را برد اين الم
چنين آدمى در عذابى اليم
فتاده بفرمان حى عظيم
به ايزد پناهى برم من عجيب
ز فردى كه باشد چنين بىنصيب
بهرهبردارى از فرصتها
ايا بندگان خداى كريم
همان خالق بىنياز و رحيم
بر آنان كه فرصت همى داده شد
ببردند لذت همى برده شد
براه اطاعت نهادند پا
و ليكن ز نسيان بيامد بلا
فراموشى آمد بر آنان همى
شدندى برون از اطاعت دمى
كجا رفتهاند آن گروه زياد
در اين باره بر گوى چو دارى بياد
همانان كه فرصت همى داشتند
به دل بذر نيكى همى كاشتند
به وحشت فتاده ز رنج و عذاب
بر آنان بيامد عتاب و خطاب
بر آنان كه وعده بسى دادهاند
براه نعم جمله افتادهاند
كجا رفتهاند آن گروه عظيم
اگر چه بدندى به ترس و به بيم
ايا بندگان خدا از گناه
ز عيبى كه سازد بشر را تباه
ببايد كه پيوسته دورى كنيد
ز دورى سراسر سرورى كنيد
شما را كه باشد دو چشم و دو گوش
شما را بود آن چنان عقل و هوش
شما را بود راه و وقت فرار
نمانده بدانسان به قول و قرار
بود جاى امنى شما را به پيش
كه ايمن بمانده نگشته پريش
شما را كه باشد چنين آگهى
چگونه در اين باره باشد رهى
غرور از چه باشد شما را به سر
چه رسمى بيايد شما را به بر
شما را چنين بهرهاى بيش نيست
بجز اين به فكر خوش انديش نيست
شما را نباشد دگر پيش از اين
ز قبر و ز گورى ز ارض و زمين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 133
كه در آن بخوابيده اندر مغاك
بماند شما را همى رو به خاك
هم اكنون شما بندگان خدا
نگشته به رنجى چنين مبتلا
فشارى نباشد شما را كنون
كه روح شما گردد از تن برون
كنون وقت آسايش و ماندن است
ره كتاب عمل را گه خواندن است
بود وقت ارشاد و بيرون شدن
ز دامش به سعىاى بس افزون شدن
بود فرصت توبه اى بندگان
گه لابه و گريه وقت فغان
بود وقت حاجت روائى به دهر
مبادا كه نابود گردد به قهر
شما را ببايد كه قبل از هراس
هراسى كه نتوان نمودن قياس
هراسى كه باشد ز مرگ آشكار
ز مرگى كه باشد شما را قرار
ز مرگى كه غايب بود بر همه
بيايد ز در فارغ از همهمه
شما را بود پيش از اين فرصتى
خدا داده است اين چنين مهلتى
مهياى رفتن ز دنيا شويد
مهياى رفتن به عقبا شويد
چو مولا على شد چنين متّهم
ز سوى همان فرد دور از كرم
كه در امر كشور بود او ضعيف
بدينگونه كارى بود بس ظريف
به شوخى كند كار خود برگذار
نباشد به كارى چنين استوار
بفرمود مولا على اين سخن
كه بودش نشانى از رنج و محن
تعجّب مرا باشد در اين كلام
ز عمر بن عاص آن سگ بد مرام
كه گويد به شوخى كنم كار خويش
ره لذت اينسان گرفتم به پيش
كنم با زنان شوخى و قيل و قال
بپا كرده بدتر ز جنگ و جدال
بباطل بگفته كلامى چنين
كلامش نباشد به صحّت قرين
كه اين بدترين شيوه عالمست
دروغ از گناه بس اعظمست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 134
چو گويد، بگويد كه گفتم دروغ
مرا شيوه باشد اينسان شلوغ
دهد وعده امّا ندارد وفا
به عهدى كه او مىدهد از صفا
چو درخواستى از وى شود بىدرنگ
ز بخل و حسد مىشود چون پلنگ
به عهدى كه بسته وفادار نيست
صداقت ز كارش پديدار نيست
بود نقش پستى ورا در نبرد
قبل | فهرست | بعد |