قبل | فهرست | بعد |
از آنان بيامد بدينسان كلام
ز ما يك نفر، از شما يك نفر
شود انتخاب و كه نايد خطر
بفرمود از چه نگفتيد سخن
ز قول رسولى كه بد ممتحن
وصيت بفرموده آن رهنماى
رسول خداوند فرخنده راى
به خوبانشان جمله نيكى كنيد
مبادا كه اين شيوه بر هم زنيد
رها كرده راه خطا كارشان
حذر كرده از كار و كردارشان
بگفتندش اكنون چه باشد دليل
كه گردد از آن دشمن ما ذليل
بفرمود مولا على اين چنين
بدندى اگر بر خلافت قرين
سفارش در اين باره عنوان نبود
گذشتى بدينسان نمايان نبود
دگر باره آمد سؤال از امير
كه آيد ورا پاسخى دلپذير
در اين ره چه بودى سخن از قريش
چه بودى نمايان فتن از قريش
بگفتندش اين گونه آمد كلام
ز سوى همانان به جهد تمام
كه ما از درخت رسوليم و بس
به ردّش ندارد سخن هيچكس
دگر باره مولا دهان باز كرد
سخن را بدينگونه آغاز كرد
دليلى بود بهر آنان درخت
و ليكن شنيدن بود سخت سخت
بدينگونه آيد بر آنان قبول
ولى ميوهاش را نموده نكول
ز مرگ محمّد چو شد با خبر
على مرد ميدان و مرد سفر
محمد همان والى مصر بود
به سوى فنا ره همى برگشود
ز خشم عدوىاش در آمد ز پاى
بفرمود همى رهبر نيكراى
مصمّم بدم والى مصر را
به فرزند عتبه دهم از وفا
اگر او بدى والى آن ديار
نمىشد مرا اين چنين روزگار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 110
به دشمن همى عرصه مىكرد تنگ
به كشتار دشمن نبودش درنگ
نمىشد يقين كشته آن نيكنام
نمىشد ورا كارى اينسان تمام
به بدگوئى اكنون نگويم سخن
نباشم به اندوه و رنج و محن
محمّد مرا همچنان يار بود
به هر جا مرا او مدد كار بود
پسر بودى از بهر آن همسرم
بدى همچنان ياورى در برم
ز راه نكوهش بفرمود امام
به اطرافيان با شكوه تمام
مدارا كنم تا يكى با شما
نباشم ز چنگال محنت رها
بدانسان كه با اشتران كنند
غم خود به سختى نهان مىكنند
به مثل لباسى كه كهنه بود
نمايان از آن كهنگىها شود
ز سوئى بدوزم ز سوى دگر
شود پاره آيد همى در نظر
چو آيد نشانى ز دشمن پديد
ندانى به هر جا بدينسان رسيد
در خانهها را ببنديد سخت
چو مردان ترسو همى تيره بخت
همانند سوسمار با ترس و بيم
به لانه خزيده بمانده مقيم
چو كفتار مانده به دام هراس
هراسى كه نتوان نمودش قياس
به لانه شده همچنان رهسپار
در آنجا شده سر به سر ماندگار
قسم بر خدا باشد آن كس ذليل
كه بر خود بخواند شما را خليل
به ميدان فراوان و در جنگ كم
شما را نباشد نشان از همم
ز كارى كه باشد شما را صواب
كند نقش شيطان دون را بر آب
شما را ببخشد رها از خطا
نماند دگر انحرافى به جا
من آگاهم امّا نخواهم چنين
كه گردم چنان با تباهى قرين
الهى بدنيا شده سر به زير
نيايد گه خوش همى در مسير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 111
ز باطل شما را بود آگهى
به سوىاش نهاده قدم در رهى
و ليكن ز حق بيخبر ماندهايد
به دل بذر همّت نيفشاندهايد
كنيدش ز بيخ و ز بن ريشه كن
در اين باره باشد فراوان سخن
و ليكن ز باطل بداريد دست
مبادا كه آيد در اين ره شكست
در آن شب كه فرداى آن شد شهيد
على مرد ميدان و مرد رشيد
بفرمود ديدم بدينسان بخواب
كه كردم رسول خدا را خطاب
ز مردم بديدم بسى انحراف
بسى ديدهام دشمنى و خلاف
رسول خداوند حىّ مبين
بپاسخ بفرمودم آن دم چنين
هم اكنون به آنان تو نفرين نماى
مشو غافل از لطف و ياد خداى
بگفتم خدايا مرا مردمى
از اين به عنايت بفرما همى
بر اينان مسلّط نما ديگرى
كه دارد ز من شيوه بدترى
بفرمود على آن امام بزرگ
همان مرد ميدان و مرد سترگ
پس از جنگ صفين و در سرزنش
بمردان بد طينت و بد منش
بگفتا به آن مردمان عراق
در آن ره نبودى مرا اشتياق
به سان زنى حامله بودهايد
كه راهى بدينگونه پيمودهايد
نموده تحمل همى حمل بار
چو وقت نهادن بيامد به كار
بيندازد آنرا نماند به دهر
شود كام شوهر همى پر ز زهر
چو شوهر بميرد ز دنيا رود
روان همچنان سوى عقبا شود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 112
زن از ارث آن شوهرش كى برد
به سوى غم و غصه ره بسپرد
كه زن بچهاش آن چنان مرده است
به سوى فنا ره همى برده است
قسم مىخورم بر خداى بزرگ
خداوند دانا خداى سترگ
كه از روى رغبت به سوى شما
نبودى مراره نگويم خطا
شنيدم يكى گفته اينسان سخن
كه حرف دروغى شنيده ز من
چرا بايد اين گونه باشد كلام
دروغ از چه گويم، ندارم مرام
چگونه خدا را بگويم دروغ
چرا ره بدينگونه بگويم دروغ
من اول كسى بودهام در جهان
كه آورده ايمان به حىّ زمان
چرا با پيمبر بدينسان شوم
ز باطل چنان حاصلى بدروم
كه او را پذيرا شدم از نخست
بپيمودم اين گونه راه درست
بگفتم كلام درست و صحيح
اديبانه بود و رسا و فصيح
و ليكن شما را نبود اين همم
كه بشنيده آنان ز روى كرم
بگويم سخنها بدون نظر
نخواهم من اجرت ز سيم و ز زر
كنم كار خود را به رسمى چنين
به فردى نباشم يقينا قرين
حقيقت شما را بيايد پديد
اگر كس حقيقت در اين دم نديد
ايا خالق اين زمين و زمان
كه دادى چنين توسعه اين مكان
ايا آنكه باشد توانى ترا
نگهدارى آنچه بود در سما
ايا خالق قلب و دلهاى پاك
كه گردد ز نورت همى تابناك
بخواهم فرستى درود و سلام
سلام فراوان به لطف تمام
به پيغمبر آن خاتم المرسلين
محمد رسول خداى مبين
كه باشد منادى حق آن رسول
ندارد كلامى ز باطل قبول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 113
بكوبد به هم دميدم اضطراب
نگويد كلام و سخن ناصواب
زند شوكت گمرهان را به هم
برد بهر آنان به سوى عدم
بخواهم فرستى سلام و درود
به پيغمبر آن عبد حىّ ودود
كه بار رسالت گرفت او به دوش
رساندش به مقصد به سعى و كوش
كه امر تو اجرا نمود آن سليم
دى در مسير تو بىترس و بيم
ز سستى نبودش نشان و اثر
فقط امر خالق بدش در نظر
بخواهم فرستى تحيّت بسى
ز لطف و عنايت براى كسى
كه وحى ترا شد نگهبان به دهر
در اين ره نيامد به خشم و به قهر
كه بودى نگهبان پيمان تو
بدى حامل وحى و قرآن تو
كه بودى براه تو اندر مسير
اگر چه نبودش زمان دلپذير
به سعى و به كوشش به جدّ و به جهد
نشد خارج از راه پيمان و عهد
بر آتش فروزان بىبند و بار
بزد ضربه با همّتى استوار
همه گمرهان را به راه درست
بخواند آن رسول خدا در نخست
پس از آن همه جرم و بار گناه
پس از آن همه نامههاى سياه
گروهى فراوان به راه صواب
نهاده قدم فارغ از هر عذاب
محمّد همان رهبر با وفا
قوانين روشن ز سوى خدا
بياورد و شد رهبرى بر همه
فراوان در اين باره شد همهمه
امين بود و فارغ ز هر سوء ظن
بجز حق نبودش كلام و سخن
بدى معدن علم و اسرار تو
بدى ناشر فكر و افكار تو
به محشر، به عقبا گواه تو باد
رسول تو بادا همان به نهاد
خدايا به لطف و عنايات خويش
عطا كن مقامى به فرخنده كيش
ز فضل و ز پاداش و لطف كرم
نصيبش بفرما اياذ و نعم
خدايا تو آيين و دين رسول
كه بنموده وحى تو آنسان قبول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 114
بر اديان ديگر بلندى بده
به انجام كارى چنين پا بنه
مقامش به هر دم ببالا ببر
رسان نور، وى را به بار و به بر
كلامش پسنديده آيد كه او
ز صدق و صداقت بدش گفتگو
به راهش حريصانه فاروق بود
دليرانه ره اين چنين مىگشود
خدايا به ما و همان مقتدا
عطا كن نعم با دلى پر صفا
برآورده فرما همه خواسته
كه باشد به نزد تو آراسته
فراوان عطا كن تو آسايشى
نصيب همه كن تو آرامشى
بده ارمغانى ز نيكوترين
كه هستى توانا تو حىّ مبين
چو مروان به بصره همى شد اسير
اسير امامان نيكو مسير
شفيعش شدندى حسين و حسن
كه فارغ كنندش ز رنج و محن
سؤالى ز بيعت بيامد به پيش
كه بيعت كند با تو آن دليريش
بفرمود مولا على در جواب
سخنهاى نيكو ز راه صواب
پس از قتل عثمان مگر او نبود
كه ره سوى بيعت بدانسان گشود
به بيعت در آمد به حرص و به آز
و ليكن من او را ندارم نياز
كه دارد بسى مكر و باشد محيل
در اين باره باشد فراوان دليل
به دست ار بيفتد به پيمان و عهد
به پا در خيانت بود او به جهد
به كوفه زمانى رسد بر مقام
و ليكن به زودى بر آيد تمام
بقدرى كه ليسد سگى بينىاش
به پايان رسد راه خود بينىاش
پسرهاى وى هم كه باشند چار
به تخت رياست شوند استوار
از آنان شود روز مردم سياه
به كار آيد آن روزگاران سپاه
بريزيد زمين خون مردم بسى
امانى نبيند از آنان كسى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 115
به هنگام بيعت بفرمود هان
بود بر همه اين مسائل عيان
كه بهر خلافت سزاوارتر
نباشد ز من تا ببندد در كمر
رها كردم آنرا من اكنون كه دين
بماند به جا در بر مسلمين
امور همانان بماند بجاى
مبادا به ناحق در آيد ز پاى
پذيرا شدم اين عذاب و محن
نگفتم در اين باره ديگر سخن
بود اجر من اين كه گردم رها
ز چنگال سيم و زر و زين بلا
كه باشد شما را پى آن جدال
چو مردان بد طينت و بد خصال
چو حرفى بدينسان شنيد آن امام
كه در قتل عثمان ورا باد نام
در اين باره از وى بيايد سخن
كه بودش نشانى ز رنج و محن
مگر خلق و خوئى كه باشد مرا
نكرده همانان رها زين خطا
كه از شيوه من نجويند عيب
نيايد كلامى از آنان به ريب
سوابق نشد مانع اين عمل
كه تهمت نباشد ز قوم دغل
يقينا خداوند حى و كريم
خداوند دانا خداى رحيم
بر آنان بفرموده اندرز و پند
كه ايمن بماند زبان از گزند
و ليكن بر آنان ندارد اثر
به رفع معايب نباشد نظر
در اين ره كسى را كه باد انحراف
بگويد كلامى ز راه خلاف
به راه صواب آورم با دليل
بخوانم مر او را به راه خليل
ولى آنگه گرديده خارج ز دين
به دين خدا باشد اينسان ظنين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 116
من او را بخوانم عدو در جهان
ز خشم و ز قهرم نبيند امان
به مردم گمانى چو آيد به پيش
نبايد شدن خسته و دليريش
كه قرآن بود رهنمايى بزرگ
كلام خداوند و حىّ سترگ
رود از ميان شبههاى گر كه باد
كه دارم بر اين گفته بس اعتقاد
خداوند دانا به عقبا و دهر
خدائى كه آيد ز مشرك به قهر
از آنچه كه در سينه مردم است
نباشد عيان و هميشه گم است
قضاوت كند بر حساب و كتاب
خوشا آنكه كارش بود بر صواب
بود بخشى از خطبه آن امام
كه بادا، ز ما بر مقامش سلام
ترحّم كند آن خداى كريم
خداوند دانا خداى رحيم
به آن كس كه قانون حق بشنود
به حفظش همى حاصلى بدرود
به سوى حقيقت چو شد دعوتى
غنيمت شمارد چنين فرصتى
از اين ره ببايد يقينا نجات
نلرزد همى پاى او در صراط
نظارتگر خود بداند خداى
چو مردان نيك اختر و نيك راى
هراسان بود از گناه و خطا
دل خود كند پر ز حبّ خدا
ز اعمال شايسته سودى برد
ذخيره كند ره چنين بسپرد
ز كار حرام او نمايد حذر
هدف را بگيرد همى در نظر
برد سودى از كوشش خود همى
نگردد مطيع هوى يكدمى
بكوبد همى آرزوهاى خويش
ره ديگرى را بگيرد به پيش
در اين ره ببايد كه باشد صبور
نجاتش نباشد يقينا به دور
ببايد شود جمله پرهيزگار
به راه درست او شود استوار
بپيمايد او راه روشن به دهر
ز ظلمت نگردد گرفتار قهر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 117
به هر دم غنيمت شمارد زمان
كند كار شايسته از خود نهان
مهيا شود تا كه مرگش رسيد
قصورى به كارش نباشد پديد
ز نسل اميه مرا مىرسد
ز ارث محمد (ص) رسول صمد
همانند شيرى كه حيوان دهد
به بچه كه شير فراوان دهد
به شأن خداوند و الا قسم
به آن خالق فرد و يكتا قسم
رسد گر كه دستم به پست و مقام
كنم كار خود را به سعى تمام
به مانند اشكنبه گوسفند
جدا سازم از گوشت و آرم گزند
رياست بگيرم از آنان به قهر
كنم كام آنان همى پر ز زهر
خدايا ببخشا مرا اشتباه
كه هستى تو بهتر بر آنان گواه
اگر هم دوباره عيان شد ز من
رهايم كن از درد و رنج و محن
خدايا قصورى اگر كردهام
به سوى خطا گر رهى بردهام
بيامرز و از من همى در گذر
ببخشا ز من هر چه دارى به بر
خدايا اگر با زبان در ثواب
شدم من ز راه صلاح و صواب
و ليكن تبه كردم آنرا به دل
برفت و شد از راه دل مضمحل
ببخشا مرا اى خداى رحيم
كه هستى تو بخشيده و بس كريم
ببخشا اگر گوشه چشمى زدم
به گفتار بيهوده ذاكر شدم
ببخشا اگر غفلت آمد به پيش
مسازم خدايا همى دلپريش
ببخشا اگر لغزشى در زبان
مرا آمد اى حىّ نيكو عنان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 118
چو عازم شد آن مرد نيكو سرشت
على مرد عارى ز رفتار زشت
به سوى خوارج كند رو همى
بگفتش كسى اين سخنها دمى
بترسم از اين كه به مقصود خويش
رسيدن نباشد شوى دلپريش
موفّق نگردى به حكم نجوم
شكست آورد بر تو بىشك هجوم
بفرمود حضرت بپاسخ چنين
گمان تو اين گونه باشد يقين
نشان مىدهى ساعتى را ز روز
كه اين گونه گردد به هر جا بروز
در آن ساعت هر كس سفر مىكند
ز خود دفع خوف و خطر مىكند
دگر اين كه گوئى رود در سفر
به هر لحظه افتد به راه خطر
كسى كو پذيرد كلام ترا
به تكذيب قرآن شده مبتلا
براى رسيدن بمقصود خود
پى نفع و در باره سود خود
ز لطف خدا مىشود بىنياز
شود بىتوجه به رمزويه راز
يقينا تو را باشد اين انتظار
كه هر كس به دستور تو كرده كار
فقط از تو بايد ستايش كند
در اين باره بايد نيايش كند
خدا را نمايد رها در عمل
بيفتد به راه خطا چون دغل
چرا چون كه ايمن شد از كار تو
رسيده به نفعى ز كردار تو
سپس رو بمردم نمود آن امام
به آنان بگفتا بدينسان كلام
پى علم و دانش به هر جا رويد
ز علم نجوم حاصلى بدرويد
و ليكن به حد نيازى كه هست
شما را چنين شيوه آيد بدست
ز دريا و خشكى نمودن عبور
زيادش ندارد يقينا سرور
ز حد نياز ار كه باشد فزون
شود از عدالت به هر جا برون
همان كس بگويد سخنها ز غيب
كند خدعه راهش بود پر ز ريب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 119
به حيله بود همچو جادوگران
كه جرم و گنه باشد از آن عيان
چو كافر بود آدمى اين چنين
بود جاى كافر در آتش يقين
نباشد بر اين گفتهها اعتنا
نبايد كه باشد ز سوى شما
فتاده هم اكنون به ره بيدرنگ
نبايد كنيم عرصه بر خويش تنگ
بپايان جنگ جمل آن امام
بگفتا ز بهر زنان اين كلام
به بدگوئى اينسان زبان باز كرد
سخن گفتن اين گونه آغاز كرد
زنان را به هر لحظه نقصان بود
كه از عقل و از ارث و ايمان بود
بود نقص ايمان آنان چنين
كه با حيض اگر شد زنى همنشين
ورا روزه نبود، نخواند نماز
بود غافل از آن همه رمز و راز
دليلى كه باشد به نقص خرد
به اثبات آن اين چنين ره برد
كه دو زن ببايد گواهى دهد
بجاى يكى مرد و غم وارهد
بود نقص ديگر ز ارثى كه هست
بر آنان بدينگونه آيد بدست
بود نصف مردان همى سهمشان
بجز اين نباشد دگر نقصشان
ايا اى مسلمان نيكو خصال
حذر كن ز زنهاى پر قيل و قال
ز خوبانشان هم نما احتياط
منه پاى خود بر خطا در صراط
اطاعت نبايد از آنان كنيد
ز كارى پسنديده اينسان كنيد
كه كار دگر هم كه بد ناپسند
بخواهند و باشد پى آن گزند
ايا مردمان اين سخن بشنويد
چنين حاصلى زين سخن بدرويد
ز زهد و ز تقوى بگويم كلام
از اينان شود فعل زاهد حرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 120
يكى اين كه باشد ورا آرزو
بلند و ورا باشد اين گفتگو
دگر اين كه شاكر نباشد به دهر
به هنگام نعمت بر آيد به قهر
چو سختى شما را بيايد به پيش
نبايد ز سختى شدن دليريش
تشكر نموده به وقت نعم
مبادا كه افتاده در بحر غم
كه ايزد فرستاده پيغمبران
فرستاده ما را چنان رهبران
به اجراى قانون به وحى خدا
نبايد كه بودن از آنان جدا
چه گويم من از خانهاى اين چنين
كه گردد دل آدمى زان غمين
بود اولش سختى آخر فنا
نباشد از اين گفتگوها جدا
بود در حلالش حساب و كتاب
بود در حرامش يقينا عقاب
ز مكنت هر آن كس شود بىنياز
ز فتنه بيفتد به درياى آز
بدنيا هر آن كس كه شد تنگدست
مر او را از اين ره بيايد شكست
پريشان و افسرده گردد ز غم
بيفتد به درياى رنج و الم
كسى كو بدنبال دنيا رود
همى غافل از روز عقبا شود
يقينا دهد اين جهان را ز چنگ
و ليكن كسى را كه باشد درنگ
جهان گيرد از وى دمادم سراغ
بيايد به سوىاش چو بلبل بباغ
ز دنيا هر آن كس كه پندى گرفت
دهد پند و هرگز نباشد شگفت
علاقه بورزد هر آن كس به دهر
شود كور و افتد به چنگال قهر
بدنيا فراوان بدى فرصتى
كه پيدا نموده چنان مهلتى
كه راه نجاتى بيايد بدست
مبادا كه آيد در اين ره شكست
پى جلب و ناراضى، راه راست
بدى مهلتى، گفتگو نارواست
بود وقت و فرصت بر اين مردمان
چو اسبى كه آماده گردد ز جان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 121
كه خود را به پايان رساند همى
شود سر بلندى نصيبش دمى
ز نور الهى شده بهرهمند
نبيند ز گمراهى هرگز گزند
ستايش سزاوار يزدان بود
كه بودش به هر جا نمايان بود
توانا بود او ز قدرت به اوج
ز احسان چو بحرى بود پر ز موج
عطا كرده بر مردمان بس نعم
رها كرده آنان ز رنج و الم
بود دافع هر بلاى بزرگ
بود او خدائى عظيم و سترگ
از آن نعمت بيكرانش سپاس
مرا باشد آنسان كه نبود قياس
مرا باشد ايمان به يكتائىاش
كه باشد دليلى به تنهائىاش
قريب است و باشد مرا رهنما
بخواهم از او با تمام قوا
كه باشد مرا راهنمائى به راه
مرا پا نباشد به راه گناه
بود صاحب قدرتى بس عظيم
كمك خواهم از آن خداى كريم
به او ياور است و همى كافى است
به هر درد و رنجى بدان شافى است
گواهى دهم با كلام و سخن
ز روى صفا و ز روى محن
محمّد بود بنده خوب او
گرفتم من از او چنين آبرو
رسول خدا باشد آن ذو مقام
كه بودى در اين ره به سعى تمام
به اجراى فرمان بيامد به بر
به اتمام حجت به دفع خطر
ايا بندگان خداوند پاك
كه باشد جهانى از او تابناك
مخالف مباشيدش اى مردمان
كه باشد توانا و صاحب عنان
بر او امتيازى فراوان بود
به هر جا نشانش نمايان بود
شما را مطالب بيان داشته
به دلها همى بذر همّ كاشته
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 122
معيّن شما را بود زندگى
روا باشد او را برازندگى
قبل | فهرست | بعد |