قبل فهرست بعد

ز من شد جهالت همه ريشه كن

در اين ره ببردم فراوان محن‏

و ليكن نگشتم در اين ره ضعيف‏

بگفتم بسى نكته‏هاى ظريف‏

جدا بودم هر لحظه از ترس و بيم

اگر چه بد اين كار من بس عظيم‏

اكنون هم ره من همان است و بس‏

به حق باشم اين گونه من دادرس‏

كنم منهدم باطل و بيدرنگ

بجنگم در اين ره چو مردان جنگ‏

به اجراى حق با تلاش و به جهد

بكوشم در اين ره به ايفاى عهد

قريش از چه با من ره دشمنى

بپويد همان قوم پست و دنى‏

به ذات خداوند تنها قسم‏

به آن قادر حىّ يكتا قسم‏

زمانى كه كه كافر بدندى به دهر

بدم با همانان به جنگ و به قهر

كنون هم كه گرديده آشوبگر

چو باران ببارم بر آنان خطر

بر آنان ز بگذشته بودم چو يار

بميدان بدم همچنان تكسوار

كنون هم بجنگم چو مرد جدال‏

نترسم به يك لحظه از قيل و قال‏

34 سرزنش مردم كوفه

شدم خسته از خوى و كردارتان

به تنگ آمدم من ز رفتارتان‏

پذيراى دنياى فانى شديد

طرفدار خلق جهانى شديد

چرا آخرت را رها كرده‏ايد

ز فكر خود آنرا جدا كرده‏ايد

شما را چرا ذلّت آمد قبول‏

در اين ره شما را چه باشد اصول‏

چو دعوت كنم از شما در نبرد

كنيد اين دلم را پر از رنج و درد

تو گوئى كه مرگ آيد اندر كمين‏

شما را كند با مريضى قرين‏

به گيجى فتاده ز بيم و هراس

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

نهاده قدم در ره اضطراب‏

رود فكرتان جانب ناصواب‏

بود فكرتان همچو ديوانگان

ز كردارتان باشد اينسان عيان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 84

از اين رو نباشد مرا اعتماد

كه تكيه كنم بر شما بس زياد

شما را نباشد چنين امتياز

مددها كنيدم به رفع نياز

چنان اشترانى بود خلق و خوى

شما را بدينسان بود رنگ و بوى‏

كه بى‏سازمان‏اند و مانده بجاى‏

پريشان و سرگشته مانده بپاى‏

ز يك سو شده جمع و سوى دگر

پراكنده گرديده آيد خطر

به دين خداوند دانا قسم‏

به آن صاحب روز عقبا قسم‏

شود از شما شعله و نار جنگ

و ليكن بود كارتان عار و ننگ‏

زند حيله دشمن فراوان به كار

شما را كند با شكستى دچار

بگيرند همى از شما آب و خاك

نباشد شما را نشانى ز باك‏

بود دشمن آماده بهر جدال‏

و ليكن نباشد شما را خيال‏

به غفلت دچاريد و حيران به راه

به خواب اندريد و رسد اشك و آه‏

كمك گر نباشد شما را به هم‏

يقينا فتاده به گودال غم‏

قسم بر خدا باشدم اين يقين

برآيد چو جنگى در اين سرزمين‏

بمثل سرى كز تن افتد جدا

رها مى‏كنيدم بوقت غزا

قسم بر خدا آنكه فرصت دهد

به دشمن بدينگونه جرأت دهد

شود استخوانش شكسته ز قهر

سود عاقبت كام وى پر ز زهر

شود بى‏بها عاقبت هيكلش

به هر جا فراوان شود مشكلش‏

شما را بود گر چنين در نظر

كه روزى بدينگونه آيد به بر

قسم بر خدا آن خداى كريم

خداوند يكتا خداى رحيم‏

به شمشير خونبار خود بيدرنگ‏

كنم عرصه بر دشمن خويش تنگ‏

پراكنده سازم سر و دست و پاى

به امر خداوند پاكيزه راى‏

بود حقى اكنون شما را به من‏

كه گويم در اين باره اينسان سخن‏

ببايد شما را نصيحت كنم

هميشه در اين باره صحبت كنم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 85

شما را در آمد شمايم فزون

شما را برم از جهالت برون‏

شما را بياموزم علم و ادب‏

شما را رها سازم از اين تعب‏

مرا هم بدينگونه حقى بود

كه بايد رعايت بدينسان شود

به رفتار من گر كه باشد خطا

تذكر بداده ز راه وفا

شما را چو دعوت نمودم به كار

پذيرفته با عزّت و افتخار

هر آنچه كه گفتم پذيرا شويد

ز اجرا چنين حاصلى بدرويد

35 تأسف على عليه السلام

چو شد شاه مردان چنان ناگزير

كه گردد به چنگ قضاوت اسير

به جنگى كه صفين همى نام داشت‏

كه دشمن در آن بذر حيله بكاشت‏

بدينگونه حكمى نوشت آن امام

اگر چه بدش همچنان تلخ كام‏

سپاس آن خداوند حىّ كريم‏

مرا گر چه باشد بلائى عظيم‏

گواهى دهم آن خداى بزرگ

خداوند دانا خداى سترگ‏

شريكى ندارد به دنيا و دهر

بجز اين چو باشد بيايد به قهر

محمّد فرستاده او بود

از اين رو پر آوازه هر سو بود

بخواهم روانش همى شاد باد

به نيكى بيايد از او كرد ياد

پس از حمد آن قادر متعال

 پسنديده نبود بدينسان روال‏

تمرّد ز فرمان اندرز گوى‏

يكى مرد وارسته و نيكخوى‏

ندامت بود از پى آن يقين

يقينا نباشد رهى غير از اين‏

قضاوت بدينسان نباشد درست‏

كه باشد ز بيخ و ز بنياد سست‏

بگفتم من آنچه بود بر صواب

ولى از موافق نديدم جواب‏

شما چون ستمكار و پيمان شكن‏

توجّه نكرده به گفتار من‏

شدم من گرفتار ظن و گمان

بدانگونه نارى بيامد عيان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 86

هر آنچه كه گفتم نيامد قبول            

ز سوى شما جملگى شد نكول‏

به روز دگر وقت ما شد تمام‏

عدو را زمان شد بدينسان به كام‏

بگفتم كه دشمن بود بر شكست

بدينگونه فرصت نيايد بدست‏

ز جنگ و جدل او به تنگ آمده‏

به تنگ از نبرد و ز جنگ آمده‏

به نيرنگ و حيله بپويد رهى

شما را نباشد چنين آگهى‏

نبايد كه تسليم آنان شدن‏

نبايد در اين عهد و پيمان شدن‏

و ليكن همان ياوران على

كه بود از رخش نور حق منجلى‏

به راه خطا جمله هشتند پاى‏

به كوفه فرستاده آن نيكراى‏

يكى شد نماينده آن امام

ابو موسى او را همى بود نام‏

يكى هم شد از سوى دشمن براه‏

كه بودى ز مردان آوردگاه‏

بدى عمرو عاص و به مكر و حيل

ورا بد سخن همنشين در عمل‏

بگفتا على و معاويه را

كنيم عزل و پايان دهيم اين غزا

پذيرفته شد ليكن اينسان نشد

چنان مشكلى هرگز آسان نشد

على شد در اين واقعه بر كنار

معاويه شد در عوض استوار

از اين رو خوارج بگفتند هان

على كافر است و ندارد عنان‏

36 اعلام خطر به نهروانيان

بفرمود على با خوارج چنين

كه با غصه بودى سراسر قرين‏

بترسيد از اين كه بدون دليل‏

ز سوى خداوند رب جليل‏

در اين سرزمين كشته گردد كسى

عداوت بود گر چه هر جا بسى‏

شما را جهان برده سوى هلاك‏

بيندازد اينسان شما را به خاك‏

به تقدير يزدان فتاده بدام

در آن باره گفتم فراوان كلام‏

به راه حكم جمله ديدم خطر

مرا آمد آن گونه اندر نظر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 87

تذكّر بدادم خطرهاى آن

بگفتم سخن آشكار و نهان‏

و ليكن نهاده قدم بر خلاف‏

چو دشمن كه باشد به راه مصاف‏

كه من هم در اين ره شدم ناگزير

به دامى بدانگونه گشتم اسير

ز فكرت شما را نباشد نصيب‏

چنين گفته از من نباشد عجيب‏

ز من بر شما كى ستم شد روا

به يكدم نبودم به راه خطا

37 امام على عليه السلام سمبل مقاومت

من از روز اوّل كه اسلاميان

چنان ضعفى آمد از آنان عيان‏

بدم در تكاپو به انجام كار

چو مردان با عزم و بس استوار

زمانى كه كس را نبودى سخن

ز وحشت بدندى همه در محن‏

جسورانه گفتم سخن‏هاى خويش‏

ز بيم و هراسى نبودم پريش‏

زمانى كه مردم ستاده ز راه

بدم من شتابان به راه اله‏

از آنان جلوتر بدم در مسير

در اين ره بدم بى‏بديل و نظير

گرفتم به كف من زمام امور

در آن باره هرگز نكردم قصور

چو كوهى سراپا بماندم بجاى‏

بماندم بدانسان به امر خداى‏

نه عيبى ز من شد عيان بهر كس

نه ضعفى كه خواهد كسى دادرس‏

به نزد من آن گونه باشد دليل‏

عزيز و بخوانم ورا چون خليل‏

كه حق‏اش ستانم از آن و از اين

مبادا شود بيش از آن دل‏غمين‏

قوى نزد من باشد آنسان ضعيف‏

بدنگونه باشد ضعيف و نحيف‏

كه حق را بگيرم از او بيدرنگ

يقينا نباشد نيازى به جنگ‏

مطيع‏ام به امر خداى كريم‏

رضايم به فرمان حىّ رحيم‏

شما را بدينگونه باشد خيال

كه بستم دروغى به آن ذو كمال‏

من اول كسى بودم اندر جهان‏

كه گفتار خود كردم اينسان عيان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 88

به تصديق قول و كلام رسول

مرا آمد آن گفته‏هايش قبول‏

من اول كسى هم نباشد به دهر

كه او را بدينگونه آرم به قهر

دروغى ببندم به او در كلام

كنم كار خود را بدينسان تمام‏

«چنين گفته بودى ز خصم و عدو»

«بدندى بدينگونه در گفت و گو»

«على را خلافت نداده نبى»

«نباشد ورا اين چنين منصبى»

به امر پيمبر بدم من مطيع‏

بر آن كس كه دارد مقامى رفيع‏

زمانى كه صحبت ز بيعت نبود

على ره بمردى چنين برگشود

پى رشد دين كردم اينسان قبول‏

همان امر و گفتار پاك رسول‏

كنون هم بمانم بر آن عهد خويش

ز بيعت نگردم غمين و پريش‏

38 مرگ حتمى است

از اين رو بود شبهه در نزد ناس

كه باشد همانند حق در اساس‏

شود مشتبه گر كلامى چنين‏

به ياران آن خالق بى‏قرين‏

ز نور يقين و ز نور هدى

گرفته مدد تا شده زان رها

ولى دشمنان خداى كريم‏

همان مردمان لعين و لثيم‏

به گمراهى آخر نهاده قدم

شده همنشين خطا و ستم‏

چو مردان ناپخته و كور دل‏

شود عمرشان با خطا مضمحل‏

ز مردن كسى كو بترسد همى

يقينا نگردد رها زين غمى‏

بدنبال بيمش نباشد نجات‏

همو را برد سوى مرگ و ممات‏

كسى هم كه بيمى ندارد از آن

به عمرش نگردد فزون بيگمان‏

39 عوامل محرّك و ترس مردم

گرفتار جمعى شدم در مسير

كه نبود مر او خلقشان دلپذير

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 89

اطاعت نباشد ز فرمان من

از اين رو شوم در عذاب و محن‏

چو آنان بخوانم نيايند پيش‏

كنندم بدينگونه زار و پريش‏

ايا بى‏پدرهاى دور از شرف

چه مى‏باشد اكنون شما را هدف‏

شما را چه باشد كنون انتظار

ز سوى خداوند نيكو شعار

شما را نباشد كنون مذهبى            

كه رابط شود بينتان در شبى‏

كند جمعتان دور هم بيدرنگ‏

همى وا بدارد شما را به جنگ‏

نباشد شما را به كف غيرتى

 كه بخشد شما را چنان جرأتى‏

در اين ره شما را مكانى دهد

جسورانه تاب و توانى دهد

كنم در ميان شما دادها

بناله كنم داد و فريادها

بجويم كمك از شما اين چنين‏

و ليكن شوم خسته و دل‏غمين‏

اطاعت نباشد ز حرف و كلام

كلامى كه باشد ز نيكو مرام‏

ز آينده آمد بدينسان خبر

كه باشد به همراه خوف و خطر

به كار شما كى بود اعتماد

بود گر چه اكنون نيازى زياد

بخوانم شما را هم اكنون به پيش‏

به قصد كمك بهر جمعى پريش

اجابت نشد دعوت من همى

نشد تا كه آسوده گردم دمى‏

چو اشتر كه ز حمى بود پر تنش‏

به پائين فتاده همى گردنش‏

به ناله فتاده به فرياد و آه

قدم تا نهاده دمى سوى راه‏

سپاه كمى شد همى رهسپار

به سوى من اما نيامد به كار

تو گوئى كه باشد بر آنان هراس

هراسى كه نتوان نمودش قياس‏

ز مرگ و ز مردن كه بينند آن‏

بود حالى اين گونه زانها عيان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 90

40 شعار انحرافى و خواسته‏هاى خوارج

شعار خوارج بود اين چنين

كه با حيله باشد دمادم قرين‏

قضاوت بود حق پروردگار

به ظاهر بود گفته‏اى استوار

مرا هم چنين گفته آيد قبول

ندارم كلامى به ردّ و نكول‏

و ليكن ببايد كه باشد امير

روالى چنين مى‏شود دلپذير

كه گيرد به كف او زمام امور

ز خوبى هم ار چه بود او به دور

در اين دوره مؤمن كند كار خويش‏

برد راه خود را بدينسان به پيش‏

از آن سود برد بهره كافر همى

به پايان رسد عمر هر آدمى‏

ز مردم گرفته شود ماليات‏

بدينگونه باشد بر آنان حيات‏

هزينه شود از پى ايمنى

مبادا كه ظاهر شود دشمنى‏

شود ايمن هر راه و هر معبرى‏

نباشد در اين ره غم ديگرى‏

حقوق ضعيفان بيايد بدست

قوى هم ببيند در اين ره شكست‏

به هر جا ببينى نشان از رفاه‏

ستمگر نباشد به راه گناه‏

41 حفظ پيمان‏ها

درستى بود با وفا همنشين

كه اين همنشينى بود دلنشين‏

درستى بود بر وفا چون سپر

بدينسان شود مانع هر خطر

كسى را كه باشد چنين اعتقاد

كه مى‏آيد از ره بپايان معاد

به عهد خود هرگز ندارد روا

خيانت كه باشد رهى پر خطا

بود عمر ما در زمانى كنون

كه پيمان شكستن بود بس فزون‏

به هشيارى اطلاق گردد همى‏

چنين شيوه از جانب مردمى‏

ز سوى گروهى ز نابخردان

زرنگى شود خوانده گردد عيان‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 91

بر آنان گوارا شود مرگ و مير

كه نبود روالى چنين دلپذير

كسانى جهانديده و عاقل‏اند

ز امر خدا كى دمى غافل‏اند

بدانند اگر چه فنون حيل           

ز نيرنگ و حيله ز خوى دغل‏

ولى امر و نهى خداى كريم‏

خداوند دانا خداى رحيم‏

شود مانع كارى اينسان پليد

چنان خلق و خوئى نيايد پديد

ولى آنكه از دين ندارد هراس‏

بود بى‏توجه به دين در قياس‏

ز نيرنگ و حيله ندارد ابا

به كارى بدينگونه گردد فنا

42 دو مرض خطرناك

مرا ترس باشد براى دو چيز

بترسم ز پايان جنگ و ستيز

يكى اين كه باشد شما را هوس‏

كند عقلتان را به دام و قفس‏

ز حق باز دارد شما را يقين

بسان بلائى بود در كمين يكى آرزوئى‏

كه باشد دراز

شما را كند ز آخرت بى‏نياز

توجه ببايد بر اين داشتن

همى بذر همّت چنين كاشتن‏

كه دنيا بود همچنان در گذر

ز نابودى آيد دمادم خبر

نمانده دگر چيزى از آن بدهر

به كام همه گردد آخر چو زهر

بود آنچه مانده چو يك قطره آب‏

كه در رفتن آن گونه دارد شتاب‏

بيايد ز ره عاقبت آخرت            

به نابودى افتد يقين عاقبت‏

كه فرزند عقبا شمائيد و بس‏

بدنيا نماند بجا هيچ كس‏

شما را قيامت چنان مادر است

كه در انتظار چنان معبر است‏

جهان وقت كار است و نايد حساب‏

نبايد نمودن از آن اجتناب‏

ولى در قيامت حساب است و كار

ندارد دگر جائى اندر شمار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 92

43 اعلام خطر به معاويه

به سوى معاويه آن بد خصال

على مرد ميدان و مرد قتال‏

رسولى فرستاد و گفتا چنين‏

به اصحاب خود با كلامى متين‏

جرير را فرستاده‏ام نزد او

كند بلكه با او همى گفتگو

و ليكن مهيّاى جنگى شويد

ز مردانگى حاصلى بدرويد

از اين رو كه بر شاميان بسته در

بود كارشان بر مدار خطر

جرير از سفر گر چه آيد چو دير

به حيله بماند همى در مسير

بخواهم در اين ره مدارا كنم

كه درد خود اينسان مداوا كنم‏

شما هم ببايد مددها كنيد

چنين كارى از بهر فردا كنيد

نخواهم كه انجامش آيد به زور  

نخواهم كه افتم به چاه غرور

و ليكن مهيّاى جنگ و نبرد

شويد از هم اكنون چو مردان مرد

بر اين حادثه بس نظر كرده‏ام‏

به پايان ره بررسى برده‏ام‏

بديدم كه يا بايد از راه جنگ

كنيم عرصه بر دشمن خويش تنگ‏

و يا اين كه كافر شده بر رسول‏

شكستى بدينسان نموده قبول‏

بدى حاكمى بر مسلمانان دهر

هويدا شد از وى نشانى ز قهر

ز مردم سخن‏ها بيامد پديد

همان خشم و عصيان همى شد، شديد

به تغيير حاكم نهاده قدم

كزين ره مرا آمد اينسان الم‏

بكشتند و اين تهمت بى‏اساس‏

بود بر خلاف و ندارد قياس‏

44 خيانت فرماندار امام عليه السلام

يكى از سران سپاه امام

كه او را همى مصقله بود نام‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 93

به جنگى، خريد از اسيران جنگ           

كه بودى بر آنان همى عرصه تنگ‏

على پول آنان چو از وى بخواست‏

بگفتا چنين گفته‏ها را رواست‏

ولى شد نهان و از آنجا گريخت

برفت او به شام و چو تنها گريخت‏

بفرمود على اين چنين در سخن‏

كه از زشتى افتد به راه محن‏

خدا روى او را كند زشت زشت

چو مردان بد اختر و بد سرشت‏

به مثل بزرگان ورا كار بود

ولى همچنان بندگان ره گشود

چو بنده فرارى شد از پيش ما

كه باشد چنين كرده‏اى بس خطا

بجاى ستايش رسد سرزنش‏

ز كردار آن والى بدمنش‏

در اينجا اگر مانده بود آن دنى

بدينسان نبودى عيان دشمنى‏

از او مى‏گرفتيم هر آنچه كه داشت‏

چرا تخم كينه بدينسان نكاشت‏

ز بهر بقيه بدى مهلتى

همى داده مى‏شد به او فرصتى‏

45 قناعت و رزق حلال

ستايش خدائى كه باشد رحيم

رحيم است و باشد به هر جا كريم‏

نه از بخشش كس شود نااميد

نه سرپيچى آيد ز امرش پديد

نعيم است و رحمت دهد كى ز دشت

اميد كسى كو كه دزدى گسست‏

بود اين جهان همچنان خانه‏اى‏

بود بهر انسان چو كاشانه‏اى‏

كه نابودى‏اش باشد اندر مسير

بود اين چنين وعده از آن بصير

حركت شد از بهر مردم عيان‏

بود تا زمانى بر آنان جهان‏

به دنيا پرستان چه شيرين بود

به زيبائى هر لحظه ظاهر شود

علاقه پديد آورد در همه‏

بر آنان هويدا شود همهمه‏

خوشا آنكه سودى ز دنيا برد

پى آخرت ره چنين بسپرد

بجز آن نباشد روا در نظر

مبادا كه افتد به راه خطر

قناعت كند آنچه آيد به پيش            

نبايد در اين ره شود دلپريش‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 94

46 آغاز سفر به شام

به وقت سفر گفت اينسان على

كه بودى ز نور خدا منجلى‏

ز رنج سفر باشدم غصه‏ها

خدايا نباشد بدردم دوا

غم غربت و دورى از ديگران

ز فرزند و اهل و هم از خانمان‏

جدائى ز مال و ز ثروت همى‏

كه باشد به دوشم چو بار غمى‏

در اين ره مرا يار و ياور توئى

مدد كن مرا چون كه توئى‏

ز بعدم توئى سرپرست اى كريم‏

به فاميل و بر اقربا اى رحيم‏

توئى راعى من وقت سفر

بمانم جدا از هراس و خطر

نه تنها مرا بلكه ياران من‏

جدا سازى از هر بلا و محن‏

كه وقت سفر سرپرستى مباد

مرا در كف اى صاحب عدل و داد

47 حوادثى كه در پيش كوفه است

ايا كوفه بينم ترا همچو چرم

كه گردد به بازار عكاط نرم‏

كشيده شوى بينم اينسان خطر

كه آيد ترا بس حوادث به بر

شوى همچو ميدان جنگ و ستيز

ببينى فراوان تو جنگ و گريز

بر اين گفته دارم فراوان يقين‏

ترا گويم اكنون كه باشد چنين‏

هر آن ظالمى پا نهد پا به پيش

برد سود و بهره ز تو بهر خويش‏

خدا سازد او را گرفتار غم‏

نصيبش نمايد عذاب و الم‏

به قتلش رساند ندارد درنگ

نشانى نباشد اگر چه ز جنگ‏

48 حركت به سوى فرات

ستايش بر آن كس سزاوار هست

كه دارد زمام جهان را بدست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 95

پس از روز روشن شب آرد پديد

چنين كارى از وى نباشد بعيد

ستايش بود بر خداى كريم‏

كه باشد خدائى بزرگ و عظيم‏

بريده نگردد از او نعمتى

كه ارزنده باشد چنين فرصتى‏

كجا مى‏شود تا كه جبران نمود

به تقدير آن ره چنين برگشود

جلودار لشكر فرستاده‏ام

به كارى چنين پا چو بنهاده‏ام‏

بگفتم ستاده كنار فرات‏

بگفتم به آنان جميع جهات‏

بمانيد آنجا كه فرمان من

شما را رسد تا نيايد محن‏

مصمّم شدم تا دهم بر شما

كنار دجله پر بها

كز آنجا به دشمن شويد حمله‏ور

عدو را رسانيده هر دم ضرر

كنار فرات آن قشون و سپاه‏

كه ساكن شده اندر آن جايگاه‏

ز بهر مدد گشته آنجا مقيم            

نباشد بر آنان نشانى ز بيم‏

49 رؤيت خدا و اعتقاد به وى

ستايش خدائى كه داند نهان

همى باشد از وى هزاران نشان‏

به چشمان نبيند كسى آن خداى‏

خداوند غفّار و پاكيزه راى‏

ز افكار وى كس نگويد كلام

كند دورى از آن به سعى تمام‏

ز راه دل او را شناسد چو كس‏

بداند ورا همچو فريادرس‏

نبيند به چشم و و ليكن به دل

نپويد رهى آن چنان مضمحل‏

بداند كه او برتر است از همه‏

در اين باره دارد به لب زمزمه‏

تو گوئى كه نزديك مخلوق باد

خدا را جدائى ز مردم مباد

و ليكن مساوى نداند كسى‏

قبل فهرست بعد