قبل | فهرست | بعد |
بر آنان بده رهبر بدترى
خدايا بكن قلب آنان تو حل
به سان نمك وقت كار و عمل
بدينگونه كن ريشهكن اين گروه
برآور مرا حاجت اى با شكوه
خدا را قسم بد مرا آرزو
شوم با چنين لشكرى روبرو
بجاى شما با هزاران دلير
دليران جنگيده و شيرگير
ز ايل و تبار و ز قوم هراس
چگونه توانم كنم من قياس
مرا بد چنين لشكرى در حضور
يقينا نمايان نبود اين قصور
زمانى كه پيغمبر خوش خصال
بيامد بفرمان آن ذولجلال
فرستاده شد تا دهد اين خبر
كه باشد ره آدمى پر خطر
به قرآن امين بود و بودى امين
امينى براه جداى مبين
در آن دم شما مردمان عرب
كه بودى شما را بدانسان نسب
به دينى كه بدتر از آن دين نبود
شما بوده آنسان به گفت و شنود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 71
بدى بدترين دين براى شما
در آن سرزمينى كه بد پر بلا
پر از مار زهرى پر از سنگلاخ
نبودى نشان ار درخت و نه شاخ
در آنجا بديد همچنان در حيات
شما را نبودى رهى بر نجات
بدى آب خوردن شما را كثيف
چه فصل شتا و چه فصل خريف
غذاهاى خشك و خشن بد بدار
جز اينها نبودى غذائى به كار
به كشتار هم در نبرد و جدال
هميشه به خونريزى و در قتال
نبود اعتنائى شما را به خويش
ره بيوفائى به هر جا به پيش
بدى بت شما را فراوان به بر
شما را بدى از گناهان ثمر
به اطرافتان بد نشان گناه
بر اين گفته رفتارتان بد گواه
بناگه گشودم چو چشمان خود
نديدم كسى غير خويشان خود
كه باشد به عالم مددكار من
در اين ره بود ياور و يار من
از اين رو ندادم به كشتن كسى
از آنان و غصه نخوردم بسى
چو آن كس كه چشم بدى پر ز درد
حوادث بديدم شدم پايمرد
چو آن كس كه باشد گرفته گلو
بنوشيدم آب و بدم آرزو
كه اين گونه نبود مرا روزگار
نباشم بدينسان به غصه دچار
همى بغض كردم ولى چون صبور
بماندم غمين و جدا از سرور
هر آنچه بخوردم مرا زهر بود
چو حنظل برايم در اين دهر بود
ز عمرو چنين كارى آمد پديد
از اين ره به آنسان مقامى رسيد
به بيعت در آن دم نهاد او قدم
كه دادش مقامى به يزدان قسم
معاويه دادش مقامى چنين
به سعى او شدى با حكومت قرين
ز داد و ستد آمد او را بدست
مقامى چنين آيد آخر شكست
در اين رو شده متحد در قتال
به بالا رود شعلههاى شرر
صبورى رساند شما را به اوج
اگر چه بود راهتان پر ز موج
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 72
پس از حمد يزدان درود و سلام
به پيغمبر آن مرد نيكو كلام
شما را بگويم كه باشد جهاد
درى از بهشت خداوند داد
كه از بهر ياران همان بىنياز
ز لطف و محبّت نهاده است باز
بود بر مجاهد به سان لباس
اگر چه بود اين چنين در قياس
بود دين ما را به سان سپر
كزين ره بماند جدا از خطر
بود گر كسى بىتوجه به آن
به ذلّت بيفتد شود ناتوان
گرفتار رنج و بلا مىشود
ز صحّت تو گوئى جدا مىشود
به نزد ضعيفان شود او حقير
نگردد بر او زندگى دلپذير
شود تنبل و بىخرد وقت كار
به نكبت شود او يقينا دچار
به باطل گرايد گريزان ز حق
شود تا كه گردد همى بىرمق
ز عدل و عدالت بماند به دور
كسى گر در اين ره نمايد قصور
بگفتم شما را به هر روز و شب
به پنهان و ظاهر نمودم طلب
كه قبل از شروع جدال و نبرد
بر آنان مسلّط شده همچو مرد
بجنگيد و يورش بر آنان بريد
مبادا شكستى بيايد پديد
كه هر ملّتى را بود اين چنين
نمايان شود ذلّتش بر يقين
چو دشمن شود وارد خانهاش
نهد پا به شهر و به كاشانهاش
شما هر يك از كار خود سر زديد
بدينگونه خوارى بيامد پديد
ز هر سو بيامد شما را خطر
عدو گردد از هر طرف حملهور
شما را كشد مالتان را برد
به قتل و به غارت رهى بسپرد
تصرّف كند سرزمينهايتان
كند ظلمى اين گونه هر جا عيان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 73
به امر معاويه آمد عدو
شدى با چنان حملهها روبرو
سپاهش روان سوى انبار شد
در آنجا به جنگ و به پيكار شد
شدى كشته والى به جنگ و جدال
سپاه شما رانده شد در قتال
شنيدم كه سربازى از خصم دون
به دو زن به خشم و به قهر فزون
زنى كافره با مسلمان زنى
شده داخل از كثرت دشمنى
از آنان بكنده همى دستبند
بر آنان رسانيده اينسان گزند
گلوبند و گوشواره ار آن دو زن
بكند و شده آن دو زن در محن
توانا نبوده بدفع خطر
اگر چه نديدى بدام شرر
به گريه فتاده ولى دادرس
بر آن دو نبوده همى هيچكس
بر آنان ترحّم نكرده عدو
به دزدى و غارت شده روبرو
به عدوان غنائم فراوان رسيد
ولى زخم و جرحى نيامد پديد
از آنان يكى قطره خون هم نريخت
ز صحنه به آسانى آن دم گريخت
مسلمان از اين غصه گر جان دهد
اگر جان به اندوه و حرمان دهد
در اين باره هرگز نباشد عجب
كه باشد به هر جا فراوان تعب
نبايد كه او را كنم سرزنش
پسنديده باشد بدينسان روش
مرا جان به لب آمد از اين ستم
تمام وجودم بود پر ز غم
كه اين قوم نادان و دور از وفا
به راه جهالت بمانده به جا
شما را چنين سستى آمد به پيش
به احقاق حق و به كردار خويش
شود پس شما را همى روى زشت
چو مردان بد طينت و بد سرشت
شما را فراوان ضرر مىرسد
شما را بجان چون شرر مىرسد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 74
چو آماج تير عدو مىشويد
ز بالا به پستى فرو مىشويد
شما را عدو مىشود حملهور
رساند شما را فراوان ضرر
و ليكن شما همچنان ماندهايد
هميّت ز خود همچنان راندهايد
گنه مىكنند آن گروه دنى
نباشد شما را ره دشمنى
بوقت خريف و شتا بهر جنگ
شما را بهانه بود بيدرنگ
ز گرما و سرما بيايد سحن
بهانه شما را بود در دهن
فرار شما باشد از تيغ تيز
هراس شما باشد از هر ستيز
ز مردى شما جمله هستيد دور
ز چشم دل و ديده باشيد كور
چو طفلان و با فكر نوباوگان
بسان عروسان نو حجلگان
مرا آرزوئى چنين در دل است
اگر چه چنين آرزو مشكل است
شما را نمىديدم از ابتدا
شناختى نبودى مرا از شما
كه جز غم نبوده مرا حاصلى
شد افزوده هر دم مرا مشكلى
پشيمانى اكنون مرا سود نيست
به بخت خود اكنون بيايد گريست
بخواهم شما را براه هلاك
فتاده همه جسمتان روى خاك
دلم را پر از چرك و خون كردهايد
مرا رنج و غصّه فزون كردهايد
دمادم بنوشم ز رنج و عذاب
كه باشد مرا از شما بيحساب
مرا شد بنابودى آخر نظر
ز خلق و ز خوى شما بد سير
به جائى رسيده كنون كار من
كه دشمن بگويد بدينسان سخن
شجاعت بود با على همنشين
و ليكن نباشد به حكمت قرين
نداند رموز نبرد و جدال
در اين ره نباشد قرين كمال
نيامرزد هرگز خدا بابشان
به تلخى برد حمله اوقاتشان
ز من برتر اكنون چه باشد به دهر
كه سازد عدو را گرفتار قهر
دو ده ساله بودم كه شمشير تيز
گرفتم بدست و شدم در ستيز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 75
چهل سال ديگر در اين ره بدم
ز رمز جدل جمله آگه شدم
تمام رموزش بياموختم
فنونش حريصانه اندوختم
و ليكن چو حرف كسى نشوند
ز حرفش دگر حاصلى ندروند
نظر كى دهد بهر انجام كار
به گوشهنشينى شود او دچار
پس از حمد آن خالق ذو الجلال
سلامى بر آن مرد نيكو خصال
به پيغمبر آن رهبر دين حق
كه برد از همه در ره حق سبق
رود اين جهان و نماند به جاى
ببايد شدن جانب آن سراى
قيامت بيايد ز ره بيگمان
بيايد ز ره همچنان بىامان
بدان اين جهان وقت تمرين بود
به راه خدا گاه تمكين بود
به فردا بود امتحانى به پيش
خوشا آنكه آنجا نگردد پريش
هر آن كس برنده شود در بهشت
رود همچو مردان نيكو سرشت
هر آن كس كه ماند در آنجا عقب
رود در جهنم ببيند تعب
كسى باشد آيا كه وقت حيات
كند توبه تا آنكه آيد ممات
كسى باشد آيا كه كارى كند
ز خود دفع آن شرمسارى كند
كند كارى از بهر درماندگى
رها گردد از جنگ واماندگى
به هر لحظه دنبال آسايشايد
پى آن به هر گوشه در گردشايد
بدنبال آن گر چه باشد فنا
ز نابودى هرگز نباشد جدا
به دوران عمرو به پيش از حيات
كشد هر كه زحمت به قبل از ممات
ز اعمال خود سود وافر برد
خوشا آنكه اين گونه ره بسپرد
ز مردن يقينا نبيند زيان
بود سرفرازى ورا بىگمان
ولى آنكه پويد ره ديگرى
نبيند ز كردار خود برترى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 76
بود مردنش با زيان و ضرر
شود روبرو با زيان و خطر
بدان وقت آسايش و خرّمى
كه نبود شما را نشان از غمى
چو دوران و اوقات بيم و هراس
كه نتوان نمودش به چيزى قياس
توجه به انجام كردار خويش
نموده مبادا شويد دلپريش
نديدم دگر نعمتى چون بهشت
كه جائى بود بهر نيكو سرشت
كه خواهان آن رفته باشد بخواب
سپس بدتر از آن نديدم عذاب
چو دوزخ كه بايد گريزان شدن
دمادم فرارى ز ميدان شدن
و ليكن تو گوئى به بيهوشىاند
همه در زواياى خاموشىاند
ز حق گر كه فردى گريزان بود
ز باطل زيانش فراوان بود
ز راه هدايت شود گر كه دور
به سوى ذلالت بود در عبور
شما را رسيده يقين اين خبر
كه دنيا بود جايگاه گذر
ببايد كه با توشهاى بهترين
كه گردد شما را سعادت قرين
بدينسان مهيّاى رفتن شويد
بجز اين دگر حاصلى ندرويد
مرا باشد اين گونه فكر و خيال
دو مورد شما را برد در جدال
جدالى كه باشد پى آن شكست
بغير از ضلالت نيايد بدست
يكى زان دو باشد هوى و هوس
كه باشد به هر آدمى چون قفس
يكى هم بود آرزوى دراز
كه باشد به هر آدمى را به سوى نياز
ز فرصت كنيد استفاده همى
نبايد شدن فارغ از آن دمى
ذخيره كنيد آنچه باشد به دهر
براى جدائى ز خشم و ز قهر
ذخيره كنيد آنچه باشد مفيد
كه در آن جهان آيد آنسان پديد
ايا مردمانى كه تنهايتان
يكى باشد اما سخنهايتان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 77
بود مختلف همچنين ايدهها
ز هر اتحادى بماند جدا
ز گفتارتان سنگ خارا ضعيف
شود با سخنهايتان بس نحيف
و ليكن ز كردارتان خصم دون
بيابد طمعها و آز فزون
ما را بود حرف و گفتن زياد
ولى از عمل كو نشانى مباد
چو آيد سخنها ز جنگ و جدل
نگرديده حاضر به كار و عمل
ز بهر شما هر كه زحمت كشيد
دمى راحتى از قضايا نديد
به عذر و بهانه به حرف و سخن
فرارى شده از عذاب و محن
بود كارتان همچنان قرضدار
كه از دادن آن نمايد فرار
كجا مىتواند ضعيف و ذليل
به جنگ توانا رود اى خليل
ز جهد و كوشش رسد آدمى
به حق و نبيند در اين ره غمى
شما را نباشد دفاعى اگر
از اين خانه بر گو چه باشد ثمر
اگر در ركاب من اكنون جدال
نباشد شما را چه باشد خيال
امام دگر را چسان جا دهيد
به فرمان وى جمله گردن نهيد
فريب شما را خورد گر كسى
تكبر ورا باشد هر جا بسى
هر آن كس موفق شود با شما
ورا گر ظفر گردد هر دم عطا
همانند تيرى بود بىاثر
بدينگونه كارى ندارد ثمر
ندارم دگر حرفتان را قبول
كه باشد همه گفتهها بىاصول
به يارىاتان من ندارم اميد
دگر روزنى هم نيايد پديد
عدو را نترسانم از بودتان
كه ضعف شما باشد اينسان عيان
چه باشد همى درد و دارو كدام
شما را در اين ره چه باشد كلام
شما را ندانم كه نسخه چه باد
به گفتار خود كى اعتماد
به بند معاصى ز نسيان شديد
در اين ره گرفتار عصيان شديد
به چيزى بجز حق طمع كردهايد
كه ره سوى ناحق چنين بردهايد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 78
گر عثمان به فرمان من شد قتيل
به قتلش يقينا مرا بد دخيل
و گر مىشدم مانع قتل او
در اين باره بودى ز من گفتگو
يقينا ز من ياورى ديده است
ز من شفقت و برترى ديده است
نه دشمن تواند بگويد درست
كه باشد كلامش ز بنياد سست
نه آن كس كه باشد ورا يار، و دوست
كه گفتار وى هم همى نانكوست
ولى من بگويم در اين ره كلام
از آن دم كه شد صاحب آن مقام
به ظلم و ستم راه خود برد پيش
بدى متّكى او به كردار خويش
در اين ره فراوان بدش اشتباه
بود اعتراض شما هم گواه
در اين باره آمد فراوان سخن
ز سوى شما صاحبان محن
خدا را در اين باره حكمى بود
كه بىشك در اين باره اجرا شود
چه آن كس كه ظلم و ستم كرده است
به سوى ستم ره چنين برده است
چه آن كس كه او را بسوى فنا
شده رهنمون باشدش اين جزا
بود اين سخن از على آن امام
امام سخنور امام همام
براى زبير اين چنين گفته است
كلامى چو در اين چنين سفته است
به عبد اللّه اينسان بفرمود هان
به سوىاش هم اكنون بگردان عنان
بدنبال طلحه تو هرگز مرو
از اين گفته يكدم تو غافل مشو
چو گاوى ببينى ورا در غرور
كه افتادگى باشد از وى به دور
چه گاوى كه شاخاش بود تيز تيز
مهيا بود بهر جنگ و ستيز
نشسته بر اشتر كه باشد چموش
بود از غضب دمبدم پر خروش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 79
و ليكن ز آرامش آرد سخن
بگويد نباشد در اين ره محن
به سوى زبير شو هم اكنون براه
چو طلحه نباشد به سختى گواه
بود او ز طلحه همى نرمتر
ورا خشم و تندى نيايد به بر
بگوىاش تو با من به شهر حجاز
بدى آشنا و شدى سرفراز
ز بيعت تو همراه من بودهاى
ره خود بدينگونه پيمودهاى
ولى از چه بردى مرا تو ز ياد
به ملك عراق و به يادت مباد
چه چيزى شده موجب انصراف
كه اين گونه آمد پديد اختلاف
ايا مردمان بشنويد اين كلام
بگويم شما را به صدق تمام
بود سخت و مشكل همى روزگار
كه باشد در آن كينهها بىشمار
به نيكى هر آن كس گذارد قدم
شود همنشين با عذاب و الم
تو گوئى گنه كرده باشد به دهر
ز هر كس ببيند نشانى ز قهر
ستم گر كند ظلم خود را زياد
در اين باره او را حيائى مباد
ز علمش نگردد كسى بهرهور
نباشد هراسى ز خوف و خطر
از آنچه نداند نباشد سؤال
كسى را كه بد باشد اينسان روال
چهار گونه انسان بود در جهان
بود آشكارا نباشد نهان
يكى آنكه از فتنه و از فساد
فساد همين دسته بد نهاد
جلوگيرى آيد ز درماندگى
از اين ره بيفتد به افسردگى
ز بى پولى و كندى تيغ تيز
نرفته به راه جدال و ستيز
گروه دگر دستهاى ديگرند
ره خود بدينسان همى بسپرند
برون برده شمشير خود از غلاف
بود پاى آنان به راه خلاف
فساد و بدى را كنند آشكار
مددها بگيرند همى از سوار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 80
سوار و ز غير سوار هر كه هست
عنان هوس را بداده ز دست
بداده ز كف دين و ايمان خويش
گرفته ره بد خصالى به پيش
كه از مال دنيا به حرص و ولع
به چنگ آورند و ز راه طمع
سواران پيشرو مهيّا كنند
بدينسان ره خود هويدا كنند
ببالاى منبر پى رهبرى
شوند و نباشد ره ديگرى
چه بد باشد اين شيوه نادرست
كه باشد ز بيخ و ز بنياد سست
بهشت و خدا را بسازى رها
از اين نعمت حق تو گردى جدا
به دنياى فانى بچسبى همى
رهاىاش نسازى ز پستى دمى
گروه دگر پا در اين ره نهند
ز قيد گنه جملگى وارهند
پى سود دنيا نهاده قدم
بر آنان نباشد نشانى ز غم
نكرده در اين ره زمانى درنگ
كزين مال دنيا كه آيد به چنگ
پى آخرت سودى از آن برند
به فكرت رهى اين چنين بسپرند
تواضع كنند و قدمها يواش
نهاده بدينگونه باشد تلاش
كه بر ديگران گردد اينسان عيان
امين است و از وى نيايد زيان
چنين بهره برده ز دين خداى
به راه گنه باشد اندر سراى
بود كار آنان فريب و ريا
بمانده ز كردار نيكو جدا
ز فرط حقارت گروهى دگر
ز پست و ز منصب نديده ثمر
به گوشه نشستند و قانع شدند
ز پيشرفت خود جمله مانع شدند
به ظاهر شده متّقى در عمل
و ليكن به باطن شده در جدل
گروه دگر آخرين دستهاند
به روز دگر دل همى بستهاند
به ياد قيامت ز جرم و گناه
جدائى گزيده ز بيم اله
به گريه شده از هراسى چنين
ز ترسى بدينگونه گشته غمين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 81
گروهى از آنان جدا گشتهاند
به راه دگر پا همى هشتهاند
چو مردان ترسو كه خورده شكست
گرفته عنان نگفتن به دست
دهان بسته، ساكت نگفتى سخن
اگر چه بديده عذاب و محن
از اينان گروهى دگر با خلوص
به مسند نشسته به وقت جلوس
بخوانده همه مردمان سوى حق
نهاده قدم جانب كوى حق
ز ظلم و ستم جمله در ماتماند
به هر جا و هر لحظه اندر غماند
گروهى دگر هم چو گمگشتگان
نهان گشته از هيبت دشمنان
براه تقيّه نهادند گام
پذيرفته خوارى به حد تمام
تو گوئى فتاده به درياى شور
ز شادى بود قلب آنان به دور
دهان باز و دلها بود زخمدار
ز رفتار جمعى شده بيقرار
به راه نصيحت نهاده قدم
و ليكن فراوان بديدد غم
بر آنان كسى اعتنائى نكرد
شد از خستگى جانشان پر ز درد
بسى كشته دادند و غمگين شدند
شكست خورده با غم به آئين شدند
شما را جهان بايد اينسان بود
چو همّت بود سهل و آسان بود
بود بىبهاتر ز برگ درخت
به دباغى آخر شود رنگ رخت
چو پشمى كه ريزد به روى زمين
ز مقراض و هرگز نباشد ثمين
ز مرگ و ز مردن بگيرند بند
مبادا كه آيد شما را گزند
نبايد بدنيا كنيد اعتنا
كه در نزد خوبان ندارد بها
چرا چون كه پيشينيان مردهاند
بسوى فنا ره همى بردهاند
وفائى نديدند و فانى شدند
گرفتار رنج نهانى شدند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 82
همى گويد عبد اللّه اينسان كلام
بگويد بدينسان ز خوى امام
بديدم زند وصله بر كفش خويش
بدانگونه آن مرد فرخنده كيش
در آن لحظه با من بفرموده هان
در اين باره بر گو چه دارى گمان
چه باشد همى قيمت كفش من
در اين باره بر گو تو با من سخن
بگفتا ندارد چنان قيمتى
بود از شما اين چنين همتى
دگر باره گفتن چو آغاز كرد
بدينگونه با من سخن ساز كرد
قسم بر خداوند نيكو خصال
به ذاتى كه هرگز ندارد زوال
همين كفش كهنه مرا در نظر
بود پر بهاتر ز شغلى دگر
ز شغل رياست به جمع شما
مگر اين كه حقى بدارم به پا
كنم ريشهكن باطلى را ز جاى
كه باشد مر آنرا رضاى خداى
پس از آن مهياى گفتار شد
به نشر كلام گهربار شد
كه اى مردمان اين سخن بشنويد
به نيكى چنين حاصلى بدرويد
به وقتى كه آن قادر بىنظير
خداوند بىچون و حىّ قدير
به پيغمبرى برگزيد آن بزرگ
محمّد زعيم بزرگ و سترگ
به ملك عرب كس نبودى چنين
كه با علم خواندن بود همنشين
كسى را چنين ادعائى نبود
به پيغمبرى كس رهى ناگشود
به آنان پيمبر ترقى بداد
پيمبر بدينگونه ره برگشاد
از اين مقامى بر آنان رسيد
نجاتى بر آنان بيامد پديد
نبودى دگر صحبت از انحراف
نشانها كجا بودى از اختلاف
بر آنان پديد آمد آرامشى
عيان شد به هر گوشه آسايشى
مرا هم بدينگونه باشد روش
مرا هم چنين بوده خوى و منش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 83
قبل | فهرست | بعد |