قبل | فهرست | بعد |
بدندى بدنبال شيطان براه
همه پاى آنان براه گناه
از اين رو مرامش همى رشد كرد
مرا ورا شدندى همى پايمرد
لواىاش شد اين گونه افراشته
ورا همچنان رهبر انگاشته
چو حيران بخوانيمش اندر جهان
همانند گاو و شتر بر زبان
همه كرده له مردمان زير پاى
نمانده نشانى از آنان بجاى
بوضعى چنين مات و حيران بدند
گرفتار آشوب و حرمان بدند
بر آنان محلى بدى بهترين
و ليكن ز همسايهها بدترين
در آنجا نمىرفت چشمى بخواب
سخنها نبودى همى بر صواب
نخفتن بدى خوابشان بر ملا
بدى گريه بر چشمشان سرمهها
به جا و مكانى گرفتند جاى
كه مردان فهميده و نيك راى
نبودى بر آنان توان سخن
بدندى به دام عذاب و محن
جهالت بدى مورد احترام
به هر جا بدينگونه بودى مدام
عظمت خاندان رسالت
هم آنان مركز سرّ خدايند
ز جهل و ناتوانيها جدايند
به دستور خدا چون مأمنى پاك
ز نور حق دل آنان طربناك
همه گنجينه علماند و حكمت
كه باشد از خدا اين راز نعمت
نگهبان بر كتاب آن عظيماند
چو اركانى به دين آن كريماند
به يمن بودن اين اهل ايمان
نباشد انحراف دين نمايان
نشيند فرو لغزش دين يقين
بگردد به وصفى بدانسان قرين
جنايت به روى زمين كاشتند
چنين كرده را محترم داشتند
بدادند آبش به كبر و غرور
و ليكن نيامد بر آنان سرور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 46
بدى بهر آنان هلاكت ثمر
بر آنان ره اين گونه آمد به بر
به آل محمد كسى در رديف
نباشد به عالم كه باشد حريف
كسانى كه از نعمت بودشان
ز لطف همانان و از جودشان
در اين ره به نحوى شده بهرهمند
ز لغزش بر آنان نيايد گزند
نباشد رديف همان اهل و آل
همان خوشمرامان نيكو خصال
كه آنان اساسى به ديناند و بس
همى تكيهگاه يقيناند و بس
جلو رفتگان سوى آنان روند
عقب ماندگان هم به آنان رسند
حكومت بر آنان بود امتياز
كه در آن نهفته بسى رمز و راز
ز پيغمبر آمد بدينسان سخن
همه وارث من به علم و به فن
چه مال و چه علم ارث خود را برند
كه اينان ز جمع همه برترند
كنون حق به حقدار آمد پديد
در اين ره به شايسته خود رسيد
به ذات خداوند يكتا قسم
به آن خالق پاك و دانا قسم
نشست او به تخت خلافت به زور
ابو بكر از راه يزدان به دور
اگر چه بد آگه ز اوضاع من
و ليكن جدا شد ز حق در سخن
كه من همچو قطب ام به سنگ آسياب
ز بهر خلافت پى فتح باب
ز آبشار علمم بريزد علوم
به كوهش پرنده ندارد، هجوم
به حالى چنين پرده انداختم
نوائى دگر جمله بنواختم
نرفتم در اين باره در زير بار
به ميدان فكرت شدم ماندگار
كه با دست كوته بميدان روم
به جنگ و جدالى بدينسان روم
كنم تا كه صبر و تحمل همى
در آن تيره مأوا ببينم غمى
به وضعى كه پيرى رساند ز راه
هميشه بود همدم اشك و آه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 47
همى كوچكان را به پيرى برد
به پيرى بدينگونه ره بسپرد
به مؤمن دهد آن چنان رنج و غم
بيندازد او را بدام الم
كزين ره به پايان رسد عمر او
به مرگى چنين مىشود روبرو
ز ميدان فكرت چو بيرون شدم
در اين ره به جهدى بس افزون شدم
بديدم كه بايد شوم بردبار
بمانم به صحراى غم ماندگار
بماندم چو آنان كه از ديدگان
برنج اند و از ديدگان در فغان
بمانند آنان كه بغض كردهاند
ز گفتن همى ناتوان ماندهاند
بديدم كه ميراث من در خطر
فتاده ز رفتار جمعى دگر
به غارت ببردند و از من سخن
نيامد ز اندوه و رنج و محن
چو عمر خليفه به پايان رسيد
رسومى بدينگونه آمد پديد
ز بهر عمر شد مهيا چنين
كه بهر خلافت شود جانشين
على را چنين گفته آمد به ياد
پى گفتن اين گونه لب بر گشاد
چه بسيار باشد تفاوت عيان
ميان من و روزگار حيّان
كه باشد مرا اين همه مشكلات
نمايان به هر جا مرا معضلات
ولى او بدانسان در آسايش است
بدانگونه دنبال آرامش است
مرا اين چنين گفته باشد عجيب
شگفتى مرا شد بدينسان نصيب
كه گفت آن خليفه به وقت حيات
بگفتا بدينگونه قبل از ممات
ندارم علاقه به پست و مقام
رياست نخواهم چه باشد زمام
و ليكن بدادش كس ديگرى
در اين باره هرگز نشد داورى
به مثل پستان اشتر به چنگ
گرفته خلافت به صد آب و رنگ
بجائى كه شايسته هرگز نبود
ببردند و از آن ببردند سود
بجاىاش عمر شد همى جانشين
به تندى همى بد هميشه قرين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 48
ملاقات با وى بدى دردناك
نبودى ز خوف خدا بيمناك
فراوان بدش اشتباهى براه
بد عذرخواهى وى هميشه گواه
ملازم هر آن كس كه با وى شدى
گرفتار اندوه و زحمت بدى
كشد گر مهار شتر را كمى
دماغش به زخمى گرايد همى
رها گر نمايد فتد بر زمين
بخاك هلاكت فتد او يقين
قسم مىخورم كاين همه مردمان
شد از سويشان اشتباهى عيان
شدندى ز راه حقيقت به دور
عدو شد از اين شيوه اندر سرور
چو ده سال از ماجرا شد تمام
تحمل نمودم نگفتم كلام
عمر هم بپايان ببرد اين سفر
بپايان رسيد عمر وى در حضر
و ليكن خلافت به شورا سپرد
بدينگونه ره سوى مقصد ببرد
بدى شش نفر عضو و اعضاء آن
به فكرش كه من هم بدم آن چنان
از اينان به يزدان برم من پناه
يقينا در اين باره شد اشتباه
مرا بد از آن اولى برترى
ولى شد بپا شيوه ديگرى
كنون با همينان شدم من رديف
به مردان دور از قوا و ضعيف
چو ديدم به پائين ببرده مقام
مقام مرا با نفوذى تمام
بر اين كرده من هم موافق شدم
براهى بدينسان مرافق شدم
به وقتى مرا محترم داشتند
مرا تا كه اين گونه پنداشتند
به همراه آنان شدم در مسير
بر آنان شد اين همرهى دلپذير
به پايان يكى از همان شش نفر
ز كينه اطاعت نمود و ز شرّ
على را در آن دم نكرد انتخاب
بگفتا نباشد بدينسان صواب
كس ديگرى هم به عثمان بداد
همى راى خود را به حكم وداد
شدى آن دو تن هم به آراء خويش
ره نامرادى گرفتند پيش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 49
همى نوبت آمد به آن سومى
شدى جانشين همان دومى
به فكر شكم بود و خورد و خوراك
نبودى ز خوف خدا بيمناك
شد ايل و تبارش به وى همنوا
به مانند اشتر كه بيند نوا
رسد بر علفهاى تازه همى
بجز آن نباشد ورا همدمى
ز اموال مردم فراوان بخورد
به هر جا بدينگونه ره مىسپرد
كه آخر به هم شد همه نقشهها
ورا شد چنان لحظهها بر ملا
بديد او جزاى همان كار خويش
ز رفتار خود شد چنان دلپريش
به كشتن بدادش شكمبارگى
هلاكش نمود آن شكم خوارگى
پس از آن شدندى به من حملهور
از اين سو و آن سو هزاران نفر
به اطراف من شد چنان ازدحام
كه نتوان در اين باره گفتن كلام
به من وارد آمد بدانسان فشار
بدى اين فشار از يمين و يسار
حسين و حسن زير دستان و پا
برفتند و شد پاره من را ردا
ز عهد و ز پيمان بيامد سخن
اگر چه بدم همنشين با محن
چنين بيعتى را پذيرا شدم
گرفتار اندوه دنيا شدم
ز پيمان گروهى شدندى برون
گروهى دگر هم به سعى فزون
ره كجروى را گرفته به پيش
بپيموده آن راه دلخواه خويش
گروهى دگر هم شدندى به در
ز دين و گرفته ره اينسان به بر
تو گوئى كه اينان كلام خداى
نبشنيده گفتار آن نيكراى
كه دنياى ديگر بود جايگاه
براى عزيزان دور از گناه
نه آنان كه با فخر و كبر و غرور
شوند از مكانى بدانسان بدور
نه آنان كه اخلال و خيره سرى
به كار آورند و ره ديگرى
كه پيروزى از بهر آنان بود
به راه حذر از گناهان بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 50
بلى اين سخن بد بر آنان عيان
و ليكن بر آنان بدى بر زبان
كه دنيا بدى پر جلال و شكوه
ز چشمان آن عدّه و آن گروه
طلا عقل آنان ز جا برده بود
ره اينسان به سوى فنا برده بود
قسم بر خدائى كه بنمود باز
دل حبّه را با چنان رمز و راز
خدائى كه انسان چنان آفريد
بدانسان زمين و زمان آفريد
نبودى اگر آن هجوم و فشار
ز خيل همان مردم دل فكار
نبودى اگر عهد يزدان پاك
ز عالم به روى همين آب و خاك
كه بايد بماند به هر جا بپا
چو ظلمى ببيند چه جور و جفا
ز بيچارگان رفع ظلم و ستم
نمايد به هر جا فتد گر به غم
نبودم پذيراى پست و مقام
نمىگفتم هرگز در اين ره كلام
چو اوّل كه بودم جدا سالها
كنون هم ندارد برايم بها
كه دنيا بود پيش من خوارتر
بود نزد من بىبر و بارتر
ز آبى كه از عطسه بز برون
بيايد بود گر چه كم يا فزون
ايا مردمن اين سخن بشنويد
از آن حاصلى اين چنين بدرويد
نجات شما از چنان گمرهى
بد از سوى ما با چنان همرهى
سياهى و ظلمت به پايان رسيد
به پايان دگر قهر و عصيان رسيد
ز ناصح چو نشنيده گوشى سخن
شود كر بيفتد به رنج و محن
چو گوشى كه نشنيده آنسان كلام
كلام گران سنگ والا مقام
چسان بشنود گفتههاى ضعيف
اگر چه بود پر بها و ظريف
بود مطمئن آن دلى كز هراس
هراس خداوند دور از قياس
بترسد شود مضطرب از گناه
نسازد همى روز خود را تباه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 51
مرا باشد اينسان همى انتظار
كه پيوسته بينم شكست قرار
ز راه خيانت ز جرم و خطا
ز نقض تعهد ز هدم وفا
كه باشد شما را نشانى چنين
هميشه بود با شما همنشين
لباسى ز دين برتر آراستيد
ز اقدام من جملگى كاستيد
من از نيت پاك خود با خير
ز احوالتان گشتهام مختصر
پى راهنمائى بپا خاستم
قد و قامت اينسان بياراستم
به وقتى كه از گمرهى دور هم
شده جمع و غرق عذاب و الم
بوقتى كه گم كرده ره بودهايد
به بيراهه راهى بپيمودهايد
پى آب دائم بكنديد چاه
فقط حاصلش بد همى اشك و آه
كلامى كه اكنون بيان داشتم
شما را سخندان بپنداشتم
هر آن كس كه دورى گزيند ز من
ز فكر و تعقل ببيند محن
ز روزى كه حق را بفهميدهام
نمادى از آن را به خود ديدهام
در آن ذرّهاى شك و ترديد نيست
در اين ره مرا شك و ترديد چيست
به موسى عيان شد چو آن ترس و بيم
به پيش آمد او را هراسى عظيم
نه از بهر خو بودش آنسان هراس
بدش گر چه بيرون ز حد قياس
نبودش چنين ترسى از بهر خويش
بد از بهر مردم همى دلپريش
مبادا كه نابخردان ذليل
بر آنها شده رهنما و دليل
كنون حق و باطل شده روبرو
نيازى نباشد پى گفت و گو
كسى را كه باشد اميدش به آب
نيايد ورا تشنگى در حساب
رسول خدا تا ز دنيا برفت
به امر خدا سوى عقبا برفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 52
دو تن نزد مولا على آمدند
پى گفت و گو با ولى آمدند
كه گيرد به كف او زمام امور
كند التفاتى به حد وفور
در اين باره از وى اطاعت كنند
اميرى شود تا كه بيعت كنند
بفرمودشان اين چنين در جواب
مرا راهى اينسان نباشد صواب
شما فتنهها را نهاده كنار
ببايد شود اين چنين برقرار
ببايد كه از شيوه اختلاف
همين اختلاف و همين انحراف
ببايد نهادن همى بر زمين
همين تاج فخرى كه باشد ز كين
شود رستگار آنكه اندر قيام
بود با پر و بال و شوق تمام
دگر اين كه در گوشه جا كند
به گنجى دگر جا و مأوا كند
خلافت نباشد چو آبى تميز
با آيد از ره جدال و ستيز
بود همچنان لقمهاى در گلو
كه گيرد گلو را بناگه جلو
بموقع نچيند كسى گر ثمر
يقينا در اين ره ببيند ضرر
زمين كس ديگرى را به كار
گرفته شده بر خطائى دچار
ز بهر خلافت چو گويم سخن
ز گفتار مردم شوم در محن
به حرص و طمع مىشوم متّهم
شوم غرقه در بحر رنج و الم
چو ساكت نشينم سخن اين بود
هر آن كس چنين حاصلى بدرود
كه مىترسد از مرگ و مردن همى
نباشم رها زين سخنها دمى
كه هرگز نباشد روا اين گمان
مرا باشد اين گونه راهى عيان
بلرزيد و افتاده در اضطراب
به مثل طناب ته چاه آب
لواى مخالف چو برداشتند
به دل بذر كينه همى كاشتند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 53
زبير و همان طلحه آن دو رفيق
كه بودندى آنسان رفيق شفيق
گروهى على را بگفتند هان
بدنبال آنان مرو، ده امان
بفرمودشان اين چنين در جواب
قسم بر خداوند صاحب حساب
چو كفتار خوابيده من نيستم
همه كس نداند كه من چيستم
كه صياد آنرا نهاده است دام
به راه كمينش نهاده است گام
كه آنرا بگيرد از اين ره به چنگ
كند عرصه بر او بدينگونه تنگ
مرا با كسانى بود اين جدال
كه پيدا نموده بدينسان مجال
ز حق رو بگرداند اندر عمل
ز فرمان يزدان عزّ و جل
بمانم چنين تا كه هستم به دهر
كنم دشمنان را بدينگونه قهر
قسم بر خدا من ز بعد از رسول
كه امر خدا را وى آمد قبول
من از حق خود ماندهام بس جدا
مطيعام به فرمان آن نيكراى
ز ابليس دون پيروى مىكنند
به عالم چنين كجروى مىكنند
شده سينههاشان بسان زمين
كه پاشيده شيطان در آن بذر كين
بدينسان همينان گرفته به دام
به راه خطا چون نهادند گام
فراوان شد اين كينهها در بدن
از آنان بيامد بدينسان سخن
كه شيطان بگفتى سخن با زبان
زبان و دهان همان مردمان
نگاهش ز چشمان اينان بدى
بدين حد در اين ره موفق شدى
بدى راه آنان ره گمرهى
كه بد كار آنان همى همرهى
خطاها بر آنان بيامد صواب
نبودى دگر قدرت انتخاب
بدى كار آنان چو كار كسى
كه دارد ز خود زور و نيرو بسى
و ليكن ز شيطان بود اين چنين
كه او خود نباشد بدينسان يقين
بگويد به باطل سخنها همى
ز شيطان نباشد جدا يكدمى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 54
زبير از على تا كه بيعت بريد
چنين گفته از وى بيامد پديد
زبير اين چنين باشدش در گمان
كه با دست بيعت نمود و دهان
نبوده ز دل اين چنين بيعتى
در آن دم نبودش چنين همّتى
به بيعت مصرّ است و ديگر سخن
نباشد كه باشد نشان از فتن
و ليكن بگويد ز باطن مباد
نشان از خلافش بدينگونه داد
كنون لازم آمد كه باشد دليل
دليلى اگر چه بود بس قليل
و گرنه به بيعت بماند همى
نبايد جدا گردد از آن دمى
ببايد چو نگذشته باشد به راه
شب و روز خود را نسازد تباه
به جولان شده در ميادين جنگ
به تهديد از آنان نيايد درنگ
و ليكن ضعيفاند و ترسو به دهر
به وحشت فتاده ز خشم و ز قهر
و ليكن چنين شيوه ما را مباد
نبايد بدينگونه ره بر گشاد
كه ما را نيازى به تهديد نيست
در اين گفته بهتان و ترديد نيست
نترسانده كس را به حرف و سخن
عمل دارد از پى چو دشمن شكن
به هر جا نگردد روان سيل آب
مگر اين كه راهى شود بر صواب
بياريم و جارى نمائيم سيل
نه اين كه سخن آيد از ما به خيل
شما را دهم آگهى زين كلام
بگويم شما را به جهد تمام
كه شيطان مهيا نموده قشون
سوار و پياده به حدّ فزون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 55
و ليكن بصيرت نباشد جدا
ز من تا كه آيد به راهم خطا
نكردم بخود شك و نامد گمان
نه كس بودهام در صف گمرهان
قسم بر خداوند نيكو خصال
كه من كاردانم به جنگ و جدال
بر آنان كنم حوض جنگ را پر آب
كنم كار خود را چنان بر صواب
كه ممكن نباشد بر آنان عبور
شود كارى اينسان از آنان بدور
به فرزند خود آن امام همام
به تحويل پرچم بگفتا كلام
ز جا كنده گردند اگر كوهها
نبايد تو هرگز بجنبى ز جا
تو بايد كه دندان خود را فشار
دهى تا كه ضعفى نيايد به كار
به راه خدا جمله سرباز باش
در اين باره بنما دمادم تلاش
تو محكم بنه پاى خود در زمين
بمان پا بجا همچو كوهى حصين
همه دشمنان را تو بنگر به چشم
ببين دشمنان را به قهر و به خشم
بدان فتح و پيروزى از سوى اوست
كه هر چه از او مىرسد پس نيكوست
چو جنگ جمل شد به پايان چنان
شكستى بيامد چو بر دشمنان
يكى از صحابه بگفتا چنين
به مولا على سرور مؤمنين
چه بهتر كه بودى برادر مرا
كه مىديد همين نعمت پر بها
ز فتحى كه آمد بدينسان به پيش
عدو شد ز فتحى چنين دلپريش
بفرمودش آن مرد نيكو مرام
ترا گو برادر كجا هست گام
كند ميل و رغبت به رفتار ما
به حرف و عمل باشد او يار ما
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 56
به پاسخ بگفتا چنين با على
كه اين گونه باشد به هر جا بلى
بفرمودش آن حضرت خوش خصال
كه او بوده با ما به جنگ و جدال
نه تنها همو بلكه جمعى دگر
كز آنان نشانى نباشد به بر
به صلب پدر يا كه اندر شكم
بود جاى آنان ولى در عدم
بزود برون آورد روزگار
همانان و ايمان شود استوار
بود مثل اين كه به چنگى چنين
به همراه ما بودهاندى قرين
على را بدينگونه آمد سخن
كه بودى نشان از عذاب و محن
ز بدگوئى مردمان زمان
به بصره بدندى عيان و نهان
شما از سپاه و قشون زنايد
كه حق را به عالم چنين دشمناند
شما را تابع اشتر او شديد
بدينگونه دنبال حيوان بديد
صدايش شما را چو آمد بگوش
ز اشتر بر آمد بدانسان خروش
به دورش شده جملگى حلقهوار
چو شد كشته آمد شما را فرار
بود خلق و خوى شما جمله سست
چنان عهد و پيمان نباشد درست
نفاق و دوروئى بود كارتان
نباشد پسنديده كردارتان
بود شور و بيمزه آب شما
نباشد گوارا ندارد صفا
بود همنشينانتان در گناه
چو بيرون شود كى بود روسياه
به رحمت رسد چون كه بيرون رود
ز نيكى چنين حاصلى بدرود
همى بينم آن مسجدى را كه هست
شما را ايا مردم خوار و پست
چو كشتى به آب است و يزدان عذاب
فرستد بر آن جا برون از حساب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 57
بفرمود جاى دگر اين چنين
بدينگونه باشد شما را زمين
به آبست نزديك و دور از شما
ضعيف است و ناپخته عقل شما
بود ابلهانه همى فكرتان
به هر جا بدينگونه باشد عيان
از اين رو بود جانتان جاى تير
چو تيرى بيايد همى در مسير
براى خورنده يكى لقمهايد
چو آيد خورنده شما را پديد
ز بهر شكارچى شما چون شكار
بمانده به ره همچنان آشكار
قسم بر خدا خالق انس و جان
خداى زمين و خداى زمان
زمينى كه آنسان ببخشيدهاند
ز فرمان حق سر بتابيدهاند
بگيرم دوباره بمالك دهم
به انجام كارى چنين پا نهم
اگر چه زنان را بود شوهرى
در اين ره ندارد يقين برترى
و گر هم خريده شده زان كنيز
يقينا نباشد كسى را گريز
كه اين خود نشانى ز آسايش است
يقينا بدنبالش آرامش است
ز عدل و درستى بود گر كسى
گريزان و ترسنده باشد بسى
ندارد يقين طاقتى در ستم
توانى نباشد ورا در الم
همه گفتههايم بود بر يقين
بود با درستى كلامم قرين
بر اين گفتهها خود تعهد كنم
قبل | فهرست | بعد |