قبل فهرست بعد

بسعى و تلاش است و روح امل‏

هر آن كس، كه دانست، عمل كرد و كار

بكوشيد و شد حاصلش اعتبار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 202

و دانش عمل را ندا ميكند 

صلاى تلاش و بدا ميكند

گر آن را پذيرد، از آن گنج علم‏

شود حاصلش سود و انوار حلم‏

و گرنه، شود، دانش از آن عمل 

بدورو، عمل، مبتلاى خلل‏

حكمت 361

و قال ع يا أيّها النّاس متاع الدّنيا حطام مؤبى‏ء فتجنّبوا مرعاه قلعتها أحظى من طمأنينتها و بلغتها أزكى من ثروتها. حكم على مكثربها بالفاقة و اعين من غنى عنها بالرّاحة. و من راقه زبرجها أعقبت ناظريه كمها و من استشعر الشّعف بها ملأت ضميره أشجانا لهنّ رقص على سويداء قلبه همّ يشغله و همّ يحزنه كذلك حتى يؤخذ بكظمه فيلقى بالفضاء. منقطعا أبهراه هيّنا على اللّه فناؤه و على الإخوان إلقاؤه إنما ينظر المؤمن إلى الدّنيا بعين الإعتبار. و يقتات منها ببطن الاضطرار و يسمع فيها بأذن المقت و الإبغاض. قيل أثرى قيل أكدى. و إن فرح له بالبقاء حزن له بالفناء. هذا و لم يأتهم يوم فيه يبلسون

هلا... مردمان سراى فنا 

غريقان درياى درد و بلا

متاع جهان و زر و سيم و مال‏

عذابند و گرداب رنج و وبال‏

و كالاى دنياى مردود و پست 

هر آنچه در آن خرمن و بار و هست‏

گياه پلاسيده و خشك و ريز

وبا آورند و بلاى حجيز

پس از اين چراگاه و صحرا و دشت 

بيابان مطرود و برّ پلشت‏

بحان و دل و ديده، دورى كنيد

ز وصل لقايش صبورى كنيد

كه كوچيدن و گشتن از آن بدور 

بر افكندنش در سيه چال گور

از آسايش در لجن زار آن 

هم آغوشى رنج و آزار آن‏

ثمر بخش و پر بهره‏تر در جهان‏

بكار است و در مكتب آگهان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 203

كم و اندك از كيل و پيمانه‏اش

ز روزى و خوراك روزانه‏اش‏

هر آينه پاكيزه‏تر در روال‏

ز دارائيش باشد و گنج و مال‏

مقرر شده بر كسى كه در آن 

كند خرمن مال و گنج كلان‏

تهيدستى و فقر در آخرت‏

جدائى از بخشش و مغفرت‏

كمك گشته بهر كسى كه از آن 

شده بى نياز و ز مهرش خزان‏

گلستان جانبخش آسودگى‏

رهائى از رنج و فرسودگى‏

كسى را كه پيرايه سيرتش 

زده اخگر و شعله حيرتش‏

دو چشمان او را سيه كرد و كور

بيفكنده بينائيش را بگور

چو آن تيره چشمى كه از مادرش

 بزاد و زد آتش بخشك و ترش‏

كسى كه بخود، مهر آنرا، شعار

نمايد بجان و دلش راه كار

كند خاطرش را پر از در دو رنج

 لبالب باندوه و زهر و شكنج‏

كه آنها.... بدنيا و آب و گلش‏

براى سويداى جان و دلش‏

دگرگونى و حالت ترسناك 

هيولاى دردند و سجن و مغاك‏

كند قصد و عزمى، دلش را بدرد

گرفتار و مشغول و رخساره زرد

و همّى، و را در زمانه غمين 

نمايد برنج و بغصه عجين‏

بدينگونه در منجلاب سپنج‏

زند دست و پا و كشد درد و رنج‏

كه تا راه باز ورود و خروج

 براى هوا و نزول و عروج‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 204

ميان گلويش گرفته شود 

روان از تنش پاك و رفته شود

پس او را بگور سيه افكنند

در آن چاله از خاك و شن پر كنند

بنحوى كه بند دورگ، از دلش 

جدا گشته و مرگ تن، حاصلش‏

فنايش، براى خداوندگار

بود سهل و ناچيز و بى اعتبار

بر افكندنش در بيابان و گور 

بگودال و در جاى تاريك و دور

براى رفيقان او راحت است‏

چو سيرى بگلخانه و ساحت است‏

خداجو، بچشمان عبرت، نظر 

نمايد بدنيا و از آن حذر

بميزان و مقياس رفع علاج‏

به آنچه شكم داردش احتياج‏

بناچارى و حالت اضطرار 

به بى‏ميلى و سستى و حال زار

غذاى خودش را بدست شرف‏

بكف آورد، تا نگردد تلف‏

بگفتار دنيائى و گنج و مال 

زبال  فنا خيز و بار و بال‏

بگوش پر از خشم و با دشمنى‏

نيوشد باندوه و نا ايمنى‏

اگر گفته گردد فلانى بسال 

توانگر شد و صاحب گنج و مال‏

شود گفته بيچاره و مستمند

شده در گزند و فتاده ببند

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 205

و گر بر بقايش، بدل شادمان 

شوند و امان از فشار زمان‏

براى فنايش، در اندوه و درد

بيافتند و گردد رخان، زار و زرد

چنين است احوال انسان بدهر

بگيتى و دنيا و در بر و بحر

و حال آنكه روزى كه مردم در آن‏

همه نا اميدند و حسرت چشان‏

نگشته پديدار و از رخ حجاب 

نيفكند و غرش نكرده عذاب‏

حكمت 362

و قال ع إنّ اللّه سبحانه وضع الثّواب على طاعته و العقاب على معصيته زيادة لعباده عن نقمته و حياشة لهم إلى جنّته

همانا كه ذات خداوندگار 

بفرموده تعيين و داده قرار

ثواب و سزا را پى طاعتش‏

عبوديت در گه و ساحتش‏

عقاب و جزا را براى گناه 

پلشتى پى در پى و اشتباه‏

كه تابندگان خودش را، عيان‏

رهاند ز شر عذاب و زيان‏

روانه نمايد بسوى بهشت 

در اقصار جاويد و زرينه خشت‏

حكمت 363

و قال ع يأتي على النّاس زمان لا يبقى فيهم من القران إلّا رسمه، و من الإسلام إلّا اسمه و مساجدهم يومئذ عامرة من البناء، خراب من الهدى سكّانها و عمّارها شرّ أهل الأرض منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة، يردّون من شدّ عنها فيها و يسوقون من تأخّر عنها إليها، يقول اللّه سبحانه: فبى حلفت لأبعثّن على أولئك فتنة أترك الحليم فيها حيران و قد فعل، و نحن نستقيل اللّه عثرة الغفلة

هر آينه آيد بر اين مردمان            

زمانى كه ويرانگر است و دمان‏

نماند در ايشان، ز قرآن و دين‏

مگر اسم و رسمى و نقشى غمين‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 206

مساجد در آن روزگاران درد 

گرفتارى و بند و زندان مرد

مكانى مزيّن. بنقش و نگار

نكو منظرند و خوش و بر قرار

ولى از پى رستگارى، خراب 

تباهند و ويران و نقش بر آب‏

همه ساكنين و بناسازشان‏

منقش گر و نقشه پردازشان‏

پلشتند و از بدترين كسان 

بروى زمينند و خار و خسان‏

كز آنها تبه كارى و ضرب و زور

شود زاده و جرم و فسق و فجور

بجاهايشان، جغد جرم و گناه            

كند لانه و ايده‏ها را تباه‏

و زان فتنه هر كس شود گوشه گير

بواپس كشند و كنندش اسير

هر آن كس كز آن رنجه و مانده است 

گرفتار و دلخسته و رانده است‏

بسويش كشند و بسرعت برند

گريبان انديشه‏اش را، درند

همانا كه يزدان داناى پاك 

چنين گويد از بهر انسان خاك‏

بحق خودم در جهان وجود

قسم خورده‏ام تا كه آرم فرود

بلا را بر آن مردمان زمان

بر انگيزم و پى كند خانمان‏

بطورى كه دانا و مرد صبور

خردمند و از جهل و غفلت بدور

در آن ماند حيران و خوار و پريش 

گرفتار و سر گشته كار خويش‏

هر آينه آنچه كه گفته بجا

همى آورد در فروغ و دجا

و ما از خداوند قهار پاك 

جهانگستر و ماه و خورشيد خاك‏

از آن لغزش و غفلت و خوفناك‏

پلشتى و گنداب ويل و مغاك‏

بجان و وجود و شعور و حواس 

كنيم خواهش و در جهان التماس‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 207

كه از ما نمايد، بدور و گذشت 

كند از عملكرد زشت و پلشت‏

حكمت 364

(و روى أنه ع قلّما اعتدل به المنبر الا قال إمام الخطبة) أيّها النّاس اتّقوا اللّه فما خلق امروء عبثا فيلهو. و لا ترك سدى فيلغو و ما دنياه الّتى تحسّنت له بخلف من الآخرة الّتى قبّحها سوء النّظر عنده. و ما المغرور الذى ظفر من الدّنيا بأعلى همّته كالآخر الّذى ظفر من الآخرة بأدنى سهمته

هلا... مردمان زمين و زمان

بشر... اى اسيران وهم و گمان‏

بترسيد از ذات پروردگار

جهاندار و فرمانده روزگار

كه انسان نگرديده بيهوده خلق 

ملبس به هستى و ديباى دلق‏

كه تا لهو و شوخى و بازى كند

شود لوده و يكه تازى كند

نگرديده خودسر، رها و يله 

كه افتد بدام و كمند و تله‏

كه تا كار ناحق و بيجا كند

پى خود مغاك تباهى كند

نباشد سراپرده دهر او 

كه خود را بزك كرده از بهر او

خلف، بر سرا پرده آخرت‏

گلستان بخشايش و مغفرت‏

كه آنرا، بديدار پست و پلشت 

بنزدش، در اسكان و سير و نشست‏

نشان داده زشت و بدش، وا نمود

بچشمان وى كرد و خوار و خمود

نباشد كسى كه بباطل فريب 

بدل خورد و گمره شد و در اريب‏

ببالاترين همت و كوششش‏

سترگى و برنائى و جوشش‏

ز دنيا، ظفر جسته باشد بتن 

سر آمد شود در تمام فتن‏

بمثل كسى، كز سراى دگر

بكوشيدن و سعى و خون جگر

بر آن كمترين بهره‏اش كامياب 

شد و آرزوى دلش، مستجاب‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 208

حكمت 365

و قال ع لا شرف أعلى من الإسلام. و لا عزّ أعزّ من التقوى. و لا كنز معقل أحسن من الورع. و لا شفيع أنجح من التّوبة. و لا كنز أغنى من القناعة. و لا مال أذهب للفاقة من الرّضى بالقوت. و من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الرّاحة و تبوّأ خفض الدّعة. و الرّغبة مفتاح النّصب و مطيّة التّعب. و الحرص و الكبر و الحسد دواع ألى التّقحّم فى الذّنوب. و الشّرّ جامع مساوى العيوب

نمى‏باشد ارجى، ز اسلام پاك 

گراميتر و روشن و تابناك‏

نمى‏باشد عزّى، گهر پايه‏تر

ز تقواى شايسته پرمايه‏تر

نباشد حصار و دژ و سنگرى           

نكوتر ز پرهيز و روشنگرى‏

شفيعى رهاننده‏تر در جهان‏

نباشد چو توبه، بجهر و نهان‏

نباشد مقامى، گرانمايه‏تر 

ز گنج قناعت، قوى پايه‏تر

و مالى، پى فاقه و درد و رنج‏

نباشد دژى، در سراى سپنج‏

امانتر، ز ارضاى بر توشه‏اى 

كه شد عايد و گر بود خوشه‏اى‏

هر آن كس بر آنچه كه بر او رسيد

قناعت نمايد برزق حصيد

بپيوسته، بر مهد آسودگى

امان گشته، از رنج و فرسودگى‏

بدنيا و در ملك و شهر وجود

بگلزار آسايش آمد فرود

كه ميل بدنيا و دهر فنا 

شبستان اندوه و آه و بلا

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 209

كليد بلا زا ترين درد و رنج 

غم است و پريشى و ضرب و شكنج‏

جهان مركب وحشى آه و درد

فقان است و بنيان كن جان مرد

پلشتى و رشك و فساد و غرور 

شره بارگى و گناه و فجور

بشر را در افتادن منجلاب‏

صلا مى‏زنند و به ويل عذاب‏

تبهكارى و شر و كردار بد 

پلشتى و پندار و گفتار دد

تمام بديها و هر چه فساد

بكون است و زشتى و فسق و عناد

كند، روى هم، خرمن و ريس و دام 

كشد آدمى را بسوى كنام‏

حكمت 366

(و قال عليه السلام لجابر بن عبد اللّه الأنصارى) يا جابر قوام الدّين و الدّنيا بأربعة. عالم مستعمل علمه و جاهل لا يستنكف أن يتعلّم و جواد لا يبخل بمعروفه و فقير لا يبيع آخرته بدنياه. فإذا ضيّع العالم علمه استنكف الجاهل أن يتعلّم و إذا بخل الغنىّ بمعروفه باع الفقير آخرته بدنياه يا جابر من كثرت نعم اللّه عليه كثرت حوائج النّاس إليه فمن قام للّه بما يجب عرّضها للدّوام و البقاء و من لم يقم فيها بما يجب عرّضها للزّوال و الفناء

هلا... جا براى مرد روشن روان 

شريف و در اسلام و حق پر توان‏

پى دين و دنيا، بود بر چهار

كس و بر دل و دوششان استوار

نخست: مرد دانا كه با دانشش

كند كار بايسته با بينشش‏

دوم: جاهلى كه در او، ننگ و عار

نباشد بتعليم و در جهد كار

از اين كه بياموزد و رستگار

شود از ندانى و شر و ضرار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 210

سوم: بى‏نيازى و داراى مال 

غنى توانمند و اهل كمال‏

كه در بخشش، بخل و زفتى، بكار

نورزد براى فقير و ندار

چهارم: تهيدست و بيچيز و مال 

فقير و ندار و پريشيده حال‏

كه او، آخرت را، بدنياى خست‏

پى كسب دينار و اميان  پست‏

ببازار مكاره و در فروش 

نسازد عوض، با كنام وحوش‏

پس آنگه، كه دانشور از علم خويش‏

چراغى نيفروزد از دين و كيش‏

و دانا از آنچه كه داننده است 

بلوح دلش، ثبت و خواننده است‏

نگيرد بكار و نيارد عمل‏

كند بر گلستان دانش خلل‏

هر آينه نادان ز آموزشش 

فراگيرى علم و افروزشش

شود نا اميد و در امواج ننگ‏

خورد غوطه و جام فكرش، بسنگ‏

بوقتى كه دارا و مرد غنى 

ز خيرش كند بخل و گردد، دنى‏

تهى دست درمانده و بينوا

پريشان و آشفته و مبتلا

سراپرده آخرت را، برنج 

فروشد بدنيا و دير سپنج‏

هلا جابر اى پير نيكو خصال‏

جوانمرد و بينا دل و با كمال‏

هر آن كس كه بر او، بدنيا و دهر 

اقاليم گيتى و در بر و بحر

شود بارش نعمت كردگار

فراوان و مشهور در روزگار

طلب كردن و خواهش مردمان 

همانند باران و سيل دمان‏

باو، مى‏شود، بيش و از حد زياد

در استان و شهر و ديار و بلاد

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 211

پس آن كس، كه بهر سپاس خدا 

بشكرانه ذات پاك هدا

از آنها، بر آنچه، كه فرض و ضرور

بدين است و بر حق و درياى نور

نمايد بجان و وجودش قيام 

دهد با زبان شرافت پيام‏

تماميشان را كند جاودان‏

خودش را جوانمرد و از عابدان‏

و آن كس كه در راه پروردگار 

در آنها، به آن چه، كه در روزگار

ضرور است و بر پا، نخيزد بدهر

نمايد بآزش گلوگير و نحر

تماميشان را، بمحو و فنا 

كشد از پى و سقف و سطح بنا

حكمت 367

(و روى ابن جرير الطّبرىّ فى تاريخه عن عبد الرحمن بن أبى ليلى الفقيه و كان ممن خرج لقتال الحجاج مع ابن الأشعث أنه قال فيما كان يحضّ به النّاس على الجهاد إنّى سمعت عليّا عليه السلام يقول يوم لقينا أهل الشّام) أيّها المؤمنون إنّه من رأى عدوانا يعمل به و منكرا يدعى إليه فأنكره بقلبه فقد سلم برى‏ء و من أنكره بلسانه فقد اجر و هو أفضل من صاحبه. و من أنكره بالسّيف لتكون كلمة اللّه هى العليا و كلمة الظّالمين هى السّفلى فذلك الذى أصاب سبيل الهدى و قام على الطّريق و نوّر فى قلبه اليقين

هلا.... مؤمنين سراى جهان 

شريفان نيكو نهاد و مهان‏

هر آن كس كه بيند ستمكارگان‏

بزير لواى جهانخوارگان‏

عيان ضرب و شتم و جنايت كنند 

ز خونخوار و ظالم حمايت كنند

و اين مردمان را بفسق و گناه‏

بخوانند و بر جرم و كار تباه‏

گر آن را بدل، منكر و رد كند

تبرّى ز شيطان و از دد كند

رهائى بجست ببحر حيات‏

نشسته بكشتى و ناو نجات‏

هر آن كس كه آنرا بلفظ و زبان            

كند رد و انكار و نفى و خزان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 212

هر آينه پاداش و اجر و جزا 

گرفت و فزاينده مزد و سزا

و پاداشش از آن كسيكه بدل‏

ز خود كرده رد و ز جانش بهل‏

فزونست و بيحد و شايسته‏تر 

بيان كرده‏اش نيك و بايسته‏تر

ولى، هر كسى كه بشمشير و تيغ‏

بسعى و تلاش و جهاد بليغ‏

شود منكر و رد و انكار آن 

كند دفع انديشه و كار آن‏

كه تا دين و توحيد پروردگار

شود پرچم عالم و روزگار

بلند و گران ارج و در اهتزاز 

در آيد بوالائى و فخر و ناز

و شرك و فساد ستمكارگان‏

تباهى و جرم جهانخوارگان‏

زبون گردد و در حضيض و فنا 

شود واژگون و خرابه بنا

بود او، كسى كه براه نجات‏

رسيده ز توفان و بحر حيات‏

و بر راه خير و درست و شرف 

نموده قيام و به نيكى هدف‏

يقين، در دلش، اختر روشن است‏

اميد روانش، بحق گلشن است‏

حكمت 368

(و فى كلام آخر له هذا المجرى) فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه فذلك المستكمل لخصال الخير و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التّارك بيده فذلك متمسّك بخصلتين من خصال الخير و مضيّع خصلة و منهم المنكر بقلبه و التّارك بيده و بلسانه فذلك الّذى ضيّع أشرف الخصلتين من الثّلات و تمسّك بواحدة و منهم تارك لإنكار المنكر بلسانه و قلبه و يده فذلك ميّت الأحياء. و ما أعمال البرّ كلّها و الجهاد فى سبيل اللّه عند الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر إلّا كنفثة فى بحر لجّىّ و إنّ الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر لا يقرّبان أجل و لا ينقصان من رزق و أفضل من ذلك كلّه كلمة عدل عند إمام جائر

از ايشان، كسى با زبان و بيان 

بدست و دل و در نهان و عيان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 213

هر آنچه كه زشت و بد و نا پسند 

بدين است و آسيب و رنج و گزند

كند نفى و انكار و مردود و رد

بداند پلشت و ز كردار دد

پس او، خصلت نيك و شايسته را 

سرشت نهادى و بايسته را

نموده تمام و بپايان رساند

باوج كمال شرافت كشاند

و ز ايشان، كسى، با زبان و بدل 

كند رد و مردود و بد را بهل‏

و ليكن نه با دست و سعى و قيام‏

كه بل، با بيان، كلام و پيام‏

كه او برد و خصلت، زده دست و چنگ 

يكى را تبه كرده و تيره رنگ‏

از ايشان، كسى، با دلش، نفى ورد

نمايد، هر آنچه كه زشت است و بد

و ليكن نه با دست و جهد و جهاد 

زبان خود و طبع و خوى و نهاد

كه او، بر دو خصلت، خدنگ زيان‏

پراند و تبه كرد و برده شيان

كه آن هر دوان، در سه خصلت، بزرگ 

بسى ارجمندند و صولت سترگ‏

به يك خصلت او، در عمل، دست و چنگ‏

زده، تا نيافتد، بگرداب ننگ‏

و ز ايشان، كسى، در زمين و زمان 

بكار پلشت و كثيف و دمان‏

كه زشت است و بيداد و ظلم و ستم‏

تباهى و فسق و غبار الم‏

بدست و زبان و دلش، در جهان 

نمى‏سازد انكار و رد و نهان‏

پس او، مرده زندگان زمان‏

پليد است و بر جهل و ظلمت، دمان‏

تمامى اعمال نيك و جهاد 

بسعى و تلاش و وجود و نهاد

براه خداوند و ايثار جان‏

به اخلاص و تسليم روح و روان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 214

بنزد گهر امر معروف حق 

بيان كردن حكم شرع و احق‏

و نهى ز كردار مردود و زشت‏

عملكرد ديو و دد و بدسرشت‏

نباشد مگر مثل آب دهن 

و تف كردنش بى بلا و محن‏

بدرياى پهناور و گود و ژرف‏

خروشان و پر رعد و باران و برف‏

همانا كه امر بنيكى و خير 

و نهى ز منكر، در اين كهنه دير

نمى‏سازد عمر كسى را، قليل‏

دچار زوال و ز دنيا، گسيل‏

اجل را نسازد هماورد، و درد 

نگردد پريشانگر جان مرد

و روزى كس را، كم و بى بها

نگرداند و صاحبش را رها

و از بهترينهاى اين، در جهان 

كلامى بود كه بحق، از دهان‏

بنزد امير ستمگر بيان‏

شود تا ستمكش رهد از زيان‏

حكمت 369

(و عن أبى جحيفة قال سمعت أمير المؤمنين عليه السلام يقول) أوّل ما تغلبون عليه من الجهاد بأيديكم ثمّ بألسنتكم ثمّ بقلوبكم فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قلب فجعل أعلاه أسفله و أسفله أعلاه

هر آينه از اولين رزم و جنگ 

كه حق است و بر ديو و دد، پالهنگ‏

نخستين شكستى كز آغاز كار

خوريد و شود مايه ننگ و عار

تلاش و جهاد بدستانتان 

بسعى است و ايثار در جانتان‏

پس از آن، شكست زبانهايتان‏

بدهر است و بند روانهايتان‏

سپس، ورشكستى دلهايتان

بجهد است و زندان و غلهايتان‏

پس آن كس كه بر خير و كردار پاك‏

نشد آشنا و روان تابناك‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 215

پلشت و بدو ناروا را، بدل

نشد منكر و رد نكرد و بهل‏

شده سرنگون و در اعماق خاك‏

فرو رفته و واژگون در مغاك‏

سرش زير و پايش ببالا عمود 

شود خوار و زار و پريش و خمود

حكمت 370

و قال عليه السلام إنّ الحقّ ثقيل مرى‏ء و إنّ الباطل خفيف وبى‏ء

هر آينه حق، بس گران و ثقيل 

گواراى جان است و پاك و جليل‏

و باطل، خفيف است و سهل و سبك‏

وبا آور و گور تار و تنك‏

حكمت 371

و قال ع لا تأمننّ على خير هذه الامّة عذاب اللّه لقوله تعالى (أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ) و لا تيأسنّ لشرّ هذه الأمّة من روح اللّه لقوله تعالى (إنّه لا ييأس من روح اللّه إلّا القوم الكافرون)

مشو بهر نيكوترين مردمان 

مبرّى ز خوف و خجسته گمان‏

زويل و عذاب خداوند پاك‏

بروز جزا و پس از كوچ خاك‏

ببرهان وحى خداوندگار 

كه نازل شد و نقش بر روزگار

كه از كيفر ذات پروردگار

نيند ايمن و مردم رستگار

مگر قوم بدكار و شر زمان 

كه وهم عبث ميكنند و گمان‏

و بر بدترين همين مردمان‏

مشو نا اميد و غمان و شمان‏

ز بذل خداوند و بخشايشش 

زلال بهاران آسايشش‏

بانگيزه امر پروردگار

كه فرموده بر مردم روزگار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 216

كه از بارش رحمتش نا اميد 

نگردند و عريان ز خير و نويد

مگر كافران و ستمكارگان‏

پلشتان و خيل جهان خوارگان‏

حكمت 372

و قال ع البخل جامع لمساوى العيوب و هو زمام يقاد به إلى كلّ سوء

همانا كه بخل جامع، بر عيوب

تلمبار فسق است و سجن  قلوب‏

بود پالهنگى كه زان آدمى‏

كشيده شود سوى نا مردمى‏

حكمت 373

و قال ع الرّزق رزقان رزق تطلبه، و رزق يطلبك فإن لم تأته أتاك فلا تحمل همّ سنتك على همّ يومك. كفاك كل يوم على ما فيه فإن تكن السّنة من عمرك فإنّ اللّه تعالى سيؤتيك فى كلّ غد جديد ما قسم لك و إن لم تكن السّنة من عمرك فما تصنع بالهمّ لما ليس لك و لن يسبقك إلى رزقك طالب. و لن يغلبك عليه غالب.

و لن يبطى‏ء ما قد قدّر لك

همانا كه روزى، دو نوع و طريق 

بدهر است و بهر عموم و قريق‏

نخست: توشه‏اى كه تو آنرا، طلب‏

كنى از پى قوت در روز و شب‏

دوم: توشه‏اى كه تو را جستجو 

نمايد بهر برزن و كو به كو

و گر تو، بسويش، نگردى روان‏

بسوى تو آيد، سريع و دوان‏

پس اندوه سال خودت را، بكف 

بر اندوه روزت بدون هدف‏

مكن بارو از دوشت افكن بدور

نما محو و در چاله تار گور

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 217

كه در هر زمانى، تو را، روزيت

پى شور و حال و دل افروزيت‏

در آن زندگانى، روزت، بس است‏

فزونش، و بال و برايت خس است‏

و گر سالى از عمر جان، با شدت 

قضا بارش زندگى باردت‏

خداوند جان بخش و روزى رسان‏

حمايت‏گر و ياور بى‏كسان‏

به هر روز فردا كه چون نو شود 

فلق، چيره ماه شب رو شود

بزودى رساند، بتو، در جهان‏

به آسانى و در عيان و نهان‏

از آنچه كه بهر تو قسمت نمود 

برايت نگهبان عصمت نمود

و گر سال عمرت، نباشد بقا

نبگشايدت، بود و هستى، لقا

قبل فهرست بعد