قبل فهرست بعد

چه كارت بود غصه و غم خورى            

گريبان جان و دلت را درى‏

بچيزى، كه آن، از براى تو نيست‏

و گر چه، كه گنجينه و بس غنى است‏

و هرگز... برزق تو، از تو، كسى 

بكوشيدن و جستن و وارسى‏

نيافتد، بچوگان سبقت، جلو

و گر چه بتازد، سريع و به دو

قدر چيره‏اى، بهر آن، بر تو، دست            

نيابد كه تا سازدت، ورشكست‏

و هرگز از آنچه برايت بدهر

مقدر شد در نهان و بجهر

نخواهد جوى كوتهى و درنگ 

نمود و نمى‏سازدت خوار و لنگ‏

حكمت 374

و قال ع ربّ مستقبل يوما ليس بمستدبره و مغبوط فى أوّل ليله قامت بواكيه فى آخره

بسا شاهد جام زرين روز 

نظر باز رخساره دلفروز

كه بر آن، نگردد، عقب گرد و پشت‏

اجل گيرد و كوبد او را به مشت‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 218

بسا مردمى كه در آغاز شب

بر او غبطه بردند و رشك و عجب

و در انتهايش... به آه و فغان‏

بسيلاب چشمان و گريه كنان‏

برايش، بپا گشته‏اند و بسر 

زدند و يتيم مانده دخت و پسر

حكمت 375

و قال ع الكلام فى وثاقك ما لم تتكلّم به فإذا تكلّمت به صرت فى وثاقه فاخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فربّ كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة

سخن، تا زمانى، كه آنرا، بيان 

نكردى و گنجينه‏اش را عيان‏

بود دريد قدرت و بند تو

مهنا و شيرين و گلقند تو

و ليكن چو آورديش بر زبان

برون شد ز جام دهان و لبان‏

توئى در كف صولت و قيد آن‏

اسير و گرفتار و در صيد آن‏

زبان خودت را، نگه دار و بس

كن، از كشف راز و مگويش، بكس‏

چنانكه زر و نقره را در جهان‏

بگنجينه خود نهى در نهان‏

بسا كه فقط يك كلام و سخن 

شود عامل درد و رنج و محن‏

كند نعمتى را ز دستت بدور

ترا زير مهميز و در ضرب و زور

عذاب و گرفتارى و درد و رنج 

بر آرد بپيش و كشد در شكنج‏

حكمت 376

و قال ع لا تقل ما لا تعلم بل لا تقل كلّ ما تعلم فإنّ اللّه فرض على جوارحك فرائض يحتجّ بها عليك يوم القيامة

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 219

هر آنچه كه آنرا، ندانى، مگو

كه بل، هر چه را هم كه دانى مگو

ازيرا خداوند سبحان پاك‏

جهان گستر و ماه و خورشيد و خاك‏

قوانين حقى، بر اندام تو

زبان و سر و دست و بر كام تو

بفرموده فرض و بروز جزا

به آنها، پى كيفر و بر سزا

براى تو آرد نشان و دليل 

شوى از بيان كرده خود، ذليل‏

حكمت 377

و قال ع احذر أن يراك اللّه عند معصيته و يفقدك عند طاعته فتكون من الخاسرين و إذا قويت فاقو على طاعة اللّه. و إذا ضعفت فاضعف عن معصية اللّه

بترس در سرا پرده روزگار

از اين كه گهر ذات پروردگار

تو را، در پلشتى خويش و گناه‏

ببيند بگندابه اشتباه‏

و در گلشن ساحت و طاعتش

نبيند بهنگام و در ساعتش‏

كه در زمره خاسرين جهان‏

بباشى و مردود و از ابلهان‏

بوقتى كه بر طاعت كردگار 

توانت بود در، كش روزگار

جوانمرد و كوشنده و پر توان‏

بجان باش و پاك و خجسته روان‏

و گر ناتوان بودى و خوار و زار 

پريشان و بيمار و شخص نزار

ز جرم و گناه خدا، ناتوان‏

بكار و عمل باش و بر خود، شوان

حكمت 378

و قال ع الرّكون إلى الدّنيا ما تعاين منها جهل و التّقصير فى حسن العمل إذا و ثقت بالثّواب عليه غبن. و الطّمأنينة إلى كلّ أحد قبل الاختبار عجز

 

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 220

تمايل بدنيا و دار فنا

 گذرگاه لغزان و دام بلا

به آنچه كه از آن، بچشمان خويش‏

همى بينى و باردت زخم و نيش‏

ندانى و جهل است و گرداب رنج

كمند فسون و شكنج سپنج‏

و كوتاهى در نكو كاريت‏

رهائى از زارى و خواريت‏

بوقتى كه از مزد و پاداش آن 

گهر بارى كنه و فرتاش آن‏

بدل، مطمئنى و بر كسب سود

در آسايش خاطرى و وجود

زيان كارى و خفت است و ضرر 

تباهى، اندوه و رنج و شرر

و دل بستن و تكيه و اعتماد

بهر كس، بشهر و ديار و بلاد

بپيش از بر آورد و سنجيدنش 

در آخر، جدائى و رنجيدنش‏

ضعيفى و سستى و درماندن است‏

پريشى و خوارى و جان كندن است‏

حكمت 379

و قال ع من هوان الدّنيا على اللّه أنّه لا يعصى إلّا فيها و لا ينال ما عنده إلّا بتركها

از آماج خوارى دنياى پست

 شبستان تاريك و گرداب خست‏

بنزد خداوندگار جهان‏

بود آنكه اندر عيان و نهان‏

خدا را بجرم و گنه مرتكب           

نگردند و از كيفرش ملتهب

مگر آنكه در بطن دنياى خوار

گذرگاه لغزان و باريك و تار

نيابندش آنچه كه در نزد اوست 

روانبخش و جاويد و پاك و نكوست‏

مگر آنكه از دار دنيا، بدور

شوند و كنندش بگودال گور

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 221

حكمت 380

و قال ع من أبطأ به عمله كم يسرع به نسبه. و فى رواية أخرى: من فاته حسب نفسه لم ينفعه حسب ابائه

هر آن كس كه كردارش او را، بدل 

كند، كند و از سعى و كوشش، بهل‏

نسب نامه‏اش، تيز و چالاك و تند

نگرداند او را و سردار جند

كسى كه مقام خودش را، ز دست            

بداد و شده خاسر و ورشكست‏

مقام پدرهايش او را جوى‏

نمى‏بخشد از بهره اخروى‏

حكمت 381

و قال ع من طلب شيئا ناله أو بعضه

هر آن كس كه چيزى كند جستجو 

پى كسب آن كوشش و پرس و جو

همان را و يا بعض آن را عيان‏

شود بهره‏مند و كشد در ميان‏

حكمت 382

و قال ع ما خير بخير بعده النّار. و ما شرّ بشّر بعده الجنّة و كلّ نعيم دون الجنّة فهو محقور و كلّ بلاء دون النّار عافية

نشاطى كه پايان آن دوزخ است 

نباشد خوشى، بل، غم و برزخ است‏

سر انجام شرى كه باشد بهشت‏

نباشد بلائى بجان و سرشت‏

هر آن نعمتى، دون عدن جنان

 حقير است و بى ارزش و مستهان‏

هر آن درد و رنجى، سبكتر، زنار

نجات است و آزادى و اعتبار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 222

حكمت 383

و قال ع ألا و إنّ من البلاء الفاقة. و أشدّ من الفاقة مرض البدن. و أشدّ من مرض البدن مرض القلب. ألا و إنّ من النّعم سعة المال. و أفضل من سعة المال صحّة البدن. و أفضل من صحّة البدن تقوى القلب

همانا كه از جمله درد و رنج 

ندارى و فقر است و زجر و شكنج‏

و مشكل‏تر از بى نوائى و فقر

كه بر دل زند نقب و برايده نقر

پريشى و بيمارى جسم و تن

 پى عمر و جان است و دام فتن‏

بلا زاتر از ضعف و رنج بدن‏

غم و درد و آه و فغان و محن‏

فساد درون و بلاى دل است 

تباهى بنيان و آب و گل است‏

بدانيد، كز رزق و بهره‏ورى‏

فراخى مال است و جان پرورى‏

نكوتر ز مال زياد و حلال 

بود تندرستى، بدور از ملال‏

و بهتر ز صحت، در اين آب و گل‏

بود زهد و پرهيز و تقواى دل‏

حكمت 384

و قال ع للمؤمن ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربّه و ساعة يرمّ معاشه و ساعة يخلّى بين نفسه و بين لذّتها فيما يحلّ و يجمل. و ليس للعاقل أن يكون شاخصا إلّا فى ثلاث مرمّة لمعاش أو خطوة فى معاد أو لذّة فى غير محرم

براى خدا جوى پرهيزگار 

سه ساعت، زمان است و مخصوص كار

نخست: ساعتى كه بسوز و گداز

كند با خدايش، مناجات و راز

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 223

دوم: ساعتى كه به سعى و تلاش 

بر آيد پى دخل و خرج معاش‏

سوم: ساعتى كه بر آنچه روا

بدين است و بر جسم و جانش، دوا

گذارد رها و در آن زندگى 

كند با نشاط و برازندگى‏

براى خردمند و پير ظفر

نباشد روا، گشت و سير و سفر

مگر در سه امر و طريق و روال 

ببينائى و گام عقل و كمال‏

نخست: بهر اصلاح كار و معاش‏

پى زندگى، جهد و سعى و تلاش‏

دوم: گام ثابت براه معاد 

نهد از پى كسب فيض و مراد

سوم: بهر شادى و وجد و سرور

در آنچه حلال است و از بد، بدور

حكمت 385

و قال ع ازهد فى الدّنيا يبصّرك اللّه عوراتها و لا تغفل فلست بمغفول عنك

بدنيا و بر مال و كالاى آن

دلال و جمال فريباى آن‏

مبّرا، زهر ميل و انگيزه باش‏

بجانت غبار تباهى مباش‏

كه تا ذات پاك خداوندگار 

تو را، در سراپرده روزگار

بگرداب زشتى آن آشنا

نمايد بصير و مصون از شنا

نمان بيخبر، كز تو، غافل نيند 

بكردار تو، ناظر و در پى‏اند

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 224

حكمت 386

و قال ع تكلموا تعرفوا فإنّ المرء مخبوء تحّت لسانه

تكلم كنيد و كلام و سخن 

بگوئيد و از دانش و علم و فن‏

كه تا در زمين و زمان، شهره‏ور

شويد و ز علم و هنر، بهره‏ور

كه انسان بزير زبانش، نهان 

بفكر است و محبوس كام و دهان‏

 

حكمت 387

و قال ع نعم الطّيب المشك خفيف تحمله، عطر ريحه

چه خوش بو بود، مشك و ظرفش، سبك

نكو باشد و حلق تنگش، تنگ‏

و بويش دل انگيز و عطرى خوش است‏

فرح بخش و جان پرور و دلكش است‏

حكمت 388

و قال ع ضع فخرك، و احطط كبرك، و اذكر قبرك

فكن، سر فرازى خود را ز دوش 

بروى زمين و بحملش، مكوش‏

نما نخوتت را پريش و تباه‏

كنش سر بزير و در اعماق چاه‏

بگورت، نما، ياد و انديشه كن 

سفر كردنت را بخود پيشه كن‏

حكمت 389

و قال ع خذ من الدّنيا ما أتاك و تولّ عمّا تولّى عنك فإن أنت لم تفعل فأجمل الطّلب

ز دنيا، بگير، آنچه بر سوى تو 

زره آيد و بر در و كوى تو

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 225

بگردان رخ از آنچه رخسار و رو 

بگرداند، و رم، نمايد ز تو

و گر اين عمل را نيارى بكار

شوى مايل ثروت و اعتبار

مكن، بهر جستن، زياده روى

به آز و هوا و هوس، رهروى‏

حكمت 390

و قال ع ربّ قول أنفذ من صول

بسا، گفته‏اى كه رساتر بدهر 

بود از كلنجارى و خشم و قهر

حكمت 391

و قال ع كلّ مقتصر عليه كاف

هر آنچه كه با آن، توان، اكتفا 

نمود و بمردم صفا و وفا

پى آدمى در زمانه بس است‏

فزونش تباهى بر هر كس است‏

حكمت 392

و قال ع ألمنيّة. و لا الدّينّة و التّقلّل و لا التّوسل و من لم يعط قاعدا لم يعط قائما و الدّهر يومان يوم لك و يوم عليك فإذا كان لك فلا تبطر و إذا كان عليك فاصبر

هر آينه مرگ و اجل، در جهان 

براى جوانمرد و خيل مهان‏

خوش است و بهاران فخر و شرف‏

نه پستى و خوارى و رنج و اسف‏

باندك، شدن، شادمان و رضا 

بود نيك و در خط و مشى قضا

نه با التماس و تبصص كنان‏

بپرده درى و تجسس كنان‏

به هر كس كه بنشسته وى را، كرم 

نبارند و دينار و سيم و درم‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 226

در آن حال ايستاده‏اش هم عطا

 نسازند و افتد بدام بلا

جهان بر دو روز است و خشكى و بحر

شد آذين با شادى و خشم و قهر

صباحى پى كامرانى تو 

سرور دل و شادمانى تو

و روزى پى رنج و ناكاميت‏

گرفتارى و زارى و خواريت‏

پس آن روز شادى كه بهرت شكار 

بدهر است و صيد شعف آشكار

در عيش و سرورت، مكن، سركشى‏

فساد و پلشتى و گردنكشى‏

و روزى كه از بهر سختى تو 

بلا باشد و تيره بختى تو

دلير و شجاع و شكيبنده باش‏

بجان و دلت، گردنكبت، مپاش‏

حكمت 393

و قال ع إنّ للولد على الوالد حقّا، و انّ للوالد على الولد حقّا فحقّ الوالد على الولد أن يطيعه فى كلّ شى إلّا فى معصية اللّه سبحانه، و حقّ الولد على الوالد أن يحسّن اسمه. و يحسن أدبه، و يعلمه القران

ولد را حقوقى بود بر پدر 

پدر را، حقوقى، بدخت و پسر

حقوق پدر، بر ولد، در جهان‏

بود آنكه اندر عيان و نهان‏

پدر را بهر كار و در رهروى 

كند با دل و جان خود، پيروى‏

مگر آنكه در شرك و گردن كشى‏

بذات خداوند و در سركشى‏

و فرزند و نو باوه را، بر پدر

بود حق آنكه برأى و نظر

نهد نام وى را ز اسماء پاك‏

بمعنا، درخشنده و تابناك‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 227

و او را دهد با ادب پرورش

نمايد خدا جوى و نيكو روش‏

و قران بياموزد و با كمال‏

بيارايدش با پرند خصال‏

حكمت 394

و قال ع العين حقّ، و الّرقى حقّ، و السحر حقّ، و الفأل حقّ، وّ الطّيرة ليست بحقّ، وّ العدوى ليست بحقّ، وّ الطّيب نشرة، و العسل، نشرة و الرّكوب نشرة، و النّظر إلى الخضرة نشرة

توجه: طبق توضيح فيض الاسلام، اين فرمايش و 385 و 386 و 391 در بيشتر از نسخ نهج البلاغة نيست و از نسخه ابن ابى الحديد نقل شده است.

پى روح بيمار و جان مريض 

گرفتار و درمانده در حضيض‏

دعا و ثنا كردن و چشم زخم‏

براى شفا جستن از درد ضخم

همانا كه جادو و سحر و شگون 

اثر بخشد و رامشى و سكون‏

ولى، فال زشت و بدو ناروا

تبه ساز نيرو و روح و قوا

همانند آنكه تبى در روال            

بود درد واگير و راه زوال‏

نباشد درست و ندارد اثر

بود در زمين و زمان، بى‏ثمر

و بوى خوش و شهدشان و عسل 

سوارى در دشت و كوه و كتل

نگه كردن سبزه زاران و دشت‏

بهنگام تفريح و در سير و گشت‏

فسونى و سحرند و كاندر سپنج 

غم و درد و دل را و اندوه و رنج‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 228

زدايند و برنا علاجان، شفا 

دوايند و از بهر دلها، صفا

حكمت 395

و قال ع مقاربة النّاس فى أخلاقهم أمن من غوائلهم

بمردم، هماهنگ و همدم، شدن 

شريك گرفتارى و غم شدن‏

بود رستگارى و خير و صلاح‏

در آشوبشان، ناو امن و فلاح‏

حكمت 396

(و قال ع لبعض مخاطبيه و قد تكلّم بكلمة يستصغر مثله عن قول مثلها) لقد طرت شكيرا و هدرت سقبا

بفردى كه در محضر آن جناب 

سخن راند و در نشر و گفته، شتاب‏

كلامى ببال زبانش براند

شتابانه در اوج سرعت كشاند

كه مانند او را... ز گفتار آن 

بيان كردن مشكل كار آن‏

بسى كوچك و ناتوانش گمان‏

عيان مى‏نمودند و خرد زمان‏

بپاسخ... مقام گرام امام

بگفت و زدش پالهنگ و لگام‏

پريدى، به پيش از زمانى كه پر

در آرى و گردد بجانت، سپر

زدى بانگ و كردى خروش و غريو 

بهنگام خردى همانند ديو

حكمت 397

و قال ع من أومأ إلى متفاوت خذلته الحيل

كسى كه بر انواع شغل و حرف 

به پردازد، آماج و بر خود هدف‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 229

توانائى فكر و تدبير كار

رهايش نمايند و بى اعتبار

حكمت 398

(و قال ع و قد سئل عن معنى قولهم لا حول و لا قوة إلا باللّه) إنا لا نملك مع اللّه شيئا و لا نملك إلّا ما ملكنا فمتى ملّكنا ما هو أملك به منّا كلّفنا و متى أخذه منّا وضع تكليفه عنّا

بوقتى كه از محضر آن امام 

پژوهشگرانى ز فن كلام‏

ز معناى آنچه كه فرموده بود

به پرسش شدند و بگفت و شنود

كه معنى نمايد بعلم و كمال 

براى كسان و گروه رجال‏

توانى نمى‏باشد و قوتى‏

بجان قدرتى و بدل سطوتى‏

مگر آنكه با امر پروردگار

بتقدير و مشى خداوندگار

بپاسخ بيان كرد و فرمودشان‏

بفهماند و تفهيم و بنمودشان‏

كه ما... با خدا... در سراى جهان 

بكيهان و در ماوراى نهان‏

شريكى و داراى چيزى، نئيم‏

تهيدست و بيچاره در گهيم‏

و دارنده هم در زمين و زمان 

نگرديم و آسوده و در امان‏

مگر آنچه را كه خداوندگار

بخواهد بگردونه روزگار

كه ما را كند صاحب و مالكش 

بملك قضا رهرو سالكش‏

هر آنگه، كه ما را بچيزى و مال‏

بفرموده دارا و بخشيده حال‏

در آنش، زما، حق و دارنده‏تر 

بهر دو جهانست و كارنده‏تر

كند امر و تكليف و فرمان دهد

نشان ره و كار و پيمان نهد

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 230

هر آنگه، كه از ما گرفت و ستاند 

بخوان تملك، نخواند و نراند

و تكليف آنرا ز بطن و نما

كند دور و بر دارد از دوش ما

حكمت 399

و قال ع لعمّار بن ياسر و قد سمعه يراجع المغيرة بن شعبة كلاما دعه يا عمّار فإنّه لم يأخذ من الدّين إلّا ما قاربة من الدّنيا و على عمد لبس على نفسه ليجعل الشّبهات عاذرا السقطاته

هلا.... پير عمار نيكو نهاد 

تواناى در دين و امر جهاد

بروى مغيره، مكن سعى و كار

رهايش كن و بر خودش واگذار

ازيرا كه او در روند و روال 

نبگرفته از دين، نور كمال‏

مگر آنكه چيزى كه در روزگار

بدنيا و غمخانه آزگار

زر و سيم و مال جهان را، بر او

بگردانده نزديك و در آن فرو

كه با عمد و دانسته، او، مشتبه‏

بخود كرد و ايمان حق را، تبه‏

كه تا شبهه‏ها را، بهانه قرار 

دهد از پى خويش و انجام كار

براى خطاهاى توفنده‏اش‏

جنايات و اعمال كوبنده‏اش‏

حكمت 400

و قال ع ما أحسن تواضع الأغنياء للفقراء طلبا لما عند اللّه و أحسن منه تيه الفقراء على الأغنياء اتّكالا على اللّه

چه نيكو بود كرنش اغنيا 

براى فقيران بى چيز و نا

پى كسب اجرى كه نزد خداست‏

كه از مزد و پاداش دنيا، جداست‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 231

و نيكوتر از آن شكوه منش             

سر افرازى و فخر و ناز كنش

بلندى طبع فقيران پاك‏

بگيتى و در ورطه آب و خاك‏

بزرگى و دورى از اغنياست

كه سير و سلوك و ره اتقياست‏

بانگيزه اعتماد بحق‏

بذات خداوند پاك و احق‏

حكمت 401

و قال عليه السلام ما استودع اللّه امرأ عقلا إلّا استنقذه به يوما ما

 

خرد را، بمردى، خداوندگار

امانت نبخشيده در روزگار

مگر آنكه او را، بروزى، بدان

رهائى دهد از گزند بدان

حكمت 402

و قال ع من صارع الحقّ صرعه

هر آن كس كه گردد گلاويز حق            

تبه ساز ترتيب و نظم و نسق‏

حق، او را، زند، بر زمين و بخاك‏

كند پرت و نابود و خوار و هلاك‏

حكمت 403

و قال ع القلب مصحف البصر

همانا كه دل، دفتر ديده است 

متون اصيل و پسنديده است‏

حكمت 404

و قال ع التّقى رئيس الأخلاق

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 232

هر آينه تقوا و زهد و شرف 

بدنيا و در كاروان حرف‏

زعيم تمامى اخلاق پاك‏

جلودار حق است و خورشيد خاك‏

حكمت 405

و قال عليه السلام لا تجعلنّ ذرب لسانك على من أنطقك و بلاغة قولك على من سدّدك

دم تيغ و نيش زبان ترا 

به بلوا و در فتنه و ماجرا

بسوى كسى كه ترا با كمال‏

بجان كرد و گويا و مفتون قال‏

مگردان و ضربه برويش مزن 

مشو بر دل و جان روحش گزن‏

رسائى گفتار خود را چو تيغ‏

به آن كس كه كردت بگفتن بليغ‏

براه صحيح و روال درست 

هدايت نمود و شدى جلد و چست‏

مگيرش بسر كوبى او بكار

مسازش پريشان و زار و فگار

حكمت 406

و قال ع كفاك أدبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك

براى تو علم و ادب در روال 

بس است و فروغ جمال كمال‏

بدورى ز آنچه كه بر ديگرى‏

بدانى بدو لهو و بازيگرى‏

حكمت 407

و قال ع من صبر صبر الأحرار و إلّا سلا سلوّ الأغمار

كسى كه همانند آزادگان 

كند صبر نيكان و فرزانگان‏

هر آينه او، پر توان و صبور

بجان است از جهل و ظلمت، بدور

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 233

و گر صبر با احتياط و درنگ 

نكرد و فرو ماند و در پالهنگ‏

ز خاطر برد هر چه دارد، بياد

رود چون غبارى بتاراج باد

همانند نسى فرومانده‏اى

پريشان و نادان و درمانده‏اى‏

كه بى تجربه باشد و بيخرد

پلشتى، گريبان وى را درد

حكمت 408

(فى خبر آخر أنّه عليه السلام قال للأشعث بن قيس معزّيا) إن صبرت الاكارم و إلّا سلوت سلوّ البهائم

اگر همچو نيكان و وارستگان

بزرگان والا و شايستگان‏

شكيبا شدى، نيك شايسته است‏

روالى خوشايند و بايسته است‏

و گر آنكه صبر و تحمل، بدل 

نكردى و خوى ددى را، بهل‏

همانند نسى بهائم، بباد

دهى، هر چه دارى تو در ذهن و ياد

حكمت 409

و قال ع في صفة الدّنيا تغر و تضرّ و تمرّ. إنّ اللّه تعالى لم يرضها ثوابا لأوليائه و لا عقابا لأعدائه و إنّ أهل الدّنيا كركب بيناهم حلّوا إذ صاح سائقهم فارتحلوا

همانا كه دنيا، به انسان، فريب

دهد با نگاه و كشاند اريب‏

رساند بمردم، زيان و ضرر

كند عمرشان را تباه و هدر

بسرعت گذر مى‏نمايد چو برق 

زند ضربه بر خلق، در غرب و شرق‏

خداوند سبحان، نگشته رضا

كه راند بتقدير و امر قضا

جهان را بپاداش ياران خويش 

كند اختيار و گذارد بپيش‏

و يا كيفر دشمنانش قرار

دهد در سراپرده روزگار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 234

هر آينه اهل زمين و زمان 

گروه بنى آدم و مردمان‏

چو آن كاروانى براه و عبور

به برّند و وادى بى آب و دور

كه ما بين جا و مكانى فرود 

شدند و جز آن، چاره‏اى هم نبود

كه ناگه جلو دارشان، بانگ و داد

به آنان زند با غلاظ و شداد

بكوچيد و بر مقصد خود روان 

شويد و شتابان و جمله دوان‏

حكمت 410

و قال ع لابنه الحسن ع لا تخلّفنّ وراءك شيئا من الدّنيا فإنّك تخلّفه لأحد رجلين إمّا رجل عمل فيه بطاعة اللّه فسعد بما شقيت به و إمّا رجل عمل فيه بمعصية اللّه فكنت عونا له على معصيته. و ليس أحد هذين حقيقا أن تؤثره على نفسك

هلا، نور چشمان و فرزند من 

عزيز دل جان و دلبند من‏

تو البته چيزى، ز دنيا و دهر

پس از خود، منه، در نهان و بجهر

ازيرا كه آنرا، براى يكى 

دو انسان بنشسته در پالكى

گذارى و از تو، به ارثش برند

چپاول كنند و به آزش خورند

كه يا از پى آن كسى كه، بجان 

كند سعى و در فرقه انس و جان‏

پى طاعت ذات پروردگار

بگيرد بكار و شود رستگار

پس او، مرد وارسته و نيك بخت 

شود صاحب بخت و ديهيم و رخت‏

بچيزى كه تو در زمين و زمان‏

بانگيزه آن، بدون امان‏

زيان كار و بدبخت و زار و نزار 

شدى و گرفتار و در بند و خوار

و يا، از براى كسى كه بدهر

گنه كار و پست است و در خشم و قهر

كه بهر بزه كارى و اشتباه 

تباهى و جرم و وبال و گناه‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 235

بگيرد بكار و نمايد عمل 

بر آرد بايمان و دينش خلل‏

قبل فهرست بعد