قبل فهرست بعد

براى معاصى بر كردگار

بكاوش مباشند و خوار و فگار

حكمت 325

و قال ع إنّ اللّه سبحانه جعل الطّاعة غنيمة الأكياس عند تفريط العجزة

عملكرد شايسته را كردگار 

نموده پى زيركان بر قرار

همه سود و سرمايه افتخار

توانبخش و گنجينه اعتبار

بهنگام سستى و تفريط كار

ز سوى ضعيفان كند و نزار

حكمت 326

و قال ع السّلطان وزعة اللّه فى أرضه

شهان خدا جوى با عدل و داد 

امان بخش دين و ديار و بلاد

همه پاسبانان پروردگار

بروى زمينند و در روزگار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 185

حكمت 327

(و قال ع فى صفة المؤمن) المؤمن بشره فى وجهه. و حزنه فى قلبه. أوسع شي‏ء صدرا. و أذلّ شي‏ء نفسا. يكره الرّفعة. و يشنأ السّمعة. طويل غمّه. بعيد همّه. كثير صمته. مشغول وقته. شكور صبور مغمور بفكرته. ضنين بخلّته سهل الخليقة. ليّن العريكة. نفسه أصلب من الصّلد و هو أذلّ من العبد

در اوصاف مؤمن جناب امام 

بفرمود و تصوير روح كلام‏

نشاط خداجو، بر آن چهره‏اش‏

بود نقش و سرمايه و بهره‏اش‏

غم و درد و آه و فغان، در دلش 

عجين است و مخلوط آب و گلش‏

زهر چيز دنيا، دل و سينه‏اش‏

گشاده‏تر است و چو آئينه‏اش‏

و نفسش ذليل و پريشان‏تر است

ز هر چيز و از ميغ گريانتر است‏

بدش آيد از حالت سركشى‏

گريزد ز طغيان و گردنكشى‏

ريا را، بود، دشمن كينه توز 

بنخوت گرا، خصم و آتش فروز

غم و درد و اندوه جانش دراز

بسوز و گداز است و غرق نياز

بهمت، بلند است و صولت قوى 

بعلم و خرد، ميكند رهروى‏

سكوت و خموشى او، بس فزون‏

در انديشه است و غريق درون‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 186

و وقتش كم است بطور مدام 

كند كار و بخشد بدينش قوام‏

بشكر و سپاس است و تقديس حق‏

بايثار جان و ثناى احق‏

صبور است و پر طاقت و بردبار 

خردمند و داننده راه كار

فرو رفته، در فكر و انديشه‏اش‏

حقيقت، بود، حرفه و پيشه‏اش‏

بخيل است بر خواهش آرزو 

ندارد بميل و هوس گفتگو

و خويش، بود، نرم و هموار و پاك‏

دل و طينتش، اختر تابناك‏

نهادش شريف است و نرم و لطيف 

سرشتش گهرزا و پاك و عفيف‏

و نفسش، قوى‏تر، ز هر سنگ سخت‏

ملبس بدين است و اوتار بخت‏

بحالى كه از بنده‏اى در زمين 

پريشان‏تر است و ذليل و غمين‏

حكمت 328

و قال ع الغنى الأكبر اليأس عمّا فى أيدى النّاس

غناى گرانبار و گنج بزرگ

بود آنكه باشى قوى و سترگ‏

بر آنچه كه در دست اين مردمان‏

ز مال است و بر آزشان ترجمان‏

نباشد بجان و دلت آرزو 

كه كسبش كنى و از آن گفتگو

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 187

حكمت 329

و قال ع المسئول حرّ حتّى يعد

كسى كه از او، چيزى و مال و كار 

طلب گردد و قدرت و اعتبار

رها از بر آورد و آزاده است‏

يله، از هر آن حادث زاده است‏

مگر... تا زمانى كه وعده كند 

عملكردنش را اراده كند

حكمت 330 2

و قال ع لو رأى العبد الأجل و مصيره لأبغض الأمل و غروره

اگر بنده پاك و نيكو سرشت

بدنيا و در خرمن بذر و كشت‏

اجل را و رفتار آنرا بچشم‏

ببيند كه مى‏باردش غيظ خشم‏

بر آن آرزو فريبش، بدل 

شود دشمن و سازد از خود، بهل‏

حكمت 331

و قال ع لكلّ امرى‏ء فى ماله شريكان الوارث و الحوادث

پى هر كسى در زمين و زمان

در ادوار تاريخ و هر دودمان‏

دو، انباز و همتا، در آن مال او

شريكند و در بخت و اقبال او

يكى: وارث، و ديگرى، حادثات 

بلايند و آفات باغ حيات‏

حكمت 332

و قال ع الدّاعى بلا عمل كالرّامى بلا وتر

دعا خوان و خواهنده بى عمل            

بود چون كسى كه به آز و امل‏

زند تير و ليكن ز اصل وتر

كمانش تهى باشد و بى اثر

حكمت 333

و قال عليه السلام العلم علمان مطبوع و مسموع و لا ينفع المسموع إذا لم يكن المطبوع

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 188

هر آينه دانش در اصل و اساس

دو نوع است و نقش بعقل و حواس‏

يكى علم مطبوع و فطرى ذات‏

طبيعى انسان و خاص حيات‏

دگر دانشى كه شنيده شده 

ز گوينده است و تنيده شده‏

و علم شنيده شده، نفع و سود

نبخشد بدنيا و بحر وجود

مگر آنكه مطبوع و فطرى ذات 

بطبع و روان باشد و با ثبات‏

حكمت 334

و قال ع صواب الرّأى بالدّول يقبل بإقبالها و يذهب بذهابها

درستى انديشه و فكر پاك 

بدور زمان و اقاليم خاك‏

به رو كردن دولت و بخت و مال‏

قرين است و آزادگى و كمال‏

كه با رخ نمائيشان، رو كند 

دل آرائى و جلوه، در خو كند

و با رفتن و كوچشان، مى‏رود

سراسيمه دنبالشان مى‏دود

حكمت 335

و قال ع العفاف زينة الفقر و الشّكر زينة الغنى

نجابت، رداى گل آذين و پاك

بفقر است و سرمايه تابناك‏

سپاس و دعا، زينت بر غناست‏

دل آرائى زهد و حمد و ثناست‏

حكمت 336

و قال ع يوم العدل على الظّالم أشدّ من يوم الجور على المظلوم

بروز جزا و نشور و قيام 

سزا دادن و محشر بى خيام‏

بجان ستمگر، عقاب و عذاب‏

اشد است و سجين و سرب مذاب‏

ز روزى كه بر جان مظلوم، ستم   

شد و گشته مغروق اندوه و غم‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 189

حكمت 337

و قال ع الأقاويل محفوظة و السّرائر مبلوّة و (كلّ نفس بما كسبت رهينة).

و النّاس منقوصون مدخولون إلّا من عصم اللّه. سائلهم متعنّت. و مجيبهم متكلّف.

يكاد أفضلهم رأيا يردّه عن فضل رأيه الرّضى و السّخط و يكاد أصلبهم عودا تتكؤه الّلحظة و تستحيله الكلمة الواحدة

سخنها... نگهدارى و ثبت و ضبط 

شدند و بهم وصل و پيوند و ربط

و اسرار پوشيده و در نهان‏

هويدا شدند و عيان در جهان‏

و هر كس رهين بر آن نفس خويش 

بدهر است و در كار و آئين و كيش‏

و اين مردمان گمره و ناقصند

بجهل و تباهى خود، شاخصند

مگر آن كسيكه خدايش امان 

ببخشد، ز شرو فساد زمان‏

همانا كه پرسش گر اين گروه‏

هواخواه درد است و رنج و ستوه‏

كه كس را بگرداب آزار خويش 

كند غرق و مغلوب پيكار خويش‏

اجابت گر اجتماعاتشان‏

ميان گروه و جماعاتشان‏

تحمل كند، رنج و غم را، بتن

شناور شود در مسيل فتن‏

و آنكه ره و فكر و انديشه‏اش‏

درستى در حرفه و پيشه‏اش‏

از اين مردمان اصلح و بهتر است

پسنديده و پاك و راجح‏تر است‏

همانا بر او، خشم و زود باورى‏

شود چيره در بينش و داورى‏

ز نيكو سگالش ، به واپس كشد 

و آن طائر فكرتش را كشد

و آنكه خردمندى و فكرتش‏

جهان بينى و قدرت عبرتش‏

از آنان، قويتر، بلفظ و زبان 

بگفتار حق است و دفع زيان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 190

يكى لحظه از گوشه و كنج چشم 

نگاه تب آلوده با غيظ و خشم‏

ورا مى‏رساند زيان و ضرر

شود از بيان سخن بر حذر

و يك جمله زار و دگرگونه‏اش 

نمايد پريشان و وارونه‏اش‏

حكمت 338

و قال ع معاشر النّاس اتّقوا اللّه فكم من مؤمّل ما لا يبلغه. و بان مالا يسكننه. و جامع ما سوف يتركه. و لعلّه باطل جمعه. و من حقّ منعه أصابه حراما و احتمل به آثاما فباء بوزره و قدم على ربّه آسفا لا هفا قد (خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ)

 هلا... بندگان خداوندگار 

بترسيد از ذات پروردگار

بسا آدمى كه، فراوان، اميد

بدل دارد و آرزوى نويد

بچيزى كه بر آن بدنيا و دهر 

نپيوندد هرگز، بخشكى و بحر

كند خانه‏اى را بزحمت بنا

نگشته مقيمش، بگردد فنا

كند خرمن ثروت و نقد و مال 

شود صاحب ملك و جاه و جلال‏

كه آن را بزودى نمايد رها

شود از برايش بدون بها

و شايد كه آنرا بجرم و گناه 

فراهم نمود و بفرقش كلاه‏

و از حق شده مانع و همچو ديو

كشيده بمظلوم و بيكس غريو

و از راه جرم و فساد و حرام 

رسيده به آن و كشيدش بدام‏

بانگيزه‏اش زير بار گناه‏

فرو رفت و در گلخن اشتباه‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 191

پس او باوبال و روال پلشت 

ببار گرانش، كند باز گشت‏

بدرگاه پروردگارش پريش‏

همى آيد و سر فكنده بپيش‏

بدنيا و در آخرت زير بار 

زيان كار پست است و در ننگ و عار

زيانش، زيانى بود آشكار

خودش در كف نار دوزخ، شكار

حكمت 339

و قال عليه السلام من العصمة تعذّر المعاصى

همانا كه پرهيز و زهد و شرف            

گهر عصمت و پاكى در حرف‏

برى گشتن از جرم و بار گناه‏

بجان است و دورى از اشتباه‏

حكمت 340

و قال ع ماء وجهك جامد يقطره السّؤال فانظر عند من تقطره

گهر آبرويت، بهم بسته است 

بجام شرف، منجمد گشته است‏

سؤالش، چكاند بروى زمين‏

كند چهره‏ات را ملول و غمين‏

نگر تا كه آنرا، بنزد چه كس

فرو ريزى و مى‏شوى خار و خس‏

حكمت 341

و قال ع الثّناء بأكثر من الاستحقاق ملق و التّقصير عن الاستحقاق عىّ و حسد

ستايش، از آنچه كه شايسته است 

خوش آيند و بايا و بايسته است‏

فزونش، پلشت و تملق گرى است‏

بفخر و شرف آتش و اخگرى است‏

و كمتر از آنچه كه بايسته است 

سزاوار مردان وارسته است‏

بود ناتوانى و رشك و حسد

كه پژواك وزرش بحاسد رسد

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 192

حكمت 342

و قال ع أشدّ الذّنوب ما استهان به صاحبه

اشد گناهان، گناهى و جرم           

كثيف و پلشت است و چركين و گرم

كه شخصش، بپندارد آسان و خرد

پشيز و كم و تار موئى و ترد

حكمت 343

و قال ع من نظر فى عيب نفسه اشتغل عن عيب غيره. و من رضى برزق اللّه لم يحزن على ما فاته. و من سلّ سيف البغى قتل به. و من كابد الأمور عطب و من اقتحم اللّجج غرق. و من دخل مداخل السّوء اتّهم. و من كثر كلامه كثر خطاؤه. و من كثر خطاؤه قلّ حياؤه و من قلّ حياؤه قلّ ورعه و من قلّ ورعه مات قلبه. و من مات قلبه دخل النّار. و من نظر فى عيوب النّاس فأنكرها ثمّ رضيها لنفسه فذلك الأحمق بعينه و القناعة مال لا ينفد و من أكثر من ذكر الموت رضى من الدّنيا باليسير. و من علم أنّ كلامه من عمله قلّ كلامه إلّا فيما يعنيه

هر آن كس كه در زشتى و نقص خويش 

نظر افكند بر بد شخص خويش‏

باستد زبد گوئى ديگرى‏

بيان كردن عيب و رسواگرى‏

هر آن كس كه بر رزق پروردگار 

رضا باشد و بر مرادش سوار

به آن چه كه رفتش، ز خرجين و دست‏

نگردد غمين و قرين شكست‏

هر آن كس ك تيغ ستم، بر كشد 

كه تا مردمان را، بخشمش، كشد

بدان تيغ برنده كشته شود

بخشم و تنورش، برشته شود

هر آن كس كه در منجلاب امور 

كشد رنج و كوشد بشلاق زور

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 193

شود محو و نابود و خوار و هلاك 

بسان غبارى بچاه و مغاك‏

هر آن كس كه خود را بگرداب رنج‏

كند پرت و افتد بدام شكنج‏

شود غرق و در منجلابش فرو 

نگردد بوجد و خوشى، روبرو

هر آن كس كه اندر مكانهاى بد

شود داخل و همره ديو و دد

هر آينه مردم، بر او، بدگمان 

شوند و نبخشندش امن و امان‏

هر آن كس كه گويد گزافه سخن‏

فراوان كند اشتباه و فتن‏

هر آن كس خطاى فراوان كند 

بجان و دلش، تار شبهه تند

حيايش، خزان گردد و كم شود

گرفتار، در پنجه غم شود

هر آن كس كه شرم و حياتش قليل 

شود خوار و در حفظ حرمت عليل‏

پى و رتبه و ارج زهدش، پشيز

همى گردد و اندك و خرد و ريز

هر آن كس كه پرهيز او، ناتوان 

شود اندك و خرد و خسته روان‏

دلش ميرد و مدفن خاك گور

شود بى محابا و از حق بدور

كسى كه دلش ميرد و غول مرگ 

فرو ريزدش ميوه و شاخ و برگ‏

شود داخل آتش و در عذاب‏

نصيبش شود ويل و سرب مذاب‏

هر آن كس كه در زشتى مردمان 

نظر كرده و بد كارى ديگران‏

نگشتش پسند، و براه و روال‏

براى خودش خواهد و جاه و مال‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 194

همانا كه او، خود، همان احمق است 

هوا خواه بدكارى و ناحق است‏

قناعت، بود ثروتى در جهان‏

كه هرگز نگردد فنا و نهان‏

هر آن كس كه مرگ و اجل را، زياد 

كند ياد و آغوش آنرا، مراد

ز دنيا، باندك، شود، شادمان‏

كند زندگى، در نشاط و امان‏

هر آن كس بداند كه گفتار او 

بحق است و بر طبق كردار او

كلامش شود اندك و بس قليل‏

حكيمانه و پر فروغ و دليل‏

مگر بهر آنچه كه او، عزم پاك 

گرفت و بدنيا و در مهد خاك‏

اهميتش مى‏دهد در روال‏

كه بر آن ببخشد فروغ كمال‏

حكمت 344

و قال ع للظّالم من الرّجال ثلاث علامات يظلم من فوقه بالمعصية و من دونه بالغلبة و يظاهر القوم الظّلمة

ستمكار اين مردمان را، سه قسم 

نشانست و هر سه بر انداز اسم‏

نخست با گناه و پلشتى ستم‏

كند در زمين و گروه امم‏

بر آن كس، كز او، افضل و برتر است 

جهاندار قهار و جان پرور است‏

دوم، با توانائى و چيرگى‏

ستم ميكند بالج و خيرگى‏

بشخصى كه بر او، بود، زير دست 

دچار پريشى و درد و شكست‏

سوم، بر گروه ستمكارگان‏

كمك مى‏نمايد بمال و توان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 195

حكمت 345

و قال ع عند تناهى الشّدّة تكون الفرجة. و عند تضايق حلق البلاء يكون الرّخاء

در اوج تناهى  اندوه و رنج 

غم و بحر مواج درد و شكنج‏

فراخى و گلبانگ آسايشى است‏

رهائى و پايان فرسايشى است‏

پى تنگى حلقه‏هاى بلا 

كه گاهى بشر را كند مبتلا

بود ساحل امن و آسودگى‏

رهايى از رنج و فرسودگى‏

حكمت 346

و قال ع لبعض أصحابه لا تجعلنّ أكثر شغلك بأهلك و ولدك فإن يكن أهلك و ولدك أولياء اللّه فإنّ اللّه لا يضيع أولياءه. و إن يكونوا أعداء اللّه فما همّك و شغلك بأعداء اللّه

بفردى ز ياران پاكش، امام 

بفرمود و حجت نمودش، تمام‏

مده اكثر كار خود را قرار

پى اهل و فرزند و ايل و تبار

گر آنان محبّان پروردگار 

بجانند و در دينشان، رستگار

خدا، ياوران خودش را، تباه‏

نسازد پريشان و مغروق آه‏

و گر دشمن ذات پروردگار 

پلشتند و تيره دل و نابكار

غم و رنج و كار تو در زندگى‏

تلاش شب و روز و تا زندگى‏

پى دشمنان خدا، بهر چيست 

نگر بهره بردار ارث تو، كيست‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 196

حكمت 347

و قال ع أكبر العيب أن تعيب ما فيك مثله

پلشتى و زشتى و شر بزرگ

 كه ويرانگر است و لجوج و سترگ‏

بود آنكه دانى بد و پست و زشت‏

تبه ساز آئين و جان و سرشت‏

از آن چه كه عين همان، در تو، هست 

زنى در لجنزار آن، پا و دست‏

حكمت 348

«و هنّأ بحضرته رجل رجلا بغلام ولد له فقال له ليهنئك الفارس» فقال عليه السلام لا تقل ذلك و لكن قل شكرت الواهب و بورك لك في المواهب و بلغ أشدّه و رزقت برّه

يكى، بر كسى، در حضور امام 

بگلبانك شادى و وجد كلام‏

كه از بهر او، كودكى، نونهال‏

بباغ جهان، رسته بود و جمال‏

برسم و نشان عرب، شادباش

بگفتش، براى تلاش و معاش‏

كه فرزند فارس  گواراى تو

بجان باد و شهد مهنّاى تو

بفرمودش حضرت، مگو اين چنين 

و ليكن بگوى و بيفكن طنين‏

كه ذات خدا را سپاسه گزار

بدل باش و در عزت و افتخار

و فرزند بخشيده گشته، بتو 

خجسته همى باد و شاد و نكو

و اين كودكت، بر توان و كمال‏

رسد بر ستيغ شكوه و جلال‏

و از كار نيكوى او، بهره‏مند 

شوى و رها از گزند و نژند

حكمت 349

(و بنى رجل من عماله بناء فخما) فقال عليه السّلام أطلعت الورق رءوسها إنّ البناء يصف لك الغنى

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 197

يكى از كسانى كز عمّال او 

همى بود و داناى احوال او

بناى بزرگى و عالى و كاخ‏

بنا كرد و تالار باز و فراخ‏

امامش، نظر كرد و فرزانه گفت 

دل مردمان را، بدان گفته، سفت‏

دراهم، سرو رويشان را، عيان‏

نمودند و اسرار خود را، بيان‏

غنى بودنت را، بنا، وصف حال 

كند شرح نقدينه و گنج و مال‏

حكمت 350

(و قيل له عليه السلام لو سدّ على رجل باب بيته و ترك فيه من أين كان يأتيه رزقه فقال ع من حيث يأتيه أجله

بحضرت، بگفتند و از او سؤال 

نمودند از روزى و كسب مال‏

اگر روى مردى، در خانه‏اش‏

شود بسته و حبس كاشانه‏اش‏

و او را بدون نگهبان رها 

نمايند و بى ارزش و بى بها

بر او توشه و روزيش از كجا

رسد در شب و روز و آيد بجا

بپاسخ بفرمودشان، زان محل 

كه مى‏آيد از بهر صيدش اجل‏

حكمت 351

(و عزّى قوما عن ميّت مات لهم) فقال عليه السّلام إنّ هذا الأمر ليس لكم بدأ و لا إليكم انتهى و قد كان صاحبكم هذا يسافر فعدّوه بعض أسفاره فإن قدم عليكم و إلّا فأنتم قدمتم عليه

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 198

بخيل گروهى جناب امام 

كه بادا نثارش درود و سلام‏

براى كسى كه بدستان مرگ‏

خزان گشته بود و پريشيده برگ‏

بجان تسليت گفت و بر صبرشان 

سفارش نمود و در آن امرشان‏

كه اين امر و فرمان نامنتها

نه آغاز كار است و نه انتها

و اين يارتان كوچ و سير و سفر 

همى كرد و مى‏شد ز راه و مفر

پس اينك تصور كنيد و گمان‏

كه در مقطع برهه اين زمان‏

بسوى يكى از سفرهاى خويش

روان گشته و پا نهاده بپيش‏

كه سوى شما رجعت و باز گشت‏

كند از ميان پرده سير و گشت‏

و گر در بروسويتان برنگشت 

شمايان از اين وادى و ملك و دشت‏

بسوى سراپرده‏اش مى‏رويد

باو ملحق و همنوا مى‏شويد

حكمت 352

و قال ع أيّها النّاس ليركم اللّه من النعمة وجلين كما يراكم من النّقمة فرقين إنّه من وسّع عليه فى ذات يده فلم ير ذلك استدراجا فقد أمن مخوفا. و من ضيّق عليه فى ذات يده فلم ير ذلك اختبارا فقد ضيّع مأمولا

هلا.... مردمان زمين و زمان 

بشر.... اى پژوهنده بى امان‏

هر آينه بايد كه پروردگار

ببيند شما را پريش و فگار

ز باران بخشايش و نعمتش 

بهاران آسايش و رحمتش‏

چنانكه زرنج عذابش عيان‏

هراسانتان بيند و در زيان‏

همانا كه بر آن كسى كه فراخ 

شود مال و دارائى و باغ و كاخ‏

كه در دست خود دارد و بر هدف‏

زند تير اقبال و آرد بكف‏

و آنرا خود از پلكان عذاب 

نبيند بجان و نيارد حساب‏

ز وحشت شده ايمن و در نشاط

به تن پرورى مى‏لمد در رباط

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 199

كسى كه شود بى بر و تنگ دست 

تهى كيسه و عاجز و ورشكست‏

و آنرا، بخود، سنجش و امتحان‏

نبيند بتالار و كاخ جهان‏

سزائى و مزدى كه بر آن اميد 

بپاداش كار است و بر دل نويد

تبه كرده و ضايع و از ميان‏

ز دود و نشا كرده خار زيان‏

حكمت 353

و قال ع يا أسرى الرّغبة أقصروا فإنّ المعرّج على الدّنيا لا يروعه منها إلّا صريف أنياب الحدثان أيّها النّاس تولّوا من أنفسكم تأديبها و اعدلوا بها عن ضراوة عاداتها

الا.... اى اسيران اميال نفس

 حريصان در بند و زنجير حبس‏

باستيد و آزاده گرديد و مرد

رها از كمند غم و رنج و درد

كه دلبند دار فنا را بدل 

نترساند و زان نسازد بهل‏

مگر غرّش سخت دندان غم‏

نهيب بلا زاى رنج و الم‏

خروش گرفتارى و آه و داد

فغان بر سر بستر زنده ياد

هلا.... مردمان، خود، بانفاستان‏

به سير و نشست و در اجلاستان‏

ادب پيشه سازيد و تأديبشان

نمائيد و پيگرد و تعقيبشان‏

و از جرأت و سركشيهايشان‏

بعادات زشت و خوشيهايشان‏

بواپس كشيد و بدام و كمند            

بگيريدشان در زمانه به بند

حكمت 354

و قال ع لا تظنّنّ بكلمة خرجت من أحد سواء و أنت تجد لها فى الخير محتملا

نبايد كه حدس بد و ناپسند

زنى و ببارى غبار گزند

بحرفى كه آن از دهان كسى‏

برون آيد از بينش و وارسى‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 200

بنحوى كه در حالت مخبرى 

گمان نكوئى بر آن مى‏برى‏

حكمت 355

و قال ع إذا كانت لك إلى اللّه سبحانه حاجة فابدأ بمسألة الصّلاة على رسوله صلى اللّه عليه و آله ثمّ سل حاجتك فإنّ اللّه أكرم من أن يسأل حاجتين فيقضى إحداهما و يمنع الأخرى

هر آنگه، ترا، بر خداوندگار 

فتد حاجتى، دركش روزگار

نما... ابتدا... با سلام و درود

به پيغمبرش، در جهان وجود

سپس حاجتت را ز پروردگار 

طلب كن، كه سازد ترا رستگار

ازيرا خدا، ارحم  و اكرم  است‏

ببخشندگى، اعظم  و افخم  است‏

از اين كه دو حاجت، از او در جهان 

شود خواهش اندر عيان و نهان‏

يكى را، روا، و دگر را، روا

نسازد بدرد و نبخشد دوا

حكمت 356

و قال ع من ضنّ بعرضه فليدع المراء

هر آن كس كه بر عرض و ناموس خويش

كند بخل و همراز و مأنوس خويش‏

ببايد ستيزه‏گرى را رها

نمايد بتدبير و عقل و دها

حكمت 357

و قال ع من الخرق المعاجلة قبل الإمكان و الأناة بعد الفرصة

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 201

همانا كه از حمق و نابخردى 

تباهى فكر است و خوى ددى‏

كه پيش از بهاران امكان، شتاب‏

نمودن بكارى و عزم صواب‏

و سستى پس از كسب پرواى كار             

زبونى عقل است و بى اعتبار

حكمت 358

و قال ع لا تسأل عمّا لا يكون فى الّذى قد كان لك شغل

مپرس، ز آنچه، هرگز نيايد فرود 

نگردد منقش بلوح وجود

در آنچه كه هست و بجا و بناست‏

براى تو شغلى و كارى بپاست‏

حكمت 359

و قال ع الفكر مرآة صافية و الاعتبار منذر ناصح و كفى أدبا لنفسك تجنّبك ما كرهته لغيرك

گل فكرت آينه روشن است 

درخشنده و جلوه گلشن است‏

نظر پاكى و عبرت و اعتبار

بود منذرى ناصح و رستگار

ادب بر تو و كار و راهت بس است 

بدورى آنچه كه خار و خس است‏

كه از بهر ديگر كسى در جهان‏

ندارى خوش و رد كنى بى امان‏

 

حكمت 360

و قال ع العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل. و العلم يهتف بالعمل فإن أجابه و إلّا ارتحل عنه

همانا كه علم، بسته بر عمل 

قبل فهرست بعد