قبل | فهرست | بعد |
بروزى و بدخواه و اهريمنت
به خصمت، بعدل و ميانه روى
نما دشمنى و مكن، كين، قوى
كه شايد شود ياور و غمخوار تو
بروزى و شخص هوادار تو
و قال ع النّاس فى الدّنيا عاملان عامل عمل فى الدّنيا للدّنيا قد شغلته دنياه عن آخرته يخشى على من يخلفه الفقر و يأمنه على نفسه فيفنى عمره فى منفعة غيره. و عامل عمل فى الدّنيا لما بعدها فجاءه الذى له من الدّنيا بغير عمل فأحرز الحظّين معا، و ملك الزّادين جميعا، فأصبح و جيها عند اللّه لا يسأل اللّه حاجة فيمنعه
همانا كه مردم، دو فوج و گروه
بدهرند و در خير و رنج و ستوه
يكى در شبستان دار فنا
عمل ميكند بهر كوى بلا
كه او را سراپرده زندگى
به خود كرده مشغول تا زندگى
گرفتار و زار و پريشان خويش
نمود و زند مشت و راند به پيش
شدش مانع طاعت و مغفرت
حصارى ميان وى و آخرت
هراسد كه اخلاف وى تنگدست
شوند و دچار بلا و شكست
ز فقر و تهيدستيش در امان
شد و مىخرامد ببال زمان
همه عمر خود را در ايام دهر
رساند بسر در بيان و بحر
پى قسمت و بهره ديگرى
به بىعقلى و آز و ياوه گرى
يكى... در جهان از پى آخرت
كند كار و كسب گل مغفرت
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 152
و بى آنكه سعى و تلاش و عمل
كند بهر دنيا و در آن زلل
هر آنچه برايش، بامر قضا
مقدر شد و گشته بر آن رضا
برايش رسد، در زمين و زمان
كند صرف و باشد، بدل، شادمان
پس او، هر دوان بهره را جمع خويش
نمود و ربود و كشيده به پيش
و هر دو سرا را در عالم بكف
بياورد و كرده نشان و هدف
و نزد خدا، گشته با آبرو
عزيز و باحسان حق، روبرو
و از ذات پاك خداوندگار
قدر آفريننده روزگار
نخواهد دمى حاجتى و نياز
ز درگاه بخشنده چاره ساز
كه ذات خدايش... نسازد، روا
بحالش شفا و بزخمش، دوا
(و روى أنّه ذكر عند عمر بن الخطّاب فى أيّامه حلي الكعبة و كثرته فقال قوم لو أخذته فجهزت به جيوش المسلمين كان أعظم للأجر و ما تصنع الكعبة بالحلى فهمّ عمر بذلك و سأل أمير المؤمنين عليه السّلام) فقال عليه السلام إنّ القرآن انزل على النبىّ صلى اللّه عليه و آله و الأموال أربعة، أموال المسلمين فقسّمها بين الورثة فى الفرائض. و الفيء فقسّمه على مستحقيه و الخمس فوضعه اللّه حيث وضعه. و الصّدقات فجعلها اللّه حيث جعلها.
و كان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه اللّه على حاله و لم يتركه نسيانا و لم يخف عليه مكانا. فأقرّه حيث أقرّه اللّه و رسوله فقال له عمر لولاك لافتضحنا و ترك الحلى بحاله
روايت شد و ثبت و ضبط كتاب
حديث درست و بمردم خطاب
بوقتى كه شخص عمر، در حجاز
خلافت همىكرد و حكم مجاز
كه از زيور كعبه و كثرتش
سپاهى اسلام و از عسرتش
به نزدش سخن جست و آمد ميان
شد از قيمت و ارزش آن، بيان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 153
گروهى بگفتندش ار بهر جنگ
برون آريش، زان مكان، بيدرنگ
كنى خرج و برج كسان سپاه
برزمندگان توشه و زاد راه
ثوابش، فزونست و پاداش آن
زياده از آن گنج و فرتاش آن
كه كعبه، جلا را چه خواهد كند
بگنجينه خود چه بايد كند
عمر را چنين عزم شايان كار
رسوخ بدل كرد و شد استوار
كه بر دارد و صرف جند و سپاه
نمايد در آن حمله و زاد راه
و در باره آن، ز شخص على
بپرسيد و گفتش بصوت جلى
همانا كه قرآن پروردگار
شده نازل و مشعل روزگار
بپيغمبر و ناجى كائنات
رهابخش فرزانه ممكنات
سلام خداوندگار ودود
بر او باد و بر آل پاكش درود
كه اموال روى زمين، بر چهار
روش بود و اصل و اساس و عيار
نخست، مال و دارائى مسلمين
عزيزان شايسته عالمين
كه فى الجمله را طبق حق و حساب
بما بين وارث و اهل كتاب
بفرموده تقسيم و رايج نمود
اصول و مسير حوايج نمود
دوم، آنچه را كه ز جنگ و خراج
غنيمت بكف آيد و مال و باج
برزمندگانى كه خود مستحق
بر آن بودهاند و كسان احق
بفرموده بخش و بر آنان بداد
شد اين اصل قانون و عدل و سداد
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 154
سوم، خمس بر حق، كه ذات خدا
نموده بپا و باهلش ردا
بجا و مكان خودش، بر قرار
بفرموده و بر مردمان راه كار
چهارم، هر آنچه كه راه خدا
دهندش ز اغنام و سيم و طلا
و ز اموال و غلات و نقد و ذكات
شود تحفه شرع و راه نجات
خدا در محلش، نهاد و قرار
بفرمود و تثبيت و تقسيم كار
و اين زيور كعبه در آن زمان
بجا بود در بيت امن و امان
كه آنرا، خدا، حال خود، واگذاشت
كسى، زان مكان و محل، بر نداشت
و از روى نسيان، نكردش رها
كه پوشيده ماند در ارج و بها
مكانش، نبوده، بذاتش، نهان
كه آنرا نداند، بدهر و جهان
پس آنرا، تو بر جاى امنش گذار
مكن بر كف اين و آن، واگذار
همان گونه كه ذات رب و رسول
بجايش نهادند و گشته قبول
عمر، گفتش ار تو نبودى بدهر
بملك حجاز و در اين سمت و شهر
هر آينه ما در زمين و زمان
بدنيا و در ملت و مردمان
گرفتار و رسوا و بى آبرو
بجان، مىشديم و بذلت فرو
و آن زيور كعبه را، جاى خويش
نهاد و نكردش حراج و پريش
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 155
(و روى انه عليه السلام دفع إليه رجلان سرقا من مال اللّه أحد هما عبد من مال اللّه و الآخر من عروض النّاس) فقال ع أمّا هذا فهو من مال اللّه و لا حدّ عليه. مال اللّه أكل بعضه بعضا و أمّا الآخر فعليه الحدّ فقطع يده
روايت شده در حضور على
وصى رسول و خدا را ولى
دو كس را كه از مال پروردگار
بدزديده بودند و، در جرم كار
پليدى و دزديشان آشكار
همى بود و هر دو بد و نابكار
رساندند و زان دو، يكيشان، غلام
ز مال خدا بود و دار السلام
و آن ديگرى، بنده زر خريد
همى بود و در نشر سرقت، بريد
پس آن سرور و قائد انس و جان
عزيز دل و مونس روح و جان
چنين گفت و امر گرانمايه كرد
بدور زمان، مكتب و پايه كرد
همانا كه از بهر و بر اين غلام
پى سرقت و خوردنى و طعام
كه از آن و مال خداوندگار
بود، طبق آئين پروردگار
نمىباشد حدى و ضرب و جزا
مكافاتى و كيفرى و سزا
كه برخى ز دارائى مسلمين
دگر برخ آن را چنان و چنين
ببلعيد و خورد و بكامش فرو
نمود و ميان دهان و گلو
و اما... پى ديگرى، حد، روان
بجسم وى است و بروح و روان
بدين حكم شايستهاش، دست او
بريده شد و در وبالش، فرو
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 156
و قال ع لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيّرت أشياء
چو پايم در اين لغزش و گير و دار
مصون ماند و مستحكم و استوار
گروهى قوانين پس مانده را
موازين مشكوك و ناخوانده را
دگرگونه مىسازم و مردمان
دل آسوده گردند و اندر امان
و قال عليه السلام اعلموا علما يقينا أنّ اللّه لم يجعل للعبد و إن عظمت حيلته و اشتدّت طلبته و قويت مكيدته أكثر ممّا سمّى له فى الذّكر الحكيم و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قلّة حيلته و بين أن يبلغ ما سمّى له فى الذّكر الحكيم. و العارف لهذا العامل به أعظم النّاس راحة فى منفعة. و التّارك له الشّاكّ فيه أعظم النّاس شغلا فى مضرّة. و ربّ منعم عليه مستدرج بالنّعمي و ربّ مبتلّى مصنوع له بالبلوى.
فزد أيّها المستمع في شكرك و قصّر من عجلتك وقف عند منتهى رزقك
همانا كه با اعتقاد و زين
بدانيد و باور كنيد و يقين
كه ذات جليل خداوندگار
نكرده پى بندهاى برقرار
اگر چه فزون، كارى و چارهجو
بكار است و در خواهش و پرس و جو
سراپا توان است و جهد و تلاش
برازنده و نابغه، در معاش
تواناى در مكر و ريب و فريب
بفكر است و تا زنده در اريب
زياده از آنچه كه از بهر او
مقدر شد و نان و آب سبو
در علم الهى و در سرنوشت
نمىگرددش صيد و محصول كشت
نشد، سد ما بين آن كس، كه او
ضعيف است و كم چاره و رنگ و رو
و زان چه كه بايد بر او در جهان
رسد روزى و گيردش در دهان
كه بهرش بتقدير و امر حكيم
رقم گشت و حكم قضايش، اديم
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 157
شناساى بر اين گهر گنج راز
بگيتى و دنيا و دهر مجاز
و آن كس، كه مىگيرد آنرا بكار
كند مرغ فخر و شرف را شكار
بانگيزه سود و آسايشش
بر اندازى خسرو فرسايشش
هر آينه از بهترين مردمان
در آفاق دهر است و سير زمان
كسى كه در آن، و هم و شك و گمان
كند در جهان و سراى غمان
بپوشد از آن چشم و گردد بدور
ز گنجينه راز و درياى نور
بانگيزه درد و اندوه و رنج
گرفتارى و بند و سجن و شكنج
زيان برترين گروه و كسان
بهر دو جهان است و جزو خسان
بسا آن كسى كه بنعمت رسيد
فروغ كرامت برويش دميد
بانگيزه بهره بيدريغ
كه بارد بفرقش چو باران ميغ
شود اندك اندك بويل عذاب
برو پيش و نزديك بند عقاب
بسا آن كسيكه گرفتار درد
پريش است و رخساره رنجور و زرد
بانگيزه رنجش، احسان، بر او
شد و در مزاياى بخشش، فرو
پس... اى تو... نيوشنده اين سخن
بشر... اى بنى آدم و مرد و زن
فراوان و افزون، سپاسه گزار
بجان باشد و در عزت و افتخار
بپرهيز و بر آزت اندك شتاب
مكن از پى سرنوشتت، عتاب
بايست، در بر آنچه از روزيت
رسيد و شده قوت و پيروزيت
و قال ع لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكاّ إذا علمتم فاعملوا و إذا تيقّنتم فأقدموا.
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 158
اگر عاقلانيد و دانندهايد
بمكتوب دل، مرد خوانندهايد
خردمندى و عقلتان را، بكار
مسازيد همتاى جهل و ضرار
يقين احق را بسنگ محك
بسنجش مياريد و ترديد و شك
اگر شخص دانا و دانش وريد
حكيميد و مرد خرد پروريد
هر آينه از بهر كار و عمل
بكوشيد و بر آن نيايد خلل
هر آنگه كه در گلشن باوريد
بعلم و يقين، حاكم و داوريد
بجنبيد و گام خرد را بپيش
گذاريد و با سرعت و سعى بيش
پى آن سرا، توشه و خرمنى
تهيه كنيد و دژ و مأمنى
و قال ع إنّ الطّمع مورد غير مصدر و ضامن غير وفيّى و ربما شرق شارب الماء قبل ريّه و كلّما عظم قدر الشّىء المتنافس فيه عظمت الرّزيّة لفقده و الأمانىّ تعمى أعين البصائر. و الحظّ يأتي من لا يأتيه
طمع، بر سر آب پاك و زلال
كشد آدمى را و آرد زوال
شره، بر كسى، رخصت بازگشت
نبخشد بجاه و مكان نشست
بود ضامنى كه بدون وفا
بكار است و بى بهره و بىصفا
بسا تشنه و مرد نوشندهاى
به رفع عطش شخص كوشندهاى
به پيش از زمانى كز آب روان
شود سير و شاداب و شادان روان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 159
گلوگير و آشفته حال و پريش
شود خسته جان و دل آزار و ريش
هر اندازه ارج و بزرگى و قدر
ز چيزى كه بر آن ز اعماق صدر
شود رغبت و ميل كسبش، فزون
ز اندازه و حدو وصفش، برون
غم و رنج فقدان آن، بيكران
شود بر هواخواه و بار گران
اميد فزاينده و آرزو
و زان رغبت و خواهش و گفتگو
بچشمان بينائى و عقل و هوش
زند تير كورى و سيلى بگوش
و روزى و بهره، شتابان بپيش
همى آيد و مىكشد سوى خويش
كسى را كه سويش نگردد روان
نباشد پى كسب و كارش دوان
و قال ع أللّهمّ إنّى أعوذ بك من أن تحسّن فى لامعة العيون علانيتى و تقبّح فيما ابطن لك سريرتى. محافظا على رثاء النّاس من نفسى بجميع ما أنت مطّلع عليه منّى فأبدى للنّاس حسن ظاهرى و أفضى إليك بسوء عملى تقرّبا إلى عبادك و تباعدا من مرضاتك
الهى... بدرگاه پاكت پناه
برم در شب و روز و عصر و پگاه
از اين كه بچشمان خلق ديار
كند ظاهرم جلوه آشكار
بنيكى و جان و دلم، در جهان
به آنچه كه مىدارمش در نهان
بنزد تو چركين و زشت و پلشت
به راه و روش باشد و سير و گشت
بنحوى كه خود را بر مردمان
كنم حفظ و در زمره خادمان
بنقش دوروئى و مكر و ريا
برى از نكوئى و شرم و حيا
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 160
به آنچه، تو از من، بآن، آگهى
كه دانا و بيناى هر درگهى
بمردم، كنم، جلوه تابناك
بظاهر خوش و مؤمن و مرد پاك
عملكرد زشت خودم را عيان
بسوى تو آرم، نهم در ميان
و بر بندگانت، تقرب بدهر
بجويم، بطور نهان و بجهر
و ليكن ز باران خوشنوديت
بهاران احسان و بهبوديت
شوم دور و محروم و سرگشته دل
ز آزادى و رستگارى، بهل
و قال ع لا و الّذى أمسينا منه فى غبر ليلة دهماء تكشر عن يوم أغرّ ما كان كذا و كذا
هر آينه سوگند و تأكيد و ياد
به پروردگارى، كه در اين بلاد
بنيروى او روز خود را بشب
رسانديم و پى گشته رنج و تعب
در آنچه كه از تيره شب مانده است
فضاى تب آلود و ناخوانده است
كز آن، روز روشن، شود آشكار
كند تيرگى را در عالم شكار
نبوده چنين و چنان در جهان
نماند بدينگونه بر مردمان
و قال ع قليل تدوم عليه أرجى من كثير مملول
همانا كه كار قليلى، اگر
بميل دل و فكر و ديد و نظر
كه بر آن ادامه دهى، در روال
فزون است و منتج، بخير و كمال
ز كار زيادى كه از آن ملول
شوى و نمائى، ز شغلش عدول
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 161
و قال ع إذا أضرّرت النّوافل بالفرائض فارفضوها
نوافل، بوقتى كه بر واجبات
رساند زيان و نبخشد ثبات
بدنيا و در زندگى، تركشان
نمائيد و با سرعت و پركشان
و قال ع من تذكّر بعد السّفر استعدّ
هر آن كس كه رنج سفر را بياد
بدارد بروح و روان و نهاد
كه راهش بدور است و پر درد و رنج
بلا ز او گرداب زجر و شكنج
هر آينه آماده كوچ و راه
شود، تا نيفتد باعماق چاه
و قال ع ليست الرّوية كالمعاينة مع الإبصار فقد تكذب العيون أهلها و لا يغشّ العقل من استنصحه
دل آگاهى و درك بينندگان
نباشد به بينائى ديدگان
كه چشمان، گهى، بهر دارندهاش
بگويد دروغ پراكندهاش
و ليكن، خرد، خائن و حيله كار
نباشد پى آن كسى كه بكار
كز او، وعظ شايان و اندرز و پند
بخواهد رهائى از دام و بند
و قال ع بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرّة
ميان شما و گلستان پند
رهائى از باغ وحش و گزند
فراموشى و غفلت و احتضار
حجاب است و بيفكرتى، پرده دار
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 162
و قال ع جاهلكم مزداد و عالمكم مسوّف
همانا كه نادانتان در عمل
نمايد زياده روى و خلل
و دانايتان با فسون و شغب
بواپس بياندازد و بر عقب
و قال ع قطع العلم عذر المتعلّلين
هر آينه دانستن و فضل و علم
كمال و شكيبائى و صبر و حلم
صراط تعلل گران را، حصار
كند سد و در كارشان، شرمسار
و قال ع كلّ معاجل يسأل الأنظار و كلّ مؤجّل يتعلّل بالتسويف
به هر كس، كه تعجيل و امر شتاب
نمايند و بر سعى و كوشش خطاب
طلب ميكند فرصت و وقت بيش
رسد تا بر احوال و اعمال خويش
هر آن آدمى را كه مهلت دهند
دو روزى، امانى و فرصت دهند
بتأخير وقتش بهانه زكار
بجان گيرد و مىكشد انتظار
و قال ع ما قال النّاس لشيء طوبى له إلّا و قد خبّأ له الدّهر يوم سوء
همانا كه در كاروان زمان
گروه بنى آدم و مردمان
بچيزى، نگفتندش اندر جهان
خوشا حال وى در عيان و نهان
مگر آنكه از بهر آن روزگار
بپا كرده اندوه ناسازگار
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 163
و روز بدى را، بستر و خفا
ببر دارد و كوبدش با جفا
(و سئل عن القدر فقال) طريق مظلم فلا تسلكوه و بحر عميق فلا تلجوه و سرّ اللّه فلا تتكلّفوه
ز شخص على، از قضا و قدر
بپرسش شدند و طلب از نظر
بفرمودشان در جواب سؤال
به اندرز و حكمت، تمام و كمال
رهى تار و باريك و پر پيچ و خم
بدهر است و بر زندگان و امم
در آن داخل و رهسپار و روان
مگرديد و رنجور و خسته روان
و بحرى عميق است و درياى ژرف
همه سرد و يخ بسته و پر ز برف
شناور بتوفان بحر قضا
مگرديد و از امر حق، نارضا
نهان مانده و سرّ و راز خداست
ز ديگر امور زمانه جداست
دل و جان خود را، در آنش، برنج
مداريد و در زير بار شكنج
و قال ع إذا أرذل اللّه عبدا حظر عليه العلم
هر آنگه، خدا، بندهاى را، عيان
كند پست و خوار و دچار زيان
ز بينائى و دانش او را، بدور
بگرداند و از دل و ديده، كور
و قال ع كان لى فيما مضى أخ فى اللّه و كان يعظمه فى عين صغر الدّنيا فى عينه
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 164
و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يشتهى مالا يجد و لا يكثر إذا وجد. و كان أكثر دهره صامنا. فإن قال بدّ القائلين و نقع غليل السّائلين. و كان ضعيفا مستضعفا. فإن جاء الجدّ فهو ليث غاب و صلّ و اد لا يدلى بحجّة حتى يأتي قاضيا و كان لا يلوم أحدا على ما يجد العذر في مثله حتى يسمع اعتذاره و كان لا يشكو و جعا إلّا عند برئه. و كان يقول ما يفعل و لا يقول ما لا يفعل. و كان إذا غلب على الكلام لم يغلب على السّكوت. و كان على ما يسمع أحرص منه على أن يتكلّم. و كان إذا بدهه أمران ينظر أيّهما أقرب إلى الهوى فخالفه. فعليكم بهذه الخلائق فالزموا و تنافسوا فيها فإن لم تستطيعوها فاعلموا أنّ أخذ القليل خير من ترك الكثير
بدوران بگذشته روزگار
براى رضاى خداوندگار
برايم، يكى ياور رستگار
در آئين حق بود و روح وقار
در ايمان و تقوا و زهد و شرف
سر آمد بجان بود و دينش هدف
كه خردى دنيا و دار فنا
بچشم وى و واژگونه بنا
و را، پيش چشمم، عزيز و بزرگ
عيان مىنمود و شريف و سترگ
شكم، بر وجودش، مسلط نبود
دلش، از دو روئى، مخطط نبود
به چيزى كه در روزگار دمان
نمىجست و مثل دگر مردمان
بجان آرزو و بدل جستجو
نمىكرد و در بارهاش گفتگو
و گر آنكه مىجست و در زندگى
بپاكى زهد و برازندگى
براى وجودش، زياده بكار
نمىبرد و مىكردش ازدم نثار
و در روزگارش زياده خموش
بلفظ و زبان بود و پر عقل و هوش
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 165
و گر هم كه مىگفت و داد سخن
همى داد و پى كرده مىشد، محن
بگويندگان، چيره مىشد، عيان
نبوده، كسى، همچو او، در ميان
ز پرسندگان، تشنگى روان
فرو، مىنشانيد، بجام توان
ضعيفى و افتاده و ناتوان
بتن بود و شير و يلي، در روان
و را، ناتوان و پريش و ذليل
گمان مىنمودند و خوار و عليل
هر آنگه زمان تلاش و جهاد
پديد مىشد و با وجود و نهاد
هشيوار و بيدار و شير ژيان
بحان بود و غرّان يلي، در ميان
و مار پر از زهر هامون و دشت
دلير و گوى بود و در سير و گشت
دليلى و برهان، بكار و عمل
نمىكرد اظهار و بر كس خلل
كه تا اين كه در نزد قاضى، عيان
همى آمد و مىنمودش بيان
كسى را، بجان و دلش، سرزنش
نمىكرد و در كردهاش واكنش
بكارى كه در مثل آن چارهاى
همى جستى و حجت كارهاى
كه تا اين كه عذر و را مىشنيد
بر او، مهر و يا خشم تن مىتنيد
ز دردى شكايت، براه و روال
نمىكرد و از زخم و رنج و وبال
مگر در زمانى كه از آن شفا
همى جست و شهد زلال صفا
هر آنچه كه مىگفت و آنرا، عمل
بجان مىنمودش بدون خلل
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 166
و ز آنچه نمىكرد، هرگز، بكس
نمىگفت و مىزد لگد بر هوس
و گر در سخن غالب و چيرهاش
گهى مىشدند و برخ، خيرهاش
در انديشه و خامشى، غالبش
نبودند و دژ بود و حق قالبش
بدرك و شنيدن، شرهتر، بگوش
ز نشر سخن بود و داد و خروش
و گر ناگهان، از برايش، دو كار
نمودار ره مىشد و آشكار
نظر مىنمود كه كدامينشان
ز ميل هوسباره دارد نشان
كه با آن، بجنگ و جدال و نبرد
بجان مىشد و كار مردوده طرد
كه پس بر شما باد و بر مردمان
بدوران دنيا و گشت زمان
كه اين خلق و كردارد بايسته را
صفات گهر بار شايسته را
بكوشش، بجوئيد و صاحب شويد
بر آنها هواخواه و راغب شويد
و گر بر تمامى آنها، توان
نداريد و سستيد و خسته روان
بدانيد و آگاه و روشن نگر
بباشيد و از جهل و غفلت بدر
كه دانستن اندكش بهتر است
خوشايند و شايان و راجحتر است
ز اهمال و ترك تمامى آن
جدا ماندن از گنج نامى آن
و قال ع لو لم يتوعّد اللّه على معصيته لكان يجب أن لا يعصى شكرا لنعمه
اگر مردمان را خداى ودود
ز بار گناهان نترسانده بود
پى شكر احسان و بر نعمتش
بهاران آسايش رحمتش
هر آينه واجب بدهر و زمان
پى زندگان بود و بر مردمان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 167
كه آلوده جرم و بار گناه
نگردند و در لغزش و اشتباه
(و قال عليه السلام و قد عزّى الأشعث بن قيس عن ابن له) يا أشعث إن تحزن على ابنك فقد استحقّت منك ذلك الرّحم و إن تصبر ففي اللّه من كلّ مصيبة خلف. يا أشعث إن صبرت جرى عليك القدر و أنت مأجور.
و إن جزعت جرى عليك القدر و أنت مأزور إبنك سرّك و هو بلاء و فتنة و حزنك و هو ثواب و رحمة
هلا... اشعث، ار، بهر فرزند خويش
غمين باشى و رنجه حال و پريش
هر آينه خويشى شايسته است
عملكرد شايان و بايسته است
كه افسرده گردى و گريان و زار
كشى آه و باشى ملول و نزار
قبل | فهرست | بعد |