قبل فهرست بعد

بروزى و بدخواه و اهريمنت‏

به خصمت، بعدل و ميانه روى‏

نما دشمنى و مكن، كين، قوى‏

كه شايد شود ياور و غمخوار تو 

بروزى و شخص هوادار تو

حكمت 263

و قال ع النّاس فى الدّنيا عاملان عامل عمل فى الدّنيا للدّنيا قد شغلته دنياه عن آخرته يخشى على من يخلفه الفقر و يأمنه على نفسه فيفنى عمره فى منفعة غيره. و عامل عمل فى الدّنيا لما بعدها فجاءه الذى له من الدّنيا بغير عمل فأحرز الحظّين معا، و ملك الزّادين جميعا، فأصبح و جيها عند اللّه لا يسأل اللّه حاجة فيمنعه

همانا كه مردم، دو فوج و گروه 

بدهرند و در خير و رنج و ستوه‏

يكى در شبستان دار فنا

عمل ميكند بهر كوى بلا

كه او را سراپرده زندگى 

به خود كرده مشغول تا زندگى‏

گرفتار و زار و پريشان خويش‏

نمود و زند مشت و راند به پيش‏

شدش مانع طاعت و مغفرت            

حصارى ميان وى و آخرت‏

هراسد كه اخلاف وى تنگدست‏

شوند و دچار بلا و شكست‏

ز فقر و تهيدستيش در امان 

شد و مى‏خرامد ببال زمان‏

همه عمر خود را در ايام دهر

رساند بسر در بيان و بحر

پى قسمت و بهره ديگرى 

به بى‏عقلى و آز و ياوه گرى‏

يكى... در جهان از پى آخرت‏

كند كار و كسب گل مغفرت‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 152

و بى آنكه سعى و تلاش و عمل 

كند بهر دنيا و در آن زلل‏

هر آنچه برايش، بامر قضا

مقدر شد و گشته بر آن رضا

برايش رسد، در زمين و زمان 

كند صرف و باشد، بدل، شادمان‏

پس او، هر دوان بهره را جمع خويش‏

نمود و ربود و كشيده به پيش‏

و هر دو سرا را در عالم بكف 

بياورد و كرده نشان و هدف‏

و نزد خدا، گشته با آبرو

عزيز و باحسان حق، روبرو

و از ذات پاك خداوندگار 

قدر آفريننده روزگار

نخواهد دمى حاجتى و نياز

ز درگاه بخشنده چاره ساز

كه ذات خدايش... نسازد، روا 

بحالش شفا و بزخمش، دوا

حكمت 264

(و روى أنّه ذكر عند عمر بن الخطّاب فى أيّامه حلي الكعبة و كثرته فقال قوم لو أخذته فجهزت به جيوش المسلمين كان أعظم للأجر و ما تصنع الكعبة بالحلى فهمّ عمر بذلك و سأل أمير المؤمنين عليه السّلام) فقال عليه السلام إنّ القرآن انزل على النبىّ صلى اللّه عليه و آله و الأموال أربعة، أموال المسلمين فقسّمها بين الورثة فى الفرائض. و الفي‏ء فقسّمه على مستحقيه و الخمس فوضعه اللّه حيث وضعه. و الصّدقات فجعلها اللّه حيث جعلها.

و كان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه اللّه على حاله و لم يتركه نسيانا و لم يخف عليه مكانا. فأقرّه حيث أقرّه اللّه و رسوله فقال له عمر لولاك لافتضحنا و ترك الحلى بحاله

روايت شد و ثبت و ضبط كتاب 

حديث درست و بمردم خطاب‏

بوقتى كه شخص عمر، در حجاز

خلافت همى‏كرد و حكم مجاز

كه از زيور كعبه و كثرتش 

سپاهى اسلام و از عسرتش‏

به نزدش سخن جست و آمد ميان‏

شد از قيمت و ارزش آن، بيان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 153

گروهى بگفتندش ار بهر جنگ 

برون آريش، زان مكان، بيدرنگ‏

كنى خرج و برج كسان سپاه‏

برزمندگان توشه و زاد راه‏

ثوابش، فزونست و پاداش آن 

زياده از آن گنج و فرتاش آن‏

كه كعبه، جلا را چه خواهد كند

بگنجينه خود چه بايد كند

عمر را چنين عزم شايان كار 

رسوخ بدل كرد و شد استوار

كه بر دارد و صرف جند و سپاه‏

نمايد در آن حمله و زاد راه‏

و در باره آن، ز شخص على 

بپرسيد و گفتش بصوت جلى‏

همانا كه قرآن پروردگار

شده نازل و مشعل روزگار

بپيغمبر و ناجى كائنات 

رهابخش فرزانه ممكنات‏

سلام خداوندگار ودود

بر او باد و بر آل پاكش درود

كه اموال روى زمين، بر چهار 

روش بود و اصل و اساس و عيار

نخست، مال و دارائى مسلمين‏

عزيزان شايسته عالمين‏

كه فى الجمله را طبق حق و حساب 

بما بين وارث و اهل كتاب‏

بفرموده تقسيم و رايج نمود

اصول و مسير حوايج نمود

دوم، آنچه را كه ز جنگ و خراج 

غنيمت بكف آيد و مال و باج‏

برزمندگانى كه خود مستحق‏

بر آن بوده‏اند و كسان احق‏    

بفرموده بخش و بر آنان بداد

شد اين اصل قانون و عدل و سداد

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 154

سوم، خمس بر حق، كه ذات خدا 

نموده بپا و باهلش ردا

بجا و مكان خودش، بر قرار

بفرموده و بر مردمان راه كار

چهارم، هر آنچه كه راه خدا 

دهندش ز اغنام و سيم و طلا

و ز اموال و غلات و نقد و ذكات‏

شود تحفه شرع و راه نجات‏

خدا در محلش، نهاد و قرار 

بفرمود و تثبيت و تقسيم كار

و اين زيور كعبه در آن زمان‏

بجا بود در بيت امن و امان‏

كه آنرا، خدا، حال خود، واگذاشت 

كسى، زان مكان و محل، بر نداشت‏

و از روى نسيان، نكردش رها

كه پوشيده ماند در ارج و بها

مكانش، نبوده، بذاتش، نهان 

كه آنرا نداند، بدهر و جهان‏

پس آنرا، تو بر جاى امنش گذار

مكن بر كف اين و آن، واگذار

همان گونه كه ذات رب و رسول 

بجايش نهادند و گشته قبول‏

عمر، گفتش ار تو نبودى بدهر

بملك حجاز و در اين سمت و شهر

هر آينه ما در زمين و زمان 

بدنيا و در ملت و مردمان‏

گرفتار و رسوا و بى آبرو

بجان، مى‏شديم و بذلت فرو

و آن زيور كعبه را، جاى خويش 

نهاد و نكردش حراج و پريش‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 155

حكمت 265

(و روى انه عليه السلام دفع إليه رجلان سرقا من مال اللّه أحد هما عبد من مال اللّه و الآخر من عروض النّاس) فقال ع أمّا هذا فهو من مال اللّه و لا حدّ عليه. مال اللّه أكل بعضه بعضا و أمّا الآخر فعليه الحدّ فقطع يده

روايت شده در حضور على 

وصى رسول و خدا را ولى‏

دو كس را كه از مال پروردگار

بدزديده بودند و، در جرم كار

پليدى و دزديشان آشكار 

همى بود و هر دو بد و نابكار

رساندند و زان دو، يكيشان، غلام‏

ز مال خدا بود و دار السلام‏

و آن ديگرى، بنده زر خريد 

همى بود و در نشر سرقت، بريد

پس آن سرور و قائد انس و جان‏

عزيز دل و مونس روح و جان‏

چنين گفت و امر گرانمايه كرد 

بدور زمان، مكتب و پايه كرد

همانا كه از بهر و بر اين غلام‏

پى سرقت و خوردنى و طعام‏

كه از آن و مال خداوندگار 

بود، طبق آئين پروردگار

نمى‏باشد حدى و ضرب و جزا

مكافاتى و كيفرى و سزا

كه برخى ز دارائى مسلمين

دگر برخ آن را چنان و چنين‏

ببلعيد و خورد و بكامش فرو

نمود و ميان دهان و گلو

و اما... پى ديگرى، حد، روان 

بجسم وى است و بروح و روان‏

بدين حكم شايسته‏اش، دست او

بريده شد و در وبالش، فرو

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 156

حكمت 266

و قال ع لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيّرت أشياء

چو پايم در اين لغزش و گير و دار 

مصون ماند و مستحكم و استوار

گروهى قوانين پس مانده را

موازين مشكوك و ناخوانده را

دگرگونه مى‏سازم و مردمان 

دل آسوده گردند و اندر امان‏

حكمت 267

و قال عليه السلام اعلموا علما يقينا أنّ اللّه لم يجعل للعبد و إن عظمت حيلته و اشتدّت طلبته و قويت مكيدته أكثر ممّا سمّى له فى الذّكر الحكيم و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قلّة حيلته و بين أن يبلغ ما سمّى له فى الذّكر الحكيم. و العارف لهذا العامل به أعظم النّاس راحة فى منفعة. و التّارك له الشّاكّ فيه أعظم النّاس شغلا فى مضرّة. و ربّ منعم عليه مستدرج بالنّعمي و ربّ مبتلّى مصنوع له بالبلوى.

فزد أيّها المستمع في شكرك و قصّر من عجلتك وقف عند منتهى رزقك

همانا كه با اعتقاد و زين 

بدانيد و باور كنيد و يقين‏

كه ذات جليل خداوندگار

نكرده پى بنده‏اى برقرار

اگر چه فزون، كارى و چاره‏جو 

بكار است و در خواهش و پرس و جو

سراپا توان است و جهد و تلاش‏

برازنده و نابغه، در معاش‏

تواناى در مكر و ريب و فريب 

بفكر است و تا زنده در اريب‏

زياده از آنچه كه از بهر او

مقدر شد و نان و آب سبو

در علم الهى و در سرنوشت 

نمى‏گرددش صيد و محصول كشت‏

نشد، سد ما بين آن كس، كه او

ضعيف است و كم چاره و رنگ و رو

و زان چه كه بايد بر او در جهان 

رسد روزى و گيردش در دهان‏

كه بهرش بتقدير و امر حكيم‏

رقم گشت و حكم قضايش، اديم‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 157

شناساى بر اين گهر گنج راز 

بگيتى و دنيا و دهر مجاز

و آن كس، كه مى‏گيرد آنرا بكار

كند مرغ فخر و شرف را شكار

بانگيزه سود و آسايشش 

بر اندازى خسرو فرسايشش‏

هر آينه از بهترين مردمان‏

در آفاق دهر است و سير زمان‏

كسى كه در آن، و هم و شك و گمان 

كند در جهان و سراى غمان‏

بپوشد از آن چشم و گردد بدور

ز گنجينه راز و درياى نور

بانگيزه درد و اندوه و رنج

گرفتارى و بند و سجن و شكنج‏

زيان برترين گروه و كسان‏

بهر دو جهان است و جزو خسان‏

بسا آن كسى كه بنعمت رسيد 

فروغ كرامت برويش دميد

بانگيزه بهره بيدريغ‏

كه بارد بفرقش چو باران ميغ‏

شود اندك اندك بويل عذاب 

برو پيش و نزديك بند عقاب‏

بسا آن كسيكه گرفتار درد

پريش است و رخساره رنجور و زرد

بانگيزه رنجش، احسان، بر او

شد و در مزاياى بخشش، فرو

پس... اى تو... نيوشنده اين سخن‏

بشر... اى بنى آدم و مرد و زن‏

فراوان و افزون، سپاسه گزار

بجان باشد و در عزت و افتخار

بپرهيز و بر آزت اندك شتاب‏

مكن از پى سرنوشتت، عتاب‏

بايست، در بر آنچه از روزيت 

رسيد و شده قوت و پيروزيت‏

حكمت 268

و قال ع لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكاّ إذا علمتم فاعملوا و إذا تيقّنتم فأقدموا.

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 158

اگر عاقلانيد و داننده‏ايد 

بمكتوب دل، مرد خواننده‏ايد

خردمندى و عقلتان را، بكار

مسازيد همتاى جهل و ضرار

يقين احق را بسنگ محك 

بسنجش مياريد و ترديد و شك‏

اگر شخص دانا و دانش وريد

حكيميد و مرد خرد پروريد

هر آينه از بهر كار و عمل 

بكوشيد و بر آن نيايد خلل‏

هر آنگه كه در گلشن باوريد

بعلم و يقين، حاكم و داوريد

بجنبيد و گام خرد را بپيش 

گذاريد و با سرعت و سعى بيش‏

پى آن سرا، توشه و خرمنى‏

تهيه كنيد و دژ و مأمنى‏

حكمت 269

و قال ع إنّ الطّمع مورد غير مصدر و ضامن غير وفيّى و ربما شرق شارب الماء قبل ريّه و كلّما عظم قدر الشّى‏ء المتنافس فيه عظمت الرّزيّة لفقده و الأمانىّ تعمى أعين البصائر. و الحظّ يأتي من لا يأتيه

طمع، بر سر آب پاك و زلال 

كشد آدمى را و آرد زوال‏

شره، بر كسى، رخصت بازگشت‏

نبخشد بجاه و مكان نشست‏

بود ضامنى كه بدون وفا 

بكار است و بى بهره و بى‏صفا

بسا تشنه و مرد نوشنده‏اى‏

به رفع عطش شخص كوشنده‏اى‏

به پيش از زمانى كز آب روان

شود سير و شاداب و شادان روان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 159

گلوگير و آشفته حال و پريش 

شود خسته جان و دل آزار و ريش‏

هر اندازه ارج و بزرگى و قدر

ز چيزى كه بر آن ز اعماق صدر

شود رغبت و ميل كسبش، فزون 

ز اندازه و حدو وصفش، برون‏

غم و رنج فقدان آن، بيكران‏

شود بر هواخواه و بار گران‏

اميد فزاينده و آرزو 

و زان رغبت و خواهش و گفتگو

بچشمان بينائى و عقل و هوش‏

زند تير كورى و سيلى بگوش‏

و روزى و بهره، شتابان بپيش 

همى آيد و مى‏كشد سوى خويش‏

كسى را كه سويش نگردد روان‏

نباشد پى كسب و كارش دوان‏

حكمت 270

و قال ع أللّهمّ إنّى أعوذ بك من أن تحسّن فى لامعة العيون علانيتى و تقبّح فيما ابطن لك سريرتى. محافظا على رثاء النّاس من نفسى بجميع ما أنت مطّلع عليه منّى فأبدى للنّاس حسن ظاهرى و أفضى إليك بسوء عملى تقرّبا إلى عبادك و تباعدا من مرضاتك

الهى... بدرگاه پاكت پناه 

برم در شب و روز و عصر و پگاه‏

از اين كه بچشمان خلق ديار

كند ظاهرم جلوه آشكار

بنيكى و جان و دلم، در جهان 

به آنچه كه مى‏دارمش در نهان‏

بنزد تو چركين و زشت و پلشت‏

به راه و روش باشد و سير و گشت‏

بنحوى كه خود را بر مردمان            

كنم حفظ و در زمره خادمان‏

بنقش دوروئى و مكر و ريا

برى از نكوئى و شرم و حيا

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 160

به آنچه، تو از من، بآن، آگهى 

كه دانا و بيناى هر درگهى‏

بمردم، كنم، جلوه تابناك‏

بظاهر خوش و مؤمن و مرد پاك‏

عملكرد زشت خودم را عيان 

بسوى تو آرم، نهم در ميان‏

و بر بندگانت، تقرب بدهر

بجويم، بطور نهان و بجهر

و ليكن ز باران خوشنوديت 

بهاران احسان و بهبوديت‏

شوم دور و محروم و سرگشته دل‏

ز آزادى و رستگارى، بهل‏

حكمت 271

و قال ع لا و الّذى أمسينا منه فى غبر ليلة دهماء تكشر عن يوم أغرّ ما كان كذا و كذا

هر آينه سوگند و تأكيد و ياد 

به پروردگارى، كه در اين بلاد

بنيروى او روز خود را بشب‏

رسانديم و پى گشته رنج و تعب‏

در آنچه كه از تيره شب مانده است 

فضاى تب آلود و ناخوانده است‏

كز آن، روز روشن، شود آشكار

كند تيرگى را در عالم شكار

نبوده چنين و چنان در جهان 

نماند بدينگونه بر مردمان‏

حكمت 272

و قال ع قليل تدوم عليه أرجى من كثير مملول

همانا كه كار قليلى، اگر

بميل دل و فكر و ديد و نظر  

كه بر آن ادامه دهى، در روال

فزون است و منتج، بخير و كمال‏

ز كار زيادى كه از آن ملول‏

شوى و نمائى، ز شغلش عدول‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 161

حكمت 273

و قال ع إذا أضرّرت النّوافل بالفرائض فارفضوها

نوافل، بوقتى كه بر واجبات 

رساند زيان و نبخشد ثبات‏

بدنيا و در زندگى، تركشان‏

نمائيد و با سرعت و پركشان‏

حكمت 274

و قال ع من تذكّر بعد السّفر استعدّ

هر آن كس كه رنج سفر را بياد

بدارد بروح و روان و نهاد

كه راهش بدور است و پر درد و رنج‏

بلا ز او گرداب زجر و شكنج‏

هر آينه آماده كوچ و راه 

شود، تا نيفتد باعماق چاه‏

حكمت 275

و قال ع ليست الرّوية كالمعاينة مع الإبصار فقد تكذب العيون أهلها و لا يغشّ العقل من استنصحه

دل آگاهى و درك بينندگان 

نباشد به بينائى ديدگان‏

كه چشمان، گهى، بهر دارنده‏اش‏

بگويد دروغ پراكنده‏اش‏

و ليكن، خرد، خائن و حيله كار            

نباشد پى آن كسى كه بكار

كز او، وعظ شايان و اندرز و پند

بخواهد رهائى از دام و بند

حكمت 276

و قال ع بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرّة

ميان شما و گلستان پند

رهائى از باغ وحش و گزند

فراموشى و غفلت و احتضار

حجاب است و بيفكرتى، پرده دار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 162

حكمت 277

و قال ع جاهلكم مزداد و عالمكم مسوّف

همانا كه نادانتان در عمل 

نمايد زياده روى و خلل‏

و دانايتان با فسون و شغب

بواپس بياندازد و بر عقب‏

حكمت 278

و قال ع قطع العلم عذر المتعلّلين

هر آينه دانستن و فضل و علم

كمال و شكيبائى و صبر و حلم‏

صراط تعلل گران را، حصار

كند سد و در كارشان، شرمسار

حكمت 279

و قال ع كلّ معاجل يسأل الأنظار و كلّ مؤجّل يتعلّل بالتسويف

به هر كس، كه تعجيل و امر شتاب 

نمايند و بر سعى و كوشش خطاب‏

طلب ميكند فرصت و وقت بيش‏

رسد تا بر احوال و اعمال خويش‏

هر آن آدمى را كه مهلت دهند 

دو روزى، امانى و فرصت دهند

بتأخير وقتش بهانه زكار

بجان گيرد و مى‏كشد انتظار

حكمت 280

و قال ع ما قال النّاس لشي‏ء طوبى له إلّا و قد خبّأ له الدّهر يوم سوء

همانا كه در كاروان زمان 

گروه بنى آدم و مردمان‏

بچيزى، نگفتندش اندر جهان‏

خوشا حال وى در عيان و نهان‏

مگر آنكه از بهر آن روزگار 

بپا كرده اندوه ناسازگار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 163

و روز بدى را، بستر و خفا 

ببر دارد و كوبدش با جفا

حكمت 281

(و سئل عن القدر فقال) طريق مظلم فلا تسلكوه و بحر عميق فلا تلجوه و سرّ اللّه فلا تتكلّفوه

ز شخص على، از قضا و قدر 

بپرسش شدند و طلب از نظر

بفرمودشان در جواب سؤال‏

به اندرز و حكمت، تمام و كمال‏

رهى تار و باريك و پر پيچ و خم 

بدهر است و بر زندگان و امم‏

در آن داخل و رهسپار و روان‏

مگرديد و رنجور و خسته روان‏

و بحرى عميق است و درياى ژرف 

همه سرد و يخ بسته و پر ز برف‏

شناور بتوفان بحر قضا

مگرديد و از امر حق، نارضا

نهان مانده و سرّ و راز خداست 

ز ديگر امور زمانه جداست‏

دل و جان خود را، در آنش، برنج‏

مداريد و در زير بار شكنج‏

حكمت 282

و قال ع إذا أرذل اللّه عبدا حظر عليه العلم

هر آنگه، خدا، بنده‏اى را، عيان 

كند پست و خوار و دچار زيان‏

ز بينائى و دانش او را، بدور

بگرداند و از دل و ديده، كور

حكمت 283

و قال ع كان لى فيما مضى أخ فى اللّه و كان يعظمه فى عين صغر الدّنيا فى عينه‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 164

و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يشتهى مالا يجد و لا يكثر إذا وجد. و كان أكثر دهره صامنا. فإن قال بدّ القائلين و نقع غليل السّائلين. و كان ضعيفا مستضعفا. فإن جاء الجدّ فهو ليث غاب و صلّ و اد لا يدلى بحجّة حتى يأتي قاضيا و كان لا يلوم أحدا على ما يجد العذر في مثله حتى يسمع اعتذاره و كان لا يشكو و جعا إلّا عند برئه. و كان يقول ما يفعل و لا يقول ما لا يفعل. و كان إذا غلب على الكلام لم يغلب على السّكوت. و كان على ما يسمع أحرص منه على أن يتكلّم. و كان إذا بدهه أمران ينظر أيّهما أقرب إلى الهوى فخالفه. فعليكم بهذه الخلائق فالزموا و تنافسوا فيها فإن لم تستطيعوها فاعلموا أنّ أخذ القليل خير من ترك الكثير

بدوران بگذشته روزگار 

براى رضاى خداوندگار

برايم، يكى ياور رستگار

در آئين حق بود و روح وقار

در ايمان و تقوا و زهد و شرف

سر آمد بجان بود و دينش هدف‏

كه خردى دنيا و دار فنا

بچشم وى و واژگونه بنا

و را، پيش چشمم، عزيز و بزرگ 

عيان مى‏نمود و شريف و سترگ‏

شكم، بر وجودش، مسلط نبود

دلش، از دو روئى، مخطط نبود

به چيزى كه در روزگار دمان 

نمى‏جست و مثل دگر مردمان‏

بجان آرزو و بدل جستجو

نمى‏كرد و در باره‏اش گفتگو

و گر آنكه مى‏جست و در زندگى 

بپاكى زهد و برازندگى‏

براى وجودش، زياده بكار

نمى‏برد و مى‏كردش ازدم نثار

و در روزگارش زياده خموش 

بلفظ و زبان بود و پر عقل و هوش‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 165

و گر هم كه مى‏گفت و داد سخن 

همى داد و پى كرده مى‏شد، محن‏

بگويندگان، چيره مى‏شد، عيان‏

نبوده، كسى، همچو او، در ميان‏

ز پرسندگان، تشنگى روان            

فرو، مى‏نشانيد، بجام توان‏

ضعيفى و افتاده و ناتوان‏

بتن بود و شير و يلي، در روان‏

و را، ناتوان و پريش و ذليل 

گمان مى‏نمودند و خوار و عليل‏

هر آنگه زمان تلاش و جهاد

پديد مى‏شد و با وجود و نهاد

هشيوار و بيدار و شير ژيان 

بحان بود و غرّان يلي، در ميان‏

و مار پر از زهر هامون و دشت‏

دلير و گوى بود و در سير و گشت‏

دليلى و برهان، بكار و عمل 

نمى‏كرد اظهار و بر كس خلل‏

كه تا اين كه در نزد قاضى، عيان‏

همى آمد و مى‏نمودش بيان‏

كسى را، بجان و دلش، سرزنش

نمى‏كرد و در كرده‏اش واكنش‏

بكارى كه در مثل آن چاره‏اى‏

همى جستى و حجت كاره‏اى‏

كه تا اين كه عذر و را مى‏شنيد

بر او، مهر و يا خشم تن مى‏تنيد

ز دردى شكايت، براه و روال‏

نمى‏كرد و از زخم و رنج و وبال‏

مگر در زمانى كه از آن شفا 

همى جست و شهد زلال صفا

هر آنچه كه مى‏گفت و آنرا، عمل‏

بجان مى‏نمودش بدون خلل‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 166

و ز آنچه نمى‏كرد، هرگز، بكس 

نمى‏گفت و مى‏زد لگد بر هوس‏

و گر در سخن غالب و چيره‏اش‏

گهى مى‏شدند و برخ، خيره‏اش‏

در انديشه و خامشى، غالبش 

نبودند و دژ بود و حق قالبش‏

بدرك و شنيدن، شره‏تر، بگوش‏

ز نشر سخن بود و داد و خروش‏

و گر ناگهان، از برايش، دو كار 

نمودار ره مى‏شد و آشكار

نظر مى‏نمود كه كدامينشان‏

ز ميل هوسباره دارد نشان‏

كه با آن، بجنگ و جدال و نبرد 

بجان مى‏شد و كار مردوده طرد

كه پس بر شما باد و بر مردمان‏

بدوران دنيا و گشت زمان‏

كه اين خلق و كردارد بايسته را 

صفات گهر بار شايسته را

بكوشش، بجوئيد و صاحب شويد

بر آنها هواخواه و راغب شويد

و گر بر تمامى آنها، توان 

نداريد و سستيد و خسته روان‏

بدانيد و آگاه و روشن نگر

بباشيد و از جهل و غفلت بدر

كه دانستن اندكش بهتر است 

خوشايند و شايان و راجح‏تر است‏

ز اهمال و ترك تمامى آن‏

جدا ماندن از گنج نامى آن‏

حكمت 284

و قال ع لو لم يتوعّد اللّه على معصيته لكان يجب أن لا يعصى شكرا لنعمه

اگر مردمان را خداى ودود 

ز بار گناهان نترسانده بود

پى شكر احسان و بر نعمتش‏

بهاران آسايش رحمتش‏

هر آينه واجب بدهر و زمان 

پى زندگان بود و بر مردمان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 167

كه آلوده جرم و بار گناه 

نگردند و در لغزش و اشتباه‏

حكمت 285

(و قال عليه السلام و قد عزّى الأشعث بن قيس عن ابن له) يا أشعث إن تحزن على ابنك فقد استحقّت منك ذلك الرّحم و إن تصبر ففي اللّه من كلّ مصيبة خلف. يا أشعث إن صبرت جرى عليك القدر و أنت مأجور.

و إن جزعت جرى عليك القدر و أنت مأزور إبنك سرّك و هو بلاء و فتنة و حزنك و هو ثواب و رحمة

هلا... اشعث، ار، بهر فرزند خويش 

غمين باشى و رنجه حال و پريش‏

هر آينه خويشى شايسته است‏

عملكرد شايان و بايسته است‏

كه افسرده گردى و گريان و زار 

كشى آه و باشى ملول و نزار

قبل فهرست بعد