قبل فهرست بعد

پلشت و بر افتادگان، دام و بند

چو گردد گرفتار و مغبون زار

پريشان و خوار و ضعيف و نزار

شود نا اميد و پلاسيده حال 

دل افسرده و زير بار وبال‏

اگر درد و رنج و بلايش، بپيش‏

بيايد، زند نيش و گردد پريش‏

به تشويش و دلواپسى‏اش، دعا 

كند از پى دفع و رفع بلا

و آسايش و بهره‏اى و سرور

شود عايدش با ريا و غرور

بهمراه تزوير و مكر و فريب 

تباهى و كيد و اريب و و ريب‏

كند دورى از حق و با اشتباه‏

رود راه و افتد بويل گناه‏

به آن چه كه دارد خيال و گمان

بدنيا و دور زمين و زمان‏

دد نفس اماره‏اش چيره است‏

بوهم وى و سركش و خيره است‏

مسلط نباشد بجان و روان 

ندارد پى سلطه خود توان‏

به آن چه كه دارد بدل، باورش‏

ز آمرزش بخشش داورش‏

بشخص دگر، بر وبال و گناه 

فزون ترسد و مى‏كشد واى و آه‏

ولى از گناه خودش در هراس‏

نباشد غمين و پريشان حواس‏

گناه دگر مجرمان را بزرگ 

شمارد بجرمش كبير و سترگ‏

جزاى فزون، بر عملكرد خويش‏

كند آرزوى مزاياى بيش‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 99

چو بر مكنت و مال و جاه و غنا 

رسد در شبستان دار فنا

شود شاد و بافتنه و گمرهى‏

باهريمن و دد كند همرهى‏

چو گردد پريشيده و تنگدست 

زيان ديده و تاجر ورشكست‏

گرايد بحرمان و سستى كند

تباهى و پستى، بهستى كند

و گر طاعتى ميكند، كوتهى 

نمايد به بيتابى و گمرهى‏

چو خواهش نمايد، بدار فنا

بخواهد ز مال و مقام و بنا

كند پا فشارى و اصرار آن 

بجان دارد و كسب مقدار آن‏

اگر باد شهوت، شود عارضش‏

نشاط و خوشى، طرفه و بارزش

كند خودسرى و تمرد، بكار 

بطغيان و گمراهيش، افتخار

رها بخشى توبه را پشت سر

بيندازد و مى‏نمايد هدر

و گر غصه و درد و اندوه و رنج 

باو، رخ دهد در سراى سپنج‏

ز احكام حق و فرامين دين‏

كند دورى و مى رمد از يقين‏

ز ديگر كسان و گرفتار بند

 بيان ميكند وعظ و اندرز و پند

و ليكن، خود عبرت از آن كارشان‏

نمى‏گيرد از رنج و آزارشان‏

در اندرز و ترويج آن، بى امان 

كند كوشش و نشر و پخش و ضمان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 100

و ليكن خودش وعظ شايان و پند 

نگردد پذيرا و بارد گزند

بگفتار خود نازد و در عمل‏

ضعيف است و لغزنده و در خلل‏

عملكرد او اندك است و پشيز 

نهادش پلشت و بحق در ستيز

در آنچه كه فانى شود در جهان‏

كند سعى و گيرد بچنگ و دهان‏

در آنچه كه جاويد و دارد بقا

 گل سرمد است و درخشان لقا

كند سستى و گيرد آسان و سهل‏

خورد غوطه در عمق گنداب جهل‏

هر آنچه كه از طاعت و بندگى 

شود حاصل و عايد زندگى‏

غرامت بپندارد و درد و رنج‏

مجازات و سركوب و ظلم و شكنج‏

هر آنچه كه تاوان جرم است و زشت

پليدى كردار و خوى و سرشت‏

غنيمت شمارد بكار و عمل‏

كند پخش و رايج بدهر و ملل‏

ز مرگ و اجل، ترسد و در هراس 

بجان و دل است و پريشان حواس‏

به پيش از زمانى كه فرصت ز كف‏

رود از ميان و زمانش تلف‏

بكر دارد نيكو ندارد شتاب           

به نيكى، كند خشم و اخم و عتاب‏

ز ياغيگرى كس ديگرى‏

بنخوت گرائى و بازيگرى‏

شمارد كبير و بزرگ و كلان 

گناه و بزه كارى غافلان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 101

گناهى كز آنش، فزون و بزرگ 

بجرم است و پر حجم و سخت و سترگ‏

ز خود، خرد و اندك، شمارد، بكار

پلشتى و زشتى بر آرد ببار

و از طاعت خود گزاف و فزون 

زند لاف و گويد هزاران فسون‏

همان طاعتى را كه از ديگرى‏

بداند پشيزى و بازيگرى‏

همانا كه او بر دگر مردمان 

دهد رنجش و زحمت بى امان‏

كسان را بگيرد بزير فشار

كند ناتوان و بر آرد دمار

بخود، سهل و آسان نگر در روال 

بحال است و آينده و پر وبال‏

عبث گوئيش را به وهم و گمان‏

بدارا و ثروتمدار زمان‏

فزاينده‏تر راغب است و به دل 

هوس دارد و شوق وصل مضل

كه تا با فقيران و بى چيز و مال‏

سخن گويد و بشنود و صف حال‏

پى سود خود بر زيان دگر

كند حكم و تيرش زند بر جگر

و از بهر سود دگر مردمان‏

به خسرو زيان خودش در زمان‏

نمى‏سازد امرى و حكمى صدور 

و گر چه بود حق و از شبهه دور

دگر مردمان را، به راه نجات‏

كند رهنمائى و بخشد ثبات‏

و ليكن خودش را براه و روال 

كند گمره و راهى در زوال‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 102

هر آينه از او بجان پيروى 

نمايند و از فكرتش رهروى‏

و خود معصيت ميكند در جهان‏

پلشت است و بدكاره و مستهان‏

حقوق خودش را تمام كمال 

ستاند بدون و بال و ملال‏

ولى... حق ديگر كسان را تمام‏

نپردازد و گسترد بند و دام‏

و از مردمان ترسد و در هراس

بروز و شب است و پريشان حواس‏

نه در راه آن كس كه خلقش نمود

روان داد و هستى و دلقش نمود

و در كار مردم ز پروردگار 

نمى‏ترسد و سركش است و شرار

حكمت 146

و قال ع لكلّ امرى‏ء عاقبة حلوة أو مرّة

سر انجام هر آدمى در روال 

بود نوش و يا آنكه تلخ و وبال‏

حكمت 147

و قال ع لكلّ مقبل إدبار و ما أدبر كأن لم يكن

براى هر آنچه كه آيد به پيش 

بود سير ادبارى و، افت و ريش‏

هر آنچه كه برگشت و رجعت نمود

همانند آنست كه هرگز نبود

حكمت 148

و قال ع لا يعدم الصبّور الظّفر و إن طال به الزّمان

همانا كه پيروزى و افتخار

نگردد جدا از كف بردبار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 103

و گر چه بر او، روزگار و زمان 

درازا كشد در مسيل دمان‏

حكمت 149

و قال عليه السلام الرّاضى بفعل قوم كالدّاخل فيه معهم و على كلّ داخل فى باطل اثمان، إثم العمل به و إثم الرّضى به

كسى كه بكار گروهى رضاست 

كه ناقض بفرمان و امر قضاست‏

بود مثل آنكه بكسب امل‏

بهمراه ايشان نموده عمل‏

در آن كارشان بود و همراهشان 

هوادار و مشتاق گمراهشان‏

هر آن كس كه كار كثيف و پلشت‏

نمايد بدنيا و در سير و گشت‏

بود از برايش، دو جرم و گناه 

تباهى و فرسايش و رنج و آه‏

نخستين: گناه عمل كردنش‏

كه افتد چو قلاده بر گردنش‏

دوم: جرم شاد و رضا بودنش

مخالف بامر قضا بودنش‏

حكمت 150

و قال ع اعتصموا بالذّمم فى أوتادها

باوتاد پيمان و قول و قرار 

وفاى بعهد و ضمان و مدار

بجان و دل و ديده و ايده، چنگ‏

زنيد و شوند  پى افتان ننگ‏

حكمت 151

و قال ع عليكم بطاعة من لا تعذرون بجهالته

همانا بدور جهان بر شما 

بجان باد و تأكيد و فرمان ما

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 104

اطاعت، بشخصى و فرماندهى 

زعيم و جلودار و ساماندهى‏

كه بر جهل و نا آشنا، ماندنش‏

براه و روال و دل افسردنش‏

بتعذير و در عذرى و اعتذار

 نئيد و بهانه، نيابد بكار

حكمت 152

و قال ع قد بصّرتم إن أبصرتم و قد هديتم إن اهتديتم و أسمعتم إن استمعتم

شما را.... بصيرت، براه و روال

ببخشيده‏اند و فروغ كمال‏

اگر ديدگان را براى نگاه‏

گشائيد و پيدا شود راه و چاه‏

نمودندتان راه و گر راه خويش 

بيابيد و با دل رويدش به پيش‏

بدادندتان گوش و، گر بشنويد

بدامان ظلم و ستم نغنويد

حكمت 153

و قال ع عاتب أخاك بالإحسان إليه و اردد شرّه بالإنعام عليه

بهمكيش و بر دادرت، سرزنش 

به نيكى كن و با خوشى واكنش‏

پلشتى وى را به بخشندگى‏

نما دفع و بر او، درخشندگى‏

حكمت 154

و قال ع من وضع نفسه مواضع التّهمة فلا يلومنّ من أساء به الظّنّ

هر آن كس بجاهاى تهمت رود

 در آن مايه بدگمانى شود

نبايد به بدبين خود، سرزنش‏

نمايد بكار و عمل، واكنش‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 105

حكمت 155

و قال ع من ملك استأثر و قال ع من استبدّ برأيه هلك و من شاور الرّجال شاركها فى عقولها

هر آن كس كه با سلطه و اقتدار

شود مالك مكنت و اعتبار

در انديشه، خود رأى و سركش شود

تبهكار و طاغى و تركش شود

هر آن كس كه سر پيچى و خود سرى 

نمود و در عقل و خرد، برترى‏

تبه گشت و در كام محو و فنا

فرو رفت و شد واژگونه بنا

هر آن كس بهمراه مردان راد 

كند شور و كنكاش و كسب مراد

بدور زمانه شود بهره ور

ز همكارى و فكرشان شهره ور

بانديشه‏ها و خردهايشان 

كند شركت و در مددهايشان‏

حكمت 156

و قال ع من كتم سرّه كانت الخيرة بيده

هر آن كس كه راز دلش را نهان

نمود و مهار زبان و دهان‏

بود خير و نيكى بدستان او

شبستان دنيا، گلستان او

حكمت 157

و قال ع الفقر الموت الأكبر

همانا تهيدستى و بار فقر 

كه بر جان و دل، مى‏زند نقب و نقر

فنازا و مرگ زياده بزرگ‏

هيولاى غم پرور است و سترگ‏

حكمت 158

و قال ع من قضى حقّ من لا يقضى حقّه فقد عبده

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 106

هر آن كس كه حق كسى را ادا 

نمايد باخلاص جان و فدا

كه او، حق وى را نيارد بجا

نبخشد سزايش بروز و دجا

و را بندگى كرده و چاكرى            

غلامى و در يوزه و نوكرى‏

حكمت 159

و قال ع لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق

هر آينه بر آفريده شده 

كه در نقش هستى، كشيده شده‏

نباشد روا، طاعت و پيروى‏

بدنبال انديشه‏اش، رهروى‏

بجائى كه طغيان بر كردگار 

در آن باشد و بغى و ظلم و ضرار

حكمت 160

و قال ع لا يعاب المرء بتأخير حقه إنّما يعاب من أخذ ما ليس له

كسى كه در حق خودش تنبلى

كند بهر بگرفتنش، كاهلى‏

نگردد ملامت، براه و روال‏

نيفتد بچاه و بال و زوال‏

كه بل، سرزنش، از پى آن كس است

كه غارتگر و دزد و خار و خس است‏

كه حق دگر را چپاول كند 

حرام و پلشتى تناول كند

حكمت 161

و قال ع الإعجاب يمنع من الإزدياد

خود آرائى و كبر و باد غرور 

ز كسب فزونى، كند منع و دور

حكمت 162

و قال ع الأمر قريب و الا صطحاب قليل

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 107

همانا كه روز نشور و قيام 

به پيش است و نزديك بر خاص و عام‏

بهم بودن، اندك، بدهر فناست‏

پريشيده و واژگونه بناست‏

حكمت 163

و قال ع قد أضاء الصّبح لذى عينيين

همانا كه از بهر آن كس، بسر 

دو چشم است و داراى ديد و بصر

سپيده دمان و افق، روشن است‏

فضاى جهان روضه گلشن است‏

حكمت 164

و قال ع ترك الذّنب أهون من طلب التّوبة

رها كردن جرم و بار گناه 

امان ماندن از لغزش و اشتباه‏

ز توبه، بسى سهل و آسانتر است‏

شفا بخش و داروى درمانگر است‏

حكمت 165

و قال ع كم من أكلة منعت أكلات

بسا خوردنى كه بر آرد زيان 

دگر خوردنى را برد از ميان‏

حكمت 166

و قال ع النّاس أعداء ما جهلوا

همانا كه اين مردمان دشمنند 

به آن چه ندانند و نا ايمنند

حكمت 167

و قال ع من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطاء

كسى كه بآرا و انديشه‏ها

 توجه كند در همه پيشه‏ها

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 108

مكانهاى سهو و خطا را عيان 

شناسد بجان و رهد از زيان‏

حكمت 168

و قال ع من أحدّ سنان الغضب للّه قوى على قتل أشدّاء الباطل

هر آن كس بدنيا و در زندگى 

بايمان و سعى و برازندگى‏

سنان غضب را براى جهاد

بر اندازى ظالم و بدنهاد

كند بر رضاى خدا.... تند و تيز 

شود با جفا و ستم، در ستيز

هر آينه بر كشتن ديو و دد

اباطيل سخت و زمخت و اشدّ

قوى باشد و چيره و پر توان 

هژير و هژير و خجسته روان‏

حكمت 169

و قال ع إذا هبت أمرا فقع فيه فإنّ شدّة توقّيه أعضم ممّا تخاف منه

هر آنگه ز كارى شدى در هراس 

ملول و غمين و پريشان حواس‏

خودت را در آن افكن و چيره شو

بسختى و بر وحشتش، خيره شو

ازيرا كه سختى پائيدنش 

حذر كردن از كار و كاويدنش‏

گرانتر بود، ز آنچه وحشت، كز آن‏

بدل دارى و سازدت جان خزان‏

حكمت 170

و قال ع آلة الرّياسة سعة الصّدر

همانا كه سرمايه سرورى 

بزرگى و آقائى و رهبرى‏

فراخى و گنجايش سينه است‏

كه بر چشم دل نور و آينه است‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 109

حكمت 171

و قال ع ازجر المسي بثواب المحسن

بپاداش و بخشايش و افتخار 

براى نكو كار و پرهيزكار

تبهكار و بدكرده را، رنجه‏دار

مهارش بكف گير و در پنجه‏دار

حكمت 172

و قال ع أحصد الشّرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك

بدى را، كن از سينه ديگرى 

نشان جاى آن، بدر روشنگرى‏

به پى كردن خفت از سينه‏ات‏

بپاكى زنگار آينه‏ات‏

حكمت 173

و قال ع اللّجاجة تسلّ الرّأى

لجاجت، لگام زوال و وبال 

زند بردهان جمال و كمال‏

كند فكر و انديشه را سربگور

ز دانا و صاحب خرد، محو و دور

حكمت 174

و قال ع الطمع رقّ مؤبّد

طمع، بندگى كردن دائمى است            

سر انجام آن، خفت و نادمى است‏

حكمت 175

و قال ع ثمرة التّفريط النّدامة و ثمرة الحرم السّلامة

بر كو تهى، در روال و عمل 

فسوس است و اندوه و آه و زلل‏

گل و نوبر و ميوه احتياط

رهائى ز عيب است و فرّ حيات‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 110

حكمت 176

و قال ع لا خير فى الصّمت عن الحكم كما أنّه لا خير فى القؤل بالجهل

نباشد نكوئى و خوبى و خير

 بدنيا و در پهنه كهنه دير

بخاموشى و در سكوت كسان‏

كه با حكمتند و برنده لسان‏

چنانكه در اسواق فخر و شرف 

بگفتار آلوده جهل و خرف

نباشد نكوئى و خير و خوشى‏

دل آرائى و پرتو دلكشى‏

حكمت 177

و قال ع ما اختلفت دعوتان إلّا كانت إحداهما ضلالة

دو، خواندن، نگشته، براهى، دو گون

يكى زشت و ديگر خوش و باشگون‏

مگر آنكه زان دو، يكى، گمرهيست‏

ز انصاف و حق و حقيقت، بريست‏

حكمت 178

و قال ع ما شككت فى الحقّ مذ أريته

هر آينه در حق، بترديد و شك 

نكردم نگاه و شرف را محك‏

از آن دم كه دانستمش در جهان‏

اصيل است و سرمايه آگهان‏

حكمت 179

و قال ع ما كذبت و لا كذّبت و لا ضللت و لا ضلّ بى

نگفتم دروغ و بجانم دروغ 

نشد گفته و گويش بى‏فروغ‏

نگرديده‏ام گمره و در جهان‏

نشد كس، زمن، گمره و مستهان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 111

حكمت 180

و قال ع للضّالم البادى غدا بكفّه عضّة

براى ستمگر، بفرداى دهر 

بود كف گزى و مكافات و نحر

حكمت 181

و قال ع ألرّحيل وشيك

هر آينه كوچ و زمان رحيل 

به پيش است و نزديك و راهش، مهيل

 

حكمت 182

و قال ع من أبدى صفحته للحقّ هلك عند جهلة النّاس

هر آن كس كه رخساره‏اش را عيان 

كند بهر حق و نهد در ميان‏

به پيش كسانى كه از مردمان‏

بجهلند و نادان و گنگ زمان‏

تبه گردد و خوار و زار و ذليل 

گرفتار و درمانده حال و عليل‏

حكمت 183

و قال ع من لم ينجه الصّبر أهلكه الجزع

بهر كس، كه صبرش، رهائى نداد 

جزع، مى‏دهد عمر وى را بباد

كند رنج و بيتابى و زجر و آه‏

ورا خوار و زار و زبون و تباه‏

حكمت 184

و قال ع وا عجباه أتكون الخلافة بالصّحابة و لا تكون با الصّحابة و القرابه

شگفتا.. مگر با مصاحب شدن 

رسد امر و امكان صاحب شدن‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 112

و ليكن بانگيزه همرهى 

بخويشى و همخونى و فرّهى‏

نخواهد رسد بر كسى كه عيان‏

وصى بحق است و شير ژيان‏

حكمت 185

(له شعر فى هذا المعنى)

فإن كنت بالشّورى ملكت أمورهم 

فكيف بهذا و المشيرون غيّب‏

و إن كنت بالقربى حججت خصيمهم‏

فعيرك أولى بالنبىّ و أقرب‏

اگر تو.. بشوراى امت، زعيم 

شدى و امير و غريق نعيم‏

زمام امور بشر را بكف‏

گرفتى و كردى برايت هدف‏

چگونه باين جاه و فر و مقام 

رسيدى و گشتى امير و امام‏

كه اصحاب انديشه و رأى و فكر

بنى هاشم و واجد روح بكر

نبودند و آراى آنان، مصيب 

نبودت ببخت و نگشتت نصيب‏

 گر آنكه با حجت خويشيت‏

به نزديكى و قومى و پيشيت‏

بر آنان شدى چيره و برترى 

بجستى و آقائى و سرورى‏

هر آينه ديگر كسى بر رسول‏

ابر شارع دين پاك و اصول‏

سزاوار و نزديك و شايان‏تر است 

ز هر همدمى، يار و جانان‏تر است‏

حكمت 186

و قال ع إنما المرء فى الدّنيا غرض تنتضل فيه المنايا و نهب تبادره المصائب و مع كلّ جرهة شرق و فى كلّ أكلة غصص. و لا ينال العبد نعمة إلّا بفراق أخرى و لا يستقبل يوما من عمره إلّا بفراق آخر من أجله. فنحن أعوان المنون و أنفسنا نصب الحتوف فمن أين نرجو البقاء و هذا اللّيل و النّهار لم يرفعا من شي‏ء شرفا إلّا أسرعا الكّرة فى هدم ما بنيا و تفريق ما جمعا

هر آينه اين آدمى در جهان 

نشانى عيانست و بسته دهان‏

كه بر سويش از هر طرف غول مرگ‏

زند تير و ريزد بر و شاخ و برگ‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 113

اجل، باسنان روانكاه و تيغ 

بآماج دل كوبدش بيدريغ‏

چپاول شده، راحل و مردمى است‏

كه تنهاى تنها و بى همدمى است‏

بليات و سيل مصائب بر او 

شتابنده‏اند و به غمها، فرو

بهر جرعه‏اش، نيش و زخم گلو

عجين است و خونش، بكام زلو

بهر لقمه‏اش درد و اندوه و رنج 

خمير مايه است و بلا و شكنج‏

و هرگز كسى نائل نعمتى‏

نگردد بكوشيدن و همتى‏

مگر نعمت ديگرى را ز كف 

دهد در جهان و نمايد تلف‏     

بروزى ز ايام عمرش بدهر 

نمى‏آورد روى و در برو بحر

نبيند سحرگاه خود را مگر

بدورى ساعات روز دگر

همانا كه ما، ياوران فنا 

در آغوش مرگيم و كام بلا

روانهاى ما مهد و آماج غم‏

تباهى و درد است و رنج و الم‏

كه پس از كجا بر بقا و دوام 

بهستى جاويد و عمر مدام‏

بدل آرزومند و اندر اميد

بمانيم و بارد زلال نويد

بحالى كه اين گردش روز و شب 

مه و سال بى بار و خشك و خشب

بچيزى... بزرگى و فخر و شرف‏

ندادند، جز رنج و آه و اسف‏

مگر آنكه در رجعت خود شتاب 

نمودند و بر نسل انسان، عتاب‏

تمامى آنچه كه آنان بنا

بپا كرده بودند، داده فنا

هر آنچه تلمبار و بر روى هم 

نهادند و در حجره و كوى هم‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 114

پراكنده كرد و ز آنان بدور 

نمود و در اعماق گودال گور

حكمت 187

و قال ع يا ابن آدم ما كسبت فوق قوتك فأنت فيه خازن لغيرك

هلا... آدميزاده روزگار 

بشر... اى پژوهشگر آزگار

هر آنچه، زياده، ز روزى خويش‏

شوى بهره مند و گذارى بپيش‏

تو در آن، براى كس ديگرى 

خزينه نگه دار و ياريگرى‏

حكمت 188

و قال ع إنّ للقلوب شهوة و إقبالا و إدبارا فأتوها من قبل شهوتها و إقبالها فإنّ القلب إذا أكره عمى

هر آينه در آسمان قلوب 

شكوه طلوع است و نقش غروب‏

بدلها، بسى خواهش و آرزوست‏

اميد و هوا خواهى و جستجوست‏

رو آوردن و چهره گرداندن است 

گهى رستن و گاهى پژمردن است‏

پس، از گلشن آرزوهايشان‏

رو آوردن و جستجوهايشان‏

بكاشانه و سويشان، با شتاب 

بيائيد و بخشيدشان آب و تاب‏

ازيرا بوقتى كه سيمرغ دل‏

شود ناگزير و بدام و كسل‏

بپژمردگى افتد و ناتوان 

شود كور و غمناك و رنجه روان‏

حكمت 189

(و كان عليه السلام يقول) متى أشفى غيظى إذا غضبت. أحين أعجز عن الانتقام فيقال لى لو صبرت أم حين أقدر عليه فيقال لى لو عفوت

و من، بايد اندر چه وقتى و كى 

غضب را كنم نحر و نابود و پى‏

دهم خشم خود را صفا و شفا

شوم مهربان و نمايم وفا

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 115

هر آن دم كه در خشمم و صاعقه 

فرو بارم از چشم پر بارقه‏

و يا در زمانى كه از انتقام‏

شدم ناتوان و نگون در مقام‏

و گويندم ار طاقتى و توان 

ترا بود و صبر و شكيب روان‏

برايت سزاوار و شايسته‏تر

براه و روش بود و بايسته‏تر

و يا در زمانى كه بر انتقام

توانايم و در سرير مقام‏

بگويندم ارعف وجود و كرم‏

همى كردى و بذل و مال و درم‏

همانا كه شايسته‏تر، در روش 

براى تو بود و پى پرورش‏

حكمت 190

(و قال ع و قد مرّ بقذر على مزبلة) هذا ما بخل به الباخلون

همانا كه اين حاصل حرص و آز

 ستيز است و سوز و گداز و نياز

كه بر آن سيه كاسه گان شرور

ببخل و حسد بوده‏اند و فجور

(و روى فى خبر آخر انه قال) هذا ما كنتم تتنافسون فيه بالأمس

بود اين همان چه، شما در طريق 

بديروزتان، در بلاد و فريق‏

در آن كوشش و رغبت و آرزو

بدل مى‏نموديد و زان گفتگو

حكمت 191

و قال ع لم يذهب من مالك ما وعظك

ز مال تو آنچه ترا وعظ و پند 

بداد و رهاندت، ز شر و گزند

نرفته ز دست و بجا مانده است‏

بلا را ز جان و تنت، رانده است‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 116

حكمت 192

(و قال ع لمّا سمع قول الخوارج لا حكم إلا اللّه) كلمة حقّ يراد بها باطل

قبل فهرست بعد