قبل | فهرست | بعد |
پلشت و بر افتادگان، دام و بند
چو گردد گرفتار و مغبون زار
پريشان و خوار و ضعيف و نزار
شود نا اميد و پلاسيده حال
دل افسرده و زير بار وبال
اگر درد و رنج و بلايش، بپيش
بيايد، زند نيش و گردد پريش
به تشويش و دلواپسىاش، دعا
كند از پى دفع و رفع بلا
و آسايش و بهرهاى و سرور
شود عايدش با ريا و غرور
بهمراه تزوير و مكر و فريب
تباهى و كيد و اريب و و ريب
كند دورى از حق و با اشتباه
رود راه و افتد بويل گناه
به آن چه كه دارد خيال و گمان
بدنيا و دور زمين و زمان
دد نفس امارهاش چيره است
بوهم وى و سركش و خيره است
مسلط نباشد بجان و روان
ندارد پى سلطه خود توان
به آن چه كه دارد بدل، باورش
ز آمرزش بخشش داورش
بشخص دگر، بر وبال و گناه
فزون ترسد و مىكشد واى و آه
ولى از گناه خودش در هراس
نباشد غمين و پريشان حواس
گناه دگر مجرمان را بزرگ
شمارد بجرمش كبير و سترگ
جزاى فزون، بر عملكرد خويش
كند آرزوى مزاياى بيش
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 99
چو بر مكنت و مال و جاه و غنا
رسد در شبستان دار فنا
شود شاد و بافتنه و گمرهى
باهريمن و دد كند همرهى
چو گردد پريشيده و تنگدست
زيان ديده و تاجر ورشكست
گرايد بحرمان و سستى كند
تباهى و پستى، بهستى كند
و گر طاعتى ميكند، كوتهى
نمايد به بيتابى و گمرهى
چو خواهش نمايد، بدار فنا
بخواهد ز مال و مقام و بنا
كند پا فشارى و اصرار آن
بجان دارد و كسب مقدار آن
اگر باد شهوت، شود عارضش
نشاط و خوشى، طرفه و بارزش
كند خودسرى و تمرد، بكار
بطغيان و گمراهيش، افتخار
رها بخشى توبه را پشت سر
بيندازد و مىنمايد هدر
و گر غصه و درد و اندوه و رنج
باو، رخ دهد در سراى سپنج
ز احكام حق و فرامين دين
كند دورى و مى رمد از يقين
ز ديگر كسان و گرفتار بند
بيان ميكند وعظ و اندرز و پند
و ليكن، خود عبرت از آن كارشان
نمىگيرد از رنج و آزارشان
در اندرز و ترويج آن، بى امان
كند كوشش و نشر و پخش و ضمان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 100
و ليكن خودش وعظ شايان و پند
نگردد پذيرا و بارد گزند
بگفتار خود نازد و در عمل
ضعيف است و لغزنده و در خلل
عملكرد او اندك است و پشيز
نهادش پلشت و بحق در ستيز
در آنچه كه فانى شود در جهان
كند سعى و گيرد بچنگ و دهان
در آنچه كه جاويد و دارد بقا
گل سرمد است و درخشان لقا
كند سستى و گيرد آسان و سهل
خورد غوطه در عمق گنداب جهل
هر آنچه كه از طاعت و بندگى
شود حاصل و عايد زندگى
غرامت بپندارد و درد و رنج
مجازات و سركوب و ظلم و شكنج
هر آنچه كه تاوان جرم است و زشت
پليدى كردار و خوى و سرشت
غنيمت شمارد بكار و عمل
كند پخش و رايج بدهر و ملل
ز مرگ و اجل، ترسد و در هراس
بجان و دل است و پريشان حواس
به پيش از زمانى كه فرصت ز كف
رود از ميان و زمانش تلف
بكر دارد نيكو ندارد شتاب
به نيكى، كند خشم و اخم و عتاب
ز ياغيگرى كس ديگرى
بنخوت گرائى و بازيگرى
شمارد كبير و بزرگ و كلان
گناه و بزه كارى غافلان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 101
گناهى كز آنش، فزون و بزرگ
بجرم است و پر حجم و سخت و سترگ
ز خود، خرد و اندك، شمارد، بكار
پلشتى و زشتى بر آرد ببار
و از طاعت خود گزاف و فزون
زند لاف و گويد هزاران فسون
همان طاعتى را كه از ديگرى
بداند پشيزى و بازيگرى
همانا كه او بر دگر مردمان
دهد رنجش و زحمت بى امان
كسان را بگيرد بزير فشار
كند ناتوان و بر آرد دمار
بخود، سهل و آسان نگر در روال
بحال است و آينده و پر وبال
عبث گوئيش را به وهم و گمان
بدارا و ثروتمدار زمان
فزايندهتر راغب است و به دل
هوس دارد و شوق وصل مضل
كه تا با فقيران و بى چيز و مال
سخن گويد و بشنود و صف حال
پى سود خود بر زيان دگر
كند حكم و تيرش زند بر جگر
و از بهر سود دگر مردمان
به خسرو زيان خودش در زمان
نمىسازد امرى و حكمى صدور
و گر چه بود حق و از شبهه دور
دگر مردمان را، به راه نجات
كند رهنمائى و بخشد ثبات
و ليكن خودش را براه و روال
كند گمره و راهى در زوال
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 102
هر آينه از او بجان پيروى
نمايند و از فكرتش رهروى
و خود معصيت ميكند در جهان
پلشت است و بدكاره و مستهان
حقوق خودش را تمام كمال
ستاند بدون و بال و ملال
ولى... حق ديگر كسان را تمام
نپردازد و گسترد بند و دام
و از مردمان ترسد و در هراس
بروز و شب است و پريشان حواس
نه در راه آن كس كه خلقش نمود
روان داد و هستى و دلقش نمود
و در كار مردم ز پروردگار
نمىترسد و سركش است و شرار
و قال ع لكلّ امرىء عاقبة حلوة أو مرّة
سر انجام هر آدمى در روال
بود نوش و يا آنكه تلخ و وبال
و قال ع لكلّ مقبل إدبار و ما أدبر كأن لم يكن
براى هر آنچه كه آيد به پيش
بود سير ادبارى و، افت و ريش
هر آنچه كه برگشت و رجعت نمود
همانند آنست كه هرگز نبود
و قال ع لا يعدم الصبّور الظّفر و إن طال به الزّمان
همانا كه پيروزى و افتخار
نگردد جدا از كف بردبار
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 103
و گر چه بر او، روزگار و زمان
درازا كشد در مسيل دمان
و قال عليه السلام الرّاضى بفعل قوم كالدّاخل فيه معهم و على كلّ داخل فى باطل اثمان، إثم العمل به و إثم الرّضى به
كسى كه بكار گروهى رضاست
كه ناقض بفرمان و امر قضاست
بود مثل آنكه بكسب امل
بهمراه ايشان نموده عمل
در آن كارشان بود و همراهشان
هوادار و مشتاق گمراهشان
هر آن كس كه كار كثيف و پلشت
نمايد بدنيا و در سير و گشت
بود از برايش، دو جرم و گناه
تباهى و فرسايش و رنج و آه
نخستين: گناه عمل كردنش
كه افتد چو قلاده بر گردنش
دوم: جرم شاد و رضا بودنش
مخالف بامر قضا بودنش
و قال ع اعتصموا بالذّمم فى أوتادها
باوتاد پيمان و قول و قرار
وفاى بعهد و ضمان و مدار
بجان و دل و ديده و ايده، چنگ
زنيد و شوند پى افتان ننگ
و قال ع عليكم بطاعة من لا تعذرون بجهالته
همانا بدور جهان بر شما
بجان باد و تأكيد و فرمان ما
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 104
اطاعت، بشخصى و فرماندهى
زعيم و جلودار و ساماندهى
كه بر جهل و نا آشنا، ماندنش
براه و روال و دل افسردنش
بتعذير و در عذرى و اعتذار
نئيد و بهانه، نيابد بكار
و قال ع قد بصّرتم إن أبصرتم و قد هديتم إن اهتديتم و أسمعتم إن استمعتم
شما را.... بصيرت، براه و روال
ببخشيدهاند و فروغ كمال
اگر ديدگان را براى نگاه
گشائيد و پيدا شود راه و چاه
نمودندتان راه و گر راه خويش
بيابيد و با دل رويدش به پيش
بدادندتان گوش و، گر بشنويد
بدامان ظلم و ستم نغنويد
و قال ع عاتب أخاك بالإحسان إليه و اردد شرّه بالإنعام عليه
بهمكيش و بر دادرت، سرزنش
به نيكى كن و با خوشى واكنش
پلشتى وى را به بخشندگى
نما دفع و بر او، درخشندگى
و قال ع من وضع نفسه مواضع التّهمة فلا يلومنّ من أساء به الظّنّ
هر آن كس بجاهاى تهمت رود
در آن مايه بدگمانى شود
نبايد به بدبين خود، سرزنش
نمايد بكار و عمل، واكنش
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 105
و قال ع من ملك استأثر و قال ع من استبدّ برأيه هلك و من شاور الرّجال شاركها فى عقولها
هر آن كس كه با سلطه و اقتدار
شود مالك مكنت و اعتبار
در انديشه، خود رأى و سركش شود
تبهكار و طاغى و تركش شود
هر آن كس كه سر پيچى و خود سرى
نمود و در عقل و خرد، برترى
تبه گشت و در كام محو و فنا
فرو رفت و شد واژگونه بنا
هر آن كس بهمراه مردان راد
كند شور و كنكاش و كسب مراد
بدور زمانه شود بهره ور
ز همكارى و فكرشان شهره ور
بانديشهها و خردهايشان
كند شركت و در مددهايشان
و قال ع من كتم سرّه كانت الخيرة بيده
هر آن كس كه راز دلش را نهان
نمود و مهار زبان و دهان
بود خير و نيكى بدستان او
شبستان دنيا، گلستان او
و قال ع الفقر الموت الأكبر
همانا تهيدستى و بار فقر
كه بر جان و دل، مىزند نقب و نقر
فنازا و مرگ زياده بزرگ
هيولاى غم پرور است و سترگ
و قال ع من قضى حقّ من لا يقضى حقّه فقد عبده
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 106
هر آن كس كه حق كسى را ادا
نمايد باخلاص جان و فدا
كه او، حق وى را نيارد بجا
نبخشد سزايش بروز و دجا
و را بندگى كرده و چاكرى
غلامى و در يوزه و نوكرى
و قال ع لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق
هر آينه بر آفريده شده
كه در نقش هستى، كشيده شده
نباشد روا، طاعت و پيروى
بدنبال انديشهاش، رهروى
بجائى كه طغيان بر كردگار
در آن باشد و بغى و ظلم و ضرار
و قال ع لا يعاب المرء بتأخير حقه إنّما يعاب من أخذ ما ليس له
كسى كه در حق خودش تنبلى
كند بهر بگرفتنش، كاهلى
نگردد ملامت، براه و روال
نيفتد بچاه و بال و زوال
كه بل، سرزنش، از پى آن كس است
كه غارتگر و دزد و خار و خس است
كه حق دگر را چپاول كند
حرام و پلشتى تناول كند
و قال ع الإعجاب يمنع من الإزدياد
خود آرائى و كبر و باد غرور
ز كسب فزونى، كند منع و دور
و قال ع الأمر قريب و الا صطحاب قليل
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 107
همانا كه روز نشور و قيام
به پيش است و نزديك بر خاص و عام
بهم بودن، اندك، بدهر فناست
پريشيده و واژگونه بناست
و قال ع قد أضاء الصّبح لذى عينيين
همانا كه از بهر آن كس، بسر
دو چشم است و داراى ديد و بصر
سپيده دمان و افق، روشن است
فضاى جهان روضه گلشن است
و قال ع ترك الذّنب أهون من طلب التّوبة
رها كردن جرم و بار گناه
امان ماندن از لغزش و اشتباه
ز توبه، بسى سهل و آسانتر است
شفا بخش و داروى درمانگر است
و قال ع كم من أكلة منعت أكلات
بسا خوردنى كه بر آرد زيان
دگر خوردنى را برد از ميان
و قال ع النّاس أعداء ما جهلوا
همانا كه اين مردمان دشمنند
به آن چه ندانند و نا ايمنند
و قال ع من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطاء
كسى كه بآرا و انديشهها
توجه كند در همه پيشهها
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 108
مكانهاى سهو و خطا را عيان
شناسد بجان و رهد از زيان
و قال ع من أحدّ سنان الغضب للّه قوى على قتل أشدّاء الباطل
هر آن كس بدنيا و در زندگى
بايمان و سعى و برازندگى
سنان غضب را براى جهاد
بر اندازى ظالم و بدنهاد
كند بر رضاى خدا.... تند و تيز
شود با جفا و ستم، در ستيز
هر آينه بر كشتن ديو و دد
اباطيل سخت و زمخت و اشدّ
قوى باشد و چيره و پر توان
هژير و هژير و خجسته روان
و قال ع إذا هبت أمرا فقع فيه فإنّ شدّة توقّيه أعضم ممّا تخاف منه
هر آنگه ز كارى شدى در هراس
ملول و غمين و پريشان حواس
خودت را در آن افكن و چيره شو
بسختى و بر وحشتش، خيره شو
ازيرا كه سختى پائيدنش
حذر كردن از كار و كاويدنش
گرانتر بود، ز آنچه وحشت، كز آن
بدل دارى و سازدت جان خزان
و قال ع آلة الرّياسة سعة الصّدر
همانا كه سرمايه سرورى
بزرگى و آقائى و رهبرى
فراخى و گنجايش سينه است
كه بر چشم دل نور و آينه است
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 109
و قال ع ازجر المسي بثواب المحسن
بپاداش و بخشايش و افتخار
براى نكو كار و پرهيزكار
تبهكار و بدكرده را، رنجهدار
مهارش بكف گير و در پنجهدار
و قال ع أحصد الشّرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك
بدى را، كن از سينه ديگرى
نشان جاى آن، بدر روشنگرى
به پى كردن خفت از سينهات
بپاكى زنگار آينهات
و قال ع اللّجاجة تسلّ الرّأى
لجاجت، لگام زوال و وبال
زند بردهان جمال و كمال
كند فكر و انديشه را سربگور
ز دانا و صاحب خرد، محو و دور
و قال ع الطمع رقّ مؤبّد
طمع، بندگى كردن دائمى است
سر انجام آن، خفت و نادمى است
و قال ع ثمرة التّفريط النّدامة و ثمرة الحرم السّلامة
بر كو تهى، در روال و عمل
فسوس است و اندوه و آه و زلل
گل و نوبر و ميوه احتياط
رهائى ز عيب است و فرّ حيات
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 110
و قال ع لا خير فى الصّمت عن الحكم كما أنّه لا خير فى القؤل بالجهل
نباشد نكوئى و خوبى و خير
بدنيا و در پهنه كهنه دير
بخاموشى و در سكوت كسان
كه با حكمتند و برنده لسان
چنانكه در اسواق فخر و شرف
بگفتار آلوده جهل و خرف
نباشد نكوئى و خير و خوشى
دل آرائى و پرتو دلكشى
و قال ع ما اختلفت دعوتان إلّا كانت إحداهما ضلالة
دو، خواندن، نگشته، براهى، دو گون
يكى زشت و ديگر خوش و باشگون
مگر آنكه زان دو، يكى، گمرهيست
ز انصاف و حق و حقيقت، بريست
و قال ع ما شككت فى الحقّ مذ أريته
هر آينه در حق، بترديد و شك
نكردم نگاه و شرف را محك
از آن دم كه دانستمش در جهان
اصيل است و سرمايه آگهان
و قال ع ما كذبت و لا كذّبت و لا ضللت و لا ضلّ بى
نگفتم دروغ و بجانم دروغ
نشد گفته و گويش بىفروغ
نگرديدهام گمره و در جهان
نشد كس، زمن، گمره و مستهان
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 111
و قال ع للضّالم البادى غدا بكفّه عضّة
براى ستمگر، بفرداى دهر
بود كف گزى و مكافات و نحر
و قال ع ألرّحيل وشيك
هر آينه كوچ و زمان رحيل
به پيش است و نزديك و راهش، مهيل
و قال ع من أبدى صفحته للحقّ هلك عند جهلة النّاس
هر آن كس كه رخسارهاش را عيان
كند بهر حق و نهد در ميان
به پيش كسانى كه از مردمان
بجهلند و نادان و گنگ زمان
تبه گردد و خوار و زار و ذليل
گرفتار و درمانده حال و عليل
و قال ع من لم ينجه الصّبر أهلكه الجزع
بهر كس، كه صبرش، رهائى نداد
جزع، مىدهد عمر وى را بباد
كند رنج و بيتابى و زجر و آه
ورا خوار و زار و زبون و تباه
و قال ع وا عجباه أتكون الخلافة بالصّحابة و لا تكون با الصّحابة و القرابه
شگفتا.. مگر با مصاحب شدن
رسد امر و امكان صاحب شدن
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 112
و ليكن بانگيزه همرهى
بخويشى و همخونى و فرّهى
نخواهد رسد بر كسى كه عيان
وصى بحق است و شير ژيان
(له شعر فى هذا المعنى)
فإن كنت بالشّورى ملكت أمورهم
فكيف بهذا و المشيرون غيّب
و إن كنت بالقربى حججت خصيمهم
فعيرك أولى بالنبىّ و أقرب
اگر تو.. بشوراى امت، زعيم
شدى و امير و غريق نعيم
زمام امور بشر را بكف
گرفتى و كردى برايت هدف
چگونه باين جاه و فر و مقام
رسيدى و گشتى امير و امام
كه اصحاب انديشه و رأى و فكر
بنى هاشم و واجد روح بكر
نبودند و آراى آنان، مصيب
نبودت ببخت و نگشتت نصيب
گر آنكه با حجت خويشيت
به نزديكى و قومى و پيشيت
بر آنان شدى چيره و برترى
بجستى و آقائى و سرورى
هر آينه ديگر كسى بر رسول
ابر شارع دين پاك و اصول
سزاوار و نزديك و شايانتر است
ز هر همدمى، يار و جانانتر است
و قال ع إنما المرء فى الدّنيا غرض تنتضل فيه المنايا و نهب تبادره المصائب و مع كلّ جرهة شرق و فى كلّ أكلة غصص. و لا ينال العبد نعمة إلّا بفراق أخرى و لا يستقبل يوما من عمره إلّا بفراق آخر من أجله. فنحن أعوان المنون و أنفسنا نصب الحتوف فمن أين نرجو البقاء و هذا اللّيل و النّهار لم يرفعا من شيء شرفا إلّا أسرعا الكّرة فى هدم ما بنيا و تفريق ما جمعا
هر آينه اين آدمى در جهان
نشانى عيانست و بسته دهان
كه بر سويش از هر طرف غول مرگ
زند تير و ريزد بر و شاخ و برگ
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 113
اجل، باسنان روانكاه و تيغ
بآماج دل كوبدش بيدريغ
چپاول شده، راحل و مردمى است
كه تنهاى تنها و بى همدمى است
بليات و سيل مصائب بر او
شتابندهاند و به غمها، فرو
بهر جرعهاش، نيش و زخم گلو
عجين است و خونش، بكام زلو
بهر لقمهاش درد و اندوه و رنج
خمير مايه است و بلا و شكنج
و هرگز كسى نائل نعمتى
نگردد بكوشيدن و همتى
مگر نعمت ديگرى را ز كف
دهد در جهان و نمايد تلف
بروزى ز ايام عمرش بدهر
نمىآورد روى و در برو بحر
نبيند سحرگاه خود را مگر
بدورى ساعات روز دگر
همانا كه ما، ياوران فنا
در آغوش مرگيم و كام بلا
روانهاى ما مهد و آماج غم
تباهى و درد است و رنج و الم
كه پس از كجا بر بقا و دوام
بهستى جاويد و عمر مدام
بدل آرزومند و اندر اميد
بمانيم و بارد زلال نويد
بحالى كه اين گردش روز و شب
مه و سال بى بار و خشك و خشب
بچيزى... بزرگى و فخر و شرف
ندادند، جز رنج و آه و اسف
مگر آنكه در رجعت خود شتاب
نمودند و بر نسل انسان، عتاب
تمامى آنچه كه آنان بنا
بپا كرده بودند، داده فنا
هر آنچه تلمبار و بر روى هم
نهادند و در حجره و كوى هم
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 114
پراكنده كرد و ز آنان بدور
نمود و در اعماق گودال گور
و قال ع يا ابن آدم ما كسبت فوق قوتك فأنت فيه خازن لغيرك
هلا... آدميزاده روزگار
بشر... اى پژوهشگر آزگار
هر آنچه، زياده، ز روزى خويش
شوى بهره مند و گذارى بپيش
تو در آن، براى كس ديگرى
خزينه نگه دار و ياريگرى
و قال ع إنّ للقلوب شهوة و إقبالا و إدبارا فأتوها من قبل شهوتها و إقبالها فإنّ القلب إذا أكره عمى
هر آينه در آسمان قلوب
شكوه طلوع است و نقش غروب
بدلها، بسى خواهش و آرزوست
اميد و هوا خواهى و جستجوست
رو آوردن و چهره گرداندن است
گهى رستن و گاهى پژمردن است
پس، از گلشن آرزوهايشان
رو آوردن و جستجوهايشان
بكاشانه و سويشان، با شتاب
بيائيد و بخشيدشان آب و تاب
ازيرا بوقتى كه سيمرغ دل
شود ناگزير و بدام و كسل
بپژمردگى افتد و ناتوان
شود كور و غمناك و رنجه روان
(و كان عليه السلام يقول) متى أشفى غيظى إذا غضبت. أحين أعجز عن الانتقام فيقال لى لو صبرت أم حين أقدر عليه فيقال لى لو عفوت
و من، بايد اندر چه وقتى و كى
غضب را كنم نحر و نابود و پى
دهم خشم خود را صفا و شفا
شوم مهربان و نمايم وفا
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 115
هر آن دم كه در خشمم و صاعقه
فرو بارم از چشم پر بارقه
و يا در زمانى كه از انتقام
شدم ناتوان و نگون در مقام
و گويندم ار طاقتى و توان
ترا بود و صبر و شكيب روان
برايت سزاوار و شايستهتر
براه و روش بود و بايستهتر
و يا در زمانى كه بر انتقام
توانايم و در سرير مقام
بگويندم ارعف وجود و كرم
همى كردى و بذل و مال و درم
همانا كه شايستهتر، در روش
براى تو بود و پى پرورش
(و قال ع و قد مرّ بقذر على مزبلة) هذا ما بخل به الباخلون
همانا كه اين حاصل حرص و آز
ستيز است و سوز و گداز و نياز
كه بر آن سيه كاسه گان شرور
ببخل و حسد بودهاند و فجور
(و روى فى خبر آخر انه قال) هذا ما كنتم تتنافسون فيه بالأمس
بود اين همان چه، شما در طريق
بديروزتان، در بلاد و فريق
در آن كوشش و رغبت و آرزو
بدل مىنموديد و زان گفتگو
و قال ع لم يذهب من مالك ما وعظك
ز مال تو آنچه ترا وعظ و پند
بداد و رهاندت، ز شر و گزند
نرفته ز دست و بجا مانده است
بلا را ز جان و تنت، رانده است
نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 116
(و قال ع لمّا سمع قول الخوارج لا حكم إلا اللّه) كلمة حقّ يراد بها باطل
قبل | فهرست | بعد |