قبل فهرست بعد

بيان كرد و مكشوف و بنمودشان‏

كه نيكى و خير و شرف، در جهان

نمى‏باشد آن، در عيان و نهان‏

كه فرزند و دارائى تو فزون‏

شود ثروت و مالت از حد برون‏

كه بل، خير و نيكى، بود آن، بدهر 

فروزنده خورشيد در برو بحر

شود دانشت، بيش و از حد زياد

برايت سمند و عقاب مراد

و حلم و توان و شكيبائيت 

فزون گردد و علم و دانائيت‏

بانگيزه طاعت و بندگى‏

بدوران سازنده زندگى‏

به پروردگارت، بجان و وجود 

بدنيا و در زير چرخ كبود

بمردم، كنى سر فرازى، بدل‏

شوى از وبال گناهان، بهل‏

پس ار نيكى و خوبى و كار خير 

نمودى بدنيا و در كهنه دير

خدا را، بحمدى و شكر و سپاس‏

مبرّا ز آلودگى حواس‏

و گر، بد نمودى، ز پروردگار 

بخواهى بگردونه روزگار

بهاران آمرزشت را، غمان‏

شوى رستگار و بجان، در امان‏

بدنيا و در گلخن كهنه دير 

نباشد گلى و گلستان خير

مگر، از براى دو انسان و مرد

در ادوار گيتى و در گرم و سرد

كسى كه بتوبه نمايد وضو 

گناهان خود را دهد شستشو

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 49

و مرديكه در سوى اعمال پاك 

شتابان شود با دل تابناك‏

عملكرد و كارى كه با زهد و علم‏

بپايان رسد در گلستان حلم‏

نباشد كم و اندك و بى بها            

كه گردد ز فرجام و سامان، رها

چه سان اندكست، حاصل پيشه‏اى‏

عملكردى و فكر و انديشه‏اى‏

كه گردد پذيرفته و، افتخار 

شود مزد و سرمايه و اعتبار

حكمت 95

و قال (ع) إنّ أولى النّاس بالأنبياء أعلمهم بما جاءوا به (ثمّ تلى (إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا) (ثمّ قال) إنّ ولىّ محمّد من أطاع اللّه و إن بعدت لحمته و إنّ عدوّ محمّد من عصى اللّه و إن قربت قرابته

سزاوار و لا يقترين مردمان 

به پيغمبران و جهان رهبران‏

توانا و آگاه و داناترين‏

كسانند و هشيار و بيناترين‏

به آن چه كه آنان، بياورده‏اند 

بخون دل و ديده پرورده‏اند

بلحن گرانمايه اين آيه خواند

در افاق درياى انديشه راند

همانا كه والاترين آدمى 

بكردار شايسته و مردمى‏

به پير خردمند و پاك و خليل‏

خدا جوى و در دين و ايمان، جليل‏

كسانى، بروح و روانند و دل 

زهر گونه ريب و تشتت، بهل‏

كه او را، اطاعت، بجان و وجود

نمودند و ذات خدا را، سجود

و بر اين نبى و رسول گرام

محمد، امين و حبيب و همام‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 50

و آنان كه ايمان، بدين مبين 

بياورده‏اند و بحق و يقين‏

بدنيا و دور زمان پيروى‏

نمودند و در راهشان، رهروى‏

سپس، با بيان درر باره گفت 

كه گوش نيوشندگانش شنفت‏

هر آينه يار محمد، كسى‏

بجانست و در بينش و وارسى‏

كه ذات خدا را ببحر وجود

برد امر و با دل نمايد سجود

و گر چه كه خويشاونديش در جهان‏

بود دور و از چشم مردم نهان‏

عدوى محمد، كسى در زمين 

پلشت است و بر دين حق، در كمين‏

كه امر خدا را نگيرد بكار

شود دشمن مؤمن و نابكار

و گر چه ز خويشان نزديك او 

بدهر است و هم نسبت و اهل كو

حكمت 96

(و قد سمع رجلا من الحرووريّة يتهجّد و يقرأ فقال) نوم على يقين خير من صلاة فى شكّ

هر آينه خوابى كه آن با يقين 

بحق باشد و طبق آئين و دين‏

بود بهتر از آن نمازى كه ريب‏

در آن باشد و شك و ترديد و عيب‏

حكمت 97

و قال (ع) اعقلوا الخبر إذا سمعتموه عقل رعاية لا عقل رواية فإنّ رواة العلم كثير و رعاته قليل

بوقتى كه از يك روايتگرى 

بيانساز نقل و حكايتگرى‏

حديثى شنيديد و در گوشتان‏

شد آويز و نقشينه هوشتان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 51

بتدبير و انديشه در آن نظر 

نمائيد و فكرت بكنه خبر

نه بر لفظ و حيرانى ناقلش‏

تباهى و بيفكرى حاملش‏

ازيرا كه از بهر الماس علم

در و لعل و ياقوت و ميناى حلم‏

روايتگران، بس زياد و فزون‏

بدهرند و در روزگار و قرون‏

و ليكن، تعقل گران، در جهان 

كمند و لگد خورده ابلهان‏

حكمت 98

(و سمع رجلا يقول إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ فقال عليه السلام) إنّ قولنا إِنَّا لِلَّهِ إقرار على أنفسنا بالملك و قولنا وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ إقرار على أنفسنا بالهلك

على حجت ذات پروردگار 

امير سراپرده روزگار

ز گوينده‏اى وصف حالى شنيد

كه مى‏گفت و آهى ز دل مى‏كشيد

كه ما، طبق امر خدا، آمديم 

بدنيا و خرگاه بودن، زديم‏

و بر سوى او، رجعت و بازگشت‏

نمائيم و در كوچ و سيريم و گشت‏

على، حكمت و عدل محض و شرف 

بفرمود و كردش شعار و هدف‏

كه ما از خدائيم و امر احق‏

بود اصل اقرار بر ذات حق‏

بشاهنشهى خدا، اعتراف

نمائيم و مخدوش شرك و خلاف‏

و بر سوى او، رجعت و باز گشت‏

كنيم و به پرواز و سيريم و گشت‏

بود اعترافى كه ما در جهان 

بر آنيم و آماج تنبيه و هان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 52

بنابودى و بر تباهى خويش 

فنازائى و بى پناهى خويش‏

حكمت 99

(و مدحه قوم وجهه فقال) اللّهمّ إنّك أعلم بى من نفسى و أنا أعلم بنفسى منهم اللّهم اجعلنا خيرا ممّا يظنون لنا ما لا يعلمون

گروهى، على را بر و پيش رو 

ستودندش از كار و اخلاق و خو

و او سر بسوى خدا كرد و گفت‏

دل عالمى را از اين گفته سفت‏

الهى، بنفسم، تو داناترى 

ز من، بر نهادم، تو بيناترى‏

و من، بر خودم، از تماميشان‏

خردمند و نامى و عاميشان‏

دل آگاه و مسبوق و داناترم 

بديروز و آينده، بيناترم‏

خدايا، تو مارا، بدور زمان‏

از آنچه كه ايشان، كنندش گمان‏

نكوتر، جهت بخش و كن بر قرار 

جهان محور عزت و افتخار

بيامرزمان ز آنچه كز بهر ما

ندانند و گم مانده و در خفا

حكمت 100

و قال ع لا يستقيم قضاء الحوائج إلّا بثلاث باستصغارها لتعظم و باستكتامها لتظهر و بتعجيلها لتهنو

روا كردن حاجت و آرزو

بدارنده عزت و آبرو

نباشد سزاوار و شايان، مگر

باصل سه چيز و نشان و اثر

بكوچك شماريدنش، تا بزرگ 

شود نزد پروردگار و سترگ‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 53

به ستر و نهان كردنش، تا عيان

شود در امور و حضور و ميان‏

به سير و شتاب در انجام آن‏

مهنا شود كار و فرجام آن‏

حكمت 101

و قال ع يأتي على النّاس زمان لا يقرّب فيه إلّا الماحل و لا يظرّف فيه إلّا الفاجر و لا يضعّف فيه إلّا المنصف. يعدّون الصّدقة فيه غرما. و صلة الرّحم منّا. و العبادة استطالة على النّاس فعند ذلك يكون السّلطان بمشورة النساء و امارة الصّبيان و تدبير الخصيان

رسد روزگارى بر اين مردمان 

كه سخت است و توفان رعد دمان‏

كه در آن خردمند و نيكو خصال‏

مقرب نباشد بفن و كمال‏

مگر آنكه نمّام جادو سرشت 

بسلطان خونخواره و بد كنشت‏

و خوانده نگردد كسى نكته سنج‏

مگر، فاجر و عامل درد و رنج‏

شمرده نگردد كسى ناتوان 

مگر منصف و پاك و نيكو روان‏

در آن روزگاران شر و فساد

هراس و غم و خوف و بيم و عناد

هر آنچه كه راه خدا مى‏دهند 

چراغى، پى آخرت، مى‏نهند

غرامت شمارند و تاوان مال‏

زيان و تباهى و خسرو و بال‏

و همبستگى را بايل و تبار 

نژاد و هم آئين و اهل ديار

برخ مى‏كشانند و منت نهند

باقوامشان زهر ذلت دهند

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 54

پرستيدن ذات حق را عيان 

فزونى شمارند و فخر كيان‏

بمردم از آن فخر و نخوت كنند

به ميل و هوس گور نكبت كنند

همانا كه در آن زمان، پادشاه 

بانديشه شوم و فكر تباه‏

كند با كنيزان خود مشورت‏

پى كشور و ملت و معدلت

بفرماندهى كردن كودكان 

بفكر است و نابودى مردمان‏

در الياف انديشه خواجگان‏

اسير است و در بند بيمايگان‏

حكمت 102

(و قدرئى عليه إزار خلق مرقوع فقيل له فى ذلك فقال) يخشع له القلب و تذلّ به النّفس و يقتدى به المؤمنون.

كهن جامه‏اى، ژنده و وصله‏دار 

بر اندام پاك امام كبار

بديدند و در باره‏اش گفتگو

نمودند و از پوشش، پرسجو

بحكمت سخن گفت و فرمودشان 

گلستان و گنجينه بنمودشان‏

كه با آن، دل آدمى، در روال‏

فروتن شود بهر كسب كمال‏

و نفس ستمكار و اماره، رام 

شود در كمند و گرفتار دام‏

وز آن، مؤمنين، در جهان، پيروى‏

نمايند و در راه حق، رهروى‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 55

حكمت 103

و قال ع إنّا الدّنيا و الآخرة عدوّان متفاوتان و سبيلان مختلفان فمن أحب الدّنيا و تولّاها أبغض الآخرة و عاداها و هما بمنزلة المشرق و المغرب و ماش بينهما كلّما قرب من واحد بعد من الآخر و هما بعد ضرّتان

هر آينه دنيا و ديگر سراى 

دو قطبند و با هم، مغاير، بجاى‏

دو خصمند و ناجور و در ما سوا

دو راه جدايند و از هم سوا

كسى كه بدنيا، بمهر و وفا 

به بندد دل و ورزد عشق و صفا

سراى دگر را بدو ناروا

بدانست و دادش بباد هوا

بجان كرده با آن سرا، دشمنى 

تباهى و كردار اهريمنى‏

و آن دو، همانند غربند و شرق‏

دو سمت و فضاى پر از رعد و برق‏

كه رهرو بمابينشان در جهان 

هر آنچه بتازد بجهر و نهان‏

كه سمت يكى شان، بكنكاش خويش‏

سمند دلش را رساند به پيش‏

از آن ديگرى، مى‏شود دور دور 

فرو مانده از سير و گشت و عبور

و آنها، پس از اين همه اختلاف‏

بما بين خويش و شكاف و خلاف‏

بمثل دو زن، در دل و جوهرند 

كه داراى يك همسر و شوهرند

حكمت 104

(و عن نوف البكالىّ قال رأيت أمير المؤمنين عليه السلام ذات ليلة و قد خرج من فراشه فنظر فى النجوم فقال لى يا نوف أراقد أنت أم رامق فقلت بل رامق قال يا نوف) طوبى للزّاهدين فى الدّنيا الرّاغبين فى الآخرة. أولئك قوم اتّخذو الأرض بساطا و ترابها فراشا و ماءها طيّبا و القرآن شعارا و الدّعاء دثارا ثمّ قرضوا الدّنيا قرضا على منهاج المسيح‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار56

(يا نوف إنّ داود عليه السّلام قام فى مثل هذه السّاعة من اللّيل فقال اءنّها ساعة لا يدعو فيها عبد إلّا استجيب له إلّا أن يكون عشّارا أو عريفا أو شرطيّا أو صاحب عرطبة (و هى الطّنبور) أو صاحب كوبة (و هى الطّبل. و قد قيل أيضا إنّ العرطبة الطّبل و الكوبة الطّنبور)

روايت كند نوف نيكو خصال            

بايمان و ايقان و دين و كمال‏

شبى، رهبر مؤمنين را بچشم‏

بديدم كه چون درّ و ياقوت و يشم‏

برون آمد از غرفه بسترش

 اقامتگه و مسكن اطهرش‏

و بر اختران فروزان نگاه‏

نمود و در آن ديدگاه و پگاه‏

بفرمودم اى نوف شب زنده‏دار

تو خوابى، و يا اين كه بيدار و يار

بگفتم: كه بيدارم اى رهبرم‏

وصى رسول و ابر سرورم‏

بگفتا كه اى نوف پاكيزه دل 

باسلام و آيات قران، مقل‏

خوشا، حال زهاد و عباد پاك‏

بدنيا و در گوى گردون خاك‏

كه بر آخرت، جان و دل، بسته‏اند 

بر آن نشئه، مربوط و وابسته‏اند

هم اينان گروهى براه و روش‏

بفكرند و آئين و در پرورش‏

كه قشر زمين را، بخود، فرش تن 

نمودند و مهد برى از فتن‏

و خاك سفالينه‏اش را فراش‏

نمودند و جاى جهاد و تلاش‏

بدل، آب آنرا، گواراى خويش 

نمودند و شهد مهنّاى خويش‏

كتاب خدا را بتن پيرهن‏

نمودند و رسته ز رنج و محن‏

دعا را رداى گهربار خويش 

نمودند و منقوش افكار خويش‏

پس اينان، براه و روال مسيح‏

بپاكى روح و بيان فصيح‏

سراى فنا را ز خود منفصل 

نمودند و افكنده‏اندش بگل‏

هلا نوف پاك و خجسته روان‏

در اسلام و زهد و شرف، پر توان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 57

هر آينه داود پاك و طهور 

بيانساز فرمان حق و زبور

كه بر او، فرستم درود و سلام‏

بگلهاى سرخ قيام و پيام‏

در اين ساعت از شب، ز جايش، بخاست 

بگفت و پيامش، بقا و بجاست‏

كه اين ساعتى، در زمين و زمان‏

بكون و مكانست و مهد امان‏

كه در اين زمان، بنده‏اى، در جهان 

نخواند دعا، در عيان و نهان‏

مگر آنكه گردد ثنايش، روا

بگردون دنيا و در ما سوا

مگر آنكه آن كس كه ده يك، خراج 

از اين مردمان گيرد و نقد و باج‏

و يا آن كسيكه در اكناف دهر

بسى آدمى را به پنهان و جهر

ببدكارگان و ستمكارگان 

شناساند از بهر خسر و زيان‏

كند رازشان را هويدا و فاش‏

براه پلشتى و شيطان تلاش‏

و يا آنكه داروغه جيره خوار 

عسس باشد و گزمه نابكار

و يا اين كه طنبور و شيپور و دف‏

نوازنده ساز و طبل است و كف‏

حكمت 105

و قال ع إنّ اللّه افترض عليكم الفرائض فلا تضيعوها و حدّ لكم حدودا فلا تعتدوها و نهاكم عن أشياء فلا تنتهكوها و سكت لكم عن أشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلّفوها

خدا، بر شما و همه مردمان 

بفرموده فرمان و داده امان‏

در انجام بايسته واجبات‏

بزورق سوارى بحر حيات‏

پس آن واجبات خدا را، تباه 

مسازيد و آلوده بر گناه‏

حدودى براى شما آشكار

معين نمود و موازين كار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 58

از آنها، تجاوزگر در عمل 

مباشيد و بر صحت خود دمل‏

شما را، بفرمان شايان وحى‏

ز پستى و زشتى، بفرموده، نهى‏

گهر پرده حرمتش را بكف 

مدريد، تا آن نگردد تلف‏

ز چيزى و شيئى، بدهر و جهان‏

براى شما و كهان و مهان‏

خموشى گزيده بذات و صفات

نبخشد مكافاتشان در حيات‏

به نسيان، نفرموده ترك و رها

در انجام و سعى و عمل، بى بها

پس از بهر آنكه بكف آوريد 

از آنها و حظّى و بهره بريد

تن و جان خود را گرفتار رنج‏

مسازيد و محبوس درد و شكنج‏

حكمت 106

و قال ع لا يترك النّاس شيئا من أمر دينهم لاستصلاح دنيا هم إلّا فتح اللّه عليهم ما هو أضرّ منه

گروه بنى آدم و مردمان 

بدنيا و ادوار گشت زمان‏

پى آنكه بر سود دنيا هدف‏

نمايند و دين خدا را تلف‏

هر آينه چيزى زايمان خويش 

فرامين و آيات آئين و كيش‏

زدست خود هرگز در عالم رها

نسازند و بى ارج و قدر و بها

مگر آنكه ذات خداوندگار 

بدنيا و در گردش روزگار

بر آن مردمان، حادثى، ناگهان‏

كند جانگزا و زند بر دهان‏

كه خسر و زيانش از آن مال و سود 

فزونست و محروم و مانده، حسود

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 59

حكمت 107

و قال ع ربّ عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه

بسا عالمى كه ندانى وى 

خزانش زند بر تن و اصل و پى‏

همه دانشى كه بهمراه اوست‏

نمى‏بخشدش سود و در غم، فروست‏

حكمت 108

و قال ع لقد علّق بنياط هذا الإنسان بضعة هى أعجب منه و ذلك القلب. و له موادّ من الحكمة و أضداد من خلافها. فإن سنح له الرّجاء أذلّه الطّمع. و إن هاج به الطّمع أهلكه الحرص و إن ملكه اليأس قتله لأسف و إن عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ و إن أسعده الرّضى نسى التّحفّظ و إن ناله الخوف شغله الحذر و إن اتسع له الأ من استلبته الغرّة و إن أفاد مالا أطغاه الغنى و إن أصابته مصيبة فضحه الجزع و إن عضّته الفاقة شغله البلا. و إن جهده الجوع قعد به الضّعف و إن أفرط به الشّبع كظّته البطنة فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ افراط له مفسد

به جوى رگى، در تن مردمان 

بنى نوع انسان دور زمان‏

شده پاره‏اى، وصل و آويزه‏اش‏

تپش، نقش جاويد و انگيزه‏اش‏

كه آن، حيرت انگيزه و معضل‏ترين 

شگفت آور و سخت و مشكل‏ترين‏

معماى بغرنج و درياى ژرف‏

بملك تن است و بر انديشه ظرف‏

كه در پيكر و كشور جان اوست 

سراپرده خواهش و آرزوست‏

و آن، چشمه مهر و مرغ دل است‏

هزار خوش الحان آب و گل است‏

كه از بهرش اوصاف مرغوب و پاك 

صفات پسنديده و تابناك‏

بگلزار جانست و بر ضدشان‏

بهمراه طيف هلاهل چشان‏

صفات بدو حالت ناپسند 

پلشتى و زشتى و نيش و گزند

در آن، مى‏زند موج و توفان غم‏

كشد آدمى را بتيغ الم‏

و گر خواهش و رغبت و آرزو 

بر آن، رو، نمايد، پى جستجو

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 60

هيولاى غدار و خونخوار آز 

كند خوار و افتد بچاه نياز

طمع، گر، بيايد، در آتش، بجوش‏

كند حرص و آزش، تباه و چموش‏

و گر، نا اميدى، بر آن، چيرگى 

بيابد، بلجبازى و خيرگى‏

غم و حسرت و غصه‏اش، مى‏كشد

بويل فنا و بلا، مى‏كشد

و گر خشم و گنداب غيظ و غضب 

برايش شود حادث و در تعب‏

بر آشفتگى، محكم و سفت و سخت‏

بر آن گيرد و سازدش تيره بخت‏

و گر، شامانى، شود همرهش 

رضا، شب چراغ و فروغ رهش‏

نگهداريش را، زجرم و گناه‏

ز خاطر كند محو و افتد بچاه‏

و گر، ناگهان، خوف و بيمش، عيان            

فراگيرد و بيند از آن، زيان‏

حذر ، ميكند جذب و مشغول خويش‏

ز سرعت، هراسان و زار و پريش‏

و گر سختى و درد و اندوه و رنج 

بآن، رخ دهد، در ديار سپنج‏

كند ناله و زاريش، در انام

پريشان و بد نام و رسواى عام‏

و گر يابد آن، مالى و دولتى            

توانى و سرمايه و صولتى‏

غنا، ميكند، طاغى و ياغيش‏

تبهكار و گردنكش و باغيش

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 61

و گر، فقر و فاقه، بيازاردش 

خدنگ زيان و ضرر، باردش‏

بلايا، گرفتار و خوارش كند

دچار مصيبات و زارش كند

و گر، گشنگيش، بگيرد به بند            

دهد رنجه و افكند در كمند

ضعيفى و سستى، ز پايش، عيان‏

بر اندازد اندر ضرار و زيان‏

كند زار و خوار و فرومانده‏اش 

چشاند سمومات ناخوانده‏اش‏

و گر، سيرى آن، زياد و فزون‏

شود بيش و از حد و مرزش برون‏

شكمبارگيش، در اندوه و رنج 

بيندازدش در بلا و شكنج‏

هر آن كسرى و كوتهى، در روال‏

بآن، مى‏رساند زيان و وبال‏

هر آن بيش و افراطش از دم تباه 

كند بال و پر بسته و غرق آه‏

حكمت 109

و قال ع نحن النّمرقة الوسطى بها يلحق التّالى و إليها يرجع الغالى

و ما، پشتى اوسط و تكيه گاه            

بروز و شبيم و مساء و پگاه‏

كه قائم بحقيم و اصل و اساس‏

قدر محور فكر و عقل و حواس‏

كسى كه پريشان و وامانده است 

گرفتار و سرگشته و رانده است‏

خودش را بسكان ناو نجات‏

بآن تكيه‏گاه بحار حيات‏

رساند بدنيا و دور زمان 

شود از گزند جهان در امان‏

هر آن كس تجاوز نمود و از آن‏

بسبقت شد و باد سخت خزان‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 62

بسويش كند رجعت و بازگشت 

در آن كشتى رستگارى نشست‏

حكمت 110

و قال ع لا يقيم أمر اللّه سبحانه إلّا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتّبع المطامع

كسى، حكم و امر خد را، بحق 

نمى‏سازد اجرا و نشر احق‏

مگر آن كسيكه در امر قضا 

نگردد بجرم و تخطّى، رضا

مدارا و افتادگى در عمل‏

نگيرد بكار و نيارد خلل‏

بدنبال سيلاب توفان آز 

نگردد روان و كمانچه نواز

حكمت 111

و قال ع (و قد توفّى سهل بن حنيف الأنصارى بالكوفة بعد مرجعه معه من صفّين و كان أحبّ النّاس إليه) لو أحبّنى جبل لتهافت

بوقتى كه سهل حنيف از جهان 

برفت و شد از دار دنيا نهان‏

لب علم و عدل مجسم، شگفت‏

بحكمت بيان كرد و اين جمله گفت‏

كهستان سختى اگر ياورم 

شود مؤنس غرب و در خاورم‏

بورزد بمن مهر و در روزگار

كند ميل و بهرم شود جان نثار

هر آينه ريزش كند بيدريغ 

بكام فنا و شود خاروا تيغ‏

حكمت 112

و قال (ع) لا مال أعود من العقل. و لا وحدة أوحش من العجب. و لا عقل كالتّدبير.

و لا كرم كالتّقوى. و لا قرين كحسن الخلق و لا ميراث كالأدب. و لا قائد كالتّوفيق.

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 63

و لا تجارة كالعمل الصّالح. و لا ربح كالثّواب. و لا ورع كالوقوف عند الشّبهة و لا زهد كالزّهد فى الحرام. و لا علم كالتّفكّر. و لا عبادة كأداء الفرائض. و لا إيمان كالحياء و الصّبر. و لا حسب كالتّواضع. و لا شرف كالعلم. و لا مظاهرة أوثق من المشاورة

هر آينه گنجينه‏اى در جهان 

بكيهان و در ماوراى نهان‏

نباشد گرانباره‏تر از خرد

كه جيب نياز بشر را درد

و تك ماندنى، مدهش و تاره‏تر 

كمند گرفتارى و خاره‏تر

نباشد ز عجب  و نشان غرور

خود آرائى و كبر و فسق و فجور

و عقلى، چو تدبير و انديشه نيست 

ز فكرت، گرانمايه‏تر، پيشه نيست‏

كرم كردنى مثل زهد و شرف‏

نباشد بدهر و امور و حرف‏

جليسى، همانند طبع نكو 

نباشد بملكى و در شهر و كو

و ميراث و مالى، بسان ادب‏

نباشد بدنيا و گنج طلب‏

زعيمى، چو توفيق در كار و بخت 

نباشد امان بخش و زرينه تخت‏

خريد و فروشى، چو كردار پاك‏

نباشد بگيتى و گردون خاك‏

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 64

و سودى چو پاداش پروردگار

نباشد بگردونه روزگار

هر آن اجتنابى، چو ايستادگى‏

پى درك و كنكاش و آمادگى‏

رويا روى در صحنه شبهه نيست 

كز آن، بهتر از بهر دل، جبهه نيست‏

و پرهيز و زهدى بدور زمان‏

نباشد بدنيا و در مردمان‏

همانند بى رغبتى، در حرام 

و دورى از ارتزاق لئام‏

گل دانشى، چون تفكر، برنگ‏

نيارد دل عارفان را، بچنگ‏

دعا و پرستيدنى، در حيات 

نباشد چو انجام در واجبات‏

و ايمان پاكى، چو شرم و شكيب‏

نباشد گرانبار و بر دل مصيب

بزرگى و فخرى، بمثل خشوع 

نباشد گرانمايه تر از خضوع‏

شكوهى و ارجى، چو دانش، بدهر

نباشد بدنيا و در بر و بحر

گهر ارزشى، همچو الماس صبر

نباشد گرانبار و سخت و ستبر

پناه و مددكاره‏اى، در روال‏

نباشد ز كنكاش علم و كمال‏

ابد ثابت و پايه استوار 

گران محور و محكم و پايدار

نهج البلاغه منظوم کلمات قصار 65

حكمت 113

و قال ع إذا استولى الصّلاح على الزّمان و أهله ثمّ أساء رجل الظّنّ برجل لم تظهر منه خزية فقد ظلم. و إذا استولى الزّمان على الزّمان و أهله فأحسن رجل الظّنّ برجل فقد غرّر

قبل فهرست بعد