فهرست بعد

ترجمه نامه هاى نهج البلاغه (منظوم)

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 518

سرآغاز هر كار نام خداست 

كه كارى چنين بهر انسان رواست‏

خدائى كه خالق بود در جهان‏

خداوند با عزّ و روزى رسان‏

به پيغمبرش بس درود و سلام 

به آل و عشيره به ياران تمام‏

اراده نمودم به نظم آورم‏

كلام گهر بار آن رهبرم‏

ز نهج البلاغه يم پر خروش 

كه باشد به عالم به سان سروش‏

ز قول على گويم اينسان سخن‏

كه عمرى بدش در عذاب و محن‏

ز رفتار جمعى به دور از خدا 

ز خوى و ز كردار خوبان جدا

اولين نامه نامه به كوفيان

بود اولين نامه آن امير

 سخن‏هاى ارزنده و دلپذير

از اين نامه او را چنين بدنظر

بدينسان رساند به مردم خبر

به حمد خدا نامه آغاز كرد 

به سوى ارادات درى باز كرد

نوشت او به پيغمبر حق درود

محمّد فرستاده ذى وجود

پس از آن امام مكرّم نوشت 

نوشت آن سخندان نيكوسرشت‏

ايا كوفيان اين سخن بشنويد

به جز حق دگر حاصلى ندرويد

شما را ز رازى من آگه كنم 

روانه چنين نامه در ره كنم‏

من از قتل عثمان نويسم كنون‏

كنم روشن آنرا به جهد فزون‏

به نحوى كه هر كس سخن بشنود 

چو ديدن از او حاصلى بدرود

پسنديده رفتار ايشان نبود

به سوى خطا جمله ره مى‏گشود

چو زشتى از او شد همى بر ملا 

شد آماج تير همان ناسزا

من از همرهان پيمبر بدم‏

مريدى به مولا و سرور بدم‏

طلب كردم از وى مرامى درست

كه گردد رضايت عيان از نخست‏

رضامندى جمله مردمان‏

هر آن كس كه باشد ز پير و جوان‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 519

ز پند و نصيحت گشودم درى 

كه شايد بيابد همى برترى‏

ولى در عوض طلحه بود و زبير

كه با تندى آن گونه كردند سير

به فتنه ره خود نمودند طى 

در اين ره بمركب بگفتند هى‏

گروهى ز مردم ز گوش و كنار

بشورانده بر وى در اين كارزار

بگفتا زبير اين چنين در مسير 

ايا مردم خستگى ناپذير

ببايد كه او را به كشتن دهيد

به انجام كارى چنين پا نهيد

كه دين شما را عوض كرد او 

شما را نباشد بدينسان نكو

از آن سوز عثمان بدى اين كلام‏

كه بر طلحه بودش بدينسان مدام‏

بر ايشان رعايت نمودم بسى 

كه بودم بر او مطمئن‏تر كسى‏

و ليكن مرا او كنون دشمن است‏

به جان من خسته اهريمن است‏

از آن سو شد آن عايشه در غضب

شد از وى به چنگال رنج و تعب‏

بر آشفت و دستورى اين گونه داد

به قتل وى آن لحظه ره برگشاد

بگفتا كه اين شيخ احمق فنا 

ببايد شود، اين تأمل چرا

بدى عامل كشتن وى سه تن‏

از آنان بپا شد بدينسان فتن‏

بدى طلحه و عايشه با زبير 

ره كشتن ايشان نمودند سير

گروهى مهياى كشتن شدند

مطيعى بر آن سه در اين ره بدند

بدست همينان همو كشته شد 

به خون جسم و جان وى آغشته شد

از آنان ببايد طلب كرد خون‏

نبايد از اين گفتگو شد برون‏

دگر اين كه اين مردم با وقار 

ز ميل و ز رغبت هم از اختيار

مرا برگزيده نه با زور و زر

چرا باشد اكنون نشانى ز شر

بدنبال اين فتنه مردم ز شهر 

برون گشته از بيم عصيان و قهر

بود همچو ديگى بجوش آمده‏

ز خشم و غضب پر خروش آمده‏

در اينجا ندارد كس آسايشى

نبيند نشانى ز آرامشى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 520

كنون سوى سردار خود رو كنيد 

هم اكنون ره خود بدينسو كنيد

پى جنگ با دشمنان دنى‏

كه پيموده اينسان ره دشمنى‏

خدا گر كه خواهد شود بارور 

درخت توافق شود پر ثمر

نامه شماره 2 تشكر امام عليه السلام از مردم كوفه

پس از فتح بصره امير سپاه 

على مرد ميدان آوردگاه‏

نوشت او يكى نامه بر كوفيان‏

به قصد تشكر بر آن مشفقان‏

شما را خدا اجر بى حد دهد 

شما را ز اندوه و غم وارهد

ز نيكوترين بخشش وجود خويش‏

شما را به ره آورد جمله خويش‏

كه بشنيد امر مرا بى‏درنگ 

شده ياور دين يزدان به جنگ‏

در آمد ز پا دشمن بدخصال‏

شكستى بديد از نبرد و جدال‏

نامه شماره 3 حدود خانه شريح قاضى

به قاضى على نامه اينسان نوشت 

نوشتش ز عادات و خوى و سرشت‏

نوشت اى شريح بن حارث بدان‏

نماند كسى تا ابد در جهان‏

شنيدم خريدى يكى خانه‏اى 

كه باشد ترا جا و كاشانه‏اى‏

در آن نامه خواندش كه آيد به پيش‏

دهد پاسخى تا به كردار خويش‏

چو آمد ز خانه بيامد سؤال 

كه بر گو چه باشد چنين قيل و قال‏

بپاسخ بگفتا چنين بوده است‏

شريح ره بدينسان بپيموده است‏

به خشم آمد آن مرد نيكو مرام 

بدينگونه گفتش در آن دم كلام‏

به زودى به نزد تو آيد كسى‏

كه چون تو ز عالم ببرده بسى‏

نيايد ز مال و ز مكنت سخن 

كلامى نيايد ز ما و ز من‏

بپرسد ز اعمال و رفتار تو

سخن آيد از كار و كردار تو

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 521

نگه كن مبادا كه از راه غير 

رهى كو نباشد نشانش ز خير

ز راه حرام آمدت آن بدست‏

كه پايان اين ره بود پر شكست‏

بدين سان چو باشد زمان برده‏اى 

به سوى خطا ره چنان برده‏اى‏

ز كارى چنين گر من آگه بدم‏

خبر من گر از اين عمل مى‏شدم‏

قباله ترا مى‏نوشتم چنين 

كه گر چه نباشد ترا دلنشين‏

يكى بنده از بندگان خدا

كه گردد در آخر ز ماندن جدا

خريده يكى خانه در اين سراى 

سرائى كه از او بماند بجاى‏

حدود و همين خانه باشد چهار

بود او لنش بسى ناگوار

خرابى و بيمارى و دردسر

بدين حد دوّم چه آيد به سر

غم مرگ ياران و سوم چه هست‏

بود آرزوئى كه نايد به دست‏

حدود چهارم ز ابليس دون 

نشانى كه باشد به جهد فزون‏

پى گمرهى در پى اشتباه‏

پى ره نمودن به جرم و گناه‏

خريد چنين خانه نبود درست 

كه فكرى چنين باشد از بيخ سست‏

شرافت رود از كف آدمى‏

در آن ره ندارد دگر همدمى‏

چو فرعون و شاهان و گردنكشان 

چه قيصر، چو شاهان و ديگر كسان‏

كه افزوده بر مال و اموال خويش‏

گرفته زر اندوزى آنسان به پيش‏

ذخيره نموده ز مال و منال 

نبودى به فكر حرام و حلال‏

و ليكن اجل تا كه آمد ز راه‏

برفتند و ماند آن همه جايگاه‏

ز باغ و ز خانه ز سيم و ز زر 

به وارث چه دختر بدى يا پسر

چو صادر شود امر حىّ مبين‏

هويدا شود لحظه واپسين‏

در آنجا همينان ضرر مى‏كنند 

به جان نار غم شعله‏ور مى‏كنند

ولى آنكه اينسان نباشد به دهر

نباشد گرفتار اندوه و قهر

همان كس كه دارد ز وابستگى 

نشانى به دنيا و اين زندگى‏

ندارد قبول اين كلام و سخن‏

بود دمبدم او به راه فتن‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 522

نامه شماره 4 بى‏تفاوتها

بود پاسخى اين چنين از على 

على آنكه بد بر پيمبر ولى‏

به سردار لشكر امير سپاه‏

كه آمد يكى نامه از وى ز راه‏

نوشتش چو فرمان پذيرا شدند 

مطيعى به فرمان مولا شدند

رضامندى ما همين است و بس‏

بر آنان شده جمله فريادرس‏

و گر دشمنى پيشه كردند باز 

به جنگى ترا شد در آن دم نياز

بجنگ و مدد از كسى كن طلب‏

كه شايسته باشد بحكم ادب‏

چو مايل نباشد مدد زو مخواه

 كه ميلى ندارد به آوردگاه‏

نبودن و را بهتر از بودن است‏

خطا ره بدانگونه پيمودن است‏

نامه شماره 5 بيت المال امانت خدا و مردم

به اشعث نوشت اين چنين آن امام 

بدينگونه دادش به نامه پيام‏

كه حاكم به شهرى ز ايران بدى‏

در آنجا به فرمان عثمان بدى‏

على را چو آمد به كف اختيار 

نوشتش چنين نامه آن شهريار

حكومت ترا رزق و روزى مباد

كه باشد ترا آن چنان بر بلاد

امانت به نزد تو باشد بدان 

همين است و جز اين نباشد گمان‏

نگهبان آن باش و بنما قبول‏

كلامى نيايد ز ردّ و نكول‏

كه هستى تو حاكم ز سوى امير 

بدينگونه باشد ورا دلپذير

كه از جانب وى مواظب شوى‏

بجز اين دگر حاصلى ندروى‏

مبادا كه راهى بگيرى به پيش 

به ميل و به رغبت به اميال خويش‏

به پيش از همان گه كه فرمان دهم‏

به انجام كارى چنين پا نهم‏

كه باشد ز اموال حىّ كريم 

خداوند يكتا رءوف و رحيم‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 523

امانت به نزد تو باشد كنون

ببايد ترا جدّ و جهد فزون‏

كه بسپارى‏اش بار ديگر به من‏

نباشد نيازى به حرف و سخن‏

به دل باشدم آرزوئى چنين

 كه فرماندهى باشم از بهترين‏

نامه شماره 6 پيراهن عثمان و انگشتان نائله

يكى نامه اينسان على برنوشت 

براى معاويه آن بد سرشت‏

همانان كه بيعت نموده ز پيش‏

به آن دو خليفه به فرمان خويش‏

بدانگونه با من ببستند عهد 

در اين ره بدندى به جدّ و به جهد

به ميل و به رغبت پذيرا شدند

به فكرى چنين سوى فردا شدند

هر آن كس بجز اين كند اختيار 

به سهو و غلط گشته آنسان دچار

دگر اين كه انصار و قومى دگر

گروه مهاجر كه كرده سفر

ز مكه به سوى مدينه به راه 

بدنبال آن رهبر پر ز جاه‏

تجمّع نموده در اين انتخاب‏

يكى را گزيده به حكم صواب‏

رضاى خدا هم در اين كار بود 

نشسته در اين ره به گفت و شنود

كسى گر بپويد ره اختلاف‏

به بدعت گذارى نمايد خلاف‏

به پند و نصيحت تذكر دهند 

به ارشاد وى جمله پائى نهند

پذيرا نشد گر كلام خدا

ز راه حقيقت همو شد جدا

بشوريده بر وى به جنگ و جدال 

كه او را چنان بوده اندر خيال‏

به جان خود اكنون قسم مى‏خورم‏

تو دانى كه از تو بسى برترم‏

اگر عقل و فكرت بگيرى به كار 

هوى و هوس را كنى بر كنار

بيابى كه در قتل عثمان مرا

دخالت نبود و بدم من جدا

تو خود دانى اكنون كه باشم بدور 

ندارم بجائى بدانسان حضور

به من نسبت اين عمل مى‏دهى‏

به سوى خطا اين چنين پا نهى‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 524

كه پنهان كنى آنچه پيدا بود 

چو خورشيد روشن هويدا بود

بر آن كس كه شايسته باشد درود

ببايد كه كردار وى را ستود

نامه شماره 7 اعلام خطر امام (ع) به معاويه

دگر باره كردش بدينسان خطاب 

در آن نامه خواندنش به سوى صواب‏

پس از حمد يزدان نوشتش چنين‏

به پيغمبر آن رهبر متّقين‏

فرستم دمادم درود و سلام         

رسيد از تو بر من بدينسان پيام‏

به پند و نصيحت نوشتى مرا

يكى نامه امّا سراپا خطا

ندانسته بنوشته‏اى نامه‏اى 

كه دارد نشانى ز هنگامه‏اى‏

بود نامرتّب كلام و سخن‏

بگويم ز روى يقين نى به ظنّ‏

نويسنده آن نباشد بصير 

كه سوقش دهد همچنان در مسير

به سوى درستى به سوى شرف‏

در اين ره رساند ورا بر هدف‏

نوشتى ز روى هوى و هوس 

در اين ره نباشد چو تو هيچكس‏

بگفتى تو هذيان و بيهوده باد

ترا اين سخن‏ها و فرياد و داد

نامه شماره 8 فشار به معاويه

بود نامه‏اى از على بر جرير 

كه بودش در آن دم بر ايشان مشير

ز بعد ثنا و درود خدا

به پيغمبر آن رهبر با صفا

نوشتش كه چون نامه من رسيد

نشانى و مطلب ترا شد پديد

به نزد معاويه رو بيدرنگ‏

كلامى در آن دم مياور ز جنگ‏

بگو تا كه روشن كند وضع خويش 

ره و رسم خود را بگيرد به پيش‏

پس از آن ز بيعت بياور سخن‏

چو ديدى نشانى ز مكر و فتن‏

مخيّر كن او را به جنگ و نبرد 

كه باشد بدنبال آن رنج و درد

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 525

بگوى‏اش ز صلحى كه خوارى به بر 

مر آن را بود همچنان ضرر

پذيرا چو شد بيعت از وى بگير

مرا نامه آمد تمام اى جرير

نامه شماره 9 ضربه‏هاى دشمن به محمد (ص)

چو خشم و غضب جمله بالا گرفت 

به نزد عدو جا و مأوا گرفت‏

به قتل پيمبر نهادند گام‏

همان مردمان بد و بد مرام‏

شدندى مهياى كارى چنين

و ليكن ببين لطف حىّ مبين‏

رها شد پيمبر ز چنگ خطر

عدو را غم و غصه آمد به بر

پس از آن على نامه‏اى بر نوشت 

براى معاويه آن بد سرشت‏

يقينا تو بشنيده‏اى اين سخن‏

برآمد ز اقوام ما اين فتن‏

كه پيغمبر خود بكشتن دهند 

براهى غلط اين چنين پا نهند

شنيدى كه ما را به جنگ و هراس‏

نموده بدانسان كه نبود قياس‏

روانه شده جانب كوه سخت 

چو مردان آواره و تيره بخت‏

به جنگ و جدل شعله افروختند

گروهى به نار هوس سوختند

و ليكن به لطف خداى كريم 

جدا شد ز ما آن همه ترس و بيم‏

خطر شد ز جان پيمبر به دور

از اين رو همه مشفقان در سرور

گروهى هم از جرگه كافران

 ز خويشان پيغمبر خوش بيان‏

حمايت نمودند و جمعى دگر

زايل قريش و ببستى كمر

نشانى ز وحشت در آنان نبود

ببايد كه كردار آنان ستود

شد ايمن همان عبد نيكو خصال‏

ز جور و جفا و از آن قيل و قال‏

بپا شد دگر باره چون كارزار

به امر خداوند ذو اختيار

رسول خدا اهل بيتى كه داشت‏

به جنگ و جدل جمله بر مى‏گماشت‏

همه در جلو چون سپر مى‏شدند 

به بحر شهامت گهر مى‏شدند

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 526

كه ياران مصون مانده از زخم تيغ 

چو بارد بر آنان چو باران ز ميغ‏

عبيد بن حارث به سوى فنا

روان شد در اين جنگ و در اين غزا

به جنگ احد شد فنا آن دلير 

به جنگى دگر جعفر آمد به زير

ز اسب و به تير جفا كشته شد

به خون جسم و جان وى آغشته شد

بدى جنگ موته به اطراف شام 

كس ديگرى هم كه بودى امام‏

ز بهر شهادت بدش آرزو

مرا هم بدى آرزو همچو او

ولى عمر آنان همى زودتر

به جنگ و جدل آمد آنسان به سر

نگفتا در اين وقت و در اين زمان‏

يكى مرد نادان و دور از توان‏

تلاشى نكرده پى دين حق 

نباشد به نامى چنان مستحق‏

برابر شده با من آن بد سگال‏

كند ادّعائى چنين در خيال‏

در اين مسئله كس نباشد چو من 

اگر چه بود اين سخن، با، فتن‏

به درگاه يزدان سپاس و درود 

ببايد مقامش به هر جا ستود

دگر اين كه از من چنين خواستى‏

برايم چنين نامه آراستى‏

ترا قاتلين خليفه به پيش

فرستم به امر و به فرمان خويش‏

تأمل نمودم نيامد درست‏

كه كارى چنين باشد از بيخ سست‏

به غير تو هم كى توانم دهم 

كجا مى‏توان پا در اين ره نهم‏

كه تعداد آنان بود بى‏شمار

دگر باره بر پا شود كارزار

رها گر نسازى تو اين گمرهى

به قصد رهائى نيابى رهى‏

به سوى تو آيند و آنسان كنند

بدانگونه فكرت پريشان كنند

كه از كرده خود پشيمان شوى 

بجز غم دگر حاصلى ندروى‏

بر آن كس كه شايسته باشد سلام‏

مرا شد دگر نامه اينجا تمام‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 527

نامه شماره 10 اندرز به معاويه

بود نامه ديگرى از على

كه نور خدا باد از او منجلى‏

معاويه را كرد اينسان خطاب‏

جدا هستى از چه ز راه صواب‏

ز راه نصيحت نوشتش چنين

بترس از زمانى كه گردى غمين‏

چه خواهى كنى گر كه آيد اجل‏

ترا گر چه باشد به عالم عمل‏

چو دنيا پرستان شدى در جهان

به عيش و به عشرت ترا زد عنان‏

به فرمان دنيا بدى صبح و شام‏

اطاعت نمودى از آن بد مرام‏

به زودى بجائى برندت همى

كه ديگر نباشد ترا همدمى‏

ز كيفر ببينى نشان و اثر

ز كردار خود كى بچينى ثمر

بيا و رها كن چنين ادعا

كه لايق نباشى بر اين مدّعا

خود آماده كن از براى سؤال‏

به روزى كه ديگر نباشد مجال‏

جدا كن ره خود ز جمع دنى 

كز آنان بر آيد فقط دشمنى‏

توجّه به گفتار آنان مكن‏

چنين كارى از بهر يزدان مكن‏

ز غفلت ترا آگهى مى‏دهم 

كه شايد ز غفلت ترا وارهم‏

به ناز و به نعمت فرو رفته‏اى‏

به غفلت سرا همچنان خفته‏اى‏

شدى حلقه در گوش شيطان دون 

از اين رو بود شادى وى فزون‏

هر آنچه كه گويد اطاعت كنى‏

از اين ورطه كسب سعادت كنى‏

ندارى لياقت كه گيرى بدست 

زمام امورى كه اين گونه هست‏

فضيلت كجا باشد و برترى‏

چه كس بايد اينسان كند داورى‏

به يزدان هم اكنون برم من پناه 

ز بگذشته‏اى بس سياه و تباه‏

به چنگال و دام فريبى مدام‏

دو گونه تو هستى ايابد مرام‏

بخواندى مرا تو به جنگ و جدال 

من آماده‏ام بر نبرد و قتال‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 528

ولى لشكر از خود تو بنما به دور 

پس از آن بميدان بيا در حضور

در آن دم هويدا شود رمز و راز

چه كس پيش مردم شود سرفراز

بماند چه كس در صف كارزار

چه كس مى‏كند از حقيقت فرار

منم بو الحسن قاتل جدّ تو

بدانگونه بر هم زدم حدّ تو

بكشتم ز تو دائى و هم پدر 

برادر بكشتم كه بودت به بر

همى مادرت را بكشتم به قهر

شد از مرگ آنان ترا كام زهر

كنون هم بدستم بود تيغ تيز 

مهيّاى جنگ و جدال و ستيز

مرا دين ديگر نيامد پديد

نه پيغمبر نوبه فكرم رسيد

كلامم بود طبق احكام دين 

همان دين اسلام و دين مبين‏

شما را به ظاهر نيايد قبول‏

ولى شد به پنهان همان دين نكول‏

تو دانى كه عثمان كجا كشته شد 

تن وى بدانگونه آغشته شد

به خونخواهى وى نهادى تو پاى‏

پسنديده كى باشد اين فكر و راى‏

تو از ديگران كن طلب خون وى 

ره ديگر اكنون تو بنماى طى‏

بهانه ترا باشد اينسان روش‏

ترا بينم اى خائن بد منش‏

كه مى‏ترسى از جنگ و دارى فغان 

به سان شتر زير بارى گران‏

ببينم سپاه ترا در شكست‏

كتاب خدا را گرفته بدست‏

به عجز و به لابه كنند التماس 

همه غوطه‏ور گشته اندر هراس‏

كه پايان برم اين جدال و جدل‏

بجز اين نيايد از آنان عمل‏

نامه شماره 11 مقررات جنگ تن به تن

به امر و به فرمان مير سپاه 

چو لشكر روان شد به آوردگاه‏

به ره اختلافى بيامد پديد

در اين ره خبر تا به مولا رسيد

به پاسخ على نامه‏اى برنوشت 

به هر يك ز ياران نيكو سرشت‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 529

نوشت اى عزيزان گردن فراز 

چنين نامه بنوشتن آمد نياز

چو شد روبرو دشمن بد سگال‏

پسنديده باشد بدينسان روال‏

به بالاى تپه به دامان كوه

شده مستقر همچنان ناستوه‏

به دامان كوه و مسيرى ز رود

ببايد كه لشكر بيايد فرود

كه باشد شما را كمك بيگمان 

شما را ز دشمن بيايد امان‏

دگر اين كه بايد ز هر سو هجوم‏

ببرده به دشمن به حسب رسوم‏

به بالاى تپه نگهبان نهيد 

بدينگونه از دشمنان وارهيد

خبرچين و هم ديده بانان براه‏

روانه نموده به هر جايگاه‏

كه آگه ز افكار دشمن شوند 

صميمانه با هم بدين ره روند

پراكنده بودن بود با خطر

ببايد نمودن از اين ره حذر

همه متّحد همدل و همصدا

در اين باره بايد شدن همنوا

به شب نيزه‏ها را به اطراف خويش‏

نهاده چو آيد ضرورت به پيش‏

شود استفاده بدون درنگ

كنيد عرصه بر دشمن خويش تنگ‏

روا كى بود خواب و خفتن همى‏

كه باشد بدنبال خفتن غمى‏

شبيخون زند دشمن بد مرام 

كه بيدار و در ره ورا باد گام‏

نامه شماره 12 اصول اخلاقى جنگى

به معقل نوشت آن امام همام 

كه بودى ز ياران نيكو مرام‏

سپهدار لشكر بدى آن دلير

به جنگ آورى بد يلي بى‏نظير

نوشتش بترس از خداى رحيم 

ترا باشد از آن زمان ترس و بيم‏

به هنگام پاداش و روز جزا

به وقتى كه باشد معيّن ترا

به جز او در آن دم نباشد كسى 

اگر چه ترا يار باشد بسى‏

پس اكنون به خوشنودى او بكوش‏

كن آويزه اين گفته‏ها را بگوش‏

نهج البلاغه منظوم نامه هاـــ ص 530

هراسى نباشد ترا در جدال 

به راه خدا گر شدى در قتال‏

ز كشته شدن ترس و بيم‏ات مباد

بدينگونه باشد ترا اعتقاد

كه در راه ايزد گذشتى ز جان

رضاى خدا هم بود در همان‏

مكن با كسى كو نباشد بجنگ‏

چو جنگى نباشد نيايد درنگ‏

به وقت سحر شو روان سوى راه

مبادا كه افتد به زحمت سپاه‏

به وقت دگر گرم و نايد درست‏

چنين شيوه باشد ز بنياد سست‏

به هنگام رفتن نباشد شتاب 

برفتن شبانگه بود بر صواب‏

كه هنگام خواب است و آسودگى‏

بدينگونه باشد ره زندگى‏

ز سوى خدا باشد اينسان قرار 

  فهرست بعد